زنی از جنس شیطان! (۱)

1402/05/23

سه ماه از ازدواجم گذشته بود و تو این سه ماه، این اولین شبی بود که دور از آیناز می‌خوابیدم. شاهین که پشتش به من بود، تو یک حرکت چرخید و صورتش رو به سمت من چرخوند، با همون چهره‌ی ساده و خونگرم‌اش کنجکاوانه پرسید: «رابطه‌ات با آیناز چطوره؟ از ازدواجت راضی هستی؟ یادمه عین سگ از ازدواج می‌ترسیدی!»
حرفش تموم نشده، پخی زد زیر خنده. مدل خنده‌هاش منحصر به فرد بود و بعد از خنده‌هاش خواسته یا ناخواسته نیش منم باز می‌شد. لبخند زدم و گفتم: «اون خاص‌ترین و قشنگ‌ترین و مهربون‌ترین دختریه که تا حالا دیدم. شعور بالایی داره، درک می‌کنه، مدارا می‌کنه، به وقتش جدیه، به وقتش شوخ طبعه، باید و نبایدها رو می‌دونه، زن زندگیه خلاصه…»
یه نفس از سر حسرت کشید و گفت: «کی فکرش رو می‌کرد یه روزی به تو زن بدن؟ اونم همچین زنی؟ کلا خوش‌شانسی، اون از زنت، اینم از بهترین رفیقت که منم. واقعا خوشبحالت!»
بعد دوباره همون خنده‌ی همیشگی‌اش… با لگد به ساق پاش کوبیدم، خندیدم و گفتم: «چون به من زن دادن و هنوز به تو ندادن کونت سوخته…»
گفت: «تا باشه از این کون سوزیا، تو همیشه همین‌جوری خوشحال باش، کون لق ما اصلا! ولی…»
حرفش خورد. گفتم: «ولی چی؟!»
گفت: «درسته درونگرایی و خیلی چیزا رو بروز نمی‌دی. ولی می‌دونی که من از چشمات همه‌چی رو می‌خونم. حس می‌کنم از یه چی ناراحتی! حالا نمی‌دونم مربوط به زندگی مشترکته، یا کارت یا هرچی. اگه دوست داشتی می‌تونی در موردش حرف بزنی و مثل قدیم خودت رو پیشم خالی کنی…»

راست می‌گفت. اون تنها کسی بود که همیشه همه‌چی رو از چشم‌هام می‌خوند. از همون دوران دبیرستان رفیق روزهای خوب و بد هم بودیم و سیر تا پیاز زندگی‌ همدیگه رو می‌دونستیم‌. از عشق‌های دوران نوجوانی گرفته تا تعداد جق و مدلش و سوژه‌ش.

اصلا دلیل اومدنم پیش شاهین همین بود. که حرف بزنم و خالی بشم. کمک بگیرم و دنبال راه حل باشم. این درد رو بیشتر از این نمی‌تونستم تو خودم نگه دارم.

چشم‌هام رو بستم و از بای بسم‌الله تا تای تمت رو براش گفتم…
حرف‌هام که تموم شد از جاش پرید. با تعجب پرسید: «یعنی چی؟ مگه می‌شه همچین چیزی؟ اونم برای تویی که… اینا رو ولش کن. تا حالا اقدامی کردی؟ جایی رفتی؟ سعی‌ای کردی برای حل کردنش؟»

سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: «نه. با خودم می‌گفتم به مرور درست می‌شه و چیز جدی‌ای نیست. ولی نشد شاهین. کل زندگیم رو مختل کرده. روانم به هم ریخته. کلا از زندگی نا امید شدم و حس خوبی به خودم ندارم…»


فردای همون روز، از سایتی که شاهین بهم داده بود یه وقت مشاوره گرفتم. ساعت ۳ بعد از ظهر بود که گوشیم زنگ خورد. آیناز تو آشپزخونه مشغول شستن ظرف‌های ناهار بود. بدون اینکه متوجه بشه رفتم تو اتاق و جواب تماس رو دادم.

-سلام آقای برومند. روزتون بخیر. از مشاور تلفنی همکده مزاحمتون می‌شم.
+سلام روز شما هم بخیر. در خدمتتون هستم.
-قبل از هرچیز، لطفا در مورد مشکلی که می‌خواید با ما در میون بذارید، مختصر توضیحی بدید.
+بله حتما… ولی من الان نمی‌تونم راحت صحبت کنم. می‌شه بعدا باهاتون تماس بگیرم؟
-چون این خط تلفن کاری ماست و همیشه مشغوله این امکان وجود نداره. شما چه تایمی می‌تونید حرف بزنید بگید ما یادداشت می‌کنیم و خودمون مجددا باهاتون تماس می‌گیریم.

نزدیک‌های ساعت هفت به بهونه‌ی خرید از خونه بیرون زدم. راس ساعت هفت گوشیم زنگ خورد. همون خانوم بود و مکالمه‌ی چند ساعت قبل دوباره تکرار شد و دوباره همون سوال رو ازم پرسید.

یکم مکث کردم و گفتم: «موضوع من به مشکلات جنسی مربوطه!»
گفت: «من باید چند تا سوال کلی ازتون بپرسم که مشخص بشه مشکلتون به روانتون برمی‌گرده یا یک مشکل جسمی هستش. بنظرتون…»
حرفش رو قطع کردم و گفتم: «نیازی به سوال نیست. من مطمئنم که مشکلم جسمی نیست و به روانم مربوطه!»

بعد در مورد سایت‌شون و شیوه‌ی مشاوره‌ها و هزینه‌های هر جلسه صحبت کرد و گفت اگه مایل باشم، بعد از پرداخت هزینه، جلسه‌ها رو شروع می‌کنیم. گوشی رو که قطع کرد یک پیامک حاوی اسم و کد پرونده و تعداد جلسات و هزینه و… برام ارسال شد. بعد از پرداخت هزینه، دوباره باهام تماس گرفت و گفت: «شما می‌تونید روز و ساعت مشاوره‌هاتون رو خودتون تعیین کنید. اولین جلسه‌تون چه روز و چه تایمی باشه؟»

گفتم: «۱۳ اردیبهشت، ساعت ۷ عصر…»


۶ سال قبل…
با صدای باز شدن در، رشته‌ی افکارم پاره شد و به خودم اومدم. نمی‌دونستم چند ساعت گذشته و اصلا روزه یا شبه. مادرم با لحن عصبی گفت: «تا کی می‌خوای ماتم بگیری؟ و مثل بچه‌ها…»
حرفش رو قطع کردم و گفتم: «حوصله‌ی حرف‌های تکراری ندارم مامان.»
روم رو برگردوندم و پتو رو کشیدم رو سرم. عصبی‌تر گفت: «عین خودش لجباز و بی مخ.»
منظورش بابام بود. چند لحظه سکوت کرد و این‌بار با یه لحن ملایم‌تر گفت: «افسانه اینجاست و می‌خواد باهات حرف بزنه!»
از جام پریدم، شاکی شدم و گفتم: «باز دوباره یه اتفاقی افتاد و تو، کل همسایه‌ها رو باخبر کردی؟»

گفت: «به روح بابات من چیزی نگفتم. حال این روزات رو دید و پاپیچ شد. منم سر بسته یه چیزایی بهش گفتم.»

یهو افسانه اومد تو اتاق و گفت: «مامانت چیزی نگفت. خودم از حالت فهمیدم یه چیزیت شده.»

بعد رو کرد به مامانم و گفت: «رویا جون می‌شه ما رو تنها بذاری؟ خوب کردن حال پسر کله خرت با من!»

افسانه همسایه و رفیق فاب چند ساله‌ی مامانم بود و رفت و آمد خانوادگی داشتیم. زن مهربون و خوش مرامی بود. ولی اون روز، من تو حال و وضعی نبودم که از اومدنش خوشحال بشم و اصلا حال و حوصله‌اش رو نداشتم.

اومد رو تخت و کنارم نشست. چند لحظه رو چشم‌هام میخ شد و بعد زد زیر خنده. سرش رو به علامت تاسف تکون داد و گفت: «حقیقتا فکر نمی‌کردم رضایی که من می‌شناسم اینقدر اُمل و کسخل باشه که برای یه دختر اینجوری زانوی غم بغل بگیره!»

عصبی شدم و گفتم: «اون یه دختر عادی نبود. اون…»
حرفم رو قطع کرد و گفت: «اتفاقا اون مثل بقیه‌ی دخترا یه دختر معمولی بود. فقط تو دوسش داشتی و تو ذهنت از اون یه بُت ساختی و نشستی عین یه خدا پرستشش کردی. حالا هم که ولت کرده و رفته، خدات رو از دست دادی و فکر کردی دنیات نابود شده… نه عزیز دل من، از این خبرا نیست. اون خاص نبود، تو اون رو خاص می‌دیدی، الان هم بدون اینکه بهت فکر کنه با رل جدیدش مشغول عشق‌وحاله و کَکِش هم برات نمی‌گزه. تو هم مثل یه احمق نشستی و داری برای کسی غصه می‌خوری که چند سال دیگه حتی اسمش رو هم یادت نمی‌مونه. تو الان ۱۷ سالته و اول جوونیت. تو تا ازدواج کنی با ده تا دختر دیگه تو رابطه می‌ری و این تازه اول راهته. قرار باشه بعد از هر رابطه این‌جوری خودت رو داغون کنی، زندگیت جهنم می‌شه. به جا این سوسول بازیا به فکر یه رابطه‌ی جدید باش. این‌جوری هم اون دختر رو فراموش می‌کنی و هم می‌فهمی که همه مثل هم هستن و هیچکس اون‌قدری که تو فکر می‌کنی خاص نیست.»

پوزخند زدم و گفتم: «من هنوز باورم نشده که اون ولم کرده، بعد حالا انتظار داری فرتی یه رابطه‌ی عاشقانه‌ی جدید رو شروع کنم؟»

دوباره خندید و گفت: «مشکل تو دقیقا همینه که فکر می‌کنی تموم رابطه‌ها باید عاشقانه باشه! قرار نیست با هرکی وارد رابطه می‌شی عاشقش باشی و هدف‌تون ازدواج باشه! الان دیگه حتی متاهل‌ها هم دنبال رابطه‌ی جدیدن! بعد تو با این سن و سال دنبال نیمه‌ی گمشده و از این داستانایی؟ به جا اینکارا تا می‌تونی از جوونیت لذت ببر! می‌فهمی چی می‌گم؟ این نشد، یکی دیگه. حتی اگه اینم شد، یکی دیگه و یکی دیگه و یکی دیگه! خودت رو محدود نکن و حد و مرز نداشته باش!»

این‌بار من خنده‌ام گرفت و با تعجب گفتم: «الان رسما داری بهم می‌گی که تنوع طلب باشم و مثل هرزه‌ها هر بار با یکی باشم و اگه شد همزمان با چند نفر؟»

لبخند زد و گفت: «انتخاب با خودته! چه الان چه بعدا، بالاخره به این نتیجه می‌رسی که تک‌پری یه توهمه و به قول خودت تهش به هرزگی رو میاری. حتی سرسخت‌ترین و تک‌پر ترین آدما هم یه روزی به این نتیجه می‌رسن!»

نمی‌دونستم چیزی که می‌خوام بگم درسته یا نه، چون ممکن بود از حرفم ناراحت بشه. ولی تو چشم‌هاش خیره شدم و خیلی جدی گفتم: «یعنی الان تو یه هرزه‌ای؟»

یه لبخند شیطنت‌آمیز زد و گفت: «شاید!»

از جوابش حسابی شوکه شدم و برام عجیب بود که جلو من اینقدر راحت و بی‌پرده حرف بزنه.

از جاش بلند شد و گفت: «اون چیزایی رو که لازم بود بهت گفتم. تصمیم با خودت. اگه خواستی می‌تونیم بیشتر حرف بزنیم. فعلا بچه!» و از اتاقم بیرون رفت.

کل روز رو به حرف‌هاش فکر کردم. جدا از خود حرف‌هاش، لحن و حالت حرف زدنش یه جورایی متفاوت‌تر از قبل بود. افسانه ۳۵ ساله بود و تقریبا همسن مامانم. چهره‌ش بانمک بود و اندام پر و جذابی داشت. لباس‌های باز و رفتارهای ولنگاری‌ای هم که داشت باعث می‌شد خیلی سکسی‌تر از حد معمول به نظر برسه. افسانه از اون دسته زن‌هایی بود که من تو خودارضایی‌هام زیاد تصورش می‌کرد و خیلی برام تحریک کننده بود. با رفتار اون روزش هم باعث شده بود بیشتر از قبل تو مخم بره‌.


هنوز آماده نشده بودم، که صدای آیفون خونه اومد. با شنیدن خوش‌وبش زنونه فهمیدم که یکی از مهمون‌ها یک ساعت زودتر اومده که یک ساعت بیشتر مفت‌خوری کنه‌. با بی‌حوصلگی تی‌شرت سفید و جین کمرنگم رو پوشیدم، سرسری‌طور دستی یه موهام کشیدم و از پله‌ها پایین رفتم.
بعد از دیدن افسانه، ناخودآگاه خنده‌م گرفت و با خودم گفتم طبق معمول همون مفت‌خور همیشگی. رو آخرین پله نشستم و سلام کردم. در حالی که داشت مانتوی جلوباز لیمویی رنگش رو که زیرش یه لگ و تاپ سفید پوشیده بود رو در می‌آورد، لبخند زد و گفت: «به‌به پسرک عاشق پیشه. چطوری؟»
لبخند محوی زدم و گفتم: «خوبم. خوش اومدی.» و بعد بلند شدم که از خونه بیرون بزنم.
افسانه گفت: «هنوز زوده. مهمونا یه ساعت دیگه میان. من زودتر اومدم که به مامانت کمک کنم. می‌تونی بمونی فعلا.»
خواستم جواب بدم که مامانم گفت: «راست می‌گه. تا افسانه لباس‌هاش رو عوض می‌کنه بیا مواد کیک رو هم بزن.»
برا خودشون بریدن و دوختن و منم به ناچار قبول کردم. افسانه لباس‌هاش رو برداشت و رفت بالا که لباس‌هاش رو عوض کنه‌. منم تو آشپزخونه مشغول کمک کردن شدم. با دیدن چند مدل کیک و دسر و ریخت‌وپاش مامانم، کله‌م کیری شد و گفتم: «واقعا این همه ریخت‌وپاش برای یه دورهمی زنونه که تو ماه چند بار برگزار می‌شه لازمه؟»
در حالی که مشغول روشن کردن فر بود گفت: «تو دوست‌های من رو خوب نمی‌شناسی. اگه صد بار پذیرایی ازشون درجه یک باشه و فقط یک‌بار پذیرایی باب میلشون نباشه، اون صد بار رو فراموش می‌کنن و همین یه‌بار رو می‌بینن.»
پوزخند زدم و گفت: «خب که چی؟ مگه مهمه؟!»
خندید و گفت: «شاید برای شما مهم نباشه، ولی برای ما زن‌ها این چیزا مهمه. خیلی هم مهمه!»
گفتم: «فکر نکنم هیچ‌وقت بتونم زن‌ها رو درک کنم.»
بهم چشم غره رفت و گفت: «پس هیچ‌وقت زن نگیر!»
یهو افسانه مامانم رو صدا زد. مامانم گفت: «رضا من دستم بنده. اون کیک رو بهم بده و برو ببین افسانه چی می‌خواد.»
زیر لب "ای بابا گاییدید"ای گفتم و رفتم بالا. در اتاق بسته بود، در زدم و با شنیدن “بیا تو” وارد شدم. بعد از دیدن افسانه تو اون وضعیت سرجام خشکم زد! بدون اینکه چیزی بگم، میخکوب شده بودم و ناخودآگاه غرق نگاه کردن افسانه بودم. نمی‌دونستم باید بمونم و نگاه کنم یا با صدا زدنش اون رو از حضور خودم آگاه کنم. افسانه با یه شورت و سوتین صورتی کم‌رنگ توری، پشت به من، از تو کمد لباس‌های مامانم، مشغول گشتن دنبال لباس بود. نفسم به شماره و قلبم به تاپ‌تاپ افتاده بود. این اولین باری بود که یه زنی رو بجز مامانم تو این حالت می‌بینم.
افسانه بدون اینکه برگرده، یکی از لباس‌های کمد رو برداشت، در حالی که داشت به سمت من برمی‌گشت، گفت: «رویا جون می‌تونم…»
بعد از دیدن من شوکه شد و حرفش رو خورد، سریع لباس رو جلو خودش گرفت و گفت: «عه تو اومدی؟ چرا چیزی نگفتی؟»
با تته پته گفتم: «اااا… آره من اومدم. مامانم دستش بند بود گفت من بیام. نمی‌دونستم که…»
حرفم رو قطع کرد و گفت: «اشکالی نداره.»
گفتم: «پس من برم بگم مامانم بیاد.»
گفت: «نه دستش بنده ولش کن‌. لطفا خودت یه کمک ریزی بهم بکن!»
با تعجب گفتم: «چه کمکی؟»
خندید و گفت: «اول روت رو به سمت دیوار برگردون! بعد من این ماکسی رو که پوشیدم، شما تو بستن زیپ پشتیش بهم کمک کن…»

به سمت دیوار برگشتم. اولین بارم بود که تو همچین شرایطی قرار می‌گرفتم و حس‌وحال عجیبی داشتم. تنم از شدت هیجان داغ کرده و خون به گونه‌هام دویده بود. کیرم با شدت عجیبی به شورتم فشار آورده بود و با اینکه شلوار جین پام بود باز هم خودنمایی می‌کرد. دهنم خشک شده بود و منتظر شنیدن “برگرد” از سمت افسانه بودم.
چند لحظه بعد افسانه گفت: «می‌تونی برگردی!»

افسانه ماکسی مشکی‌ای که پشتش کاملا زیپی بود رو پوشیده بود. یه چرخ زد و با لوندی گفت: «چطوره بهم میاد رضا؟»
نمیدونم چرا، ولی از اینکه در مورد همچین چیزی از من نظر خواست، ته دلم یه جوری شد. سعی کردم حفظ ظاهر کنم و آروم گفت: «واقعا خیلی بهت میاد.»
لبخد زد و دوباره چرخید. زیپ پشت ماکسی رو تا کمرش بالا کشیده بود. از اونجا به بعد دیگه نمی‌تونست و باید یکی دیگه زیپ رو بالا می‌کشید.
آروم بهش نزدیک شدم. به چند سانتی متریش که رسیدم حس کردم قلبم داره تو دهنم میاد. پوست سفید پشتش، زیر بند سوتین صورتی و ماکسی مشکی‌ش به حدی سکسی بود‌ که دوست داشتم لمس‌ش کنم. دست چپم رو، روی پهلوش گذاشتم و با دست راستم زیپش رو بالا کشیدم. با استشمام بوی عطر تنش تیر آخر رو بهم زد و از ته دلم آرزو می‌کردم همونجا و تو همین لباس بکنمش…

به سمتم برگشتم و با همون لوندی همیشگی‌اش گفت: «مرسی رضا.»
رضا گفتنش به حدی برام تحریک کننده بود که می‌دونستم اگه اونجا بمونم یه گندی می‌زنم. گفتم: «خواهش می‌کنم‌. من برم دیگه‌. دوستم منتظرمه.» و سریع از اتاق بیرون زدم.


گل‌برگ‌ها رو یکی یکی جدا می‌کردم و زیر لب می‌گفتم: «بهم کص می‌ده، بهم کص نمی‌ده، می‌ده، نمی‌ده، می‌ده، نمی‌ده…»
تا به گل‌برگ آخر رسیدم و با ذوق گفتم: «می‌دهههههه… بهم کص می‌دهههه…»

شاهین که از خنده ریده بود، سرش رو به علامت تاسف تکون داد و گفت: «داداشمون انگار نه انگار که تازه شکست عشقی خورده. چی شد یهو؟ تا دیروز با چصناله‌هات مغزمون رو سرویس کرده بودی و هی می‌گفتی من بدون اون نمی‌تونم و داغون می‌شم و زندگی بدون اون معنا نداره و از این کصشعرا…»
خندیدم و گفتم: «بیخیال بابا… این نشد یکی دیگه. حتی اگه اینم شد، یکی دیگه و یکی دیگه و یکی دیگه. اصلا یکی دیگه به توان هزار!»
خنده‌اش بیشتر شد و گفت: «نه واقعا مثل اینکه تو یه چیزیت شده. فکر کنم بوی کص به مشامت خورده و واقعا کسخل شدی.»
گفتم: «اتفاقا کسخل بودم، الان دیگه عاقل شدم. چرا من باید خودم رو به یه نفر محدود کنم؟ اونم یکی که من رو ول کرده و مشغول خوش‌گذرونی و هرزه بازی‌ خودشه؟ من هنوز اول جوونیمه و می‌تونم تا ازدواج کلیییی کص زمین بزنم. ایشلاااا که افسانه جون هم اولیشه…»
شاهین گفت: «بدم نمی‌گی انصافا. ولی حاجی اینجوری که تو می‌گی این زنه واقعا می‌خاره. از دستش نده. ناموسا اگه شد ما رو هم بی نصیب نذار. اگه بهت داد، بگو یه رفیق مشتی هم دارم، به اونم بده.»
زدم زیر خنده و گفتم: «دیگه چی؟ خدا کرد این راضی شد که به من بده. من یه کاریش می‌کنم. نهایتا از سکسمون فیلم می‌گیرم و بهت می‌دم که باهاش جق بزنی!»
زد زیر خنده و با طعنه گفت: «خراب این مرامتم کسکش.»


شبِ همون روز، می‌خواستم نتم رو خاموش کنم و بخوابم، که با شنیدن نوتیف تلگرام منصرف شدم. وارد تلگرام شدم و نوتیف جدید رو باز کردم. یه دختر به اسم عسل بهم پی‌ام داده بود. یه حسی بهم می‌گفت که محدثه‌ست و با یه اکانت فیک می‌خواد امتحانم کنه. بعد با خودم گفتم خب که چی؟ اون خودش ول کرده و رفته حالا چرا باید با یه اکانت فیک پیگیر من بشه؟

کار سختی نداشتم و بعد از چند دقیقه حرف زدن خودش رو معرفی کرد. افسانه…! از اینکه افسانه با یه اکانت فیک تو تلگرام بهم پی‌ام داده بود حس خوبی گرفتم و یه جورایی یه چراغ سبز دیگه بود.

+حالا چرا با اکانت فیک؟!
-شما امروزیا بهش می‌گید فیک، ما بهش می‌گیم اکانت خلاف، یا به قول تو اکانت هرزگی! (ایموجی خنده)

این دومین باری بود که غیر مستقیم به هرزه بودنش اعتراف می‌کرد!

+نه بابا این چه حرفیه دور از جون. همون اکانت خلاف. یعنی هیچکس از این اکانتت خبر نداره؟
-هیچکس. البته بجز تو!
+چرا من؟
-چون تو خودت الان خلاف محسوب می‌شی!
+من گیج شدم.
-اینکه یه زن متاهلِ جوون با یه پسر هفده ساله حرف بزنه خلاف محسوب نمی‌شه؟
+بستگی داره چه حرف‌هایی زده بشه.
-حالا هر حرفی.
+خلاف محسوب می‌شه.

چیزی نگفت و یه عکس فرستاد. عکس دست جمعی از دورهمی امروز بود. همه مثل افسانه لباس باز و جذاب پوشیده بودن و یکی‌یکی رو همه‌شون زوم کردم و دوباره تحریک شدم. تا اومدم حرف بزنم، عکس دوم و سوم هم اومد. عکس دوم از خودش و مامانم بود و عکس سوم قدی از خودش. بعد عکس‌ها رو ریپلی زد و گفت: «نظرت؟»
گفتم: «از همه‌شون خوشگل‌تری!»
چند تا ایموجی خنده فرستاد و گفت: «می‌دونم!»
گفتم: «خو چرا از من نظر می‌خوای؟!»
گفت: «می‌خوام بدونم که تونستم مخت رو بزنم یا نه!»

دیگه علنی و خیلی سریع بحث رو به جایی کشید که می‌باید. هیجان زده براش نوشتم: «از کی تا حالا خانوما مخ آقایون رو می‌زنن؟»
گفت: «مشکل شما آقایون دقیقا همینه که فکر می‌کنید شماها مخ ما رو می‌زنید. ولی واقعیت اینه که ما تا خودمون نخوایم، کسی نمی‌تونه مخ‌مون رو بزنه و در اصل این ماییم که مخ شما رو می‌زنیم!»
گفتم: «خب فرض کنیم الان مخمو زدی؟ خب؟ الان ما دوست دختر دوست پسریم؟»
چند تا ایموجی خنده فرستاد و گفت: «بنظرت دخترا و پسرا هدف‌شون از شروع رابطه چیه؟»
گفتم: «ازدواج؟»
گفت: «خنگ‌تر از اون چیزی هستی که فکر می‌کردم! اصلا گیریم که ازدواج، هدف از ازدواج چیه؟»

از اولش هم می‌دونستم می‌خواد به چی برسه! بدون هیچ پس و پیشی نوشتم: «سکس!»
چند لحظه کلا آف شد و جواب نداد. اونجا بود که دلم هوری ریخت و فهمیدم گند زدم! سریع براش نوشتم: «درسته خنگم، ولی نه اینقدری که نفهمم این نقشه‌ی مامانمه که من رو امتحان کنه. از همون اولش فهمیدم، ولی خواستم ببینم تا کجا پیش می‌رید! و اینکه این کارتون اصلا درست نیست!»

چند دقیقه بعد دوباره آنلاین شد و نوشت: «چرا مامانت باید بخواد امتحانت کنه؟ اونم این‌جوری؟»
گفتم: «بخاطر گندی که یه مدت پیش زدم!»
گفت: «منظورت از گند، لو رفتن جق زدنته؟!»
شوکه شدم و با چشم‌هایی که از شدت تعجب درشت شده بودن به صفحه‌ی گوشیم خیره شدم و نوشتم: «واقعا که!!! چرا مادرم باید همچین چیزی خصوصی‌ای رو به تو بگه و آبرو برای پسرش نزاره!»
گفت: «اولا که خیلی سخت گرفتی، چون منم که متاهلم جق می‌زنم حالا چه برسه به تویی که تو سن بلوغی و مجرد هم هستی!»

کفم برید و تا اون لحظه فکر نمی‌کردم متاهل‌ها هم جق بزنن.

ادامه داد: «دوما که من و مامانت هیچ چیز پنهونی از هم نداریم و همه چیز رو به هم می‌گیم. سوما که، مامانت با جزییات همه‌چی رو برام تعریف کرده. حتی واکنشت بعد از وارد شدن مامانت به اتاق و سایز عجیب و غریب کیرت!»

این اولین باری بود که یه زن اینجوری مستقیم و بی‌پرده در مورد کیرم حرف می‌زد. از همون چهارده، پونزده سالگی که تو دستشویی‌های مدرسه با بچه‌ها کیرهامون رو به هم نشون می‌دادیم، متوجه بزرگ بودن سایز کیرم نسبت به بقیه شده بودم. چون همیشه کیر من از همه‌شون بزرگتر بود و همه‌ی بچه‌ها این رو می‌گفتن و به کیرم حسودی می‌کردن. با این‌حال هیچ حسی لذتبخش‌تر از این نیست که سایز کیرت باب میل یه زن باشه! اونم یه زن سکسی مثل افسانه که چند سال تو کف کردنش بودم!

به شدت تحریک شده بودم و می‌خواستم خودم رو رها کنم و بدون ترس با افسانه حرف بزنم.
براش نوشتم: «ولی من هنوز مطمئن نیستم و می‌ترسم این یه بازی یا امتحان باشه. می‌شه دقیقا بهم بگی هدفت از پیام دادن به من چیه؟»
گفت: «تو پی‌ام قبلی گفتم. تو نگرفتی!»
پی‌ام قبلی‌ش رو دوباره خوندم و جواب سوالم رو پیدا کردم: “سایز عجیب و غریب کیرم!”

افسانه کیرم رو می‌خواست و این دیوونه کننده شهوتناک بود! یه جورایی برام باور نکردنی بود و از شدت هیجان و خوشحالی تو پوست خودم نمی‌گنجیدم.

سریع براش نوشتم: «منم می‌خوام باهات تجربه‌ش کنم. منم دقیقا همون چیزی رو می‌خوام که تو می‌خوای…»

گفت: «ولی سکس کردن به این راحتیا که فکرش رو می‌کنی، نیست. اونم سکس با من! باید یه مدت با هم حرف بزنیم. دقیقا عین دوست دختر و دوست پسر. که اون صمیمیتی که باید، بینمون شکل بگیره و بفهمیم اصلا می‌تونیم با همدیگه رابطه داشته باشیم یا نه! من دیگه باید برم. فردا حرف می‌زنیم. شبت بخیر بچه!»

اون شب قبل از خواب با تصورِ سکس کردن با افسانه جق زدم و تا خود صبح خواب‌های عجق‌‌وجقِ سکسی دیدم. فرداش که بیدار شدم فهمیدم که تو خواب دوباره ارضا شدم…


یک ماه بعد…

عکس‌های دورهمی شب قبل رو برام فرستاد و به ترتیب یکی‌یکی همه‌ی زن‌ها رو بهم معرفی کرد و یه بیوگرافی کوتاه ازشون بهم داد. بعد نوشت: «اینا رو داشته، الان می‌زنگم حرف دارم باهات!»

هنوز نتونسته بودم تو ذهنم تجزیه و تحلیل کنم که چه کاری در رابطه با اینا باهام داشته باشه که گوشیم زنگ خورد. جواب تماس رو دادم و بعد از خوش‌وبش گفت: «می‌دونی فانتزی جنسی یعنی چی؟»
گفتم: «یه چیزایی شنیدم. ولی دقیقا و کامل نمی‌دونم چیه.»
خندید و گفت: «من که می‌دونم، نمی‌دونی، پس چرا خودتو اذیت می‌کنی؟ بگو نمی‌دونم دیگه.»
خندیدم و گفتم: «حله نمی‌دونم.»
گفت: «با مثال بهت می‌گم که قشنگ بگیری چی می‌گم. اون زنی که از سمت راست آخرین نفر بود و یه ست نارنجی پوشیده بود رو می‌دونی؟»
+آره، شهلا. خب؟
-آفرین. مثلا اون دوست داره همزمان با چند تا مرد سکس داشته باشه و همزمان زیر چند تا کیر جر بخوره. دوست داره تموم سوراخ‌های بدنش با کیر پر بشه و در حالی که کص و کونش داره با دوتا کیر گاییده می‌شه، یکی هم همزمان تو دهنش تلمبه بزنه! و در آخر دوست داره که مردا بالا سرش بایستن و آبشون رو، رو صورت و دهنش بپاچن!
+پشمام! تا حالا همچین چیزی رو تجربه کرده؟
-سکس با چند تا مرد رو نه. ولی سکس همزمان با دوتا مرد رو تجربه کرده. آخه همسرش کاکولده!
+کاکولده؟ یعنی چی؟
-می‌دونستم که این هم نمی‌دونی، که خب طبیعیه. کاکولد یعنی کسی که دوست داره گاییده شدن ناموسش رو زیر کیر بقیه ببینه! البته بعضیا برای زنشون، بعضیا برای خواهر و مادرشون و بعضیا برای تموم نوامیسشون این حس رو دارن!

اونقدر بچه و خام بودم که ذهنم هنوز آمادگی هضم همچین موضوعی رو نداشت. با تعجب پرسیدم: «چرا خب؟ چرا یکی باید با دیدن سکس ناموسش با یه غریبه لذت ببره؟»

خندید و گفت: «اینش رو دیگه من نمی‌دونم. این رو باید از کاکولدها بپرسی.»
ادامه داد: «حالا اینا رو بیخیال. شوهر شهلا هر چند مدت یه بار، یکی رو پیدا می‌کنه و میاره خونه و دوتایی شهلا رو می‌گان. الان در تلاشن که به جا یه نفر، دو نفر یا اگه شد سه نفر رو بیارن و سکس گروهی بزنن!»

+عجب…

خندید و گفت: «پرات ریخت نه؟ اینا رو بهت گفتم که بفهمی فانتزی چیه. شهلا فانتزی سکس گروهی داره که هنوز بهش نرسیده و تجربه‌ش نکرده. شوهرش فانتزی این رو داشت که زنش جلو چشم‌هاش گاییده بشه، که بهش رسیده و تجربه‌اش کرده. اکثر آدما تو ذهن‌شون یه سری فانتزی‌های جنسی دارن. مثل شهلا و شوهرش، مثل بقیه‌ی زن‌ها تو این عکس و مثل من!

+گرفتم. اینا رو گفتی که به فانتزی خودت برسیم! درسته؟

-می‌خوای اول فانتزی بقیه‌ رو بگم و در آخر فانتزی خودم؟ شاید شنیدن فانتزی‌های یه مشت زن حشری برات جالب باشه!

+آره می‌خوام. قطعاااا جالبه…

-ماریا، همون زن تپلی که بغل شهلا ایستاده، این فیتیش عورت‌نمایی داره! یعنی دوست داره بدن لختش رو به بقیه، مخصوصا غریبه‌ها نشون بده. خودش که میگه اختلال نیست و صرفا بهش هیجان سکسی می‌ده و تحریکش می‌کنه. ولی دکترا این رفتار رو یه اختلال جنسی می‌دونن. حالا بگذریم. این ماریا معمولا تو مهمونی‌های مختلط دامن کوتاه می‌پوشه و شورت پاش نمی‌کنه. و عمدا و خیلی نامحسوس جلو مردا خم میشه، که مردا کص و کونش رو ببینن. حتی یه شلوار جین داره که از ناحیه‌ی کص و کون اون رو پاره کرده و گاهی وقت‌ها برای بیرون رفتن اون رو می‌پوشه! یه مانتوی کوتاه هم روش می‌پوشه و جلو مردهای خوش‌شانس خم میشه و ورودی بهشت رو بهشون نشون می‌ده! خودش می‌گه که بارها جلو خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌های نوجوون و جوونش لباس عوض کرده که اونا هم کص و کون‌اش رو ببینن و کیف کنن. این مورد آخری بیشتر از بقیه بهش حال می‌ده و یه جور اعتیاد شده براش! جوری که دوست داره با خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌هاش سکس داشته باشه!
جدا از همه‌ی اینا، فانتزی اصلی ماریا اینه که، تو دبیرستان پسرونه لخت بشه و تموم پسرا کص و کونش رو ببینن. بعد یکی‌یکی بیان و کص و کونش رو بمالن و با نگاه کردن به ماریا جق بزنن!

+یا خدااااا چه فانتزی عجیبی… یادم باشه وقتایی که اون میاد خونه‌مون، خونه بمونم!

زد زیر خنده و گفت: «دیوث کوچولو…»

ادامه داد: «اونی که نیم‌تنه و دامن کوتاه پوشیده و کنار ماریاست، اسمش کوثره. این از همه‌مون ریزه‌ میزه‌تر و نازک تره. پوستش به حدی لطیفه که فوت کنی کبود می‌شه. این فانتزی “پت” داره. یعنی دوست داره تو سکس نقش گربه یا سگ خونگی رو بازی کنه! و یه جورایی گربه‌ی پارتنرش بشه و رفتارهای یه گربه رو از خودش نشون بده! راستش منم اطلاعات و درک زیادی از این فانتزی ندارم. ولی ظاهرا خیلیا خوششون میاد.

اونی که بین من و مامانت ایستاده و از هممون قدبلندتر و توپر تره اسمش آرزوئه. این یه فانتزی باحال داره که تا حالا چند بار تجربه‌ش کرده. این قبل از شروع رابطه با هر مردی، براش شرط می‌ذاره! اگه مردها شرط‌‌ش رو قبول کنن بهشون می‌ده و در غیر اینصورت سکس بی سکس!

با تعجب پرسیدم: «شرط‌ش چیه؟»
گفت: «شرط‌ش سکس دو طرفه‌است! یعنی مرد اجازه بده که آرزو هم کون اون رو بگاد!»
گفتم: «یا پیغمبررر… آرزو مگه کیر داره؟!»

خندید و گفت: «نه خنگول. آرزو کیر مصنوعی داره. آرزو چند مدل دیلدوی کمری تو سایزهای مختلف داره، که اون رو به کمرش می‌بنده و کون پارتنرش رو می‌گاد. وقتی به اوج تحریک رسید و کصش حسابی آب انداخت، کمربند رو باز می‌کنه، لنگ‌ها رو می‌ده بالا و پارتنرش کصش رو می‌گاد. آرزو می‌گه که این نوع سکس ارگاسم لذتبخش و عجیبی داره، هم واسه خودش و هم واسه پارتنرش!

بگذریم… اونی که آخر همه وایستاده، اسمش شیماست. فانتزی خاصی نداره. اما تو بچگی اتفاق بدی براش افتاده. این تو روستا به دنیا اومده و تو روستای اینا رسم بوده که دخترها رو ختنه می‌کردن! احتمالا چیزی در مورد ختنه‌ی دخترا نشنیدی و برات عجیب باشه. ختنه‌ی دخترا چهار مدل داره، که بدترین مدلش بریدن و برداشتن کامل کلیتوریس یا چوچوله‌ست. که کلا دختر رو از حس جنسی محروم می‌کنه و دختر دیگه نمی‌تونه از سکس لذتی ببره. نمونه‌ش شیما. شیما اگه از خود صبح تا خود شب، توسط صدتا کیر هم گاییده بشه ارضا نمی‌شه. به همین دلیل علاقه‌ای به کص دادن نداره! ولی کون دادن چرا. شیما فقط با کون دادن ارضا می‌شه و شوهرش اکثرا اون رو از کون می‌کنه و احتمالا الان کونش تونل زنجان شده‌.

-واقعا الان من نمی‌دونم چی بگم افسانه. با حرف‌هات کلی حس‌های عجیب‌وغریب رو یک‌جا بهم دادی. تعجب، نگرانی، ناراحتی و شهوت. الان نمی‌دونم از فانتزی کاکولد و پت و عورت نمایی متعجب باشم، یا از کیر داشتن آرزو نگران، یا ناراحت ختنه شدن شیما باشم و یا از فانتزی‌ها و کارهای شهلا و ماریا حشری بشم. دهنت سرویس. تو یه ساعت کلی چیز جدید و عجیب‌وغریب به خوردم دادی. اونقدر که یادم رفت خودتم فانتزی داری! الان دیگه وقتشه از فانتزی خودت بگی. امیدوارم بعد از شنیدن فانتزیت حشری بشم، نه خایه فنگ.

دوباره خندید و گفت: «چقد بامزه‌ای تو آخه توله سگ. نه نترس. فانتزی من زیاد عجیب نیست و احتمالا خوشت میاد.»

یکم مکث کرد و دوباره ادامه داد: «فانتزی من سکس با پسرهای کم سن و ساله! پسرایی تو رنج سنی ۱۵ تا ۲۲ نهایتا. پسرایی که مثل تو هنوز تو سکس نوب هستن و کیرشون تو هیچ کصی نرفته و برای کص و کون زن‌هایی مثل من له‌له می‌زنن. تو این سن اکثر پسرا عین یه بُت کص رو می‌پرستن و حاضرن برای چند دقیقه کردنش هر کاری بکنن! و منم دقیقا عاشق همینم. تا حالا چیزی در مورد رابطه‌ی ارباب و برده شنیدی؟

+نه. ولی از اسمش می‌شه یه حدس‌هایی زد!

-من دوست دارم تو سکس با این پسرا ارباب باشم و اونا برده‌ام. بهشون دستور بدم و هرکاری که دلم می‌خواد باهاشون بکنم. و در آخر اگر برده‌های خوبی باشن و ازشون راضی باشم، کیر خوشگلشون رو می‌خورم و اجازه می‌دم که کصم رو بگان…

+اینم شامل من می‌شه؟

-شامل‌ت می‌شه که باهات وارد رابطه شدم! چیه؟ همچین رابطه‌ای رو دوست نداری؟

+به قول خودت پسرایی تو سن من کص رو می‌پرستن، اونم کص زنی مثل تو! من برای رسیدن به کص تو هر کاری می‌کنم!

-هرکاری؟!

+هرکاری!

-عالی شد واقعا! پس الان چند تا فیلم سکسی و یه نوشته در مورد برده بودن برات می‌فرستم. با دقت فیلم‌ها رو ببین و متن رو بخون. اگه با همچین چیزهایی مشکل نداشتی و علاقه‌مند بودی، بگو که برنامه‌ی سکس رو بچینیم!

از استرس و هیجان کل تنم عرق کرده بود. باورم نمی‌شد بالاخره قراره سکس رو تجربه کنم. اونم با زنی مثل افسانه…

یک ساعت بعد بهش پی‌ام دادم و گفتم: «فیلم‌ها رو دیدم!»
گفت: «خب؟ نظرت؟»
گفتم: «بریم تو کارش که بدجور پایه‌م ارباب!»
گفت: «حالا این شد یه چیزی. مامانت فردا وقت آرایشگاه داره و چند ساعتی خونه نیست. امشب می‌ری حموم و کامل شیو می‌کنی. فردا وقتی اومدم، یه توله‌ی تمیز و حرف گوش کن می‌خوام! حله؟»
گفتم: «حله!»
گفت: «باید بگی چشم ارباب!»
گفتم: «چشم ارباب!»


گوشی رو کنار گذاشتم، روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. حسِ عجیبی که از تصور داشتن رابطه با افسانه تمام وجودم رو گرفته بود، تا قبل از این هیچ‌وقت تجربه نکرده بودم.
شاید افسانه راست می‌گفت. بیش از اندازه خودم رو درگیر جسدِ یک رابطه‌ی سوخته کرده بودم که یک طرف رابطه خیلی وقت بود از سر قبر رفته بود.
بیشتر از تاثیری که حرف‌های افسانه روم گذاشته بود، این خود افسانه بود که تمام فکرم رو درگیر خودش کرده بود. داشتن رابطه با زنی بزرگ‌تر از خودم به شدت تحریک کننده بود. زنی که حداقل از خودم با تجربه‌تر بود و جوری از فانتزی‌های سکسی صحبت می‌کرد که تحریک می‌شدم.
بعد از دیدن فیلم‌ها خودم رو تصور کردم که دو زانو روی زمین جلوی افسانه نشستم و اختیار رو به دست افسانه داده بودم. کنترل رابطه و اختیار بدنم، تا از من لذت ببره.

صبح، که بیدار شدم مامان خونه نبود‌. گوشی رو برداشتم و دیدم از افسانه پیام دارم.
“خونه‌تون نمیام! بیا به این آدرس!”

کمی استرس گرفتم اما حس کنجکاوی و هیجان مانع از رفتنم نشد.
بلند شدم و بعد از یه دوش بدنی سریع، از خونه بیرون زدم.
به آدرس که رسیدم تعجب کردم‌. یه ساختمان خیلی لوکس تو بالای‌ شهر. وقتی که زنگ خونه رو زدم در لابی ساختمان باز شد و آسانسور روبه‌روی در ورودی مشخص بود.
خونه طبقه‌ی ششم بود و تمام طول مسیر استرس داشتم.
در آسانسور که باز شد صدای موزیک به گوشم خورد و در نیمه باز واحد شصت و شیش توجهم رو جلب کرد.
وارد خونه که شدم نور قرمز رنگی فضا رو روشن کرده بود.
حال و پذیرایی نسبتاً بزرگ و چیدمان مدرن و خلوت، سلیقه‌ی به روز افسانه رو نشون می‌داد. هرچند من هنوز نمی‌دونستم که اونجا خونه‌ی مجردی افسانه‌ست یا خونه‌ی کسِ دیگه‌ایه. البته زیاد هم مهم نبود.
خیلی طول نکشید که افسانه رو دیدم که با لباس چرم لاتکس روی کاناپه نشسته بود و یکی از پاهاش رو که روی پای دیگه انداخته بود توی هوا تکون می‌داد.
رفتار افسانه نسبت به قبل خیلی متفاوت شده بود و از صمیمیت و خوش‌آمد گویی هم خبری نبود. جلو رفتم و سلام کردم. بوت های چرم مشکی رنگ که تا بالای زانو بودن پاهای سکسی و تو پُرش رو تحریک آمیزتر نشون می‌داد.
بعد در حالی که با انگشت‌های دست روی زانوی خودش رو لمس می‌کرد گفت:
-دیر کردی!
+تا کارهام رو انجام دادم طول کشید و فاصله هم زیاد بود.
-بیا کنارم بشین. نیاز اول اینه که در مورد قوانین حرف بزنیم، که این وقت شناسی هم یکی از اوناس.
همزمان با نشستن کنار افسانه عطر تندش رو حس کردم و بیشتر تحریک شدم.
بالاتنه لباسش نیمه برهنه بود و کامل سر شونه‌هاش و بالای سینه‌هاش رو می‌تونستم ببینم. جنس چرم لاتکس هم سینه‌هاش رو خوش فرم‌تر نشون می‌داد.
به خودم که اومدم محو افسانه شده بودم و خودش هم متوجه این شده بود. با یک لبخند محو سمت اوپن آشپزخونه رفت و آهسته جوری که بتونم بازی کون‌اش رو ببینم قدم برمی‌داشت.
صدای پاشنه‌های کفش و ضربان قلب من از هیجان، تمام صدای محیط در اون لحظه بود.
از داخل پارچ یه لیوان آب ریخت و با کشیدن یه صندلی بلند پشت سرش به سمت من اومد.
لیوان رو زمین گذاشت و با قرار دادن صندلی رو به روی کاناپه نشست و پاهاش رو دو طرف من روی کاناپه قرار داد.
ارتفاع صندلی نسبت به کاناپه باعث شده بود من پایین‌تر از افسانه باشم، جوری که سر من هم ارتفاع با کُصش بود و می‌تونستم شیار کُصش رو از زیرشورت تور مشکی‌اش ببینم.
این موقعیت به شدت تحریکم کرد و بی اختیار انگار چند لحظه به کصش خیره مونده بودم‌.
با صدای افسانه به خودم اومدم:
+قانون اول، خانم از دهنت نمی‌افته و دیگه اسم افسانه رو از دهنت نشنوم.

صریح بودن افسانه من رو تحت تاثیر قرار داده بود و نمی‌دونستم چی باید جواب بدم!

+قانون دوم، بعد از هر فرمانم منتطر شنیدن چشم خانم هستم!
افسانه یه پاش رو روی سینم گذاشت و با نوک چکمه چونه ام رو داد بالا و گفت: «نشنیدم!»
بی اختیار در اون لحظه گفتم: «چشم خانم.»
افسانه بعد از زدن لبخند رضایت کمی جدی شد و گفت: «کلمه‌ی امن!»
متوجه منظورش نشدم. اما انگار انتظار همین رو هم داشت. به سمت من خم شد و شروع به باز کردن دکمه‌های پیراهنم کرد.
با باز شدن آخرین دکمه دستش رو روی سینه‌ام گذاشت و آروم حرکت می‌داد. انگشت‌هاش رو پنجه کرد، کمی سینه‌ام رو چنگ زد و دم گوشم زمزمه کرد: «گاهی درد میاد سراغ آدم!»
همزمان کف کفشش رو روی کیرم گذاشت، فشار داد و دوباره گفت: «ممکنه درد بیشتر بشه.»
بی‌اختیار از درد زیر لب “آخ” گفتم و با دست راست ساق پای افسانه رو لمس کردم.

+“آخ”! کلمه‌ی خوبی برای امن بودن نیست. تحریکم می‌کنه درد بیشتری بهت وارد کنم. شاید “رها” بهتر باشه!

افسانه فشار پاش رو از روی کیرم کم کرد، لب‌هاش رو به لاله‌ی گوشم نزدیک کرد و با گاز گرفتن لاله‌ی گوشم گفت: «کافیه هر زمان کم آوردی فریاد بزنی "رها "!»
دوست داشتم تحمل خودم رو به افسانه ثابت کنم و می‌دونستم چالش بزرگی رو پیش رو دارم.

افسانه از روی صندلی بلند شد و به سمت اتاق رفت. در نبود افسانه لیوان آب رو خوردم تا اضطرابم کمتر بشه.
چند دقیقه طول کشید که افسانه برگشت.
دو بند چرم توی دستش بود که یکیش شبیه قلاده بود و دیگری شلاق.
چیزی که بیشتر از همه توجه‌ام رو جلب کرد یک قطعه‌ی فلزی شبیه قفل بود.
افسانه بندها و قفل رو روی میز گذاشت، بسته‌ی سیگارش رو برداشت و یک نخ زیر لب‌هاش گذاشت. ازم خواست کامل لخت بشم.
وقتی که به شورتم رسیدم کمی تعلل کردم و برای در آوردنش تردید داشتم‌.
افسانه شلاق رو از روی میز برداشت یک ضربه ملایم به پام زد و گفت: «درش بیار.»
افسانه با دیدن کیرم جلو اومد، با دست کیرم رو گرفت و دود سیگار رو توی صورتم دمید.
-تا نباشد چیزکی! مردم نگویند چیزها! بد نیست!
خیلی طول نکشید که جدی شد و گفت: «رامش می‌کنم!»
بعد به سمت میز رفت، اون قطعه‌ی فلزی رو برداشت و قفلش رو باز کرد. شکل عجیبی داشت. یاد یکی از فیلم‌هایی افتادم که برام فرستاده بود و یکی از همین قفل‌ها دور کیر طرف بود.
کمی ترسیدم اما دیگه فرصت پا پس کشیدن نداشتم. سر کیرم رو گرفت و قفلش کرد.
دوباره سمت میز رفت، ته سیگارش رو توی زیر سیگاری خاموش کرد و قلاده رو برداشت. هم زمان با کشیدن دست توی موهام قلاده رو دور گردنم بست و با کشیدن طناب به سمت اتاق حرکت کرد.
اتاق بدون پنجره بود و فقط چند نور شمع فضای اتاق رو روشن‌تر کرده بود.
داخل اتاق یک صندلی بود و روی دیوار آویزهای زیادی از انواع شلاق و طناب آویزون بود.
افسانه به سمت صندلی که حالت تقریبا سلطنتی داشت رفت و من رو به دنبال خودش می‌کشوند. وقتی که روی صندلی نشست، پای راستش رو جلوم گذاشت و رو به من گفت: «زیپ چکمه رو با دهن برام باز کن توله!»
قرار گرفتن توی این موقعیت کمی شوکه‌ام کرده بود، که افسانه با پا یه ضربه به من زد و گفت: «تو هپروتی؟ برده زبر و زرنگ می‌خوام. خودم می‌سازمت!»
با دهن زیپ کفش رو باز کردم.
+آفرین! حالا‌ درش بیار!
چکمه رو درآوردم و به پاهاش خیره شدم. انگشت‌های پاش لاک قرمز رنگی داشت که در کنار سفیدی پوستش خیلی جذاب بود.
پاش رو بالا آورد و با نوک انگشت‌هاش لب‌هام رو لمس کرد. هم‌زمان طناب رو بیشتر می کشید تا اختیارم رو بیشتر در دست داشته باشه.
با شصت پاش کمی لب‌هام رو از هم باز کرد و انگشتش رو داخل دهنم گذاشت.
هم‌زمان با بازی انگشت‌هاش توی دهنم، گفت: «آفرین توله! حالا می‌خوام انگشت شصتم رو برام لیس بزنی!»
انگشتش رو کامل داخل دهنم کردم و شروع به مکیدن کردم. چند لحظه بعد پاش رو بیرون کشید و همین بازی رو با پای چپ هم انجام داد. در آخر پای چپش رو روی سرم گذاشت و سرم رو به سمت پایین برد تا لب هام روی سینه‌ی پای راستش قرار بگیره‌.
+حالا می خوام ببوسی و آروم به سمت بالا بیای.

تحریک شده بودم و از اینکه کامل در اختیار افسانه بودم لذت می‌بردم.
بوسه‌ها رو به سمت بالا ادامه دادم تا به قسمت رون پاش رسیدم.
پاهاش رو باز کرد و اطراف کصش رو با انگشت لمس می‌کرد.
آروم چونه‌ام رو گرفت و خودش رو نزدیک کرد. یک بوسه از لب‌هام گرفت و دم گوشم زمزمه کرد: «تو توله‌ی منی…»
بعد با کشیدن طناب من رو پایین برد و ازم خواست قسمت‌های داخلی رون پاش رو ببوسم.
دیدن شیار کصش از نزدیک و از زیر شورت توری بیشتر تحریکم می‌کرد و دوست داشتم زودتر طعم کصش رو بچشم.
افسانه از حالم تحریکم رو متوجه شد و کمی من رو به عقب روند. بلند شد و کمی خودش رو خم کرد و دم گوشم زمزمه کرد: «هنوز زوده توله!»

تو همون حالت چرخید و پاهاش رو اطراف سرم گذاشت جوری که کونش رو به روی صورتم بود. شورتش رو کنار زد تا سفیدی و بزرگی کونش بیشتر تحریکم کنه.
+زبون کوفتی رو بکش بیرون و طعم کونم رو بچش. می خوام زبونت رو بین شیار کونم حس کنم.

بی اختیار زبونم رو بیرون آوردم و روی کونش کشیدم. کمی خودش رو خم کرد و تونستم زبونم رو بین شیار کونش هم بکشم. چند باری این حرکت رو تکرار کردم و با ولع لای کونش رو لیس می‌زدم. کم‌کم رو‌ سوراخ داغ و صورتی کونش متمرکز شدم و با زبونم باهاش بازی می‌کردم. ناله‌های آروم افسانه نشون از رضایتش بود. چند لحظه بعد بلند شد و رو به روم ایستاد.

+حالا می خوام شورتم رو با دهنت از پام در بیاری.
با دندون گوشه‌ی شورت‌اش رو گرفتم و به سمت پایین کشیدم.
زمانی که سرم رو بالا گرفتم افسانه سوتین خودش رو هم در آورد و سینه‌هاش رو هم می‌تونستم کامل ببینم.

زیبایی بدن سکسی افسانه من رو اون لحظه کامل تحریک کرده بود. اما قفل کیرم مانع از لذت می‌شد و با تحریک بیشتر درد بیشتری رو تجربه می‌کردم.
افسانه طناب قلاده رو کشید و سرم رو روی صندلی به سمت بالا قرار داد.
دیگه متوجه شده بودم چه برنامه‌ای برام داره. می‌خواست با کص و کون لختش روی صورتم بشینه و ازم بخواد با زبون تحریکش کنم.
با قرار گرفتن کص خیس و داغ افسانه روی صورتم جوری تحریک شده بودم که اگه کیرم قفل نبود قطعا ارضا شده بودم. افسانه کص خیس خودش رو روی صورتم می‌کشید و تمام صورتم رو خیس کرده بود.
داشتم طعم کصش رو حس می کردم. طعم کص زنی دیوونه‌ش بودم و خوردن کصش بیشتر برام شبیه به یک رویا بود.
افسانه مدام از روی صورتم بلند می‌شد و در همین فاصله من می‌تونستم کمی نفس بکشم. صدای ناله‌های افسانه رو می‌شنیدم که غرق لذت بود و لذت بردنش لذتِ من رو دو چندان می‌کرد.
با بلند شدن دوباره‌ی افسانه از روی صورتم، یک نفس عمیق کشیدم.
+زبونت رو سیخ کن توله. میخوام کامل کصم رو تحریک کنی و ارضا بشم.

زبونم رو بیرون آوردم و افسانه دوباره روی صورتم نشست. سعی می‌کردم زبونم رو داخل کصش حرکت بدم و نوک زبونم رو به چوچوله‌ش بزنم و تحریکش کنم.
افسانه با سرعت بیشتری کصش رو روی صورتم حرکت می داد و صورتم کاملا بی‌حس شده بود. چند لحظه بعد طناب رو به سمت بالا کشید و صورتم رو بیشتر فشار داد. با بیشتر شدن ناله‌ها و کش و قوس بدنش حدس زدم که ارضا شده.
تحریک شده بودم و درد داشتم، اما قفل کیرم اجازه‌ی ارضا نمی‌داد.
افسانه از روی صورتم بلند شد و من رو دوباره روی زمین قرار داد روی صندلی نشست، به چشم‌هام خیره شد و گفت: «چی می‌خوای؟ داد بزن!»
زیر لب گفتم: «رهایی!»

لبخند زد، قفل کیرم رو باز کرد و با انگشت‌های پاش کیرم رو لمس کرد.
کیرم رو بین انگشت‌های پاش گذاشت و بیشتر تحریکش می‌کرد. دوباره بلند شد و بالای سرم ایستاد.
از بالا آب دهنش رو روی کیرم خالی کرد و شیار کصش رو بالای سرم قرار داد. با انگشت‌هاش باهاش بازی می‌کرد و خودش رو لمس می‌کرد. آب دهنش کیرم رو لغزنده کرده بود و بین انگشت‌های پاش لحظه به لحظه بیشتر تحریک می‌شد.
خم شد، به حالت پوزیشن ۶۹ در اومد و دوباره کصش روبه روی صورتم قرار داد. لب هاش رو حس کردم که دور کیرم حلقه شد و شروع کرد با زبون کناره و روی کیرم رو به خوردن. برخورد لب‌های خیس و نرمش رو کیرم حس عجیب و لذت‌بخشی رو بهم می‌داد. منم زبونم رو بیرون آوردم و با ولع کصش رو وحشیانه می‌خوردم.
چیزی نگذشت که حس کردم دارم میام، با فشار دستم افسانه رو از خودم جدا کردم. کصش رو بوسیدم و گفتم: «می‌شه تو کصت ارضا بشم؟»

افسانه بدون اینکه بلند بشه، تو همون حالت به سمت پایین رفت. یکم بلند شد، کیرمو رو شیار کصش تنظیم کرد و تو یه حرکت کامل نشست روش. وای! تنها کلمه برای توصیف اون لحظه بود. به شدت داغ و نرم و لزج بود. لذتش خیلی بیشتر از اون چیزی بود که فکر می‌کردم. با تکون خوردن و بالا و پایین شدنش تازه فهمیدم، لذت یعنی چی! بعد از چند بار بالا و پایین شدن به اوج لذت رسیدم، دیدن کون افسانه هم تو اون پوزیشن تیر آخر رو بهم زد و خیلی سریع تو کص خیس افسانه ارضا شدم…


افسانه در حالی که مشغول عوض کردن لباس‌هاش بود، گفت: «اذیت نشدی که؟ لذتبخش بود برات؟ راضی بودی؟»

بعد از سکس همون افسانه‌ی همیشگی شده بود و خبری از اون اربابی که تو سکس دیدم نبود‌. گفتم: «آره خوب بود!»

گفت: «لحنت که این رو نمی‌گه. اگه این مدل سکس رو دوست نداری و آزار دهنده‌ست برات، می‌تونیم دفعه‌های بعد معمولی سکس داشته باشیم. نظرت چیه؟»

سریع گفتم: «نه نه. من به خواست خودم قبول کردم و واقعا هیجان انگیز بود برام و خیلی لذت بردم. فقط…»

گفت: «فقط چی؟»

گفتم: «فقط حس عجیبی دارم. حسی شبیه به عذاب وجدان و پشیمونی. یا همچین چیزی!»

خندید و گفت: «نگران نباش. همه بعد از اولین سکس‌شون همچین حسی می‌گیرن. منم بعد از اولین خیانتم به شوهرم همچین حسی داشتم!»

گفتم: «الان نداری؟»

گفت: «نه. بعد از دومین سکس همه‌چی اوکی شد!»

گفتم: «اگه شوهرت بفهمه چی؟!»

گفت: «کودن‌تر از این حرفاست که بفهمه. اون فکر می‌کنه که من یه زن سنگین و آرومم که هیچ نیاز جنسی‌ای ندارم. حتی اگه تموم دنیا هم بگن زنت جنده‌ست، تا با چشم‌های خودش نبینه باور نمی‌کنه. رفتار و اخلاق من پیش اون، با رفتار و اخلاق واقعیم زمین تا آسمون فرق داره و اون من رو یه فرشته می‌دونه. ولی اگه یه روزی بفهمه من چه جنده‌ایم، قطعا روز بعد رو نمی‌بینم!»

گفتم: «یعنی ممکنه بلایی سرت بیاره؟»

گفت: «ممکن نیست! قطعاااا من رو می‌کشه!»

یکم مکث کردم و گفتم: «خب اگه اینقدر دوستت داره و بهت اعتماد داره، چرا بهش خیانت می‌کنی؟»

خندید و گفت: «هرچند به تو ربطی نداره، ولی بهت می‌گم که بدونی.»

ادامه داد: «چون من دوسش ندارم و به خواست خودم باهاش ازدواج نکردم. وقتی من رو بهش دادن، من چهارده سالم بود و اون ده سال ازم بزرگتر بود. اون موقع من حتی نمی‌دونستم سکس چیه و شب اول ازدواج رو از شوکِ بلایی که شوهرم سرم آورده بود، تا خود صبح گریه کردم.
الان هم که اصلا ارضای من مهم نیست و هر چند هفته یه بار، تو تاریکی شلوارم رو در میاره، کیرش رو می‌کنه تو کصم، خودش رو خالی می‌کنه و می‌خوابه‌. حتی به اندازه‌ی کیرش هم برای من ارزش قائل نیست. حله یا بیشتر توضیح بدم؟»

گفتم: «حله. پس حق داری.»

دوباره خندید و گفت: «واقعا ممنون که حق رو بهم دادی.»

چند دقیقه بعد، جفتمون حاضر شده بودم و می‌خواستیم از خونه بریم بیرون، که گفتم: «افسانه یه سوال!»

گفت: «بپرس.»

گفتم: «دیشب گفتی تموم زن‌های این دورهمی حداقل یه فانتزی دارن و در مورد فانتزی‌های همه‌شون حرف زدی بجز یه نفر!»

افسانه با تعجب پرسید: «کی؟!»

گفتم: «مامانم!!!»

ادامه...

نوشته: سفید دندون


👍 115
👎 2
145801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

942120
2023-08-14 00:22:33 +0330 +0330

سلام.

قبل از هر چیز ممنون که وقت گذاشتید:)🩵

چند تا نکته که لازمه بگم.
اول اینکه ممنون از آقای تنهای عزیز که تو اروتیک بی‌دی‌اس‌ام داستان کمک زیادی کردند و بخش زیادی از سکس رضا و افسانه رو ایشون نوشتند.

دوم اینکه، شهلا، ماریا، کوثر، آرزو و شیما، که تو داستان به فانتزی‌هاشون اشاره شد، هر کدوم یک داستان مجزا دارن که بعد از تموم شدن این داستان، اگه عمری باقی باشه، نوشته و به صورت داستان‌های تک قسمتی و فرعی از این مجموعه آپ می‌شن.

یکی از داستان‌های ماریا (که دارای فیتیش عورت‌نمایی بود) رو می‌تونید 👈 اینجا! 👉 بخونید.

سوم اینکه تمام قسمت‌های داستان نوشته شده و قسمت‌های بعدی دو شب در میون آپ می‌شن. امیدوارم که مورد پسندتون واقع بشه.🩵


942135
2023-08-14 00:40:04 +0330 +0330

با تکیه به سبک داستانای قبلت به نظرم هیچ چیز به اون سادگی که خوندیم نیست؛ مطمئنم!!
اروتیک بی‌دی‌اس‌امی عمیق و غلیظی بود مثل اسپرسو دبل.
راستش زیاد حال نمی‌کنم با این سبک اروتیکا ولی خب حال‌کردن یا نکردن من ملاک برای سنجش نیست و به نظرم خوب توصیف کردی و به جزئیات پرداختی رضا/مستر عزیز.
نمی‌تونم بگم داستان پیچش سختی داره، حداقل با خوندن قسمت یک نظرم اینه که با یک داستان تابو و اجتماعی که احتمالا قراره پند اخلاقی نیز بده طرفیم.
قسمت یک خیلی روان و تمیز بود و دیالوگ پایانی دقیقا اون تعلیقی بود که داستان نیاز داشت.
درگیر کرد؟ به نظرم آره مشتاقم ببینم رضا تا چقدر قراره فرو بره تو این باتلاق.
خوشحالم که دوباره داستان نوشتی اونم سبکی که برا خودتم تقریبا جدیده و این نشون میده چقدر جسوری، افرین بهت❤

پفک نمکی ۱: حالا که دارم کامنت خودم رو برا بار دوم میخونم حس میکنم شبیه احسان منصوری شدم😶😂قدرت تاثیر گذاریش ۱۰ از ۱۰!
پفک نمکی ۲: فقط ممنون که وقت گذاشتیم؟ ما پاره شدیم تا این قسمتو خوندیم!


942137
2023-08-14 00:41:51 +0330 +0330

داستانت خوب نبود. از اون نظر که از کاندوم استفاده نکردن. حالا افسانه حامله بشه کی پاسخگو هست؟


942143
2023-08-14 01:00:37 +0330 +0330

مثل همیشه عالی و بی نقص
مرسی که هستی
بودن امثال شما به این سایت اعتبار میده
دمت خیلی گرم پسر خیلی

3 ❤️

942146
2023-08-14 01:05:42 +0330 +0330

خسته نباشی رضا جان.
مثل تمام داستان هات کشش خوب و ایجاد حس کنجکاوی در ذهن مخاطب برای ادامه،در این داستان هم هست. قسمت اول خیلی ریتم خوبی داره و با اینکه طولانی هست برای من به قدری جذاب بود که تا آخر بدون مکث خوندم.

پ.ن: کاری نکردم. خجالت نده. بنویسی برامون ❤🌺


942147
2023-08-14 01:05:46 +0330 +0330

چقدر خوشحالم که مجددا داستان نوشتی رضا جان :)

پرداختت به جزییات خوب بود. یکمی ‌پرش زمانی داشت که قابل قبول بود و میشه گفت گیج کننده نبود. به نظرم کشش لازم رو داشت و منتظرم ببینم بقیه‌ش چی میشه👌❤️
همیشه از دوست‌های صمیمی نقش اصلی لذت می‌برم، تو هم یه دونه با معرفت و مهربونش رو خلق کردی. عالی 😍

جمع فتیش ها هم که جمع بود! از تو بعید بود bdsm بنویسی :)) ولی خوب از پسش بر اومدی واقعا. تبریک میگممم 😁🌷

و مرسی از آقای تنهای عزیز، حتما کمک گرفتن از ایشون مفید بوده🥰


942150
2023-08-14 01:09:46 +0330 +0330

اگه ممکنه سکس معمولی هم تجربه بشه، صرفا ارباب و برده دچار یک نواختی می شه.

1 ❤️

942164
2023-08-14 02:01:05 +0330 +0330

واقعا عالی نوشتی ممنون

1 ❤️

942182
2023-08-14 03:50:03 +0330 +0330

خیلی روان و عالی واژه بازی کرده بودی به صورتی که اصلا حوصله خواننده سر نمیرفت . فقط یک نکته رو شاید من متوجه نشدم درست . ابتدای داستان با این نکته که سه سال از ازدواجش میگذره شروع میشه و مشکلی که براش پیش اومده . اما ناگهان میره توی ۱۷ سالگی اش .

1 ❤️

942188
2023-08-14 04:21:12 +0330 +0330

**خب قسمت اوله و طبق معمول چیزی نمیگم.
کنار روایت ساده، صمیمی و خوب، داستانی رو پیش بردی که هم میشه و هم نمیشه تهش رو حدس زد.
بااین‌حال بیشتر، شرح گرایش‌های جنسی و فانتزی‌ها بود. هرچند بایست بابت دادن اطلاعات تکمیلی، ازت تشکر کرد.
راستش همون‌جا که افسانه داشت زنها و گرایشاتشون رو می‌گفت، منتظر بودم مامان رضا رو هم بگه یا رضا بپرسه!
منتظر قسمتای بعدی می‌مونم!

  • بازخونی لازمه‌هاااا… نگی نگفتی!! 😁**
6 ❤️

942189
2023-08-14 04:28:23 +0330 +0330

بالاخره بعد از چند دقت یه داستان خوب دیدیم

2 ❤️

942213
2023-08-14 07:29:04 +0330 +0330

مرسی از تو

1 ❤️

942220
2023-08-14 07:55:15 +0330 +0330

خیلی عالی لحظه تعریف فانتزیام از طرف افسانه وقتی دیدم در مورد مادر داستان چیزی گفته نشد میخواستم ایراد بگیرم ولی آخر قسمت قافلگیرم کردی گفتم شاید در مورد خونه ای که داخلش بودی بپرسی عالی۲۰

1 ❤️

942221
2023-08-14 07:57:51 +0330 +0330

اصلاح میکنم فانتزی ها این پیش نوشتار گوگل خودش این کلمه رو تعقیر داد منم حواسم نبود

1 ❤️

942230
2023-08-14 09:03:19 +0330 +0330

😍 😍

1 ❤️

942236
2023-08-14 09:51:42 +0330 +0330

قشنگ نوشتی خوب بود ادامه بده عالیه
همینجوری خواهشا طولانی بنویس فقط قد و اندام سایز پستون مامان و افشانه رو بهتر بنویس

1 ❤️

942262
2023-08-14 12:19:45 +0330 +0330

عووووو چه عجب بالاخره یه داستان جدید با تو سفید دندون دیدیم
رضا یه شب تاخیر کن تا دی امت جر بدم

2 ❤️

942298
2023-08-14 15:22:46 +0330 +0330

خیلی دلم سوخت برا اون بدبخت که چوچولشو بریدن براش

1 ❤️

942299
2023-08-14 15:35:05 +0330 +0330

عالی بود پسر
حدس میزنم قشنگترم شه در ادامه وس
ادامه بده

1 ❤️

942312
2023-08-14 19:25:36 +0330 +0330

چقدر زود حرفتو عملی کردی آققققا ررررضا ، دیشب میخواستم سایتو چک کنم گرفتم خوابیدم امیدی نداشتم چیز قشنگی گیرم میاد ولی سوپرایز شدم ابنا واقعا یه چیز دیگه ای

1 ❤️

942320
2023-08-14 20:14:37 +0330 +0330

همه نظر ها رو خوندم آدم خیلی باهوشی هستید دقیقا میدونید چه چیزی بیشتر از همه داستان رو جذاب میکنه اون هم کنجکاوی و حالت معمایی داستان هستش با همین یه قسمت به ظاهر ساده کلی سوال مطرح میشه و مطمئنم که قسمت های بعدی باز هم سوال های بیشتری برامون ایجاد میشه در کل عالی بود اما فکر کنم داستان طولانی ادامه دار مد نظرتون بود که طولانی نبود استاندارد بود نه کوتاه و نه طولانی

1 ❤️

942322
2023-08-14 20:19:00 +0330 +0330

واقعا سورپرایز شدم . انگار میتونی عالی باشی ولی بعضی وقتا هراس مزاحم کارت میشه .
فقط جهت اطلاع عرض میکنم داستایوسکی در زمان حیات کاری فحش شنید و نقد شد جای دوری نریم نوسینده هری پاتر . این خانم اوایل فقط کامنت توهین داشت ولی الان یکی از ثروتمندترین زنهای جهان محسوب میشه .
شهامت جزو ابزار اولیه اهل قلم میباشد .
هروقت با نقد تند و سنگین روحیه گرفتی و در پی توضیح نبودی و برات مهم نبود = حرفه ای

1 ❤️

942349
2023-08-15 00:15:37 +0330 +0330

دمت گرم، یا خیلی وقت بود نمینوشتید یا اینکه من توجه نمیکردم که نویسنده داستان شمایید، خیلی دوست داشتم داستان جدیدی از شما ببینم که خدا رو شکر دیدم

1 ❤️

942409
2023-08-15 05:55:07 +0330 +0330

خیلی دوس داشتم. هم سکس خارج از ازدواج تحریکم میکنه هم ارباب بودن دختر و کص لیس بودن مرد رابطه. این هردو رو داشت. مرسی

1 ❤️

942485
2023-08-15 20:40:36 +0330 +0330

عالی بود داستانت خیلی کیف کردم منتظر پارت بعدی 🔥

1 ❤️

942551
2023-08-16 02:47:07 +0330 +0330

دمت گرم عالی بود 👍👍👍👍

1 ❤️

942725
2023-08-17 03:47:33 +0330 +0330

یه خانوم با این اختلاف سنی با من باعث این شد که الان شرکای جنسیم برای زیر من خوابیدن حاضرن جون بدن.
طرف از سیزده سالگی طوری به من کوس میداد و کیرمو میخورد که الان کردنش توی کون کسی برام محال شده.
این که از کیرت دیگران فقط لذت ببرن هم چنان ذوقی نداره و میشی برده جنسی

0 ❤️

942987
2023-08-18 14:56:15 +0330 +0330

وافعا لذت بردم. فوق العاده نوشته بودی. کاملا میشد تصور کرد شرایط رو.
در کل عالی بود

1 ❤️

943280
2023-08-20 06:41:47 +0330 +0330

سلام جویای زوج مشهدی

0 ❤️

945112
2023-09-01 01:35:19 +0330 +0330

بله آقا رضا - جوونم برات بگه که این * مهران * هر کی بود - خدایش به سلامت دارد !
از همان شروع داستان خود تا به انتها در * شهوانی * چیزی عایدش نشد - مگر فحش * خارومادر * که این مهم در اینجا امری طبیعی میباشد !
ولی چیزی که قابل تامل هست این است که بعد آن پایان درام و اندوهبار که مجموعه در پی داشت !
و بعد از اینکه مجموعه در الباقی سایت ها مورد توجه قرار گرفته و همینطور دو تن از بانوان فرهیخته این مرز و بوم دو فایل صوتی داستان را به صورت جداگانه در یوتیوب قرار داده - و به قسمی مخاطب پسند شد که هر دو مجبور شدند فایلها را از حالت عمومی خارج نمایند - همانانی که تا دیروز فحش خارومادر میدادند به ناگاه رفیق - دوست دوران مدرسه - بچه محل - بچه همسایه و حتی شنیدم کسی گفته بود که * مهران داداش خودمه * !
پناه بر خدا !
ولی تنها چیزی که برای حقیر جالب بود …
احدی از این جماعت مدعی نشد که …
بابا مسلمونا اصلا شاید این مهران - دختر بوده باشد و لاغیر !
مگه آیه نارل شده که پسره !
اینارو گفتم که اگر جماعت شهوانی یکجورایی زیادی و بطور غیر قابل معمولی از داستانت تعریف و تمجید کردند - بدان و آگاه باش که یک جای کار میلنگه و قضیه بوداره !
سعی کن قلمت فراتر از شهوانی برود و گرنه اینجا خیلی وقته مثل سابق نیست و همه چیز لنگ میزنه و بوداره !
موفق باشی !
و من الله توفق !

0 ❤️