تردید رو کنار گذاشتم و از پنجره ی اتاقم پریدم تو حیاط. بی سر وصدا کوله امو که قبلش انداخته بودم بیرون رو برداشتم، اشک هامو پس زدم و دِ برو که رفتیم.
من بیدی نبودم که با این بادا بلرزم. خزون،سبزی و طراوتم رو برد، باد شکوفه هامو برد… اما تنم استواره… نمیلرزم…
ساعت ۴ عصر بود، پیاده رفتم تا سر خیابون و منتظر تاکسی شدم.
از هیجان کاری که کرده بودم نبضم رو زیر گلوم حس میکردم.
گوشیم رو خاموش کردم، بعد از دعوای دیشب و کتکی که خوردم، حالا فرار کرده بودم، با تنش های دیشب و شوک امروز، حاج بابا سکته نکنه خوبه. انقدر مذهبی بود و آبروش براش مهم بود که اگر میفهمید چه غلطی کردم سکته میکرد.
البته با وجود شهلا جونش زیاد بهش سخت نمیگذره. انقدر قر و فر و ناز داره که سر حاج بابا گرم که چه عرض کنم داغ بشه. لباس هایی که تو خونه میپوشه رو فقط تن مانکن های سکسی میشه دید. خودمم دیگه خسته شدم، شهلا هم از خداشه من از اون خونه برم. نصف خواستگارامم کار خودش بود که از دستم خلاص شه.
اما علیرضا… همه میدونستن علیرضا هیچ عیبی نداره، منم میدونستم. عیب از من بود!
انقدر خواستگارارو الکی رد کردم که دیگه نظرمو نپرسیدن!
امشب هم بله برونه!
عروس هم رفته گل بچینه!
از یکی از دوستام که چند نفری خونه مجردی داشتن خواستم که چند شبی مهمونشون باشم و اونم قبول کرد.
فرارم صرفا برای اعتراض بود.
تاکسی ها هم امروز منقرض شدن بعد از ماموت ها!خیابونم زیاد شلوغ نبود با این حال مزاحم و خانوم برسونیمتون و چند میگیری، زیاد جلوم ترمز میکردن اما با بی محلیم میرفتن.
یه مزدا۳ با شیشه های دودی جلوم ترمز زد، دو نفر سریع پیاده شدن، یکی دستامو از عقب گرفت و یکی دستمال رو بینیم گذاشت، همه ی اینا تو کمتر از ۱۰ ثانیه اتفاق افتادن و من حتی فرصت نکردم قبل از بسته شدن چشمام خوب بترسم، چه برسه جیغ بزنم یا کمک بخوام…
میدیدمش که دستهاش رو به طرفم دراز کرد، نور قشنگی اطراف صورتش رو روشن کرده بود. لبخندش از جنس مرواریدهای سپید بود. دستاشو گرفتم و بلند شدم، گفت برقصیم؟ رقصیدیم میون جشن رنگ ها. یکی از دست هاش رو به گوشه ی لب هام کشید و لبخندش به لب های من هم اومد. لب هام رو بوسید، انقدر طولانی و عمیق که وجودمو از خواستن سرشار کرد. مستی و شورمون تحریکم میکرد. سرم داغ بود و رخوت تنم رو گرفته بود. گفت از اینجا بریم. رفتن آرزوم بود. گفت یه جای خلوت…
بین ابرها تو آسمون بودیم. روم خوابید. از سینه هام شروع کرد، تمام نقاط حساسم دل میزد… رفت بین پاهام، همه چیز تو اوج شهوت بود که…
با پاشیدن آب به صورتم پریدم و اولین چیزی که دیدم چشمای آبی مرد خوش قیافه ی لیوان به دست بود. چشماش پر از نگرانی بودن. کنارش مرد دیگه ای ایستاده بود با پوستی تیره و چهره ی معمولی و قد بلند. نگاهش خشن و ترسناک بود که ترجیح دادم جای دیگه رو نگاه کنم.
رو به پسر چشم رنگی گفت: دیدی گفتم اینا هیچیشون نمیشه… و رفت.
پسر چشم آبی لیوان رو به طرفم گرفت: بخور آب قنده.
فقط یه احمق حرفشو باور میکرد، منو دزدیده و آب قند بهم میده؟!
در باز شد و چشم آبی داخل اومد، در رو بست و بهش تکیه داد. دیگه نگرانی تو چهره اش نبود. فقط بی حس و مستقیم نگاهم میکرد. گفت: رمز گوشیت؟
فقط نگاهش کردم. کمی بلندتر گفت:
تمام مدت چشم آبی فقط نگاه میکرد و مراقب اتفاقات بود، حس تحقیر و دست درازی اونم جلوی یک جفت چشم مزخرف بود.
میدونستم کارشون صرفا برای تهدیده.
طی مکالمات موقع عملیات افتخار آمیزشون فهمیدم اسم پسر چشم آبی، آرمین، و اسم پسر لعنتی و وحشی وحید بود.
موقع تهدید و لخت کردنم آرمین هیچ دخالتی نکرد. وحید اما با حرص و شهوت کارش رو میکرد و موقع دیدن سینه هام هوس رو توی چشماش میدیدم.
آرمین گوشیم رو روشن کرد و بلافاصله زنگ خورد.
موقع غذا وحید رو به آرمین با لبخند مزخرفی گفت: آرمین جون بعد یه ناهار حسابی چی میچسبه؟
احساس خطر کردم، آرمین با اخطار و اخم به وحید خیره شد وصورتشو برگردوند. از قدرت تکلم حداقل بهره رو میبرد.
به حاج بابا زنگ زدن و اون گفت که فردا پول رو میفرسته.
وحید گوشی رو به سمتم گرفت و دست دیگه اش یه چاقو که یه جور تهدید بود. صدای حاج بابا خشدار و دلخور به گوشم خورد: آیلین خودتی؟
اشک تو چشمام رو با پلک زدن پس زدم.
موقع شام باز اومدن. میل نداشتم و گفتم، آرمین حرفی نزد اما وحید با خشونت به طرفم اومد، دستمو گرفت و گفت: زر نزن میخوام سالم تحویلت بدم نه مرده. بخور عین میت میمونی.
پوست سفید و چشمای روشنم بدون آرایش بی روح و مثل مرده ها بود. دستمو محکم کشید که داد کشیدم و اومد باز سیلی بزنه که آرمین گفت نه، و دست دیگه ی وحید رو گرفت، معنی دار نگاهش کرد و گفت: اذیتش نکن. و نزدیک گوشش چیزی زمزمه کرد.
شام نخوردم. بعداز شام تلفنشون زنگ خورد و آرمین رفت.
یکی از خانواده ام به وحید زنگ زده بود و بعد از صحبت انگار شیطون تو جلدش رفته باشه، به طرفم اومد. کمی این پا و اون پا کرد و آخر تصمیمش رو گرفت. تجاوز!
دستام بسته بود و کارش آسون بود، بجز تحقیر و توهینی که داشتم و ترس و چندش از رابطه با کسی که از ریختش متنفرم، فکرم سمت تبرئه شدن بود!
با تک تک حرکاتش یاد اونشب نفرین شده می افتادم. لب هامو وحشیانه میبوسید و گاز میگرفت. سینه هامو چنگ میزد و زیر لب ازم تعریف میکرد.
دلم میخواست زودتر بکنه تو!
نه به خاطر هوس، به خاطر اینکه از دست دادن بکارت طی یه تجاوز مسلما گناهش کمتر از از دست دادنش تو یه پارتیه! اونم تو اوج مستی…
چشمامو بسته بودم تا بدون دیدن ریخت نحسش کارشو بکنه و مقاومت زیادی نمیکردم… سعی کردم فکر کنم کس دیگه ای داره با وحشی گری سینه هامو میخوره، چهره ی اون مردیکه ی عوضی تو ذهنم نمیومد، علیرضاهم تو مخیلات سکسیم جایی نداشت، فقط یک جفت چشم دریایی تمام پس زمینه ذهنم رو پرکرده بود. ناخوداگاه اومده بود تو ذهنم و تلاشی برای خارج کردنش نمیکردم.
همه چیز خوب میشد، اوضاعم بعداز این تجاوز بهتر از قبل می شد… حداقل پرده ی نداشته ام گردن این احمق بود تا خود احمقم. به شکم خوابونده بود و صورتش بین پاهام بود که صدای بلند آرمین که با ناباوری اسمش رو فریاد زد تو فضا پیچید.
با اومدن آرمین تازه فهمیدم چه غلطی میکردم.
من چقدر کثیفم… یکبار تو پارتی یه مرد زن دار پرده امو به باد داد و انداختم گردن مستی. حالا چی؟
حالااا چی؟ به بهونه ی در رفتن از شماتت حاج بابا؟ اینکه تجاوز از هرزگی گناهش کمتره؟!
از گوشه ی چشمای اشکیم آرمین رو دیدم که سیلی محکمی تو گوش وحید زد و با ناباوری نگاهش میکرد. دریای آرومش طوفانی شده بود. اشک تو چشماش بود؟ به خاطر من؟!
وحید دستاشو گرفت و گفت: آروم باش… یه هوس زودگذر بود. اصلا خوب شد اومدی.
با سیلی دوم ساکت شد. آرمین گفت: هوس زودگذر؟؟ تا کی میخوای کثافت کاری کنی؟ اگه کارتو میکردی و دختریشو برمیداشتی دیگه پول بی پول احمق. عقلتو دادی دست …یرت که
وحید بین حرفش گفت: فقط هوس بود آرمین. باباش زنگ زد، جوری قرار گذاشتم که قبل از تحویلش پول رو میگیریم و میریم. ببخش… چند روزه حالم خرابه خب لعنتی…
آرمین: حالت خرابه باید تجاوز کنی؟ تو قول داده بودی… ما قرار گذاشتیم بیشعور. هیچی برات معنی نداره؟ این دختر بدبخت چه گناهی کرده؟ من چه گناهی کردم؟
زیادی داشت حرص میخورد، چشماش واقعا قرمز بود و حالش خوب نبود. من که دختر نبودم. چرا به خاطر هیچی حرص میخوره؟
چرا به خاطر چیزی که نیست ناراحت باشه؟!
با جیغ گفتم: به اون عوضی بگو بره بیروووون.
هردو ساکت شدن و وحید با گمشو ی آرمین رفت.
به طرفم اومد، برم گردوند و تو چشمای خیسم زل زد، دریاش غمگین بود. حتی به بدنم نگاه هم نمیکرد. چرا قابل اعتماد به نظر میرسید؟ حیف رفاقتش با اون هیز عوضی.
احتمالا عاشق کس دیگه ای بود که بدنم تحریکش نمیکرد. کاش اون کس من بودم! اشک هام سرازیر بودن و تو دلم از خدا چیزی رو میخواستم که خودمم باورش نداشتم. رفتن به یه جای دور با یه همسفر چشم دریایی…
نمیدونم گریه امو چی تعبیر کرد و چی دید تو چشمام که که دستامو باز کرد و لباس های آش و لاشم رو به طرفم گرفت.
با اندوه به زمین خیره شد و لب زد هیچوقت لیاقت اعتمادم رو نداشت.
این کی بود؟ فردین؟! تمنای چشمامو نمیدید؟ خب اون عوضی قابل اعتماد نیست ولش کنه…من هستم… حس میکنم میتونم یه عمر به این آبی پاک وفادار بمونم.
یعنی آرمین هم سنتی و مذهبیه؟! بفهمه پرده ندارم براش میشم لکه ی ننگ؟ باهام فرار نمیکنه یه جای دور؟ عجولانه و ابلهانه اس اما من میخوامش… من این چشمای دریایی مرموز رو میخوام.
نمیخواستم ناراحت باشه. گفتم: پارسال تو یه پارتی مشروب خوردم. میخواستم ببینم چجوریه. هیچوقت خوش شانس نبودم. همون شب با یکی رقصیدم، بهم تجاوز کرد، خواستم شکایت کنم، آبروی خودم میرفت… تو خاندان حاجی بازاری ما مست کردن و زن شدن یه دختر یعنی لکه ی ننگ شدن. ترسیدم… یه مرد زن و بچه دار بود که با تجاوزش باعث شد تمام خواستگارامو رد کنم. علیرضا عاشقمه و چند ساله به پام نشسته، یه پسر سنتی و متعصب. خلاصه بگم که وحیدو سرزنش نکن، اگر کاری هم میکرد من دختر نبودم.
با گوشیش تایپ میکرد. چند لحظه سکوت کرد و گفت: چرا نرفتی ترمیم؟
گفت: توام عاشق علیرضایی؟
قبلا مطمئن نبودم اما حالا چرا…من فقط عاشق دریای رازآلود روبه رومم…
منظورش از آدم منم؟! اونم بهم حس داره؟! لابد داره که انقدر مراقبمه…
وحید توکه ادعای وفاداری داری چرا دم از یکی دیگه میزنی؟
یکی یکی و چند تا چند تا با خشم گلبرگ هارو جدا کرد و گفت: چون دیگه فرصتی نداری… چوب خطت پر شد… از اولش هم اشتباه کردم با یه دوجنسگرای عیاش پریدم. دیگه کافیه.
وحید دوجنسگرا بود؟!
وحید: وقتی قرار گذاشتیم میدونستی چطوریم، نمیدونستی؟ امروز فشار روم بود این دختره هم سوسه میومد اختیارمو از دست دادم… لج نکن آرمین.
من سوسه اومدم؟؟؟ خواستم فریاد بزنم که دروغ میگه که صدای فریاد آرمین اومد: دروغ رو به پرونده ی کثیفت اضافه نکن. هرز پریدنات کم نبودن؟
تا حالا چند نفر بهم اعتماد داشتن؟ چند نفر ازم دفاع کردن؟ یه اشاره اش کافیه تا باهاش هرجایی برم. بیرون از اینجا فقط توهین و تحقیر منتظرمه.
آرمین در مقابل رفیقش طرف منو گرفت! باید خوشحال باشم اما چرا همه چیز یه جوریه؟!
وحید: تمومش کن قربونت برم. به خاطر این دختره آینده رو تباه نکن. گند نزن به همه چیز. اصلا همش تقصیر اون عفریته اس بذار حالیش کنم…
به طرفم حمله کرد، آرمین جلوش ایستاد یکهو گل پرپر شده ی همرنگ چشماش رو رها کرد، دستش خونی بود. گل آبی بهش زخم زده بود.
وحید دستش رو گرفت اما آرمین دستشو کشید، عقب رفت و یه چاقو از جیبش درآورد و به طرف وحید گرفت.
به خاطر من روی رفیقش چاقو کشیده بود؟!
وحید رو به بیرون هول داد،
دنبالشون رفتم.
چاقو رو محکم گرفته بود، نگاه وحید ناباورانه بود، به سمت یه اتاق دیگه هلش داد، در رو روش بست و قفلش کرد. شروع کرد به کوبیدن در و فحش دادن به من.
نگاه آرمین به چاقوی خونی توی دستش بود.
به طرفم اومد. همه چیز سریع اتفاق افتاده بود و گیج بودم. گفت برو.
برم؟! کجا؟ دلم ریخت.
اومدم حرف بزنم که دست رو لبم گذاشت. دوباره گفت برو. دستش از اشکم خیس شد. کی چشمام خیس شد؟ چشمامو بستم… دستشو کشید و عقب رفت! سرانگشتشو بوسیده بودم؟!
گفتم:
آسمون بغض داشت،
هوا سنگین بود،
روحم درد میکرد،
اگه من تو جهنم بودم،
اون تو برزخ بود…
پس بهشت کجاست؟
نوشته: Hidden moon
یه کم زیادی فانتزی بود
مطمئنن هیچوقت گروگان گیری و تجاوز اینجوری ختم نمیشه
ولی در کل نگارشتو دوست دارم
نقطه عطف داستان آخرش بود
ممنون از داستان قشنگت. امیدوارم نوشته های بهترتری ازت بخونم ?
Xlxxlx از نطر جامع و کاملتون ممنون (:دی)
سامی جان دوست عزیزم ممنون. چشم. ?
Mis_sunshine اتفاقا یه ادامه ای براش تو ذهنم اومده اما باید روش کار کنم و با دوست گرامیم (که خودش میدونه و ازش خیلی ممنونم) مشورت کنم تا ببینم تایید میکنه یا نه.
Burak999 ممنونم
Karoo2016 بسیار ممنونم دوست عزیز ?
مازیار خان از توجهتون ممنونم. خب فانتزی خوبه که…
البته رئال هم خواهم نوشت.سعی میکنم بهترتر! بنویسم :)
خیلی عاالی بود دختر.همچین قلم فوق العاده و ذهن ایده پردازی داشتی و رو نمیکردی؟دمت گررم واقعا.ایرادات اینقد کمه که اصا به چشم نمیاد و منم نمیگم.شاید با فضای داستانهای واقعی بهتر بشه ارتباط گرفت ولی بعضی اوقات هم خوبه از فضای رئال فاصله بگیره آدم و دنیا رو اونجوری که دوست داره تصور کنه و بنویسه.لاایک واقعا
یاد فیلم های فرامرز قریبیان افتادم
با عرض شرمندگی افتضاح بود
The only thing what I can say: Amazing
The gay part of the story was totally persuadable ?
Arad-sm ممنونم
Paniz-y ممنونم. اگر پتانسیل ادامه رو داشت حتما.
آئورت۲۱ عزیز بسیار متشکرم. ?
سحرناز-لزبین فیلمای فرانرز قریبیان بدن ینی؟ کاش نقدت سازنده بود.
Horny-girl عزیز ممنونم
پیام عزیز و گرامی، متشکرم. ایده پردازی داستان های مختلف و جدید کمی زمانبره…
خوب بودا فقط یه کم کلیشه ایه!
این به قول خودت فردین بازیا رو فقط تو فیلمای فارسی میشه پیدا کرد.
هر چند که همون فردین بازی هم دلیل منطقی نداشت تو داستان.
زمان اتفاق افتادن داستانم هیچ مناسبتی با وقایعش نداره . خوب مینویسی شما ولی نمیدونم چرا من همش با خوندن داستانات یاد فلان فیلم یا نوشته های فلان نویسنده هر چند معروف میفتم. سعی کن خودت باشی و مثل خودت بنویسی .
در هر صورت نوشتت لایک داره و من مطمئنم که خیلی بهتر از اینا میتونی بنویسی.
البته اینا نظر شخصی منه و مطمئنا دلیلش این نیست که داستانت سکس نداشت. چون برا من خود داستان مهمتره تا سکسش.
موفق باشی
اتابک۱۳۹۶ ممنونم ازتون. ?
وب.گرد ، از توجهتون ممنونم.
اینکه با اصرار بگم نه من سرقت ادبی نکردم و ایده ها صرفا از ذهن خودمه، بی فایده اس. چون وقتی راحت متهم به سرقت ادبی میشم، راحت تر متهم به دروغ هم خواهم شد!
دوست عزیز تا جایی که بتونم سعی میکنم کلیشه نباشه اما خب نظرتون محترمه سعی میکنم به موضوعات مختلف بپردازم.
دیدی حالا نظرمو گفتم و شما اشتباه برداشت کردی؟
اگه منظورم سرقت ادبی بود صراحتا میگفتم بهت. و اگه داستانت خوب نبود اصلا نظری در موردش نمیدادم.
سهی کن اون ماه پنهونتو پشت ابرا نگهش نداری .
چون پتانسیلت تو نوشتن خیلی بیشتر از این حرفاست. شاید من نتونستم منطورمو درست بگم . موفق باشی.!
Arshmor949494 ممنونم
God-of-sex ممنون از نظرتون. خب صرفا از اون رابطه لذت برده بود ولی با توجه به اینکه بعدا براش خاطره ی بدی شده حق با شماست فکر کنم باید کمی تنش به اون خواب اضافه میکردم.
وب.گرد عزیز شاید حساس شدم. درهر حال سعی ام همیشه اینه که خوب بنویسم. همچنان تلاش میکنم. ممنون.
جالب بود اما علاقه ی من بود !
در حد یه فانتزی و رویای بچگونه بود که واسه رئال شدن به شدت ضعف داشت :
فرار ، ماشین مزدا3 ، گروگان گیری وسط خیابون اونم به همین راحتی ، باخبر کردن اطرافیان و اینجور واکنش از جانبشون… ، 500 تومن پول و بلیط و پناهندگی!
ولی آخرشو جالب تموم کردی
بیشتر بنویس خوب مینویسی بهترم میشی ?
(اشکالای دفه ی قبلو نداشتی…احسنت داری)
نبود*
(راستی یکی ا نقاط عطف نوشتارت کوتاه بودن و مقطعی بودنش بود ، قطعا اگه “این داستان” ادامه دار بود به هیچ وجه لایک نداشت)
Jani_sinse ممنون…
در مورد ادامه واقعا نمیدونم! هرکس یه نظری میده! باید خوب فکر کنم…
مستر فاکر ارجمند. درمورد گروگانگیری و تماس نمیخواستم کشش بدم.
اما در مورد پول، ۵۰۰ کل پول نبود،۵۰۰ملیون کم داشتن.
از نظر و توجهتون هم بسیار ممنونم.
wow ajb chizi nvshti az dastane qblit bishtr dossh dashtm khyli khob minvisi
bnzrm donbaleyi nzar brash arzshe dastanto ba donbale dar kardn to risk qrar nde
زیبا نوشتی و متفاوت.واقعا بهت دست مريزاد میگم.مخصوصا آخرش که دیگه حرف نداشت.فقط داستان آیلين و ازدواج و بکارتش رو نیمه تمام نزار.مرسی
Shadow18 لطف داری عزییزم…ممنون.
درمورد ادامه دادن یا ندادنش باید خوب فکر کنم…اگر به داستان لطمه بزنه نمینویسم.
Aghayedoktor ممنونم از نظر وپیشنهادتون…
Melika17 فراموش کردم بالاتر تشکر کنم. ممنونم.
آفرین هایدن مون… حس نویسندگی رو داری…
فضا رو خوب ترسیم میکنی
من نفهمیدم چرا دقیقا از خونه فرار کرد؟ چون دوست نداشت ازدواج کنع؟ چرا بعد؟فقط ترس از پرده؟ اگه خاستگار از همه لحاظ حتی اخلاقشم خوب بوده مریضی داره نخواد آخه ? خب واقعیتو میگفت در گوش خاستگارش شاید قبول میکرد من دلم سوخت برای پسره که دوسش داشت
Bamah ممنونم.
Sasy_18 انرژی مثبت پیامت زیاد بود. ممنون. ?
Teen.wolf متشکرم. لطف داری.
پیام دوست عزیز و گرامی از تعاریف و دقتت ممنونم. بله سعی میکنم موج های مثبت رو روی کارهام اثر بدم تا بهتر بشن.
Poor-girl عزیز ممنون از توجهت. خانواده های مذهبی و سنتی همچین چیزی براشون بزرگترین ننگه. در گوش کسی که اومده خواستگاری و میخوادت و به شدت سنتیه بگی دختر نیستی؟! نه…اینجا نمیشد…
تو اینجور خانواده ها قبل از عقد دختر رو میبرن آزمایش بکارت. انقدر مهمه براشون…
برتر۲ نقد سازنده و مودبانه اثرش خیلی خوبه…
…
حیف …
جای داستان به این زیبایی اینجا نیست … نکه اینجا بد باشه … ارزش داستانتون خیلی بیشتره … حداقل پشت ویترین !Ketbفر وشی ها!ی انقلاب با یک برگ کاغذ جلوی پیشخون که روش نوشته " چاپ دهم سراب دریایی رنگ رسید"؟ حیف این همه" ماه " که تو ایران ما محکومن به “مخفی بودن” .
آرزو می کنم خیلی زود مثل خورشید بدرخشی و ما هم با نورت حال کنیم … دمت گرم
انگار سانسور هیچ جا ما رو ول نمیکنه …
! Ketb فر وشی ها! بگا رفتم تا نظرم منتشر شد …
داستانت از بهترینای سایته ولی فکر کنم آخرش یکم با عجله تموم شده … از جایی که 2جنسگرا بودن وحید گفته میشه بعد ، میشد آخر داستانو حدس زد دوست داشتم آخرش بیشتر شوکه شم
King sky shahin خیلی ممنونم از توجه و صحبتاتون. بله سانسور چیز بدیه، توی ک تاب ف روشی ها هم سانسور باید کرد که واقعا بده. امیدوارم روزی آزادی بیان داشته باشیم…
بازهم متشکرم انرژی مثبت زیادی دادید.
Maxors ممنونم. خاطرات کمی سخته نوشتنشون. بعد تر مینویسم.
شیوا جان باعث افتخارمه که داستانم رو خوندی…
ممنونم دوست عزیزم.
شما هم بنویس که بهترینِ سایتی… ?
Behnam2555 ممنونم ازتون. بله سعی کردم مثلا هیجانی بنویسم. :)
Sh1376r متشکرم
Yase.3fid خوشحالم که خوشتون اومد. ممنون ?
گوگولیییی♡ بسی غمبار بود. مخصوصا اون تیکه ی "بخاطر چند میلیمتر پوست…)
داستانتو دوست داشتم…کلا نگارشتو دوست دارم
افرین ?
ادامه نداره واقعن ؟ قصه اصلی ایلین و بکارت نداشته و ازدواج اجباری بود قصه مکمل ارمان و گرایش و سفرش … حالا قصه ارمان و به سبک اصغر فرهادی تموم کردی خوب بود ولی ناتموم موندن قصه ایلین تو ذوق میزنه