سرباز آموزشی (۱)

1401/09/17

سلام خدمت دوستان عزیز
من چندتا استان نوشتم ولی نمی‌دونم که ثبت شده یانه به هرحال این داستان واقعی رومینویسم امیدوارم خوشتون بیاد
سال ۷۲که من سرباز آموزشی از مشهد به خاش بودم نزدیک عید نوروز بود و همه در تب وتاب رفتن به شهرشون بودن البته ناگفته نمونه که یک گردان تقریبان ۹۰۰نفری همه بچه‌های مشهدی بودیم تکی توکی از بچهای اطراف مثل کاشمر و اینطور جاها بود
خلاصه در بین مربیهای آموزشی که همه سرباز بودن و از پرسنل کادرم بودند که نظارت داشتن یک مربی سرباز گروهبان بود و خیلی خوشگل و بچه تهران بود با اولین دیدار دلم لرزید عجب پسر ناز و قشنگی با موهای بلند خشگلش و چشمهای خمارش و باصورت صاف چپ و تراش شدش قند توی دل آدم آب میشد منتها یک خصلت بدش بداخلاق بود همچین که دوستهاشم جرات شوخی باهاش پنداشتند
من بخاطریک سری بیماریهای کوچکی که داشتم معاف از رزم بودم و اتفاقان خیلی مظلوم هم بودم خخخخخخخ بخاطر همین که نظام جمع نمی‌رفتم و اموزش هم نمی‌دیدم نگهبان دائمی یک قسمتی بودم.
عید شد و اکثران در نوبت اول رفتن و من وعده ای از بچها افتادیم نوبت دوم راستی اسم این گروهبان هم جواد بود اون هم نوبت دوم برای مرخصی افتاد.منکه هر موقع چشمم به گروهبان می افتاددلم براش ضعف میرم موقتی لباس خدمت میپوشید جلوی شلوارش کلاهک کیرش قلپی میزد بیرون معلوم بودکیربزرگ وکلفتی داره و هروقت دستشویی میرفتم به حس اون کیر کلفت که توی کونم می‌ره جق میزدم
جان خوشگله بیا منو بکن سعید کونی آمده و نمیکنیش جون بیا بیامنو بکن بیاجوادجون همینطوری که داشتم زمزمه میکردم و حال میکردم وچشمهامم بسته بودم جق میزدم و لذت بسیار یادی می‌بردم.
اما دوستان نمی‌دونم دیگه باید متوجه موضوع شده باشید که چه اتفاقی افتاد.
یکروز که حشرم بالارده بودوکونم مست پاتیل شده بود رفتم سرویس که نزدیک به ۶یا۷تاسرویس داشت یکی ازاین سرویسهاکه درش قفل بودمربوط به مربیها و پرسنل بود بی‌توجه به همه چیز واردسرویس شدم بی معطلی شلوار باز کردم و کیرم وانداختم بیرون وبااولین آب دهان وکمی صابون که همیشه همراهم بودشروع به عملیات کردم و باناله و اه و فغان شروع به بردن اسم گروهبان و خوشگله وبیامنوبکن وباچشمهای بسته
بعدازچنددقیقه احساس کردم یک بادگرمی وارد سرویس شدولی توجه نکردم و به کارم ادامه دادم نزدیک به ده دقیقه ای که زحمت کشیدم و در اوج لذت بودم که نزدیک آمدن آب مبارک بود توی ذهنم یکباره فکراون بادگرم افتادم که اینها همه درعرض صدم ثانیه توی ذهنم افتادگفتم چشمم وبازکنم یک نگاهی دوروبربندازم که چشمتون روزبدنیفته که دیدم فرمانده گردانمان سرگرد…ایستاده در سرویس باز و داره منو تماشا میکنه
من ماندم و یک اوضاع خراب ومانده بودم چه عکس‌العملی نشون بدم اصلا مثل چوب خشک شده بودم هاج و واج اصلامتوجه خوابیدن کیرم نشدم دلم میخواست ببخشیدخیلی عذرمیخوام دلم میخواست توی اون لحظه سنگ توالت بودم خخخخخخخخ
حالاازجق زدن ترس وواهمه ای نبود چون همه جونها این کارومیکردن یک چیز طبیعی بود اونجا ولی بعد از این میخواست چه خاکی به سرم بریزم خوب نگهبان یک نقطه خاصم بودم و همه منومیشناختن سرگرد هم ادم مهربانی و خیلی هوای سربازها رو داشت یک فردتقربا۵۰ساله کچل وسیله و آفتاب سوخته خلاصه سرگرد بدون اینکه صحبتی بکنه راهشو کشید و رفت
خوب دوستان ادامه داستان وبعدان براتون تعریف میکنم اگرخوشتون آمده باشه .
به امید دیدار مجدد

نوشته: سعید


👍 5
👎 12
21801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

905863
2022-12-08 02:28:36 +0330 +0330

کص ننت

1 ❤️

905867
2022-12-08 02:39:48 +0330 +0330

😆😆😆😆👊👊👊👊

0 ❤️

905995
2022-12-09 01:12:59 +0330 +0330

هووووف

0 ❤️

934971
2023-06-27 00:59:26 +0330 +0330

باید ادامه میدادی جالب بود

0 ❤️