سرگذشت عاشقی (1)

1392/08/26

اولین بار بود که تو یه پاساژ دیدمش،پشت میز وایساده بود،یه مغازه لوازم بهداشتی،باهام چش تو چش شد،یه لحظه دلم لرزید،بدجور ازش خوشم اومده بود،رفتم خونه،فکرم همش درگیر بود همش جلو چشام بود،شده بود پشت زمینه ذهنم…شب دوستام اومده بودن خونمون،بساط قلیون و اینا به راه بود
ناصر:امیر؟امییییر؟؟؟چته بابا حواست کجاست؟
مجید:گیییییجه طرف!اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده بدان عاشق شده و گریه کرده!
ناصر:آخه احمق جون اینجا درختش کجا بود که این بچه بهش تکیه کنه؟!
مجید:درخت به قرینه معنوی از اتاق حذف شده دیگه تشخیصش با خودت!
-:ای بابا بس کنید دیگه،اصن حوصله ندارم،پاشید،پاشید جمع کنید برید خوابگاهتون بزارید منتم یکم استراحت کنم
مجید:دوباره کشتیای آقا غرق شده و سگرمه هاش تو همه، داش(داداش)پاشو بریم که این نبود رسم مهمون نوازی!
آخرین کامو از قلیون محکم گرفت و پاشدند رفتند
منم از رو لپ تاپم یه آهنگ داریوش گذاشتم و چشامو روهم گذاشتم و یه سیگار روشن کردم و رفتم تو حال خودم
-عجب یار وفاداریست دنیا،عجب بیهوده تکراریست دنیا
میان آنچه باید باشد و نیست…
*****
صبحش با کسالت هرچه تمامتر پاشدم رفتم کلاس،زیرلب فحش میدادم:این استاد بی شخصیت کلاس ساعت 5 بعد از ظهر به این خوبی را انداخته کله سحر زمستون،آخه کدوم احمقی ساعت 7 میره سر کلاس اونم درس مزخرفی مث سیگنال
اصن نمیفهمیدم چی بلغور میکنه!با هر بدبختی بود کلاسارو تموم کردم و فکرم همش این بود که غروب بشه و برم پاساژ ببینمش…
رسیدم دم در پاساژ،مغازش انتهای طبقه اول بود،رفتم و شروع کردم از پشت شیشه بهش نگاه کردن(به بهونه دیدن مدلای مختلف اودکلن و …!)چندباری باهم چش تو چش شدیم،از پاساژ زدم بیرون که برم خونه،فاصله بین این دوتا مسیر 5 دقیقه شایدم کمتر بود
روزام به همین منوال میگذشت…1 روز،2 روز،1هفته،1ماه و…
کارم شده بود این که غروب قبل خونه یه سر میرفتم پاساژ و یه ساعتی ول میچرخیدم و چندبازی باهاش چش تو چش میشدم و میرفتم خونه
گذشت و گذشت و سال نو رسید،من 17 اسفند رفتم شهرمون و 25فرردین برگشتم،توی این مدت تمام فکر و ذهنم پیش اون و پشت شیشه مغازش بود،دائما چشمای مشکی و قشنگش جلو چشام بود،دختر قشنگی بود،چشم و ابرو مشکی و قد بلند و پوست سبزه روشنی داشت
یکی دوبار یه پسر حدودا 27-28ساله را کنارش تو مغازه دیدم،یه پسر قد کوتاه و چاق،صورتشون خیلی به هم شباهت داشتند،شک نداشتم که باهم خواهر و برادرند
شبی که قرار بود فرداش بیام از خوشحالی تو پوستم نمیگنجیدم،دوستم میگفت امیر چته چقد خوشحالی؟
-:بیبن محمد جون توکه ذوق و شوق منو واس رفتن به دانشگاه میدونی که!واسه همینه که انقد خوشحالم!
محمد:آرهههههه؟تو کی تاحالا به دانشگاه و درس علاقه مند شدی و ما خبر نداشتیم؟هان؟!!
*****
کلی تیپ زدم و راه افتادم طرف پاساژ،کلی موهامو مدل دادم و یکی از بهترین لباسامو پوشیدم و یه عطر فوق العاده هم زدم،یه لحظه خودم از خودم خوشم اومد!!!
تو راه و داخل پاساژ سنگینی نگاه زن و دخترای زیادی را رو خودم حس میکردم اما توجهی نمیکردم،قلبم بدجور داشت میزد،بدنم خیس عرق بود،با همون پسره داشتن با چندتا مشتری حرف میزدن،یه لحظه که از کنار مغازه رد شدم برگشت یه جوری با حالت خاصی نگام کرد،یه جور نگاهی که هم توش هزار و یک سوال بود،هم انتظار خلاصه نگاه خاصی بود!واسه اولین بار بود که حس کردم ازم خوشش میاد
درونم غوغایی بود،جنگ خیر و شر بود،از طرفی میخواستم بهش شماره بدم و ازطرفی هم یه حسی بهم میگفت نه اینکارو نکن،خلاصه با هر بدبختی بود خودمو به خونه رسوندم و از تو جزوم یه تیکه کاغذ پاره کردم و یه خودکار پیدا کردم و روش شمارمو نوشتم
امیر 09…
یه جا وایسادم یه لحظه که مغازه خلوت شد مث چی دویدم سمت مغازه،داشت با تلفن حرف میزد،تا منون دید تلفونو قطع کرد،رفتم تو مغازه،به سختی آب دهنمو قورت دادم و سلام کردم،یه سلام از روی تعجب کرد و با بهت و حیرت به من نگاه کرد!(انگار آدم ندیده بود!!!)
کاغذو از جیبم در آوردم و گذاشتم و رو ویترین و زدم بیرون،انگار باری از رو دوشم برداشته شده بود!
رفتم پارک کنار پاساژ و یه سیگار کشیدمو رفتم خونه…
ساعت حدودا 11 بود که صدای مسیج گوشیم درومد،مث عقاب پریدم رو گوشیم،یه شماره ناشناس بود
“سلام، بهتون اس دادم که بگم من ازدواج کردم،لطفا منو فراموش کنید،خدافظ…”
-:سلام،مرسی که به من اعتمادکردید و تماس گرفتید،واقعا شما متاهلید؟من که اصن باورم نمیشه،آخه اصن بهتون نمیاد
+:بله متاهلم،دروغ که ندارم بهتون بگم،4 ساله ازدواج کردم،پارسال اسفند هم عروسی کردم
-:واقعا؟؟؟؟عروسی کردید؟مگه شما چندسالتونه؟
+:من 17 سالگیم ازدواج کردم،با حمید،همونکه تو مغازه پیشمه
-:من فک میکردم ایشون برادرتونند
+:چرا انقد نگاه میکنید؟بعضی وقتا حمید مشکوک میشد که این کیه و چیکار داره که هرشب میاد و…
-:من از شما خوشم اومده بود،چشماتون منو گرفته بود،خوابو خوراکو هم ازم گرفته بود
+:ولی من که گفتم متاهلم

//وجدانم میگفت بیخیالش شو،اون شوهر داره ولی یه ندای درونی میگفت حالا؟بعد چندماه انتظار؟الان که به من اس داده و بنظر میرسه یجورایی ازم خوشش میاد؟فراموشش کنم؟نه،من راحت بدست نیاوردمش که راحت فراموشش کنم…

-:ولی من دوستتون دارم،میدونم متاهلید و این رابطه غلطه ولی من نمیتونم خودمو راضی کنم که بیخیالتون بشم،من که میدونم شماهم یجورایی از من خوشتون میاد
+:ولی این که دلیل نمیشه که من به شوهرم خیانت کنم
-:اصن یه سوال،از زندگیت راضی هستی؟؟
+:تقریبا آره
-:چرا تقریبا؟؟؟؟
+:چون حمید وضع مالیش خوبه اخلاقشم بد نیست،فقط یه مشکل داره که نمیتونم بگم
-:همه چی که پول نمیشه،پس عشق و علاقه چی؟اصن بگو میخوام بدونم مشکلش چیه؟
+:نمیگم
-:توروخدا،جان امیر
+:دست بهم نمیزنه،اصن طرف من نمیاد،این خصوصیت بدشه ولی من با این خصوصیت بدش کنار اومدم

//نفس خبیثم بیدار شد،احمق؟این موقعیت عالیه،طرف خیلی تو کفه!

-:ای بابا،چه بد،پس شماهم یجورایی مشکل منو دارید
+:مگه متاهلی؟؟؟
-:نه مشکلم اینه که مجردم و نمیتونم خودمو تخلیه کنم
+:و خداوند کف دست را آفرید…!!!(شوخی کردم)،خب برو دوست دختر پیداکن یا اصن ازدواج کن
-:شرایط ازدواجو ندارم،و با هر دختریم که دوست میشم میگه تو هدفت سکسه و با من نمیمونه
+:پس هدفت از رابطه با من سکسه نه؟من نیستم
-:نه بخدا،گفتم که علاقه دارم بهت
+:باشه،شب بخیر

//فردای اونروز هم یجورایی خوشحال بودم هم ناراحت،خوشحال از اینکه بالاخره تونستم بدستش بیارم و ناراحت بابت متاهل بودنش،تو این افکار بودم که گوشیم مسیج اومد:
+:سلام،خوبی؟تونستی فراموشم کنی؟
-:سلام مرسی،شما خوبی؟هنومز کامل که نه ولی در تلاشم(حس زرنگ بودنم گل کرده بود!)
+:چ خوب،خدافظ

//جوابشو ندادم که دیدم دوباره عصر پیام داد

+:نمیخوای باهام خدافظی کنی؟
//…(زنگ)

+:چرا ج نمیدی؟


+:این بود دوست داشتنت؟
-:خب دارم فراموشت میکنم دیگه،ولی نمیشه
باهام دوست شو
+:چرا؟که باهام سکس کنی؟
-:نه،واس اینکه دوستت دارم
+:واقعا؟
-:ب جان خودم قسم
+:چی بگم والا،باشه،دوستیم
-:مرسی عزیزم بووووس،کی بریم بیرون؟
+:من بیرون نمیام،شاید کسی منو با تو ببینه واسم بد میشه
-:پس چیکارکنیم؟
+:من چ میدونم،اینجوری خوبه دیگه
-:ن میخوام ببینمت،میخوام واس اولین بار دستاتو بگیرم
+:اااااا؟آفرین…خب دیگه چی؟
-:مسخره میکنی؟
+:آره
-:بیا خونمون
+:چشم،امری دیگه ای نیس؟
بیام که…؟
-:مسخره نکن دیگه
که…؟
+:که بکنی؟
-:ن بخدا اصن بهت دستم نمیزنم،بخدا
+:قسم خوردیا؟اگه دست زدی یا کاری کردی دیگه جوابتو نمیدم
-:باشه،ساعت 4 بیا خیابون…کوچه…من بیرون وایسادم
+:باشه،قول دادیا؟
-:باشه عزیزم منتظرم
ادامه دارد…

نوشته: jazaab


👍 0
👎 0
16057 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

404388
2013-11-17 13:14:10 +0330 +0330
NA

ajab
.aval

0 ❤️

404392
2013-11-17 14:15:25 +0330 +0330
NA

خخخ مسخره حوصله خوندنشو نداشتم

0 ❤️

404389
2013-11-18 04:52:58 +0330 +0330
NA

خاهرکسه وقتموگرفتی کون ناشور قصه تو تموم میکردی

0 ❤️

404390
2013-11-18 06:11:39 +0330 +0330
NA

رمان نوشتی؟
:|

0 ❤️

404391
2013-11-19 11:01:00 +0330 +0330
NA

وقتم تلف شد با اين اراجيف

0 ❤️