سنا: من فقط مال تو هستم

1401/04/10

این داستان کوتاه تخیلی در مورد فردیه که در جریان اجرای یک تئاتر درام دانشجویی عاشق دختری به نام سنا میشه. همه ی ما نیاز داریم که بدونیم که دقیقا توی زندگی چی میخوایم و در مورد روابط با جنس مخالف چه زیبایی ها و چه جذابیت هایی برامون اهمیت داره. لطفا اگه از داستان های عاشقانه و احساسی خوش‌تون نمیاد اینو نخونید. چون من کامنت منفی میگیرم یکم ناراحت میشم.
با احترام فراوان؛ تقدیم به هم‌وطنانم

دستم رو بلند کردم و گفتم: استاد ببخشید می تونم یه لحظه برم بیرون؟ استاد با قاطعیت گفت بشین دو دقیقه دیگه تمومه. داشت در مورد خطای نمودار لوگاریتمی صحبت می کرد. ولی من اصلا گوش نمی کردم و نمی فهمیدم وقتی هنوز خودمو نمیشناسم دقیقا این مطالب به چه دردم میخوره. تمرکز کردن برام غیر ممکن بود. زمان نمی گذشت.
گفته بود دو دقیقه‌ دیگه تمومه ولی ده دقیقه طول کشید تا کلاس رو تعطیل کنه.
اون موقعی که از استاد اجازه گرفتم می خواستم به سنا زنگ بزنم و بهش بگم صبر کنه با هم بریم مترو. ولی بعدش که فکر کردم دیگه نمی خواستم همراهش برم. چون مطمئن بودم که باعث ناراحتیش میشم.
از خودم بدم می اومد. بهش محتاج بودم. قلبم آروم و قرار نداشت و نمی دونستم این حجم از هیجان کی به سراغم اومده بود.
سنا بهم گفته بود تو هم پسر خوبی هستی. احتمالا می خواسته منو ناراحت نکنه. قطعا براش مهم نیستم.
از طرفی وقتی من حرف میزنم سنا توجه خاصی می کنه. چند شب پیش ساعت سه ی شب بهم پیام داده بود و نوشته بود محمد تو خیلی خوبی. دارم بهت فکر می کنم.
از اولین بار که دیده بودمش حس کرده بودم این دختر با بقیه متفاوته. یا شایدم برای من فرق می کنه. در هر صورت از اول متوجه یه چیزی شده بودم.
بهش نیازمند بودم. اگه می خواست می تونست منو له کنه. و من فقط می تونستم بهش التماس کنم که ازم رد نشه. سنا برام خیلی مهم شده بود. و تمام رنج ماجرا این بود که من براش مهم نبودم.

سنا خیلی خوشگل بود. خیلی صدای قشنگی داشت. هم ظریف بود و با جسارت‌.
سنا همیشه با به مانتوی سبز می اومد دانشگاه. رنگ مانتوش شبیه هندوونه بود. هم روشن بود و هم تو چشم نبود. یه راه راه کمی هم داشت. هر کس دیگه ای اونو می پوشید بهش نمیومد ولی سنا احتمالا هر چیزی توی تنش قشنگ بود. و برای همین هم اون مانتوی هندوونه ای براش قشنگ بود.
به همین چیزا فکر می‌کردم و به سمت در خروجی شماره دو می رفتم که که سنا رو کنار در خروجی دیدم. چشمام گرد شد. داشت ‌با یه پسر دیگه حرف می زد و بلند بلند می خندید. یه پسر قد بلند که قیافه ی خیلی مغرور و از خود راضی ای داشت. سنا باهاش فاصله ی کمی داشت. ناخودآگاه دندون هامو به هم فشردم. احساس کردم که واقعا داره لذت می بره.
تا به خودم اومدم اشک توی چشمام جمع شده بود. خیلی سریع جلوی خودمو گرفتم و بغضم رو قورت دادم.
برام معنی نداشت که به خاطر صحبت یه دختر با یه پسر دیگه ناراحت بشم. از دوران دبستان توی کلاس زبان دوستان مونث زیادی داشتم ولی حسی که به سنا داشتم رو هیچ وقت تجربه نکرده بودم. یه حس که از درون من رو متلاشی می کرد و برای همه چیزم یه تهدید محسوب میشد. برای رویا هایی که توی سرم می پروروندم. و برای غروری که تا اونروز هیچ جوره از دستش نداده بودم.
راهم رو کج کردم و خواستم برم به سمت ورودی بعدی تا با سنا روبه رو نشم. که متاسفانه سنا من رو دید.
نحوه ی اومدنش به سمتم عجیب بود. یه دفعه صحبتش رو با اون پسر قد بلند زشت قطع کرد و به حالت دویدن به سمتم خیز برداشت و اومد سمتم. با یه صدای مهربون و بلند اسممو صدا زد: محمد… قلبم لرزید. دیگه نمی تونستم خودمو به نفهمی بزنم. صورتم رو برگردونم و با چهره ای که انگار هیچ ناراحتی ای نداره به چشماش نگاه کردم. با صدایی که انگار از حضورش متعجب شده پرسیدم: عه تو اینجا بودی. چرا نرفتی خونه؟
بلافاصله متوجه احمقانه بودن سوالم شدم. معلوم بود چرا نرفته. داشت با اون پسر زشت حال می کرد و می خندید.
بر خلاف انتظارم جواب داد منتظر تو بودم. توی ذهنم با خودم گفتم دروغ میگی سنا. ولی بلند گفتم خیلی ممنون که منتظرم وایسادی. ولی من باید زود تر برم. انگار قلبش شکست. اخم کرد و با یه صدای غمگین که انگار توی ذوقش هم خورده بود گفت: محمد ولی من برای تو منتظر موندم.
محکم گفتم: سنا خیلی ممنون که به خاطرم وایسادی. برو خونه. خدافظ
و دیگه به صورتش نگاه نکردم و منتظر جواب واینستادم. با سرعت راهم رو کشیدم و رفتم.

سنا ابرو های صافی داشت. چشماش یکمی شبیه کره ای ها بود. و پوست صورتش سفید وانیلی بود. لبش سرخ سرخ بود. مو هاش که از زیر شالش کمی بیرون می اومد قهوه ای تیره بود و در مجموع لاغر اندام و بسیار زیبا بود.
توی تئاتر آخرین بار بهش گفته بودم دوستت دارم و اون گفته بود تو هم پسر خوبی هستی. انگار می خواست بگه که پیامت رو دریافت نکردم. حق نداری که دوستم داشته باشی. این افکار توی سرم می چرخید.

اون روز توی حموم واقعا گریه کردم. برخلاف همیشه وقتی شامپو بدن رو روی کیرم می مالیدم هیچ تغییری توی اندازه‌ش حس نکردم. انگار از کار افتاده بود. جالب بود که با اینکه سنا برام خیلی جذاب بود ولی در موردش افکار جنسی نداشتم. حس می کردم خلاصه ی زیبایی و ظرافت های این دنیاست. و در عین حال نمی تونستم در موردش فانتزی بسازم.
گریه هامو که کردم از حموم اومدم بیرون و به سنا پیام دادم. نوشتم: ببخشید. حالم خوب نبود. در اصل خیلی دوست داشتم همراهم بیای.
انقدر دلم آشوب بود که توی پیویش منتظر موندم تا سین کنه و جواب بده.
بعد از چند دقیقه پیامم رو سین کرد.
تایپ کرد: محمد تو واقعا خیلی بیشعوری.
نوشتم: می دونم. واقعا ببخشید
نوشت: به خاطرت کلی گریه کردم.
من چند لحظه قلبم ضربانش عوض شد. شاید داشتم سکته می کردم. می دونستم چه خبره. خوشحال بودم. از اینکه من براش مهمم. خوشحال شدم. خیلی خیلی خوشحال شدم.
باید احساس عذاب وجدان می کردم که از اینکه فهمیدم کلی گریه کرده خوشحال شدم. ولی وقت این احساسات نبود.
نوشتم: من هم گریه کردم
گفت: اه. تو دیگه چه پسری هستی
دوباره اون حس مزخرف بهم دست داد. حس کردم که یه موجود ضعیفم. ولی الان دیگه قوی شده بودم. چون اولین بار بود که مطمئن می شدم سنا هم بهم حس داره.
نوشتم: فردا میای دانشگاه؟
گفت: آره. تو ساعت چند میای؟
نوشتم: من زنگ اول فیزیک‌دو دارم.
نوشت: پس منم صبح میام.
یکم مکث کردم.
نوشتم: سنا می دونستی خیلی خوشگلی؟
مکث کرد.
اول ایز تایپینگ شد ‌
بعدش مکث کرد.
نوشت: تو هم خیلی مهربونی.
اون روز یه سری خاطره تعریف کردیم و فرداش زنگ اول سر کلاس حاضر بودم. سطح انرژیم در بالاترین حالت ممکن بود. می تونستم استاد رو بزنم. می تونستم هرکاری بکنم.
زنگ که خورد منتظر سنا مونده بودم. بعد از شیش هفت دقیقه اومد سمت کلاس ما. برگام متلاشی شد. اولین باری بود که سنا رو بیرون از سالن تئاتر با چیزی غیر از اون مانتوی سبزش می دیدم. یه مانتوی صورتی کم رنگ با یه روبان دوخته شده ی سیاه که شبیه لباس های کره ای میشد پوشیده بود. خوشگل تر شد بود. مطمئن بودم اونو به خاطر من پوشیده.
بهم یه سلام گرم کرد. بعد دستشو آورد بالا تا نزدیک صورتم. انگار می خواست مثل شاه باشه که دستشو می بوسن. ولی با حالت دستوری گفت بگیرش. برای اولین بار‌ یه احساس جنسی بهش پیدا کردم. گیج شدم. با تردید دستش رو گرفتم.
گفت بخونش. لبخند زدم. فهمیدم منظورش چیه. توی نمایش تئاتر مون توی یه تیکه‌ش من کف خوانی می کنم. و دست یه پیر مرد رو میگیرم و از بهشت براش خبر میدم.
می دونستم حرفش شوخیه ولی مضمون جدی هم داره. برای همین با دقت دستش رو برگردوندم و خطوط دستش رو نگاه کردم.
صدام رو صاف کردم و یه جوری که انگار یهو یه چیزی فهمیده باشم گفتم دختر تو عاشق شدی. دستشو کشید. گفت عجب بیشعوری هستی. اولش صورتش کاملا جدی بود. و بعدش خندید تا از جدیت ماجرا کم کنه.
انگار یکم شوکه شده بود. داشت با خودش فکر می کرد. گفت: اون روزی که بهت گفتم استاد مون یه نفر رو برای نقش دوم می خواد یادته؟ من روت کراش داشتم ولی هیچ وقت فکر نمی کردم با انتخاب کردنت چنین ارتباطی بین مون شکل بگیره.
به چشماش نگاه کردم. و گفتم: می تونم به جز دستت قلبتم بخونم.
انگار شجاعت پیدا کرده بودم. یه لحظه دیروز رو یادم اومد که مثل دختربچه‌ی نه ساله توی حموم گریه می کردم.
به سنا گفتم یادته یه سکانس از نمایشنامه رو خط زدیم؟
گفت اون تیکه ای که باید پامو نگه می داشتی و نمی ذاشتی برم؟
به فکر فرو رفتم و به کندی گفتم اینجوریم نبودا.

توی اجرای تئاتر قسمتی از نمایشنامه حذف شده بود به خاطر اینکه یکمی غیر اسلامی بود و مسئول اجرا گفته بود رئیس دانشکده ایراد میگیره.
اون قسمت توش صرفا یه سری حرف های عاشقانه بود که بین دو تا شخصیت اول نمایش رد و بدل میشد. شخصیت اصلی اون نمایش سنا بود و شخصیت دوم هم من بودم.

وقتی به خودم اومدم دیدم سنا خم شده و داره به چهره ی بهت زده ی من با خنده نگاه می کنه.
یهو بدون اینکه به روی خودم بیارم که سی ثانیه خشکم زده بوده گفتم آره. همون سکانسو. بیا توی نمایش اصلی که همه هستن اجرا کنیم. تا وقتی استاد تئاتر گیر میده اجراش نمی کنیم. ولی توی نمایش اصلی می تونیم اجراش کنیم.
اصا نمی دونم چرا اینقدر برام مهم بود. و جالب تر از اون موافقت و ذوق کردن سنا بود که
گفت: بیا حتما این کارو انجام بدیم. خیلی فکر خوبیه.

زنگ بعد کلاس نداشتیم و اینجوری شد که کل زمان رو پیش هم بودیم.
دیگه حرفی از دوست داشتن و عشق نزدیم. فقط سعی می کردیم بیشتر همدیگه رو بشناسیم.
ارتباط من و سنا همینطور خوب بود و با هم حرف می زدیم. توی خونه هم تلفنی صحبت می کردیم. از جایی که رابطه مون رو عاطفی می تونستیم و ابعاد جنسی رو به رسمیت نشناخته بودیم از دست همدیگه رو گرفتن فراتر نرفته بودیم.
به موعد جشن نوروز نزدیک شدیم. توی دانشکده ی ما رسم بود که هر سال گروه تئاتر برای همه ی بچه ها در حضور رئیس دانشکده یه نمایش اجرا کنه و یه برنامه ای هم بعدش برگزار میشد. رئیس دانشکده یه سری حرف می زد و به قول خودش دانشجو ها رو به راه راست هدایت می کرد.
برای اینکه تک تک قسمت های تئاتر رو درست اجرا کنیم هر روز سعی می کردیم با حضور استاد تئاتر همه ی مراحل رو تمرین کنیم. ولی اون تیکه ای که غیر اسلامی محسوب میشد و حذف شده بود رو تمرین نمی کردیم. همون نزدیکی های جشن عید نوروز قرار شد که اون تیکه رو هم با هم دو نفری تمرین کنیم.
توی حیاط دانشکده یه جایی که بهش می گفتن لاوگاردن رفتیم نشستیم و متن های خودمون رو حفظ کردیم. بعدش بلند شدیم و در عمل شروع به اجراش کردیم.
فریاد زدم: حوا مرا رها نکن.
سنا صورتش رو برگردوند و به من نگاه کرد
گفت: ای آدم؛ دیوانه شو!
از جایی که عادت داشتیم که توی صحنه بشینیم روی زمین و داد و فریاد کنیم بدون مقدمه شروع کرده بودیم و کاملا نقش خودمون رو اجرا می کردیم.
به اون تیکه ای رسیدیم که من روی زمین نشسته بودم و صورتم رو به زمین بود.
سنا به شکل شاعرانه قدم زد و اومد بالای سرم
موهام رو گرفت و سرم رو بلند کرد
فریاد زد: آدم خودت را دریاب. من انسانم نه پروردگار. چرا چنین زمین فتاده ای؟
بعدش همین که می خواست بره، طبق سکانس های تئاتر پاش رو گرفتم و به خودم چسبوندم
دادم زدم: عاشقت هستم مرا کافر نپندار ای حوا
سنا گفت: آدم؛ هم‌آغوشی‌ت بر من آرزوست
بعدش من بلند شدم و گفتم: پس بیا به آغوشم و چشمت بببند.
سنا هم اومد در آغوشم و بغلش کردم. اینجا پایان اون تیکه ای بود که از نمایشنامه خط خورده بود.
بعد از اینکه بغلش کردم احساس کردم سنا سرش رو محکم روی شونه‌م چسبونده.
مطمئن بودم که فقط یه بغل توی یه سکانس تئاتر نبود. واقعا نفسش بند اومده بود.
با نگرانی پرسیدم سنا خوبی؟ گفت تکون نخور. محکم تر بهم چسبید. خودشو بهم چسبونده بود. اونجوری که اون فشار میداد و سینه هاش رو به من چسبونده بود من حشری شدم و کمی شق کردم.
بعد بلند همون‌جوری که دهنش چسبسده بود به شونه‌م گفت شق کردی محمد.
صورتم قرمز شد. داغ کردم. از طرفی واقعا هم حشری شده بودم.
دستم رو دور کمرش گره کردم و منم فشارش دادم.
اون فشار دادن ها هم به خاطر این بود که همیشه دلم می خواست بغلش کنم و هم اینکه اون موقع حشری شده بودم.
سنا کار رو یه سره کرد و پاش رو خم کرد و زانوش رو درست چسبوند به کیرم.
دوباره با یه فشار دیگه محکم منو چسبید
سرش رو آروم نوازش کردم سرش رو بلند کردم و پیشونیش رو بوسیدم.
توی چشمش اشک جمع شده بود.
گفت محمد. منو بگیر باشه؟
گفتم چی؟
گفت: می خوام مال تو باشم
گفتم: باشه. بیا با هم ازدواج کنیم
اون روز بیش از اون پیش نرفتیم.
اشک های سنا به خاطر دلتنگی‌ها و جمع شدن احساسات عاشقانه ش بود.
من خیلی دوستش داشتم. خیلی خیلی زیاد.

توی اون جشن کذایی نوروز تیکه ی خط خورده رو اجرا نکردیم چون خیلی جمعیت زیاد بود و استرس گرفته بودیم. قبلش قرار گذاشتیم که عادی نمایش رو اجرا کنیم و انصافا هم نمایش خوبی شد. آدم و حوا به زمین فرستاده شدن و اونجا بیشتر رشد کردن. خلاصه ی داستان اون نمایش همین بود.

سالها از این داستان میگذره. من با اون دختر ازدواج کردم و الان یه بچه ی چهار ساله داریم. شب اول عروسی مون سنا با گریه من رو می بوسید. یادم نمیره. وقتی سینه هاش رو لمس می کردم خودش رو مچاله می کرد. وقتی باکرگی‌ش رو از دست داد با اینکه دردش گرفته بود خوشحال بود. می خندید و میگفت من فقط مال توعم.
هنوز هم مثل قبل همدیگه رو دوست داریم. شاید دیگه شور و نشاط اون دوره رو نداشته باشیم ولی هنوزم وقتی منو می بینه چشماش برق می زنه. وقتی باهاش صحبت می کنم گرمای وجودش رو توی تک تک سلول های بدنم حس می کنم. مهم ترین دغدغه‌م اینه که سنا و بچه ی شیش ساله‌م خوشحال باشن. سنا می گفت دوست داره یه بچه ی دیگه هم داشته باشه. فعلا که برنامه ی جدیدی نچیدیم.
سنا هنوزم سعی می کنه من رو به خودش وابسته نگه داره تا مطمئن بشه پیشش می مونم. هنوزم توی بغلم خودش رو غرق می کنه. سرش رو محکم می ذاره روی شونه‌م.
هنوزم بهم میگه خیلی خوبی. دارم بهت فکر می کنم.
اون روزی که به خاطر بی محلی من گریه کرده بوده همیشه توی ذهنم می مونه. قول دادم بهش که با هم بمونیم.

قسم خوردیم که تا ابد در آسمان ها در کنار یکدیگر خواهیم ماند.

نوشته: محمد


👍 16
👎 1
20301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

882448
2022-07-01 02:34:21 +0430 +0430

عشقتون پایدار

0 ❤️

882461
2022-07-01 03:47:53 +0430 +0430

زیبا و کمی کلیشه ای .گرچه این داستان واقعی نبود ولی میتونست باشه

0 ❤️

882481
2022-07-01 07:00:41 +0430 +0430

خو‌ب به کیر چپم که از کامنت منفی ناراحت میشی بچه ننه.
دختر پوست هندونه ای با یه دیلاقی حرف میزد گریه کردی. کامنت منفی بگیری گریه میکنی. به نظرم برو تو فاز سیسی اصلا.

0 ❤️

882488
2022-07-01 08:24:28 +0430 +0430

خیلی خوب بود

1 ❤️

882496
2022-07-01 09:28:27 +0430 +0430

خیلی زیبا بود

1 ❤️

882544
2022-07-01 18:51:01 +0430 +0430

بالاخره بچت چهار ساله است یا شش ساله
چطور به فاصله ۳جمله سوتی به این بزرگی میدید
بعد میگی ناراحت میشی از کامنت منفی
بمیر جان جدا
درضمن اینجا شهوانیه گمونم آدرس رو اشتباه اومدی

0 ❤️

882559
2022-07-01 23:06:19 +0430 +0430

نخونده لایک کردم چون مقدمه تون قشنگ بود و نشون میده انسان با شعور هستید

0 ❤️

882565
2022-07-02 00:16:49 +0430 +0430

نمیدونم کی اون جرعت جسارت من قراره ب دست بیارم که اون حس مذخرف بدردنخور بودن تموم شه

0 ❤️

882848
2022-07-03 09:23:05 +0430 +0430

دانشگاه، زنگ اول فیزیک؟
توی دانشگاه شما زنگ میزنن؟

0 ❤️

883782
2022-07-08 11:46:58 +0430 +0430

نمی‌دونم چی باید بگم بهر حال عالی و دوست داشتنی بود موفق باشید فقط روی خودخواهیرخودتذکاردکم مثل من هستی دچار مشکل نشیدرچزب مانند مند

0 ❤️

980594
2024-04-21 07:35:36 +0330 +0330

یسری سوتی داشتی ولی خب خیلی داستان قشنگ بود:))

0 ❤️