سکس من و خاله ملیحه (۱)

1402/04/06

باسلام.این داستان یکم طولانیه ولی خب سعی میکنم خلاصه بگم.این ماجرایی که تعریف میکنم برای یک روز سکس از یک رابطه دوساله و بارها سکس هستش و بدونید دوست داشتم این رابطه رو براتون تعریف کنم.اسمها مستعاره و این ماجرا کاملا واقعیه.
قاضی خداست شاید توی اون شرایط بد این اتفاق افتاد و دلباخته کسی شدیم که نباید.
دوستان عزیزم من این رابطه رو به کسی پیشنهاد نمیدم و سعی کنید دوری کنید.
ماجرا از جایی شروع شد که خاله ملیحه بیشتر اوقات خونه ما بود چون شوهرش همیشه ماموریت بود. غروب ها با تماشای غروب خورشید همیشه منزوی میشدم و حتی خودم هم نمیدونستم چرا . انگار عاشق بودم ولی عاشق کی؟نمیدونستم . خانواده ما یک خانواده مذهبی و درونگرا بودیم و احترام واجب . و من هم همیشه سعی میکردم لااقل احترام بزارم با اینکه زیاد دچار مذهب نبودم. خلاصه گاهی اوقات خاله ملیحه میومد و باهام حرف میزد و همینطور رابطه ما بهتر و صمیمی میشد.تا یادم نرفته بگم من بیست سالم بود و خاله من سی سالش و چهره ای فانتزی داره و قد معمولی و تقریبا لاغر و سفید و منم همینطور مثل خودش
رابطه ما به جایی رسید که صبح تا شب پیام میدادیم و صحبت میکردیم و از تنهایی هامون گلایه میکردیم. چشم هام میسوخت انقدر گریه کردم. هرچی التماس میکردم فایده نداشت
خاله:این رابطه باید تموم بشه .
من:آخه چرا مگه چی شده؟
خاله :توی این دوسال عشق و نفرت و هوس و عذاب رو تجربه کردم.
من:ببین ملیحه ما هر دوتا باهم شروع کردیم و من رابطه جنسی نمیخوام فقط میخوام باهم باشیم
خاله:هستیم ولی فقط خاله و خواهرزاده
و اشک های من برای اینکه تنها کسی که درتمام عمرم عاشقش شدم متاسفانه خاله من بود و هنوز بعد از ده سال همون احساس. پاییز برای من فصل رویایی بود به خاطر شکستی که طبیعت زنده از خزان میخوره. اون فصل لعنتی هم پاییز بود و دلیل تنفرم از روز تولدم در پاییز شد. روی برگها قدم میزدم و نم نم بارون رو روی کمرم حس میکردم.دنیام به آخر رسیده بود سرم گیج میرفت و سیگار میکشیدم.حتی از عمد برگهارو خورد میکردم تا صدای جیغشون افکار منو پاره کنند ولی نمی شد و تنها دلیلش عشق واقعی بود.عشقی که شش ماه پیامکی بود و یک سال و نیم در آغوش. روی صندلی نشستم و به یک دختر و پسر که دستهای همدیگه رو گرفته بودن و قدم میزدن نگاه میکردم و محو خاطراتم شدم.خاطراتی که برای ملیحه پر از عشق و نفرت و شهوت و عذاب بود ولی برای من همه چیز بود.روزی که برای اولین بار به عنوان دوست بغلش کردم نه به عنوان خواهر زاده یادم افتاد که بهش پیام دادم زندگی من پر از برف و سرما شده و تو تنها برای جوانه زدن بس. و اون پیام داد (البته بگم اون زمان هنوز برنامه های مجازی نبود) برای جوانه زدن باید متحد بود . و من نوشتم:اتحاد در عشق یا هوس
ملیحه:عشق هوس میاره و هوس بدون عشق نفرت.
من:حتی عشقه بدون تو یعنی نفرت
و اولین شام در کنار معشوقه عزیزم همون روز بود.
من رسیدم خونه ملیحه و زنگ زدم.بدون اینکه بپرسه کیه درو زد و من رفتم طبقه دوم از پله ها.حتی طاقت رسیدن آسانسور رو نداشتم و از پله ها رفتم هنوز اسانسور به پایین نرسیده بود من بالا بودم.بالای بالا.نمیدونستم این خواب شیرین روزی کابوسم میشه.
بالاخره من وارد شدم چنان ملیحه رو بغل کردم که صدای قلنج هاشو شنیدم.(من یکم قوی بودم) و بعدش پذیرایی کرد.اولین بار بود احساس میکردم حقیقت دارم.وجود دارم.من دوست دختر چندتایی داشتم و چند بار تجربه سکس داشتم ولی آلوده عشق شیرینی شدم که زبانم رو شیرین کرد ولی تلخی تموم شدنش وجودمو تلخ کرد
دست از روی ملیحه برنمیداشتم و همش روی هم درحال بوسه بودیم و لباش رو حسابی میخوردم.ولی فقط لب بود.مثل کیک تولدی که آنقدر زیبا بود که دلم نمیومد بخورمش نمیخواستم برم مرحله بعدی تا اینکه شاکی شد و گفت
ملیحه:من جاهای دیگه ای واسه خوردن دارما (با خنده)
من:هر میوه ای فصلی داره
ملیحه:الان فصل چیه؟
من:توت فرنگی
ملیحه:من فکر میکردم برسی منو زنده نمیزاری الان فقط لب میخوری؟؟
من:وقتی به هلوهات برسم خودت میری جعبه میاری.(با خنده)و بازم لب بازی.

بعدش دستامو گذاشتم روی ممه هاش البته بگم اینم که خیلی هم هردوتامون خجالت میکشیدیم ولی نانوشته ترجیح میدادیم این مساله عنوان نشه درعین حال سکس هم درجریان باشه. نرم ترین و گرمترین ممه های دنیا توی دستان من بود. به حدی داغ بود که صدای ضربان قلبم میومد توی دستم و روی ممه هاش نبض میشد. خیلی جذاب بود.
بهش گفتم ملیحه مطمئنی؟
ملیحه:بعضی اتفاقات باید بیوفته تا آدم بفهمه خوب بوده یابد من معنی حرفشو زیاد نفهمیدم اون زمان چون به شدت هم حشری شده بودم هم عاشق ولی ته چشمانمون هنوز غمی ناشناخته بود.غمی عمیق و جدید که شبیه هیچ کدوم از غم هامون نبود و هر دوتامون چشمامون رو بستیم تا بیشتر لذت ببریم شاید هم همزمان بدون حرف توافق کردیم که به صورت همدیگه نگاه نکنیم.
لباسهامون چطوری در اومد یادم نیست؛ یکهو روی انگشتانم احساس سوزش کردم.همینطور که غرق افکارم بودم سیگار تو دستم تموم شده بود.هوا خیلی سرد بود ولی من تبی داشتم که مثل بیمارها نه صدا میشنیدم نه شرایط روم تاثیری داشت.سیگار رو پرت کردم و بلند شدم رفتم سمت کافه تا یه قهوه بخورم بلکه این سرما و گرمایی که قاطی شده رو کنترل کنم. دوباره یاد لحظه ای که چشمم به ممه هاش افتاد توی افکارم پیچید ممه هایی سایز هشتاد با نوک لیمویی و سفید.لبامو گذاشتم روش و با زبونم بازی میدادم.صدای ناله هاش بلند شد و با دستم کوسشو میمالیدم.انگشتام خیس شده بود و سعی کردم انگشتم رو داخل کوسش کنم که دیدم نزاشت و گفت وقتی کیر هست انگشت چرا و من هم حرفشو عاقلانه دیدم و همون چوچولاشو و بالای کوسشو نوازش کردم حدودا ده دقیقه کشید تا گفت دیگه طاقت ندارم چون یک ساله شوهرم رفته و منم جرات نمیکردم با کسی بشم و میترسیدم بعدا ازم گرو کشی کنن تا اینکه تنهایی تورو حس کردم و درکت کردم و تا مدت ها با خودم کلنجار میرفتم تا اینکه تصمیم گرفتم اگر قراره ارضا بشم پس با کسی باشه که عاشقشم. به هرحال من دراز کشیده بودم و اونم نشست روی کیرم و خودشو بازی میداد و دست منو گرفت به حالت نشسته سرمو گذاشت روی ممه هاش و من همزمان هم ممه هاشو میخوردم هم کوسشو میکردم تا اینکه هر دوتامون ارضا شدیم. با صدای کافی من به خودم اومدم که میگفت اقا قهوه شما خیلی وقته اومده حالتون خوبه؟؟؟و من با شوکی که بهم وارد شده بود انگار سالها به عقب برگشتم و بالکنت گفتم بله خوبم ممنون و بدون اینکه قهوه رو بخورم از کافی شاپ خارج شدم و به سمت خونه رفتم…
این ماجرا رو ادامشو بعدا می نویسم چون خیلی طولانی شد.ولی معنی حرفشو زمانی فهمیدم که تموم شده بودم. بعضی اتفاقات باید بیوفته تا بفهمیم خوب بوده یا بد.این داستان ادامه داره.

نوشته: بابا لنگ کوتاه

ادامه...


👍 13
👎 17
67301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

935108
2023-06-28 00:57:29 +0330 +0330

جامپ های غیر ضروری…

1 ❤️

935146
2023-06-28 03:55:24 +0330 +0330

خوب بود

0 ❤️

935210
2023-06-28 17:02:06 +0330 +0330

مشتی اگه میخواستی داستان بنویسی نباید قاطی میکردی.خوشی گذشته و وناخوشی الانت رو نباید کنار هم بذاری.خوندنش لذتی نداره.بهر حال ریدی

0 ❤️

935260
2023-06-29 02:15:38 +0330 +0330

دوستان ممنون از نظرات شما.این داستان گفتم بهتون دنباله دار هستش و من خیلی وقته قسمت دوم و سوم رو نوشتم ولی تایید نمیکنه ادمین به هرحال این یک داستان نیست یک خاطره است و قسمت دومش تازه شروع ماجراست

0 ❤️

935315
2023-06-29 13:07:35 +0330 +0330

چقدرحروم زاده ای،بااین تخیلات تخمیت، خاله جای مادر انسان…
واقعا بااین افکارپلیدبه کجا می خوای برسی بهائی،جوونهامواظب باشید،گول نوشته های فانتزی این شیطان صفتها رانخورید.

1 ❤️