شبی که زهره را به عنوان خانمم به یکی از هوتل های کابل بردم

1399/12/19

شبی که زهره را به عنوان خانمم به یکی از هوتل های کابل بردم

آخری‌های فیلم پدرخوانده را می‌دیدم، همانجا که پسرک کوچولو با پدرخوانده در سبزه های حویلی و فضای آفتابی بازی می کرد. دقیقاً همانجا که وقتی کودک ‌می‌خندید و می‌گفت: پدربزرگ را کشتم. اهمممممم. اههههههه. آه هوهوهـو. تیو تیو تیــــو. اهمممم با تفنگم شما را کشتم.
این فیلم را خیلی دوست داشتم و این دومین باری بود که می‌دیدم. همیشه وقتی فیلم می‌بینم، دوست دارم تنها و با گوشکی و با بیشترین تمرکز ببینم و لذت ببرم.
محو تماشای فیلم بود که تماس تلفونی آمد. تماس را حتما قطع می‌کردم ولی این بار زهره تماس گرفته بود. خیلی کم تماس می‌گرفت و هر بار تماس گرفتنش مثل یک فرصت بود.
بروی گزینه‌ی «Answer» کلیک کردم و گفتم:
_سلام زهره جان، خوبی؟
_خدا را شکر خوبم، خودت چطوری؟
_منم خوبم، تشکر که پرسیدی.
_چه خبرهای جدید؟ فامیلت خوبن؟
_همه خوبن، تشکر.
_فرهاد! من آمدم «پل سرخ» برای بیومتریک شدن و تایید هویت. چند مدت قبل درخواست شناسامه الکترونیکی داده بودم. دیروز بعد از ظهر تماس گرفتند که بی‌آیم اینجا و بیومتریک شوم. حالا که آینجا آمدم، کپی فرم یادم رفته و این نزدیکی مطبعه یا جایی که فرم را دانلود و پرنت کنم، نیست.
_اگر بیشتر جستجو کنی، حتما پیدا میشه.
_راستش خودم از طریق ویب سایت احصائیه درخواست نه‌دادم. کسی دیگری برایم درخواست شناسنامه الکترونیکی داده بود و حالا نمی دانم چطور دانلود میشه؟
_مشکلی نیست، من ویب سایت را باز و فورم را دانلود می‌کنم و می‌آورم. کدرهگیری پیشت هست؟
_یک کد بروی کتاب‌چه‌ام نوشته است. خداکنه همو باشه. از طریق واتس اپ می‌فرستم.
_درسته. بفرست، اگر همون بود. فورم را دانلود و پرنت می کنم و می آورم یا هم از طریق واتس اپ فرم را دوباره می‌فرستم.
بعد از مدتی پیام داد و گفت: حالا ناوقت شده و باشه برای روز بعد. چون منم بخش آخری فیلم را می‌دیدم، خیلی اصرار نکردم و با او موافقت کردم.
پیش از خداحافظی کردن، زهره از طریق پیام نوشت: راستی! امروز من می‌‌توانم. تو چطور؟
درست متوجه نشدم که منظورش چی بود، منم جواب دادم: چی می‌توانی؟ نفهمیدم؟
چندبار در حال تایپ بود و نفرستاد. تا می خواستم بنویسم که بفرست، او دوباره در حال تایپ کردن شد و منتظر ماندم، در پیام جدید نوشته بود: در مورد شبی‌که گفته بودیم باهم باشیم.
خیلی وقت می شد در این مورد حرف نزده بودیم. بعد از سه سال آشنایی و صمیمت، بیرون رفتن، چت کردن، تماس گرفتن و حتی در جاهای تفریحی رفتن، بالاخره راضی شده بود که یک شب برای اولین بار با من تا صبح از من باشد.
زهر به کابل زندگی می کند و من اصالتاً از یکی استان های دوردست و عقب افتاده‌ی کشور هستم. وقتی نتایج کنکور اعلان شد و من به دانشگاه کابل در رشتهء مورد علاقه‌ام موفق شده بودم، بیشتر از شوق و هیجان تحصیل به رشته، به دخترها، به حال و هوای دانشگاه کابل تا طرز زندگی پایتخت نشینان فکر می کردم.
فامیل زهره به شدت سنتی و سخت گیر بودند. وقتی سال دوم دانشگاه بودم، از طریق تلگرام با زهره آشنا شدم. روزهای اول دختری به سرشاری و خوش رفتاری او ندیده بودم. رفتارش پر از صمیمت و توجه بود. انرژی اش قابل توصیف نبود. تا حالا با دختری معرفی نشده بودم که مثل او به من توجه کند.
بعد از چند مدت آشنایی از تلگرام و تماس، در مورد زندگی شخصی و اهداف و کارم می پرسید. هر قدر سوال می کرد، با اشتیاق جواب می دادم. هدفش مشخص نبود ولی من ساده بودم و توجهء او را دوست داشتم.
یکی از روزهای سرد زمستان که امتحانات ترم چهارم دانشگاه تمام شده بود، از من خواست بی‌آیم به دیدنش ولی چون کار می کرد، باید در شرکتی که در موردش هیچی معلومات نداده بود، بدیدنش می رفتم.
با خوشحالی و هیجان قبول کردم و یکی از روزها که از وقت تعیین کرده بودیم، رفتم و اولین بار او را از نزدیک دَم ساختمان شرکت دیدم. قدش از من خوردتر و جسامت و هیکلش هم ریزتر بود. اشتیاق و انرژی و خوشحالی اش غیرمعمولی بود. بعد از چند دقیقه احوال پرسی و حرف زدن، مرا به داخل ساختمان دعوت کرد. باهم رفتیم به کلاسیکی که چند دختر و پسر دیگر هم بودند.
رفتارش عجیب و کارهایش عجیب تر از آن بود، از او پرسیدم: زهره! کجا آمدیم؟ بعد از خنده‌ی طولانی به من گفت: آمدیم درس بخوانیم.
نمی دانستم که شوخی می کند یا جدی ست، بروی خودم نیاوردم و گفتم: چی وقت تمام می شود؟ گفت حدود یک الی دو ساعت دیگه.
یک سمینار هدف و انگیزشی را پخش کرده بودند و وقتی ویدیو تمام شد، یکی هم از جمع ما بلند و درباره هدف داشتن و ارزش هدف و معایب نداشتن هدف را به سبک سخنرانی انگیزه ای بیان کرد.
آنروز منم مثل زهره پر از انگیزه و انرژی شده بودم. وقتی صنف تمام شد، دوباره با زهره بیرون رفتیم و در پارکی که به آنجا نزدیک بود، قدم می زدیم و حرف های شیرین و تعریف و از قد و هیکل همدیگر …
بیشتر از زمانی که داخل کلاس آموزشی بودیم، اینجا باهم زمان گذراندیم و حرف زدیم. خیلی با زهره راحت شدم. پیش از خداحافظی، زهره از من خواست سه روز کامل به این جلسات بی آیم. منم بدون دودلی قبول کردم چون هم خودش را می دیدم و همین طور کلاس ها هم آموزنده و انگیزه دهنده به نظر می رسید.
در جلسه های بعدی فهمیدم که به نتورک مارکتینگ دعوت شدم. اولین بار بود در این مورد و این نوع کسب و کار معلومات حاصل می کردم.
روزهای اول پر از هدف، انرژی، انگیزه بودم. تا پیش خرید زدن و دانستن قیمت پکیج ها، شب و روز به این تجارت فکر می کردم. رویا سازی می کردم. در رویای خودم بزودی پول دار ترین و خوشبخت ترین کسی می شدم که نبودم.
بعد از دانستن قیمت ها و یکم جستجوی اینترنتی در سایت های ایران که مزیت ها و معایبی در مورد این نوع تجارت گفته بود و همچنان در مورد رسانه های اجتماعی شرکتی که دعوت شده بودم، از شروع کردن منصرف شدم. برعلاوه، مبلغی هنگفتی هم قیمت پکیج ها و محصولش هم فقط تور سیاحتی بود که اصلا بدرد من نمی خورد و شروع کرده نمی توانستم.
بعد از چند روز تماس و پیگیری من توسط زهره و بالاتری هایش، بالاخره طوری حرف زدم که بار دیگر بخاطر این کار به من تماس نگیرد.
زهره مرا می شناخت و کاملا فهمیده بود که من شروع نمی کنم. یک روز قول داد که بعد از این اگر تماس و ارتباطی هم بگیریم، از این موضوع اصلا حرف نمی زنیم.
سه سال همین طوری باهم ارتباط داشتیم. روزها هر روز دَم دَم عصر هر دو بیکار بودیم و تماس می گرفتیم. در این مدت گاهی از کابل به استان خودم می رفتم و برایش تحفه و چیزهایی می آوردیم که طبیعی و با ارزش بود.
تا این سه سال گاهی باهم بیرون می رفتیم، تقریباً تمام پارک ها و تفریگاه های کابل را بیش از یکبار باهم رفتیم. رابطهء ما در وقت چت کردن و تماس گرفتن خیلی صمیمی و گرم بود ولی در بیرون از منزل او خیلی سعی می کرد شناخته نشود و همیشه احتیاط می کرد تا رفتار ما کاملا معمولی و رسمی به نظر بی آید.
اواخر سال دوم به بعد، از طریق چت یا تماس در مورد مسائل جنسی و سکس هم باهم حرف می زدیم. گاهی در حد ارضا کردن، همدیگر را از نوازش می کردیم ولی تصویر سکسی هنوز رد و بدل نشده بود. او اصلا اجازه نمی داد و منم مشکلی نداشتم.
وقتی تماس می گرفتیم و قصد ما ارضا کردن همدیگر بود، او بیشتر شنونده بود و من نوازشگر. از آروزی باهمی بودن و از لحظه های که اگر باهم یکجا می شدیم، حرف می زدیم. از شب های که اگر نامزد همدیگر می شدیم، حرف می زدیم.
وقتی مضمون این مسائل باز می شد، من با قدرت رویاپردازی و تجسم او را دیوانه می کردم. او همیشه خجالتی و کم رو بود. تا هنوز حتی لفظ کُس، کیر و کون هم به زبان نیاورده. حتی دوست نداشت منم چنین کلماتی را بیان کنم. بعدها بخاطر احترام و ارزش قائل شدن به او و درک کردنش، بجای گفتن «کُس زهره» از عبارت «دختر زهره» یا «زهرهء کوچک» استفاده می کردیم. مثلا گاهی که تماس می گرفتیم یا او را از نزدیک می دیدم، می گفتم: زهره کوچک چطوره؟ دخترت چطوره؟ او هم می خندید و با خجالت می گفت: خوبه، خوشحاله و سلام می رسونه!!!
بعد از این همه صمیمت و آشنایی، آخر قبول کرده بود یک شب تا صبح با من هر جا که بخواهم بی آید.
پس حالا کاملا متوجه شدم که چرا گفته بود: من می توانم امشب بی آیم.
حالا که زمانش رسیده و امشب او هم آماده شده بود، بدون فکر کردن گفتم: من آماده ام. تو واقعا مطمئنی یا شوخی می کنی؟
تا حالا چندین روز گفته بود که شاید شب آماده بتواند بشرط آنکه فامیلش را راضی کند که امشب به خانهء عمه اش می رود و آن ها خاطرشان جمع باشد. از این طرف باید دختر عمه اش همکاری می کرد. اگر نیازی به تایید شد، باید به فامیلش اطمینان بدهد که زهره همرایش است.
زهره با لحن خنده و شوخی گفت: چرا؟ مگه باور کرده نمی توانی؟ امشب همان شبی است که این همه زمان اصرار داشتی با زهره بخوابی، با دختر زهره بازی کنی و…
از خدا چنین فرصتی می خواستم، با تغییر تُن صدایم به او فهماندم که چیقدر هم دوست دارم او شب، امشب باشد.
من آدرس هوتلی را که مد نظر داشتم، برایش گفتم. او هم گفت که تا نیم ساعت دیگر به نزدیکی آن هوتل می آید. نا رسیده به هوتل باید برنامه می ساختیم که چگونه وارد هوتل شویم و چطور آن شب بدون خطری باهم باشیم.
من قبلا جستجو کرده بودم که چگونه با دختری یک شب در هوتلی اتاق بگیرم و شب را آنجا باشم. اصلا نگران نبودم که مشکلی پیش آید.
سریع رفتم یک دوش گرفتم. لباسی که دوست داشتم پوشیدم، عطر زدم و کوله پشتی ام را با پاسپورت ام گرفتم. چند دقیقه قبل از زهره به مکانی که همدیگر را باید می دیدیم، رسیدم. منتظر ماندم تا او هم برسد و بعدا به سمت هوتل برویم.
چون این اولین شب من با یک دختر کابلی می شد، پس هوتل مجهزتری را انتخاب کرده بودم. وقتی زهره به آن مکان رسید، به من تماس گرفت و همدیگر را دیدیم.
وقتی او را دیدم، باور کردم که از خانه آمادگی امشب را داشته. از ظاهر گرفته تا همه چی می گفت که امشب زهره آماده است.
ما همدیگر را در بین شلوغی مردم دیدیم و بعد از احوال پرسی که چند دقیقه هم از هوتل دور بودیم، شروع به قدم زدن به سمت هوتل کردیم. در مسیر راه به زهره گفتم که قرار است ترا به عنوان خانمم معرفی کنم و باید بعضی اسم های اعضای فامیل و مشخصات همدیگر را بدانیم تا اگر گاهی سوالی هم کسی پرسید، دو رویه نشویم. او می ترسید ولی برنامه را کامل برایش گفتم و قانع شد.
برایش گفته بودم که او ماسک بزند و نیازی نیست ماسک خودش را بکشد. منم ماسک زده بودم. به هنگام ورود به هوتل، من به سمت میز پذیرش رفتم و ماسک خود را کشیدم.
بعد از سلام و احوال پرسی از یک پسر که پشت میز پذیرش بود، پرسیدم: امشب برای ما هم اتاق دارید؟
طوری حرف می زدم که کاملا توجه اش به من باشد و حتی نپرسد که او خانم با شما چه نسبتی دارد؟
وقتی حرف هایم تمام شد، به لپتاپ اش دید و گفت: بلی! اتاق داریم و قیمت اتاق ها را وقتی برایم گفت، من دوباره از او پرسیدم: چرا بعضی اتاق ها خیلی گران تر اند؟ مزیت های آن اتاق ها را گفت و منم به ادامهء حرف هایش گفتم: میشه یکی از همین اتاق های مخصوص را ببینم؟ همین طور که از داخل جعبه بدنبال کلید می گشت، گفت: بلی! حالا می رویم و می بینیم.
می خواستم زودتر بدون سوال بعدی اتاق را ببینیم و جابجا شویم. وقتی یک جوره کلید را پیدا کرد، به سمت زهره دید و گفت: باهم نسبتی دارید؟ منم با اعتماد بنفس بالاتر و حالت عادی تر گفتم: بلی! خانمم هست.
بجای اینکه باهم حرکت کنیم و برویم اتاق را ببینیم، دوباره پرسید: نکاح خط دارید؟ منم مثل حالت قبل برایش گفتم: نکاح خط نداریم ولی پاسپورت دارم.
دستش را به علامت اینکه میشه ببینم به سمت من دراز کرد و گفت: خانم تان هم پاسپورت دارن؟ منم در حالی که کوله پشتی را از پشتم گرفتم و زیپش را باز کردم تا پاسپورت را بدهم، گفتم: نه! تمام اسناد های خود را هر دو به یک دفتر مشوره دهی تحصیلی برای ترجمه به زبان انگلیسی، تاییدی و گرفتن نکاح خط برای درخواست دادن به بورسیه ی تحصیلی گذاشتیم. فقط پاسپورتم را گرفتم که برای هوتل گرفتن نیازه.
رفتارم طوری بود که کاملا باور کرده بود زهره همسرم هست اما در آخر گفت: ببینید! این سوال ها را پرسیدم که این وقت ها بخاطر موضوعاتی امنیتی، هر شب پلیس می آید و لیست مسافرین را بررسی و حتی از خود شما هم سوال می پرسد. همان طور که پشت میز بود، کمی به سمت من خم و آهسته تر گفت: با این موضوع مشکلی ندارید؟
گمان کردم این حرف ها را بخاطر امتحان کردن من و اینکه آیا واقعاً نسبتی داریم یا خیر، می گوید. منم با کمال خونسردی و حالت جدی تر گفتم: ما با هم زن و شوهریم. نه هیچ مشکلی نداریم.
او هم راحت شد و کلید ها را بدست دیگری داد تا اتاق ها را به ما نشان بدهد. به یکی از اتاق های مخصوصش داخل شدیم و همان اولی را پسندیدیم.
زهره وقتی داخل اتاق شد، راحت شد و فهمیدم که حالا دیگر نگران نیست. منم خوشحال شدم و در دلم گفتم که تمام سختی هایش تا همینجا بود.
به پسری که همرای ما بود گفتیم که همین خوبه و از دیدن اتاق های دیگر صرف نظر می کنیم. پسر کلید را من داد و گفت بروم و با بخش پذیرش حرف بزنم.
دوباره رفتم پیش پسر و بعد از گرفتن پاسپورتم، یک شب را پرداخت کردم و رفتم به سوی اتاقی که منزل دوم هوتل بود.
وقتی زینه ها را آهسته آهسته قدم می زدم و در اتاق را دیدم، از حالا صدای تنفسم نا منظم شد. ضربان قلبم تندتر می زد. می خواستم عادی باشم ولی نمی شد.
وقتی در اتاق را باز کردم و زهره را دیدم که هنوز ننشسته و منتظر هست، حرکات قلبم کاملا شدید شد. دروازه را از داخل قفل کردم و هر قدم که به زهره نزدیک تر می شدم، پاهایم سست تر می شد، می خواستم حالت نرمال داشته و گفتم: چرا هنوز ایستاده ای؟ وقتی صدایم بلند شد، فهمیدم که حتی تن صدایم هم تغییر کرده.
هیچی نگفت و همینکه کنارش رسیدم، آمد به بغلم. اولین بار همدیگر را به آغوش گرفتیم. زهره کاملا متوجه شده بود چه تغییراتی در ظاهر و رفتارم بوجوده آمده. هیچی نمی گفت و بیش از یکدقیقه به آغوش همدیگر بودیم.
کیرم دیگه سیخ شده بود. نمی خواستم بفهمد یا با برخورد به بدنش او آگاه شود. بدون هیچ حرفی با او قدم زدم به سمت وسط اتاق و همان طوری که به بغلم بود، با او نشستم.
چون هنوز بخاری اتاق روشن نبود، هوایش کمی سرد و هر دو یک پتو را گرفتیم و انداختیم روی پاهای همدیگر.
زهره هیچ حرفی نمی زد. منم خیلی از این آرامش و سکوت خوشم می آمد. اجازه دادم هر دو سکوت کنیم.
چون هنوز برای شام هیچی نخورده بودیم، می خواستم پیش از تحریک شدن و شهوتی شدن، بروم از بیرون هم بغیر از شام که از هوتل سفارش می دادیم، چیزی بی آورم. چون ممکن بود نیمه شب گرسنه شویم و هیچی نباشد.
زهره سرش را بروی پاهایم گذشت و منم به چشم هایش می دیدم. از حالا مشخص بود که او گرم و شهوتی شده. از چشم هایش مشخص بود که دلش می خواهد حالا بدون پیش نوازی بعضی کارهایی بکنیم.
پای راستم به روی پای چپم بود، احساس می کردم سنگین شده. کمی تکان دادم و همان طور که با یک دستم موهایش را نوازش می کردم، گفتم: زهره جان! فرمایش بده از بیرون چیزی بگیرم.
زهره پاهایش را کمی جمع و گفت: چیزی لازم نیست. شام را از هوتل سفارش می گیریم.
دست چپم که روی سینه ها و قلبش زیر هر دو دستش بود را کشیدم و دست دیگرم که موهایش را نوازش می کرد، با هر دو دستم صورتش را داخل دست هایم گرفتم و کمی فشار دادم. لب هایش غنچه و ناز شد. دلم می خواست همین حالا ازش برای اولین بار لب بگیرم.
یک نفس عمیق کشیدم و با صدای کشیده گفتم: زهره جان! شاید شب بیشتر بیدار بمانیم. نباید بخاطر گرسنگی این شب طلایی و خاطره انگیز کمی و کوتاهی داشته باشد.
زهره که هر دو دستش روی سینه هایش بود، دست ها و شانه هایش را بیشتر جمع کرد و گفت: درست است، هر چه دوست داری بی‌آور. یک کم میوه بخصوص موز اگر امشب باشد، خرما و همچین چیزهایی.
منم همین ها را می خواستم. سرم را با علامت تایید تکان دادم و گفتم: باشه، حالا می روم. فقط یک چیز از یادم رفته. تاخیری ندارم و نگرفتم. آنلاین سفارش ندهیم؟
زهره کمی حالش تغییر کرد و گفت: این چیزها چی لازمه؟ مگه قراره هر کاری بکنیم؟ واقعا از تو توقع نداشتم فرهاد!
ترسیدم که حالا نکند پشیمان شود یا از حالا لج کند. بعد از ختم کلامش زود گفتم: نه زهره جان. همین طوری گفتم. امشب هر کاری هم که بکنیم، بالاخره ارضا میشیم ولی تو نمی خوای دیر ارضا بشی؟
زهره کمی خندید و این بار با لحن شیرین و صدای کشیده گفت: فرهاد! شوخی می کنم. هر چه دوست داری بگیر ولی ای کاش امشب هم طبیعی سپری شود. فقط اگر چیزی خریدی، من در استفاده کردنش اختیار دارم.
حالا کمی راحت شدم که آنقدر هم جدی و سخت گیر نیست. نباید هم چنین می بود. بعد از این همه زمان باهم یک شب تنهاییم. باید هر کاری بکنیم تا این همه دوری جبران شود.
تا حالا نه تاخیری و نه هم هیچ نوع اسپری یا دارویی برای تقویت جنسی یا دیر ارضا شدن نگرفته بودم. به این فکر می کردم که حالا بروم چطور و از کجا بگیرم؟
یادم آمد بزرگترین فروشگاه اینترنتی افغانستان کلیک.اف هر نوع کاندوم، تقویه کننده ی جنسی، شکلات برای تقویت و دیر ارضا شدن دارد. به زهره در این مورد گفتم و آخر گفت: بگذار امشب طبیعی باشد. منم استفاده نکردم و شاید توهم. اثرش هم خدا می داند چطور باشد. پس از این بگذر لطفاً
حرف هایش معقول و کاملا با موافق شدم.
رفتم بیرون تا میوه، خرما، آداماس و روغن ماساژ بگیرم و همه را گرفتم. روغن ماساژ هم خریدم چون برایش وعده داده بود اولین شب باهمی، یک بار او را لخت لخت تمام اعضای بدنش را ماساژ می دهم. وقتی بعضی فیلم های پورن را دیده بودم که قبل از سکس ماساژ می دهند و خانم خیلی آرام و تحریک می شود، منم آرزو داشتم این کار را بکنم.
دوباره که به اتاق آمدم، او نماز خوانده بود و روی سجاده دعا می کرد. همین موقع یکی از پشت در زد و اجازه خواست: منم در را باز کردم، یکی از خدمه های هوتل و گفت: برای شام چی سفارش میدید؟
رویم را به سمت زهره کردم که هنوز نماز می خواند. به پسر گفتم: شما سفارش اتاق های دیگر را بگیرید و در اخیر بیایید از ما را هم بگیرید. قبول کرد و رفت.
وقتی زهره نماز خواند، سجاده را جمع کرد. با آرامشی خاصی به سمت من می دید. منم با نگاهایم برایش فهماندم که دیگه راحت باش. امشب تو مال منی. با چنین نگاهایی به سمتش می دیدم و باید چیزی می گفتم تا سکوت می شکست، به زهره گفتم: نمازت قبول باشد زهره.
زهره هم لبخند ملیحی زد و تشکر کرد.
شام را سفارش دادیم. باهم شام خوردیم، شروع کردیم به چای نوشیدن. هنوز وقت بود. امشب واقعا صبر کردن سخت بود.
باید کاری می کردم تا این سختی آسان می شد. وقتی یکی از خدمه ها ظرف ها جمع کرد و برد. منم با او بیرون شدم و حساب شام را نیز تصفیه کردم.
وقتی دوباره وارد اتاق شدم، دروازه را بستم. هنوز اول شب بود و از اینکه آن پسر در اوایل گفته بود که شب پولیس می آید و از مسافران سوال می کند، در دلم ترس وجود داشت.
رفتم کنار زهره نشستم. به زهره گفتم که اگر پولیس آمد، می دانی که چی بگویی. به چندین سوال احتمالی هر دو یک نوع جواب درست کردیم.
زهره نگران بود که خدای ناکرده مشکلی پیش نیاید. منم می ترسیدم و به این فکر می کردم که اگر پولیس بی آید و بطور جدی تحقیق کند، مشخصا که حقیقت را متوجه می شود.
نگران بودم که خانمم هیچ مدرک شناسایی نداشت و هیچ چیزی نبود که ثابت کند ما زن و شوهریم.
هر قدر زمان بیشتر می گذشت، ما راحت تر و آسوده تر می شدیم. آرامش و امنیت ذهنی ما بیشتر می شد.
تا حالا حتی کنار هم ننشسته بودیم. نمی خواستیم حتی شهوتی و تحریک شده معلوم شویم. زهره از من دور و مصروف گوشی اش بود. منم با گوشی ام قسمت آخری فیلم پدرخوانده را می دیدم.
این لحظه ها خیلی سخت می گذشت. به زهره که می دیدم، او فقط مصروف گوشی اش بود. هنوز حتی روسری اش را نکشیده بود.
ساعت نه و نیم شب شد. در دلم گفتم که از این به بعد پولیسی در کار نیست چون به جمع مزاحمت حساب می شود اگر از این به بعد برای بررسی بی آید.
روبروی من یک تخت بود و زهره روی آن خوابیده بود. پشت زهره به سمت من بود و یک پتو را برویش کشیده بود که هیچی بجز سرش دیده نمی شد.
منم هنوز لباس هایم را نکشیده بودم. چون زمستان بود و هوا سرد، لباس گرم پوشیده بودم. حالا دیگه هوای اتاق را بخاری روشن شده گرم کرده بود. نیازی به لباس گرم نبود.
بالاپوش، پطلون، بلوز و تی شرتم را کشیدم. فقط یک شلوار و زیرپوش برم بود. زهره متوجه شده بود که لباسم را می کشم ولی طوری تظاهر می کرد که از هیچی خبر نیست.
رفتم به سمتش و نشستم. پتویش را کمی بلند کردم و گفتم: منم زیر پتویت بخوابم و ببینم چی می بینی؟
پاهایش را از زیر پتو دراز کرد و مرا هم به زیر پتو جا داد و گفت: به هیچی نمی بینم فقط همین طوری فیسبوکم را چک می کردم.
طوری خوابیده بود که پشتش به سمت من بود، اصلا قابل تصور نبود که چند لحظه بعد چه احساسی دارم. از حالا حالم کاملا فرق می کرد. باور کردن اینکه حالا تمام جسم و روحش مال من می شود، سخت بود.
منم طوری خوابیدم که از پاها تا سینه خودم را به بدنش چسباندم. حتی از روی لباس گرمای بدنش را حس می کردم. ریتم نفس های زهره هم فرق کرده بود. آهسته نفس می کشید.
منتظر بود چه حرکت بعدی را انجام می دهم. ترس هم داشت. بدیهی بود که اولین بار او هم در یک هوتل وقتی با کسی بخوابد، هر نوع ریسکی وجود دارد.
نمی خواستم عجولانه رفتار کنم. باید طوری رفتار می کردم که بیشتر احساس امنیت کند و لذت ببرد تا از بترسد.
همان طور که تمام بدنم از روی لباس هایش بهش چسبیده بود، دست راستم را بازویش بردم و شروع کردم کم کم به لمس کردن بدنش.
پاهایش را جمع کرد و گوشی را از دستش به زمین گذاشت. هیچی نمی گفت، آرام بود و آهسته نفس می کشید.
هیچ اقدامی نمی کرد و منتظر بود من پیش بروم. منم دوست داشتم آرام باشد و با سکوتش مرا بیشتر تشویق کند تا او را نوازش کنم.
سرم را بلند کردم و موهایش را بو کردم. بلند بلند نفس می کشیدم که صدای نفس هایم او مست کند. می خواستم بفهمد که تحریک شده ام و دوست دارم او را بخورم.
موهایش را لمس و بو می کردم. قسمت کمی از شانه و گردنش دیده می شد، شروع کردم به خوردن گردنش. زهره فقط و فقط نفس می کشید. هیچی نمی گفت. فقط لحظه به لحظه نفس های طولانی تری می کشید.
وقتی گردنش را می خوردم، منم دیگه خیلی تحریک شده بودم. از زیر بازوی راستش، با دست راستم سینه هایش را می مالیدم.
خودش را بیشتر جمع می کرد و بی قرار شده بود. هر قدر گردن و سر شانه هایش را می خوردم، بیشتر بی قرار می شد و منم از بی قراری او لذت می بردم.
وقتی گردنش را می خوردم و سینه هایش را می مالیدم، سرم را آهسته به کنار گوشش بردم و گفتم: زهره! بلند شو بیا روی من. بدون گفتن یک کلمه، اطاعت کرد و بلند شد آمد روی من دراز کشید.
هر دو پایش وسط پاهایم بود و سینه هایش روی سینه و قلب من. موهایش اول بروی صورتم بود ولی خودش بزودی آن ها را جمع کرد.
با هر دو دستم از باسن گرفته تا تخت شانه هایش را می مالیدم. من خیلی داغ شده بودم. تا هنوز هم زهره کاملا راحت نبود. حتی گمان می کردم می شرمد چون هیچ وقت به چشم هایم نمی دید. اکثرا چشم هایش بسته بود. وقتی همرایش حرف می زدم و می خواستم جواب بشنوم، حرف می زد و حتی چشم هایش را باز نمی کرد.
کاری به چشم هایش نداشتم و لحظه به لحظه او را دیوانه تر می کردم. هر دوی ما خیلی داغ شده بودیم. حتی او کُسش را روی کیرم که سیخ شده بود، می مالید. خودش را کاملا برویم حرکت می داد ولی حالا بلند بلند نفس می کشید.
کمی که هر دو در این حال بودیم، احساس کردم نفس تنگ می شوم چون طبیعتاً نفس تنگی دارم. نمی شد برایش مستقیم بگویم که سنگین است و باید از رویم پایین شود.
همان طور که کیرم از زیر شرتم سیخ شده بود و او هم خودش را برویم می مالید، برایش گفتم: زهره جان! بلند شو که لباس هایت را بکشم.
بازهم هیچی نگفت، بلند شد و بین پاهایم نشست. قبلا برایش گفته بودم که شبی که باهم بودیم، دوست دارم لباس هایت را خودم بکشم. وقتی دیدم منتظر است و هیچ کاری نمی کند، یادم آمد که برایش قبلا چه گفته بودم.
بلند شدم و اول بلوز و دامنش را در آوردم ولی به سوتینش کار نگرفتم. حالا از قسمت بالایی بدنش فقط یک سوتین برش بود.
او را به پشت خواباندم و شروع کردم به لب گرفتن. خیلی از همدیگر لب نگرفتیم. شاید کمترین زمان پیش نوازی ما مربوط لب گرفتن و چوشیدن زبان و لب هایمان بود.
دوباره رفتم به سوی گردن و گلونش. این بار جور دیگری می خوردم. چنان محکم و حرفه ای می خوردم که گاهی گردنش را به شانه اش می چسباند تا جایی برای خوردنش نباشد.
بعد از اینکه گردن، گلون و لاله های گوشش را خیلی خیلی زیاد خوردم، رفتم به سوی سینه هایش. هنوز سوتین داشت ولی پشت سینه هایش را می خوردم. سر شانه هایش را می خوردم.
زهره تا حالا یکسره چشم هایش بسته بود. چنان خاموش بود که گویا یک عمر حرف زده و حالا هیچ انرژی ای برای حرف زدن ندارد.
هر دو دستم را زیر بازوهایش گرفتم و او را بلند کردم. من بین پاهای زهره نشسته بودم. وقتی بلندش کردم، بروی پاهایم نشست و هر دو دستش را دور کمرم حلقه کرد.
تا هنوز پتلون لی به پایش بود و در نیاورده بود با این حالا با حرکت تمام بدنش بخصوص کُسش به شکمم، می خواست وحشی تر و دیوانه تر شود.
وقتی می خواستم او را بلند کنم، هدفم باز کردن سوتینش بود ولی او خودش را به من چسباند و شروع به حرکت موجی کمرش کرد.
وقتی زهره خودش را حرکت می داد و محکم مرا به بغلش فشار می داد، سوتینش را از پشتش باز کردم و دوباره او را به پشت خواباندم.
اولین بار بود که سینه های کوچکش را می دیدم. سایز سینه هایش کوچک بود و وقتی به پشت خوابیده بود، پهن شده بودند. دوباره کمی خم شدم به سویش و با هر دو دستم سینه هایش را جمع کردم. چنان تحریک و وحشی شده بودم که سینه هایش را خیلی فشار می دادم. گاهی دردش می گرفت و با دستش مانع ام می شد.
سرم را بردم بین سینه هایش و از وسط سینه هایش شروع کردم به خوردن شان. خوردن سینه هایش را خیلی دوست داشتم. سینه هایش را زیاد می خوردم و می دیدم که بیشتر و بیشتر تحریک می شود.
هر جای بدنش را که می خوردم و لمس می کردم، اگر بیشتر تحریک می شد و بی قراریش بیشتر می شد، همان نقطه را بیشتر نوازش می کردم یا می خوردم.
همان طور که سینه هایش را می خوردم و می مالیدم. صدای نفس هایش خیلی بلند شده بود. بی نهایت لذت می بردم وقتی می دیدم که بیشتر تحریک و بی قرار می شود.
از سینه هایش کم کم به سمت ناف و کُسش پایین می آمدم. وقتی به سمت نافش رسیدم، او فقط لذت می برد و تحریک شده بود.
می خواستم دکمه و زیپ پتلونش را باز کنم که یادم آمد او را ماساژ بدهم.
خودم را برویش دراز کشیدم و همان طور که چشم هایش بسته بود، به کنار گوشش گفتم: زهره جان! ترا ماساژ بدهم؟
زهره با صدای تغییر کرده و حالت تحریک شده گفت: هر طور خودت می خوایی.
هم خیلی دوست داشتم بروم به سمت کُسش و هم دلم می خواست او نهایت لذت را از این شب ببرد و من به تمام آرزوهای که قبلا داشتم برسم.
روغن مخصوصی که برای ماساژ بدن بود را آوردن و زهره را به شکم خواباندم. سر شیشه را باز کردم و چندین قطره روی شانه های و کمرش انداختم.
با هر دو دستم شروع کردم به مالیدن سر شانه هایش. در ابتدا چون خیلی تحریک شده بودم و نمی دانستم چگونه رفتار و تا چه حد فشار بدهم، از ماساژ دادن من می نالید و می گفت: آهسته فرهاد، آهسته.
منم به حرف هایش گوش می دادم و آهسته تر بدنش را ماساژ می دادم. بعد از شانه ها و قسمت پشت گردنش، کمرش را از پشت باسنش ماساژ دادم. حالا هم احساس آرامش می کرد و هم لذت می برد.
وقتی ماساژ پشتش تمام شده بود، از زیر بازوهایش دست های چربم را داخل کردم و دیدم که سینه هایش چیقدر بزرگ معلوم می شود. کمی از پشت می خواستم سینه هایش را بمالم تا وقتی به پشت خوابید، سینه هایش چرب باشد و مستقیم از سینه هایش شروع کنم.
در همین لحظه بود که پشت دروازه ی اتاق ما سر و صدا شد و لامپ دهلیز روشن شد. می خواستم تا خاموش شدن لامپ و سر و صداها توقف کنم.
چون اولین اتاق دهلیز دوم، اتاق ما بود، یک لحظه یکی به پشت در اتاق ما محکم تک تک زد. همزمان به پشت در اتاق های دیگر نیز تک تک می زدند و می گفتند که از حوزه آمدیم. در را باز کنید.
گرمی بدنم شروع به سرد کردن کرد، تحریک و شهوتم از یادم رفت. زهرا که لخت بود، سریع خودش را به زیر پتو زد و خیلی ترسید.
هر دوی ما تقریبا باور کردیم که حالا دیگه به گیر افتادیم. چون نمی خواستم به پشت در منتظر بمانند تا مشکوک شوند، به زهره گفتم: سریع لباس بپوش و خودت را به خواب بزن، هر قدر ترا صدا کردم جواب نده. مگر اینکه بی آیم و ترا بزور بلند کنم.
زهره شروع کرد به لباس پوشیدن و منم سریع رفتم به سمت الماری که لباس بپوشم. یک وقت دیدم که شورتم تقریبا تر شده. وای خدا! هوای اتاق هم گرم شده و استرس این لحظه هم زیاد بود. در کمتر از یک دقیقه خیلی عرق کردم.
وقتی شورتم را می خواستم از پایم بیرون کنم، دوباره خیلی محکم تک تک زد و گفت: دروازه ره باز کن. پولیس هستیم و اتاق ها را بررسی می کنیم. با صدای گرفته و تحریک شده، آهسته گفتم صبر کنید. آنقدر آهسته بود که صدایم را نشنیدند.
سریع شورتم را در آوردم و لباس پوشیدم. شورتم را بردم داخل حمام گذاشتم و نزدیک در شدم که در را باز کنم. چند ثانیه صبر کردم و جواب سوال هایی که احتمالا از من می پرسیدن را می خواستم تمرین کنم.
چون نزدیک در بودم، یکی گفت: این اتاق فامیلی است و از یک استان دور دست آمدند، شاید خوابیده باشند.تعداد اتاق های هوتل زیاد بود، پولیس هم بی خیال این اتاق شد و صدای قدم های شان را شنیدم که رفتند.
من فقط یک دستمال دستم بود و یکسره عرق هایم را پاک می کردم. منتظر شدم که با تک تک سومی، سریع در را باز کنم. ولی از صدای کفش های شان معلوم بود که رفتند.
وقتی مطئین شدم که از طبقهء ما رفتند، رفتم به سمت کلکین و دیدم که رنجرهای پولیس، چراغ های خود را روشن و حرکت کردند.
نفس راحتی کشیدم و همان طور با لباس، رفتم دور از زهرا به جایی نشستم. به خودم چای کشیدم و منتظر ماندم تا کاملا سر و صدا ها آرام شود.
زهرا هیچی نمی گفت و زیر پتو خودش را به حالت خواب زده بود. زهره هم از صدای آنها فهمید که رفتند ولی ترس از وجودش دور نشده بود.
بعد از نیم ساعتی، حالا مطئین شدم که خطر از بیخ گوش ما گذشت و حالا تا صبح دیگر حرفی نیست.
دوباره لباسم را در آوردم و رفتم به زیر پتوی زهره. باید با زهره حرف می زدم تا آرام می شد. آرام شده بود ولی چنان ترسی بوجود آمده بود که اثرش به این زودی از وجود زهره گم نمی شد.
دوباره دستم را روی بازوهای زهره کشیدم و گفتم: زهره جان! تمام شد. رفتند. حالا دیگه راحت باش و بیا شروع کنیم.
زهره می خواست بی خیال شب شود و گفت: بس است دیگر! بازهم امکانش هست. بخوابیم که صبح وقت می روم به جایی.
خیلی زیاد با زهره حرف زدم تا دوباره آرام و راحت شد. بالاخره قبول کرد که دوباره شروع کنیم ولی نباید اینقدر طولش بدهیم. باید زودتر شروع کنیم و بعد از ختمش بخوابیم.
این بار کنار زهره نشستم و او هم بلند شد، لباسش را سریع در آوردم. باید دوباره گرم کاری و پیش نوازی می داشتیم و اگر نه هیچ لذتی در بقیه‌ی کارها نبود.
پس شروع کردم به خوردن گردن و سینه هایش. این بار بهتر و بیشتر از دفعه‌ی قبل او را می خوردم تا وقتی فهمیدم دوباره کاملا تحریک شده.
رفتم بین پاهای زهره نشستم و از روی پتلونش، کُسش را بوی می کردم. هر دو پایش را باز کردم و سرم را بین پاهایش گذاشتم. این طور خیلی دوام نکرد تا دکمه و زیپ پتلونش را باز کردم و پتلونش را پائین کشیدم.
یک شورت سفید پوشیده بود. وقتی شورتش را دیدم، فهمیدم که مثل شورت من، شورت زهره هم تر شده. زهره دوباره رفت به هوای حال و نفس کشیدن. چشم هایش را دوباره بست.
به پشت خوابیده بود و پاهایش را جمع کرده بود. زهره هم می ترسید که کُسش آسیب نبیند و هم هیچی به من نمی گفت.
به من اعتماد داشت ولی ترسش از این بود که از شدت شهوت، یکبار او را بیچاره نکنم. هر دو دستم را روی زانوهایش گذاشتم و پاهایش را باز کردم. هنوز سرم به کُسش نزدیک نشده بود که بوی کُسش به سرم زد.
طوری تصور می کردم که تمام پیش نوازی ها و خوردن های قبل از یکطرف و خوردن کُسش طرف دیگر. سرم را پایین کردم بین پاهایش و دستم هایم را به ران هایش چسباندم.
دهنم را روی قسمت تری شورتش گذاشتم و بو کردم. دیوانه شده بودم. این بو خیلی تحریک کننده بود. هر قدر بیشتر بو می کردم، بیشتر تحریک می شدم. از روی شورتش کمی لیس زدم ولی صبر کرده نتوانستم که شورتش را نکشم. وقتی شورتش را کشیدم، موهای کُسش را تازه زده بود. خیلی سفید و پاک بود. حالا به پای منم دیگه شورت نبود. کیرم کاملا سیخ شده بود. خیلی خیلی دوست داشتم همان لحظه کیرم را روی کُسش بمالم یا مستقیم بدون هیچ پیش نوازی دیگری، داخل کُسش کنم.
سرم را پایین بردم و شروع کردم به لیس زدن شیار کُس زهره. حالا دیگه زهره آرام و بی صدا نبود. هم پاهایش را به سرم فشار می داد، هم کمرش را حرکت می داد که فشار لب ها و دهنم بیشتر روی کُسش باشد.
حالا آن زهره ی آرام و خجول، به دنیای دیگری بود. حالا آهسته آهسته آه می کشید. دستش را روی سرم کمی فشار می داد. من بیشتر از دیدن حال زهره لذت می بردم. این حال زهره لذت سکس را چندین برابر کرده بود.
همان طور که هر دو دستم را روی ران های زهره حلقه کرده بودم، پاهایش را بیشتر باز کردم و با نوک زبانم، رفتم روی سوراخ کُسش. خیلی با فشار می مکیدم و زهره آهش بلند شده بود. من از صدای زهره بیشتر لذت بردم تا خوردن و بوی کُسش.
لحظه به لحظه صدای زهره بلند تر می شد. در حدی که اگر کسی پشت در اتاق ما می بود، صدای زهره را می شنید.
زهره حالا کمرش را خیلی سریع حرکت می داد و با دستش، سرم را بیشتر فشار می داد.
زهره به جای اینکه پاهایش را بیشتر باز کند تا کُسش بیشتر به دسترسم باشد، پاهایش را بیشتر فشار می داد و اصلا راحت نبودم.
با هر دو دستم پاهایش را بیشتر باز کردم و این بار شدیدا چوچولش را می خوردم. چوچولش وقتی داخل دهنم بود، کاملا آنرا می چوشیدم و با کمک زبان و کامم، چوچولش را به دهنم کش می کردم.
آه و ناله های آهسته و صدای نفس های زهره هر لحظه مرا بیشتر تشویق می کرد تا بیشتر و بیشتر او را بخورم.
با سرعت بیشتر با زبانم چوچول زهره را می خوردم حرکتش می دادم. حرکت بدن زهره خیلی شدید شد. دستش را محکم روی سرم فشار می داد و بدنش را با سرعت زیاد حرکت می داد.
چوچول زهره را شدیدا می خوردم که بدن زهره لرزید و هر لحظه پاهایش را به سرم نزدیک می کرد و لحظه های آخر کمرش را از زمین بلند کرد. کاملا سرم به پاهای زهره چسبید. هر دو پایش را محکم به سرم فشار داد تا هیچ کاری نتوانم. منم در همان حال ماندم تا دوباره کمرش را به زمین گذاشت و پاهایش را باز کرد.
فهمیدم که ارضا شده. چون تا دوباره می خواستم کُسش را بخورم، پاهایش را کاملا نزدیک کرد تا نتوانم کُسش را بخورم.
زهره خیلی خسته شده بود. همان طور که به پشت خوابیده بود، رفتم به کنارش خوابیدم. دوباره سینه هایش را می مالیدم.
دوباره کم کم سر شانه هایش را می خوردم تا تحریک شود و یک بار دیگر او را ارضا کنم ولی فهمیدم که خیلی خسته شده. دیگر حوصله اش را ندارد. آهسته کنارش گوش زهره گفتم: زهره جان! می خواهی یکبار دیگه هم ارضا شوی؟
زهره اول سکوت کرده بود و آخر بعد از یک کشش ضعیف گفت: نه فرهاد! بیا بخوابیم.
سینه های زهره را می مالیدم و کیرم به بدن زهره می خورد. از سر کیرم آهسته آهسته آب می آمد. به یاد خودم افتادم و گفتم: زهره! می خواهم ترا از پشت بکنم، اجازه می دهی؟
زهره هم خسته بود و هم از این حالت می ترسید. از اینکه اجازه نمی دهد کُسش را بکنم مطئن بودم و حتی درخواست هم نمی کردم. برعلاوه، زهره دختر بود و منم نمی خواستم او را بی پرده کنم.
زهره دوباره سکوت کرده و آخر گفت: نمی توانم فرهاد! خسته هستم.
کیرم را بیشتر به بدنش فشار دادم و گفتم: زهره جان! دیگه تو کاری نکن، من از پشت ترا می کنم. بعد از کمی حرف زدن بالاخره راضی شد.
زهره پشتش را بطرف من دور داد و منم اول دستم را به شیار کُسش مالیدم و دوباره آوردم به سوراخ کونش. یک انگشت دستم را داخل سوراخش کردم. کمی ناله کرد و حالا کیرم را گذاشتم روی سوراخ کونش. زهره خیلی کونش را فشار می داد حتی سوراخ کونش خیلی تنگ شده بود.
با دستم سوراخش را پیدا کردم و سر کیرم که آب لزجی هم داشت را گذاشتم روی سوراخش. زهره خیلی می ترسید و سوراخش را کاملا جمع می کرد. به زهره گفتم که خودش را شل بگیرد تا راحت کیرم داخل شود.
وقتی خودش را شل گرفت، سر کیرم را روی سوراخش می مالیدم و همان طور که کاملا لزجی بود و بدن زهره شل شده بود، یکبار فشار دادم و سر کیرم داخل شد، زهره خیلی صدای بلندی کشید و ناله می کرد. دستش را سریع آورد به شکمم بند کرد تا مانع شود، چون با هر دو دستم ران هایش را گرفته بودم، دوباره کامل فشار دادم و تا ته داخل شد.
زهره خیلی درد کشید و شروع کرد به گریه کردن. با آنکه او را محکم گرفته بودم ولی خودش را به جلو کشید تا کیرم بیرون شود. خیلی درد می کشید و واقعا گریه می کرد.
همینکه کیرم تا تهش داخل شد، سریع ارضا شدم و چندثانیه همان طور هیچ حرکتی نکردم. زهره گریه می کرد و دلم برایش سوخت. کیرم را کشیدم و دوباره او را نوازش کردم.
کمی در همان حال باقی ماند و بعدش بهتر شد. دیگر نمی خواستم او را اذیت کنم.
بخاطر فرصتی که داده بود خیلی تشکر کردم و تا چند دقیقه از او دلجویی کردم. کمی در مورد شب ها و روزهای قبل از این شب حرف زدیم و هر دو زیر یک پتو خوابیدیم.
صبح زهره زودتر از من بیدار شده بود و از میوه و خرماهایی که از دیشب مانده بود کمی خوردیم و رفتیم بیرون.

نوشته: فرهاد دریا


👍 4
👎 10
43901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

796008
2021-03-09 01:03:16 +0330 +0330

رمان نوشتی؟

3 ❤️

796022
2021-03-09 01:15:07 +0330 +0330

هوتل؟ تلفونى؟ دوست عزيزم، درسته شما اهل افغانستان هستيد، امّا نگارش فارسى تفاوتى نداره. هوتل و تلفون به كل غلطه، ايشالا دفعه بعدى رعايت كنى.

4 ❤️

796035
2021-03-09 01:34:18 +0330 +0330

گاييدين مارو بابا😂

3 ❤️

796083
2021-03-09 04:17:45 +0330 +0330

سگ تو روحت اینو باید7قسمتش میکردی

1 ❤️

796112
2021-03-09 09:12:44 +0330 +0330

بعضی واژه ها در ایران تا اینجا شکل نگارش و گفتنش فرق می کند، نمی دانستم به ایران هتل و تلفن می‌گویند.
کوهیار کجا بود؟
اینجا فقط دو اسم هست، فرهاد و زهره
این اولین داستان عمرم بود، دفعه‌ی بعدی سعی می‌کنم با لهجه‌ی شیرین فارسی/ایرانی بنویسم تا دری.

5 ❤️

796125
2021-03-09 10:59:49 +0330 +0330

شک دارم افغانستانی باشه، یه جا لحجه نداره، یه جا خیلی غلیظ لحجه داره، ضمن اینکه خیلی طولانی و کسل کننده بود

1 ❤️

796133
2021-03-09 12:23:44 +0330 +0330

داستان زیبایی بود که با لهجه شیرینی بیان شد. صحنه های سکسی خیلی خوب ترسیم شده اند.
آفرین

1 ❤️

796157
2021-03-09 15:42:40 +0330 +0330

چقد نوشتی کس خل

1 ❤️

796212
2021-03-10 00:06:52 +0330 +0330

باید به آقای عبدالله عبدالله یه نامه بنویسم !

2 ❤️

796218
2021-03-10 00:38:11 +0330 +0330

کص نوشته.

0 ❤️

796409
2021-03-10 18:49:30 +0330 +0330

با آنکه این داستان بازدهی خوبی نداشت و اکثر نظریه‌ها منفی بود اما بازهم آنقدر بد نبوده که وقتی دانستید داستان طولانی ست، بازهم تا تهش خواندید.
از اینکه خوانده شد و حتی نظریه های منفی گرفت، بازهم خوشحالم چون فهمیدم عیب داستان نویسی ام کجاست.
مرسی از کسانی که خواندن و نظر دادن♥

0 ❤️

796505
2021-03-11 06:19:56 +0330 +0330

عالی بود به نظرم خیلی بهتر از این کس و شعر هایی بود که بعضیا به زور میخواهند به جای خاطره غالب ما کنند

1 ❤️

796580
2021-03-11 17:15:59 +0330 +0330

وااای🤯🤯🤯
ریدم تو این داستانت کصکش😂😂😂
بلاخره زهره یا زهرا🤣🤣
کونی این چی بود تایپ کردی 😆😆😆

1 ❤️

817097
2021-06-25 23:02:44 +0430 +0430

خیلی عالی نوشتی فرها جان.
من خودم هموطنت هستم. دقیقا لحظه به لحظه داستانت رو درک کردم و از واقعی بودن کامل داستان لذت بردم. اینکه بله دخترا در افغانستان در انجام سکس کاملا ناشی اند، اینکه پلیس آمد پشت در اتاق تون، اینکه هیچ چیزی در افغانستان معیاری و استاندارد نیست. همه و همه اینها را درک کردم.
فقط ای کاش میگفتی که از طرف خانواده زهره هیچ خبری نشد، تماس نگرفتند؟؟ اینجا یک کمی داستانت رو غیر واقعی میکنه.
بهر حال خیلی عالی بود. اگر داستان دیگری هم نوشتی توی این سایت، بگو تا بخونم.
در ضمن اگر خواستی داستان دیگه ای بنویسی قبلش برای من بفرست من به هر دو لهجه ایران و افغانستان تسلط کامل دارم و میتونم قشنگ برات به فارسی ایرانی بنویسم. مثلا وقتی گفتی پولیس از حوزه امده، اینجا در ایران حوزه محل تحصیل آخوند ها را حوزه میگن. خلاصه یکسری اشکالات اینچنینی را میتونم رفع کنم.
عالی بود

1 ❤️