شب جهنمی (۲)

1401/09/24

...قسمت قبل

اون شب تا صبح خواب تو چشام نرفت . کار کی میتونست باشه؟ ولی جز طاهر کسی از وجود مجله توی کیفم خبر نداشت. مطمئن شدم که کار کاره طاهره. لحظه شماری میکردم تا ظهر بشه تا برم پیش طاهر موضوع رو بهش بگم و مجله رو ازش بگیرم . بالاخره ساعت ۵ شد و رفتم جلوی آرایشگری اوستای طاهر. طاهر وقتی منو دید یک لبخند کوچکی زد و اوستای طاهر وقتی منو پشت در دید به طاهر گفت کیفتو بردار و برو. طاهر کاپشنش رو پوشید از مغازه خارج شد و به طرف مدرسه راه افتادیم در طول راه موضوع مجله رو پیش کشیدم و گفتم جز تو کسی از این ماجرا خبر نداشت. ولی در مقابل طاهر بسیار خونسرد و در حالیکه لبخند میزد گفت من برنداشتم ولی میدونم به احتمال زیاد کار علی و مهدی هست. ولی من گفتم اونا از کجا میدونستند توی کیف من چی هست؟ طاهر گفت یادته دیشب ما بین کلاس باهم رفتیم آبخوری وقتی که بر گشتیم مهدی دست و پاشو گم کرد زود پرید سرجاش.من گفتم متوجه نشدم .طاهر گفت من مطمئنم کار خودشونه. برگشتم بهش گفتم پس حالا باید چکار کنیم طاهر گفت نگران نباش میریم مغازه بابک حتما مهدی و علی طبق معمول اونجا هستند.ازشون میگیرم . با این حرف طاهر یه خورده امیدوار شدم. رسیدیم جلو مغازه بابک دیدم مهدی و علی و چندتا از مشتریان تو مغازه بودند. طاهر به من گفت تو همینجا بیرون باش تا من ببینم چکار میتونم بکنم طاهر رفت تو و من بیرون مغازه موندم هوا دیگه تاریک و سردتر شده بود خیلی مظطرب بودم یه ۵دقیقه ای طول کشید و دیدم علی اومد بیرون و اومد جلوم وایستاد به نظر خیلی عصبانی بود دنبالش طاهر هم اومد بیرون علی همچنان ذل زده بود به چشمام و بهم گفت مجله مال توست.گفتم نه مال دوستم فرهاد.گفت پیش تو چکار میکنه گفتم امانته.گفت حالا اومدی اونو ازم بگیری گفتم بله. یه سیلی خوابوند تو گوشم و با عصبانیت گفت کور خوندی امروز اینو میدم دست آقا معلم تا آقا تکلیفتو روشن کنه مگه کلاس جای اینجور چیزاست؟ در این موقع طاهر پا در میونی کرد و بازوی علی رو گرفت و برد توی مغازه. به زور جلوی گریه خودم رو گرفته بودم کلافه بودم نمیدونستم چکار باید بکنم اگه مجله به دست آقا معلم برسه و خانوادم از این موضوع مطلع می‌شدند خونه ما همه مذهبی هستند واقعا داشتم دیوانه میشدم. غرق این افکار بودم که با صدای طاهر به خودم اومدم طاهر گفت به یک شرط علی حاضره مجله رو پس بده. گفتم باشه هر شرطی باشه قبول میکنم . طاهر روک و پوست کنده بهم گفت: علی میگه اگه مجله رو میخاد باید به من و مهدی کون بده . با این حرف طاهر خشکم زد باورم نمیشد. طاهر گفت: دو راه بیشتر نداریم یا باید اینو قبول کنی یا اینکه مجله رو میده به آقا معلم. مهدی وعلی چند وقتی بود که تو کف من بودند ولی من هیچ اعتنایی بهشون نمیکردم. دو دل بودم. طاهر برگشت گفت: از چی می‌ترسی؟ چند دقیقه ای طول میکشه و بعد مجله رو میگیریم قضیه تموم میشه و میریم پی کارمون. من حرفی نزدم ساکت بودم طاهر بهم گفت بیا بریم تو .سرم رو انداختم پایین با خجالت رفتم تو مغازه و علی و بابک و مهدی با دیدن من یکم خوشحال شدند. و مهدی بهم گفت آفرین پسر خوب تو بچه عاقلی هستی و بهترین راهو انتخاب کردی نگذاشتی مسئله بيخ پیدا کنه در این حین بابک سه تا استکان آورد و یک چهارپایه. واستکان هارو گذاشت روی چهار پایه و کتری و قوری که روی بخاری نفتی در حال جوشیدن بودند برداشت و استکانارو پر کرد و یه صندلی آورد کنار بخاری و بهم گفت میدونم بیرون سردت شده بیا بشین اینجا تا گرم بشی من نشستم رو صندلی و بابک گفت من میرم قند بیارم و یک ظرف کوچک که قندتوش بود گذاشت کنار چایها و گفت بچه ها ببخشید همین سه استکانو داشتم. بابک یدونه از اون چایی هارو برداشت و چایی دوم رو علی برداشت و بابک گفت این چایی رو تو بردار بخور تا گرم شی. در این مدت بابک که دو نفر از مشتریاشو که در حال بازی با آتاری بودند گفت: بچه ها دیگه بسه میخام مغازه رو ببندم ما بقیش فردا میایید بازی میکنید و تلوزیونها رو خاموش کرد و بچه رفتند. بعد رفتن اونا نصف چایی که تو دست بابک بود رو سرکشید و یک سیگار از جیبش در آورد با فندک روشن کرد و گفت بچه ها هر کس چایی میخوره خودش بریزه و بخوره و خودش رفت بیرون. وقتی چشام به ساعت روی دیوار افتاد ساعت شش و نیم رو نشون میداد و من تو دلم گفتم ای کاش زود کارشونو بکنند تا دیر نشده بریم سرکلاس. هیچ کس هیچ حرفی نمیزد بیرون رو که نگاه کردم بابک آخرین پک سیگارو زد و تهش رو انداخت زمین وبا پاش خاموش کرد دور و برشو نگاه کرد در مغازه رو باز کرد و با یک دستش کرکره رو کشید پایین تا توی مغازه دیده نشه. و رفت پشت یدونه پتو قهوه ای رنگ آورد رو کرد و به من گفت تو که هنوز چایی تو نخوردی زود باش دیگه. من چایی رو برداشتم مشغول خوردن شدم و بابک به کمک بچه ها صندلی هارو کنار گذاشتند تا جا برای پتو باز کنند. بدجوری استرس داشتم وقتی پتو رو پهن کردند زمین مهدی بهم گفت معطل چی هستی زود باش شلوارتو در بیار. خجالت میکشیدم بیشتر از همه از طاهر وقتی که نگاش کردم با یک لبخند رضایت بخش به من اشاره کرد که بکش پایین. دستم رو بی اختیار به طرف کمربندم بردم که مهدی اومد و منو بغلم کرد و شروع کرد به بوسیدن صورت و گردنم و با یک دست هم کونم ماساژ میداد و می‌گفت نترس امشب میخایم یه حال حسابی بهت بدیم میدونی چند ماهه منتظر همین لحظه بودم و هر روز که تو نیمکت جلویی کونت رو غلنبه میکردی من و علی نگات میکردیم جق میزدیم پدرمون رو در آوردی تو حالا میخایم بکنیمت. با حرص و وحشی‌گری کمربندم رو باز کرد خواست دکمه شلوارم رو باز کنه دکمه شلوارم کنده شد شلوارم که کشید پایین بلا فاصله شورتم رو تا زانو کشید پایین وقتی کون بدون مو و سفیدم رو که دیدند چشمشون برق میزد. دیگه چاره ای نداشتم و باید خودم رو واگزار میکردم. مهدی گفت کفشاتو در بیار و برو روی پتو. کفشامو در آوردم رفتم رو پتو و مهدی بهم گفت شلوارتو کامل در بیار.به حرفش گوش کردم شلوار و شورتم رو در آوردم گذاشتم زمین.تو این هنگام علی اومد پیشم و شروع کرد به ماساژ دادن کونم بهم گفت این کونو رو باید کرد حیف نیست توی اون شلوار زندانیش میکنی. کم کم استرس داشت با ماساژهای علی به لذت تبدیل می‌شد…

ادامه...

نوشته: جواد


👍 9
👎 0
12301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

906749
2022-12-15 02:01:56 +0330 +0330

هرچی باشه آخرش حال میکنی

0 ❤️

906752
2022-12-15 02:15:03 +0330 +0330

خوب موضوع را داری می‌بری جلو ولی کمی سکس های قسمت بعد رو جزیی تر بنویس یا همون با جزییات بیشتر راوی محترم یا نویسنده عزیز لذت داستان های اروتیک به جزییات بیشتر آن‌هاست نه مثل بعضی ها به طول وعرض جغرافیایی لوکیشن نیست ویا اولین باره که میخواد باد بشه می‌نویسه هنوز ۲۵ سانت از ۵۰ سانت رو نکرده بود داخل که درد لذت بخش شروع شد 😄😜این مثل رو صرفا به این دلیل زدم که حواس خود را جمع کرده و داستانها شما مثل سری علیرضا راهروها و عشق ۱۶ ساله من پوریا سطح سایت رو به همان سطح کیفی قبل برگردانید

3 ❤️

906780
2022-12-15 06:08:15 +0330 +0330

بنویس بنویس بنویس قوربون لبت

0 ❤️

906811
2022-12-15 10:01:47 +0330 +0330

جون بگو ببینیم بقیش چی شد

0 ❤️

907017
2022-12-16 19:04:07 +0330 +0330

ایول،،ادامه شو زودتر بنویس

0 ❤️