شیشه شکست

1397/07/27

شیشه شکست ، صدای ضربان قلبمو میشنیدم ، چند نفس عمیق کشیدم و خودمو جمع و جور کردم ، رفتم شیشه خورد هارو جمع کنم … آخ لعنتی دستم برید ، آخه این همه شیشه چرا باید توپ بچه ها به شیشه خونه ی ما بخوره … حالا جواب میلاد رو چی بدم امشب …
یه شام خوشمزه ، یه لباس تازه و یه میز شام خوش رنگ ، الانه که صدای زنگ خونه بیاد … با تیک تاک ساعت ، قلب من فریاد میزنه ، بالاخره میلاد اومد ، رفتم جلو تا خودمو لوس کنم اما دیدم یک مرد دیگه هم همراشه ، سریع رفتم توی آشپزخونه و چادرمو سر کردم ، اولین بار بود اون رو میدیدم ، میلاد میگفت اسمش سعید هست و ازش تعریف میکرد ، اما من فکرم پیش شیشه ی شکسته ی آشپزخونه بود که مبادا میلاد ببینه… اما میلاد حتی دست بریده منو ندید.
بعداز شام میلاد ظرفا رو برد توی آشپزخونه و صدام زد ، قلبم داشت از دهنم میومد بیرون ، وقتی رفتم بدون اینکه چیزی بپرسه محکم زد توی صورتم …

  • احمق من برم کار کنم و پول در بیارم بعد تو بزنی شیشه خونمو بشکنی؟ خودت میری کار میکنی شیشه رو میخری
    صدامو خفه کرده بودم و آروم اشک میریختم گوشه آشپزخونه ، ده دقیقه بعد دیدم یهو سعید اومد توی آشپزخونه ، من چادرم دورم بود ، بهم خیره شده بود ، چشماش به پاهام بود و لبخند میزد ، گفت اومده آب بخوره و رفت.
    حالم از خودم و زندگیم به هم میخورد آخه چرا یه دختر انقدر باید تنها باشه که بشه زن یه آدم حشری بی اعصاب ، چقدر ساده بودم که گول دوستت دارم های عاشقانه اش رو خوردم … بیچاره خانوادم کاش زنده بودن…
    میلاد اومد توی آشپزخونه نشست کنارم و خندید ، گقتم حتما یه چیزی میخواد که یهو مهربون شده … دستشو کشید روی صورتم ، موهام رو ناز کرد و گفت
  • ببخشید عشقم عصبانی شدم ، شیشه فدای سرت ، اصلا فردا میریم برات همون انگشتر خوشکله رو که عکسشو بهم نشون دادی میخریم
    از قدیم گفتن سلام گرگ بی طمع نیست ، منم که یه دختر ساده ، یه مدت بود میلاد مدام توی سایت های سکسی میچرخید و از کارایی که اسمشو گذشته بود فانتزی حرف میزد ، گاهی وقتا اعصابم خورد میشد اما نمیتونستم کاری کنم و مجبور بودم گوش بدم بخاطر اینکه کسی رو نداشتم جز اون ، گاهی هم مثل الان انقدر مهربون میشد که خر میشدم … بهم توی آشپزخونه گفت
  • سعید از دوستای اینترنتی من هست ، اون هم مثل من فانتزی هایی داره ، باهم صحبت کردیم و بهش اعتماد کردم ، قراره امشب کنار ما بخوابه
    اون زمان حس مرگ میکردم … حس پرنده ای که توی قفس گیر افتاده و راه فراری نداره … آروم از گوشه ی چشمم اشک ریختم ، با دستای لعنتیش اشکامو پاک کرد و بهم وعده های کثیفش رو میداد …وقتی رفتم داخل پذیرایی سعید یهو اومد سمتم ، ترسیده بودم … منو محکم گرفت و لبامو بوس میکرد ، سعی میکردم خودم رو آزاد کنم اما نمیشد … شوهر بی غیرتم هم یک گوشه وایساده بود و لذت میبرد … منو با زور خوابوند روی زمین و لباسم رو بیرون آورد و خودش رو میمالید بهم … دیگه سعی نمیکردم از دستش خلاص بشم چون جایی رو نداشتم برم ، کسی رو نداشتم بهش پناه ببرم
    اون شب ، فقط شروع بدبختی های من بود … هر هفته با یک نفر ، گاهی با یک خانواده و من فقط باید میگفتم چشم …
    حالم از عشقم گفتنش به هم میخورد ، یه روز تصمیم گرفتم تمام کارایی که باهام کرده رو تلافی کنم
    یه روز توی یکی از چت روم ها با یک آقایی آشنا شدم ، بهش نگفتم شوهر دارم ، باهم یک مدت حرف زدیم … حرفای عاشقانه میزدیم ، گاهی هم سکس چت و حرفای سکسی ، یه روز بهم گفت میخواد منو حضوری ببینه ، تا چند وقت مخالفت میکردم ، خودمم نمیدونستم دارم چیکار میکنم فقط میدونستم این کارم میلاد رو اذیت میکنه.
    یه شب میلاد با یه زن اومد خونه و گفت این عشقمه … اون زمان حس نابودی میکردم ، دلم میخواست بمیرم اما فقط میخندیدم ، اون شب تا صبح با اون زن حال کرد ، روی تختی که جز من کسی روش نرفته بود … هرچه ثانیه ها میگذشتن نفرت من از میلاد بیشتر میشد . … به خودم گفتم لعنتی بسه دیگه تا کی میخوای برده ی خواسته های این بی غیرت باشی ، موبایلم رو برداشتم و به حسین پیام دادم
    ++ سلام نفس من ، ستاره ام ، تصمیم گرفتم همدیگه رو ببینیم ، فردا شب به صرف شام بیا خونه ی من ، آدرسش رو واست میفرستم
    بعدش آدرس رو فرستادم و گوشیمو خاموش کردم تا فردا شب ، حسین اومد خونه ، اون شب بهترین لباسم رو پوشیده بودم ، وقتی از در اومد داخل ، وسطای راهرو بود که رفتم سمتش ، لبامو محکم گذاشتم روی لباش و مکیدم … عین وحشیا کمربندشو باز کردم و کشون کشون بردمش سمت تختمون …لباسشو بیرون آورد و وحشیانه بدنم رو چنگ میزد … کم کم سعید داشت میومد خونه ، وسطای ناله های حسین ، صدای بسته شدن در رو شنیدم ، قلبم داشت از جاش در میومد … بلند تر فریاد میزدم اوووف عشقم منو جر بده تو نفس خودمی … من فقط زن توام عشقم … حسین هم محکم تر منو میکرد …
    یهو در اتاق باز شد ، حسین سریع بلند شد از روم و من توی چشمای میلاد نگاه میکردم ، خشم کل وجودش رو گرفته بود … اومد سمت من ، حسین تعجب کرده بود و میگفت این کیه و میلاد مدام فحش میداد … حسین و میلاد درگیر شدن ، من از ترس با بدن لخت گوشه اتاق دستامو گذاشته بودم روی گوشام و نشسته بودم … میلاد ، حسین رو پرت کرد از اتاق بیرون و داشتن همدیگه رو تیکه تیکه میکردن … همینطور که به اونا خیره شده بودم و سکوت میکردم ، داشتم به کارای میلاد فکر میکردم ، به خیانتاش ، به خیانتایی که بخاطرش انجام دادم ، انگاری تمام گذشته ام توی چند ثانیه از جلوی چشمم رد میشد …
    یهو صدای شکستن شیشه اومد و سکوت همه جا رو گرفت
    با ترس و لرز رفتم بیرون ، صدای ناله میومد، صدای ناله ی حسین بود ، گوشه ی آشپزخونه با بدن زخمی نشسته بود … کف آشپزخونه پراز خون بود ، از روی زمین خون رو دنبال کردم … چهره میلاد رو دیدم که سرش پراز خون هست و دور و برش پراز خورد شیشه ، خورد شیشه های همون پنجره ای که منو فاحشه کرد … فقط به جسدش خیره شدم ، دیگه نمیترسیدم ، حتی قلبم هم تند نمیزد ، فقط بدنم سرد بود …
    بعداز اون ماجرا هرچی داشتم رو برداشتم و از ایران رفتم … الان اینجا صاحب یه دختر خوشکلم ، صاحب یک شوهر خوب که حداقل مطمئنم به بهانه ی فانتزی منو نمیفروشه … میدونم ابراز علاقه ی شوهرم به من ، واقعیه .
    " اگر از داستان لذت بردید و ازش درس گرفتید خوشحالم ، اگر هم غلط املایی بود یا نپسندیدید دیگه…"
    من قبلا اول داستان مقدمه کوتاهی مینوشتم اما این بار آخر داستان مینویسم … شاید داستان های قبلی من رو خوانده باشید ، اگر هم نخواندید میتوانید از " **پروفایل من**بخوانید
    من نویسنده ی داستان هستم ، این داستان زندگی شخصی من نیست چون من آقا هستم اما خب سعی کردم به واقعیت نزدیک باشه
    توجه: دوستانی که داستانی رو کپی میکنند لطفا اسم نویسنده رو ضمیمه کنند و داستان های دیگران رو به اسم خودتون انتشار ندید

نوشته:‌ جادوگر سفید


👍 25
👎 9
25669 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

724875
2018-10-19 21:37:16 +0330 +0330

ایولا.یعنی تا آخرش که گفتی مرد هستی فکر کردم این دلستان رو یه زن نوشته.واقعا شاهکار بود آفرین

1 ❤️

724879
2018-10-19 21:41:54 +0330 +0330

یکم غیر واقعی اینکه مثلا به این راحتی بره خارج و پلیس نیاد بگه چی شده کاش یکم اینجاشو توضیح میدادید یعنی خب شاید نخواستین توضیح بدین و رد شدین ازش ولی خیلی خوب بود و همین طور که از یه دید دیگه به تمام این جور کثافت کاری ها نگارش بشه اون ور داستان های فانتزی هارو به رخ کشیده…لایک

1 ❤️

724893
2018-10-19 21:56:58 +0330 +0330

بسیار عالی و خوب،
چه خوب میشه این دست داستان ها بیشتر نوشته بشه تا این کسانی که تبلیغ انجام فانتزی های کثیف رو میکنند برند توی هاشیه!

1 ❤️

724898
2018-10-19 22:04:54 +0330 +0330

ای خدا همین مونده بود این جادوگره زشتوک داستان بنویسه
اجی مجی لا ترجی ، سیم سالاوین
امیدوارم اون خال رو دماخت بزنه رو کیونت

خوب بود و کمی پخته تر نسبت به نوشته های دیگه ات
امید دارم بازم بنویسی و شبمون رو زیبا کنی با داستانهات
لایک جی سی عزیز

2 ❤️

724924
2018-10-19 23:15:29 +0330 +0330

به نظرم کل قشنگیش به این بود که نویسنده مرد بود و از زبان یه زن نوشته بود

1 ❤️

724946
2018-10-20 04:15:18 +0330 +0330

خخخ فکر کردم بار دوم که شیشه شکست از خواب بپری،اما دیدم بازم به خواب دیدنت ادامه دادی :)
گمونم بتونی بهتر ازینا و کمی بیشتر منطبق با واقعیت بنویسی. با اجازه من نپسندیدم.اما لایک میدم به امید اینکه داستان بعدی بهتر باشه. ?

2 ❤️

724959
2018-10-20 05:19:50 +0330 +0330

در حد یه طرح معمولی بود با سوژه ای تکراری بدون پرداختن به جزییات. نپسندیدم

1 ❤️

725006
2018-10-20 12:04:14 +0330 +0330

مثل خودت که زیر همه پستا کامنت کسشر میذاری ریدم تو داستانت کون بد قرکی

0 ❤️

725018
2018-10-20 14:21:13 +0330 +0330

خیلی ابکی و بی محتوا بود .
و خیلی سرسری تموم شد. اروتیکشو حذف کنی میتونی بدی مجله خانواده سبز چاپ شه.

1 ❤️

725045
2018-10-20 18:18:47 +0330 +0330

خیلی زود اوج گرفتی و تموم کردی راحت ۳ چهار فصل میشد دراورد داستانو

0 ❤️

725134
2018-10-21 02:06:12 +0330 +0330

تو همون جادوگری کن اصلا داستان نویسیت قشنگ نیست

1 ❤️

725181
2018-10-21 11:43:33 +0330 +0330

اصن کل وجودم یخ کرد???

1 ❤️

725868
2018-10-24 21:15:03 +0330 +0330

چرا شوهرش فانتزی باز بود غیرتی شد یهویی جالبه

1 ❤️

726050
2018-10-25 16:36:28 +0330 +0330

داستانش خییلی قشنگ بود اما یکم نامفهوم بود،

اگه شوهرش به این فانتزی ها علاقه داره پس چرا از خیانت زنش عصبانی شد؟ مردایی که از دیدن سکس زناشون با یه نفر دیگه لذت میبیرن قطعا عصبانی نمیشن.

1 ❤️