صاحب خوشبخت کتونی های خوشگل(1)

1393/02/22

سلام به همه دوستان شهوانی ، من نگار هستم 22 سالمه. قبل از شروع داستان لازم میدونم یک سری مسائل رو متذکر بشم
اول اینکه این داستان یک داستان با درون مایه واقعیه به صورتی که میتونم بگم 90% حقیقته و 10% بقیه قسمت هاییه که برای جذاب تر شدن داستان به اون اضافه کردم و حقیقت نداره و این 10% مربوط به برخی اتفاقات داستانه و در توصیف هیچ یک از شخصیت ها هیچ گونه اغراق و دروغی گفته نشده و شخصیت ها کاملا حقیقی هستن. دوم اینکه داستان من یک داستان طولانیه و تو چند قسمت کاملش میکنم
لذت بردن از داستان مستلزم اینه که شما همه ی قسمت ها رو به طور کامل بخونید سوم ، از همین ابتدا میگم کسایی که هدفشون از خوندن داستان صرفا ارضای نیاز جنسیشونه وقتشونو اینجا هدر ندن چون داستان من تنها 50% سکسیه که تو قسمت های بعدی بهش میرسیم. چهارم اینکه هیچ کس هیچ گونه اجباری برای خوندن این داستان نداره. بنابراین یا نخونین یا اگه میخونین فحش ندین. اسم ها مستعاره و در آخر نظرات مفید و محترمانه شما دوستان باعث دلگرمی من در ادامه هر چه بهتر داستانم میشه.
متشکرم از همگی …


صاحب خوشبخت کتونی های خوشگل(1)
لعنت به شما … لعنت به همتون … از همتون بدم میاد …
همینجوری راه میرفتم و زمین و زمون رو از الطافم بی بهره نمیذاشتم. دیگه واقعا بریده بودم … نمیکشیدم … خسته شده بودم از زندگی … نمیدونم چقدر راه رفته بودم … به خودم که اومدم اولین پله پل هوایی آبی رنگ جلوم بود … یه فکری مثل برق از جلو چشمام رد شد … خودکشی … از اولین روزی که خودمو شناختم فهمیدم خودکشی کار آدمای ضعیفه … از خودکشی بیزار بودم … نه … خودکشی راه درست نیست … ابله جون یه لحظست … سریع خلاص میشی و تمام … نه من نمیخوام اینجوری بمیرم ؛ نمیخوام اینجوری پا پس بکشم ؛ من نگارم… همون نگار قرص و محکم همیشه … صبور و در عین حال محکم … من ضعیف نیستم ؛ نباید کم بیارم … نه من تا تهش وایمیستم.
پله های پل هوایی رو یکی یکی و پشت سر هم میرفتم بالا … کجای کار میلنگید؟! مگه من چه اشتباهی کردم؟کجای کارم اشتباه بود؟؟مگه من چیکار کردم که مستحق همچین خانواده ای هستم؟؟ خیلی بی انصافیه که همه رو به یه چشم ببینم . با خودم که رودربایسی نداشتم. من با مامانم مشکل داشتم نه با بقیه اعضای خانوادم. مادری که تحت هیچ شرایطی آدمو درک نمیکنه … همش سرزنش همش غرغر همش گیرای سه پیچ … د آخه نوکرتم مادر من ، من که آسه میرم آسه میام کاری به کار کسی ندارم … منکر این نمیشم که شیطنت میکنم … خوبشم میکنم اما فقط در حد شیطنت … تا حالا جدی نشده … با هویت پسر میرفتم تو چت رومای مختلف و هم جنسای احمق خودمو اسکل میکردم و سر کارشون میذاشتم و به حماقتشون قاه قاه میخندیدم … تو خیابون با پسرا کل مینداختم و میشوندمشون سر جاشون … گاخی اوقات کار به دعوای فیزیکی هم میکشید … البته در موارد بسیار معدود و خاص … یادمه ۸ سالم که بود پدر و مادرم منو بردن پیش یکی از استادای معروف تکواندو تا تحت نظرش تکواندو رو ادامه بدم… جلسه اول ازم خواست ضربه ای به دستش وارد کنم و منم به نحو احسن این کارو انجام دادم … هیچ وقت قیافه استاد رو یادم نمیره … از پشت همون نگاه بچگونم بهت رو تو چهرش میدیدم… همونجا اعتراف کرد که من باید پسر میشدم … مامانم وقتی منو باردار بود سونوگرافی گفته بود که بچه پسره ولی من دختر شدم … همیشه از جنسیتم راضی بودم … دختر بودنمو دوست داشتم … دختر شدم تا به همه ی دنیا ثابت کنم من … شکیبا … یه دختر محکمم که دست 100 تا پسرو از پشت بسته … به همه دنیا خودمو ثابت کرده بودم … به همه دنیا ثابت شده بودم به جز مادرم … عزیز ترین و نزدیک ترین آدم تو زندگیم باورم نداشت …
پایین پل هوایی یه پارک بزرگ بود … شروع کردم به قدم زدن … ته پارک خلوت تر و دنج تر بود … همیشه عاشق جاهای خلوت و دنج بودم … رو یکی از نیمکتای ته پارک نشستم … سرمو انداختم پایین و به سنگفرش روبروم خیره شدم …
آخه مادر من چه اشکالی داره که من به جای کفش پاشنه 60 سانت کتونی اسپرت بپوشم؟؟چه اشکالی داره که به جای شلوار پارچه ای گاواردین و فاستونی شلوار جین و کتان شیش جیب بپوشم؟؟؟ چه ایرادی داره که از سوسک نمیترسم؟مگه همه دخترا الزاما و حتما و یقینا باید از سوسک بترسن؟؟؟چه اشکالی داره موی بلند دوست ندارم… قبول … گفتی موی بلند گفتم به چشم اینم موی بلند لااقل دیگه گیر نده که بازشون بذار.بابا خوشم نمیاد زوره مگه؟؟؟دلم میخواد همه رو جمع کنم پشت سرم و کلاه بذارم … خب مگه چیه؟مگه بده که همه ، کوچیک و بزرگ جلوی جذبه و غرورم کمر خم میکنن … د چاکرت برم تو که باید به همچین دختری اعتراف کنی ولی نمیکنی … و این عذاب آور ترین چیز تو دنیاست که مادرت … عزیز ترین کست باورت نکنه… بهت افتخار نکنه …
چند نفری از جلوی چشمام رد شدن ولی من فقط کفشاشونو دیدم … سرم پایین بود و غوطه ور تو افکار قمر در عقرب خودم
…وایــــــــــــی لا مصب عجب کتونیایی داره. منی که خوره کتونی داشتم نمونشو تا حالا ندیده بودم. همینجور که سرم پایین بود به کفشای خوشگل تو پای یه آدم خوشبخت که داشت از جلوم رد میشد چشم دوختم … خاک تو سرت کنن نگار با این حال بیخودتم داری به کتونی فکر میکنی ؟؟؟حواسمو جمع و جور کردم … اون کتونی های خوشگلم به همراه صاحب خوشبختش از زاویه دیدم محو شدن … به 1 دقیقه نکشیده بود که همون کفشا با صاحب خوشبختش دوباره از جلوی چشمام رد شد … خب لابد تا ته پارک رفته و داره بر میگرده … خب شاید اومده ورزش کنه … بیخیال بابا به من چه … داشتم به افکارم سرو سامون میدادم که دوباره همون کفشا با همون صاحب خوشبخت و البته کمی دیوانه از جلو چشمام رد شد … اینبار یک دقیقش به 30 ثانیه آب رفته بود پس ممکنه دفعه های بعدی کمترم بشه … سرمو بلند کردم که با یه جفت چشم مشکی چشم تو چشم شدم … تو لحظه اول اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود “عجب مژه های بلندی!!!”
عادت نداشتم تو چشمای کسی خیره بشم … خب یه خرده زیادی مغرور بودم … هر کسی لیاقت نداشت که من بهش خیره بشم و یقینا این آقای خوشتیپ هم جزء همون دسته بود … جان؟!؟!؟ آقای خوشتیپ؟!؟!؟ یعنی چی ؟؟ شکیبا خجالت بکش. من بودم تا همین چند ثانیه پیش عذا گرفته بودم.
صاحب خوشبخته کتونی های خوشگل رفت و رو نیمکت رو برویی من نشست… خیره شده بود تو چشمای نفتیم … منم بهش اعتنا نمیکردم … مبایلم زنگ خورد … از تو جیب مانتوم درش آوردم و به LCD گوشی که مرتبا اسم بهزاد روش خاموش روشن میشد نگاه کردم … بهزاد داییمه …27 سالشه و خوشبختانه هنوز مجرد … تنها کسیه تو زندگیم که خود واقعیمو از پشت پوسته خشن شخصیتیم بهش نشون دادم… اونم همیشه و تحت هر شرایطی درکم کرده اما الآن نه … الآن حوصله اونم ندارم … ریجکت کردم و بلافاصله بعدش گوشی رو خاموش کردم و شوتش کردم تو کوله ی اسپرتم… میدونستم مامانم بهش زنگ زده و گفته این دختره دوباره قاطی کرده و زنگ بزن 4 تا نصیحتش کن آدم بشه … بابا نا سلامتی ۱۵ سال و ۱۱ ماه و ۱۰ روزمه . نا سلامتی ۲۰ روز دیگه ۱۶ سالم میشه … بابا بچه که نیستم …
ای بــــــــابــــــــا این مرتیکه هم زل زده تو چشمای ما ، ول کن معامله هم نیست … خوشش اومده انگار
از روی نیمکت پاشدم و به سمت انتهای پارک راه افتادم … اونم بلند شد … عین موش و گربه شده بودیم … کل طول پارکو ۳ بار رفتمو برگشتم ولی این ول کن معامله نبود … به ناچار رو یه نیمکت نشستم … اومد نشست بغلم :
سلام
جوابشو ندادم
دوباره گفت : جواب سلام واجبه هــــا
-گیریم علیک ، فرمایش؟؟؟
اولالــــا چه داش مشتی و لات. خوبی؟
-دکتری؟!
خب عزیزم چرا کار خودتو سخت میکنی؟! یه بارکی بگو از من خوشت اومده میخوای بیشتر با هم آشنا بشیم. ولی فکر کنم اسم به شغل ارجحیت داشته باشه ها! اول اونو بپرس.
آخ دلم میخواست درجا بزنم لهش کنم ولی زهی خیال باطل ، با تمام مهارت رزمی که داشتم از پسش بر نمیومدم چون از استایلش مشخص بود که اونم ورزشکاره . در ضمن از ادب به دور بود … من فقط در مواقعی که احتمال بوجود اومدن صحنه های +18 وجود داشته باشه از زور بازو استفاده میکنم نه الآن …
به جاش بهش گفتم : ببین بچه جون میدونم بوی کباب به دماغت خورده ولی کور خوندی ، خر داغ میکنن. پاشو برو رد کارت
لب زد : تو محشری دختر …
یواش بود ولی شنیدم.
گفت : ببین من ازت خوشم اومده . اهل مزاحمتم نیستم . من سهیلم. 27 سالمه. شمارمو بدم بهت؟
نمیدونم چی شد که یه لحظه فقط یه لحظه عقلم جاشو داد به اون نیمه شیطون و کم عقل وجودیم… با خودم گفتم ابله جون تا الآنش بی اف نداشتی سنت کم بود تجربه نداشتی عاقل نبودی قبول … اما الآن چی؟؟؟ خانوادت که درکت نمیکنن اون شهاب ابله هم که ول کرده و رفته به امون خدا اون سر دنیا دنبال درس و مشقش … بهزادم که دیر یا زود ازدواج میکنه و تو میمونی و خودتو تنهاییات …
بهش گفتم بچه جون میدونی من چند سالمه؟؟؟
خیلی شیک و مجلسی جواب داد : بهت میخوره 20_22 سالت باشه اما من میدونم بیشتر از 17 سال سن نداری
گفتم: با اینکه میدونی پا پیش گذاشتی؟
گفتم که! من ازت خوشم اومده.
بیشتر از این ضایع بود اگه اونجا مینشستم. بهش گفتم شمارتو بده شاید بهت زنگ زدم.
یهو رم کرد: نه دیگه نشد ، ببین من از اینکه یکی منو مسخره کنه و فکر کنه من خرم اصلا خوشم نمیاد. اگه زنگ میزنی بگو شمارمو بهت بدم اگه نه …
منم یهو از کوره در رفتم و ادامه حرفشو به نفع خودم تموم کردم :
اگه نه بری سراغ یه ابله دیگه آره؟؟ درست گفتم؟؟؟ پس پاشو زودتر برو که یه وقت مرغ از قفس نپره … بگردی بین دخترای اینجا میتونی یه دافی چیزی گیر بیاری … به سلامت … رومو ازش بر گردوندم که زمزمه زیر لبیشو شنیدم :
-چرا اینقدر راجع به پسرا منفی فکر میکنی؟؟؟
تقریبا فریاد زدم : من راجع به خودمم منفی فکر میکنم چه برسه راجع به شما ها که ساختارتون از یه آمیبم ساده تره …
خندید … بلند تر … کم کم تبدیل به قهقه شد … چقدر قشنگ میخندید … نگــــــــــــــار میزنم دو شقت میکنم هـــــا.
با همون لبخند شیکش ادامه داد حالا شمارمو بدم یا نه؟؟؟
شمارشو ازش گرفتم و بدون هیچ عکس العملی گفتم : فردا همین ساعت بهت اس میدم.
از جام پاشدم و راه افتادم سمت خونه … انگار آروم شده بودم … تمام خشم و عصبانیتم فرو کش کرده بود … یک لحظه بر گشتم سمت عقب و دیدم که با یه ژست خیلی شیک دستاشو کرده تو جیبشو داره منو تماشا میکنه.
واسه اولین بار تو زندگیم یه چیزی تو دلم وول وول خورد. سعی کردم قیافشو بیارم تو ذهنم … قد بلند و هیکل رو فرم … موهای مشکی حالت دار که زده بودشون بالا و پیشونی بلند و خوش فرمشو بهتر به نمایش میذاشت … لب و دهن خوش فرم و چونه ای که دقیقا مثل چونه ی خودم گرد و یه کوچولو فرو رفته بود. پوست گندمی و البته چشماش … خدای بزرگ به جرئت میتونم بگم برق چشماش بود که اون حس نا شناخته رو به دلم انداخت … طعم اون وول وول خوردن خوشایندو به من چشوند … چهره خودم اومد تو ذهنم … چقدر وجه شبه داشتیم با همدیگه … منم پیشونیم بلند بود … برعکس تصور همه که پیشونی بلندو نشونه ی بخت و اقبال بلند میدونن بخت و اقبال من اصلا بلند نبود … دماغ معمولی و کوچولو … لب هایی قلوه ای و پوستی سفید و اما چشمام … چشمای من دقیقا نقطه عکس چشمای سهیل بود … راستش 16 سال از خدا عمر گرفتم نفهمیدم چشمام چه رنگیه! بعضی موقع ها عسلی میشد بعضی موقع ها سبز لجنی گاهی اوقات هم میشی … بسته به شرایط جوی رنگ عوض میکرد … در کل اجزای صورتم به استثنای چشمام به تنهایی زیاد جذاب نبود ولی در کنار هم واقعا لوند و زیبا میشدم. 168 قد داشتم و 60 کیلو وزن … هیکل رو فرم که به لطف ورزش های متعدد عالی و ساخته شده بود … موهامم زیتونی بود … لخت و بلند تا زیر کمرم البته به اصرار و زور مامان خانوم …
در کل جذاب بودم … همیشه همه میگفتن از اون چهره هایی هستم که اگه کسی یک بار ببینتم سخت از ذهنش پاک میشم … خب خدا رو شکر از سهیل کمتر نیستم …
داشتم به این فکر میکردم که صاحب خوشبخته کتونی های خوشگل چقدر زود تبدیل شد به سهیل که یادم افتاد گوشیم هنوز خاموشه… سریع از تو کیفم درش آوردم و روشنش کردم. بلافاصله زنگ خورد … مامانم بود … جواب دادم و قبل از اینکه سونامی سرزنش های مامان شروع بشه گفتم : دارم میام مامان …
ادامه دارد …

نوشته: نگار


👍 0
👎 0
46052 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

418219
2014-05-13 01:20:14 +0430 +0430
NA

خوب بود. خوشم اومد. معلومه که دستی به قلم داری .میشه گفت نوشته ات آموزنده اس و یه حرفایی واسه گفتن داری. ادامه بده .دمت گرم .
آفرین .

0 ❤️

418220
2014-05-13 02:36:52 +0430 +0430
NA

آفرین.

زیبا بود.خسته نباشی.

لت وپار

0 ❤️

418221
2014-05-13 04:52:19 +0430 +0430

همونطور که شیر جوان عزیز گفتن ، مشخصه دستی به قلم و نوشتن داری .

خیلی وقت بود در مورد خاطره یا داستانهایی که خوندم نظر نداده بودم . اما اینجا یه داستان خوش ساخت و نسبتا قوی ارائه شده که ارزش وقت گذاشتن و خوندن رو داره .

همه عناصر و شخصیتهای داستان نسبتا خوب توصیف شدن و همونطور که خودت گفتی کمی شخصیت غیر متعارف قهرمان قصه رو خاص کرده .

در ضمن حواست به غلط دیکته و دستور زبان باشه .
به عنوان نمونه “. د چاکرت برم تو که باید به همچین دختری اعتراف کنی ولی نمیکنی … و این عذاب آور ترین چیز تو دنیاست که مادرت … عزیز ترین کست باورت نکنه… بهت افتخار نکنه …”
ادمین سایت برای جلوگیری از فاش شدن اسامی نوشته در خاطرات اونهارو عوض میکنه .
اگر غیر از اینه ، منظورت از شکیبا رو متوجه نشدم . این شکیبا کیه ؟
در ضمن شهاب رو(مثل بهزاد) معرفی نکردی . شهاب که اونور دنیا در حال تحصیله چه ارتباطی با یه دختر حداکثر 16 ساله داره .
در کل خوب و بجا نوشتی . سعی کن تو قسمتهای بعدی همین ریتم رو ادامه بدی و خیلی ماجرا رو کشدار و باریتم کند یا خیلی تند ننویسی ، چون خواننده از دنبال کردنش خسته و بعد منصرف میشه .
برات آرزوی موفقیت دارم .

0 ❤️

418222
2014-05-13 06:35:18 +0430 +0430
NA

خوشم اومد آبجی بالاخره یه دختر ایت تیریپی هم تو سایت پیدا شد :* :X
امیدوارم بقیه ش زیاد طول نکشه

0 ❤️

418223
2014-05-13 08:28:38 +0430 +0430

:-?
از داستان های چند قسمتی خوشم نمیاد!تقریبا روند همشون مشابه همن.
ریتم کند،فضاسازی بیش از اندازه ،قدیس نمایی از شخصیت ها،و پایانی اکثرا مشابه و کلیشه ای!
اینجور داستان ها معمولا بخاطر پرداخت توصیفات پرزرق و برق از دیگه نوشته های سطح پایان،مورد توجه کاربران قرار میگیره :-B
بنابر این، پس از این نقد منصفانه:-D حتی اگه
ﺧﻮﺭﺧﻪ ﻟﻮﯾﺲ ﺑﻮﺭﺧﺲ باشی! اینجور داستانارو میشه هرچند طولانی،اما در یک قسمت تموم کرد!
:-D

0 ❤️

418224
2014-05-13 10:45:36 +0430 +0430
NA

چاکریم دریک میرزای عزیز .خیلی مخلصیم .

0 ❤️

418225
2014-05-13 16:45:52 +0430 +0430
NA

دوست داشتم یعنی تا قبل از اینکه سرتو بالا کنی و پسر خوشتیپ رو ببینی فکر کردم لزبینی. یکم حرفهای پسره نسبت به شخصیت پسرا رویاییه یعنی ببشتر شبیه توهم همون دختر 15-16 سالست از پسرا.
ضمنا مقدمه ای که نوشتی هم لازم نبود اینجور مقدمه ها رو زیاد بالای داستانای بیخود دیدم واسه همین داشتم از خوندنش منصرف میشدم.
دقیقا هم هم قد و وزن منی :D

0 ❤️

418226
2014-06-09 20:47:31 +0430 +0430
NA

یکمی ایراد املایی و انشایی داشتی، میشه ازشون گذشت…
یه ریزه کلمات تکراری و نابجا داشتی که بازم میشه ازشون گذشت…
با دقت بیشتری بنویس…
داستانت منو یاد سیر داستانی رمانای م مودب پور انداخت، البته ضعیف تر نوشتی و از شخصیت پولدارم تا اینجای کار استفاده نکردی، ولی خوب نوشتی و ارزش خوندنو داشت…
حقیقتش اینه که بخاطر این شکل داستانا میامو به سایت سر میزنم، امیدوارم امثال این داستانا بیشتر بشن؛ حتی اگه حقیقت نباشن…!

0 ❤️