اولین بار تو 12 سالگی قفل کون گرد و قشنگم توسط بچه های محل تو یه شهرستان که محل کار پدرم بود باز شد . درد داشت ولی لذتش بیشتر بود . من خوشم اومده بود و شده بودم کونی بچه های محل . از اون شهر به شهر دیگه ای رفتیم . شغل پدرم طوری بود که هر چند سال یک بار باید شهر محل سکونتمون عوض میشد . من تا 16 سالگی این حس رو درون خودم کشتم . ولی درون من یه حس زنونه قوی بود که نمیتونستم انکارش کنم . حس لذت از اینکه یکی با من و با وجود من ارضا بشه . سال آخر دبیرستان بودم که با فرزاد آشنا شدم . یه پسر قد بلند که به شدت مواظب من بود . پدر و مادرم با بقیه بچه ها رفته بودن مسافرت و من دم کنکور تنها مونده بودم تا درس بخونم . این فرصتی بود که خیلی وقت بود منتظرش بودم . فرزاد رو مرد ایده آلم میدونستم . خیلی بزرگ تر از سنش بود و مسئولیت خانواده رو دوشش بود . پدرش مرغداری داشت و 2 تا هم زن داشت . بیشتر وقتش رو به عیاشی میگذروند . از خودم نمیگم چون پایین عکس رو میزارم تا ببینید . فرزاد تو مدرسه با من روی یه نیمکت میشست . با هم خیلی صمیمی بودیم . خیلی هم شوخی میکردیم .
-فرزاد !
-جانم ؟
-شب بیا یه کاری بکنیم ؟
-چی ؟
-بیا یه نمایشنامه بازی کنیم
-چه نمایشنامه ای ؟ کجا ؟
-خونه ما … من تنهام … بیا نمایش زن و شوهر بازی کنیم … من زنت میشم . با هم یه روز زندگی زن و شوهری رو تجربه میکنیم
-همه اش رو ؟(با خنده جواب داد )
-حالا … (خجالت کشیده بودم )
من اندام کوچیکی دارم . شاید یکی از معدود پسرایی باششم که سایز پام 39 هست . بدنم بی مو بوده همیشه . رفتم خونه . از هیجان داشتم میمردم . فکر آغوش مردانه فرزاد و تصور بوسه لب هاش ضربان قلبم رو بالا میبرد . یه شلوارک پوشیدم و یه سوتین قرمز با شورت قرمز. یکی از صندل ها مامانم رو پام کردم . شورت و سوتین رو آنلاین خریده بودم . یه جوراب شلواری مدل زنبوری هم خریده بودم از قبل .
ساعت نزدیکای 7 بود که فرزاد زنگ زد :
-چطوری خانمم ؟
-خوبم عزیزم ( دهنم خشک شده بود از هیجان و لذت شنیدن این عبارت )
-من دارم میام … چیزی نمیخوای سر راه بگیرم ؟
-نه عزیزم … همه چی داریم ؟
-موز میگیرم ولی … لازم میشه (خندید)
-باشه (خجالت کشیدم)
حدود 20 دقیقه بعدش زنگ خونه رو زد .
یه رژ غلیظ زده بودم . وارد خونه که شد جفتمون خشکمون زد . اون از تعجب این تیپ من و من از اینکه بالاخره مردم رو داشتم به دست می آوردم .
-به به … چه خانمی
گونه های همو بوسیدیم . کیسه موز رو از دستش گرفتم بردم تو آشپز خونه
-برای آقایی چی بیارم که خستگیش در ره ؟
-فقط یه لیوان آب و خودت … خودت پیشم باشی خستگی ام در میره
لیوان آب رو گذاشتم روی یه زیر دستی و آوردم کنارش نشستم . آب رو سر کشید . دستش رو انداخت دور گردنم .
-یه سوال بپرسم ؟
-آره
-این خانم خوشگلم باید اسم داشته باشه مگه نه ؟
-تو دوست داری چی صدام کنی ؟
-چون خیلی نازی دوست دارم نازی صدات کنم
-باشه
صحبتی رد و بدل نمیشد . جفتمون میدونستیم که یه اتفاقی باید بیفته ولی نمیدونستیم چجوری .
-نازی ؟
-جانم ؟
-همه چی مال امشبه ؟
-یعنی چی ؟
-یعنی همین نمایشی که صحبتش رو کردیم ؟
-نمیدونم … تو چیه نظرت ؟
-من همیشه دوستت داشتم . … میدونی که …
اینا رو که میگفت دستش روی رونم بود . منم داشتم دیوونه میشدم .
-منم دوستت دارم.
-میشه این نمایش برای امشب نباشه فقط ؟
-یعنی چی ؟
-برای همیشه خانومم بشی ؟
دیگه نتونستم . به سمت لبش حمله ور شدم. برای من به عنوان یه خانم زشت بود که پیش قدم بشم . لبامون به هم گره خورده بود . داشتیم مثل یه زن و شوهر واقعی لبای همو میمکیدیم . دستش رو برده بود لای پاهام . منم داشتم از روی شلوار با کیرش بازی میکردم . تاپم رو در آورد و شروع کرد به خوردن سینه هام . داشتم دیوونه میشدم. مثل یه بره رام تو بغلش بودم . کارش رو هم خوب بلد بود .
-عشقمی تو
-مرد منی تو
داشتم کمربندش رو باز میکردم . شلوارش رو که کشیدم پایین یه کیر دراز و خوش تراش بود جلوی صورتم . با ولع داشتم میخوردم کیرشو .
-چی کار میکنی خانمی ؟ داره آبم میاد
-بزار بیاد تو دهنم . آب آقامون رو دوست دارم بخورم تا ته .
سفت شدن رگ های کیر خوش تراشش رو میتونستم حس کنم . با یه صدای ناله بلند تمام آبش رو خالی کرد تو دهنم .
-واااااااااااااای … عاشقتم نازی … تو کی هستی ؟
تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که خودم رو به توالت برسونم و دهنمو بشورم . وقتی برگشتم روی همون کاناپه دراز کشیده بود . لخت . رفتم شورت بپوشم کشید منو سمت خودش . افتادم روش . در مقایسه با اندام مردونه اون من مثل یه پیشی بودم تو بغلش . افتادم روش . شروع کرد به لب گرفتن و نوازش کردنم . منم هنوز حشری بودم . داشتم پشمای سینه اش رو میبوسیدم . به آرزوم رسیده بودم . یه مرد واقعی منو تو بغلش گرفته بود و بعد از اینکه ارضا شده بود هنوز داشت قربون صدقه ام میرفت و نوازشم میکرد . رفتم سمت کیرش باز . نیمه راست بود . انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش کمرش رو خالی کرده بود . باز شروع کردم به لیس زدن کیرش . پنج دقیقه دارکوبی براش ساک زدم . راست راست شده بود . منو کشید بالا و شروع کرد لب گرفتن ازم . روی همون کاناپام منو اورد جلوی خودش از پشت داشت گردنمو میخورد . من دیگه داشتم میمردم . مثل یه بره کاملا رام این گرگ حشری شده بودم .
-میخوام بکنمت خانومی … اجازه میدی ؟
-اوهومممممممم
داشتم له له میزدم برای حس کردن کیرش تو سوراخ تنگم که خیلی وقت بود دست نخورده بود . وقتی زیرش خوابونده بود منو کیرش رو لای دو طرف کونم گذاشته بود و داشت بالا پایین میکرد و گردنم رو میخورد . من داشتم دیوونه میشدم .
-فرزاد
-جونم عشقم
-بکن توم
هنوز کلمه توم رو نگفته بودم که چشمام سیاهی رفت . خشک خشک فرو کرد توم .
-واااااااااااااااااااااای
-الان عشقم … یه لحظه صبر کن
کشید بیرون یه تف ریخت دم سوراخم و دوباره کرد . دفعه قبل سرش رفت فقط ولی این دفعه کامل فرو کرد توم . صبر کرد تا بدنم عادت کنه و بعدش شروع کرد به تلمبه زدن .
-نازی جونم … خانم خوشگلم… درد نداری که ؟
-دردم داشته باشم لذت زیر آقایی بودن به دردش می ارزه
-دیگه فقط مال منی ؟
-آره عشقم… فقط
کشید بیرون و منو برگردوند سمت خودش . پاهام رو داد بالا و کوسن مبل رو گذاشت زیر کمرم . من تو آسمونا بودم . چشم تو چشم مردم … عشقم … زندگیم …
صدای آه بلندش معلوم میکرد که داره میاد آبش . شروع کرد به مالیدن دودول کوچولوی من . واااااااااااااااااااااااااااااااای همزمان آبمون اومد . آب من پاشید بالا و آب اون تو من خالی شد . … رو ابرا بودم …
یک سال از این عاشقانه قشنگ میگذشت . این حس متعلق به کسی بودن و دوست داشته شدن ، بین من و فرزاد روز به روز شدید تز میشد . مادر فرزاد میدونست رابطه ما رو و کاری به کارمون نداشت . من رو هم خیلی دوست داشت و باهام مشکلی نداشت . تو یه شهر کوچیک خیلی این چیزا زود میپیچه . من دانشگاه قبول نشدم و خانواده ام تصمیم گرفتن که منو بفرستن به یه کشور خارجی . این هم خوب بود هم بد . بد از این جهت که من رو از عشقم دور میکرد . و خوب از این جهت که میتونستم تو یه کشور آزاد تجربه زن بودن رو زندگی کنم . بدون ترس از قانون و بدون ترس از قضاوت شدن . من و فرزاد جدایی دردناکی داشتیم . تو این مدت که درسم رو شروع کردم خیلی عوض شدم . تونستم تمام چیزایی که میخوام رو امتحان کنم . البته با کسی سکس نداشتم . خودم رو به فرزاد متعهد میدونستم .
تابستون بود . اولین باری که داشتم میومدم ایران برای تعطیلات . بعد از 2 سال . تو تمام این مدت با فرزاد در تماس بودیم . وقت این رسیده بود که تلافی این دو سال رو در بیاریم سر هم . ما تو این مدت به خاطر شغل پدرم از اون شهر منتقل شده بودیم به یه شهر دیگه . اینم مشکلی بود برای خودش . من باید میرفتم به شهر فرزاد برای سفر . بهترین لباسایی که تو این مدت خریده بودم رو تو چمدونم گذاشتم و رفتم …
.
.
.
.
-این کونی مادر جنده رو میندازی از این خونه بیرون یا خودتو هم بندازم بیرون ؟
هنوز خواب بودم که با این صدای فریاد بابای فرزاد از جام پریدم . 2 روز بود که خونه فرزاد اینا بودم و تو این شهر کوچیک ، خیلی جلب توجه میکردم . پدرش هم بو برده بود و اومده بود .
-زشته بابا … مهمونه
-کس مادرش ! مهمون چی ؟ آبرومون تو در و همسایه رفت .
اصلا یادم نبود که لختم . با دست و پای لاک زده و آرایشی که ردش هنوز از شب قبل مونده بود . از در که اومدم بیرون و با پدرش چشم تو چشم شدم تازه یادم افتاد فقط یه شورت پامه . اون خشکش زد از دیدن من . منم انگار یهو برق گرفته باشه . تو چشم هم خیره شدیم یه لحظه . تازه فهمیدم تو چه وضعی هستم . بدون اینکه کلامی رد و بدل بشه برگشتم رفتم تو اتاق و در رو بستم . بابای فرزاد هم بدون اینکه چیزی بگه رفت . صدا بسته شدن درب اضطراب منو بیشتر کرد . نمیدونستم واکنش فرزاد به این موضوع چیه . رو تخت نشسته بودم و زانوم تو بغلم بود . در اتاق باز شد . روی نگاه کردن تو چشای فرزاد رو نداشتم . کنارم نشست . روی تخت .
-منو ببین
روم رو برگردوندم سمتش
حمله کرد به لبام . شروع کرد با خوردن لبام . وحشیانه داشت میخورد .
-عشقمی هر کاری بکنی … فکر کردی دعوات میکنم ؟ نه … میگامت … وحشیانه میکنمت
-جوووووووووووون … من ماااااااااااااااال تو ام فقط
-میخوام حامله ات کنم
-عاششششششششقتم …
تلمبه های شدید فرزاد تو من و صدای ناله های من زیرش… . تو این چند روز به اندازه تمام این دو سال منو کرده بود . صدای غرش فرزاد و آبی که تا ته خالی شد توم .
-بیاید یه چیزی بخورید … چه خبره سر صبحی ؟
من تو بغلش بودم که صدای مادرش رو شنیدیم .
-عشقم برم یه دوش بگیرم ؟
-اره خانمم … مهم نیست بابام چی میگه ولی ظاهرا مامانم تو رو به عنوان عروسش پذیرفته دیگه
دلم ضعف رفت از حرفی که زد .
از حموم که اومدم تخت و اتاق مرتب شده بود . فرزاد و مادرش داشتن سر میز صبحونه صحبت میکردن . بدون اینکه حرفی بزنم کنار فرزاد نشستم . داشتم چایی میخوردم .
-خدا قوت بده بهتون
مادرش با خنده میگفت . منم خجالت کشیدم . فرزاد با ابرو به مادرش داشت میفهموند نگو .
-والله به خدا … خدا شانس بده … تو چیکار کردی که پسر ما اینجوری پا گیرت شده ؟
-خودش محبت داره …
-ما دو ساله هر کیو معرفی میکنیم زیر بار نمیره … اصلا فکر نمیکردم اینجوری شده باشه …
هم خجالت کشیدم هم افتخار کردم به خودم .
فرزاد دستمو زیر میز سفت گرفته بود .
-من و مامان باید یه سر بریم جایی . خرید داره … چیزی نمیخوای از بیرون ؟
-نه … ممنون .
یه ساعت بعدش من تنها تو خونه داشتم لاکم رو پاک میکردم . با داداش فرزاد که تازه رفته بود تو 7 سال تنها بودم تو خونه . صدای زنگ خونه ای که توش رفت و آمدی نبود تو این چند روز منو از جام پروند .
-بابااااااااااااااااااااااا
صدای داداش فرزاد بود و ذوق دیدن پدرش .
-ببین کونی ! ساعت 7 میای مرغداری … نیای ننه ات گاییده ست . بیا ببینم چه مرگته
-درست صحبت کنید …
-با توی کونده با همین زبان باید حرف بزنم … یا 7 میای یا بلایی سرت میارم که زنده در نری . کسی هم چیزی نفهمه ! خر فهم شد ؟
بی اختیار داشتم گریه میکردم . فرزاد التماسم میکرد که چی شده ولی جرات نداشتم چیزی بهش بگم . اشکم بند نمیومد . تو زندگیم انقدر نترسیده بودم .
نباید میگفتم چیزی …
ساعت 5 بود … مرغداری از شهر نیم ساعت فاصله داشت . واقعا گیر کرده بودم .
-فرزاد !
-جونم عشقم ؟
-یه خواهشی بکنم ؟
-تو جون بخواه عزیزم
-میشه من برم ؟
-کجا ؟
-همین الان میخوام برم پیش بابا و مامانم
-الان ؟
-اره
تو فکر رفت …
-هرجور راحتی
وسایلم رو جمع کرده بودم . تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که منو تو میدون اصلی شهر پیاده کنه و من اسنپ بگیرم برم مرغداری و بعدش برم شهر خودمون . اینجوری هم از تهدید بابای فرزاد در امان میموندم هم بعدش بی سر و صدا میرفتم دنبال کارم . به خودم که اومدم ساعت شش و نیم بود و من تو اسنپ تو راه مرغداری . با ترس از ماشین پیاده شدم . دم در مرغداری به کارگر افغانی گفتم با آقا ناصر کار دارم . منو برد تو دفتر ناصر نشوند . خودش سالن بود . در باز شد . روبروم ناصر بود ولی انگار یه آدم دیگه . داشتم از ترس قالب تهی میکردم . اومد سمتم. بلند شدم .
-بشین راحت باش … خوبی ؟ قبلا اینجا اومده بودی ؟
اصلا تو لحنش اثری از اون آدم خشن که اومده بود و تهدید کرده بود نبود .
-بله … چند بار با فرزاد اومده بودیم .
-این پسر خارکصده من هم خوب گوشتی به تور زده هم تپه ای نذاشته که اونجا نگاییده باشه
خجالت … ترس … دهنی که خشک بود و نفسی که بند اومده بود .
-اینجا هم کردتت ؟
-نه به خدا …
-ولی من میکنمت
بهت زده بودم . دوباره اون لحن خشن تو صداش پیدا شده بود .
-ببین بچه جون … میری اتاق کنار اینجا که اتاق خواب منه … لخت میشی … ارایش میکنی … همون کسی میشی که فرزاد میکنه …میس میندازی من میام . غیر از این باشه اصلا زنده بیرون نمیری از اینجا … اگه کارایی که گفتم رو بکنی به جفتمون خوش میگذره . بخوای کار دیگه ای بکنی سخت میشه…
-میشه بیخیال شید ؟
-نه دیگه… اومدی و نسازی …
دستمو گرفته بود و منو داشت با خودش میبرد تو اون اتاق …
-میس بندازی اومدم .
شوکه بودم . یه اتاق 15 متری که ظاهرا برای عیاشی و استراحت طراحی شده بود . نمیدونستم چیکار باید بکنم . بی اختیار شروع به کندن لباسام کردم . از تو ساکم یه لباس خواب دراوردم . کلاه گیس گذاشتم و شروع کردم به آرایش . تو اون موقع تنها کاری که میتونستم بکنم اطاعت بود . از این آدم هر کاری بر میومد .
روی تخت نشسته بودم . دستم داشت می لرزید . تمام بدنم داشت میلرزید . شماره اش رو گرفتم . انگار پشت در بود . فوری اومد تو .
-جووووووووووووووون … کوفتش بشه جاکش چه گوشتی میزنه بر بدن .
روم نمیشد تو روش نگاه کنم . سعی میکردم خودمو بدزدم ازش .
بی مقدمه کیرش رو دراورد و گرفت جلوی دهنم … از کیر فرزاد خیلی کلفت تر بود .
-نمیخوری ؟
دستم رو گرفتم دور کیرش و سرش رو کردم تو دهنم . اصلا جا نمیشد تا ته . صدای ناله هاش اتاق رو پر کرده بود . منو داگی خوابوند . خودم رو تمیز کرده بودم قبلش . نمیتونستم ببینم چه خبره ولی متوجه شدم که با کرم داشت سوراخم رو چرب میکرد . سر کیرش رو که مالید به سوراخم حس ترس و شهوت به طور همزمان او من بوجود اومد … ترس از این کیر کلفتی که پاره ام میکنه و شهوت از تجربه ای که توش بودم . این چند روز انقدر با فرزاد سکس داشتم که گشاد بودم . ولی باز وقتی سر کیرش رفت توم دردم گرفت . یه جیغ آروم کشیدم . و تا ته کرد توم .
-چه گوشتی هستی تو لعنتی … جوووووووووووووون … کوفتش بشه …دیگه کونی منم هستی … هم من هم پسرم
نمیدونست که داستان دیگه ای در پیشه … معمولا سکس با فرزاد 10 دقیقه طول میکشید ولی این نیم ساعت بود که داشت تلمبه میزد و نمیومد آبش.
-بیا بشین روش
نشستم و شروع کردم به بالا و پایین رفتن . داشت سینه هامو چنگ میزد و صدای نفس هاش بلند تر میشد . منو کشوند رو خودش و گردنم رو به دندون گرفت و خالی شد توم . قفل شده بودم . بعد از 45 دقیقه آبش تا قطره آخر توم خالی شد . نمیذاشت پاشم و ازش جدا شم .
-واااااااااااااااای … خیلی خوبی تو … کون هیچ جنده ای اینطوری بهم حال نداده بود . از زنا هم بهتری …
-میشه برم حالا ؟
-کجا؟؟؟؟؟؟ فعلا کارت دارم … امشب رو مهمون مایی
-شما ؟؟؟؟؟؟؟؟
-اره بابا … بچه ها میان شب یه جوجی بزنیم . من تازه پیدات کردم … امشب رو هستی …
نوشته: هستی زنپوش
ادامه دارد
چه فایده تا جوون بودی به من ندادی که تا ابد دیگه حسرت کیر نداشته باشی
چجوری میتونم اکانت کسی که این داستان رو نوشته پیدا کنم؟
ننویس ، پیرسگ جنده ننویس ، حالم ازت بهم میخوره عوضی تو گی نیستی تو هیچ نسبتی با LGBT نداری ، تمام این درد و رنجی که ماها میکشیم از دست شما پیرسگای حوس چرونه
اونجا که شاعر میگفت درد عشقی کشیدم که نپرس من فکر میکردم شق درد کشیده نکنه شاعر مثه تو درد کون کشیده 😐😐😐