عمارت سراب

1391/05/22

این داستان رو قبل از اینکه قسمت سوم “داستان بی نهایت” رو شروع کنم نوشتم تا ضمن حفظ فاصله بین قسمت دوم و سوم اون داستان، ماجراهای شاهین رو هم دنبال کنم. امیدوارم فضای کمیک و طنز این داستان بتونه لبخندی رو به لبتون بیاره…

بعد از جریان خانوم احمدی تا مدتی اصلا حال و روز خوبی نداشتم. یه حس خیلی بدی روی دلم سنگینی میکرد. همش توی فکری کاری که کرده بودم میفتادم واینکه چطور تن به این عمل پست دادم. از خودم بدم اومده بود. اصلا به لحظاتی که سکس رو انجام میدادم فکر نمیکردم. درحالی که در یک حالت عادی شاید تا مدتها لذت یک همچین سکسی توی ذهنم میموند . دوستان و همکارام هم متوجه این تغییر حالتم شده بودن و چندتایی شون با لحن شوخی سر به سرم میذاشتن. شاید اگه براشون از کاری که کرده بودم تعریف میکردم همشون تحسینم میکردن و دعا میکردن که کاش جای من بودن. ولی هیچکدومشون حالی رو که من داشتم درک نمیکردن. دیگه از هرچی سکس، بدم اومده بود و هیچ تصویر محرکی حس شهوتم رو بیدار نمیکرد. یک ماه بعد از اون جریان که طبق معمول به کارهایی روزانه م مشغول بودم گوشیم زنگ خورد.تابستان بود و اوج گرما، و شرجی و رطوبت هوا این گرما رو ازاردهنده تر میکرد. ظهر بعد از ساعت ناهاری و استراحت نیم روز حال و حوصله ی پشت فرمون نشستن و رانندگی زیر این افتاب رو نداشتم. تصمیم گرفته بودم تمام تماس های کاری رو موکول کنم به موقعی که هوا خنک تر بشه و توی این مدت به کارهای توی مغازه رسیدگی کنم. توی همین حال و احوال بودم که صدای زنگ تلفن منو به خودش اورد. نگاهی به شماره ش انداختم. طبق معمول یه شماره ی غریبه بود. از پیش شماره ش فهمیدم که مشتری اهل تهران باید باشه. اصلا ازینجور مشتریها خوشم نمیاد. توی چله ی تابستون بلند میشن میان شمال و انتظار دارن کارشون رو سریع انجام بدیم. انگاری طلبکارن ولی از طرفی راحت میشه بابت کمترین کاری ازشون پول گرفت. با بی میلی پس از چندتا زنگ و درحالی که میرفت قطع بشه جواب دادم: بله بفرمایید. صدای زنی سن و سال دارکه به نظر خیلی اشفته و کلافه بود از پشت گوشی بلند شد: الو سلام اقای احمدی؟ شما تعمیرکار هستین؟
ازین نحو حرف زدنش خنده م گرفت و برای اینکه کمی سربه سرش بذارم گفتم: تعمیرکار چی؟
اینبار با کلافگی بیشتری جواب داد: شما کولر هم تعمیر میکنین؟ کولر اسپیلت.
حدسم درست بود و جواب دادم: بله خانوم تعمیر میکنیم مشکلش چیه؟
انگار که خدارو بهش داده باشن اب دهانی قورت داد و گفت: خدا خیرت بده ما الان از راه رسیدیم ولی هرکاری میکنیم کولرمون روشن نمیشه تورو خدا بیا یه نگاهی بهش بکن. هزینه شم هرچقدر بشه پرداخت میکنم.
فکرش رو میکردم هنوز نیومده انتظار دارن براشون معجزه کنم. حالا اگه کارشون بخواد کمی بیشتر طول بکشه اونوقت زمین و زمان رو بهم میدوزن و فکر میکنن مقصر ماهستیم که کولرشون خراب شده. ولی یک حس خداپسندانه! بهم دست داد و گفتم: نگران نباشین درست میشه ادرستون رو لطف کنین…
پس از گرفتن ادرس مجبور شدم با وجود گرمای هوا به محله ای که خونشون قرار داشت برم. یک محله ی اعیان نشین که ویلاهای قشنگ و بزرگی داخلش قرار داشت. ویلاهایی که حتی دیدنشون برای ما ارزو بود چه برسه داخل رفتنش. از میون اونهمه خونه، ادرس رو پیدا کردم. حدسم درست بود یک ویلا با دیوارهای بلند و دروازه ی اهنی که نظرم رو خیلی جلب کرد. چون معمولا خونه های اینجارو دیوارهای بلند دورش نمیکشن ولی این خونه از این حیث نمونه بود. زنگ ایفون تصویری که روش نوشته شده بود “فهیمیان” رو زدم و منتظر شدم. چند لحظه بعد یک صدای دخترانه که شباهتی به صدای زن پشت تلفن نداشت جواب داد: بفرمایید
نگاهی به دوربین ایفون کردم و گفتم: برای تعمیرکولر اومدم. بلافاصله جواب داد: بله بفرمایید و در باز شد.
با وارد شدن به ویلا تعجبم بیشتر شد. همه حیاط به طرز خوش سلیقه ای محوطه سازی شده بود باغچه چمن کاری شده و درختان کاج زینتی که با دقت هرس شده بودن جلوه ی بسیار زیبایی به منظره ی حیاط داده بود. گوشه حیاط یک الاچیق چوبی ساخته شده بود که چند نیمکت و یک باربی کیو برای درست کردن کباب داخلش قرار داشت. درختهای بلند دوطرف مسیر راه منتهی به خونه رو احاطه کرده بود. خونه که چه عرض کنم یک عمارت بزرگ که ستونهایی سنگی جلوی درش خودنمایی میکرد. کمی حدود پنجاه متر از درب اصلی جلوتر و پشت درختان پرتقال یک ماشین لکسوز شاسی بلند دیده میشد. پیش خودم گفتم: پس چی اگه اینا لکسوز سوار نشن میخوای من سوار بشم؟
وقتی به نزدیکی اون عمارت رسیدم متوجه انعکاس نوری که بر روی دیوارشکسته میشد شدم و جلوی روی خودم استخر شنایی رو دیدم که ابش مثل اشک چشم زلال و شفاف بود. اونجا بود که دلیل بلند بودن دیوارها و دروازه رو فهمیدم. خونه طوری ساخته شده بود که به هیچ عنوان از بیرون دید نداشت و به راحتی میشد توی حیاط و محوطه استخرقدم زد و شنا کرد. در استانه در زنی چاق و درشت اندام ایستاده بود که حدودا چهل ساله به نظر میومد. یه تاپ ابی رنگ پوشیده بود که بازوهای سفید و چاقش خیلی توی چشم میخورد. موهای سرش رو مش یخی کرده بود و یه شلوارک زیر زانو پوشیده بود که ساق پای تپلش رو نمایان میکرد. همه این ها رو توی چند ثانیه از جلوی چشمم گذروندم. از صورت عرق کرده ش معلوم بود که از گرمای هوا خیلی کلافه ست. با دیدن من سلام کرد و گفت: خدا خیرتون بده اقای احمدی دیگه دارم کلافه میشم از گرما. جواب سلامش رو دادم گفتم: ای بابا واسه چی خانم فهیمیان؟
وارد خونه که شدم فکم چسبید به زمین. یک خونه ی دوبلکس که از مبلمان و لوازم خونه گرفته تا یخچال و وسایل اشپزخونه همه لوکس و گرانقیمت بود. یک تلویزیون ال سی دی بزرگ گوشه ی پذیرایی بود. زنه بدون توجه به نگاهای من به خونه یه ریز حرف میزد…
"اخرین باری که اومدیم خوب کار میکرد و خیلی خنک بود ولی ایندفعه اصلا روشن نمیشه"وبه یونیت داخلی که به دیوار پذیرایی نصب شده بود اشاره کرد. نگاهی گذرا به کولر کردم که یه مدل 24000 اینورتر ال جی بود و هیچ نشونه ای از روشن بودن نداشت. ریموت کنترل رو گرفتم و چندبار دکمه روشن کردنش رو فشار دادم ولی هیچ عکس العملی نشون نداد. اولین موضوعی که به فکرم خطور کرد اینکه ممکنه برقش اشکال داشته باشه برای همین فیوزش رو چک کردم ولی عیبی نداشت. دوباره به سراغ ریموت کنترل رفتم و دوربین موبایلم رو روشن کردم تا با استفاده از خاصیت مادون قرمزش، از روشن شدن چراغ کنترل اطمینان پیدا کنم. حدسم درست بود چون هیچ واکنشی نشون نمیداد. یه نگاهی به خانوم فهیمیان کردم که نگران، کارهای منو دنبال میکرد. نمیخواستم از کارم سردر بیاره برای همین لازم بود که بفرستمش دنبال نخود سیاه.گرمی هوا رو بهانه قرار دادم و گفتم: وای چقدر گرمه حق داشتین شما، میشه لطف کنین یه لیوان اب خنک برام بیارین؟
با این حرفم سریع تکونی به هیکلش داد و گفت: البته چرا که نه الان براتون شربت حاضر میکنم. وبه سمت اشپزخونه و یخچال رفت. فکر میکردم برای اب یخ درست کردن مدتی طول میده ولی دیدم از یخساز یخچال ساید بای سایدشون خیلی سریع یه لیوان یخ گرفت و مشغول درست کردن شربت شد. فرصت رو غنیمت شمردم و دریچه ی پشت ریموت کنترل رو دراوردم و با دیدن باطریهای سولفاته شده لبخندی از رضایت روی لبم ظاهر شد. درهمین هنگام صدای پایی که از پله های طبقه ی بالا به پایین میومد و به دنبال اون همون صدای دخترانه ای که پشت ایفون شنیده بودم که گفت: "سلام، خسته نباشید “منو به خودم اورد…
همزمان با برگشتن به سمت صدا یادم اومد که پشت ایفون یه نفر دیگه جوابم رو داده بود. وبا دیدن صاحب صدا چند لحظه خشکم زد. دختری قدبلند با یه تاپ و شلوارک خاکستری رنگ بالای زانو، خیلی ریلکس و راحت و با طمأنینه، خرامان از پله ها پایین میومد. موهای مشکی بلندی داشت و چشم و ابرویی همرنگ موهاش. بینی کوچیک قلمی که در نگاه اول به نظر عمل کرده میومد ولی با کمی دقت میشد فهمید که بینی خودشه. پوست بدنش برنزه ی یکدست بود که نشون میداد حاصل حمام افتاب گرفتنه. یه لحظه استخرحیاط به ذهنم اومد و صندلی که کنارش برای افتاب گرفتن قرار داشت. در حالی که سعی میکردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم جواب سلامش رو به همراه یک لبخند ساختگی دادم ولی خودمم میدونستم که توی دلم چی میگذره. خانم فهیمیان با یک سینی و لیوان پر از شربت البالو و یخ به سمتمون اومد و گفت: بفرمایید اقای احمدی” و درحالی که نگاه پرسش گرش رو به دستهای من دوخته بود ادامه داد: مشکلش رو فهمیدین؟
با برداشتن لیوان جواب دادم: بله به نظر مشکل خاصی نداره و اشکال از کنترلشه که قابل حله…
لبخندی زد و شادمان پرسید: پس یعنی الان درست میشه؟
نمیخواستم لقمه به این خوبی رو به راحتی از دست بدم. اگه فقط میگفتم که باطریش مشکل داره با چند تومن سر و تهش هم میومد ولی لازم بود که یه مقدار پیازداغ قضیه رو زیاد کنم.
در حالیکه سعی میکردم زیاد به دختر جوان نگاه نکنم جواب دادم: نه متاسفانه الان درست نمیشه. باید کنترلش رو ببرم و داخلش رو چک کنم. احتمالا یه قطعه ای ازش دچار مشکل شده.
خانوم فهمیمیان که انگار متوجه نشده بود که موضوع چیه پرسید: یعنی چی؟ یعنی الان نمیتونین روشنش کنین؟ تورو خدا هرکاری ممکنه انجام بدین
میدونستم که اگه بخوام زیاد موضوع رو کش بدم و اوضاع رو وخیم نشون بدم ممکنه در اخر به ضرر خودم تموم بشه برای همین سعی کردم ارومش کنم. جرعه ای از شربت رو نوشیدم و گفتم: همینطوره ولی موضوع مهمی نیست. من کنترل رو میبرم سرویش میکنم وفردا صبح اول وقت براتون میارم…
با گفتن این حرف انگاری سکته کرده باشه گفت: یعنی امشب رو توی این هوای گرم باید بگذرونیم؟
سعی کردم ارومش کنم و گفتم: البته اینجا شبها خیلی خنکه و به گرمی روز نیست. این گفته م یه مقدار ارومش کرد و گفت: هرچند اتاق خوابها کولر دارن ولی نمیتونیم که همش اونجا خودمون رو زندونی کنیم. حالا نمیشه یه کنترل دیگه بخریم؟
فکر اینجاشو نکرده بودم واسه همین بدون فکر جواب دادم: نه نمیشه چون سنسور این دستگاهها فقط کنترل خودشون رو قبول میکنن. مثل دزدگیر میمونن.
خودمم ازین حرف چرتی که زده بودم خنده م گرفت. فقط کافی بود این موضوع رو با یه نفر دیگه درمیون میذاشت تا پته م بیفته روی آب.
خوشبختانه زیاد گیر نداد و در حالی که مستأصل شده بود گفت: مثل اینکه چاره ای نیست. حالا شما فردا صبح حتما تشریف میارین؟
در حالی که کیف وسایلم رو برمیداشتم نگاهی به دختر کردم که رفته بود توی اشپزخونه وبرای خودش یه لیوان شربت ریخته بود و اروم اروم میخورد. در جواب خانم فهمیمیان گفتم: مطمئن باشید. باور کنین اگه جا داشت حتما تا امشب براتون میاوردم ولی متاسفانه تعمیرش یه مقدار وقت میبره اما بهتون قول میدم که تا فردا صبح براتون بیارم. خانم که به نظر چاره ی دیگه ای نداشت قبول کرد. به سمت در رفتم و هنگامی که برای خداحافظی کردن برگشتم نگاهم به نگاه دخترک افتاد که لیوان رو روی اپن گذاشته و از اشپزخونه بیرون اومده بود. با اشاره سر جوابم رو داد و از خونه بیرون اومدم. دوباره چشمم به اب استخر افتاد که وسوسه شنا رو توی قلبم مینداخت. خیلی وقت بود که به خاطر مشغله کاری فرصت شنا کردن رو نداشتم. اونم توی استخری به این تمیزی. خانم فهیمیان اخرین سفارشات رو کرد. از در حیاط که بیرون اومدم دوتا چیز توی ذهنم بود. اول اینکه بابت یه عوض کردن باطری چه پولی ازین مرفهان بی درد میگیرم و دوم هیکل و اندام اون دختر جوان که با نگاههای بی تفاوتش بهم خیره شده بود.
بلافاصله به مغازه برگشتم و باطری های کنترل رو درآوردم و سولفاتهای به جا مونده رو پاک کردم. یه بار دیگه با گوشیم چراغش رو کنترل کردم تا از صحت کارکردش مطمئن بشم…
صبح اول وقت به مغازه رفتم و کارهام رو انجام دادم. با هرچی بیشتر بالا اومدن افتاب هوا گرمتر میشد و منتظر بودم که هرلحظه تماسی از طرف خانم فهیمیان داشته باشم ولی هرچی میگذشت خبری نمیشد. کم کم داشتم به این موضوع میرسیدم که نکنه به خاطر دیرتعمیر شدن ریموت کنترل، کلا بی خیال شدن و اقدام به خرید یکی دیگه کردن. در این صورت تیرم بدجوری به خطا میرفت و حتی ممکن بود به خاطر خالی بندی که کرده بودم مورد بازخواستشون قرار بگیرم. توی گوشیم دنبال شماره های ورودی روز گذشته گشتم و پس از مدتی شماره ی خانم فهیمیان رو پیدا کردم. ساعت حدود ده صبح بود که باهاش تماس گرفتم. گوشی چند بار زنگ خورد ولی کسی جواب نداد. قطع کردم و دوباره زنگ زدم. اینبار پس از چندبار تماس وصل شد. سریع گفتم: الو سلام خانم فهیمیان. ولی به جای اون صدای همون دختر جوون رو شنیدم که جواب داد: سلام، خانم فهیمیان تشریف ندارن امرتون رو بفرمایید.
کمی جا خوردم و گفتم: اوه ببخشید مگه این تلفن همراهشون نیست؟
به نظر رسید منو شناخته چون جواب داد: نخیر این تلفن منه. دیشب که از راه رسیدیم گوشیشون شارژ نداشت با خط من تماس گرفتن.
گفتم: معذرت میخوام نمیدونستم خط شماست وگرنه مزاحم نمیشدم
اینار با تواضع خاصی جواب داد: نه، خواهش میکنم، اشکالی نداره. خود خانم فهیمیان رفتن منزل یکی از دوستان که امروز صبح رسیده بودن. البته به من سپردن که شما برای اوردن کنترل کولر تشریف میارین. حالا درست شد؟
خیالم راحت شد که اتفاقاتی که پیش خودم فکر کرده بود نیفتاده. نفسی به راحتی کشیدم و جواب دادم: بله دیشب بردمش پیش یکی از دوستام که متخصص لوازم الکترونیکیه. یکی از ای سی هاش سوخته بود که البته نمونه ش هم خیلی سخت پیدا میشه. ولی هرجوری که شده تعمیرش کرد. به همین خاطر تماس گرفتم که ببینم اگه منزل تشریف دارین براتون بیارم…
یه مقدار مکث کرد و گفت: الان میخواین بیارین؟
گفتم: بله اگه اشکالی نداشته باشه
باز کمی تعلل کرد و جواب داد: نه اشکالی نداره، تشریف بیارین منتظرتون هستم.
گفتم: بله پس تا نیم ساعت دیگه میام خدمتتون. وگوشی رو قطع کردم
خوشحال بودم. هم به این خاطر که موضوع به خیر گذشته و هم اینکه اون دختر رو بدون حضور کس دیگه ای ملاقات میکنم. البته انتظاری نداشتم که بخوام کاری رو صورت بدم ولی میتونستم امیدوار باشم که در حد یک لاس خشکه باهاش وقت بگذرونم.
وقتی به در خونه که نه ،عمارتشون رسیدم ماشین رو توی سایه دیوار بلند خونه شون پارک کردم. قبل از اینکه زنگ در رو بزنم سر و وضعم رو توی شیشه ماشین مرتب کردم و دکمه ایفون رو زدم. هیچکس جواب نداد و دوباره زدم. اینبار با کمی مکث چراغ ایفون روشن شد و بدون اینکه چیزی پرسیده بشه درب با صدایی باز شد و مجددا پاتوی حیاط عمارت گذاشتم. این دفعه با دقت بیشتری زیباییهای محوطه رو تماشا کردم و هرچند مثل دیروز تعجب نکرده بودم ولی هرچی بیشتر نگاه میکردم انگار همه چیز زیباتر به چشم میومد. پس از طی مسیر و رسیدن به محوطه ی استخر جلوی ویلا متوجه حرکت و تلاطم ابش شدم که یه مقداری هم دور وبر استخر ریخته بود. از ظواهر امر مشخص بود که کسی مشغول شنا بود. قبل از اینکه بخوام تجسم کنم که چه کسی توی اب مشغول ابتنی بود چیزی دیدم که نفسم توی سینه حبس شد…
در استانه در همون دختر دیروزی رو دیدم که با یک بیکینی دوتکه ی نارنجی رنگ و درحالی که بدنش هنوز خیس بود و از موهای سرش هم اب میچکید خیلی بی تفاوت به من نگاه میکرد. اینبار با دقت بیشتری به اندام بلند و کشیده و همینطور پوست یکدست برنزه شده ش نگاه کردم. سینه های درشتش توی سوتینی که بندش به پشت گردنش بسته شده بود خودنمایی میکرد. دوطرف باسن کوچیک و جمع و جورش هم گره ی مایوش که پاپیونی بسته شده بود جلب توجه میکرد. به قدری اروم و خونسرد رفتار میکرد که نتونستم بیشتر از این بهش چشم بیندازم و باز درحالی که ناشیانه سعی میکردم خونسردی خودم رو حفظ کنم، با صدایی که از ته گلوم درمیومد سلام کردم. متوجه جا خوردنم شد و انگار که ازین حالتم لذت برده باشه جواب سلامم رو داد. درحالی که سعی میکردم نگاهم رو به اندامش منحرف نکنم و توی چشماش نگاه کنم ازش پرسیدم: خانم فهیمیان تشریف نیاوردن؟
اینبار لبخندی زد و گفت: نه، صبح که دید شما دیر کردین رفت خونه ی یکی از اشناهامون. چون اصلا طاقت گرما رو نداره. سپس کنار ایستاد و تعارف کرد که به داخل برم. منهم درحالی که سرم رو به نشانه ادب پایین اورده بود به زمین زل زدم و گفتم: نخیر، خواهش میکنم شما بفرمایید. وقتی جلوی من وارد منزل شد نگاهم به زیر بند سوتین و مایوش جلب شد که هیچ خط سفیدی که نشانه رد افتاب باشه دیده نمیشد و این نشون میداد که قطعا بدون حتی همین بیکینی حمام افتاب میگرفت. با اینکه اصلا ادم هیزی نیستم ولی اعتراف میکنم که بدجوری از دیدن اون اندام وسوسه انگیز تحریک شده بودم. پیش بینی هرچیزی رو میکردم جز اینکه توی همچین موقعیتی قرار بگیرم. وارد خونه که شدم به سمت کولر دیواری رفتم و از کیفم ریموت کنترل رو دراوردم و دکمه روشن کردنش رو زدم. ولی اتفاقی نیفتاد. یه لحظه قلبم افتاد. چند بار دیگه دکمه رو زدم ولی بازهم روشن نشد. به شانسم بدم لعنت فرستادم و پیش خودم گفتم نکنه اشکال از جای دیگه ش بوده؟ و حس کردم که دختره متوجه شده باشه زیر چشمی نگاهی بهش کردم که با فاصله ی کمی ازمن حواسش به کارهام بود. باز نگاهم به اندام لختش افتاد ولی اینقدر استرس داشتم که اصلا فرصت اینکه بخوام لذتی ببرم رو نداشتم. یهو چیزی به ذهنم خطور و همزمان درب پشت کنترل رو باز کردم و و یادم افتاد که دیروز و پس از سرویس کردن ریموت، اصلا باطری تازه ش رو درونش نذاشته و فقط با همون باطریهای قدیمی تستش کرده بودم. نفسی به راحتی کشیدم و از توی جیب کیفم یه بسته باطری نو دراوردم و جا زدم.
کولر که روشن شد انگار یه وزنه ی سنگین رو از روی سینه م برداشتن. لبخندی از روی رضایت زدم و در حالی که دستم رو برای حس کردن میزان سرمای باد، جلوی خروجیش گرفته بودم نگاهی به دختره کردم و فاتحانه گفتم: اینم از این. دیدین مشکلی نبود.
دختره هم که انگار سعی میکرد اتفاق چند دقیقه پیش رو یاداوری کنه ،نگاهی عاقل اندر سفیه به من کرد و جواب داد: بله واقعا مشکلی نداشت. فکر کنم همون دیروز میتونستین باطریش رو عوض کنین.
ازین صراحت لهجه ش و متلکی که انداخته بود بی نهایت جا خوردم. اصلا انتظار نداشتم که اینطور بی پروا حمله کنه. سعی کردم خودم رو کنترل کنم و در حالیکه ناراحت نشون میدادم جواب دادم: یعنی منظورتون اینه که فقط باطریش مشکل داشت؟ در این صورت خودتون عوض میکردین نیازی هم نبود وقت منو بگیرین…
این حرف رو طوری گفتم که نشون بده از بی اعتمادیش نسبت به کارم ناراحت شدم. مثل اینکه متوجه ناراحتیم شد چون بلافاصله جواب داد: حالا نمیخواد ادای ادمهای ناراحت شده رو در بیاری. بگو اجرت تعمیرش چقدر میشه تا خواهرم اومد بهش بگم…
اینقدر تعجب کردم که متوجه تغییر لحنش نشدم و گفتم: خواهرتون؟ مگه خانم فهیمیان مادرتون نیست؟
یه مقدار نگاهم کرد و زد زیر خنده. خودش رو انداخت رو کاناپه رو درحالی که تکیه میداد یک پاش رو انداخت رو پای دیگه ش. خنده ش که تموم شد نگاهی به چهره ی بهت زده ی من کرد و گفت: نه بابا مادرم کجا بود؟ افسانه خواهرمه. اگه خودش بدونه که چقدر پیرش کردی که هیچی بهت نمیده…
ازین طرز حرف زدنش هم بدم اومد هم خوشم. ازینکه اینقدر صمیمی حرف میزنه خوشم اومد ولی توی لحنش یه جور تحقیر و خودبزرگ بینی دیده میشد. انگار که بخواد از بالا بهم نگاه کنه.
گفتم: خب من از کجا باید میدونستم؟ فکر کردم که شما باید دخترش باشین چون بهتون نمیخوره زیاد سن داشته باشین…
لبخند روی لبش محو شد و انگار که که متوجه منظورم شده باشه گفت: بهم میخوره چند ساله م باشه؟
قیافه م رو طوری کردم که انگار دارم تخمین میزنم: مممممم حدود بیست و چند سال…
اولین تور رو انداخته بودم. میدونستم دخترها نسبت به سنشون خیلی حساسن و هرچی کمتر بگی بیشتر ذوق میکنن. انتظار داشتم که اینم همونطور باشه ولی نمیدونم چرا هیچ نشونه ای از اینکه خوشش اومده باشه از خودش بروز نداد… بعد از یه مکث نسبتا طولانی که باعث شد کمی معذب بشم، ایستاد. دوباره حواسم به اندامش خصوصا سینه هاش که با ایستادنش تکون تکون میخورد جلب شد. اروم به طرفم اومد و کمی جلوتر ایستاد. حالا خیلی نزدیکم شده بود و میتونستم از فاصله ی کمتری نگاهش کنم. دستش رو بالا برد و گرفت جلوی بادی که از دریچه ی اسپیلت میوزید. چشماش رو بست و درحالیکه باد موهاش رو افشان میکرد گفت: چه باد خنک و دلنشینی.
ازین تعبیر عاشقانه ش تعجب کردم. توی این مدت به قدری چهره ی بی تفاوت وسردی از خودش به نمایش گذاشته بود که اصلا فکرش رو نمیکردم همچین حرف رمانتیکی بزنه. برای اینکه چیزی گفته باشم جواب دادم: تازه هرچی بگذره بادش خنک تر و مطبوع تر میشه. نگاهی به چشمام انداخت. نمیدونم چی توی فکرش میگذشت. اینجور جاها باید خیلی مراقب بود رفتاری نکنی که مورد بی اعتمادی طرف قرار بگیری. برای همین نگاه از چشماش گرفتم و به سمت کیف وسایلم رفتم. و در حالی که درش رو میبستم گفتم: حساب منو خودتون پرداخت میکنین یا صبر کنم خانوم فهیمیان بیاد؟
کامل برگشت طرف من و دستش رو به روی سینه ش صلیب کرد و دست به سینه ایستاد و پرسید: حالا حسابتون چقدر میشه؟
کمی نگاهش کردم و در حالی که نشون میدادم دارم حساب میکنم، ولی توی فکر این بود که چقدر بهش بگم جواب دادم: خب اجرت سرویس ریموت کنترل به اضافه ی دوتا باطری، تشخیص عیب و ایاب و ذهاب کلا میشه 35000 تومن.
هیچ عکس العملی نشون نداد و به طرف پله های اتاق خواب بالا رفت. هنگام بالارفتن از پله ها تونستم یه دل سیر از پایین دید بزنمش. مخصوصا لای پاشو که خیلی وسوسه انگیز از زیر شرت نه چندان تنگش هویدا بود…
توی این فاصله که رفته بود بالا تونستم با دقت بیشتری خونه رو برانداز کنم. دو ست مبل راحتی و استیل سلطنتی جلوی تلویزیون بود و یک دست میز ناهارخوری هشت نفره کنار اشپزخونه قرار داشت. لوسترهای اشرافی بزرگی یه سقف اویزون بود و گوشه و کنار پذیرایی مجسمه ها و تابلوهای لوکس کوچیکی رو روی میزهای عسلی قرار داده بودن. انتهای اتاق و کنار شومینه ای که به نظر هم هیزمی و هم گازی میومد، یک صندلی راحتی گهواره ای قرار داشت و کنارش هم یک گرمافون قدیمی کوکی بود.
یک تابلوی شام اخر عیسی مسیح هم به دیوار نصب شده بود. همیشه ازین شاهکار لئوناردو داوینچی خوشم میومد. مخصوصا تصویر مریم مجدلیه که توسط حواریون مورد تهدید قرار گرفته بود. داشتم با دقت به این تابلو نگاه و داستان کد داوینچی رو توی ذهنم مرور میکردم که صدای دختره منو به خودم اورد. به طرفش برگشتم و دیدم پایین پله ها ایستاده و منو صدا میکنه. هنوز همون بیکینی نارنجی تنش بود کاملا مشخصه که بازم قصد شنا کردن داره. به طرفش رفتم و دیدم توی دستش یه چک پول پنجاه هزار تومنی داره. به طرف من گرفتش و گفت: پول خورد نداشتم…
دستم رو به جیبم بردم و گفتم: اشکال نداره من دارم. و خواستم که بقیه ش رو از جیبم در بیارم. ولی گفت: نمیخواد بقیه ش واسه خودت…
خیلی تعجب کردم و ازین سخاوتش جا خوردم. معمولا ازین پولدارها به راحتی نمیشد پول گرفت و تا چندتا فاکتور و نوشته نمیگرفتن و کلی هم چونه نمیزدن پول نمیدادن. ولی این یکی واقعا مثل یک جنتلمن رفتار کرد. تراول رو ازش گرفتم و تشکر کردم. از رفتارم کاملا مشخص بود که ازین حرکتش خوشحالم. کیفم رو برداشتم و یک بار دیگه ریموت کنترل رو چک کردم و مطمئن شدم مشکل دیگه ای نداره. روی میز گذاشتمش و برای تعارف گفتم: خب ببخشید اگه دیر شد. بازم مشکلی پیش اومد در خدمتتون هستم وبه سمت در حرکت کردم. وقتی از در اتاق بیرون اومدم هوای گرم و شرجی به تن و بدنم خورد و گرماش باعث شد خیلی زود عرق کنم. نگاهم به آب زلال استخر افتاد و یک باره دیگه وسوسه شنا کردن توی وجودم افتاد. درحالی که صندلم رو پام میکردم چشمم رو به استخر دوختم. خواهر خانم فهیمیان که متوجه نگاه حسرت بارم شده بود گفت: شنا بلدی؟
بازم با لحن صمیمی منو دوم شخص مفرد صدا میزد ولی دیگه نشونه ای از اون غرور وخود بزرگ بینی درش دیده نمیشد. جواب دادم: مگه میشه اهل شمال باشی و کنار دریا زندگی کنی ولی شنا بلد نباشی؟
اینو گفتم و چشم از اب گرفتم. نگاهی به من کرد و به سمت استخر رفت و بایک شیرجه ی حرفه ای به عمق اب شنا کرد. بازهم غافلگیر شدم. خیلی قشنگ و حرفه ای شنا میکرد. اب به قدری زلال بود که اندامش رو ته استخر به خوبی میدیدم. پس از چند ثانیه به سطح اب اومد و نفس عمیقی کشید. نگاهش رو به من انداخت رو گفت: خب پس چرا نمیای تنی به آب بزنی. ببینم تو بهتر شنا میکنی یا من؟
وووه این دیگه اخرش بود. بهت و تعجبم با این حرفش کامل شد. درحالیکه به پا زدنش توی اب نگاه میکردم وسوسه ی شنا کردن هر لحظه توی دلم قویتر میشد. از یک طرف نگران گذشت زمان بودم و از طرفی هم ممکن بود خواهرش، خانم فهیمیان برگرده. اینبار من لحنم رو صمیمی تر کردم و گفتم:

گه خواهرت بیاد چی؟ ممکنه برامون بد بشه ها
موهاش رو توی اب تکونی داد و گفت: اون که تا بعدازظهر نمیاد. درضمن مگه میخوایم چیکار کنیم؟ من تنهایی اصلا دوست ندارم شنا کنم. البته اگه نمیخوای اصراری نیست میتونی بری. وبا یک حرکت به زیر اب رفت. به قدری ریلکس و راحت شنا میکرد که کاملا مشخص بود تمرین زیادی داره. بیخود نبود اینقدر خوش اندام بود. صبر کردم بیاد بالا و سپس در حالی که تیشرتم رو در میاوردم گفتم: چرا که نه. اتفاقا خیلی هوس شنا کرده بودم. توی این هوا میچسبه.
نگاهی به بالا تنه ی لخت و ورزیده م کرد و گفت: پس زودباش ببینم چیکاره ای؟
شلوار لی مو که در اوردم نتونستم کیرم رو که زیر شرت تا اون موقع محبوس بود، پنهان کنم. اونم توی اب با ولع به هیکلم نگاه میکرد. لباس هامو روی یکی از صندلیهای کنار استخر گذاشتم به لب اب اومدم و با یک شیرجه به عمق استخر فرو رفتم. سرمای ابتدایی اب کمی تنم رو مورمور کرد ولی بلافاصله بدنم به دمای اب عادت کرد و توی فاصله چند سانتی ازش از زیر اب بالا اومدم. در حالی که اب روی چشمامو پاک میکردم گفتم: چه اب خنک و لذتبخشی. همیشه شنا میکنی؟
نگاهی به نحوه ی شنا کردن و دست و پازدنم کرد و گفت: اره، تو هم معلومه شنات بد نیست.
جواب دادم: تهران که بودم توی یک مجموعه ورزشی مسئول استخر بودم. شنای حرف ای رو اونجا یاد گرفتم.
اب درون دهانش رو بیرون داد و گفت: همون پس وگرنه شنای توی دریا با استخر خیلی فرق میکنه…
سپس همون سوالی رو که من میخواستم ازش بپرسم رو پرسید: راستی اسم کوچیکت چیه؟
جواب دادم: اتفاقا منم میخواستم اسمت رو بپرسم.
گفت: توکه سن و سال رو خوب حدس میزنی پس اسمم رو هم حدس بزن دیگه…
درحالیکه دست و پا زدن توی اب باعث شده بود نفس نفس بزنم شنا کنان به سمت پله ی کنار استخر رفتم و میله ش روگرفتم. اونم شنا کنان به سمتم اومد و طرف دیگه رو گرفت. نگاهی بهش کردم و گفتم: اگه خواهرت افسانه باشه باید اسم تو هم لابد یه چیزی تو مایه های پروانه باشه…
خنده ای کرد و گفت: نه بابا مثل اینکه حدس زدن درمورد اسمت مثل سن و ساله من رو گفتنت افتضاحه…
گفتم: چطور؟ مگه سنت بیشتر از اونیه که گفتم؟!
جواب داد: اخه بیست و چند سال گفتن که دیگه حدس زدن نمیشه. اسم من رؤیاست. اگه میخواستی از روی اسم خواهرم حدس بزنی نزدیکترین اسم همین رویا میشد…
راست میگفت. اگه اون افسانه بود پس اینم باید میشد رویا. هرچند زیاد روش فکر نکرده بودم. این دفعه پرسیدم: خب حالا تو بگو اسم من چیه؟
خیلی راحت جواب داد: شاهین
جا خوردم و گفتم: از کجا فهمیدی؟
خنده ای کرد و گفت: خب آی کیو از روی کارت ویزیتت. پس فکر کردی که خواهرم اسمت رو از کجا فهمیده بود؟
تازه فهمیدم که چقدر گیجم. همون دیروز که خواهرش زنگ زد و گفته بود اقای احمدی، باید حدس میزدم.
خنده ش رو تموم کرد و گفت: یه مسابقه طول استخر رو بریم؟
بدون اینکه فکر کنم که چقدر امادگی دارم گفتم: باشه بریم.
پله ها رو که بالا میرفت یکبار دیگه اندام قشنگش رو با لذت نگاه کردم. اب از روی موهای بلندش روی باسنش میریخت. وقتیکه میخواستم به دنبالش از پله ها بالا برم یک لحظه ایستاد که باعث شد از پشت بخورم بهش. یک آن سینه هام به شورت و باسنش خورد رویا هم با یک خنده ی شیطنت امیز خودش رو ول کرد روی من. اینکارش باعث شد کنترلم رو از دست بدم و از پشت پرت بشم توی اب. اصلا انتظار این حرکت رو ازش نداشتم. وقتی از زیر اب بالا اومدم دیدم کنار استخر ایستاده و به شدت میخنده. ازینکه اینطور مضحکه م کرده بود ناراحت شدم و پیش خودم گفتم: یه کونی ازت بذارم که خنده یادت بره حالا ببین…
دوباره از پله ها بالا رفتم و روی یکی از صندلی های کنار استخر نشستم. رویا که اینطوری منو دید اومد سمتم و گفت: چی شد پس ؟جا زدی؟ مگه نمیخواستیم مسابقه بدیم؟
جواب دادم: چرا، ولی صبر کن یه مقدار نفسم جا بیاد.
و چند تا نفس عمیق کشیدم و بلند شدم. دونفری لبه ی استخر وکنار هم ایستادیم و اماده ی شیرجه زدن. وقتی خم شد دزدکی چاک کونش رو که از زیر شرتش مشخص بود، دید زدم. پاهامو جفت کردم و بلند گفتم: یک… دو… سه
و شیرجه ی بلندی به سطح اب زدم. رویا که کمی زودتر از من پریده بود به سرعت به سمت دیگه ی استخر شنا میکرد و منهم با تکیه بر قدرت بدنی خودم هرلحظه فاصله م رو باهاش کمتر میکردم. در عرض چند ثانیه به انتهای استخر رسیدیم و تا خواستم دستم رو به دیواره بزنم و برگردم، با یک پشتک و مثل یک شناگر حرفه ای برگشت و به شنای خودش ادامه داد. این حرکت باعث شد که یه یک متری ازم جلو بیفته. یه بار دیگه سعی کردم که سرعت دست و پا زدنم رو بیشتر کنم ولی حس کردم نفس کم اوردم. سرعتم هرلحظه کمتر میشد و رویا فاصله ش رو از من بیشتر میکرد. سرعتش خیلی زیاد بود و بسیار حرفه ای شنای کرال سینه رو انجام میداد. منهم سعی میکردم هرچی که از یک شنای اصولی بلد بودم رو به کار ببرم ولی ازش عقب بودم. دیگه قبول کردم که بهش باختم. اخرای مسیر برگشت بودیم که حس کردم یه چیز پارچه ای به صورتم خورد. سعی کردم به روی خودم نیارم و ادامه بدم. ولی وقتی پس از چند ثانیه که بعد از رویا دستم به دیواره استخر خورد و تونستم چشمام رو باز کنم به عمق فاجعه پی بردم…
اون تیکه پارچه ای که توی اب بود درواقع شرت خودم بود که وقتی شیرجه میزدم از پام دراومده بود. چون مایو پام نبود شرتم هم از نوع پارچه ای معمولی بود که تنگی مایو رو نداشت. ولی اینقدر به شنا کردن و نباختن فکر میکردم که اصلا متوجه ی این موضوع نشدم. رویا که از برنده شدنش خوشحال بود در حالیکه نفس نفس میزد فریادی از روی شادی کشید و گفت: من بردم… دیدی نتونستی…
که ناگهان متوجه شرتم شد که از پام دراومده بود روی اب شناور بود. یه مقدار تعجب کرد و منم پیش خودم گفتم ای وای الانه که فکر کنه دارم از این موقعیت سوءاستفاده میکنم. توی ذهنم دنبال چیزی بودم بهش بگم که دیدم شنا کنان به سمت شرتم رفت و گرفتش. خنده ای کرد و گفت: این واسه توئه؟
منم که خجالت زده شده بودم جواب دادم: مثل اینکه وقتی شیرجه میزدم از پام دراومد…
صدای شلیک خنده ش توی محوطه استخر و حیاط پیچید و درحالیکه شرتم رو بالای سرش میچرخوند با خنده گفت: تو شاهکاری پسر منو یاد مستربین انداختی. و کرکر خنده ش بلند شد.
خیلی ضایع شده بودم. از صبح چپ و راست سوتی داده بودم واونم کلی متلک بارم کرده بود. وحالا با این کارم مجموع سوتیهام رو کامل کرده بودم. در حالیکه سعی میکردم خونسردی خودم رو به طرز احمقانه ای حفظ کنم گفتم: خوبه حالا، شرتم رو بنداز میخوام بپوشم. زشته اینطوری…
رویا خنده ش رو قطع کرد و درحالی که شیطنت توی چشماش موج میزد یه بار دیگه شرتم رو دور سرش چرخوند و گفت: خب چرا خودت نمیای بگیریش؟
دیگه مطمئن شدم که این دختره بدجوری کونش میخاره. یه کم نگاهش کردم که وسط استخر پا میزنه و روی اب شناوره و گفتم: ببین خودت خواستیا.
اونم نامردی نکرد و شرتم رو گوله کرد و انداخت سمت دیگه ی استخر.
منم پامو به دیواره ی استخر فشار دادم و به سرعت به طرف شرتم شنا کردم. نداشتن مایو باعث شده بود که کیر و خایه م توی اب ول بشن و تکون تکون بخورن و همین موضوع هم باعث دردشون میشد و هم اینکه تمرکزم رو بهم زده بود. دفعه اول اینقدر حواسم به شنا کردن بود که اصلا متوجه نشده بودم.
قبل از حرکت من، رویا با سرعت زیادی دوباره به سمت شرتم حرکت کرد.
این دفعه میخواستم اجازه ندم بهش برسه و با پایی که به دیواره زده بودم، سعی کردم تناسبی بین دست و پام بوجود بیارم و با سرعت هرچی بیشتر به سمتش شنا کردم. تقریبا هردو همزمان بهش رسیدیم ولی باز زودتر از من شرت رو برداشت و گرفت بالای سرش و با خنده گفت: بازم من بردم.
خودم رو بهش نزدیک کردم و درحالیکه سعی میکردم دستام رو بالا بگیرم تا شرتم رو از دستش دربیارم خودم رو چسبوندم بهش. پاها و سینه هام و همینطور کیرم به طور ناگهانی به بدنش برخورد کرد. این اولین تماس بدنیمون از اول روز بود. رویا که به نظر میرسید از این برخورد بدش نیومده سعی کرد شرتم رو از دسترسم دور نگه داره. به همین خاطر برگشت و پشتش رو به من کرد. منم که سعی میکردم شرتم رو ازش بگیرم بی هوا و بدون توجه به موقعیتش دستم رو دور بدنش انداختم و دستاش رو گرفتم. یک لحظه کونش با شدت خورد به کیرم و سینه هام هم پشت کمرش رو لمس کرد. درحالیکه محکم توی بغلم گرفته بودمش، توی اب دست و پا میزدیم. این تماس باعث شد که تحریک بشم و کم کم حالت نعوذ بهم دست بده. رویا که با کونش ،کیر راست شده م رو حس کرد اروم شد و دیدم که خودش رو توی بغلم ول کرد. با این حرکتش فهمیدم که خوشش اومده و دستامو از روی دستاش به روس سینه های خوش فرمش رسوندم. هر دومون توی اب دست و پا میزدیم. سینه هاش رو توی دستم گرفتم و دهنم رو از پشت به گره ی سوتین پشت گردنش رسوندم. دیگه کاملا میدونستم که دارم چیکار میکنم و بدون اینکه بخوام به یک سکس ابکی دعوت شده بود.
گره سوتینش که باز شد سینه هاش مثل دوتا گوی برنزی قشنگ افتاد بیرون. اروم اروم به سمت کم عمق استخر کشیدمش و درحالی که پامو کف استخر گذاشته بودم تمام بدنش رو چسبوندم به خودم.
رویا دستش رو روی دستام گذاشت و به مالیدن سینه هاش بامن همراهی میکرد. کیرم رو کاملا لای پاش گذاشته بودم. سرش رو به یک طرف خم کرد و منم پشت گوش و کناره های گردنش رو با لبهام لیس میزدم. هنوز از اتفاقاتی که رخ داده بود شوکه بودم واصلا باورم نمیشد که دارم با یه همچین دختری توی استخر سکس میکنم. پس از مالیدن سینه هاش و خوردن گوشش حس کردم که به اندازه کافی تحریک شده. دستم رو به ارومی به کنار پاهاش رسوندم و خیلی اروم گره های شرتش رو باز کردم و از بین پاهاش بیرون کشیدم. خودش هم با باز کردن پاهاش به بیرون اومدنش کمک کرد. حالا شرت و سوتینش به همراه شرت من روی اب استخر شناور بود. اروم برگردوندمش و توی چشمای مشکیش نگاه کردم. دستش رو دور صورتم گذاشت و لبش رو محکم روی لبم فشار داد. چشماش رو بسته بود نفس نفس میزد. منم دستم رو پشت گردنش رسوندم و موهای بلندش رو چنگ میزدم.
بعد از کمی لب خوری اروم سرم رو زیر گلوش بردم و اونم سرش رو رو به بالا گرفت. از زیر چونه ش شروع به خوردن کردم و تا نوک سینه های برنزیش رو لیس زدم. اونجا بود که سینه های درشتش رو کاملا دیدم. نوک سینه ش رو توی دهنم گرفتم و محکم میک زدم. با لبم فشارش میدادم و زبونم رو به نوکش میمالیدم.
دستم رو از پشت به روی لمبرهای کونش رسوندم و در حالیکه فشارش میدادم از کمر چسبوندم به خودم. حالا دیگه کیرم راهش رو به میان پاهاش پیدا کرده بود. با اولین تماس کلاهکش با نوک چوچوله ش، اهی از روی شهوت کشید و پاهاش رو دور کمرم حلقه کرد. نمیخواستم به این زودی ترتیب کسش رو بدم. میدونستم سردی اب باعث میشه که دیرتر ارضا بشم پس باید نهایت استفاده رو از این موقعیت دست داده میبردم. سعی کردم کیرم رو به زیر کونش برسونم تا داخل کسش نشه و همونطور که لبم رو به سر و صورتش میکشیدم به سمت پله هایی که توی قسمت کم عمق بود حرکت کردم. تابش افتاب که کم کم به وسط اسمان رسیده بود، از بین شاخه های بلند درختانی که دور محوطه استخر و جلوی امارت رو احاطه کرده بودن، به پشتم میخورد و باعث سوزشش میشد. اروم اروم به سمت پله ها رفتم. رویا که قصدم رو فهمید ازم جدا شد و دسته های پله رو گرفت و بالا رفت. منم پشتش، سرمو از روی کمر تا انحنای باسنش کشیدم. رویا مثل دفعه قبل رو پله ایستاد و اینبار کونش رو به عقب داد. با این حرکت سوراخ کون و کس برنزه شده ش از لای پاش بیرون زد. با زبان از زیر رون پاش شروع به لیسیدن کردم تا روی قوس کون و سوراخ کونش کشیدم. چند بار این حرکت رو تکرار کردم و با هربار درحالی که سرش رو بالا گرفته بود اهی از روی شهوت میکشید. پیشاب شیشه ای که کسش تراوش کرده بود نشون از تحریک شدنش میداد. صورتم رو میان لمبرهای کونش کردم که سفتی و ورزیدگی خاصی داشت. زبونم رو از زیر چوچوله ش تا روی خط کس و سوراخ کونش کشیدم. دیگه خودم هم به نهایت تحریک رسیده بودم. یک پله بالاتر اومدم و سرم رو پشت کمرش رسوندم و اروم خودم رو بالاتر کشیدم. کیر راست شدم دوباره به لای پاهاش وارد شد. به طوری که با یک حرکت و با توجه به خیس شدن کسش، واردش میشد.
رویا که گویی این موضوع رو حس کرد بود دستهاش رو روی کناره های بالایی استخر گذاشت و کونش رو به سمت من قمبل کرد. فکرش رو نمیکردم به این زودی اماده ی کرده شدن بشه. انتظار داشتم بیشتر بخواد که لاس بزنه. با این حرکتش کیرم روی ابتدای لبه های کسش قرار گرفت و با یک حرکت دیگه خیلی اروم واردش شد. یک لحظه گرمی و تنگیش دور کیرم رو احاطه کرد و لذتی دیوانه وار بهم دست داد. اگه نبود، سردی اب و همینطور نسیمی که به ارامی وزیدن گرفته و باعث لرزم شده بود، مطمئنا با این تحریکی که تاحالا شده بودم تاحالا ده بار ابم اومده بود.
دست رو دور کمرش حلقه و به ارومی شروع به کمر زدن کردن کردم. رویا در همون حالت روی کناره ی استخر زانو زد و منهم درحالی که روی اخرین پله ایستاده بودم شروع به عقب جلو کردم. یکبار دیگه باسن قلمبه و همینطور کمر باریکش رو از جلوی چشم گذروندم. رویا دستاش رو کاملا روی زمین دراز کرد و کمرش رو بالاتر اورد. حالا با هر ضربه میتونستم انتهای کسش رو با نوک کیرم حس کنم. پوست بدنش خشک شده بود و فقط قطره های اب روی موهای بلندش مونده بود. خودم رو به روش خم کردم و موهاش رو گرفتم. متوجه ی خواسته م شد و دستاش رو روی زمین گذاشت و خودش رو به طرف من کشید. نرمه گوشش رو با دندونم کشیدم و زمزمه کردم: در چه حالی؟
چشماش رو بسته بود و چیزی نمیگفت. اینبار موهاش رو دور دستم پیچیدم و در حالی که معلوم بود دردش گرفته دوباره زیر گوشش گفتم: خب حالا به کی میخندیدی؟ دوست داری مثل مستربین بکنمت؟
توی همون حالت لبخندی زد و گفت: اگه کیر مستربین هم مثل واسه تو باشه، اره بیشتر میخوام.
دست دیگه رو، به روی سینه هاش گذاشتم و کشیدم طرف خودم. با عقبتر اومدنش کسش تنگ تر شد و ناله ای از درد کشید. میخواستم یه مقدار خشن تر باهاش رفتار کنم و تلافی رفتارهایی که باهام داشت رو سرش در بیارم.
نوک سینه ش رو لای انگشتم گرفتم و فشار دادم. موهاش رو بیشتر دور دستم پیچیدم و کیرم رو باشدت بیشتری توی کسش عقب جلو کردم. هرچی بیشتر خشونت رو چاشنی کردنم میکردم، انگار بیشتر لذت میبرد. ازین پوزیشن خسته شدم. چون پاهام هنوز روی پله بود. کیرم رو کشیدم بیرون و سرپا بلندش کردم. برگردونم سمت خودم و بوسه ای از لباش گرفتم و به سمت صندلی که برای گرفتن حمام افتاب ازش استفاده میکرد بردمش. هنوز افتاب به اون قسمت نرسیده بود و مشخص بود که بعداز ظهرها ازش استفاده میکنه. چشماش رو که پر از شهوت و لذت بود رو به چشمام دوخت. روی صندلی خوابوندمش و قمبلش رو بالا دادم. پامو دو طرفش گذاشتم و کیرم رو به ارومی به لای کونش کشیدم. چند بار این حرکت رو تکرار کردم تا ترشحات کسش که یه مقدار خشک شده بود رو بیشتر کنم. دوباره به ارومی واردش کردم و شروع به کمر زدن کردن. دیگه ناله هاش بلند شده بود و لذت کردنش رو برای من دوچندان کرده بود. چندبار که عقب جلو کردم کشیدم بیرون و بلندش کردم و خودم نشستم روی صندلی. چشماش حالت خمار گرفته بود و بدجوری لذت تمام وجودش رو پر کرده بود. وقتی دراز کشیدم کیرم رو که هنوز از اب کسش خیس و لزج بود با دستش مالید و زیر کسش تنظیم کرد و به ارومی نشست روش. اینبار هم ته کسش رو حس کرد. یک لحظه یاد خانوم احمدی افتادم که روی کاناپه به همین صورت نشسته بود روی کیرم. نخواستم لذت الان رو با یاداوری اون موضوع از بین ببرم. برای همین به سرعت فکرم رو معطوف کردم به این دختری که با پوست یکدست برنزه ش مثل یک تیکه ی امریکای جنوبی روی کیرم بالا پایین میره. حالا که ادامه سکس رو واگذار بهش کرده بودم متوجه شدم خیلی حرفه ای این کار رو انجام میده. زانوهاش رو روی صندلی گذاشته بود دستش رو لای موهاش کرده بود و با هر بالاپایین رفتنش سینه های خوش فرمش هم تکون تکون میخورد. کمر باریک و شکم تخت و ورزیده ش لذتی که میبردم رو بیشتر میکرد. تمام این چیزهایی که میدیم منو بیشتر به لحظه ی ارضا شدنم نزدیکتر میکرد. از تند شدن حرکتهای رویا هم مشخص بود که داره نزدیک میشه. دستش رو گرفتم و کشیدم طرفم و خودم رو ول کردم و کیرم رو از کسش بیرون کشیدم. رویا خودش رو انداخت روی من و ابم با فشار روی کون و کپل و کمرش پاشید. با مالیده شدن کسش به روی شکمم و لرزش همزمانش فهمیدم که اونم ارضا شده. بدنش رو شل روی من رها کرد. چشمام رو بستم و درحالیکه نفس نفس زنان سینه های درشتش رو روی سینه هام حس میکردم زیر گوشش گفتم: چطور بود خرس کوچولوی مستربین؟
در حالی که هنوز سرش رو روی سینه م گذاشته بود از خنده لرزه ای کرد و نشست و همونطور که کسش روی شکمم بود دستهاش رو روی سینه هام فشار داد و از روم بلند شد…
دونفری به زیر دوش ابی که کنار استخر قرار داشت و من تا اون موقع متوجه ش نشده بودم رفتیم. سرش رو روی سینه هام گذاشت و اب دوش که زیاد هم گرم نبود سرتاپامون رو خیس کرد. وقتی به داخل خونه رفت تا حوله بیاره منهم شیرجه ای به درون استخر زدم تا شرتم رو به همراه شرت و سوتین اون از اب بگیرم. از پله ها که بالا میومدم رویا رو دیدم که بدنش رو خشک کرده بود و همون تاپ وشلوارک خاکستری رو پوشیده و حوله رو دور موهای بلندش پیچیده بود. ولی من هنوز لخت جلوی روش وایساده بودم و به این فکر میکردم که این شرت خیس رو چطوری زیر شلوار بپوشم که خیسش نکنه؟ رویا حوله ای رو به طرفم انداخت و باخنده گفت: بسه دیگه بچه یه کم حیا داشته باش.
درحالی که حوله رو روی هوا گرفتم و می بستم دور کمرم، به شرت و سوتینش اشاره کردم و گفتم: اینارو یادگاری نگه میدارم. و شرتم رو انداختم طرفش و گفتم: اینم یادگاری واسه تو.
شرت رو روی هوا گرفت و بعد از کمی نگاه کردن بهم زد زیر خنده و گفت: واقعا که بچه پررویی…
وقتی شلوار رو بدون شرت میپوشیدم و تیشرتم رو تنم میکردم، نگاهی از روی رضایت بهم میکرد که معلوم بود خوشش اومده.
از پله ها که پایین میومدم برگشتم و بهش گفتم: تا کی اینجا هستین؟
با شیطنت جواب داد: واسه خودت وعده نگیر اینبارم نمیدونم چی شد ازت خوشم اومد. پس فکر دوباره اینجا اومدن رو از سرت بیرون کن. چون خودتم میدونی که در اندازه ی این خونه نیستی.
حرفش اب سردی بود روی سر من و بهم یاداوری کرد که کجا هستم. جوابی به این حرفش ندادم فقط نگاهی بهش کردم و گفتم: باشه، پس اگه بازم مشکلی برای کولرتون پیش اومد باهام تماس بگیرین…
رویا درحالیکه متوجه ی ناراحتیم شده بود گفت: دفعه بعد خود افسانه پوستت رو میکنه…
قبل از اینکه از در بیام بیرون صدام کرد و گفت: شاهین من فردا میرم جایی که زندگی میکنم یعنی کانادا. توی زندگیم با خیلیا سکس داشتم ولی اصلا فکرش رو نمیکردم که یک پسر ایرانی اینقدر توی سکس حرفه ای باشه. تو امروز کاری کردی که حتی پسرهای جوون کانادایی هم نمیتونن اینطوری انجامش بدن…
لبخندی زدم و گفتم: پس هیچوقت کسی رو دست کم نگیر…
از اون عمارت که بیرون اومدم، در حالیکه به اتفاقات یک ساعت پیش فکر میکردم به طرف ماشینم رفتم که چرخش خورشید از سایه دیوار خارجش کرده بود…

نوشته: شاهین silver_‎fuck


👍 0
👎 0
68607 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

329754
2012-08-12 12:57:37 +0430 +0430

شاهين داداش تو نابغه اي پسر!
واقعا در برابر داستانت هيچي نميتونم بگم
فقط ميتونم بگم دمت گرم و بازم ادامه بده
طبق معمول سايتو نوراني فرمودي
مارا مشعوف و مسرور نمودي!
هميشه مشعوف و مسرور بنمويي!

0 ❤️

329755
2012-08-12 13:55:45 +0430 +0430
NA

خوشم اومد تشکرات فراوان نثارت
بدون مشکل
بدون غلط نگارشی
بدون کس شعر
خوشمان آمد بازم بنویس…
با اجازت یه نقد کوچولو باید جوری میکردیش اشکش در بیاد هرچند اگه من بودم نمیکردمش متنفرم از دخترای متکبر اونم تکبر بخاطر چیزی که مال خودشون نیس.
موفق باشی
عزیزی نفستو عشقه

0 ❤️

329756
2012-08-12 14:08:50 +0430 +0430
NA

من که قش کردم از خنده دمت گرم باااا

0 ❤️

329757
2012-08-12 14:21:31 +0430 +0430
NA

:love: به به شاهین جان مرسی خیلی باحال بود مثل همیشه
واقعا قلم و ذهن توانایی داری
شیطون همه سوژه هاتو گفتی بودی برام جز این یکی!
از تو بعید نیست واقعی باشه ،اگه واقعی بود نوش جونت و اگه تخیلی بود ایول داری
بازم بنویس شاهین جان

0 ❤️

329758
2012-08-12 14:27:48 +0430 +0430
NA

:) جالب بود.مرسی.

0 ❤️

329759
2012-08-12 14:53:45 +0430 +0430

امتیازمو دادم

0 ❤️

329760
2012-08-12 14:53:46 +0430 +0430
NA

Gol kashti. vaghean hal kardam. rasi man hanuz balad nashudam chetor emtiaz bedam. :(( .

0 ❤️

329761
2012-08-12 15:07:23 +0430 +0430

ممنون از همه ی دوستانی که از اولین دقایق منتشر شدن این داستان یار و همراهم بودن. همونطور که اولش اشاره کردم این داستان رو قبل از اینکه قسمت سوم داستان بی نهایت رو شروع کنم نوشتم.
مهندس گل پسر بازهم مثل همیشه اولین نفر کامنت گذاشتی. ممنون مهندس جان از لطفت.
سپیده ی عزیز همینکه داستانم رو خوندی برام باعث افتخار بود. مرسی از حسن توجه و نظرت
ساغر جان سوژه ی این داستان رو بازهم از بین کارهای روزمره م انتخاب کردم و اصلا واقعیت نداشت. البته تمام صحنه های داخلی منزل، ویلا و همینطور شخصیتها واقعی بودن ولی به طبع هیچ اتفاقی بین ما رخ نداده و نتیجه ی تراوشات ذهن معیوب خودمه.
وقتی داستانی رو شروع به نوشتن میکنم هدفم در وهله ی اول اینه که به شعور مخاطبم احترام بذارم. هرچند تم اصلی داستان تخیلیه ولی سعی میکنم با نگارش خوب، املا و انشا روان و همینطور استفاده از نشانه های ادبی مثل نقطه ، دونقطه،علامت سوال وتعجب،ویرگول و… به خواننده جهت بهتر خوندن داستان کمک کنم. امیدوارم که تونسته باشم اون چیزی که توی ذهنم بود رو بهتون انتقال بدم…

1 ❤️

329762
2012-08-12 15:16:42 +0430 +0430
NA

من دیگه پای داستان سیلور نظر نمی دم .چند بار پای داستاناش نظر دادم مارو به تخمشم حساب نکرد و
مارو سنگ روی یخ کرد
عیبی نداره داداش دمت گرم
داستانات عالیه
مارو ببخش.
تاتوانی دلی بدست آور
دل شکستن هنر نمی باشد

0 ❤️

329763
2012-08-12 15:22:17 +0430 +0430

شیر جوان من …گ کی باشم که بخوام به سلطان اینده جنگل بی توجهی کنم. همه ی انگیزه من برای نوشتن داستان از توجهات دوستانی مثل تو بوجود میاد. دفعه بعد یه داستان مینویسم که توی جنگل میگذره و قهرمان داستانش هم یک شیر جوان مثل خودته. خوبه حالا؟؟؟

0 ❤️

329764
2012-08-12 16:17:09 +0430 +0430
NA

باشه حالا ایندفعه رو آشتی ولی ناک اوتم کرده بودی
اخه داش من خیلی خاطرتو میخام
نوکرتم
سیلور طلایی من

0 ❤️

329765
2012-08-12 16:29:30 +0430 +0430

دمت گرم شاهین جان عالی بود لوکیشین انتخابیت واسه سکس عالی بود , استخر واقعا جای خوبیه برای لذت بردن از سکس .
نکته اموزنده این داستان رو باید از توی کامنت شاهین ببرون کشید که گفت داستان زاییده تخیلشه و واقعی نیست واین نشون میده صرفا نوشتن واقعیت ملاک خوبی و جذابیت داستان نیست و با تسلط به فن نگارش و یه مقدار خلاقیت میشه یه داستان زیبا رو پدید اورد .
لطفا نویسندگان دیگر از داستانهای دوستانی مثل شاهین , محسن , پریچهر , کفتار و دکتر کامران الگو برداری کنن وسعی کنن با کمی دقت و خلاقیت کارهای قابل توجهی از خودشون بجا بذارن .
شاهین جان بازهم ازت تشکر میکنم که وقت گذاشتی و همچین داستان خوبی رو نوشتی

0 ❤️

329766
2012-08-12 16:57:07 +0430 +0430
NA

aslan jaye bahs nadare silver jan koli lezat bordam. Damet garm.

0 ❤️

329767
2012-08-12 17:02:38 +0430 +0430

مرسی پسر.دست وپنجه ات نه خسته.خوشمان امدازامدنت.خیلی حواست به جزئیات فضاومکان بود که خودش هنره.نه کم بودازسربی حوصلگی ونه روده درازی داشت که حوصله خواننده سربره.یکی بهت بدهکارم بخاطرداستان خط قرمز.اینجا بهترین نمره رابهت دادم حلالت باشه.واقعا بچه شمالی یا ضرورت داستان بوده ؟بازم بنویس منتظرم.

0 ❤️

329768
2012-08-12 17:11:38 +0430 +0430
NA

نمیدونم خوشم اومد یا بدم اومد ولی تا ته خوندمش.موفق باشی.

0 ❤️

329769
2012-08-12 17:16:08 +0430 +0430
NA

درود بر شاهين عزيز
داستانت بينهايت زيبا بود لذت بردم!
راستش تا حالا داستاناي شما رو نخونده بودم(نصف عمرم بر فنا) الانم كه ديدم انقدر طولانيه ميخاستم بيخيال شم اما وقتي ديدم sepideh58عزيز كه پاي هر داستاني كامنت نميذاره اينجا گذاشته و مهندس جان كه تخم هر نويسنده اي رو ميكشه اينجا تعريف كرده نظرم عوض شد و واقعا ازت سپاسگذارم كه پشيمونم نكردي!

0 ❤️

329770
2012-08-12 17:41:11 +0430 +0430
NA

عالی بود…
واقعا خسته نباشی. اين داستانت بی نهايت واقعی به نظر ميرسيد.
کم کم داری رو دست پريچهر ميزنی بابت داستان نويسی.

0 ❤️

329771
2012-08-12 19:41:24 +0430 +0430
NA

silvere aziz mamnoonam
aval be khatere zibaiiye karet
2- bekhatere arzeshi ke baraye kare khodet va bad khanandehat ba reayate nokate enshaii va negareshi ghael shodi
3- bekhatere inke be man neshoon dadi ke toye arseye pornoye farsi ham adam hesabi hast va faghat charandiyat neveshte nemishe
dar har hal moafagho paqyande bashi

0 ❤️

329772
2012-08-12 23:24:57 +0430 +0430
NA

سلام؛ با اينكه اين هفته چندتا داستان خوب من جمله از خود جنابعالي آپ شده، اما رخوت تابستاني اجازه نظر دادن نداده(هرچند خيلي هم مهم نيس!)
اما اعتراف مي كنم اون مريم مجدليه داستان منو به صرافت انداخت.

چاشني طنزش خوشمزه بود، فقط چيزي كه تو ذوق ميزنه اينه كه نويسنده در هردو داستان، مطلوبه و هيچ سو نظري نداره و سرش رو انداخته پايين كه بره كه كمي با جنس مذكرش همخواني نداره، همش “غلام نرگس مست تو تاجدارانند!” در واقع به طور “مضمون” يعني “من قدم ٢متره وزنم ٩٠ ورزشكارم اطرافيان ميگن خيلي نمكي و تو دل برو ام!”
توجهتون به نكات نگارشي قابل تحسينه و فقط يك غلط املايي داشت كه چندان هم به چشم نميومد.
سوژه كمي تكراري بود، مثلا ما “دخترخاله(!) خانوم فهيميان به نام خانوم يوسفي” رو در داستان دكتر كامران داشتيم در يك كاخ ويلا و مناظر غير قابل وصف و چشم تركون و در واقع تنها نقطه تمايز، جريان و طرف رابطه است! خلق مكانها و سوژه هاي جديد، براي مخاطب جذابتره، گرچه كاخ نشين براي پردازنده جذابتره خب!
يه چيزي كه تو بقيه داستاناتونم جلب نظر ميكنه اينه كه براي فهميدن دقيق “موقعيت استقرار نواحي خطرناك” خيلي باهاس فسفر سوزوند كه اگر اشتباه نكنم قبلا هم تو نظرا گفته شده بود.
طبعا چون اپيزودي مي نويسيد توقع يك جريان سيال احساسات بي مورده؛ اما فك ميكنم با توجه به اينكه از منتقدان سايتيد اين نهضت “بذار در رو” چندان موضوع جالبي نيس و يك جوري نفس هيجان داستان رو ميگيره.

از بين نوشته هاي اينجا، اين نوشته در گروه كوچك داستان طبقه بندي ميشه و اين، اينجا يك حسنه ولي بايد مواظب بود كه خوب بودن بين بدها ميتونه قلم رو به قهقرا ببره! پيشنهاد مي كنم براي اينكه ذهنتون انعطافش رو از دست نده و به نوعي “تك پرداز” نشيد، روي سوژه هاي ديگه هم كار كنيد و با دوستان دست به نقد(!) اينجا يا گروه هاي داستان نويسي ديگه در ميون بذاريد.

ببخشيد طولاني شد… مجدليه نداشت زحمت نمي داديم!

0 ❤️

329773
2012-08-13 01:34:46 +0430 +0430
NA

داداش دمت گرم…
سکس فقط ایرانی با ایرانی شمال و جنوب نداره
همه جای *** ایران *** سرای من است.
چو *** ایران *** نباشد تن من مباد…

0 ❤️

329774
2012-08-13 02:21:28 +0430 +0430

مجدليه عزيز به نظر من بزرگترين اشتباه نويسنده اينگونه داستانها اينه كه چهره زشتى از لحاظ ظاهر شخص اول ودوم داستان نشون بده كه جذابيت داستان رو كاملا پايين مياره،به فرض اگه نويسنده اين داستان اول شخص(مرد) رو فردى لاغر با اندامى ناهماهنگ يا خانم رو كاملا گرد توصيف ميكرد روى كل داستان تاثير منفى ميذاشت،بنظرم
سيلورجان تصوير درست و بجايى رو انتخاب كرده.
سيلور عزيز خسته نباشى يه نكته اى كه به چشم مياد توصيف مناظر و فضاسازی هستش كه بخوبى انجام ميدى ولى به قصه و جريان داستان اهميت كمترى ميدى.موفق باشى

0 ❤️

329778
2012-08-13 03:34:29 +0430 +0430
NA

عالی بود .
دوستان شاهین از دوستان و هم محلی های من هست و در نویسنگی مهارت عالی داره و من همیشه از طرف داراش هستم .گرچه در اینجا شاهین سعی بر ساده نویسی و … بودن داستان داره که همین موضوع جدیدی برای نوشته هاش هست که من هم علاقه ای زیاد بهشون دارم . و تازگی مهارت زیادی در این مورد هم پیدا کرده .
گرچه از هنرمندان شهر ما هست و در زمینه های متععد دیگری هم در حال فعالیته .
ممنون از شاهین عزییز.

0 ❤️

329779
2012-08-13 04:26:27 +0430 +0430
NA

دمت گرم عالی بودبازم بنویس.منتظرم.

0 ❤️

329780
2012-08-13 04:36:05 +0430 +0430
NA

سیلورفاک عزیز خسته نباشی … شیوا و زیبا نوشته بودی … دست گلت درد نکنه … قلم عالی مستدام …

0 ❤️

329781
2012-08-13 06:22:17 +0430 +0430
NA

عالی بود کیف کردن
دارم داستان می نویسم
آلان فصل چهارمم
ی داستان عاشقانه
غمگین
البته همش داستان
ولی درکل قشنگ

0 ❤️

329782
2012-08-13 07:30:45 +0430 +0430

خوندن کامنت های محبت امیز شما خستگی رو از انگشتهای ادم دور میکنه و باعث میشه انگیزه ای مضاعف برای نوشتن بوجود بیاد.
پیرفرزانه عزیز من راست راستی اهل شمالم همونطور که توی داستان اولم که دختر سبزه روی شمالی بود و قسمت دومش هم اصلا منتشر نشد گفتم، داستانهایی که اینجا مینویسم از اتفاقات روزمره ی من بوجود اومده.
فاوست عزیز خوشحالم که خوندن داستانم باعث پشیمونیت نشد. حضور وحمایت دوستانی مثل سپیده خانم بموجب دلگرمی من بوده و هست…
ساحل عزیز باعث خرسندی منه که با پریچهر مقایسه م کردی. البته پنهان نمیکنم که خوندن داستانهای پریچهر به من در امر نوشتن کمک زیادی کرد. امیدوارم بتونم یه روزی مثل اون بنویسم…
اما دوست گرامی مریم مجدلیه. اعتراف میکنم که هنگام نوشتن قسمت تابلوی شام اخر به یاد اسم شما افتادم و میدونستم که مورد توجهت قرار میگیره. نقدهای منصفانه و یدور از غرض ورزیت رو خوندم و خیلی هم ممنونم که منو در بهتر نوشتن یاری میکنی. اینکه من شاهین رو فردی مطلوب توصیف میکنم به اقتضای کارشه. چون همونطور که قبلا هم گفتم ملاک در کار ما بر پایه درستی و چشم پاکیه. روزانه خونه های زیادی رو بابت انجام کار سر میزنیم واگه قرار باشه با چشم ناپاک و قصد و غرض وارد خونه ی کسی بشیم که دیگه سنگ روی سنگ بند نمیشه. توی این داستان هم شاهین دفعه ی اول مطلوب بود ولی بار دوم یه مقدار شیطنت رو چاشنی کرد. با این حرفتون که نوشتن بین کسانی که از نگارش چیزی نمیدونن مثل پادشاهی یک چشم میون کورهاست کاملا موافقم. مطمئن باش که من از این سایت فقط به عنوان تمرینی برای نوشتن استفاده میکنم و در اینده داستانهایی رو در سطح به مراتب بالاتری و درسایتهای معتبرتری منتشر خواهم کرد.
اریزونای نازنین خوشحالم که داستانم رو خوب درک کردی. برای داستانهای بعدی سعی میکنم که دقت بیشتری روی قصه داشته باشم…
سکس اند لاو عزیز تو همیشه منو با توصیفاتت شرمنده میکنی. امیدوارم که بتونم خودم رو به حد و اندازه ای که میگی برسونم…
اسکارلت عزیز، اولا ورودت رو به این سایت خوش امد میگم. امیدوارم که مثل همه دوستان بتونی از نکات مثبت این سایت استفاده کنی و تحت تاثیر فضای صرفا سکسی اینجا قرار نگیری…

0 ❤️

329783
2012-08-13 09:18:59 +0430 +0430
NA

fogholade Bood yekam dge talash koni mitooni romanaye khoshgeli bedi khase nabashi dawshi :D

0 ❤️

329784
2012-08-13 20:55:47 +0430 +0430
NA

عالی بود گل کاشتی
شیطونی کلامت برای چند دقیقه فکر زلزله زدگان رو از سرم بیرون کرد به سلامتی سیلور عزیز و سلامتی بازماندگان. :)

0 ❤️

329785
2012-08-13 22:42:25 +0430 +0430
NA

کولر 24000 اندازه اون فضایی رو که گفتی سرد نمیکنه مخصوصا اینورتر من اما خوب بود داستانت…

0 ❤️

329786
2012-08-13 23:42:34 +0430 +0430

شیرین جان اون کولر 24000 فقط برای اتاق پذیرایی بود که طبقه اول قرار داشت. اتاق خوابهای طبقه بالا کولر مجزا داشتن. البته فکر بدی هم نیست ایندفعه بهشون میگم که یه کولر 32000 جایگزینش کنن. شاید تونستم یه مقدار بیشتر ازشون بکنم…! (:

0 ❤️

329787
2012-08-14 00:58:13 +0430 +0430
NA

خوب بود خوشمان امد

0 ❤️

329789
2012-08-14 08:56:43 +0430 +0430
NA

داستانت عالی بود. البته بی اشکال نبود ولی خوب نسبت به داستانای آبدوغیه اینجا میشد گفت نمره ی تمام رو میگیره . یه تضاد هم داشت. یه جا گفتی هیچ صندلی یا تختی برای آفتاب گرفتن نبود. ولی بعدش رو همون صندلی که نبود دختره رو کردی.! ولی در کل عالی بود :crown: :bigsmile: ;)

0 ❤️

329790
2012-08-14 10:30:56 +0430 +0430
NA

تو یک نویسنده و داستان نویس قهاری پس سعی کن یک رمان بدرد بخور بنویسی نه داستان سکسی که شخصیتتو پایین بیاره و نتونی به یه آدم حسابی بدی بخونه بذار اینجا همون بچه جلقی ها از کون داددنشون بنویسن حیف تو پسر

0 ❤️

329791
2012-08-14 13:01:26 +0430 +0430

آقا پسر داستان سكسى نوشتن شخصيت آدم رو پايين نمياره اگه هم فكر ميكنى آدم حسابى اينجور داستانهارو نميخونه بهتره نظرتو نسبت به خودت عوض كنى تا اگه همه رو مثل خودت حس كردى كسى رو دلخور نكنى.
٢ خط يه جا بنويسى كه مطمئنى خيلى ها ميخونن شك نكن بهتر از يه رمان هزار صحفه اى كه گوشه ويترين كتابفروشی خاك ميخوره

0 ❤️

329792
2012-08-14 14:45:50 +0430 +0430

اگه یکبار دیگه اون قسمتی رو که دختره از طبقه ی بالا میومد پایین رو بخونی متوجه میشی که نوشتم، با دیدن بدن یکدست برنزه شده ش یه لحظه یاد صندلی افتادم که کنار استخر قرار داشت. واین صندلی به اضافه ی چندتا دیگه دور استخر وجود داشت…
دوستان عزیز حامد و اریزونای گرامی، با نظرات هردو نفرتون موافقم. همونطور که قبلا هم گفتم اینجا برای من محلیه که تمرین نوشتن رو انجام میدم و شاید در اینده بتونم یک رمان واقعی به اسم خودم به چاپ برسونم. هرچند ممکنه تا مدتها گوشه ی یک کتابخونه خاک بخوره. درحالیکه اینجا خیلی بهتر و بیشتر دیده میشه…

0 ❤️

329793
2012-08-14 15:28:08 +0430 +0430
NA

سلام…داستان قشنگ بود…ولی امیدوارم توی واقعیت دخترایی مثل رؤیا و خانوم احمدی شما رو فقط برای یه بار سکس نخواند و بعدشم بگن دیگه از این طرفا پیدات نشه
البته علم روانشناسی می گه دخترا اگه به کسی پیشنهاد سکس بدهند اون شخص را دوست دارند و اونو فقط برای یه بار نمی خاند(برعکس آقایان)…اگه خواستید مقاله اشو براتون پیدا میکنم و می فرستم…موفق باشید

0 ❤️

329794
2012-08-15 01:43:49 +0430 +0430

قشنگ بود باز هم بنویس. . . . . . . . . . .
البته کمی دور از واقعیت نشون میداد یعنی به همین راحتی یک حوری بهشتی رو کردن خیلی منطقی نمیاد ولی امکانش هم هست که متاسفانه واسه من یکی پیش نیومده. در کل بسیار شیوا و روان نوشتی. کاش ماجرای غیر سکسی رو بیشتر مینوشتی که داستانت صرفا سکسی نمیشد. دستت درد نکنه و خسته نباشی. منتظر داستانهای قشنگت هستم همیشه. با اجازه این داستانت رو کپی کردم و نگه داشتم. خوش باشی سیلور.

0 ❤️

329796
2012-08-15 06:53:35 +0430 +0430
NA

واقعا خوب بود. مفهوم هم داشت. این منو راضی میکنه. موفق باشی

0 ❤️

329797
2012-08-15 12:20:33 +0430 +0430

“اصلا فکرش رو نمیکردم که یک پسر ایرانی اینقدر توی سکس حرفه ای باشه. تو امروز کاری کردی که حتی پسرهای جوون کانادایی هم نمیتونن اینطوری انجامش بدن…”

تو رو خدا میشه بسه؟؟؟!!! به خدا سکس ایران و کانادا نداره.یه تن سالم می خواد یه کم تجربه.ورگرنه نیویورکو گینه بی صاحاب و طروون یکیه

0 ❤️

329798
2012-08-15 12:35:56 +0430 +0430

تکاور جون چشمم به در خشک شد از بس منتظرت موندم. حتما باید به حرف بیام که نظرات دوستان قدیمی مثل تو واسم خیلی ارزشمنده؟ به هرحال اگه قرا باشه همه اتفاقات منطقی رخ بده که دیگه داستان تخمی تخیلی بوجود نمیاد. اینو بذار به حساب ازین دست داستانها…
جناب انتونیو باندراس خیلی وقت بود که زیارتت نکرده بودم. خوشحالم که تونستم نظرت رو به عنوان یک منتقد خوب جلب کنم…
اما نیالین عزیز خوبه که خودت داری میگی برای یک سکس خوب تجربه لازمه. خوب عزیز من این جوان ایرانی مادر مرده از کجا باید این تجربه رو به دست بیاره. اخه همه که امکانات کاناداییها رو ندارن که هنوز 18 سالشون نشده پاشون باز بشه توی بار و کلابهای شبانه. یا حداقل بتونن به دور از فرهنگ دست و پا گیر ایرانی به تجربیات سکسیشون بیافزایند. منظور من هم همین بود. اگر سکس ایرانی و نیویورک نداشت اینهمه پوزیشن های مختلف رو به اسم کشورهای مختلف هم نداشتیم…

0 ❤️

329799
2012-08-15 23:18:31 +0430 +0430
NA

دمت جیز…قشنگ بود…ولی تو هم خیلی اسکلی ها…

0 ❤️

329800
2012-08-15 23:20:34 +0430 +0430
NA

دمت جیز…ولی تو هم اسکل تشریف داریا…

0 ❤️

329801
2012-08-18 19:50:06 +0430 +0430
NA

Kheeeeily khoob boob

0 ❤️

329802
2012-08-23 19:54:42 +0430 +0430
NA

نصف شبی با خنده ام همهرو بیدار کردم مرسی

0 ❤️