غروب برلین (۲)

1401/07/04

...قسمت قبل

برام خیلی عجیب بود که گهگاهی وسط اون ماساژ زیبا و اروتیک چرا دارم یاد چیزای بی ربط میفتم. اما شاید بیشتر بخاطر این بود که مغزم ریلکس شده بود و آرامش داشت. آنا به آهستگی هر از گاهی دهنش رو میاورد کنار گوشم و نفسش گوشم رو قلقلک میداد. همین کارش خیلی موثر بود و به شدت داغم میکرد.
از یه جایی به بعد دیگه گذشت زمان از دستم در رفت. توی افکار داغم بود که ازم خواست برگردم و به پشت دراز بکشم. به انگلیسی ازم پرسید چقدر آدم محتاطی هستم!؟ سوالش خیلی یهویی بود و ترسناک اما جواب دادنش به ثانیه نرسید. گفتم تنها چیزی که الان نمیتونم باشم آدم محتاط بودنه! به محض گفتن این جمله سر و ته شد و خودش رو توی پوزیشن 69 قرار داد. با خودم فکر کردم که احتمالا این کارش کار نرمالی برای یه قرار ماساژ نیست! اما کتمان هم نمیکنم که همیشه دیدن این صحنه رو دوست داشتم. یه کس زیبا و رونهایی که مثل ابر سفید و نرم بودن و خیلی خوشبو! عطرش برای لحظاتی تمام خاطرات سالهای مجردی رو برام زنده کرد. محو نگاهش شده بودم و آنا شروع کرده ساک زدن رو! قطعا نباید اینطور میشد! نباید ساک میزد! یا این دختر خیلی شل بود! یا من وارد نبودم به قضایای ماساژ! وقتی خیسی زبونش داشت منو مهمون خودش میکرد زیاد دوام نیاوردم. شاید به یک دقیقه هم نکشید که آماده انفجار شدم! اما کرم درون وجودم بهم گفت بهش خبر نده و معلومش نکن! تا جایی که در توان داشتم جلوی لرزش بدنم و گرفتم و مثل یه تیوب ترکیدم!! درست توی دهنش! به هر حال قبلش هیچ قراری نذاشته بودیم که این اتفاق نیافته! و البته قرار هم بر ارضا با دست بود!! آماده کردم خودمو که بد و بیراه بشنوم! نق و غرولند کنه و احتمالا حتی با توهین همه لذتی که چشیدم رو از بین ببره. اصلا نمی تونستم صورتشو ببینم و حدس بزنم توی چه فکریه!سکوتش کمی داشت آزارم میداد…شاید بیست یا سی ثانیه شد! یقینا داشت فکر میکرد که بهم چی بگه! آروم خودشو تکون داد…روی شکم نشست و در حالی که پشتش به من بود…با صدای آرومی گفت: فکر کنم خوشت اومد…مثل همه مردا! نه؟ برای لحظه ای فکر نتونستم تشخیص بدم که سوالش جدیه و دنباله جواب منه یا یه پرسش انکاری؟ ساکت بودم…هنوز موجهای لذت توی وجودم به طور رقیقی بالا پایین میشدن… آروم صدامو صاف کردم…گفتم: آنا…کمی به راست چرخید و به عقب خم شد. گفتم آنا…تو واقعا زیبا و ظریفی…ممنونم ازت. پیش خودم میدونستم که تعریف از زیبایی زن هیچوقت بی مناسبت نیست! همیشه از این تعریف استقبال میشه و احتمالا بهترین چیزی بود که میتونستم بهش بگم. نیشخندی زد و گفت احساساتی نشو! این شغل منه… این جملش واقعا دلمو به درد آورد. واقعا چرا فرشته زیبایی مثل آنا باید فاحشه میشد؟ اما خوب! بیشتر از چند ثانیه به این قضایا فکر نمیکنم. هیچوقت…
آماده شدنم و بیرون زدنم کلا ده دقیقه طول نکشید. نمی خواستم فکر کنه آدم آویزون و هولیم…با متانت و احترام خداحافظی کردم و بیرون رفتم. آخرای غروب بود و کم کم داشت هوا تاریک میشد…داشتم برنامه دوباره اومدن پیششو میکشیدم.
بعدا اگر عمری بود از داستان زندگیم توی برلین براتون بیشتر میگم.

نوشته: پوریا


👍 4
👎 0
9101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

896940
2022-09-26 00:53:47 +0330 +0330

منم تو شهر کمنیتس زندگی میکنم و الان با یه فاحشه رابطه عاشقانه دارم

1 ❤️