فرانک عشق گمشده من

1401/02/12

روایت من برمی گرده به تقریبا 28 سال پیش. یک پسر بچه دوم دبستانی. تو محله ای که زندگی می کردیم، خونه ای که مستاجر بودیم دوبلکس بود که با خونه مجاوری دوقلو بود. ما دو تا برادر (برادرم 2 سال از من بزرگتر بود) بودیم، اونا یه خواهر و برادر به اسم های فرانک و فرهاد. فرانک 2، 3 سالی از من بزرگتر بود، و فرهاد همبازی برادر من بود. پدر فرانک راننده بود. آشپزخونه این دو خونه واقع در همکف مجاور پشت حیاط بود. حیاط جلو نداشتیم. حموم هم واقع در پشت حیاط بود، که مادرهامون برای شستن لباس ها میرفتن دم حوض پشت حیاط یا تو حموم. برادرهامون اکثر اوقات میرفتن محله مجاور یا کوچه پشتی خونمون بازی می کردن. منم کارم این بود که با دوچرخه تو محل هی جلو خونمون رژه میرفتم تا فرانک بیاد پشت پنجره و واسم عشوه و ناز بیاد. یه غروبی که سرگرم قهرمان بازی با دوچرخه برای جلب توجه فرانک بودم، بهم اشاره کرد که برم تو خونشون. مادرش پشت حیاط یا تو آشپزخونه بود، دقیقا یادم نیست. قلبم از حلقم داشت میزد بیرون. دوچرخم ول کردم تو محل و از در رفتم داخل، فرانک از پله ها بدو اومد پایین و منم دمپایی به بغل آروم آروم باهاش از پله ها رفتم بالا، تو همون اتاقی که همیشه از پشت پنجره برام خاطره سازی می کرد. وایستادیم روبروی هم. موهای سیاه بلندی داشت. بغلم کرد و شروع کرد به بوسیدن لبام. اول بلوز خودش درآورد و بعد بلوز منو. شلوار خودش کشید پایین و بعد شلوار من. هنوز که هنوزه بعد این همه سال هنوز میتونم صدای تاب تاب کردن قلبم رو بشنوم. آروم شرت خودش کشید پایین و بعد شرت من. دستم رو گذاشت رو کصش و گفت میدونی اسمه این چیه؟ از پسر بچه های بزرگتر محل اسمش شنیده بودم، اما گفتم نه چیه؟ گفت بهش میگن ملا(mala). من که یه چیز دیگه شنیده بودم اما به روش نیووردم. شروع کرد به مالوندن آلت من و گفت حتما دیگه میدونی به این میگن دودول. گفتم آره. دوباره شروع کرد به لب گرفتن از من. بعد پشت کرد بهم و چهار دست پا قوز کرد و گفت بیا دودولت بچسبون به کونم و سفت کمرم بغل کن. در حال عشقبازی بودیم که یهو برق کل محل رفت و هوا هم تاریک شده بود، من از ترس دمپاییم زدم زیر بغلم و زدم به چاک. از فردا با انگیزه تمام وقتی میومد پشت پنجره، شروع می کردم به تک چرخ زدن و کلی هنر نمایی با دوچرخه. یه روز در حالیکه سرم به طرف فرانک بود و رکاب میزدم، تا سرم رو برگردوندم روبرو با دماغ رفتم تو دل تیربرق و دماغم شکست. هنوز که هنوزه بعد اینهمه سال دماغم گز گز میکنه و شده حساسترین جای بدنم. یه چند باری دوباره دزدکی رفتم پیش فرانک و فرانک شده بود معلم سکس من. یه روز نحس که با دوچرخه اومدم تو محل، دیدم خاور باباش جلوی درشون و دارن اسباب کشی میکنن و از اون شهر رفتن. چند ماه بعدش هم ما رفتیم. من انقدر حافظه ضعیفی دارم که گاهی اوقات خاطره چند ماه پیشم هم یادم نمیاد. اما فرانک و خاطره اش، خاطره نیست، زنده هست، مثه روز. اولین عشق من که دیگه هیچوقت پیداش نکردم و هنوز چشم به راهشم. هر دفعه که میرم شهرمون به پدر و مادرم و خانوادم سر بزنم، میرم اون محل و شروع میکنم به خیره شدن به خونه رویاهای هر شب من، اما آخرین باری که رفته بودم، تنها نقطه امیدم رو، هر دوتا خونه دوقلو رو خراب کرده بودند و جاش یه آپارتمان آسمون خراش رفتن بالا. قلبم گرفت…

نوشته: فرود


👍 12
👎 9
16501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

871699
2022-05-02 06:14:03 +0430 +0430

با اینکه زیاد توب نبود ولی اشکالی ندا ه بذار اولین لایک رو من بهت بدم

2 ❤️

871720
2022-05-02 10:12:59 +0430 +0430

این داستان سکسی نبود ولی احساس میکنم که واقعیت را گفت بخاطر همین اظهار حقیقت بهت لایک دادم

2 ❤️

871746
2022-05-02 13:57:57 +0430 +0430

خب که چی؟به کیرم

1 ❤️

871855
2022-05-03 01:46:01 +0430 +0430

شوماخر کص نگو

1 ❤️