همیشه وقتای آزادم با نوشتن سپری میشد. درباره هر چی که میشد، هرجا که میشد. نوشتن ذهنم رو باز میکرد، باعث میشد خیلی از چیزایی که ممکن بود برام اتفاق بیفته رو از قبل تجربه کنم و براشون آماده باشم. این اواخر دیگه محدودیتی واسه نوشتههام نداشتم و سکس رو هم اگه نیاز میشد قاطی میکردم. فقط مشکل این بود که تو اون سالا اونقدری وقتم پُر بود که جایی واسه رابطه نمیموند. اهل جنده و این چیزا هم نبودم و به نظرم سکس فقط از روی هوس، چیز بیهودهای بود. اینطوری نبود که از سکس بدم بیاد و از این چیزا، نه، فقط دوست نداشتم چند دقیقه جلو عقب کنم و هیچی به هیچی؛ اما وضعیت رفته رفته داشت تغییر میکرد. نوشتههام از نظر خودم داشتن پختهتر میشدن و تنها چیزی که قرار بود خام بمونه قسمت اروتیک داستانا بود. باید یه کاری میکردم. باید تجربهاش میکردم؛ ولی با کی و چطور، نمیدونستم.
تو دفتر نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم.
امین: آقا تو چیکار داری به این چیزا آخه؟ بعد از عمری سر عقل اومدی، منم دارم میگم آدمش رو دارم دیگه؟
من: آخه واسه چی مفت و مجانی این کارو میکنه؟
امین: تو فک کن دنبال آخرتشه.
من: جدی نمیشه با تو حرف زد دیگه نه؟
امین: جدی حالیت میشه مگه تو؟ دو ساعته دارم میگم از این مورد بهتر پیدا نمیکنی، ولی تو نمیفهمی. (یکم مکث کرد) آقا اصن فوقش اینه میری میبینیش و قبول نمیکنی دیگه. میدونم این قدر احمق هستی که این کارو میکنی.
من: دست شما درد نکنه.
امین: سر شما درد نکنه. پس من هماهنگ میکنم دیگه.
نمیخواستم بیشتر از این واسه خودم سختش کنم و قبول کردم. امین رو خیلی وقت بود میشناختم و بهش اعتماد داشتم ولی هر کاری کرد که بگه اون خانومی که قرار بود ببینمش رو از کجا میشناسه، نم پس نداد.
خلاصه اون روز قرار رو گذاشت و آدرس خونه اون خانوم رو هم بهم داد.
جلوی آپارتمانش وایساده بودم و برای آخرین بار به عواقب کاری که قرار بود بکنم فکر میکردم. بالاخره تصمیم خودم رو گرفتم. زنگ واحدی که امین بهم گفته بود رو زدم. یکم صبر کردم ولی کسی جواب نداد. خواستم دوباره زنگ بزنم که در باز شد. احتمالا منو از آیفون دیده بود و شناخته بود. رفتم تو. یه نگاه به آسانسور انداختم ولی سمتش نرفتم. میخواستم از پلهها برم و وقت بیشتری واسه فکر کردن داشته باشم. حس عجیبی داشتم. قابل توصیف نبود و تا حالا هم برام اتفاق نیفتاده بود. رسیدم به طبقه سوم و نگاهی به شماره واحدا انداختم تا واحد مورد نظرم رو پیدا کنم. در واحد باز بود. دیگه کمکم داشت حالم از فکر کردن بهم میخورد، واسه همین نه در زدم و نه زنگ. رفتم تو. هیجان امونم رو بریده بود. صدای خنده یه مرد فضای خونه رو پُر کرده بود. چیزی که اصلا خودم رو براش آماده نکرده بودم. یه جورایی احساس کردم بهم نارو زدن. خواستم برگردم که درِ یکی از اتاقا باز شد و یه پسر 27-28 ساله که داشت پیراهن مردونهاش رو تنش میکرد اومد بیرون. با دیدنش انواع و اقسام سوالا به مغزم هجوم آوردن. این مرتیکه کیه؟ اینجا چیکار میکنه؟ اصن زنی در کار هست یا این فقط یه شوخی مسخرهست؟
برعکس من اون خیلی عادی داشت برخورد میکرد. همچنان لبخند روی صورتش بود. هیکل معرکهای داشت. حرکت کرد سمت من و همزمان با بستن آخرین دکمه پیراهنش روبهروم وایساد. من قرص و محکم جلوش وایساده بودم و دستام تو جیب شلوارم بود. از سرتاپام رو برانداز کرد و گفت: «میگما یگانه. این از قبلیا خیلی بهترهها.» صدای یه زن از داخل اتاق، یکی از سوالام رو جواب داد: «دارا گم شو برو بیرون تا نیومدم سراغت.» هیچ حرفی دیگه رد و بدل نشد. دارا وسایلش رو از روی اُپن برداشت، کفشاش رو پوشید و رفت. همون صدا: «کفشاتو دربیار، بیا داخل بشین. من یکم کار دارم.» کفشام رو درآوردم و با نگاه کردن به دور و برم رفتم و رو مبل نشستم. من تو پذیرایی بودم و سمت چپم راهرویی بود که اتاق یا اتاقا توش بودن.
اولین چیزی که به چشم میومد، تعداد زیاد نقاشیا روی دیوار بود. به نظر رنگ روغن بودن. به همهشون یه نگاهی انداختم ولی یکی از نقاشیها توجهی بیشتری رو جلب میکرد. یه مرد و زن بودن که تو آغوش هم در حال رقص تانگو بودن. همدیگه رو عاشقونه بغل کرده بودن. چشم همه حضار به زن بود که فوق العاده جذاب بود و داشتن با نگاهشون زن رو میخوردن؛ اما مردی که داشت با اون زن میرقصید، لبخند زده بود و چشماش رو بسته بود.
داشتم نقاشی رو واسه خودم تحلیل میکردم که با صدای دستگیره در به رسم ادب پا شدم. چند لحظه بعد یگانه جلوم ظاهر شد. بدجوری از دیدنش جاخوردم. انگاری کلا حال و حوصله مقدمه چینی نداشت. سوتین و شرت قرمز. جورابای بلند تا رون پاش و کفشای پاشنه بلند که اونام قرمز بودن. نمیخواستم خودم رو ضعیف نشون بدم، واسه همین تو چشماش خیره شدم که ببینم خودش چیکار میکنه. انگار اونم منتظر بود دید زدن من تموم شه. آروم اومد سمتم. یه نقاب مشکی رو صورتش بود که تقریبا نصف صورتش رو میپوشوند. موهای بلند مشکی و لَختش هم رو شونههاش ریخته بود. پوست سفید تنش بین اون رنگ قرمز و مشکی خودنمایی میکرد. ذهنم اون قدری درگیر چیزای دیگه شده بود که جایی واسه شهوت نمیذاشت.
یگانه: پس حسام تویی. فکر میکردم بلندتر باشی؛ ولی در کل بدم نیستی.
دستشو دراز کرد سمتم.
یگانه: من یگانهام.
به دستش نگاه کردم و بعد به چشماش که پشت نقاب، دستنیافتنیتر شده بود. باهاش دست دادم.
من: حسام.
یگانه: خب میبینم که بدجوری شوکه شدی. هرچند خواستی نشونش ندی ولی خب چشات تو رو لو داد. (یکم مکث کرد) قراره به حرف نزدن ادامه بدی؟
من: اون نقاب قراره رو صورتت بمونه؟
یگانه: آره خب. همیشه بوده، الآنم میمونه.
من: پس همیشه روال همینه.
یگانه: اگه فکر کردی که تو اولین مردی هستی که قراره باهاش سکس کنم، بهت توصیه میکنم که بیشتر فکر کنی.
سرمو به نشونه تایید چندبار بالا پایین کردم.
من: راستش حق با توئه. یکم باید بیشتر فکر کنم. روز خوش.
رفتم سمت در و کفشام رو پوشیدم. یه نگاه دیگه بهش انداختم. کنجکاو بودم ببینم عکسالعملش چیه.
لم داده بود رو مبل. یه پاش رو انداخته بود رو اون یکی و داشت آروم برام دست تکون میداد. این کارش اعصابم رو خرد کرد. اومدم بیرون و درو محکم بستم.
شب تو خونه بودم و حسابی ذهنم درگیر بود. بهم برخورده بود. اول اون مَرده و بعدم لحن حرف زدنش. کلا خوشم نمیاد یکی از بالا باهام حرف بزنه. چیزی که عجیب بود این بود که موقع این فکر کردنا، دیگه کمکم شهوت داشت جای خودش رو پیدا میکرد.
امین بهم زنگ زد.
امین: چطوری پسر؟ میبینم که حسابی بهت خوش گذشته.
من: اِ فیلممون به این زودی دراومد؟
امین: چرت و پرت نگو. با یگانه حرف زدم.
من: خب؟
امین: هیچی دیگه بهم گفت که اولین قرار، جذاب بوده.
من: اینجوریاست دیگه.
امین: تو آب نمیبینی وگرنه شناگر خوبی هستیا شیطون.
من: خب دیگه خوشحال شدم.
امین: آره دیگه. خستگی اَمونت رو بریده میدونم.
گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم یه گوشهای.
جذاب بوده!؟ یعنی چی جذاب بوده!؟ لابد همینجوری یه چیزی گفته که آبروی من نره؟ یا اصن آبروی خودش. هیچ رقمه امکان نداشت که برگردم تو اون خونه ولی اون تماس ورق رو برگردونده بود. دوست داشتم اون همه سوال و ابهام از بین بره. سکس با همچون زنی میتونست واقعا ذهنم رو باز کنه واسه نوشتن. از حق هم نگذریم شهوت هم بدجوری داشت قلقلکم میداد.
فردای اون روز رفتم دم خونهاش و زنگ رو زدم. درو باز کرد. با آسانسور رفتم بالا. باز هم در باز بود. رفتم داخل و کفشارو درآوردم. دیگه منتظر اجازه نشدم و رفتم نشستم. دوباره خیره شدم به اون عکس. دنبال یه جور رابطه بین اون عکس و یگانه میگشتم. این بار انگار تنها بودیم. یکم که گذشت، کمکم پیداش شد. این دفعه خبری از تیپ سکسی نبود. یه تاپ و شلوارک آبی که تا زانوش بود. اما نقاب دست نخورده بود. نشست رو مبل روبهروییم.
یگانه: چطوری فراری؟
لبخندی زدم.
من: خوبم. شما خوبی؟
یگانه: مرسی. با خودم گفتم منو با اون تیپ دیدی پیش خودت گفتی چه خبره و اینا. این شد که تیپم رو عوض کردم.
من: میدونی من خودم از اون دسته آدمام که همیشه یه راست میره سر اصل مطلب، ولی…
یگانه: ولی فکر اینجاشو نکرده بودی.
من: آره یه همچین چیزایی.
یگانه: خب باید بگم که خیلی کارمون سخت شد. اصولا تو باید وقتی منو میدیدی شل میشدی و منم کار خودم رو میکردم و تمام؛ اما الآن خیلی از سکس دور شدیم.
من: خب چه کنیم؟
یگانه: تنها راهش اینه…
یه چشم بند به نوک انگشتش آویزون کرده بود و داشت تابش میداد. واسه خودمم جالب به نظر اومد و احتمالا تنها راه موجود بود.
من: فقط چشم بنده دیگه؟ دستبند و شلاق و این چیزا که در کار نیست؟
یه لبخندی زد.
یگانه: نه فقط چشم بنده؛ ولی خوب بلدیا.
من: سکس نداشتم ولی دلیل نمیشه که این چیزا رو ندونم.
یگانه: من که هنوز باورم نمیشه که تو تا حالا سکس نداشتی.
من: آره واسه خودمم عجیبه.
یگانه: اوکی. بیا. اینو بزن به چشمات.
چشمبند رو پرت کرد سمتم. چشمبند رو گرفتم و نگاهی بهش کردم. یه نگاهی هم به یگانه کردم و با تکون دادن سرم به چپ و راست، چشمبند رو به چشمام زدم. بعد از چند لحظه از روی مبل پاشدنش رو احساس کردم. من به مبل تکیه نداده بودم، واسه همین با چند حرکت خودش رو پشتم جا کرد. ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود و یه کمی احساس ترس که برام غریب بود هم باهاش ترکیب شده بود.
من یه پیراهن مردونه آستین کوتاه تنم بود. دستش رو اول کشید روی دستام و بعد کم کم دستاش رو برد بالا. بعد یکی از دستاش رو گذاشت روی سینهام و متوجه ضربان قبلم شد.
یگانه: مهمترین چیز اینه که جفتمون باید آروم باشیم.
من: من آرومم. فقط… فقط… خیله خب یکم اضطراب و هیجان دارم.
یگانه: طبیعیه. چندتا نفس عمیق بکش و سعی کن دست از فکر کردن به چیزای دیگه برداری و فقط به الآن فکر کنی.
اینطوری نبود که خودم رو کامل بسپارم به اون. اعتماد کردن واسم سخت بود؛ اما تکتک چیزایی که میگفت درست بود.
دکمههای پیراهنم رو از بالا دونهدونه باز کرد. پیراهنم رو آزاد کرد. میتونستم تماس دستش رو با بدنم به خوبی حس کنم. حس خیلی جالبی بود. پیراهنم رو کامل از تنم درآورد و بالا تنهام رو حسابی وارَسی کرد. دیگه خبری از اضطراب نبود. جدیجدی تو بغلش آروم شده بودم. یکم هم با غرورم داشت بازی میکرد ولی کاری بود که دوست داشتم انجام شه.
رفت سراغ دکمههای شلوار جینم. بعد از باز کردنشون شروع کرد به ماساژ دادن کیر نیمهخوابم. آروم دستشو کرد تو شرتم و کیرمو گرفت تو دستش. کیرم دیگه کامل شق شده بود و من باورم نمیشد این حرکت این قدر خوب باشه. خیلی با حوصله با کیرم ور میرفت. دیگه مغزم تعطیل شده بود و فقط داشتم از اون لحظه لذت میبردم.
آروم دم گوشم زمزمه کرد…
یگانه: چطوره؟ حال میده نه؟
من: آره.
یگانه: حالا میخوام ببرمت رو ابرا.
خودشو از پشتم کشید بیرون. من فقط یه چیزایی از زیر چشم میتونستم ببینم. دستشو گذاشت رو سینهام و هلم داد عقب. دیگه کامل ولو شده بودم رو مبل. شلوار و شرتم رو تا زانو کشید پایین. دوباره کیرمو با دستش گرفت و بعد از یه مکث، کیرمو کرد تو دهنش و شروع کرد به ساک زدن.
دیوونهکننده بود. من فقط ولو شده بودم و هر از گاهی عضلات پام رو از شدت لذت منقبض میکردم. به کارش ادامه داد تا اینکه با چند تا تکون تو دهنش ارضا شدم. جوری بود که انگار کل انرژی داره از کیرم میزنه بیرون.
چند لحظه گذشت…
یگانه: من میرم تو اتاق. تو هم هروقت خواستی برو. دفعه بعد رو هم با هم هماهنگ میکنیم.
تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که دستمو بیارم بالا و بگم: «باشه. ممنون.»
نوشته: SexyMind
کسشعر محض بود . تو از اون پسره که بار اول دیدیش حرف بزن. بدن باحالی گفتی داشت اره؟
Eldorado5555
ممنون عزیز دل 🌹
senator_king1
ممنونم ازتون 🙏 🙏
kiredivoone
مرسی که وقت گذاشتین
آقای بلند
مرسی که خوندیدن.
من گی نمینویسم
negarmmm
خیلی خوشحال شدم با نظرت نگارجان. امیدوارم نوشتههای بعدیم هم همچنان به دلت بشینه 🌹 🌹 🌹
Mastewine
تو فقط بخون 🙏 🙏 😇
Reza_sd77
مثل همیشه انرژیبخش 😍 😍
Alone Boyyyyyyy 🌹 🌹 🙏
لایک شونزدهم فقط ترو خدا ادامشو بساز زودتر
واووو عالی بود پسر جدی میگم صحنه سازیت عالی بود احسای میکردم تو تمام سکانس ها حضور دارم عالی بود فراز جان
Paaaarrrrrssssaaaaa
ادامهاش حاضره عزیز. فقط کی منتشر بشه معلوم نیست. 🌹
Mr.Feeling
مرسی محمدجان. خوشحالم که برات جذاب بوده 😇 😇 🌹
خب فراز عزیز
معمولا داستانهایی که ذهنم رو درگیر میکنه یادم نمیره.این داستان تو هم از اون داستانهاییه که کلمه به کلمش یادمه.
لایکش کردم منتظرم تموم بشه تا نقد بنویسم براش یه وقت اسپویل نشه برای خوانندههات.
قلمت جذابه🎈
۱۸ مال من بود 🎈🙏
سلام و درود SexyMind عزیز
امید وارم روز و شب خوبی داشته باشی، قبل از هرچیز ممنون از وقتی که گذاشتی بابت این داستان و پیشنهاد کردنت برای این داستان.
قسمت اول داستان یک منولوگ بود که ای کاش نبود، یعنی ای کاش اول داستان شخصیت رو کامل نشون میدادی نه که بیان می کردی. مثلا بجای اینکه بنویسی «اهل جنده و این چیزا هم نبودم و به نظرم سکس فقط از روی هوس، چیز بیهودهای بود» رو نشون میدادی، یک صحنه می ساختی که مثلا دوستش میومد بهش پیشنهاد میکرد، یکم وسوسه می شد می کشید کنار. این اصل Show,Don’t Tell رو فراموش نکن، بچسبون رو کاغذ رو مانیتورت. دربارش هم سرچ کن. من خودم دوماه نیست که شروع کردم به خوندن اصول نوشتن ولی خب خیلی چیزا دستگیرم شده، نوشته های جدیدم متفاوت میشه.
موقعی که میخای بنویسی فکر کن خواننده داره داستان رو از نگاه راوی می خونه. در ضمن داستان سوم شخص رو هم تجربه کن.
داخل یوتیوب یک ویدیو دیدم درباره دیالوگ ها خالی از لطف نیست گفتنش، سعی کن دیالوگ قبلش اسم نیاری، داخل خود متن خواننده متوجه بشه کی و چی میگه. اگر دیدی نوشتنش سخت میشه بدون وقتش هست که از دیالوگ خارج بشی.
آرزو موفقیت، artemis25
sepideh58
عه خونده بودیش؟ 😁
ممنونم از خودت و لطفی که بهم داری. منتظر نقدت تو قسمت بعد میمونم حتما 🌹
artemis25
سلام آرتمیس عزیز و ممنون بابت وقتی که گذاشتی.
اصل show, don’t tell چیز جالبی بود و حتما این رو از این به بعد در نظر میگیرم. البته فک کنم ناخودآگاه این رو دوست داشتم همیشه رعایت کنم.
در رابطه با دیالوگها. من یه داستانی نوشته بودم به نام “خاطره” که از خط تیره استفاده کرده بودم و دیالوگها کاملا واضح بود ولی بازم یه سری از دوستان مشکل داشتن واسه خوندن و واسه همین تو داستانی که بعد از “خاطره” نوشتم دیگه قید خط تیره رو زدم و همه رو اسم نوشتم که همه راحت بخونن. این داستان همون داستانه 😁
بابت کامنت پربارتون هم ازتون ممنونم و خیلی کمک کردین 🌹 🌹 🌹
رفیق عزیزم
داستان رو خوب شروع کردی و اون طور که از سیر روایت پیداست با قصهای پر کشش و جذاب روبرو هستیم…
اما برای نقد و نظر نمیشه به همین یک قسمت بسنده کرد و باید منتظر ادامه روایت بود…
از نقات قوت همین قسمت از داستان، میشه به فضاسازی خوب و شخصیت پردازی مناسب اون اشاره کرد…
در داستانهایی که به صورت مونولوگ روایت میشه، چالش اصلی نویسنده در ثبت دیالوگها هست… جایی که باید یا از علائم + یا - برای مشخص کردن شخصیت استفاده کرد و یا نامها مدام تکرار بشه…
اما یک نویسنده با تجربه سعی میکنه دیالوگ هر شخص رو در ری اکشنهای اون منعکس کنه تا از این چالش عبور کنه… به طور مثال:
اما نقاب دست نخورده بود. نشست رو مبل روبهروییم و گفت: چطوری فراری؟
لبخندی زدم و جواب دادم: خوبم. شما خوبی؟
شرمنده غلط املایی دارم 🤣🤣🤣
نقاط
نقاط
نقاط
نقاط
نقاط
نقاط
نقاط
Lor-Boy
مرسی فرشاد جان. قسمت دوم فکر میکنم امشب منتشر بشه و میتونم اون جا یه نقد کامل ازت داشته باشم.
تو بحث دیالوگها هم تا جایی که تونستم الآن خودم رو تقویت کردم. این داستان هم واسه حدود یک سال پیشه و منم نخواستم دستم بهش بزنم. واسه همین قطعا از لحاظ دیالوگها مشکلاتی داره و کاملا حرفت درسته. 🌹 🌹 🌹
انگیزه ای که نویسنده برای راوی ترسیم میکنه، یخورده ضعیف حس میشه. اینکه راوی اینطور دنبال سکس باشه، نه بخاطر تجربه کردنش، نه بخاطر لذتش، نه بخاطر از دست دادن باکرگیش، نه بخاطر غریزه و شهوت، که صرفا بخاطر اینکه توی نویسندگی به تکرار نیفته … . خب راهحلای بهتری هم هست مطمئنا. گرچه جایی از داستان اشاره میشه که کم کم شهوت هم راه خودشو به انگیزه های راوی باز میکنه، ولی راوی همچنان ادعا داره که دلیل اصلیش چیز دیگه ایست؛ چیزی که نمیشه کاملا باهاش همزاد پنداری کرد. و این انگیزه ضعیف، باعث میشه اعمالی که شخصیت اصلی در جهت رسیدن به هدفش انجام میده، اهمیتی برای خواننده نداشته باشه. و این ینی از دست دادن حس همراهی مخاطب، که میتونه با از دست دادن درگیری، بدترین ضربه رو به داستان بزنه. مخصوصا توی داستان چند قسمتی، رغبت ادامه دادن رو از خواننده بگیره.
درمورد پیرنگ داستان شخصیت پردازی ها چیزی نمیگم، چون فعلا بجز همون انگیزه شخصیت اصلی، داستان چیزی درمورد هدفش رو نکرده. هنوز مشخص نیست به کدوم سمت قراره بره. ولی همینقدر میتونم بگم که شیمی دوتا شخصیت اصلی، به اندازه ای جذاب هست که آدم مشتاق دونستن مسیر و انتهای ارتباطشون باشه.
یه نکته شاید کم اهمیت تر که شایدم اشتباه من باشه کاملا؛ اینکه توی روایت اول شخص، مشخص کردن دیالوگ ها بصورت اسم افراد در ابتدای دیالوگ، یخورده ناجوره! دیالوگا تبدیل به وصله پینه ای میشن که مرتبط به متن اصلی نیست. اینطوری بصورت نامستقیم، چارچوب داستان خودشو نقض میکنه.
The.BitchKing
مرسی سعید جان که وقت گذاشتی و داستان رو خوندی 🌹 🌹
اینکه راوی رو درک نکنن کاملا درسته و البته کاملا هم طبیعی. چون این دفعه من در مورد یه چیز عادی ننوشتم که بخواد برای خواننده ملموس باشه. اما از نظر رغبتی که قراره برای خواننده ایجاد احتمالا حق با شماست.
در مورد دیالوگها هم، کامنتی که برای lorboy نوشتم رو بخون لطفا که اونجا کاملا توضیح دادم و ایراد از من بوده.
منتظر نقدت تو قسمت بعد هستم 🙏
mhmp04880
مرسی از حمایتت عزیز 🌹 💪
این دلستان رو خیلی وقت منتشر کرده بودم ولی افراد زیادی نخونده بودنش چون زمان انتشارش خود به یه مناسبت خاص که یادم نیست. واسه همین دوباره فرستادم.
امیدوارم لذت ببرین.