سلام
قبل از شروع داستانم, لازمه بگم اسامی تمام افراد و مکانهای این داستان غیر واقعیه…ولی خود داستان واقعی هستش.و این داستان تجربه اول نوشتن همچین متنی برای منه.هم طولانیه و شاید جنبه تحریک کنندش خیلی نباشه
من یه بایسکشوال هستم.و هم با دختر ها بودم و هم با پسر ها.اسمم ماریساست و بیست و سه سالمه.من از وقتی که به بلوغ جنسی رسیدم و خودارضايي كردم تمایل سیری ناپذیری برای سکس داشتم و به جهت رگه های مازوخیسمی که توی وجودم بود دنبال خشن ترین هاش بودم.
این ماجرای اولین سکس منه چون برای من جذاب ترینه و هرگز یادم نمیره.من تا سن 19 سالگیم وارد رابطه های سکسی با پسر ها نشده بودم.هم به جهت دید منفی غالب تو جامعه به افرادی که اعتقادی به محدودیت دینی در سکس نداشتن و هم به جهت عدم اعتماد به پسر های اطرفم.همیشه دنبال کسی بودم که مثل خودم فکر کنه و عطش بالای منو برای هم آغوشی با یه مرد با هرزگی یکی ندونه و فرقشو بفهمه…بگذریم
من بعد از تولد 18 سالگیم,
با دوست دخترم بهم زدم.اون با یه پسر دوست شد و چون بودن با من به خاطر علاقش به لز نبود و.فقط به خاطر اطمینان بود و نیاز, رفت…
من هم سرم با کلاس هام و کتابخونه و … گرم شد.در همین موقعیت ها بود که من توجهم به پسری که هم کلاسی من بود جلب شد.ما کلاس فلسفه هنر میرفتیم و حدود چهار ماهی بود از شروع کلاس هامون میگذشت.
اون پسر اسمش فرزان بود.اخلاق عجیبی داشت!خیلی کم حرف,خیلی آروم…اون با کسی دوست نبود و انقد جدی به نطر میومد که کسی هم سمتش نمیرفت.فرزان آدم عجیبی برای من بود و من همیشه میگفتم شاید گی هست که انقدر تو خودشه,چون همیشه پسر های گی تنها و منزوی هستند.توجه کنید همجنس باز نه, همجنس گرا. تیپ ظاهری متالهد هارو داشت.و موهای لخت بلند و مشکی چشمهای عسلی و ریشهای بلند.من جدا شیفته ظاهرش بودم.صورت لاغر و استخونی و بی روحی داشت.با تن صدایی که همیشه آروم بود و انگار بلد نبود بلند صحبت کنه.منم دست کمی از اون نداشتم.قیافه معمولی ای داشتم و هیکل فوق العاده ورزیده.و تنها نکا
ت خاص در من بعد از اندام مناسبم موها و صدام بود.موهای من تا یک وجب بالای زانوم بود و کاملا فر بود.و صدای من به گفته تمام کسانی که شنیدن بسیار تحریک کننده.و صورتم هم کاملا شبیه دختریه که در تابلوی باکره ی صخره ها جلوی پای مریم نشسته.
فهمیده بودم فرزان شدیدا اهل مطالعست.تو ذهنم تصورش میکردم در حالیکه با منه. اونطوریه که من همیشه دنبالش بودم.تلاش میکردم راهی پیدا کنم که نظرش به من جلب شه.من همیشه موهام رو میبافتم و توی مانتوم مینداختمشون.اون روز هم موهام رو بافتم ولی روی مانتوم انداختمشون.یه دامن بلند و چین دار و مانتوی کوتاه گشاد تنم بود که به کلاس رفتم.
مشخصا تعجب کرده بود و در بین هیاهوی بچه ها با تیکه های مختلف در باب بلندی موهای من , فقط نگاهشون میکرد.چیزی ته قلبم بهم امید میداد این توجه عجیب اون میتونه نشونه اینکه اون آدم عجیبیه باشه.سر کلاس هم از شانس من صحبت از کاماسوترا و فلسفه تنتریسم شد.و سخنرانی مفصل من برای استاد و تسلیم شدنش عرصه رو برای عرض اندام بازتر کرد.فرزان بعد از کلاس اومد و با همون لحن زمزمه مانند گفت بحث جالبی کردی( فلسفه تنتریسم و هندوییزم از لحاظ ازادی و تقدس سکسش مد نظرمون بود)خیلی وقته دنبال این حال و هواهای شرقی هستی؟ که گفتم همین ها باعث شدن من مثل یه احمق زندگی رو نبینم. و رفتم… و نگاه اون که پشت سرم ثابت موند…بعد از اون رفتار فرزان با من گرم تر شد.ما بهم نزدیکتر بودیم و اون عاشق موهای من بود.از روی اونا طراحی میکرد عکس میگرفت نوازششون میکرد و مثل قلمو روی صورت میکشیدشون.و من برای شروع بحثی مربوط به نیازم لحظه شماری میکردم.مطمئن بودم فرزان همونیه که من میخوام.تا یک روز همه چیز عوض شد…اون روز من با فرزان رفتیم بام…برای حرف زدن و آرامش گرفتن.اون عاشق کوه بود. بعد از نیم ساعت که جفتمون تو سکوت به شهر خیره شده بودیم, صداش کردم: فرزان?
برگشت و آروم گفت بله
-فرزان تو از چیزی ناراحتی?
تعجب کرد.یکم جا به جا شد وگفت
-نه چرا همچین فکری میکنی
دوستی ما رسما شروع شده بود.و هرروز بیشتر همدیگه رو میشناختیم جفتمون میدونستیم ابن شناخت و علاقه ایه که برای رسیدن به سکس و اوج لذت میخوایمش چون هیچکدوم سکس رو بدون علاقه مفرط به هم نمیخواستیم.حرفی نمیزدیم از سکس و از بوسه های وقت و بی وقتمون فرا تر نمیرفتیم…تقریبا بعد از 6 ماه از شروع دوستیمون و دو سال از آشناییمون,اون من رو.به خونش دعوت کرد برای اینکه راحت باشیم و تو تنهایی و دنجی عشق بازی کنیم.من اون روز با عطر و خوشبوترین شامپویی که داشتم موهامو شستم و ساده بافتم و پیشش رفتم.فضای خونش تاریک و پر از بوی عود و قهوه بود.خیره نگاهم میکرد.رفتارش کاملا خاص بود و چشمهاش تبدار.برای هر جفتمون قهوه آورد.رفتم و کنارش نشستم.بغلم کرد.جرعه جرعه قهوه رو پایین میدادم و با چشمهای بسته از نوازش موهام لذت میبردم.نگاهش کردم.زبونم رو روی لبای بستش کشیدم.خندید.فنجون قهومو گرفت به خوردم داد و گذاشت روی میز.با دستام دو طرف صورتشو گرفته بودم.قهوشو تا اخر سر کشید ولی قورت نداد.نگاهم کرد و تو یه لحظه سرمو گرفت و پایین اورد و خم شد روی صورتم .سرمو بغل کرده بود.موهاش که روی صورتم افتاده بود پشت گوشش انداختم.همزمان لبشو روی لبام گذاشت و همه قهوه رو توی دهنم ریخت.بی طاقت شدم.همونجور که توی بغلش ول بودم لباش رو لیس میزدم و میمکیدم و اون هم لبام رو.گاز میگرفت و میکشید.یک دفعه آروم شدیم.سرم رو روی شونه هاش گذاشتم.کمر و موهام رو نوازش میکرد.همونطور دستش به سمت موهام رفت و بافتشون رو باز کرد.سرش رو.کنار گوشم آورد و زمزمه کرد موهای بازت رو ندیده بودم تاحالا عزیز دل فرزان.محکم تو بغلم فشارش دادم و سرمو بیشتر تو گردنش فرو کردم.تمام کمر و رون پاهام رو محکم میمالید و فقط صدای نفسش بود که کنار گوشم هر لحظه داغ ترم میکرد.میخواستم نشونش بدم چقدر برای داشتنش شهوتیم.خودمو عقب کشیدم و دو طرف لباسشو بالا کشیدم و به یه حرکت از تنش خارج کردم.سرمو محکم به سینش فشار داد.قلبش چقدر تند میزد! دستامو رو کمرش گذاشتم و میمالیدم.همونطوری غلتیدیم و خوابوندم.دکمه های پیرهن مردونه ای که تنم بود باز کرد.دراز کشید روم و در حالیکه لبام رو میبوسید سوتینم رو در آورد.وای که چقد نگاه خیره ی خمارش من رو دیوونه میکرد که تک تک حالات چهرم رو تحت نظر داشت.سینه هام رو فشار میداد و تو مشتش میچلوند و نوکش رو تا حدی که از درد ناله کنم میکشید.برجستگی سفت لای پاهام دیوونم کرده بود.بلند شد و.لای پاهام زانو زد.چشم ازم بر نمیداشت.دستشو انداخت توی شلوارم و شورتم و هر دو رو همزمان در آورد.خم شد روم و دوباره مشغول بوسیدن لبام شد.بغلم کرد و بلندم کرد.کمربندش به کسم میخورد.خودمو بهش فشار دادم.اتاقش فقط با چندتا شمع روشن بود و تختش کنج اتاق بود.رفتیم روی تخت و من رو چسبوند به سه کنج دیوار.دستمو.بردم روی کمربندش و ور میرفتم که بازش کنم.شلوارش رو در آوردیم.تموم تنم از هیجان میلرزید و احساس میکردم مثل عسل شل شدم.کنار گوشش نالیدم فرزاااان…کلافه بودم…دلم میخواست همه چیز رو چنگ بزنم.زل زد بهم و در حالیکه میگفت جاااااانم قلب فرزاااان من رو خابوند و افتاد روم.حرکاتش داشت رنگ و بوی شدتی میگرفت که من خیلی دوست داشتم.مثل کسی که هذیون بگه خیلی آروم زمزمه میکرد جاااان فرزان…چی میخوای قلب فرزان…چیه…نفس زدنت واسه چیهههه…منم مثل خودش گاهی بین ناله هام آروم صداش میزدم.تموم بدنم رو میبوسید.با انگشتاش خطی میکشید و با لباش اون خط رو دنبال میکرد.شکم صاف و عضلانیم رو محکم میمالید و میلیسید.تا رسید به کسم.سرم رو بالا آوردم تا نبینم داره کسمو نگاه میکنه.معذب میشدم.صورتشو روی شکمم گذاشت و کشید تا روی کسم.دستاش رو انداخت روی دوتا پاهام که نتونم پاهامو ببندم.پهلو هام گرفته بود و با زبون کل شکاف کسم رو میلیسید.زبونش رو از بالا تا پایینش میکشید و در آخر کمی داخل فرو میکرد.عرق کرده بودم و ناله هام اوج گرفته بود…فرزااااااااان…آاااااههه.فرزاااان مننننن…آههههییییی فرزااااانننننن…احساس میکردم عضلات زیر شکمم دارن جمع میشن.تحت فشار بودم و بی طاقت خودمو تکون میدادم.پاهام میخواستن بسته شن ولی فشار بازو های فرزان کاملا باز نگشهون داشته بود که زبونش به لای چاک کس خیس و داغ من دسترسی کامل داشته باشه.اسمشو بلند و کشدار مینالیدم و اون شدیدتر لبه های کس منو میمکید و مبکشید و زبونش رو تند و محکم روی کسم میکشید…احساس فوران داشتم…با آخرین و عمیق ترین مکیدن فرزان جیغ کشیدم و ارضا شدم.میلرزیدم.سریع بالا اومد و بغلم کرد.نوازشم میکرد و آروم تکرار میکرد جانم…فرشته ی من…ماریسای من…جانم…
بعد از کمی آروم گرفتم و دوباره قلقلک ریزی ته دلم شروع شد…فرزان هم با انگشتش سوراخ کونم رو ماساژ میداد و گردنم رو گرفته بود و آروم میفشرد.با فشار دستام بهش فهموندم که میخوام بخوابه.رفتم و روی صورتش نشستم.کسم جلوی چشمهاش بود و چشمهاش خیره تو چشمهای من.برگشتم و خم شدم روی شورتش که کیر برجستش خیلی واضح بهش فشار میاورد.صورتم رو کشیدم روی شرتش.با لبهام کیرشو فشار میدادم.کونمو فشار میداد و گاهی آه کوچکی میکشید.انگشتش رو آروم توی سوراخ تنگ من که ضربان میزد فرو میکرد و من گاهی با لبهام از درد روی کیرش فشار میاوردم.شورتش رو آروم کشیدم پایین و کیرشو در اوردم.خیل
ی کلفت بود و قطری در حدود یک آب معدنی کوچیک داشت.از لذت دردی که منتظرم بود با ولع زبونم رو روی کیرش میکشیدم و با لبهام زیرش رو میبوسیدم.اون هم با آه مردونه آرومش و فشار انگشت علاقش رو نشونم میداد.زبونم رو زیر کلاهک کیرش حرکت میدادم و فشار میدادم که یک دفعه تمام انگشتشو فرو کرد توی کونم.دلم ضعف رفت و آخی از درد گفتم و رون پاش رو فشار دادم…همین آخ برای منفجر شدن فرزان کافی بود!بلند شد و از پهلو من رو گرفت و به تندی به سمت کیرش کشید.هیجان زده شده بودم و نفس نفس میزدم.سگی شده بودم و روم خم شده بود.گاز میگرفت شونه هامو و سینه هام رو فشار میداد.موهام رو اروم ارو
م دور دستش حلقه کرد و یک دفعه موهام رو کشید و گفت وقت کردنته ماریسای سکسیه من وقت گاییدنته وقت شنیدن زجه هاته…وقت فرو کردن کیرم تو اون کون نرمته.همونجور که خم شده بود روم با دستش کیرشو جلوی سوراخ کونم گذاشت و شروع کرد فشار دادن.لای کونم از آب کسم کاملا لیز شده بود و فقط کسم داشت نبض میزد با فشاری که روی سوراخ کونم میاورد.دستامو که ستون کرده بودم گرفت و سرمو فشار داد به تخت.بازوهامو محکم گرفت و با انداختن وزنش روی کیرش فشار شدیدی رو شروع کرد.من ناله های محکم و.بلندی میکردم و باز شدن لحظه به لحظه و آروم عضلات سوراخ کونمو حس میکردم.دقیقا تو لحظه ای که از ذهنم گذشت کون دادن خیلیم درد نداره کیر فرزان که کمی داخل رفته بود انگار که یک دری به روش باز شده باشه خیلی ناگهانی و سریع تا ته فرو رفت توی کونم و شکم فرزان به کمرم چسبید.مردم و نفسم حبس شد!!!شروع کردم به جیغ کشیدن
فرزااااااااان فرزااااااااااااان درش بیااار درششششش بیااااااار فرزاااااانننننن دارم میمیرم داره پاره میشه فرزان به خدا دارم پاره میشم فرزاااااااان تورو خداااااا درش بیار جیغ میزدم و تلاش میکردم از زیرش در برم ولی پاهام محصور پاهاشو بازوهام تو مشتش بودو مثل یه بچه بغلم کرده بود.موهامو میبوسید و بو میکرد و تلاش میکرد آرومم کنه
آروم باش جونه دلم آروم بگیر قلب من الان خوب میشی تحمل کن بخاطر من
داشتم کمی از سوزش میفتادم که آروم کیرش به سمت بیرون کشیده شد.سوراخ کونم خیلی میسوخت و این حرکت آرومش خیلی برام دردناک بود
آاااااااااااااییییییییییی آهههههههه میسوووووووزمممممم اااااااییییییییی فرزاااااااااانننننن
کمرمو گرفت و دوباره کیرشو فشار داد.سرمو گذاشتم رو تخت و نالیدم.اونم دید من خوبم شروع کرد به تلمبه زدن.سوزش سوراخ کونم.تبدیل به داغی زیادی شده بود که خیلی حشریم میکرد.یه جوری که.انگار الان آتیش میگرفت.صدای نفس نفس زدن فرزان بلند شده بود و من تو تمام لگن و شکمم احساس انقباض داشتم.دستشو رسوند به سینه های من و محکم فشارشون داد و گفت کستو بمال و شروع کرد نوک سینه هامو کشیدن…جیغ میزدم از درد و لذت کسمو تند تند میمالیدم تا دوباره لرزش شدید و ارضا شدنم …فرزان هم بعد از چند تلمبه بسیار محکم آه خیلی بلندی کشید و بلا فاصله روی من دراز کشید…
هیچ حرفی نمیزدیم و فرزان فقط بازوهای من رو آروم نوازش میکرد.چرخیدم تا صورتشو ببینم.موهاش رگه رگه به صورتش چسبیده بود و بیحال و خمار نگاهم میکرد.خودشو از روم کنار کشید و سفت کشیدم تو آغوشش.لبامو بوسید و زمزمه کرد: دوستت دارم
نوشته: ماریسا
نه دیگه فایده ای نداره من تصمیمم رو گرفتم.بجای اینکه بشینم این طومار رو بخونم میرم ارشد شرکت میکنم.اودافظ
همون که گفتی «… قطری به اندازه آب معدنی کوچک داشت …» دیگه نخوندم و معلوم شد چرت و پرته …
از جایی که گفتی قهوه رو از دهنش توی دهنت خالی کردم حالم بهم خورد و استفراغ کردم و بقیه شو نخوندم ،،، خاک تو ،،،،،،،،،،
وطنم پاره تنم…
خانوم ها و اقایااااااان
اینم از داستان اقای فرزان و خانوم بایسکاشوال. ماریسا مازوخسمی. تازگیا مد شده هرکی واسه خودش یه سبک جور میکنه. من فک کنم این سبکا همشون ایرانی اصیل هستن. قدیما مردا با شلاق زنارو میکردن الان شده مد برده داری. بعضی مردا هم احساس میکرون اگه زنو تو س ک س به گریه در بیارن به مردونگیشون زیاد میشه اینم فک کنم بایکاشوال هست.خلاصه هر کوفتی که هست ادن کیره اخر سر میره تو سوراخ…
من نمیدونم چه اصراریه که خیلیها سعی دارن خودشون و دیدگاه و افکارشون و حتی سکسشون رو در قالب یه سبک خاص نشون بدن که مثلا خیلی روشنفکرن ماریسا تو که میخواستی بدی دیگه حرف از شباهت چهره ت با تابلوی فلان و اضافه کردن تیکه ها وجملاتی از چند کتاب لازم نبود یهو مینوشتی رفتی دادی برگشتی
بالایی راس میگه از کون دادن که دیگه این حرفارو نداره که
هم برچسب داستان و هم تو نظر بعضی دوستان کلمه همجنس باز امده بود ولی مگه این داستان توش همجنس بازی داشت که من نفهمیدم!!!؟؟؟
بگذریم نوع نگارش و تصویر کردن اتفاقات داستان خوب بود بجز یه سری توضیحات اضافی در مورد نویسنده .
بهر حال اینم داستانه دیگه.
این داستان کذایی شما بخار از کلم بلند کرد!
تناقضات فوق العاده آشکار و غیر واقعی داشت!
در عین حال از فانتزی سکسی شما مازوخیمتون معلومه!قویا توصیه میکنم به یه روانشناس رجوع کنی