من و پسرعموم از6 تا 16سالگی

1390/03/07

سلام
داستانم رو بدون توضیح خاصی شروع میکنم،واقعی بودن یا نبودنشم میزارم به عهده ی خواننده،چراکه بنظر من اکثرمخاطبین این سایت اینو براحتی تشخیص میدن.بریم سراغ داستان:
صبح 1 روز سرد پاییزی خواب آلود و کسل پای میز آرایشم نشسته بودم و برای رفتن به مدرسه اماده میشدم که موبایلم زنگ خورد.
آرزو بود.یکی از دخترای شیطون کلاس که همیشه وقتی این وقت صبح زنگ میزد یه جورایی احساس قشنگی بم دست میداد.
اخه مطمئن بودم 1 سوژه جدید واسه خنده بازار پیدا کرده.
دختر جالبی بود، همیشه میگفت من با بقیه دخترا فرق دارم.و این جمله ش منو یاد جمله ی جان اریکسون مینداخت که میگه:دخترهاهرچه قدرهم باهم متفاوت باشنددر1چیزشبیه هم هستندوآن اینست که همه شان میگویند من بابقیه دخترهافرق دارم!
با حالتی که نشون از ذوق وشوقم واسه شنیدن حرفاش میداد گوشیمو جواب دادم
من: الو،چیه این وقت صبح؟
آرزو: سلام بیتا.داری میای عکس پسرعموتو باخودت بیار
من: پسرعموم؟امین؟
آرزو: آره
من: میخای چکار؟
آرزو: تو بیار،کارت نباشه.لازم دارم.خداحافظ.
پاشدم آماده شدم وراه افتادم سمت مدرسه.برف ریزی میبارید و همه جا سفید بود،ومن از رنگ سفید متنفر بودم.همیشه عزیزترین چیزامو رنگ سفید ازم گرفته بود.
بالأخره رسیدم مدرسه.از وقتی که از خواب پاشدم هم کسل تر بودم.دلم به آرزو خوش بود،اما اونم دیر اومد سرکلاس و قبل کلاس ندیدمش.
زنگ اول رو اصلا نفهمیدم چی شد.حواسم به آرزوبود.بالاخره زنگ تفریح شد و آرزو اومد پیشم.
آرزو: چی شد،آوردی؟
من: آره
آرزو: بده بینم.(1نگاه خریدارانه به عکس کرد)خوبه،برام بلوتوثش کن
من: آخه برا چیته؟
آرزو: میخوام واسه دخترخاله م،تقریباهم سنشه

یه آن یه جوری شدم،نمیدونم چه حسی بود،غیرت،حسادت …
هرچی بود حس عجیبی بود.تو یه لحظه همه خاطراتی که باهم داشتیم اومد جلو چشام.امین 5سال از من بزرگتربود.اون موقع من دوم دبیرستان بودم واون دانشجو بود.ازبچگی رابطه ی ما یه جور خاصی بود.تقریبا 6سالم بود که شیطونیاش شروع شد.میومدقاطی بچه هامیشدو باهامون بازی میکرد.دزدو پلیس،قایم باشک،دکتربازی و…
دزدو پلیس اینجوری بود که من واون زن وشوهر میشدیم،کنارهم دراز میکشیدیم و 2 نفردزد میشدن.تو فاصله ای که ماکنارهم خواب بودیم منو دستمالی میکرد.کم کم این دستمالی ها به باسنم و کسم کشیدو روزای بعد حتی یکی دو بار غیرمستقیم کیرشو لای پاهام میذاشت و جوریکه یعنی من فکر میکنم انگشتشه،لاپایی منو میکرد.ومن گرچه تو اون سن وسال هیچ حس سکسی نداشتم اما یه نوع حس کنجکاوی باعث میشد چیزی بش نگم.حس کنجکاوی یه دختربچه ی 6ساله که داشت دودول یه پسر،اونم یه پسریکه چندسال ازخودش بزرگتره رو از نزدیک حس میکرد.
این کارا ادامه داشت تا اینکه من به سن بلوغ رسیدم.سینه هام تازه نوک زده بود و امین عاشق سینه هام بود.
هزارجور قربون صدقه م میرفت و منت کشی میکرد تا بش اجازه بدم چند ثانیه دست بزنه بشون.اونم از پشت لباس.امین توفامیل پسر مثبتی بود،درس خون،مودب وبه شدت مهربون بود واینا باعث میشد که تو دل همه جاباز کنه. همیشه خونه ی مابود، تو درسا به من کمک میکردوالبته لابلاش کلی هم فضولی وشیطونی میکرد.این کارا ادامه داشت و ما روز به روز به هم نزدیکتر و وابسته تر میشدیم.
تا اینکه دوسال پیش یه اختلافی بین ما و خونواده عموم پیش اومد وما رو ازهم جدا کرد.خونواده ها قهرکردن و دیگه رفت وآمد قطع شد.
هرچند ما بچه ها ارتباطمونو حفظ کردیم وقاطی جریان بزرگترها نشدیم(به تدبیر خود امین که پسر واقعا فهمیده وباشخصیتی بود و به داداشم زنگ زد و 1ساعت باش حرف زد وقرار شد کلا ما بچه ها کاری به دعوای بزرگترها نداشته باشیم) ولی بهرحال دیگه خونه همدیگه نمیرفتیم.

به خودم که اومدم دیدم آرزو زل زده به من میگه کجایی دختر؟ چته؟ بلوتوثش کن دیگه.
“تازه فهمیدم که یه ساعته تو افکار خودم غرقم وحواسم به آرزو نیست”
گفتم نمیشه،شاید راضی نباشه(نمیخواستم بدم عکسو)
خلاصه پیچوندم و عکسو بش ندادم .ازمدرسه که برگشتم همش فکرم پیش امین بود،اینکه الآن کجاس و چکار میکنه؟خیلی وقت بود ندیده بودمش و کل ارتباط ما محدود میشد به اس ام اس های مناسبتی یا جکای بیمزه که گه گاه واسه همدیگه ارسال میکردیم.حس عجیبی داشتم،چقدر دلم براش تنگ شده بود خیلی ازش غافل شده بودم و حالا حس میکردم امین مال منه،سهم منه وکسی حق نداره اونو ازمن بگیره.نگران شدم که نکنه اصلا منو فراموش کرده باشه.گوشیمو برداشتم و براش یه پیام فرستادم.توحالت عادی نبودم و متن پیام هم این رو کاملا نشون میداد.
“سلام،امین جان کجایی تو؟ دوست دارم ببینمت.امروز یه اتفاقی افتاد که باعث شد من بفهمم چقدر دوست دارم.چقدر دلم برات تنگ شده”
وجواب اونم مثل همیشه بود،یکی دو جمله با یه دنیا حرف نگفته.
“سلام بیتاجان،خوبه.پس بالأخره حسی که دوساله هرشب بامنه سراغ تو هم اومد.خوشحالم”
و این شروع یه دنیای جدید برای من بود.
پیام دادنها و تماسهای تلفنی ما ادامه داشت تا اینکه ازم خواست یه جایی همدیگرو ببینیم.و قرار گذاشتیم جمعه باهم بریم سینما.
واسه دیدنش لحظه شماری میکردم.روزها به کندی میگذشت و من فقط به جمعه فکرمیکردم. بالاخره جمعه هم رسید.حسابی به خودم رسیدم.یه مانتوی اندامی سبز پوشیدم.موهامو اتو کشیدم و یه شال آبی خوشکل هم سرم کردم.مچبندای مارک نایک و چکمه های مشکیم هم تیپ به قول مامی “جلفم” رو کامل میکرد.
قرار بود کنارباجه بلیت فروشی سینما منتظرم باشه.مثل همیشه خوش قول بود.سر ساعت 6 رسیدم و اونم همونجا منتظرم بود.
هیچ تغییری نکرده بود.حتی مدل موها ولباسش.موهای لختی که روی صورت سبزه وبانمکش ریخته بود.بایه تی شرت سفید،شلوار جین مشکی و عینک ایتالیایی که قبلا سال به سال عوض میشدو اینم بنظر میرسیدجدیدباشه…سه تا چیزی که خودش همیشه میگفت تیپ یه مرد رو میشه ازین سه تا تشخیص داد{کفش، کمربند و ساعت مچی}هم مثل همیشه از بهترین نوعش بود.چشم توچشم هم که شدیم نگاهشوازم دزدید،آروم سلام کردودست درازکردتاباهم دست بدیم.دستموکه تودستش گذاشتم دستش 1فشارکوچولو دادو دستمو رهاکرد.بدجور کفری شدم،میدونست از رنگ سفید متنفرم اما تیشرت سفید پوشیده بود.
سینماخلوت بود.فیلم که شروع شد به وضوح میشد دید هیچکس حواسش به فیلم نیست.ماهم مستثنی نبودیم.امین سکوتی که بینمون برقرار شده بود رو شکست: میدونم نباید سفید میپوشیدم اما باور کن بیرون بودم،کارم طول کشید وقت نکردم برم خونه.ازینکه هنوز بعداز2سال یادش بودوسریع فهمید که دلیل اخمم چیه خیلی خوشحال شدم.گفتم همین که یادت مونده برام کافیه.

دستشو رو دست و بازوم تکون میداد و حرف از روزای بدون من میزد.میگفت که همیشه تو فکر من بوده.همیشه دوست داشته بامن حرف بزنه اماخوب موقعیتش پیش نمیومد.وسط حرفاش یه دفعه منو کشید سمت خودش وآروم تو گوشم گفت خیلی دوست دارم بیتا!
آخرفیلم که شد ومیخواستیم بیایم بیرون ازم اجازه گرفت و یه لب کوچولو گرفتیم از هم و خداحافظی کردیم و رفتیم.(ازین اخلاقش خیلی خوشم میومد،بی جنبه و گستاخ نبودو واسه هرکاری اجازه میگرفت)
اون روزهم گذشت وتلفناوقرارای ماادامه داشت تا اینکه بعدازحدود1ماه بم گفت خونوادش امروز دارن میرن مشهدوخونشون چندروزخالی میشه.اصرارکردکه برم پیشش.باهاش خیلی راحت بودم.گفتم و اگه بیام قراره اونجا چی بشه؟گفت منو که میشناسی،همینقدر بگم که هیچ کاری نمیکنیم مگه اینکه تو اجازه بدی.باشناختی که ازش داشتم اعتمادکردم وگفتم باشه.
به مامی گفتم که فردابادوستام میخوایم بریم کوه،با آرزو هم هماهنگ کردم که اگه احیانا مامی خواست آمار بگیره درجریان باشه و سوتی نده.شب ازشدت استرس وفکراینکه فرداچه اتفاقی میفته اصلا خوابم نبرد.امابالاخره صبح شد،پاشدم موکنم رو بردم و رفتم حموم.یه دوش گرفتم وحسابی به خودم رسیدم.لباس زیرست مشکی تنم کردم ومانتوی آبیمو ازکمد درآوردم.یه آرایش ملایم کردم.لباس پوشیدم وازخونه زدم بیرون.
خونه عموم نزدیک بود.رسیدم وزنگو زدم که بدون هیچ سوالو جوابی دربازشد.درو بستم ورفتم تو.جلودرهال منتظرم بود.یه تی شرت مشکی بایه شلوارک آبی تنش بود.تارسیدم بغلم کردویه ماچ محکم کردوگفت بیاتوقربونت برم.
گفتم یه نفربه من گفته بود اینجاهیچ کاری نمیکنیم مگه من اجازه شو بدم!
سریع عذرخواهی کردوگفت چشم عزیزدلم.بیاتو
رفتیم تو اتاقش.یه سی دی از جیپسی کینگ گذاشت و اومد نشست پیش من.شروع کرد ازگذشته حرف زدن.ازینکه بعضی وقتا میومده در مدرسه واز دور منو دید میزده.ازینکه دیدارهایی که مثلا اتفاقی پیش میومده که تو خیابون همدیگه رو ببینیم هیچ کدوم اتفاقی نبوده وعمداجلوی من سبز میشده و…
حدود1ساعت به همین حرفا گذشت که گفت برم یه چی بیارم بخوریم.رفت وبا 1سینی برگشت که توش یه کنیاک بود بایه کاسه ماست موسیر وچندتا چیپس ودوتا پک خوشکل.
گفت هنوز میخوری؟(تو خونواده مامشروب کاملاعادیه و هرازگاهی بابا به من هم اجازه میداد بشینم باشون بخورم) گفتم خیلی وقته نخوردم.حالا بشین.منم چند پک میزنم بات.
امین ساقی شدو شروع کرد به ریختن.به ترتیب به سلامتی افراد مختلف رفتیم بالا.یکی امین میگفت یکی من
امین: میخوریم به سلامتی درخت که سایه شوازهیزم شکنی که داره تبر به تنه ش میزنه هم دریغ نمیکنه
من: بزنیم به سلامتی کلاغ،نه به خاطرسیاهیش،که بخاطر یه رنگیش
امین: میخوریم به سلامتی دیوارکه هرمردو نامردی بش تکیه میده پاپس نمیکشه
من : بزنیم به سلامتی کرم خاکی،نه بخاطرکرم بودنش،که بخاطر خاکی بودنش
امین: میخوریم به سلامتی سه کس،غریب و یتیم و بی کس
من: بزنیم به سلامتی دو تن،یکیش تو،دومیش من
کم کم چشام داشت سیاهی میرفت.گفتم دیگه بسه امین.دارم گیج میشم.گفت باشه گلم برو لباستو عوض کن رو تخت دراز بکش و استراحت کن.
مانتومو دراوردم،همینطورشلوارمو و یه دامن کوتاه پوشیدم و رو تخت ولو شدم.اومدکنارم وگفت میخای ماساژت بدم سرحال بیای.خیلی خوب میفهمیدم چی میخاد.گفتم آره عزیزم اما زیاد فضولی نکن.یه چشم کشیده گفت و افتاد به جونم.ازنوک انگشت پام شروع کرد.خیلی آروم ماساژ میدادومیومدبالاتاساق و مچ پامو هم ماساژ دادوبعد انگشتای دستم و تابازوهام اومد بالا.بعد گفت کمرتو هم ماساژ بدم؟ گفتم آره.دست گذاشت روکمرم واومد بالا.
خیلی آروم کارشو میکرد.بعددست بردزیر پیرهنم.منم دیگه واقعا تو حال خودم نبودم.مستی کنیاک و ماساژ امین منو تو آسمونا برده بود.
امین: بیتا؟
من: جانم
امین: میشه یکم فضولی کنم؟
من: یکم اشکال نداره امازیاد نشه.
دوباره یه چشم کشیده گفت و رفت روی رونام دست گذاشتو شروع کرد به مالوندن رونا و باسنم.پیرهنمو داد بالا و آروم تو گوشم گفت سوتینتو بازکنم؟
گفتم نه.گفت باشه و ازپشت سوتین به سینه هام دست زد.برم گردوندو به کمر روی تخت خوابوندو پیرهنمو داد بالا و شکمم رو با داستاش میمالید.یه جوری شده بودم،گفتم امین نکن،کافیه دیگه.گفت چشاتو ببندو سعی کن لذت ببری،کاریت ندارم قربونت برم.سعی کردم به حرفش گوش بدم و بش اعتماد کنم.چون واقعا هم داشتم لذت میبردم.دراز کشید روم وشروع کردازم لب گرفتن و بوسه های ریز از گردن و گونه هام میگرفت.دوباره آروم توگوشم گفت بیتاجونم؟! گفتم جلوترنروامین،میترسم. گفت ترس نداره فدات شم.
دست انداخت رو سوتینم،تو چشام نگاه کردو گفت دربیارم دیگه؟باش؟
هیچی نگفتم،همیشه ازدوستام شنیده بودم که خوردن سینه لذت زیادی داره ودوست داشتم ببینم چه جوریاس که دوستام اینقدر حرفشو میزنن.سوتینمو بازکرد و افتاد به جون سینه هام.وای که چه حالی میداد.بدجور داشتم تو خودم میپیچیدم.گفتم امین دوست دارم داد بزنم گفت خوب داد بزن عزیزم،کسی که اینجا نیست فدات.یه جیغ بلند کشیدم و ارضا شدم.
اونم فهمیده بودانگار.از روم بلندشدواومد شروع کرد باموهام بازی کردن.بام حرف میزد وسعی میکرد بم آرامش بده.بعداز چند دقیقه دوباره شروع کرد،منم اصلا تو حال خودم نبودم،فقط چشامو بسته بودم و سعی میکردم ازون لحظات لذت ببرم.کاملا تسلیمش شده بودم واونم دیگه متوجه شده بود وبرای ادامه کاراش خبری ازاجازه گرفتن نبود،دامن وشرتم رو باهم از پام درآورد. پاهامو داد بالا و شروع کرد به ور رفتن باسوراخ کونم.گفت برگردو رو شکمت بخواب.منم همینکارو کردم.ازپشت نشست روی رونام،جوریکه نمیتونستم جم بخورم.ودوباره شروع کرد.از آب کسم میمالید به سوراخ کونم وانگشتم میکرد.بعد یه متکا گذاشت زیر شکمم وخواست کیرشو بذاره تو کونم.آروم شروع کرد،سرکیرشو گذاشت رو سوراخ کونم.1فشار محکم داد که جیغم رفت رو هوا.گفت چته بیتا.هنوز که کاری نکردم،گفتم درد داره آخه.گفت باشه عزیزم،خودتو شل بگیر.دوباره فشار داد.اماهیچ اتفاقی نیفتاد.کیرش کلفت بود ومنم که دفعه اولم بود.فقط دوباره جیغم رفت رو هوا.بلندشداز روم.اومدبوسم کردوقربون صدقه م میرفت.منم قهر کرده بودمو باش حرف نمیزدم.مثلا داشتم ناز میکردم وخودمو براش لوس میکردم.دوباره شروع کردبه مخ زدن:بیتا جونم میدونی که خیلی دوست دارم.میدونی که هیچوقت اذیتت نمیکنم.اما قربونت دیگه پیش نمیاد اینجوری تنها بشیم.بذار یه بار دیگه امتحان کنیم.اگه نشداصرارنمیکنم.پاشد رفت یه کرم آوردو شروع کرد به ور رفتن باکونم.حدود 20 دقیقه باسوراخ کونم ور میرفت و ازم لب میگرفت وسینه هامو میخورد.

پاشدکیرشو چرب کرد وازم خواست آماده بشم. پاهامو باز کردم و سرمو گذاشتم رو متکا.کیرشو گذاشت در سوراخ کونمو یه فشار محکم داد چنان دردی گرفت که اشک از چشام پرید،خودمو آماده کردم که دوباره فشار بده.اما دیدم بلند شد.اومد کنارم دراز کشید و ماچم کرد وگفت نمیشه بیتا،نمیره تو.
رفت 1لیوان شربت برام آورد.بلندم کرد نشوندم تو بغلش و مدام قربون صدقه م میرفت.گفت که ببخشید فدات شم.خیلی اذیتت کردم،امابخدا همش از رو علاقه ی زیاده. نمیخوام ازم ناراحت بشی.خیلی دوست دارم.دوباره بغلم کرد،بعد ازم خواست اجازه بدم آبشو رو سینه هام بریزه.منم قبول کردم. کیرشو گذاشت لای سینه هام ویکم عقب جلو کرد و همونجا خودشوخالی کرد،بلندشد چندتا دستمال آورد،خودمونو پاک کردیم و نشستیم روی تخت.ساعت حدود11شده بود،دوباره ماساژم داد تا سرحال بیام.باموهام بازی میکردوازینکه توحالت مستی اذیتم کرده بود معذرت خواهی میکرد.یه جورایی عذاب وجدان داشت و این رفتارش بدلم مینشست.میفهمیدم که واقعا دوستم داره وصرفا بخاطر سکس نیست که منو میخاد.بلندشدیم لباس پوشیدیمو واس ناهار1مرغ کباب کردیم و خوردیم.نمیذاشت من کمکش کنم.گفتم آخه آشپزی کار زناس.گفت آره اما یادت باشه مردا کارای زنارو بهتر انجام میدن،بهترین خیاطا،بهترین آرایشگرا وبهترین آشپزا مردا هستن.خوب راستم میگفت.
ساعت حدود1شده بود که آرزو زنگ زدو گفت مادرت میگه چرا گوشیتو جواب نمیدی.گفتم لابدسایلنت بوده نشنیده.پاشو جمع کن برو خونه تا گندش درنیومده.دوس نداشتم از پیشش برم،امابایدمیرفتم.با اکراه خداحافظی کردم ورفتم.
الآن رابطه ما صمیمی تر شده و امین حرف از ازدواج میزنه.میگه که میخاد واسه همیشه مال همدیگه باشیم و…

از دوستانی که داستانمو خوندن میخوام که کمکم کنن.بنظرتون امین میتونه شوهر آینده ی من باشه؟
< دلنوشته ای از سیما مجد >

نوشته: Sima majd


👍 0
👎 0
46451 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

283603
2011-05-28 23:44:20 +0430 +0430
NA

edame bede plz
khooob boood

0 ❤️

283604
2011-05-29 00:06:37 +0430 +0430
NA

سلام
آقای ادمین محترم
خواهش کردم داستانمو یه تیکه و تو 1قسمت بذارین تو سایت.
من اگه تیکه تیکه فرستادم دلیلش محدودیت کاراکتر بود،نمیدونم چرا،آخه داستانای خیلی طولانی تراز مال من هم تو سایت بوده.
حالاحداقل قسمت دوم و سومش رو 1جا باهم بذار توسایت.آخه قسمت سومش چند خط بیشتر نیست.
مرسی

0 ❤️

283605
2011-05-29 00:34:14 +0430 +0430
NA

برف ریزی میبارید و همه جا سفید بود…
چکمه های مشکیم هم تیپ …


موهای لختی که روی صورت سبزه وبانمکش ریخته بود.بایه تی شرت سفید،شلوار جین مشکی و عینک ایتالیایی که…

خیلی سعی کردی گاف ندی ولی نشد…

0 ❤️

283606
2011-05-29 00:36:54 +0430 +0430
NA

سیما جون داستانت خوب بود من احساس میکنم اگه اختلاف خونوادهاتون تو ماجرا تاثیر نداشته باشه فکر میکنم زوج خوشبختی بشین / و در مورد داستانت چند تا از جمله هات دچار غلط تایپی هستش و سیگار و قلیون رو با پک معیار میگیرن مشروب پیک هستش عزیزم / من با اینکه دخترم فکر نمی کردم دخترا اگه به کسشون کاری نداشته باشی ارضا بشن جالب بود برام / خودتم انتظار سکس رو داشتی که قبلش به خودت رسیدی زیاد پای مستی نذار

0 ❤️

283607
2011-05-29 01:08:46 +0430 +0430
NA

سلام به همه. راستش قسمت نظرات رو دیدم و اینهمه اظهار لطف منو شگفت زده کرد. ممنون سیما جان. ممنون فریجاب .مرد جسور و همه و دلم نیومد بدون پاسخ به این همه لطف اینجارو ترک کنم. فریجاب نازنینم غیر از مشغله برای امرار معاش گرفتاری درس هم وجود داره که منو به خودش مشغول میکنه. تو تاحدی اوضاع منو میدونی. نمیدونم شاید بشه فضای اعتمادی بین ما بوجود بیاد خوشحال میشم بتونم پیسی که نوشتی رو بخونم و اگه در توانم بود کار کنم.در هر صورت شاید یه روز با یه داستان که پیشکشی من به همه هموطنانم بود باز هم بر گشتم. دوستان عزیز توی آمار بازدید هابیشترین آمارها مال داستانهای سکس با محارم ، زن رفیق، فامیل هاست. داستانهای پرقدرتی مثل افسون با موهای شرابی به نسبت خیلی مهجورند این آدمو به فکر وا میداره که جوون هموطن به کجا داریم میریم؟؟
اما داستان سیما مجد عزیز سه رنگ سفید، سبزو آبی در این داستان خودنمائی می کرد رنگ سفید رنگ پاکیه رنگی که قهرمان داستان از اون متنفره چرا که این رنگ براش رنگه جدائی بوده خیلی جالب بود واسم چراکه تعبیر پاکی در جامعه ما به معنیه مهجور بوده زنان از تمام احساساتشون تلقی میشه
رنگ سبز رنگ طبیعت و غریزه است جاییکه دختر به اولین ملاقات عاشقانه خود با پسر میره اینجا شخصیت دختر با این رنگ به ما نمایش داده میشه
اما رنگ آبی رنگ دریا و آسمان نماد آزادیه و ما دختر رو آزاد و فارغ از پایبندهای اجتماعی خود میبینیم.
کل داستان فعلا در دسترس نیست شاید نویسنده با مطرح کردن دعوای خانوادگی می خواست گره های برای ارتباط ازدواج بیندازه.
و اما سوال آخر نویسنده منو به یاد مجله های قدیم زن روز و قسمت بر سر دوراهی گذاشت. و نیازی به جواب نمیبینم چون عشق و ازدواج هم میتونن دو راه یکسو باشن و هم دو راه خلاف جهت. آرزوی موفقیت میکنم. به امبد دیدار.

0 ❤️

283608
2011-05-29 01:12:18 +0430 +0430
NA

feri 151 لطفا نرو چرا اینجا اینجوری شده هر روز یکی ساز رفتن میزنه

0 ❤️

283609
2011-05-29 01:15:50 +0430 +0430
NA

سیمای عزیز امیدوارم کتاب سمفونی مردگان عباس معروفی رو خونده باشی و اگه نخوندی اونو بهت توصیه می منم. بازیه رنگها توی اون محشره.

0 ❤️

283610
2011-05-29 01:25:06 +0430 +0430
NA

دوستتون دارم به خدا همتونو منو یاد روزهای پرشور صحنه میانداخت ساینا جونی هممون غریبه ایم تو این دنیا و مسافر تا یه گوشه از را با همیم با یه داستان برمیگردم. قول میدم.کاش میشد نظر فریجاب رو هم میخوندم. خیلی دلتنگ میشم شک ندارم اما باید به زندگیم سروسامون بدم. دوستتون دارم با همه وجود

0 ❤️

283611
2011-05-29 01:27:43 +0430 +0430
NA

فری جون هر جا که هستی موفق باشی از بچه های خوب سایت هستی حتما با داستانت بیا و بهمون سر بزن

0 ❤️

283613
2011-05-29 02:57:30 +0430 +0430
NA

سلام دوباره
1.از ادمین محترم متشکرم که لطف کردن و داستانو کامل گذاشتن
2.از همه ی دوستانی که خوندن و نظردادن متشکرم،اگه جواب انتقاداتو میدم حمل برجسارت نباشه،میخام اگه اشکالی هست دقیقا متوجه ش بشم که تو داستان بعدی تکرار نشه
3.آقا یا خانم dime‏ من تو هیچکدوم ازجملاتی که ردیف کردی گافی نمیبینم بخدا! لطفا بیشتر توضیح بده
4.ساینا جان،باید بگم که من فکر نکنم سوتی داده باشم.جاییکه من تو ایران زندگی کردم <خوزستان> اصطلاح سیگار و قلیون رو pok‏ میگن و مشروب رو pek.و فکر کنم پیک رو دیگه همه بدونن معنیشو.
ضمن اینکه من تو داستانم تکنیک خیال پردازی رو بکار نبردم عزیزم.همه چیزو همونجور که بود واتفاق افتاد نوشتم.
5.طبق تعریفی که اکثر بچه ها داشتن و سکس رو معادل با دخول میدونستن کار ما عشقبازی و مالوندن بود و به سکس نکشید.

0 ❤️

283614
2011-05-29 04:42:29 +0430 +0430
NA

Pok male hamoon sigaro ghelyoone
ta ounjayi ke man modoonam ma ke har moghe mikhaym mashroob bokhorim migim peyk…
Vali dar kol dastanet ghashang va jaleb bood edame bede montazere dastan haye baadi hastim…(hastam)

0 ❤️

283615
2011-05-29 09:48:14 +0430 +0430
NA

آبجی خیلی بی سلیقه ای آخه ما نتو سبز خیلی ضایعه
و تو که یه ساعت تو فکر بودی تو روستای شما زنگ تفریح یه ساعته

و اون دوستی که گفتن آبی رنگ آزادیه
پس مردم کرم دارن سبز دستشون گرفتن

0 ❤️

283616
2011-05-29 13:16:44 +0430 +0430
NA

اگه اون پسر واقعاً دوست داشت هیچوقت حتی لمست هم نمیکرد
به این حرفم فکرکن.
با چندتا جمله خر نشو

0 ❤️

283617
2011-05-29 14:07:58 +0430 +0430
NA

دوست عزیز sasy369

اصلا با نظرت موافق نیستم ،چون سکس هم یکی از راهای لذت بردن از وجود طرفینه و هم رابطه رو محکم میکنه ولی از اونجایی که تو فرهنگ ما خیلی کم پیش میاد عشق ها واقعی باشن و فقط همه به فکر تخلیه خودشونن مردم اینطوری فکر میکنن

0 ❤️

283618
2011-05-29 15:01:34 +0430 +0430
NA

آرزو: بده بینم.(1نگاه خریدارانه به عکس کرد)خوبه،برام بلوتوثش کن
من: آخه برا چیته؟
آرزو: میخوام واسه دخترخاله م،تقریباهم سنشه /این قسمت با داستان نمی خوند به نظر من تخیل بود اما قدرت تخیل خوبی داری

0 ❤️

283619
2011-05-29 16:21:36 +0430 +0430
NA

برای دوست خوبمون ساقی:
آرزو شیطونترازینه که دنبال بی إف واس دخترخاله باشه.
مطمئنم طبق معمول اون نقشه هایی توسرش بود واسه جور کردن 1بساط خنده و سرکاری.

0 ❤️

283621
2011-05-29 17:13:00 +0430 +0430
NA

Salam sima jan
dastanet vaghean ali bud.mano yade khaterate ghashango ehsasi-sexy ba ex-gf andakht

0 ❤️

283623
2011-05-30 00:24:42 +0430 +0430
NA

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد طلب عشق زهربی سروپایی نکنیم

0 ❤️

283624
2011-05-30 01:27:08 +0430 +0430
NA

سلام سیما مجد
mr.ok‏ هستم ‏
میتونی از شرکت نایک به خاطر تبلیغ محصولاتش تو این سایت پر بازدید پول بگیری
حالا خارج از شوخی
داستان خوبی بود
اما به نظرم سکسش اضافه بود
شاید بخاطر اینکه داستانت چاپ بشه سکس رو اضافه کردی؛
و اینکه بهتر بود این کلماتی رو که میگم؛درستشون رو مینوشتی(بام=باهام؛بم=بهم؛بش=بهش؛و…)
این کلمات زیاد جلوه ی خوبی به داستانت نداد
موفق باشی

0 ❤️

283625
2011-05-30 01:31:53 +0430 +0430
NA

سیما جون واسم یه سوال پیش اومده تو چند سالته ؟؟؟؟

0 ❤️

283626
2011-05-30 03:15:57 +0430 +0430
NA

مرسی که وقت گذاشتی میمی جون
درمورد طولانی تر شدن داستان این نظر شماس عزیزم،درحالیکه من نظرم برعکسه وضعف داستان تورو کشدار بودنش میدونم!
درمورد توصیفات،حرفی برای گفتن ندارم شما استاد این کاری عزیزم
درمورد کابوس شیرین باید بگم منم دوس دارمش،اما قرار نیست همه بیان اینجا به 1سبک بنویسن،اینجور داستانای سایت ملال آور وتکراری میشه
درمورد 6و11سال باید بگم تو خوزستان 1پسر11،12 ساله به بلوغ رسیده واوج کنجکاوی وشیطونیاشه.ومن 6ساله هم صرفا کنجکاوی بود نه حس سکس
درمورد ارضا شدن،شما یا دختر نیستی،یا تو بغل1پسر نخوابیدی.وگرنه وقتی 1پسردراز بکشه روت،سینه هاتو بخوره و دستاش رو بدنت بچرخه ارضاشدن عجیب نیست.

دوستان زیادی اومدن و گفتن اشتباهات املایی یا تایپی اما متأسفانه هیچکدوم مثالی نیاوردن،چیزاییکه mr ok ‎‏ گفت هم 1پیشنهاد در سبک نوشتن بود وگرنه اشتباهی درکار نبود. ببینید دوستان من به این نکات ریز دقت میکنم و روش حساسم.دقت کنید میبینید یه جا گفتم <یه> یه جادیگه <1>. به این هم دقت کردم که جایی عدد بذارم که <یک> معنی عدد بده ومثلا ننوشتم 1دفعه یا 1جا. لطفا وقتی میگین اشتباه خوب نمونه بیارین که اصلاحش کنم.

0 ❤️

283627
2011-05-30 12:08:09 +0430 +0430
NA

خوب بود هر چند طولانی بود اما خسته نشدم
امید وارم بازم سکس کنی واسمون داستان بگزاری همراه با عکسای سکسیت :D
شوخی کردم مرسی

0 ❤️

283628
2011-05-31 11:50:32 +0430 +0430
NA

سیما خانوم؛
شما که احیانأ روشن فکریدو 200تا کتاب خوندید چرا؟
داستانت جای خودش
ولی سوالتو قبول ندارم؛
شما که بدنتونو در اختیارش گذاشتید و همه جوره تسلیم بودید یعنی اگه بچها که نظر دادن میگفتن ازدواج نکن، ازدواج نمیکردید؛
نظر من اینه چه دختر چه پسر اگه باهم خوابیدن و امر مقدس دخول انجام نگرفت باید با هم بمونن؛
مخصوصأ فامیل؛
چون بعدأ چه بخوان چه نخوان باهم روبرو میشن؛
اما علم پزشکی میگه ازدواج فامیلی تا حد زیادی باعث مشکلاتی میشه؛مثلا ناقص بدنیا اومدن بچه
به زبون عامیانه بچه ادم قورباغه میشه؛
انشالاه باهاش ازدواج کنیو بچتون قورباغه بدنیا نیاد؛
به هر حال نظرات توی لفظ محترمن ولی تو کار خودتو کن

0 ❤️

283629
2011-05-31 11:58:01 +0430 +0430
NA

البته این نظر منه
و میتونه واسه شما مهم نباشه
چون واسه منم مهم نیست

ولی اگه من بدنمو در اختیار کسی بزارم تا اخرش باهاش میمونمو موندم؛
اگه منظورمو نگرفتی مشکل تو نیست مشکل منه؛اخه یه کتابم نخوندم تا ادای بافرهنگارو در بیارم؛من همینم؛رو راست
نه میتونم خودمو پشت کلمات مخفی کنم
نه ادمی که نیستم نشون بدم؛2رو نیستم

0 ❤️

283630
2011-06-01 01:19:09 +0430 +0430
NA

مرسی که وقت گذاشتی
لطف کردی که راهنمایی کردی.اما نظر من باشما متفاوته.دلیلی نداره چون 1روزی 1جایی باهم خوابیدیم حتمازنش بشم.
شاید شما برات مهم نباشه اما برای من مهمه.ما باهم مخالفیم و متفاوت فکر میکنیم اما میتونیم محترمانه مخالفتمونو اعلام کنیم و باهم دوست باشیم.
امضای منو اگه بخونی با دید من و طرز نگاهم به دوستان و عقیده شون بهتر آشنا میشی.
‏“من با نظرتو کاملامخالفم،اما حاضرم جونمو فدا کنم تا تو بتونی آزادانه عقیده ی خودتو بیان کنی”

0 ❤️

283631
2011-06-02 07:30:10 +0430 +0430
NA

سلام
داستان قشنگی بود و به نظر من احساسات توش حرف اولا میزد.
یه سئوال برام پیش اومد اونم اینکه به ظاهر شما اهل جنوب هستید ولی توی داستان از برف اونم زمین پوشیده شده با برف صحبت شده. می خواستم بدونم چه جوری تو جنوب برف اومده
داستانت قشنگ بود امیدوارم بیشتر ازت بخونیم

0 ❤️

283632
2011-06-02 08:49:11 +0430 +0430
NA

سیما جون mrz2177 خیلی نظر توپی داد منم به این نکته دقت نکرده بودم آخه خونه داداشم آبادان و خونه خالم اهوازه چند ساله که به چشمشون برف ندیدن

0 ❤️

283633
2011-06-02 21:15:10 +0430 +0430
NA

ههههههه
راست میگه برف؛شایدم اونروز به لطف و کرم خدا برف اومده بود؛میپیچونه؛فوقش میگه یه شهر دیگه بودیم؛
من کلأ با همه موافقم؛و حاظرم برای از بین بردن ازادی با چنگو دندون بجنگم؛دی

0 ❤️

283634
2011-06-02 21:25:46 +0430 +0430
NA

آخه اگه سیما جنوبی باشه که چکمه به درد نمیخوره

سیما ولی خداییش خیلی باحال بوداااا مانتو سبز شال آبی؟؟؟؟؟؟

نمیدونم چرا هیچ وقت نظر مثبتی به این نوع ازدواجا نداشتم و ندارم و نخواهم داشت
من همیشه میگم بعد ازدواج شک و بدبینی بین اینطور افراد خیلی بیشتره
مثلا سر هر دعوایی قضیه سکس قبل ازدواج رو تو سر هم میکوبن البته سکس مجردی برای آقایون زیاد اهمیت نداره ولی برای خانوما یه جورایی ننگ آور میشه و صدتا لقب جورواجور رو باید یدک بکشه
البته این حس منه شاید واقعیت نداشته باشه ولی همیشه اینطور فکر میکنم

0 ❤️

283635
2011-06-03 06:47:24 +0430 +0430
NA

جالبه!
خوشحالم که همه تو داستان من افتادن دنبال سوتی گرفتن!
اما بازم میگم،سوتی پیدا نمیکنید.آخه این 1خاطره بوده نه داستان خیالی
دوستای خوب من،خوزستان فقط اهواز وآبادان نیست،طرفای ایذه وباغملک زمستوناش همه جا پوشیده از برفه!

0 ❤️

283636
2011-06-07 01:43:15 +0430 +0430
NA

سیما خانوم
خیلی مغروری، چقدر از خودت و تیپت و مثلا داستانت تعریف کردی؟ ببینم مشکلی داری؟
اما توی نظرات به میمی چیزی گفتی که میخوام همونو به خودت بگم
تو یا دختر نیستی یا تا حالا سکس نداشتی و اینا هم زائده مخته
هیچ زنی با خوردن سینه هاش ارضاء نمیشه
اینو بهت گفتم که جای دیگه نگی بهت بخندن

0 ❤️

283637
2011-06-07 02:22:23 +0430 +0430
NA

من1چیزو2بارتوضیح نمیدم
ارضاشدنموتوضیح دادم اگه نمیفهمین دیگه کاری ازمن ساخته نیست

0 ❤️

283638
2011-06-07 02:55:22 +0430 +0430
NA

خوب این مشکل توئه
جنبه انتقاد نداری، داستان نزار

0 ❤️

283639
2011-06-07 02:57:01 +0430 +0430
NA

اینم نشونه دوباره اینکه مغروری
برام جالب اینه که از همه ایراد میگیری
اما خودت طاقت انتقاد نداری
وقتی داستان میزاری باید چند بار توضیح بدی

0 ❤️

283640
2011-06-07 05:09:37 +0430 +0430
NA

sima???

0 ❤️

283641
2011-06-07 05:12:56 +0430 +0430
NA

این اصرار مسخرتو واسه پاسخگوئی به نظرات نمیفهمم. کامنتاتو تو داستانهای قبلی خوندم و به نظر آدم فهمیده ای خودتو نشون میدی!!! ولی انقد شعور نداری که بفهمی کسی که لطف کرده و اثرتو نقد میکنه فقط باید ازش تشکر کنی دقت خانم همه چیز دان : اثرت نقد شده نه خودت که اینقد مثل بچه ها موضع گیری میکنی. لااقل دم از فهم و شعور نزن که بشه با خیال راحت و بدون پیش داوری کارتو خوند.خاطره یا داستان خیالی کللن هر پخی که مینویسی وقتی قلم دست گرفتی که بنویسی باید بدونی خواه یا ناخواه با احساسات خودت و با نگرش خودت اونو می نویسی پس اینقد شرورور نباف که این یه خاطره بدون کمو کاست بود چون در هر صورت از ذهن تخمیت تراوش کرده. نمیدونم شاید بخاطر کامنت نوشتن تو این اینورو اونور بود که کسی فحش بارت نکرد مهم نیست. نمیخواستم چیزی واست بنویسم میدونستم عکس العملاتو . تو ذهن من تو یه دختر گند دماغی که لیاقت وقت گذاشتنو نداری این کل کلات حالمو بهم زده. سوال آخر خاطرت هم خیلی کیری بود تو که ادعای روشنفکری داری برو پیش مشاور نه اینجا که به قول خودت یه مشت جلقی اند. حرفی نیست. خداکمکت منه.

0 ❤️

283642
2011-06-07 14:49:09 +0430 +0430
NA

مرسی منم یک خاطره واقعی گذاشتم بخونید نظر بدید

0 ❤️

283643
2011-06-11 06:24:13 +0430 +0430
NA

خوشگلم داستان خوبی بود
فقط برام دو تا سوال پیش اومده:

  1. توی زمستون که تو چکمه پوشیدی ایشون تی شرت سفید پوشیده بودند؟ یعنی سردش نمی شد؟
  2. عزیز دلم بدون تحریک کلیتوریس چه جوری ارضا شدی؟ البته یه احتمال وجود داره و اونم هم مالیدن خودش به کست از روی لباس! که منجر به ارضا شدن می شه
    من هم فکر می کنم همین بوده باشه!

دستت درد نکنه
خسته نباشی!!!

0 ❤️

283644
2011-06-11 06:28:19 +0430 +0430
NA

در مورد اینکه امین می تونه شوهر خوبی برات باشه یا نه من یا هر کدوم از بچه های دیگه نمی تونن قضاوت کنند!
من اعتقاد ندارم که ادم با هر کسی که خوابید باید ازدواج کنه
ولی به این اعتقاد دارم که ادم باید با کسی بخوابه که می دونه می تونه بهش تکیه و اعتماد کنه و اون رو از ان خودش کنه .

البته این نظر منه!

0 ❤️