من و کیان (۴)

1401/12/02

...قسمت قبل

سلام
امیدوارم از قسمت‌های قبلی خوشتون اومده باشه
و یه عذر خواهی هم بدهکارم که قسمت اول تقریبا یکسال پیش اومد و الان داره قسمت چهارم میاد
راست یا دروغ بودن این داستان به خودتون ربط داره دوست داری باور کن دوست نداری نکن
اگه قسمت های قبل رو بخونین بیشتر با ما آشنا میشین ولی اگه هم نمیخواین یه معرفی میکنم خودم و کیان رو
من سپهرم توی زمان داستان ۱۶ سال ۱۷۵ قدم ۷۰ وزنم و پوست یکم سبزه و کیر ۱۴ ۱۵
کیان پارتنرمه و ۱۶ سال قدش ۱۵۰ ۱۵۵ و ۴۵ وزن و پوست سفید تر از من و کیر ۱۲
خب دیگه بریم سراغ داستان
داستان ۷ پارت داره

بخش اول: روزی روزگاری

بدون اینکه حرفی بزنیم داشتم تو چشماش نگاه میکردم
توشون فقط و فقط زیبایی میدیدم
وقتی پلک میزدم یا پلک میزد چند دهم ثانیه چشماش رو نمیدیدم و باعث میشد دلتنگشون بشم
اون معنی زندگی من بود
در همین حال من نشسته بودم روی تخت و اون خودش داشت بالا و پایین می‌کرد
چشمام تو چشماش قفل شد
کیان هردو دستمو آورد بالای سرم و با هردو دستش قفلشون کرد
لبش رو بهم نزدیک کردیم
وقتی لبش رو حس کردم
گرم بود نرم بود و مزه عشق رو میداد
خودش سرعت بالا پایین شدن روی کیرمو بیشتر کرد
در حال لب گرفتن نفس های تندش رو حس میکردم مثل خودم
همینطور ادامه داد تا وقتی فهمید من میخوام ارضا بشم
از اون ثانیه به بعد سرعتش رو تا میتونست زیاد کرد و مثل ندید پدیدا از هم لب میگرفتیم
من با فشار زیادی آبم رو خالی کردم و بعد از ۲۰ ثانیه که من تموم شد ارضا شدنم
کیان هنوز داشت با سرعت کمتر ادامه میداد
و من دیگه جونی برام نمونده بود
بعدش یادم اومد نتونستم کیان رو از پروستات ارضا کنم
و اینبارم نشد
گفتم: ببخشید کیان تمام سعیم رو کردم ولی…
گفت: تقصیر تو نیست عزیزم باید بیشتر تمرین کنم
یکم حالم جا اومده بود و گفتم: خب ولی این دلیل نمیشه امروز خوشکلم ارضا نشه
همونطور که کیر خوابیدم تو کونش بود به پشت خوابوندمش روی تخت
و لبشو بوسیدم و اومدم پایین و کیر نازش رو لیس زدم
و وقتی خواب بود کردمش توی دهنم و ساک زدم
کیرش توی دهنم بزرگ و بزرگ‌تر شد و انگشت وسط و اشارم هم کردم تو کونش
و یکم آه و اوه کرد ولی ادامه دادم
و بعد چند دقیقه گفت: دارم میام
منم سرعتو بیشتر کردم و انگشت سوم رو هم به اون دو انگشت اضافه کردم
کیان با یه اهههه بلند که هم از درد بود هم لذت توی دهنم ارضا شد و آبش از منم بیشتر بود
منم همشو توی دهنم نگه داشتم
وقتی کیرش کوچیک شد کیرشو در آوردم و و پاهاشو بردم بالا
و آبشو ریختم روی سوراخش و با انگشتم هول دادم تو کونش
با خنده گفت:چیکار میکنی احمق
من: مگه اینطور بچه بدنیا نمیاد؟
کیان: آره فک کنم حالا اسمشو چی بزاریم
من که کارم پایین تموم شده بود اومدم بالا و قبل لب گرفتن چندتا اسم بی معنی گفتم
سپیان؟ کیاسپر؟ شایدم کیار؟
و لبمون در حالی که میخندیدم روی هم قفل شد

پارت 2: اون جمله
روز آخر مدرسه قبل تعطیلی بخاطر کرونا-زنگ آخر-کلاس دینی:
کل زنگ داشتم با کیان شوخی میکردم و اصلا حواسم نبود معلم چی میگه
آخر کلاس بود به حرفش گوش میدادم ببینم کی میزاره بریم
و این جمله رو گفت: زمان حضور ما در این دنیا کوتاهه و اگه دیر بجنبین اون دنیا عذاب وحشت ناکی در انتظارتونه
یه لحظه انگار صداهای  اطرافم از بین رفت و تنها شدم
در نگاه اول خیلی برام جمله کلیشه‌ای و بی اهمیتی بود
ولی انگار یه آلارم توی مغزم به صدا در اومده بود
صداش داشت بلند و بلند تر میشد
داشتم از خودم میپرسیدم که <من میرم جهنم؟>
که با صدای کیان به خودم اومدم
سپهر چیکار میکنی بیا بریم دیگه؟
منم که انگار دوباره یادم اومده بود تو کلاسم
گفتم: اا… اوکی بریم

اون روز گذشت و این فکر احمقانه از ذهنم بیرون نرفت
خیلی رو اعصاب بود انگار هر چند دقیقه که یادم میرفت یکی با پتک میکوبید توی سرم و میگفت: تو قراره بری جهنم؟! بهش فک کردی؟!
اون شب تا ساعت ۲ خوابم نبرد و به این سوال فک میکردم
و ساعت ۲ از خستگی تقریبا بیهوش شدم
فرداش بازم تو فکر بوده و بالاخره کیان زنگ زد و گفت: سپهر حالت خوبه؟ مثل هر روز نیستی مریضی چیزی شدی؟ حال حرف زدن توی تل هم نداری
گفتم: نه اینا همش … چیزه … بخاطر حرفای… ولش کن فقط توی فکرم ولی حالم خوبه
گفت: توی فکر چی؟ باهام درست صحبت کن شاید بتونم کمکت کنم
گفتم: واقعا چیز مهمی نیست فقط یکم به حرف دیروز معلم دینی فک میکنم
گفت: کدوم حرف
گفتم: مهم نیست اون چی گفت ازت یه سوال دارم کیان بنظرت ما میریم جهنم
کیان با یکم مکث گفت گفت: نمیدونم، اصلا چرا باید بریم؟
گفتم: کیان میدونی ما داریم چیکار میکنیم؟ ما ها داریم کاری که خدا گفته نکن رو میکنیم
فک کردی ما نمیریم جهنم؟
کیان با ۱۰ ۱۵ ثانیه مکث گفت: ولی‌‌ آخه ما همدیگه رو دوست داریم
گفتم: آره داریم ولی اگه اشتباه باشه چی؟

اون روز دیگه با هم زیاد چت نکردیم و هردومون توی فکر بودیم
حال هیچکاری رو نداشتم ساعت چهار بعد ظهر روی تخت ولو شدم تا خوابم ببره و بالاخره بعد نیم ساعت فکر خوابم برد
تا ۱۲ شب خواب بودم وقتی بیدار شدم دیدم بابام اومده خونه و بیدارم نکرده الانم تو اتاقش خوابه
گوشیمو چک کردم دیدم کیان ۱۰ تا پیام داده دوست نداشتم پیاماشو بخونم نمیدونم چرا
تا ساعت یک سعی کردم بخوابم ولی دیگه خوبم نمیبرد و دوباره ذهنم برگشت مثل قبل خواب و دوباره اون سوالا رو میپرسید
گفتم شاید برم یکم هوا بخورم برام بهتر باشه
ساعت یک زدم بیرون از خونه همجا بشدت آروم بود و البته سرد
رفتم پارک نزدیک خونمون و شروع کردم به فکر کردن
اون شب توی سرما ۵ ساعت توی اون پارک بودم و فقط به جواب اون سوالا فک میکردم
ساعت ۶ صبح برگشتم خونه
هنوز بابام بیدار نشده بود
رفتم توی تخت
با خودم مرور کردم که توی این پنج ساعت چی رو فهمیدم
چشمامو بستم
نمیخواستم
اصلا نمیخواستم
من توان اینکارو نداشتم
اشک از چشمام سرازیر شد و به سمت دوتا گوشم رفت

دو روز بعد ساعت ۱ ظهر:
کیان در خونمون رو باز کرد (یکی از کلیدای خونمون رو بهش داده بودم)
اومد تو اتاقم و بغلم کرد و گفت: دیوونه میدونی جون به لبم کردی؟ چرا جواب پیاما و زنگم رو نمیدادی؟
گفتم: بهت پیام دادم که یکم باید تنها باشم
گفت: الان این یعنی تو دیگه اصلا جوابمو ندی
و اومد روی تخت کنارم نشست
بعد یکی دو دقیقه خودش اومد جلو و لبشو میخواست بزاره روی لبم
که گفتم نه میخوام حرف بزنیم
گفت در مورد چی؟
گفتم در مورد اشتباهمون
نگاه کن کیان برام سخته گفتن این حرفا پس یه لطفی بهم بکن
برام سخت ترش نکن
خیلی اون ثانیه سعی داشتم خودمو آروم نشون بدم
کیان ما تقصیر خودمون نبود بچه بودیم و یه اشتباهی کردیم
گفت: چه اشتباهی؟؟
گفتم وایسا الان میگم
کیان ما کس دیگه‌ای رو نداشتیم و به هم پناه آوردیم
و نمیدونستیم که اینکار اشتباهه
باید در حد همون دوست باقی میموندیم
گفت: داری چی میگی سپهر؟ زده به سرت؟ مگه ما عاشق هم نیستیم؟ مگه نمیخوایم مهاجرت کنیم؟
گفتم: اینطوی نکن ما فک میکردیم همو دوست داریم ولی ما نمیتونیم عاشق هم باشیم
ما هردومون پسریم و اصلا دخترو پسر برای هم آفریده شدن
پس ازت خواهش میکنم سخت ترش نکن و … بزار تمومش کنیم ما هردومون از اول رابطه بزرگ تر شدیم و میتونیم درک کنیم و اینکار اشتباهو ادامه ندیم
کیان با صدایی که معلوم بود یکم با گریه کردن فاصله داره گفت:
سپهر داری شوخی میکنی؟
من که صداشو شنیدم بغضم آماده ترکیدن بود
گفتم کیان لطفا سختش نکن من خودم برام خیلی سخته
کیان بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن
من چی بودم؟ من مگه خود شیطانم که همچین بلایی سر کیان بیارم؟ من واقعا داشتم به عزیز دلم درحالی که به گریه انداخته بودمش نگاه میکردم؟
من که اون صحنه رو دیدم خودمم بغضم ترکید
کیان پاشد و از اتاقم رفت بیرون و چند ثانیه بعد صدای در حال اومد
من سعی میکردم جلوی گریه‌ام رو بگیرم ولی نمیتونستم
بعد یه ربع گفتم برم یه آبی به دستو صورتم بزنم رفتم تو حال و یه صحنه رو دیدم که گریه‌ام شدید تر شد
دیدم کیان کلید خونمون رو دم در جا گذاشته
باورم نمیشد من اینکارو کردم
میخواستم بهش پیام بدم غلط کردم ولی نه باید خودمو کنترول میکردم

پارت سوم: نور

یک هفته گذشته
کیان بهم یک بار پیام داد ولی تا پیام رو خواستم باز کنم پیام رو پاک کرده بود
اول پیامش که توی نوتیف معلوم بود نوشته بود: سپهر من بدون تو ه… (بقیه پیام معلوم نبود)

من از بعد کات کردن واقعا هیچ کاری نمیکردم
روزا بعضی موقع‌ها میشد یکساعت تمام به یه دیوار خیره میشدم و فکر میکردم
چند روز بعد تر فقط میخواستم مورد حالم با ینفر حرف بزنم
میخواستم ینفر باشه که به حرفام گوش بده ولی نبود یا بهتره بگم دیگه همچین آدمی توی زندگیم نبود
بشدت از لحاظ احساسی حساس شده بودم بخاطر هر چیز کوچیکی هم حالم بشدت بد میشد
سعی میکردم با بیرون رفتن یکم حال خودمو بهتر کنم ولی واقعا شهر برام جذابیتی نداشت فقط باعث میشد بیشتر خاطراتم با کیان زنده بشه
سعی کردم بصورت ناشناس توی تل با آدمای رندوم صحبت کنم در مورد شرایطم
ولی یکی از مسخره ترین ایده های جهان بود
کی به من اهمیت میداد آخر حرف همه این بود که من باهاشون برم تو رابطه
آخه احمق ها من اگه مشکلی با رابطه گی نداشتم الان با کیان تو رابطه نبودم؟!
درکی از شرایطم نداشتن

با دوست های معمولیم هم که راحت نبودم بگم گرایشم چیه
ولی گفتم شاید بتونم بدون اینکه به گرایشم اشاره کنم باهاشون حرف بزنم
البته فقط علیرضا بقیشون برای این هم مناسب نبودن (از من یکسال بزرگ تر بود)
یکم باهاش صحبت کردم و در بسته گفتم با پارتنرم به مشکل خوردم و یجورایی مشکلم مربوط به بحثای اعتقادیه (دینی)
اونم سعی کرد خودش کمک کنه ولی اونم مثل من ایده خاصی نداشت و منم نمیتونستم بهش دقیق بگم مشکلم چیه
فرداش بهم پیام داد که: من احتمالا نمیتونم کمکت کنم ولی این آیدی دوستمه بهش پیام بده و مطمئنم میتونه کمکت کنه
گفتم کیه؟ گفت همکلاسیمه و حتما ازش خوشت میاد و میتونه بهت کمک کنه
گفتم مطمئنی ازش؟ من میخوام با یکی در مورد روابط شخصیم و مسائل اعتقادی حرف بزنما
گفت اتفاقا برای اینا ایشونو معرفی کردم
گفتم باشه پیام میدم

شب ساعت ده پیام دادم و ساعتای ۱۱ نیم جواب داد
برای اینکه طولانی نشه خیلی خلاصه میگم
طی دو سه روز من خیلی با این آدم صحبت کردم
و اولاش خیلی شک داشتم که این آدم اصلا میتونه کمکم کنه یا نه
ولی وقتی بیشتر شناختمش دیدم درسته که نِرده (nerd= توی فاسی معنی درستی نداره ولی تا حدودی میشه خرخون)
ولی آدم باحالیه که درکت میکنه و چون تقریبا همسن هم بودیم این ارتباط راحت تر برقرار میشد
اسمش هم امیر بود و امیر هم خیلی به این بحثای اعتقادی علاقه داشت
البته نه که خوشش بیاد از این بحثا
اتفاقا ازشون میشه گفت متنفر بود
ولی اینکه با بقیه‌ای که اینارو قبول دارن بحث بکنه رو دوست داشت
منم چند روزی با این آدم صحبت کردم و خیلی باهاش حال کردم و وقتی باهاش میخواستم در مورد رابطه‌ام با کیان صحبت کنم بازم نمیتونستم کامل بگم و اونم میگفت اگه همه چیزارو نگی من نمیتونم کمکت کنم
وقتی میگی رابطه‌ تو و پارتنرت درست نبوده منظورت چیه؟
منم چون نمیخواستم بگم گی‌ام درست جوابشو درست نمیدادم
اونم بهم گفت میخوای بریم بیرون شاید حضوری راحت باشی
من اول گفتم نه و اونطوری معذب تر میشم ولی بعدش گفتم شاید اگه حضوری ببینمش یکم باهاش راحت تر بشم و قبول کردم

دو روز بعد توی یه پارک قرار گذاشتیم و اول من رسیدم و سرم توی گوشی بود که امیر به گوشیم زنگ زد و من تا جواب دادم قطع کرد و یکی اومد جلو و گفت سلام سپهر خودتی؟ امیرم
منم دیدمش یه پسر هم قد من بود که یکم وزنش از من بیشتر بود
خلاصه یکم باهم حرف زدیم تا وقتی که امیر گفت خب بهتر نیست تا اون چیزی که منو پیر کردی و توی تل نگفته بودی رو الان بگی؟
من بازم داشتم مِنو مِن میکردم که گفتم میشه قبلش یه سوال ازت بپرسم؟
امیر گفت راحت باش ‌گفتم بنظرت کسایی که به همجنس خودشون حس دارن مریضن؟ (بشدت استرس داشتم)
امیر جمله‌ام رو شنید و چند ثانیه به چشمام نگاه و بعدش دیدم داره میخنده و سرشو انداخت پایین
من هم تعجب کردم هم بعد یکم بهم بر خورد که امیر بعد ۲۰ ثانیه دیگه نخندید و گفت: نمیخوام الان جواب سوالتو بدم ولی بجاش میخوام یه حقیقت رو بهت بگم گفتم حقیقت؟ گفت آره بزار بگم، تو گی یا بایسکشوالی و با دوست پسرت به یه دلایلی که به مسایل دینی یه ربطی داره به هم زدی و الان از من کمک میخوای (من پشمام ریخت)
با یه لبخندی گفتم انقدر ضایع بود؟😅 گفت خیلی، حالا که دیگه این راز بزرگ رو فهمیدی حالا مشکلتو بگو
گفتم وایسا اول جواب سوالمو بده گفت جوابتو بازم نمیدم فقط بهت یه حقیقت در مورد خودم میگم گفتم به سوال مربوطه؟ گفت آره گفتم چی؟ گفت من بایسکشوالم (گرایش هم به زن هم به مرد) من یکم مکث کردم و گفتم اوه اوکی خب زودتر میگفتی گفت تو زودتر گفتی؟ گفتم نه گفت خب حالا مشکلتو بگو و گفتم چرا و چطور با حرف معلم بخاطر ترس از جهنم و اینا با کیان کات کردم بعدش امیر گفت ببخشید انقدر واضح میگم سپهر بد ریدی گفتم خودمم تا حدودی میدونم ولی بازم همون حس عذاب وجدان و ترس رو دارم
گفت چون نمیدونی و خوش بحالت که من جوابتو دارم همین اول بگم ریدم دهن معلم دینیت و تو مریض نیستی و رابطه شما اشتباه نیست و از همه مهم‌تر قرار نیست بری جهنم (وقتی جهنم رو گفت به حالت مسخره دهنشو کج کرد) من گفتم خب چطوری؟ و انگار که این کلمه یه ماشین رو استارت زده باشه که سوختش نامحدوده و راحت میتونم بگم اون روز سه ساعت و طی یک هفته بعد بعد ۸ ۹ ساعت حرف زدیم این جدای تلگرام بود که جوابمو با ویس های طولانی میداد البته من اکثر اوقات یه سوال میپرسیدم و اون بیست دقیقه نیم ساعت جواب منو کامل توضیح میداد
البته با بحث همجنسگرایی شروع شد ولی با بحث در مورد خدا ادامه پیدا کرد
و اون روز با هم قرار گذاشتیم یه هات چاکلت گرفتیم و…

پ.ن: پارت چهارم یه پارتیه که اگه بخوام با جزئیات توضیحش بدم خودش یه داستان کامله ولی خیلی جذاب نیست برای تعریف کردن پس خیلی خلاصه شده امیدوارم اگه یکم عجیب بود درک کنین

ادامه این زاویه دید از داستان رو از پارت ۵ میبینین
زاویه دید پارت چهار زاویه دید کیانه و از زمانیه که من بهش گفتم کات کنیم
(زاویه دید کیان یعنی کیان روایت میکنه)
فقط هم پارت چهار زاویه دید کیانه بقیه خودمم

پارت 4: بدون او (روایتگر کیان)
بعد از تموم شدن حرف سپهر واقعا شوکه شدم
سپهرِ من داره بهم میگه رابطه ما اشتباه بوده؟ این برای داستان یه کابوس هم خیلی بده ولی من توی واقعیت تجربش کردم
تنها چیزی که میدونستم این بود که باید از اون خونه بزنم بیرون
برای بار آخر تو چشماش نگاه کردم هنوز عاشقش بودم ولی باید میرفتم
وقتی درِ واحد رو باز کردم یادم اومد یکی از کلیدای خونشون پیشمه
و از جیبم در آوردم انداختمشون زمین اونا یه کلید ساده بودن ولی جا گذاشتنشون برای من پایان همه چیز بود
توی مسیر خونه سعی میکردم گریه نکنم ولی نمیتونستم وجودم به دو تیکه تقسیم شده بود
یه قسمت از سپهر متنفر بود یه قسمت عاشقش
رفتم خونه و سعی کردم عادی به نظر برسم ولی انقدر واضح بود که ناراحتم مامانم فرداش بهم گفت چی شده؟ گفتم هیچی ولی اون میفهمید که یه مشکلی دارم
شب با چه بدبختی خوابیدم فردا که از خواب پاشدم یه لحظه یادم نبود دیروز چه اتفاقی افتاده و دستمو دراز کردم گوشیمو بیارم و به کیان صبح بخیر بگم ولی همون ثانیه یادم اومد و خشکم زد
چون از خواب تازه بیدار شده بودم مغزم داشت تحلیل میکرد که اونارو خواب دیدم یا واقعا اتفاق افتاده و نمیخواستم باور کنم که دیروز همچین اتفاقی افتاده و وقتی کامل یادم اومد دوباره زدم زیر گریه

روزا برام صدها ساعت طول میکشیدن حوصله هیچکاری رو نداشتم

سه روز بعد یه پیام بلند بالا برای سپهر نوشتم و التماسش کردم که این فکر مسخره رو بزاره کنار
ولی اون قسمت از وجودم که از سپهر متنفر بود بهم یاد آوری میکرد اون مثل یه موجود بی ارزش انداختت بیرون و چند دقیقه بعد انقدر ناراحت و عصبانی شدم پیامو پاک کردم و با خودم عهد بستم برای همیشه ازش متنفر بشم

مامانم برام وقت تراپی گرفته بود با اینکه خودم دوست نداشتم رفتم
و هیچ کمکی نتونست بکنه آخه چی بهش بگم؟ بگم من گی‌ام و با دوس پسرم به هم زدم؟ معلومه نمیتونم

مامانم چند روز بعد پرسید که سپهر کجاست؟ چند روزیه نمیاد اینجا نمیدونستم چی بگم گفتم مریض شده مامانم با ترس گفت نکنه کرونا گرفته؟ گفتم نه کرونا نیست ولی سرماخورده (نمیدونستم چی میگم فقط میگفتم تا ولم کنه)

ساعت خوابم هم داغون شده بود چون مدرسه تعطیل بود و زیاد نمیخواستم خونواده رو ببینم شبا تا ۵ ۶ بیدار میموندم
سعی میکردم سریال ببینم ولی هر شخصیتی میدیدم یه پارتنر داره باز یاد بدبختیام می‌افتادم
هر روز امیدم به زندگی کمتر میشد و کم کم داشتم به خودکشی فکر میکردم
زندگی من بدون سپهر بی معنی بود پوچ بود سخت بود
شبا خواب زمانای خوشمون رو میدیدم
شبا وقتی بود که من توش زنده بودم و با سپهر بودم ولی همه اون زیبایی ها با بیدار شدن نابود می‌شد
یه شب توی خواب در حالی که کیر سپهر تو کونم بود و اون درد لذت بخش رو میکشیدم ارضا شدم وقتی بیدار شدم و رفتم دسشویی خودمو پاک کنم از یجایی به بعد زدم زیر گریه دیگه گریه‌هام داشت بی معنی میشد

نمیدونم روز چندم بود باز تا ساعت ۶ صبح بیدار بودم بعد خوابم برد
توی خواب لب سپهر رو روی لبم حس کردم با اینکه خواب بود عاشقش بوده بهترین حس بود ناخودآگاه دوست نداشتم بیدار شم ولی دست خودم نبود و از خواب بیدار شدم ولی هنوز حس میکرم لباشو تا اینکه چشمامو باز کردم و دیدمش…

پارت 5: تا حالا شده؟ (راوی سپهر)

چند روزی که با امیر صحبت میکردم خیلی باحال بود چون کسی بود که اطلاعاتش به وضوح از من بیشتر بود و بشدت  کمکم کرد
بهم با مقالات علمی یاد داد که گرایشم طبیعیه و من غیر عادی نیستم و همچنین یاد داد خدا هیچ وقت یه کار غیر منطقی و به ضرر بنده‌هاش نمیکنه و تو خدا رو بپرست و کاری به اینکه معلمت چی میگه نداشته باش گفتم چرا احساس میکنم خودت حرف خودتو باور نداری؟ گفت آره درست فهمیدی این حرف خودمو باور ندارم ولی تو هنوز زوده برات فعلا همین‌ها رو قبول کن

هفته چهارم (روز حدود ۲۳ ۲۴) بعد کات کردنم بود و تقریبا سوال دیگه‌ای نداشتم ولی به امیر گفتم همو ببینیم
ساعت ده شب بود و رفتیم توی یه پارک قدم بزنیم و یکم خوراکی هم خوردیم بعد دوباره توی پارک قدم میزدیم بهش گفتم امیر حالا چیکار کنم گفت چی رو چیکار کنی؟ گفتم کیان رو گفت خب برو از دلش در بیار گفتم مگه راحته من دل اونو بخاطر حماقتم شکستم گفت راحت نیست ولی شدنیه گفتم بنظرت ازم متنفر نیست؟ اصلا قبول میکنه منو؟ گفت اون پارتنر تو بوده نه من حالا بنظر خودت قبول میکنه گفتم اگه به اندازه عشق من به خودش اونم عاشقم باشه آره گفت بنظرت همونقدر عاشقته؟ گفتم نمیدونم ولی فک کنم آره گفت دست خالی نریا گفتم چی بگیرم؟ گفت نمیدونم ولی از این چیزای مسخره مثل شکلات و اینا نباشه یچیزی باشه نماد عشقتون گفتم آره میدونم ولی براش چند نوع شکلات هم میگیرم خیلی دوست داره حالا یسوال امیر این یه مدت همش صحبت از من بود حالا از خودت بگو تو رابطه‌ای؟ گفت نه:) رابطه داشتی؟ گفت نه:) گفتم سکس چی؟ گفت نه:) گفتم حتی کیس (بوسیدن)؟ گفت نه:) گفتم چرا آخه تو که خیلی خوبی گفت نظر لطفته ولی بقیه این نظر رو ندارن گفتم بقیه احمق بودن
واقعا دلم براش سوخت امیر خیلی پسر خوبی بود نمیدونستم چی بگم که اصلا این سوال رو نمیپرسیدم یکم توی سکوت هردومون راه رفتیم ساعت نزدیکای دوازده بود که دیدم یه دستشویی جلومون بود که من یهو یه ایده به ذهنم رسید و دست امیر رو گرفتم و گفتم هیچی نگو فقط دنبالم بیا و تا توی دسشویی بردمش از این دسشویی تمیزا بود و جلوی آینه در حالی که هر لحظه میتونست کسی بیاد (البته ساعت ۱۲ احتمالش کم بود) اون دستشم گرفتم و گفتم خب امیر حالا که تو تا حالا کسی رو نبوسیدی برنامه‌ای برای اولیش نداری؟ امیر خواست حرف بزنه با دستم جلوی دهنشو گرفتم و گفتم انگار که برنامه‌ای نداری (با قیافه متعجب داشت نگام میکرد) گفتم خب من یه برنامه دارم دوست داری برنامه منو انجام بدیم؟ امیر با ۵ ۶ ثانیه مکث سرشو آورد پایین به نشانه تایید منم آروم دستمو از روی صورتش برداشتم و با یه استرس ریز لبمو بردم جلو و چشمامو بستم منتظر امیر شدم بعد چند ثانیه هم لبشو هم نفسشو حس کردم بعد اینکه لبامون روی هم کامل چفت شد چشمامو باز کردم و چشماشو دیدم و خیلی قشنگ بودن هم توشون استرس رو میدیدم هم لذت
من یکم بیشتر بلد بودم ادامه دادیم و بعد سی ثانیه دیگه ول کردیم و من امیر رو بغل کردم و گفتم ممنون که کمکم کردی و بعدش اومدیم بیرون از دستشویی و تو راه برگشت بازم بینمون سکوت بود که من گفتم اها یه سوای جا موند نگفتی تا حالا کسی رو بوسیدی؟ اونم نگام کرد و شروع کرد به خندیدن منم ادامه دادم و گفت آره فک کنم یه بچه پرو بود گفتم عجب انسان کاملی بوده این بچه پرو
اون شب یه شب واقعا قشنگ بود

پ.ن:قسمت بعد با امیر بیشتر کار داریم

پارت 6: میم الف
بالاخره اون روز رسید
ساعت ۸ از خواب بیدار شدم و دستمو صورتمو شستم بابام داشت حاضر میشد وقتی برگشتم دیدم بابام رفته سر کار پلی لیست sia رو گذاشتم و با انرژی تموم حاضر شدم و کادو هارو برداشتم (که به لطف امیر تونسته بودم بگیرمشون) داشتم از خونه میرفتم بیرون که اون استرس اومد سراغم و دلم شور میزد میگفتم امکان داره کیان منو قبول نکنه؟! و از این میترسیدم ولی سعی کردم بهش فک نکنم وقتی رسیدم دم در خونه کیان ساعت ۹  بود که زنگ زدم مامان کیان و بعد احوال پرسی گفتم خاله کیان خونه هست گفت آره خونه هست ولی خوابه (من توی کونم عروسی شد چون داشتم فک میکردم چطور بگم بدون اینکه به به کیان بگه برام در رو باز کنه) گفتم اها پس خاله اگه میشه در رو باز کنین من دم درم و اونم در رو باز کرد و در واحد رو هم باز گذاشت اومدم تو و کادو رو گذاشتم توی اتاق کیان یه لحظه دیدمش چقدر ناز خوابیده بود🥺 و رفتم سلام و احوالپرسی کردم و عاطفه هم برام یه قهوه ریخت و آورد و یکم حرف زدیم و گفت سپهر حالت خوب شد؟ گفتم ممنون گفت خوب شدی؟ گفتم چرا؟ گفت مگه مریض نشده بودی؟ کیان بهم گفت مریض شدی (تازه دوزاریم افتاد) گفتم آها اونو میگین آره همون روزای اول خوب شدم بخاطر اینکه ناقل نباشم از بقیه دور موندم گفت پس خدارو شکر نگران بودم کرونا گرفته باشی گفتم نه خوشبختانه و بعد پرسید سپهر تو نمیدونی کیان چه اتفاقی براش افتاده؟ گفتم چه اتفاقی مثلا؟ گفت سه هفته هست که حالش خوب نیست تراپی هم بردیم ولی نمیگه چشه من اون لحظه فقط به خودم فحش میدادم که منِ احمق این بلا رو سر کیان آوردم و گفتم راستش فک کنم بخاطر سن بلوغه و … (یکم کسشر بی معنی گفتم) البته باهاش صحبت میکنم اگه چیزی به من گفت بهتون میگم

تا ۹ و نیم حرف زدیم عاطفه حاضر شد و بهم گفت من باید برم باشگاه (مربی یوگاست) تا ساعت ۴ ۵ نمیام به کیان بگو حتما صبحونه بخوره و برای تو و کیان هم غذا تو یخچال هست منم گفتم ممنون حتما بهش میگم و اونم رفت و تنها شدم با یک عدد کیان خواب که معلوم نبود بیدار شه چیکار میکنه رفتم توی اتاقش به نسبت تاریک بود هوای بیرونم ابری بود رفتم کنار تختش ضربان قلبم داشت تند میزد انگار اولین بار بود عزیزم رو میدیدم آروم صندلی میز تحریرش رو برداشتم گذاشتم کنار تختش و همینطور به صورتش نگاه میکردم و احساس حماقت میکردم چطور من تونستم عزیزم رو ناراحت کنم بنظر یکم ضعیف شده بود یه بیست دقیقه‌ای همونطور نگاش کردم تا دیگه تحمل نیاوردم و لبمو گذاشتم روی لبش وای عاشق این طعم و حس بودم و بعد ۲۰ ۳۰ ثانیه بنظر داشت بیدار میشد (آخر پارت چهار میشه اینجا) و کیان چشماشو باز کرد و چشمام رو دید چون تازه از خواب پاشده بود درک نمیکرد داره چه اتفاقی میوفته ولی بعد چند ثانیه دستشو گذاشت روی سینه‌ام و هولم داد رو به پشت و روی تختش نشست و با یه صورت که انگار زامبی دیده نگام میکرد فک کنم هنوز درک نمیکرد چه اتفاقی افتاده ولی اون لحظه ای فهمیدم که فهمیده که اشک از چشماش سرازیر شد و اومد بغلم کرد منم گریه‌ام گرفت همونطور میخواستم بهش بگم ببخشید کیان واقعا ببخشید برای حماقتم ولی اون نزاشت ببخشید اول رو حتی بگم گفت فقط خفه شو و بغلم کن من در حالی که داشتم گریه میکردم خندم گرفت و توی همون حالت بغلش کردم و روی تخت با هم خوابیدیم بعد چند دقیقه گفتم کیان منو میبخشی؟ کیان گفت همین الان که توی بغلمی برام یه دنیا ارزش داره ولی ازت هرکاری بخوام باید برام انجام بدی تا ده روز ولم کرد گفتم تو هر کاری که بگی من انجام میدم اوه اوه پاک یادم رفته بود یه لحظه رفتم و کادو هارو آوردم
اولی رو باز کردم و یه ست استیل بود که دوتا دست بند داشت و دوتا گردنبند که گردن بند ها اون آویزشون با هم فرق داشت یکیشون یه قلب توپر بود و یکی یه قلب تو خالی بزرگ که این کوچیکه اندازه وسط اون بزرگه بودن و یا هم کامل میشدن و کادو دومم یه شورت صورتی ناز و آخرین کادو هم یه ۲۰ ۳۰ تا کیت کت و اسنیکرز بود که کیان عاشقشون بود
بعد دستبند اول رو بستم کیان هم بست و گردن بند هارو هم بستیم بعد گفتم طرح گردن بند هارو نگاه کن و گردن بند خودم در حالی که روی گردنم بود رو به گردن بند کیان وصل کردم و طرحشون رو دید و چون گردن‌بندها به هم وصل بودن فاصلمون کم بود و کیان یهو لبمو بوسید منم ادامه دادم و بعد چند دقیقه که سیر از لباش خوردم ول کردیم و گفتم پاشو عاطفه گفت اگه صبحونه نخوری برگرده هردومونو از خونه میندازه بیرون و دست کیان رو گرفتم و بلندش کردم و یادم اومد گفتم یه لحظه وایسا رفتم از جیب کاپشنم کلید اضافی خونه خودمون که مال کیان بود که اونروز کیان انداخته بودش دم در رو در آوردم گذاشتمش روی میزش و گفتم کلیدت خیلی اتفاقی افتاده بود توی خونمون کیان که اینو دید اومد بغلم کرد و بعد چند ثانیه گفت حال ندارم تا توی آشپزخونه با پا بیام گفتم گشاد بازی چرا در میاری گفت حرف نزن برگرد میخوام منو تا آشپزخونه ببری
گفتم مگه نوکرتم کیان هم دهنشو کج کرد و جمله منو تکرار کرد <کیان تو هر کاری بگی من انجام میدم> منم که خندم گرفته بود گفتم چشم و از پشت پرید رو کولم و تا آشپزخونه بردمش گفت برام کره با مربا هویج بیار منم هر کاری میگفت انجام میدادم و بعد گفت برام قهوه بیار منم آوردم اونم گفت آفرین کارتو خوب انجام دادی گفتم کار دیگه‌ای نداری؟ گفت فعلاااا نه😊 گفتم خوبه پس من جایزم رو میخوام گفت چه جایزه‌ای؟ منم اومدم بغل صندلیش و دستمو گذاشنم روی کیرش گفتم این گفت اجازه میدم تا صبحونم تموم میشه ازش استفاده کنی منم کنار صندلیش نشستم و دستمو بردم جلو و کش شلوارش رو گرفتم و کشیدمش پایین و و کیر نازش رو دیدم کوچولو خواب خواب بود شاید ۳ ۴ سانت بود منم چند بار بوسیدمش یکم که بزرگ تر شد کردمش تو دهنم و تا میتونستم خوردمش وای که چقدر دلم برای مزش تنگ شده بود😋 بعد چند دقیقه ساک زدن کیرش شده بود ۱۲ سانت و شق شق منم تا ته میخوردمش و یه لحظه فهمیدم کیان دیگه نمیتونه صبحونه بخوره و سرش رو به صندلی تکیه داده از شدت لذت بعد چند دقیقه گفت سپهر کم کم دارم میام منم درجا کیرش رو از دهنم در اوردم و گفتم نه نه نه هنوز امروز کار داریم فعلا برو دستشویی منم برم اسپری تاخیری بزنم که امروز کار داریم😊 اونم یه بوس از لبم کرد که مزه کیر ناز خودش رو میداد و رفت دستشویی

پارت 7: ما

لب کیان رو داشتم میخوردم و تیشرتشو در اوردم و اونم مال منو در آورد و شلوار هم همینطور وقتی پاهای سفید و لاغرش رو دیدم و دیدم همون شورت صورتی که براش خریده بودم رو پوشیده🥺 قند تو دلم اب شد و رفتیم روی تخت من به یه حالت نیمه نشسته (زاویه ۴۵ درجه) تکیه دادم به دیوار و کیان اومد به حالت ۶۹ روم نشست اون مشغول خوردن کیرم شد منم دستم گرفته بودم زیر رون کیان و حلقه کرده بودم دور کمرش و اون چیزی که میدیدم قشنگ ترین صحنه عمرم بود  یه سوراخ خوشکل که پاهای باز کیان آماده خوردن کرده بودش و یه کیر ناز که اون زیر بود منم مثل بستی خوردن مشغول لیسیدن سوراخ ناز کیان شدم وای که چقدر خوشمزه بود دورشو لیس زدن و بعد خود سوراخو و چند ثانیه یبار با زمون سعی میکرم سوراخشو فشار بدم و اگه نمیشد دوباره میرفتم دورشو میلیسیدم و کیان هم اون زیر خیلی مشغول بود و کیر شقمو میخورد منم اون بالا بالاخره سوراخشو باز کرده بودم و زبونم میرفت تو و میومد بیرون کیان هم یکم اهو ناله میکرد و زبونم دیگه راحت جا شده بود یکم نرم کننده زدم به سوراخ خوشکلش و با دو انگشت کردم توش گفت اییی ولی بازم به خوردنش ادامه داد منم عقبو جلو کردم یه چند دقیقه بعد که عادت کرد و کیان رو به شکم گذاشتم رو تخت و یه بالشت گذاشتم زیر شکمش و یکم به کیر خودم نرم کننده زدم و زمانش رسید و دستای کیانو پشتش با دستم گرفتم گفت چیکار میکنی؟ کیرمو گذاشتم روز سوراخش و سرش رو فرستادم تو گفت اخخخخ و بعد ۳۰ ثانیه کل کیرمو تا ته کردم تو کونش کیان یه جیغ بلند کشیدم و گفت چیکار میکنی پاره شدم دستمو ول کن گفتم کیان خان من تاخیری زدم و تا شما بدون دست ارضا نشی همین آشه و همین کاسه و یکم که کیرم تو کونش جا باز کرده بود تلمبه زدنم شروع شد و اونم یه اه ناله میکرد منم یکم اهو ناله هاش کم شده بود کل کیرمو در آوردم و دوباره تا ته کردم تو کونش اونم جیغ کشید و سعی میکرد دستشو آزاد کنه من نمیزاشتم (البته حواسم بود خیلی اذیت نشه و آسیبی بهش نزنم) و دوباره تلمبه میزدم کیان هم انگار داشت لذت میبرد منم کیرمو در آوردم ولی دستشو ول نکردم و کشوندمش لبه تخت و زانوهاش روی زمین بود و بدنش روی تخت توی اون حالت کیرمو گذاشتم روی سوراخش و تا ته فرو کردم دوباره یه جیغ کوتاه زد و تلمبه زدم گفتن کیان اگه میخوای تموم شه باید از کون ارضا شی و اونم گفت آی سپهر نمیشه خاهش میکنم اروم گفتم به من ربطی نداره منم سرعتو زیاد تر کردم و اونم ناله هاش بیشتر شد همینطور ادامه دادیم تا کیان گفت سپهر مگه نگفتی هر کاری بگم انجام میدی الان تورو خدا بس کن دیگه گفتم امروز باید از کون ارضا شی و کیان هم با اینکه داشت التماس میکرد بس کنم ولی داشت لذت میبرد کیرمو در آوردم دستاشو ول کردم و رو به پشت خوابوندمش و پاهاشو جفت کردم تا نزدیک صورتش آوردم و دستای خودشو دورش قفل کردم خودمم دستاشو گرفتم تا باز نکنه و کیرشم از بین پاهاش انداختم بیرون تا بتونم ببینمش و دوباره کیرمو تا آخر کردم تو کونش و تلمبه زدم گفتم کیان یا از کون ارضا میشی یا گزینه دیگه‌ای نداری و تلمبه هامو سریع کردم و کیان هم هی آهو ناله میکرد و چند دقیقه همینطور تلمبه زدم تا دیدم کیان بشدت آهوناله میکنه و میلرزه گفتم خوبی؟ یهو دیدم از کیرش با فشار زیاد آب سفید غلیظ پرتاب شد بیرون و منم تا اینو دیدم سرعتمو تا جایی که میتونستم زیاد کردم صدای آهو ناله کیان هم دیگه داشت میلرزید تا سی ثانیه بعد هی از کیرش آب میومد (شدتش کم شده بود) و دستش شل شد و ولو شد رو تخت منم این صحنه رو دیدم داشتم به ارضا شدن نزدیک شدم و همینطور به تلمبه زدن ادامه دادم تا و کیان دیگه صداش زیاد نمیومد بالا منم با یه آههه آبمو تا آخر تخلیه کردم تو کون کیان آبم مثل آب کیان خیلی زیاد بود چون تقریبا یکماه بود ارضا نشده بودیم بعدش منم بیحال شدم و بغل کیان افتادم بعد چند دقیقه گفتم کیان ببخشید اذیت شدی میخواستم اینطور ارضا شدن هم تجربه کنی گفت سپهر چی میگی اگه میتونستی بفهمی چقدر حال داد باورت نمیشه اندازه ده بار ارضا شدن حال داد ولی آخخخ سوراخم داره میسوزه از درد گفتم جدی خوشحالم که خوشت اومد
گفتم کیان عاشقتم کیان گفت من بیشتر و لبمو بوسید گفت ولی یادم نرفته به حرفم گوش ندادی و تا ده روز دیگه اختیارت دست منه پس قراره مجازات بشی گفتم چشم😔 حالا چیکار کنم گفت فعلا تا دستشویی ببرم چون فک نکنم بتونم درست راه برم و خندیدیم🥲😂

نظر یاتون نره
حداقل دو قسمت دیگه مونده از داستان من و کیان
زندگیتون پر از سکس و رضایت باشه
خدافظ

نوشته: Sepi_ghi


👍 15
👎 0
18201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

916196
2023-02-21 10:18:19 +0330 +0330

واقعا شاید دومین یا سومین داستان فوق العاده زیبا و جذابی بود که خونده ام

2 ❤️

916212
2023-02-21 13:37:55 +0330 +0330

من عاشق داستان شما دوتا هسممم خیلی خوبید عاشقتونم

1 ❤️

916236
2023-02-21 17:57:53 +0330 +0330

عالی مینویسی

1 ❤️

916279
2023-02-22 02:41:52 +0330 +0330

درسته که واقعیت نداره و داستانه ولی خوب بود من که کلی حال کرده بودم البته خودمو جای کیان گذاشتم تو داستان چون منم سپهری داشتم .
اون دوستای که پارنتر گی دارند اینو بدونن که گی ها آدمهای حساسی و به شدت احساسی هستند به کسی دل نمیبندیم که اگه ببندند تا اخرش وایمیستند .البته من دو جنس گرا هستم و لذت کون دادن رفته زیر دندونم و به نوعی کیر رو دوست دارم .

3 ❤️

916320
2023-02-22 10:03:33 +0330 +0330

نظرت محترمه در مورد واقعی نبودن
و همه گی هارو با هم یکی نکن
گی ها هم آدمن و آدما خیلی با هم متفاوتن

2 ❤️

916480
2023-02-23 17:00:19 +0330 +0330

خیلی عالی بود. ماجرا، عشق و روایت تو. ❤️

1 ❤️

916578
2023-02-24 18:32:10 +0330 +0330

داستانهای واقعی رو بیشتر دوس دارم تا ساختگی رو

0 ❤️

917313
2023-03-02 13:24:19 +0330 +0330

تموم این سالها حرفم همین بوده نوجوون های عزیزی که کم کم دارید با شخصیت خودتون و حس و گرایش خودتون آشنا میشید ، و متوجه گی بودن لز بودن یا بایسکشوآل شدن خودتون میشید ، احساس ترس احساس گناه نکنید شما مقصر نیستید ، شما گناهکار نیستید ، اگر روحیت داغونه و فکر خودکشی زده به سرت لطفا قبلش بمن پیام بده فقط چند دقیقه حرف بزن بعد هرکار دوست داشتی بکن. تصدقت بگردم پیش خودت نگو من اینده عادی مثل هم سن و سالام ندارم ، نگو جامعه منو نمیپذیره تو فقط قطعات این پازل رو کامل نشناختی و داری تو جای اشتباه میچینی حرف بزن با یه معتمد متخصص با یه غریبه برو همون لحظه که فکر خودکشی زد به سرت صحبت کن قول بهت میدم اگر از این مخمصه بگذری سه تا پنج سال بعد خودت به این روزا و افکارت میخندی که داشتی چه اشتباهی مرتکب میشدی. رفقا من خودکشی نوجوون دوازده ساله و چهارده ساله رو دیدما ترو خدا تو خیابون متلک میندازید مسخره میکنید بفهمید اخرش دارید باعث چه کاری میشید دارید موجبات خودکشی و ناراحتی یه بچه یه جوون یه انسان رو فراهم میکنیدا . ده سال مشاوره اجتماعی انجام دادم اگر میفهمیدید چی داره میگذره تو خیابون بجای متلک و توهین و مسخره دستشونو میگرفتی و با محبت کمکشون میکردید نمیدونید چخبره نمیدونید حیف

1 ❤️

963896
2023-12-26 12:29:54 +0330 +0330

چرا قسمت بعدیش رو نمی‌ذاری ۱۰ ماهه منتظریم ؟

0 ❤️