همسر زیبای آرمان (۱)

1402/05/02

آخرشم زهر خودشو ریخت و اخراجم کرد فقط بخاطر اینکه از دختری خوشم اومده بود که آقا هم خاطرخواهش شده بود با اینکه الناز خودشم از من خوشش میومد و اونم خودشو بهم نزدیک میکرد ولی مدیر داخلیه کارخونه که از همون اولم بیشتر الناز و بخاطره برو روش استخدام کرده بود نمیخواست کسی به الناز نزدیک بشه اولاش که بهم تذکر داد که اینجا محیط کاره و نباید با خانوم جوادی خیلی هم صحبت بشی فکر میکردم رو مسائل محرم نامحرمی یا مقررات کاری خیلی حساسه ولی کم کم فهمیدم که نخیر آقا خودش دنبال پروپاچه خانوم حسابداره ماست
یه چند باری هم مستقیم و غیرمستقیم بهم تذکر داد که خیلی دورو برش نچرخم ولی منی که تو عمرم هیچ دوست دختری نداشتم و واسه اولین بار با یه جنس مونث گرم میگرفتمو هم صحبت میشدم زیره بار نمی رفتم در واقع به مرادی میگفتم چشم ولی تا چشمشو دور میدیدم بازم خودمو گاهو بیگاه به الناز میرسوندم دختری که به نظرم خوشگل ترین دختری بود که تا الان دیده بودم و از همه مهمتر دختری که اونم از هم صحبتی باهام استقبال میکرد و میدونستم از من خوشش میاد
تو کل مدتی که دانشجو بودم بخاطر کم رو بودنم نتونستم به هیچ دختری نزدیک بشم البته خیلی هم تو فازه دخترو این چیزا نبودم همه تمرکزم فقط رو درسو باشگاه رفتنم بود واسه منی که نه پولو سرمایه ای داشتم نه بخاطر بی پولی میتونستم خوش لباس باشم نه کسو کاره درست حسابی ای داشتم که بتونم بهشون بنازم فقط تنها پوئن مثبتم همین هیکلی بود که تو باشگاه ساخته بودم و هرچی پول از شاگردی در میوردمو فقط خرج خورد و خوراکو باشگاهم میکردم تازه به مدد هم خونه ایه پولدارم کرایه خونه هم نمیدادم درواقع اون بنده خدا هم بخاطر اینکه تو تهران دوستو رفیقی نداشتو از اول تو دانشگاه با من رفیق شده بود بهم پیشنهاد داد هم خونش بشم که تنها نباشه منم بهش گفتم پول اجاره خونه ندارم ولی گفت تو بیا کی ازت پول خواست اجاره خونه با من حتی اکثر اوقات خوردنیا و شامم مهمونه یاسر بودم وگرنه با درآمدی که من داشتم باید آخر ماهو دیگه نونه خالی سق میزدم وقتی هم که لیسانسمو گرفتم تصمیم گرفتم که دانشگاهو دیگه بیخیال بشمو تمام وقت بچسبم به کار چون امسال آخرین سالی بود که یاسر تهران میموندو میخواست آخر ترم برگرده شهرشون با این وضع باید اونقدری در میوردم که بتونم اجاره خونه بدم
تو این کارخونه هم از وقتی مشغول شده بودم درآمدم خیلی بهتر شده بود ولی خب اگه میخواستم خودم اجاره خونه ای که توشیم رو بدم باید کل حقوقمو میدادم میرفت ولی خب به برکت یاسر میتونستم این یکسالو یکمی پس انداز کنم ولی در هرصورت اگه میخواستم خونه بگیرم باید میرفتم اون پایین مایینا تازه احتمالا باید موتورمم میفروختم که بتونم پول پیشه خونه رو جور کنم دوست داشتم یاسر صدسال دیگه تهران میموند ولی خب بخاطر خانوادش باید برمیگشت و من ، هم بی دوست و یاور میشدم هم بی خونه و هم بی مادر خرج
باید تا آخر سال هرجور شده بود یه پولی جمع میکردم که بعد از رفتن یاسر بتونم گلیم خودمو از آب بکشم بیرون ولی حالا هنوز شیش ماه نشده بخاطر حسادت این مردک اخراج شدم چرا؟ چون از شانس گندم دقیقا تو همون اولین باری که با الناز شام رفتیم بیرون تو رستوران ، مرادی با زنو بچش دقیقا اومدن نشستند میزه بغلی ، وقتی اومد سلام علیک کرد قشنگ از چهرش فرومایگی و عصبانیت مشخص بود ولی فکر نمیکردم اونقدر بهش فشار اومده باشه که یک هفته نشده به بهونه فقط بیست دقیقه تاخیر دکممو بزنه
خلاصه که هم بیکار شدم هم بی الناز معلوم نبود به الناز چی گفته بود که اونم دیگه جواب تلفنمو نمی داد تا بی یاسر شدنمم چهار پنج ماه بیشتر وقت نداشتم و باید سریع یه کاره درست حسابی پیدا میکردم این سری تصمیم گرفتم دنبال کاری برم که به رشتم یعنی معماری مرتبط باشه از دیوار گرفته تا روزنامه و اینترنت همه جارو گشتم ولی یا حقوقش خیلی کم بود یا حداقل فوق لیسانس میخواستن یه سه هفته ای میشد که بیکار شده بودم و حسابی حالم گرفته بود یه شب که داشتم تو اینستا میچرخیدم یهو اتفاقی تو اکسپلور یه آگهیه استخدام مهندس معماری دیدم با اینکه احتمال میدادم اینا هم حداقل مدرک مورد نیازشون فوق باشه ولی بهش دایرکت دادم با اینکه آخرشب بود ولی سریع جواب داد و یه متن کپی شده رو برام فرستاد که اگه شرایطه زیر رو دارید فردا به آدرس این شرکت مراجعه کنید
وقتی شرایطو خوندم دیدم همه شرایطو دارم غیر از دو مورد یکی همون چیزی که حدس میزدم یعنی داشتن فوق لیسانس و دومی هم نزدیک بودن محل سکونت به شرکت که چون شرکت منطقه یک بود و من بالقوه داشتم‌ به منطقه بیست نقل مکان میکردم عملا منتفی بود ولی خب چیزی که حسابی قلقلکم داد حداقل حقوقی بود که تو همون متن کپی شده قید شده بود که تقریبا پنج برابر حقوقم تو کارخونه بود مبلغ حقوق و که دیدم تصمیم گرفتم حتما حضوری برم و چون نمرات و معدلم بالا بوده و جزو بهترینای دانشگاه تو رشته خودم بودم بتونم مسئول استخدام یا مدیر شرکتو مجاب کنم که استخدامم کنه
تنها کت و شلواری که داشتمو برای دومین بار پوشیدمو ساعت ۱۰ صبح حرکت کردم ، وقتی رسیدم دیدم یه شرکت ساختمان سازیه خیلی شیک و مجلله که مشخصه حوزه کاریشون خیلی وسیعه
وقتی منشی صدام کرد که برم داخل استرسم یهو ده برابر شد روی در اتاق نوشته بود مدیرعامل و مشخص بود دارم میرم پیش خوده مدیر شرکت ، اتفاقا دعا دعا میکردم که بتونم برم پیش خوده مدیرعامل تا بتونم با چرب زبونی و خواهشو التماس راضیش کنم البته اینم از شانسه خوبم بود چون مثل اینکه قاعدتا باید پیش معاون میرفتم ولی در نبود معاون منشی اتاق مدیریتو گرفتو گفت
-ببخشید آقای رئیس یه آقایی برای استخدام اومدن آقای وحید نیستن چکار کنم؟
-نه معماری
-نه ایشون تا ساعت دوازده نمیان
-باشه چشم
اول فکر کردم کنسله و باید برگردم ولی منشی گفت چند دقیقه بشینید تا صداتون کنم
کس دیگه ای تو اتاق نبود و حسابی سکوت بود که یهو با صدای منشی به خودم اومدم دستگیره ی درو کشیدمو وارد اتاق شدم تا چهره ی مدیرعاملو دیدم یهو خشکم زد دهنم از تعجب باز مونده بود اصلا چیزی که میدیدمو باور نمیکردم
مدیرعامل این شرکته شیکو پیک آرمان بود آرمانی که از ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان با همدیگه دوست بودیم دوست که چه عرض کنم رفیقه صمیمیه صمیمیه صمیمی کسی که صبح تا شب ، شب تا صبحو باهم میگذروندیم ولی دقیقا سال دوم دبیرستان با خانوادش از ورامین نقله مکان کردنو رفتن تهران تا یکسال بعد از رفتنشونم به تهران تلفنی باهاش در ارتباط بودم ولی یهو خطش خاموش شد که خاموش شد و به کل از اون موقع دیگه هیچ ارتباطی باهاش نداشتم حتی بعضی وقتا نگران میشدم که نکنه مرده باشه یا یه اتفاقه بدی براش افتاده باشه
خیلی وقتا یادش می افتادم و حسابی دلم براش تنگ میشد درواقع تو عمرم هیچ رفیقی مثل آرمان نداشتمو بعد از آرمانم با هیچکس نتونستم اونجوری اخت بشم حتی رفاقتم با یاسرم که همخونه بودیم با یه حاشیه احترامو تعارف بود ولی با آرمان اونقدر ندار بودیم که از هیچی پیش همدیگه خجالت نمیکشیدیم حالا بعد از شیش هفت سال که هیچ خبری ازش نداشتم داشتم اونو پشت میزه مدیریت یه همچین شرکتی می دیدم اما بیشتر تعجبم بخاطر این بود که خانواده آرمان از لحاظ اقتصادی خیلی ضعیف بودن و به هیچ وجه نمی توانستند صاحب یه همچین شرکتی باشند
آرمان اصلا اولش منو نشناختو با گفتن یه بفرمایید دوباره سرشو برد پایین و مشغول خوندن کاغذی شد که روی میزش بود یه چند ثانیه ای وایسادم تا به چیزی که دیدم مطمئن بشم و یهو گفتم عنتر خانه بی معرفته نامرد دیگه مارو نمیشناسی نه؟
آرمان که جملمو شنید یهو با تعجب سرشو آورد بالا و تو صورتم زل زد یهو از جاش پاشد و گفت
-امییییییییییییییییر توییییییییی؟؟ تو کجا اینجا کجا؟؟
امیر : اینو من باید بگم نه تو ، مسخره ی آشغال معلوم هست یهو کجا غیبت زد؟؟ خطتو خاموش کردی گفتی گور بابای امیر آره؟؟ اصلا تو مرام معرفت داری؟؟ خیلی عنی آرمان خیلییییییی عنییی
آرمان : مرسی چقدر محبت آمیز ، شرمندم کردی
امیر : خفه شو بابا محبتم میخوای؟ آخه واقعا چرا خطتو خاموش کردی رفتی که رفتی؟ انتر من نه آدرسی ازت داشتم نه شماره تلفنی نه هیچیه هیچی ولی تو چی؟ هم شمارمو داشتی هم آدرسمو ولی نه زنگی نه سراغی ، هیچی ازم نگرفتی واقعا خیلی از دستت شاکیم آرمان خیلیییی خیلییییی از دستت شاکیم
آرمان : نه واقعا نمیدونی چی پیش اومد برام که اینطوری شد خیلی مفصله باید بشینم از اول قشنگ برات تعریف کنم چیا واسم پیش اومده
امیر : زر نزن بابا هر اتفاقیم که افتاده باشه یعنی تو یه زنگ نمیتونستی به من بزنی تو این چند سال؟
آرمان : بابا والا بلا شمارتو نداشتم اصلا ، واقعا خیلی مفصله حالا بعدا برات قشنگ تعریف میکنم ، حالا بگو ببینم تو اینجا چیکار میکنی؟ واسه استخدام اومدی؟
امیر : بله آقای مدیر بنده ی حقیر برای استخدام اومدم میشه منت سرم بزارید بنده رو به کنیزی قبول کنید؟ گمشو بابا عمرا بخوام پیش توی عنه نامرد استخدام بشم بعدشم وایسا ببینم تو جدی جدی مدیر اینجایی یا واسه مسخره بازی پشت این میز نشستی؟
آرمان : نخیر امیر جون بنده جدی جدی مدیر عامل اینجام همه هم تا کمر واسم دولا راست میشن عزیزم
امیر : الان جدی میگی یا داری مسخره بازی در میاری؟ آخه تو پولت کجا بود که یه همچین شرکتی راه بندازی؟ اونم شرکت ساختمون سازی؟؟!!!
آرمان : بله عزیزم گنج پیدا کردم ، یه گنج مونث
امیر : آهااااااان تا تهشو خوندم پس زن گرفتی اینجا هم به لطف خانومت بهت رسیده آره؟؟
آرمان : آره دیگه آخرش این خوش فیس بودنم به کارم اومد اینجا هم مال پدرخانوممه درواقع فقط یکی از دارایی های پدرخانوممه منو هم کرده مدیر عامل
امیر : اوهو چه پدر خانومه پول دارو لارجی یه همچین خانومیو کجا پیدا کردی اونوقت شما؟؟ اصن یه همچین خانواده ای چجوری بهت دختر دادن؟؟
آرمان : منو دسته کم گرفتیا خانومم همچین عاشق من شده بود که نمیتونستن ندنش بهم
امیر : اها پس قضیه عشقو عاشقی بوده تو هم عاشق شده بودی یا بوی پول بهت رسیده بود؟؟
آرمان : گمشو من همچین آدمیم من اصلا نمیدونستم اینا اینقدر پول دارن یعنی میدونستم وضع مالیشون خوبه ولی دیگه تا این حدشو تا خواستگاری واقعا نمیدونستم
امیر : بعد اونوقت چند وقته ازدواج کردی تو؟ بچه مچه هم داری؟
آرمان : یه سه سالی میشه تقریبا ، نه بچه نداریم بهش فکرم نمیکنیم ، خیلی زوده الان
امیر : حتما دوماد سرخونه هم هستی دیگه آره؟
آرمان : دوماد سرخونه که نمیشه گفت پدر خانومم یه واحد تو ولنجک بنام خانومم زده اونجا زندگی میکنیم
امیر : اوهو اینکه از دوماد سرخونه هم بدتر شد که ، قشنگ از فرش به عرش رسیدیا آرمان ، تو همیشه کلا خرشانس بودی پس الان پولت از پارو بالا میره دیگه؟
آرمان : آره دیگه ولی خب همش عاریه ای دیگه مال خوده خودم که نیست
امیر : چقدم پررویی ، عاریه ایه؟ دیگه چی میخوای؟ قشنگ خدا برات خواسته بعد میگی عاریه ایه دیگه هرکی از گذشته تو بی خبر باشه من…
که یهو در اتاق باز شد و من واسه دومین بار تو این نیم ساعت خشکم زد اول قشنگ فکر کردم خوده النازه که وارد اتاق شد ولی وقتی با دقت نگاه کردم دیدم اووووووف دقیقا نسخه کامل تر و زیباتره النازه ، تا الان فکر میکردم قشنگ ترین دختری که دیدم النازه ولی این دختر نسخه کامل تر و زیباتره الناز بود ، قدش از الناز بلندتر بود ، سینه هاش از الناز درشت تر ، و فیسش هم با اینکه شبیه الناز بود اما خیلی خیلی زیباتر و قشنگ تر از الناز بود واقعا میشد گفت یه حوریه به تمام معنا وارد اتاق شده بود همه این ارزیابی ها تو همون دو ثانیه اول توسط چشمام انجام شد ، با خودم داشتم میگفتم اوف عجب دافی اینجا مشغول به کاره ، عجب چیزی قراره بشه همکارم که یهو آرمان گفت بفرما اینم از صاحابش تا آرمان اینو گفت متوجه شدم که این خانوم فوق العاده زیبا و سکسی همسره آرمانه ، تا اومد داخل گفت عه ببخشید آرمان جان نمیدونستم مهمون داری که آرمان گفت نه بابا مهمون چیه ایشون همون امیره که اینقدر ازش برات تعریف کرده بودم
خانومه آرمان قشنگ یه دو ثانیه ای رفت تو فکر که یهو در حالی که به طرفم اومد گفت آهااااان خوشبختم پس آقا امیر که اینقدر آرمان ازش خاطره داره شمایی و یک دفعه دستشو به نشونه دست دادن به سمتم دراز کرد در واقع چون تو خانواده های ما رسم دست دادن با نامحرم به هیچ عنوان رایج نبود یکمی غافلگیر شدم ولی سریع دستمو دراز کردم و گفتم سلام بله خودمم منم از دیدنتون خیلی خوشحالم
دستاش بشدت گرمو نرمو لطیف بود بطوری که یک دفعه کیرم بشدت شروع به راست کردن کرد طوری که فقط زودتر میخواستم بشینم تا کمتر وضعیت جلوی شلوارم مشخص باشه این حد از بی جنبه بودن در من دیگه واقعا غیر طبیعی بود ولی خب پوشش خانومه آرمان هم بی تاثیر نبود ، طوری که اصلا نمیشد آدم نگاهشو از روش برداره یه مانتو جلو باز صورتی پوشیده بود با یه شلواره جین مشکیه زیپ دار که روی زانو و رونش پارگی داشت و تا بالای ساق پاش رو پوشش میداد و سفیدیه پاهاش قشنگ توی چشم میزد ، کتونیه سفیدی پاش بود که اون ساقای سفید و بلوری شو همراه با یه پابند طلا تو معرض نمایش گذاشته بود و یه شال صورتی با یه تیشرت سفید که بصورت نازش خیلی خیلی میومد ، اصلا باورم نمیشد که یه همچین لعبتی نصیب آرمان شده باشه نگاهم روی بدنش قفل بود و دستم توی دستش که به یکباره با صدای آرمان بخودم اومدم که گفت بله ایشونم همسره عزیزه بنده تینا خانوم هستن
بدنم کاملا گر گرفته بود به محض اینکه نشستم دستامو گذاشتم روی فاق شلوارم تا برآمدگی جلوی شلوارمو بپوشونم تو همین حین تینا به آرمان گفت داره میره باشگاه و بعدشم از اونجا میره خونه و با منو آرمان خداحافظی کرد و درو بست هرچند دوست نداشتم تینا به این زودی بره ولی خب بخاطر استرسی که گرفته بودم خوشحال شدم تا آبروریزیی به بار نیوردم زودتر رفت
وقتی تینا رفت به آرمان گفتم
-خب نگفتی حالا این خانوم همه چی تمومو از کجا پیدا کردی؟
آرمان قضیه آشناییشو با تینا کامل تعریف کرد و گفت حالا واسه ناهار میای خونمون بیشتر باهاش آشنا میشی
من از طرفی بشدت دلم میخواست پام به خونشون باز بشه تا هم خونه زندگیه آرمانو ببینم هم تیپو استایل خونگیه تینا رو
این تینایی که من دیدم تو محیط بیرون همچین تیپی زده بود قطعا داخل خونه خیلی دیدنی تر میشد ولی به آرمان گفتم نه اصلا روم نمیشه همین اول کاری زرتی پاشم بیام خونتون ، باشه حالا واسه یه فرصت مناسب تر
دلم میخواست از آرمان بپرسم اصن خانواده تو با اون نگاه سنتی و مذهبی چجوری راضی شدن که یه همچین دختری رو به عنوان عروس انتخاب کنند ولی راستش روم نشد بخاطر همینم از یه در دیگه وارد شدمو گفتم راستی از مادرو آقا جونت چه خبر حالشون خوبه؟ اونا که خیلی سنتی بودن با ازدواجت مخالفت نکردن؟
آرمان : آره اونا هم خوبن ، مخالفت که چه عرض کنم جنجالی داشتیم سره ازدواج من ، تو اون دوسالی که با تینا دوست بودم که اصلا آقاجونم خبر نداشت بعدشم که بحث ازدواج پیش اومد و متوجه شدن خانواده زنم اصلا تو وادی حجاب و اینجور چیزا نیستن پاشو کرد تو یه کفش که یا من یا اونا ولی خب با اصرار و خواهش های مامانم حاضر شد فقط واسه خواستگاری بیاد ولی گفت بعدش نه دیگه ما میایم خونتون نه شما ، تو هم اگه خواستی به مادرت سر بزنی تنها میای
خلاصه که رفت و آمد نداریم بیشتر تلفنی باهاشون در ارتباطم
حالا ول کن این حرفا رو بگو ببینم چی شد یهو رفتی معماری خوندی تو؟ تو که از فیزیک خوشت نمیومد؟
امیر : معماریو که از رو ناچاری انتخاب کردم اتفاقا خیلیم درسم خوب بود ولی خب بعده لیسانس دیگه ادامه ندادم چسبیدم به کار که بتونم یه پولی در بیارم الانم‌ که از کار قبلیم اومدم بیرونو فعلا در خدمت شمام
آرمان : عه مگه فوق نداری تو؟ پس شرمنده نمیتونم استخدامت کنم عزیزم
امیر: خفه بابا نمیتونم استخدامت کنم ، تو غلط میکنی الانم بگو ببینم دفتره کار من کدومه؟
آرمان : چقدر پررویی تو آخه ، باشه حالا بذار فکرامو بکنم ببینم چی میشه!
امیر : آرمان چرند نگو تازه حقوقم باید دو برابر کنی ، از کیسه خلیفه میخوای ببخشی دیگه این ادا هارو نداره که
آرمان : نه ولی حالا جدی اگه دسته خودم بود این وحیده عنو مینداختم بیرون تو رو میکردم معاون ولی چیکار کنم که اینو پدر خانومم کردتش معاون در واقع قبل اینکه اصن من اینجا کاره ای باشمو بیام تو خانوادشون اینجا معاون بوده ، مثل اینکه قرار بوده آقا بشه رئیس اینجا ولی بعده اینکه سرو کله من پیدا شده کاسه کوزش ریخته بهم و تو همون مرحله معاونت مونده بخاطر همینم حس میکنم از من اصلا خوشش نمیاد ، کلا منو به تخماش حساب میکنه مطمئنم خبرای اینجا رو هم مو به مو به پدر خانومم گزارش میده ، کلنم به تخمم وار میاد سره کار ، امروزم که هنوز نیومده البته شانسم آوردی که اینجا نبود وگرنه رفته بودی پیشش همون اول که میفهمید فوق نداری می گفت سیکتیر کن بیرون
فقط دنبال یه راهیم که بتونم اینو از اینجا بندازم بیرون خیاله خودمو راحت کنم ، بندازمش بیرون تورو میکنم معاون ، جدی میگم
امیر : دسته شما درد نکنه ، چقدم توپت پره از دستش ، این اسمش وحیده یا فامیلیش؟
آرمان : نه بابا فامیلیه عنش وحیده اسمش محموده ولش کن حالا اونو ، لامصب تو چه هیکله خفنی ساختی واسه خودت؟؟ مگه چند ساله داری رو بدنت کار میکنی؟؟
امیر : من از وقتی واسه دانشگاه اومدم تهران باشگاهم شروع کردم دیگه الان یه پنج سالی میشه پیوسته و حرفه ای دارم کار میکنم
آرمان : آره قشنگ معلومه ، پس حالا فعلا من استخدامتو تو همون معماریو طراحیه داخلی میزنم از فردا هم پاشو بیا سره کار تا ببینم کی میشه این وحیدو بندازم بیرون بکنمت معاون خودم
امیر : ول کن بابا من که نمیخوام باعث بشم کسی از کارش بیکار بشه همین معماری خیلیم خوبه از سرمم زیاده
آرمان : نه بابا بخاطر تو نیست که فقط ، من اصلا نمیتونم دیگه اینو تحملش کنم تا الانم اگه بیرونش نکردم بخاطر اینکه نمیدونستم کیو بزارم جاش ولی حالا یه ادم مطمئن پیش خودم دارم که خیالم راحته
امیر : برو بابا من اصن از معاونتو این جور چیزا سر در نمیارم که
آرمان : حالا تا اون موقع کم کم راه میوفتی ، فعلا از فردا پاشو بیا سره کار تا ببینیم چی میشه!
الانم پاشو بریم خونمون هم به یاد ایام قدیم فیفا بزنیم هم با هم ناهار بخوریم
امیر : نه بابا گفتم که روز اولی خیلی ضایس بزار باشه واسه بعد حالا وقت زیاده هرچند که خیلی دلم لک زده واسه اینکه دوباره تو فیفا جرت بدم ، من که هنوزم یه سره بازی میکنم تو خونه دستگاه دارم با همخونم بازی میکنیم
آرمان : عه پس بازیت خوبه همچنان ، اتفاقا منم یه سره بازی میکنم ولی نه با همخونم ، آنلاین بازی میکنم
راستی خونت کجاست تو؟
امیر : اکباتان ، یه واحد کوچیک اونجا اجاره کردیم با هم خونم که اسمش یاسره اونجا زندگی میکنم البته آخر ساله تحصیلی چون یاسر داره از تهران میره باید اونجا رو تحویل بدیم
آرمان : چرا تحویل بدی؟ خب همونجا تنها زندگی کن دیگه؟!!
امیر : اولا که اجاره نامه به اسمه یاسره ، دوما کل پول پیشو یاسر داده سوما تا الان اجارشو شریکی میدادیم (تازه بهش نگفتم که کل اجاره رو یاسره بدبخت میداده)
که وقتی اون بره باید کلشو من بدم که خیلی سخت میشه
آرمان : حالا غصه خونه رو نخور اونو‌ من درستش میکنم ،
پس نمیای بریم خونه؟؟
امیر : نه دیگه باشه واسه چند روز دیگه که روم بشه بیام
آرمان : بابا رو شدن که نمیخواد تینا اصن از اون زنایی نیست که به این چیزا سخت میگیرن اتفاقا خیلی راحته مطمئن باش خیلیم خوشحال میشه اگه بیای
امیر : نه دیگه بکش بیرون باشه واسه یه روز دیگه که قشنگ واسه شام تدارک ببینید بعد زنگ بزنید دعوتم کنید منم قدم رنجه کنم بیام
آرمان : خیلی رو داری ، باشه پس من برم ، تو وسیله داری؟
امیر : آره با موتورم
آرمان : با موتور؟؟ مثل اینکه ماشین شرکتم باید بهت بدم!
امیر : بابا دیگه واقعا داری خجالتم میدی ، مگه به کارمنداتون ماشینم میدید شما؟
آرمان : نه به کارمندا که ماشین نمی دهیم ولی ماشین رئیس قبلیه شرکت که مال شرکت بوده تو پارکینگه از اون موقع هر از گاهی هرچند وقت یکبار دسته یه نفر بوده ولی بیشتر تو پارکینگ خوابیده یه ال نود سفیده ، منم که چون به ماشین ایرانی عادت ندارم بهش دست نزدم دیگه با ماشین خودم میامو میرم
امیر : چه گه خوریا!!! به ماشین ایرانی عادت نداری؟؟؟؟ اونوقت از کی تا حالا؟؟ ماشینت چی هست حالا؟؟
آرمان : بنز C200
امیر : حتما اینم بنام خانومته؟؟
آرمان : آره دیگه گفتم همش عاریه ایه
امیر : باشه حالا هرچی از سرتم زیاده بابا ، راستی خانومتم اینجا کار میکنه؟
آرمان : نه بابا فقط چون باشگاهش نزدیک اینجاست اول میاد یه سر به اینجا و من میزنه بعد میره باشگاه از اونجا هم میره خونه بعضی وقتا هم که دیر بیدار میشه دیگه اینجا نمیاد یه سره میره باشگاه ، کلا اهل کار کردنو این چیزا نیست
امیر : عزیزم منم اگه یه همچین بابایی داشتم هیچوقت کار نمی کردم ، باشه پس آرمان جون بیشتر از این مزاحمت نشم ، راستی اینم مدارکمه بدمش به خودت؟؟
آره بده میزارم تو این زونکنه تا بعدش برات یه فایل درست کنم ، کپی کارت ملیو شناسنامتم توشه دیگه آره؟
امیر : آره اونا هم توشه ، پس اگه کاری نداری من برم؟
آرمان : نه برو به سلامت ، راستی بیا اینم سوئیچه ماشین ، موتور تو بزار تو پارکینگ با ماشین برو
-راستش دیگه دلم نیومد واسه این یکی ناز کنم ، سوئیچ و ازش گرفتمو باهاش خداحافظی کردم
تو کونم که چه عرض کنم تو همه وجودم عروسی بود داشتم دعا میکردم به جون مردی که اخراجم کرد تا پام به اینجا باز بشه ، اصلا باورم نمیشد تو یه نصف روز اینهمه به خوشبختی نزدیک شده باشم
حالا تموم موقعیت هایی که برام به وجود اومده بود یه طرف ، این حوری بهشتی که دیده بودم یه طرف ، چهره و اندام تینا یه ثانیه هم از جلوی چشمام کنار نمیرفت ، مگه میشه یه دختر اینقدر زیبا و جذاب باشه ، حتی یدونه نقص هم نداشت این دختر ، قشنگ‌ از اندامش مشخص بود که باشگاه میره
دلم میخواست هر جوری شده خودمو زودتر بهش نزدیک کنم از طرفی هم خب عذاب وجدان داشتم که دارم در مورد همسر بهترین رفیقم اینجوری فکر میکنم بخصوص اینکه آرمان داشت دستمو میگرفت و می خواست اینهمه کمکم کنه ولی خب اصلا دسته خودم نبود ، بی اختیار فکرم میرفت سمتش ، تا چشمامو میبستم فقط چهره تینا میومد جلوی چشمام
یک هفته ای از استخدامم تو شرکت می گذشت ، همه چی به رویایی ترین شکل ممکن داشت سپری میشد
تو این یه هفته چهار پنج باری تینا رو دیده بودم ، هر سری با یه تیپو استایل جدید و خفن میومد شرکت ، جوری که فقط دوست داشتی وایسی ساعت ها نگاهش کنی ، هنوز موقعیت مناسب یا بهونه خوبی پیش نیومده بود که بتونم باهاش هم صحبت بشم به لطف آرمان و پولی که ازش قرض گرفتم رفتم چند دست لباس خوشگل و شیک خریدم با بدنی که ساخته بودم هرلباسی بهم میومد خصوصا با این لباسای گرونی که خریده بودم
تو اتاقم نشسته بودم که صدای تق تق در اومد تا گفتم بفرمایید و در باز شد دیدم به به تینا خانوم وارد اتاق شد
تینا : سلام امیرجون خوبی؟ ببخشید مزاحمت شدم میخواستم واسه امشب دعوتت کنم خونمون برای شام
امیر : سلام تینا جان مرسی از دعوتت ولی ممنون مزاحمتون نمیشم
تینا : اه لوس بازی در نیار دیگه امیر شب واسه شام منتظرتیم دیر نکنیا غیر از شام برنامه های دیگه هم داریم
امیر : چی بگم دیگه باشه چشم مزاحمتون میشم
تینا : اوو چه رسمی باشه پس مزاحممون بشو منتظرتیم!
تینا خندیدو رفت ولی خب من یکمی تعجب کردم هم از لحن خیلی خودمونیه تینا هم از اینکه گفت برنامه های دیگه هم داریم ، خواستم برم پیش آرمان ببینم دقیقا چه خبره ولی خب باید وایمیستادم تا این کیر بی صاحاب بخوابه ، با این تیپایی که تینا میزد مگه میشد راست نکرد
خانوم یه کفش پاشنه بلند پوشیده بود که خالکوبیه گل رز روی پاش قشنگ مشخص بود با یه شلوار لی تنگه آبی رنگ و یه پیرهن تنگ که سینه های زیباشو خیلی عالی نشون میداد همراه با یه کت بلند که تیپشو محشر کرده بود
بعد چند دقیقه خودمو به آرمان رسوندمو گفتم آرمان امشب چه خبره؟
آرمان خندیدو گفت : مگه نگفتی باید رسما دعوت بشی برای شام؟
امیر : خاک تو سرت آرمان رفتی به زنت همچین حرفی زدی؟ من به شوخی یه چیزی گفتم حالا
آرمان : نه بابا نترس خودش هی چند بار گفت رفیقتو بعد اینهمه سال پیدا کردی چرا دعوتش نمیکنی بیاد خونه؟!!
امروزم دوباره بهم گفت ، منم بهش گفتم بابا من چند دفعه بهش گفتم ولی قبول نمیکنه خجالت میکشه بچه ، خودت بهش بگو ، اونم خودش اومد دعوتت کرد دیگه
امیر : خب اون برنامه های دیگه چیه؟
آرمان : برنامه های دیگه؟؟!!! آهان احتمالا همون نجسی و این چیزا رو میگه دیگه و قاه قاه زد زیر خنده
امیر : کوفت نخند ببینم مگه تو مشروب میخوری؟؟
آرمان : آخ یه جوری میگی مگه مشروب میخوری انگار آدم میکشیم ، یه نوشیدنیه دیگه یکمم از خود بی خودت میکنه همین ، و دوباره قاه قاه زد زیره خنده ، من که پاک گیج شده بودم آرمان حسابی عوض شده بود البته اخلاقو رفتار و مرامو معرفتش همون بود حتی با معرفت ترم شده بود ولی آرمان تا حدود زیادی مذهبی بود یعنی بخاطر خانوادش اصلا اینجوری بزرگ شده بود ولی حالا هیچ شباهتی به اون آرمان مذهبی نداشت البته دلیلشم مشخص بود ، رابطه آرمان با تینا و خانوادش کلا اونو شبیه اونا کرده بود و به کل عقاید مذهبیه آرمانو از بین برده بود
تو همین فکرا بودم که یهو آرمان گفت
-راستی شب زودتر بیا میخوام فیفا بزنیم بیاد قدیم از روت رد شم
ساعت ۷ بود که راه افتادم سمت ولنجک ، سعی کرده بودم بهترین تیپی که میتونستمو بزنم ، خداروشکر هم چهره خوبی داشتم هم تیپ خوبی زده بودم و این باعث شده بود حسابی اعتماد به نفسم بره بالا ، چهل دقیقه بعد رسیدم جلوی در خونشونو ماشینو پارک کردم
واااای چه خونه ای ، یه خونه ویلایی بزرگ و خیلی شیک ، زنگ خونه رو زدم و با صدای ناز تینا که گفت سلام امیر جون بیا تو وارد خونه شدم ، یه حیاط بزرگ و سرسبز که منتهی میشد به درب ورودی سالن ، یه طرف حیاط یه استخر بود که توش خالی بود و آب نداشت و اونطرفم دو تا ماشین که یکیش همون بنز آرمان بود و اون یکی هم یه اپتیما جی تی لاین مشکی که مشخص بود واسه تیناست بالاخره به درب ورودی رسیدم و وارد سالن پذیرایی خونه شدم که آرمان و تینا به استقبالم اومدن … ادامه دارد

نوشته: Amir

ادامه...


👍 81
👎 10
148201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

939293
2023-07-25 01:54:25 +0330 +0330

بد نبود ولی هیوقت تو نخ زن رفیقت نرو اونم رفیق صمیمی دست بالای دست بسیاره طرف هرچقدرم داف باشه از اون بهتر پیدا میشه


939298
2023-07-25 02:02:33 +0330 +0330

گاییدمت با اون نگارشت، چند خط خوندم ادامه ندادم
کاربرد حرف «ه» رو برو یاد بگیر که دوباره به جای «فازِ دختر» ننویسی «فازه دختر»
صد بار همین اشتباه رو انجام دادی

3 ❤️

939317
2023-07-25 04:47:01 +0330 +0330

خوبه ادامه بده 🙃

1 ❤️

939322
2023-07-25 06:41:00 +0330 +0330

واقعا چرا؟ خودت داری میگی هرکی رو میدیدم میخواستم بکنم. چ مجرد چ متاهل. چ همکار چ زن دوست. واقعا کثیفی

2 ❤️

939323
2023-07-25 06:49:05 +0330 +0330

خدا ماس و داد با تاس

0 ❤️

939324
2023-07-25 06:54:39 +0330 +0330

تو شرفت که به زن رفیقت چشم داری

2 ❤️

939337
2023-07-25 09:27:20 +0330 +0330

ایول عالی نوشتی ادامشو خواهشا زود بنویس

0 ❤️

939350
2023-07-25 12:48:33 +0330 +0330

امیر دیوث زود باش قسمت بعدی رو اپلود کن

1 ❤️

939352
2023-07-25 13:24:34 +0330 +0330

داستان خوبیه فقط امیدوارم واقعی نباشه

0 ❤️

939364
2023-07-25 15:23:09 +0330 +0330

یکبار همه خواهرزنشونو میکنن یکبار همه نه نه شونو میکنن این دفه همه خوشگلا یی که بزور دختر خوشگلای پولدار به اینا پیشنهاد میدن جمع شدن داستان سرایی باز خواهرزن در دسترس تره

0 ❤️

939382
2023-07-25 18:30:33 +0330 +0330

دادا قشنگ جذب قصه‌ت شدم، یکم توضیحات اضافه رو کم کن و فضا و زمان رو بیشتر توصیف کن، دمت گرم. راستی دگمه چس‌کنتو نزنی قسمتای بعدو دیر بذاری،
عجله کن. منتظریم.

0 ❤️

939422
2023-07-26 02:17:02 +0330 +0330

لایک زدم داداش
…ولی اصلن قبول نیست
باید زودتر قسمت های بعدی آپلود بشه

0 ❤️

939423
2023-07-26 02:19:59 +0330 +0330

آقا این بچه های برنامه‌ی سمت خدا چرا همش گیر میدن به بخش داستان؟ یکم برید به فروم های دیگه بقیه ارشاد و روضه خونیاتونو اونجا فرو کنید

0 ❤️

939425
2023-07-26 02:26:20 +0330 +0330

خداروشکرهم چهره ات خوبه هم تیپت هم قطعا کونت هم عالیه بزودی میشی کونی آرمان بعدش واسه پول تینا با دیلدو کونت میزاره،خداروشکر اون باشگاه رفتنا و ساختن کون قمبل سرانجام به دردت خورد

1 ❤️

939457
2023-07-26 07:43:35 +0330 +0330

ب خانواده ای ک احترامت میذارن احترام بزار نکنشون 😂😂😂

0 ❤️

939476
2023-07-26 10:44:56 +0330 +0330

دوستانی که میگن ایراد نگیریم راست میگن به گوز گمگشته و سوتی های ریز زیاد توجه نکنید ، مخصوصا تو اینجور نوشته ها چرا اگه داستان شیوا رو میخونیم باید دقیق باشیم چون توقعمون از شیوا چیز دیگه است.
در مورد داستان به نظرم نگارش تا حدودی خیلی خوب بود اما شخصیت اصلی داستان که هم خر شانسه هم سگ‌حشر و همه رو میخواد بکنه روی صحبتم با اوشونه ، داداش سر دویست و پنجاه گرم گوه نزن به رفاقت

0 ❤️

939480
2023-07-26 12:54:54 +0330 +0330

عالی بود!فضاسازیش قشنگ تداعی میشد واسم! به حرف بقیه اوسگلا هم گوش نکن.اینا تا تهش میخونن باز میان یه زری هم میزنن.کلا نمیتونن خفه باشن فقط

0 ❤️

939507
2023-07-26 18:25:38 +0330 +0330

داستانت به تخیلات خیلی نزدیک هست ولی قشنگ شروع کردی آدم می‌بره تو خیالات خودش یعنی همچین چیزی اتفاق می‌افته
تا اینجا باحال بود ، دمت گرم

0 ❤️

939526
2023-07-26 21:06:31 +0330 +0330

پس بقیشو کی میزاری منتظریم

0 ❤️

939621
2023-07-27 20:30:07 +0330 +0330

عجب دیوووثی هستی تو

0 ❤️

939971
2023-07-30 10:23:53 +0330 +0330

عالی ادامشو بزار👌👍

0 ❤️

940021
2023-07-30 22:51:26 +0330 +0330

من نمیدونم شما که تو وادی حجاب و این چیزایید چی میخورید که با دست دادن با یه زن کیرتون اونطوری راست میشه 😮

0 ❤️

940497
2023-08-02 12:25:27 +0330 +0330

خدایی فازتون چیه. اسم داستان کاملا مشخصه طرف میخواد رن دوستشو بترکونه. اگر دوست ندارید نخونید. منم از داستانای لز و گی خوشم نمیاد اصلا بازشون نمیکنم چه برسه بخوام نظر بدم. تو سایت شهوانی اومدین داستان بخونین دیگه نه کسی مجبورتون کرده بیاین اینجا نه کسی مجبورتون کرده داستانی رو که دوست ندارین بخونین. اتفاقا داستان قشنگ بود. فضا سازی ها خوب بود. پرتقال دان زات دانم میدادن. ادامه لطفا

1 ❤️

940678
2023-08-03 23:53:39 +0330 +0330

ادامه بده

0 ❤️

943989
2023-08-24 11:03:02 +0330 +0330

قشنگ بود ، هم تصویر سازی ها هم روایتت از داستان

0 ❤️