واقعیت های زندگی (۱)

1400/12/21

1.خواهر

زندگی ما پر از لبه های خاموش هست… همه مردم دنیا و همه مردم ایران… دلمون نمی خواد بدونیم و یا بدونن اما گاه شرایط طوریکه میشه گفتش…
اسمم علی هست…حدود 12 سالم بود… در یکی از روستاهای کشور زندگی می کردم… من و خواهرم 8 ساله و پدر و مادرم توی یه خونه با دوتا اتاق یکی بزرگتر واسه مهمان ها و یکی هم نشیمن و هم آشپزخانه و هم اتاق خواب خودمون بود… پدرم بیشتر مواقع به فصل گاها سه ماه می رفت واسه کار بیرون و اونوقتم که فصلش نبود از صبح روز کاری می رفت تا شب و بعد از پایان یه روز کاری طولانی بیهوش می شد…
مادرم یه زن تو پر روستائی سبزه رو به سفید بود و البته هم خیلی خوش قیافه… خواهرم سکینه تازه به اندازه دوتا فندوق سینه هاش در اومده بود اونم مثل مامانم سفید و یکم تپل بود… من گاهی شیطونیم گل می کرد خودم رو بهش می مالوندم… نزدیک ترین همسایه مون حدود 2 کیلومتر فاصله داشتیم و این توی روستاهای منطقه مون طبیعی هست چون خونه هرکس وسط زمین های خودش ساخته شده بود…همسایه مون یه خانواده 7 نفره بودند زن و شوهر با چهارتا دختر و یه پسر که یک سالی ازم کوچکتر بود دخترهاش هر چهارتا رو شوهر داده بود و فقط یه دخترش باهاشون و توی حیاط شون یه اتاق ساخته بودند شوهر اون دخترشون اغلب با بابام واسه کار می رفتن بیرون… زن قد کوتاه و واقعا سکسی بود و البته زیاد شهرت خوبی نداشت… شایعه راجبش کم نبود… شوهرش یه لش معتاد بود… بیشتر توی اتاق باغ با چندتا مثل خودش مشغول بودند… من و همین پسرش و چندتا پسرهای دیگه بیشتر توی باغ و زمین های اطراف بازی می کردیم… یه روز مسعود همین پسر همسایه صدام کرد که بیا یه عکس گیر آورده باهم ببینمش… ما رفتیم یه گوشه باغ شون که خلوت بود… عکس یه زن ترک بود که یه لباس حریر مانند پوشیده بود و شورت و سوتین قرمزش از زیر مشخص بود… خوب توی اون دوران هنوز ماهواره هم نبود تا چه برسه به نت و این عکس یه جورایی از سایت پورن هم بیشتر تحریک کننده بود… .من اون موقع کیرم سفت کرد… مسعود گفت علی!.. من فهمیدم کیرم رو دیده خواستم پنهانش کنم… مسعود گفت علی چه بزرگه… من گفتم تو هم داری که… شلوارش رو داد پائین یه دودول کوچولو اما تیره رنگ بود که داشت یواش یواش سفت می شد شکل حالت انهنانیه موزی شکل بود… اون موقع واقعا نمی دونستم چه حالیم… اما واقعا هیجان داشتم… بهم گفت تو هم در بیار من هم بعد لحظه ای بهش نشون دادم… خوب کیر من سفید و صاف بود و از کیر مسعود بزرگتر… مسعود کیرم رو گرفت و با دست ش بالا و پائین کرد… گفت علی می دونی بابا و مامان ها وقتی بچه ها خوابن اونجوری کار می کنن… گفتم چی؟!.. مسعود ادامه داد این رو توی جلوشون می کنن… گفتم چجوری تو از کجا می دونی؟ گفت توی حموم بابا و مان رو دیدم… تازه همجوری هست… بعد خم شد و بهم گفت کیرم رو به کونش بزنم… من رفتم جلو کون لاغر و سیاه ش رو با کیرم مالوندم… یکم که شد برگشت کیر موزیش هنوز سفت بود بهم گفت حالا من… منم توی همون هیجان شلوارم رو کشیدم پائین و مثل خودش خم شدم… کونم خوب سفید و بزرگتر بود… مسعود بلدتر از من بود… با دستهاش پهلو هام رو گرفت و یه تف انداخت رو سورخ کونم و با انگشتش سوراخ کونم رو مالوند و کیرش رو گذاشت روش و خودش رو تکون می داد… اوخ اوخی می کرد من واقعا حس بدی نداشتم ولی همون اول کمی ملالم می شد… اون بیشتر بهم کیرش رو مالوند من هم مخالفتی نمی کردم… بعد ازم خواست چهار دست و پا وایستم و خودش زانو زد و دوباره شروع به همون کار کرد… یکم که طول کشید من بلند شدم… مسعود گفت علی جوون یکم دیگه وایستا الان تموم میشه… من که دوباره حالت کیرش رو دیدم یه جورائی هوسی شدم دوبار چهار دست و پا وایستادم اما مسعود هلم داد تا رو به شکم داراز بشم من هم بدون مقاومت خوابیدم و اون یه بار دیگه توی کونم تف انداخت و ادامه داد… حالا حس بهتری داشتم و خوشم اومده بود… اونم ادامه داد… هی می گفت علی… علی جون کونت نرمه… کونت سفیده… حالا که فکر می کنم واقعا توی اون سن حدود 11 سال شهوت چه جائی داشت؟ مگر اینکه یه رفتار تقلیدی… یا هر چیزی مثل اون… خوب اون روز تمام شد… زاهرا خانوم مادر مسعود خونه مون اومده بود سر زدن و داشت با مادرم سبزی پاک می کرد… مامانم یه تیشرت بدون سوتین پوشیده بود و یه شلوار راحتی بدون دامن… زهرا خانوم هم یه تیشرت کهنه اما معلوم بود سوتین تنش بود چون اصلن نوک سینه هاش بر خلاف مامانم بیرون نزده بود… سکینه خواهرم توی حیاط بازی می کرد… من توی اتاق مثلا بعد از ظهر خواب بودم… از پنجره رو ایوان داشتم دیدشونمی زدم… زهرا خانوم به مامانم می گفت خیلی دیگه بگذره مزه ش میره… بعد باهم می خندیدن… مامانم گفت خوب دیگه نزدیکه… زهرا خانوم گفت اونا اونجا هیچ وقت مثل ما منتظر نمی مونن من اینو به دخترم گفتم بالاخره یه نفر دیگه واجبه… بعد دوباره زدن توی خنده… مامانم گفت نه بابا فایده نداره باید یه دوستی و علاقه باشه… زهرا خانوم گفت اوفه اوفه ش کافیه… مامانم بهش گفت ولا فقط میان می زنن و میرن… مرد خود آدم یه چیز دیگه س… من تازه می فهمیدم که در غیاب امثال بابام مردهای دیگه زن هاشون رو می کنن… اما چون فقط رابطه جنسی هست از بی عاطفه بودنش مامانم ناراضیه… مامانم به زهرا خانوم گفت تو که راحتی مردت همیشه پیشته… زهرا خانوم گفت نه بابا بود و نبودش یکیه… این رو با خنده تلخی گفت… و بعد اضافه کرد جووانا هستن… و با خنده ادامه داد بعضی شون که بگیرنت ولت نمی کنن… مامانم گفت یعنی اذیتت می کنن؟… زهرا خانوم گفت نه خودم… کمرشون سفته… مامانم گفت اوووه… زهرا خانوم گفت ماشالا سکینه چه بزرگ شده… مامانم گفت آره… زهرا خانوم به مامانم گفت 6 بیا مامان گفت باشه همونان؟ زهرا خانوم گفت نه بابا اونا دیگه رفتن یه حاجی هست زن سفید و مفید خوشش میاد… مامانم گفت مرده شورش ببرن… زهرا خانوم گفت اینا حالا هوس افتادن… حدود ساعت 5.5 عصر بود مامانم چادر گل دارش رو گذاشت گفت علی شیطونی نکن خواهرت رو اذیت نکن من یه ساعت دیگه بر می گردم بعدش رفت… من تو هوای هیجان که مامانم واقعا رفت بده… کفتم برم به مسعود بگم… راه افتادم برم خونه شون که مسعود خوش اومد… می خندبد گفتم چیه گفت مامانت نیست گفتم نه گفت با خواهرم رفتن اونجا کار… من گفتم تو کجا میری گفت اومدم دنبالت بریم توی اتاق خواهرم اونجوری کار گفتم نه خواهرم تنهاست نمی تونم… مسعود گفت پس بریم توی انباری خونه تون… من که خودم می خواستم قبول کردم از توی انباری می شد سکینه رو دید که بازم مشغول بازی بود… توی انباری بدون اینکه مسعود بگه من شلوارم رو کشیدم پائین و روی شکم داراز کشیدم… مسعود کامل خودش رو لخت کرد و مثل دفعه قبل اول یه تف انداخت و بعد کیرش رو به کونم چسبوند… دوباره علی جوون علی جون گفت… من واقعا خوشم اومد… کیرش رو از کونم برداشت انگشتش رو با آب دهنش خیس کرد و توی سوراخ کونم فشار داد… من دردم اومد… یکم که تو رفت گفت دوباره؟ من گفتم همونجوری بهم بچسب خوبه… اونم چسبوند و بازم خودش رو تکون تکون داد… کارش که تموم شد به خواهرم نگاه کرد و گفت تا حالا سینه ای سکینه رو دیدی؟
من گفتم چی…؟!.. این رو با ناراحتی گفتم… گفت خواهرم نسترن سینه هاش رو گرفتم… گفتم دعوات نمی کنه؟ گفت نه… هیچی نمی گه… فقط باید کسی نباشه… می ذاره… تو هم بگیر فقط توی خلوتی… بعدش گفت خوب برم پیش مامانم… بهش گفتم سینه های مامانت می گیری؟… بهم نگاه کرد و یه هه گفت… از انباری در اومدیم و اون با یه خنده معنی دار به سکینه گفت برو پیش علی و بعد رفت… سکینه اومد پپیشم گفت کارم داری؟
گفتم بیا توی انباری… گفت تو و مسعو اونجا بودین الان من بیام؟ دستش رو گرفتم اونم بدون مقاومت اومد رفتیم توی انباری… بهش گفتم برگرده… گفت چرا؟ من گرفتمش و برگردوندمش… خودم رو از پشت بهش بهش چسبوندم و مالوندمش… اون کاری نمی کرد و فقط نفس هاش تند تر شده بود… بهش گفتم پیراهنش رو در بیاره… اون یکم گوشه ش رو گرفت که من پیراهنش رو از تنش کامل در آوردم… یه بدن سفید و با دوتا سینه بر اومده به اندازه کمی بزرگتر از فندوق… نوک سینه هاش رو دست زدم نرم بود و رفت تو… هنوز بهش چسبید بودم دستم رو بردم به سمت پائین خواستم شلوارش رو هم در بیارم… بهم گفت عیبه… و خودش رو ازم جدا کرد… من شلوارش رو با یه حرکت کشیدم پائین کون سفید و یه کوس تمیز و صاف… یه لحظه خواهرم شلوارش رو دوباره داد بالا من که یه جور بهت زده بودم فقط تونستم ببینم چجوری پیراهنش رو پوشید و از انباری زد بیرون…
ادامه دارد…

نوشته: manvan


👍 21
👎 8
31301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

863526
2022-03-12 01:30:19 +0330 +0330

موضوعش خوب بود اما نگارشش خوب نبود

1 ❤️

863535
2022-03-12 01:43:14 +0330 +0330

فکر کنم اسم داستان رو جنده خونه روستایی میگذاشتی به موضوع داستان و خانواده از دم کونی و جنده ات بیشتر میومد.

1 ❤️

863545
2022-03-12 02:10:31 +0330 +0330

موضوع رو دوس دارم حتما ادامه بده
به دیسلایک ها و کامنت های منفیزتوجه نکن،ادامه بده

1 ❤️

863559
2022-03-12 02:41:19 +0330 +0330

آخه بوزينه نميگي يه بچه بياد اين كسشعري ك تف دادي رو بخونه بعد خيال كنه ميتونه همينجور عمليش كنه و ب فاك عظما بره…

3 ❤️

863905
2022-03-13 23:24:28 +0330 +0330

لحن نیمه شهری و نیمه روستایی و فضا سازی داستانت نشون می ده که فقط داستان نوشتی اونهم وقتی یک دستت دم سوراخ کونت بود و یک دستت هم سعی داشت دودولت را کم نیم خیز کنه

1 ❤️