وسوسهء سارا (۱)

1402/05/16

برای خرید وسایل عرق کشی رفته بودم خیابون مولوی، برگشتنی توی کوچه های پیچ در پیچ محله ای مسکونی گم شدم. سر یه دوراهی که نمیدونستم به چپ بپیچم یا راست دخترکی در ماشینو باز کرد و مثل اجل معلق روی صندلی بغلی ولو شد. بی مقدمه گفت: بیست تومن بده!
واسه چی باید بیست تومن بهت بدم؟
اگه ندی داد می زنم که میخواستی به زور منو بکنی!
جثهء کوچکی داشت با چشمهایی درشت و پر از اعتماد به نفس. موهای ژولیده، روژلب بیرون زده، پیرهن کهنه و دمپایی پلاستیکیش نشون میداد که بهتره باهاش کنار بیام ولی از سردرگمی کلافه بودم و عصبانی: هرچی میخوای داد بزن، من پول مفت به کسی نمیدم!
خیلی هم مفت نیست، جاش بهت میدم، هرجا که بخوای، تو ماشین هم میشه.
برو پایین جوجه، من با بچه طرف نمیشم!
من بچه نیستم، ببین!
دامنشو بالا زد. شورت پاش نبود. مخصوصا پاهاشو واز کرد تا خوب ببینم. دختر لخت به اون سن ندیده بودم. به نظرم جذاب اومد. موهای پایین تنه ش زیاد نبود ولی نشون میداد که بالغه.
قبول، تو بچه نیستی… خب اگه من رو ببری تا خیابون اصلی یه پولی بهت میدم.
با خنده ای شیطنت آمیز براندازم کرد، میخواست ببینه اونقدر ساده هستم که تیغم بزنه یانه: باشه، بهت نشون میدم. از این طرف بپیچ، راست برو، حالا این وری.
با راهنمایی وروجکی که بعدا گفت اسمش ساراست سر از خرابه ای در آوردیم پر از نخالهء ساختمونی و زباله.
همینجا خوبه، نمیکنی؟
دلم میخواد بزنم تو گوشِت.
پس دست بزن هم داری، که اینطور! خیال کردی با یه بچهء و بی دست و پا طرفی؟ الان نشونت میدم!
تا اومدم به خودم بجنبم دو دستی افتاد به جون دکمه های شلوارم و تو یه چشم بهم زدن جفت تخمام تو مشتش بود و بفهمی نفهمی فشارشون میداد: بگو غلط کردم تا از مردی ننداختمت!
بعد از چند لحظه که واسهء من عمری طول کشید دستاشو کشید بیرون: بخشیدمت، دنده عقب بگیر از اینجا بریم. پولتم نخواستم.
بعد از این که ضرب شصتش رو بهم نشون داد مثل سرداری فاتح توی صندلی فرو رفت. همینطور که دکمه های شلوارمو می بست با تک کلمه هایی مثل بپیچ، مستقیم، حالا چپ، شازده وار دستور میداد تا رسیدیم به خیابون اصلی. زدم کنار و منتظر بودم پیاده شه.
منو ببر بالاشهر، میخوام یه گشتی بزنیم.
نمیدونم چرا مثل عاشقی که به حرف معشوق گوش میکنه قبول کردم. ته دلم یه جورایی ازش خوشم اومده بود. از اون تیپ آدمایی بود که میتونست با دست خالی حریفش رو از میدون بیرون کنه ولی اندازهء گلیمش دستش بود. راه افتادم. نه اون چیزی از من پرسید و نه من از اون. ظاهرا هردو می دونستیم که فضولی تو زندگی آدما مثل ور رفتن با فاضلابه. همش بزنی چیزی غیر از گند بالا نمیاد. البته مال من به اون افتضاحی نبود ولی خداییش زندگی مجردی تو خونه ای که یه بشقاب تمیز واسه غذا خوردن پیدا نمیشه دست کمی از فاضلاب نداره.
تا میدون تجریش رفتیم. فقط صدای ضبط بود که چُسنالهء عاشقی رو واسهء معشوق بی وفا زمزمه میکرد. دختره حواسش به خیابون بود. با چه حسرتی چشم دوخته بود به بچه هایی که با لباسای تمیز و رنگارنگ دست تو دست پدر مادراشون بستنی یا آبنبات عصایی لیس میزدن. غم نگاهش توی دلم ریخت: میخوای بستنی، نوشابه، چیزی بخوریم؟
سرش رو به علامت مخالفت تکون داد. حتمی دلش میخواست، ولی غرورش نمیذاشت واسه شکم رو بندازه. با احساسش همراهی کردم: کوفت خورده ها انگار از قحطی در رفتن!
با گفتن این جمله میخواستم بهش نزدیک بشم و جواب داد: اخماش از هم باز شد. سرشو به شونه م تکیه داد، دستمو گرفت و آروم فشار داد. حسی مشترک کف دستهای عرق کرده مون رد و بدل شد که توش غرور و همدردی قاطی شده بود.
دور زدیم سمت جنوب: بذار یه چیزی بخوریم بعدش برسونمت خونه پیش کِس و کارت.
کدوم خونه؟ کدوم کس و کار؟ نمیخوام دوباره برگردم پیش اون جاکشا! گور پدر همه شون!
معلوم بود جایی و کسی رو نداره یا اگه داره اینقدر کثافتن که نبودنشون بهتره. با بی کسی غریبه نبودم. این که توی دنیا به این بزرگی جایی و کسی رو نداشته باشی که منتظرت باشه برام قصه ای آشنا بود.
پس خودت بگو چکار کنم؟
دختر تیزی بود، فهمیده بود محبتش به دلم نشسته: اگه میتونی منو ببر خونهء خودت. اگه نمیشه اشکالی نداره، همینجا گورمو گم میکنم. میدونم، آخرش خودم باید یه خاکی به سرم بریزم.
انگار با خودش حرف بزنه: واسه یه لقمه نون باید یکی دیگه رو پیدا کنم.
دستشو فشار دادم: سارا، میدونی که نمیتونم همین جوری ولت کنم… اصلا هیچ میدونی چقدر از ظهر گذشته؟ روده هام افتادن به جون هم. بذار یه ساندویچی نوشابه ای بخریم تا ببینیم بعدش چه شکلاتی باید بخوریم.
سگرمه هاش باز شد. با ساندویچا راه افتادیم: اگه میخوای بیای خونهء من با این لباسا نمیشه. من مشکلی ندارم ولی در و همسایه…
رضایت داد پیرهن، کفش و جوراب و شورت براش بخرم. زیر بار سوتین نمیرفت، می گفت مال قرتی های بالاشهره. جای خلوتی که رسیدیم همونجا توی ماشین پیرهن درب و داغونشو در آورد که تیشرتی رو که خودش انتخاب کرده بود بپوشه. نگام دوخته شد به سینه هاش که به اندازهء نصف پرتقال رسیده بیرون زده بودن. و چه سرحال. معلوم بود حداقل 15 سالشه فقط از گشنگی کشیدن لاغر و ریزه میزه مونده.
دستشو به گردنم حلقه کرد و یه بوس صدادار به لپم: دستت درد نکنه.
تا به خونه برسیم کلک ساندویچا کنده شده بود. خوشبختانه کسی توی پارکینگ نبود. چپیدیم توی آسانسور و یک دقیقه بعد توی آپارتمانم بودیم. نگاه معنی داری به دور و بر انداخت. خونهء به هم ریخته بهش حس خودمونی میداد.
آپارتمونی که من به گند کشیده بودم یادگار زن و شوهری پیر و مهربون بود که سالها قبل منو به فرزندی قبول کرده بودن.
یه راست انداختمش تو حموم: خوب خودتو بشور.
ولو شدم روی مبل و توی این فکر که با این شیطون دوست داشتنی چه کنم. نمیتونستم از در و همسایه ها قایمش کنم. در ضمن نمیخواستم باهاش رابطهء جنسی داشته باشم. نه این که سنش کم بود، از این لحاظ مشکلی نداشتم چون به نظرم عقل و شعورش از منم بیشتر بود ولی نمیخواستم منم یکی از همونایی باشم که به این روز انداخته بودنش. تنها راهی که به عقلم رسید این بود که راضیش کنم بره یه موسسه نگهداری از دخترای بی سرپرست که میشناختم. توی این فکرا بودم که داد زد: حوله!
حوله رو که از لای در دادم تو مچ دستمو گرفت کشید داخل: لخت شو میخوام بشورمت.
صدای زنونه با بدن خوش ترکیبی که چربی اضافی نداشت همدست شده بودن اغوام کنن. گفتم تو برو بیرون خودم بلدم خودمو بشورم.
مردا خودشونو گربه شور میکنن. رو حرف من حرف نزن وگر نه دوباره تخماتو میچلونم ها!
تخم جن ورپریده!
نمیدونم کارش غریزی بود یا تجربه داشت. با مهارتی لیف میکشید که خستگی از تن آدم میرفت و خلسه ای شیرین جاشو میگرفت. به پایین تنه که رسید شورتمو پایین کشید.
نه، اونجا نه!
سکوت! مثل اینکه تنت میخاره.
شروع کرد به ماساژدادن عضو مبارک در حالی که تخمامو با اون یکی دستش بازی میداد. یعنی اگه مقاومت کنی حسابتو میرسم. تسلیم بودم. سعی میکردم با فکرای ناجور مثل سوسکی که تو لیوان نوشابه دست و پا میزنه حواس خودمو پرت کنم که تحریک نشم. ولی فایده نداشت. وجدانم مثل معلمی بی عرضه برای خودش زر میزد در حالیکه کلاس حواسش به همه چی بود غیر از درس. عضو مبارک برای خودش بزرگ و بزرگتر شد، به اندازه ای که دم دمای صبح باعث غرور ولی حالا باعث شرمندگیم بود. گرفتش زیر آب تا کف صابونش رفت. تا به خودم بجنبم توی دهنش بود. چند لحظه گذشت، حواسش به کار خودش بود که سریع خودمو از دستش خلاص کردم. کشیدمش بالا و بغلش کردم. آروم توی گوشش گفتم: نمی خواد اینجوری جبران کنی. با این کارا دوباره برمیگردی همونجایی که دوست نداری. منم اصلا نمیخوام به این عقب گردت کمک کنم. تو باشعورتر از اونی که اینو نفهمی. توی بغلم به هق هق افتاد.
گریه کن عزیزم، بشور همهء اون چیزایی رو که اذیتت میکنه.
در ضمن این فرصتی بود که از حالت تحریک جنسی بیرون بیام ولی سینه هاش به سینه م چسبیده بود و انرژی جنسی تزریق میکرد. شیطون اغواگر میخواست پاسبان وجدان رو دور بزنه. خودمو آروم ازش جدا کردم. حوله رو از جارختی برداشتم دادم بهش و خودم بیرون رفتم.
وقتی لباسای نوش رو میپوشید مجبور شدم کمکش کنم. بلد نبود سوتین ببنده.
باهاش راحت نیستم، انگار بختک افتاده رو سینه م.
آره، لباس هرچی کمتر بهتر ولی میدونی که بیرون از خونه نمیشه.
وقتی خودشو با لباسای تازه تو آینه دید دهنش وا موند: اه، این منم!
آره تویی، خودِ خودت، همونی که باید باشی!
روی مبل کنارم نشست، دوباره دستاش دور گردنم.
میخوام تو خوشبخت باشی، جای خوب و سالم زندگی کنی، درس بخونی و کارایی بکنی که دوست داری مثل ورزش، موسیقی.
آخه چطوری، مگه میشه؟
معلومه که میشه، فقط باید بخوای.
بحث زیادی لازم نبود تا قبول کنه نمی تونه پیش من بمونه. روزگار سخت انگار یه عقلی هم بهش داده بود. با همون عقل و هوش قبول کرد معرفیش کنم به یه موسسه خیریه که از دخترای بی سرپرست نگهداری میکنن و همه جور امکانات تحصیل و کاراموزی به دخترا میدن. یه جایی که دولتی نبود ولی از بهزیستی مجوز داشت. مدیرشو میشناختم. انصافا کاربلد بود. سارا وقتی فهمید خودمم یه همچین جایی بزرگ شدم خیالش راحت شد.
نمی دونستم شب تا صبح چطور جلوی وسوسهء شیطون رو بگیرم. آدمیزاده دیگه! این به عقلم رسید ببرمش شهر بازی. تا دیروقت اینقدر این طرف و اون طرف گشتیم تا حسابی خسته شدیم. به خونه که رسیدیم مثل نعش افتادیم تو رختخواب.
فرداش طبق قرار بردمش موسسه خیریه. خوب تحویلش گرفتن. سارا اونجا موندگار شد. شکم سیر، لباس و رختخواب تمیز و احترام چیزایی بودن که قدرشونو خوب میدونست. با این که سواد درست و درمونی نداشت پیشرفتش خوب بود. به خاطر ورزیدگی بدنی توی رشته های ژیمناستیک و تکواندو مدال گرفت.
از روزی که رفت موسسه رابطهء ما بیشتر تلفنی بود. این که من مجرد بودم و اونم منو میخواست واقعا خطری بود. واسه همین نمیبردمش خونه. ممکن بود رابطه مون به جاهایی بکشه که نمیخواستم. نه این که از دوستی یا حتا ازدواج با دختری که اون سابقه رو داشته بترسم. نه، این حرفا نبود، اولا سابقه سارا که دست خودش نبوده، در ضمن حالا اصلا یه آدم دیگه شده بود، شخصیت جدیدی که باید راه خودشو پیدا میکرد. البته بعضی اخلاقاش خیلی هم فرق نکرده بود. فکر کن، یه دفعه مربی ژیمناستیک دستشو گذاشته بالای باسنش که قوز نکنه اونم نامردی نکرده تخماشو از رو شلوار ورزشی همچین چلونده که طرف تا نیم ساعت بی حال افتاده بوده رو برانکارد.
مرتب میرم دیدنش، بغلش میکنم و میبوسمش، با محبتی واقعی که با احترام و حقشناسی قاطیه. یه دوستی عمیق که با میل جنسی که پنج دقیقه هم دوام نداره قابل مقایسه نیست. البته که دوستش دارم. بذار از آب و گل در بیاد، روی پای خودش وایسه، بتونه واسه خودش تصمیم بگیره، دنیا رو چه دیدی، شاید بعدها زیر یه سقف زندگی کردیم.

ادامه...

نوشته: مدوزا


👍 176
👎 10
123101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

941086
2023-08-07 05:31:18 +0330 +0330

اینکه در موقعیتش قرار بگیریم و میل جنسی مون رو کنترل کنیم کار هر کسی نیست


941087
2023-08-07 05:33:18 +0330 +0330

دنیای ما جدیدا پر شده از بچه‌هایی که مثل همین سارا دچار هزاران آسیب اجتماعی هستن و خیلیاشون تو این وضعیت تا آخرش می مونند.


941088
2023-08-07 05:39:13 +0330 +0330

👏👏👏👏👏

2 ❤️

941089
2023-08-07 05:41:09 +0330 +0330

مثل همیشه بینظیر و‌عالی
مرسی
عالیییییی بود

6 ❤️

941090
2023-08-07 05:43:27 +0330 +0330

لذت بردم این جمله رو شنیدم (نه، این حرفا نبود، اولا سابقه سارا که دست خودش نبوده)
زیبا بود

8 ❤️

941097
2023-08-07 07:11:13 +0330 +0330

درود به شرفت

3 ❤️

941098
2023-08-07 07:19:32 +0330 +0330

یه داستان چارچوب دار و زیبا

3 ❤️

941099
2023-08-07 07:19:48 +0330 +0330
  1. مثل سوسکی که تو لیوان نوشابه دست و پا میزنه😃
  2. شیطون اغواگر میخواست پاسبان وجدان رو دور بزنه

همین

6 ❤️

941102
2023-08-07 07:41:47 +0330 +0330

نمیدونم چرا ولی خیلی گریه کردم با این داستان

4 ❤️

941111
2023-08-07 08:50:13 +0330 +0330

Detechment

1 ❤️

941121
2023-08-07 11:37:50 +0330 +0330

آخ که چقدر قشنگ نوشتی! خیلی خوب بود.
دلم رفت واسه آدمیت و خوبیت.

5 ❤️

941126
2023-08-07 13:14:55 +0330 +0330

قشنگ نوشتی ایول

2 ❤️

941136
2023-08-07 14:30:20 +0330 +0330

اِنسانم آرزوست 👋

3 ❤️

941137
2023-08-07 14:32:49 +0330 +0330

خوشحالم هنوز ازت میخونم و قلمت حرف برای گفتن داره ❤️

4 ❤️

941138
2023-08-07 14:49:03 +0330 +0330

یه جاهاییش غیرواقعی میزد اما شوق خوندن ادامه‌ش باعث میشد بهش اهمیت ندم،
فقط یخورده کوتاه بود، شاید بهتر باشه فکر نوشتن ادامه‌ش باشی.
به هر حال چرتو از سرم پروند داستان قشنگت،
دمت گرم و سرت خوش

2 ❤️

941139
2023-08-07 14:51:33 +0330 +0330

مرسی که همچنان پر قدرت می‌نویسی مدوزا. لایک چهل و یکم:)❤️

4 ❤️

941140
2023-08-07 14:52:48 +0330 +0330

چه داستان باحالی بوود یه کم شهوت و خیلی دراماتیک

1 ❤️

941141
2023-08-07 14:55:40 +0330 +0330

عالی بود مرسی حقیقت تلخ 😥

1 ❤️

941142
2023-08-07 15:01:48 +0330 +0330

کیف کردم بسیار زیبا بود Respect

1 ❤️

941143
2023-08-07 15:05:09 +0330 +0330

مثل همیشه عالی👌👌

1 ❤️

941152
2023-08-07 15:47:28 +0330 +0330

عالی خیلی عالی.
یادفیلم “گسیختگی 2011” افتادم.
دقیقا همونه

1 ❤️

941154
2023-08-07 16:23:56 +0330 +0330

عالیه واقعا همچین آدمایی هستن

1 ❤️

941176
2023-08-07 18:17:54 +0330 +0330

همین

1 ❤️

941214
2023-08-08 00:27:21 +0330 +0330

رویای قشنگیه ولی
قورباغه رو هر چی هم بهش بگی بیا تو استخر پنت هوس زندگی کن باز هم میلش به مردابه
همین الان ۳ نفر توی ذهنم هستن که بهشون پیشنهاد یه زندگی جدید دادم با خونه و کار مستقل بدون اینکه انتظار چیزی ازشون داده باشم ولی همشون رد کردن و ترجیه دادن توی همون کثافت قبلی زندگی کنند حتی یکیشون می‌گفت من اگه شبی ۲ تا کیر ساک نزنم کله ام کیری میشه
واسه همین خیلی واسم غیر قابل درکه که کاراکتر داستان بدون هیچ کشمکشی قبول می‌کنه بره این پانسیونی که شما میگید البته از شرایط داغون پانسیون ها هم نمیشه گذشت که دست کمی از زندگی کنار خیابون ندارن
امیدوارم همه افرادی که تو این شرایط هستن یه روزی لجبازی با زندگی و خودشون کنار بذارن و حداقل تو این شرایط ولوشو که حتی کسایی که از طرف خانواده ساپورت میشن مشکل دارن و کسایی هم که به ظاهر قصدشون خیره دنبال سو استفاده هستن اگه کسی دستی به سمتشون دراز می‌کنه پسش نزنن و سر لج بازی ایندشون رو به فنا ندن شاید اون آدم هم مثل خودشون روزهای خیلی خیلی بدتری از چیزی که فکر میکنن از سر گذرونده ولی یه نفر پیدا شده که دستش بگیره و اونم به خودش قول داده هر وقت کاری از دستش بر میومد کوتاهی نکنه

1 ❤️

941216
2023-08-08 00:34:30 +0330 +0330

چه خوبه که دوباره ازت میخونم
با افتخار لایک ۶۶ مال منه 🌹

1 ❤️

941253
2023-08-08 06:22:04 +0330 +0330

عالی بود 👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏

1 ❤️

941282
2023-08-08 12:43:40 +0330 +0330

قلمت عالیه

1 ❤️

941290
2023-08-08 13:22:43 +0330 +0330

خوب بود شایدم خیلی خوب بود ؛
اما این داستان کجا و آدم‌های این شهر و دیار کجا ؛
الان فقط و فقط و فقط میخوان ازا سو استفاده کنن ؛
شاید باشن همچین آدمهایی ولی قطعا به تعداد انگشت‌های دست ؛
شاید با اینجور داستان‌ها بشه وجدان آدمهارو بیدار کرد نه فقط تو این زمینه چون همه آدمها برای خودشون یه سرگذشتی دارن که فقط خدا میتونه بیننده و شنونده اون باشه ؛
موفق بلشی

3 ❤️

941296
2023-08-08 14:43:43 +0330 +0330

همه چیز که سکس نیست
خیلی عالی بود خصوصا روان بودن نوشته شما و اینکه خیلی خوب تصویر سازی کرده بودید تا خواننده ای مثل من با داستان و شخصیت های اون ارتباط برقرار کنه

1 ❤️

941305
2023-08-08 15:52:08 +0330 +0330

عالی بود
حس خوبی به ادم دست میده از نتیجه این داستان
خیلی دختر بچه ها هستن که توی خونواده یا به دور از خونواده معتاد که هم مادر هم پدر اعتیاد دارن یا یکیشون فوت کرده یا از کار افتاده شده طی یه اتفاق مجبورن گلیم خودشون که هیچ برای ارتزاق خانوادشم تلاش کنه یا پول برا مواد هم جور کنه تا والدینشو از خماری در بیاره مباد کتک بخوره
همین بچه ها شاید توی جامعه که دستفروشی میکنن یا هر کار دیگه ای که از دستشون بر میاد گیر یه ادمای مریض میفتن که کم و بیش بینمون دارن زندگی و رفت و اومد میکنن تو جامعه با قول سرپناه و ازاد شدن از این وضعیت و شاید قولای دیگه بهشون تجاوز میکنن و یه بدبختی دیگه به این بدبختیایی که داشتن اضافه میکنن و در کل این قسمتی از فاجعه ای هست که از فاجعه 57 به این طرف به سر قشر ضعیف جامعه اومد و لعنت بر باعث و بانیش
اگه کاری از دستمون بر میاد برای این قشر و این کودکای کار انجام بدیم فقط از راه درستش

1 ❤️

941309
2023-08-08 16:24:05 +0330 +0330

نمیدونم داستان بود یا واقعی ولی قشنگ بود بیشتر بخاطر اینکه نکردی منم دوبار تو عمرم درب کس بودم ولی نکردم داستانمان با هم فرق داره ولی مهم لحظه پا روی شق بودن کیر مالیدنه منم این حس رو داشتم همیشه نود و پنج درصد مردم میفهمن درب کس بودم توش نکردم مسخرم میکنند ولی خودم راضیم میدونم خدا هم از اون کارم راضیه

2 ❤️

941321
2023-08-08 20:40:27 +0330 +0330

به همچین موردی هفته ی پیش بهم خورد ولی واقعا نتونستم کمکش کنم ، عذاب وجدان دارم. ولی دمت گرم ❤️

2 ❤️

941331
2023-08-08 22:50:38 +0330 +0330

دمت گرم حال کردم

2 ❤️

941359
2023-08-09 00:45:16 +0330 +0330

ممنون از دوستاني که نظر دادن و خصوصا اونايي که نکاتي رو گفتن.
اين داستان فقط تا اونجاش که راوي به سارا برخورد ميکنه واقعيت داره.
همون طور که يکي از دوستان گفته اين آدما معمولا زير بار زندگي نرمال نميرن ولي اين دليل نميشه ما بي خيالشون بشيم، اگه کاري از دستمون برمياد، حتا در کمترين حدش مثل نوشتن يه قصهء خشک و خالي بهتره بکنيم.

5 ❤️

941412
2023-08-09 07:08:51 +0330 +0330

داستانت قشنگ بود خسته نباشی، فقط تو ایران مربی ژیمناستیک آقا،برای خانم ها نداریم

1 ❤️

941449
2023-08-09 16:39:28 +0330 +0330

مثلا سکس میکردین چی میشد؟

2 ❤️

941586
2023-08-10 14:09:40 +0330 +0330

سلام آرشم ۱۸ سالمه از تهران قدم ۱۷٠ وزنم ۷۸ خوشتیپ و تر تمیز و خوش اخلاق و پایه دنبال رلی هستم که از همه لحاظ همو تامین کنیم عاطفی مالی و… سنش زیر ۳۵ باشه اگه موردی بود پیام بده

0 ❤️

941640
2023-08-10 23:41:02 +0330 +0330

یه جایی ادم میرسه که به خودش افتخار میکنه امیدوارم به اونجا برسیم هممون

2 ❤️

941792
2023-08-11 21:40:54 +0330 +0330

شاید دلیل اینکار، همزاد پنداری شخصیت اول داستان با سارا بوده، که به این پایان ختم شده. والا ممکن بود سارا به عنوان ی دختر فراری تو خونه شخصیت اول، مدتی موندگار بشه و بعد از زمانی کوتاه دوباره حیرون و ویلون کوچه و خیابون بشه، یا اینکه دست ب دست بشه تو خونه مجردیا!!!
بهرحال ی پیام مثبت به جامعه تزریق شد و سپاس بابت قلم مدوزای گرامی.

2 ❤️

942442
2023-08-15 13:00:28 +0330 +0330

احساس میکنم شما از این نظر که با مشکلات جامعهبخوبی آشنا هستید و اینها رو از نوشته هایت می‌شود فهمید . کاش آدمها نسبت بهم رحم داشتند و محبت میکردن

2 ❤️

942942
2023-08-18 08:38:01 +0330 +0330

قشنگ بود

1 ❤️

942960
2023-08-18 11:11:12 +0330 +0330

عالی بود خیلی دوس داشتم 👏 😎

1 ❤️

943030
2023-08-18 23:15:10 +0330 +0330

عالی بود

1 ❤️

943047
2023-08-19 00:23:17 +0330 +0330

جالب بود
زیبا نوشتی
تنها ایرادی که میشه ازش گرفت اینه که با این همه نرم‌افزار بلد و نشان و ویز و گوگل‌مپ چطور راهت رو گم کردی و محتاج یه دختر شدی

1 ❤️

943279
2023-08-20 06:41:09 +0330 +0330

سلام جویای زوج

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها