ساعت 9 شب بود که رسیدم، زنگ زدم و چند دیقه بعد رضا در رو باز کرد. بیرون رو نگاه کرد و گفت
-پس ماشینت کو؟
-توی راه خراب شد، از بعد از ظهر درگیرم…آخرم گذاشتمش تعمیرگاه و با اسنپ اومدم. واسه همین طولانی شد
-خوب میگفتی بیایم دنبالت
-فک کردم ماشین لعنتی درست میشه
وقتی اومدم توی حیاط یه نگاه به چمدون همراهم کرد و گفت
-اوه چخبره این چیه دیگه؟
-اومدم که کل عید رو بمونم شمال، امشب و فردا رو پیش شمام ولی ماشین آماده بشه میرم ویلای خودمون
قبل از رسیدن من، یکی دو پیک مشروب زده بودن. منم یه پیک باهاشون زدم و بعد گفتم چون ویسکی بیرون مونده گرم شده و میخوام با یخ بزنم و بعد پیکای اونارو هم گرفتم و رفتم سر فریزر و یخ رو توی لیوانا ریختم. رضا و علی توی هال سیگار می کشیدن و حواسشون به من نبود و اونجا بود که آنتی هیستامین پودر شده رو ریختم توی پیکاشون و خیلی سریع ویسکی رو ریختم روش، به بهونه سیگار کشیدن یکم لفتش دادم تا توی ویسکی حل بشه و بعد پیک هارو دادم دستشون و بهم زدیم.
راستش بعد از مرگ سارا و ارصلان من تصمیم گرفته بودم گذشته رو کامل خاک کنم و بی خیال هر اتفاقی که افتاده و هر بلایی که هر کسی بسرم آورده بشم و به زندگی شخصیم برسم. بخصوص که با بهم خوردن شراکتمون با بابای سارا همه چیز بهم ریخته بود و کار خیلی زیادی بسرمون ریخته بود. اما مثل اینکه گذشته قصد نداشت بیخیال من بشه، بله تقریبن سی چهل روز بعد از حادثه، یه روز که از خونه بیرون اومدم،ماشین علی رو توی خیابون دیدم. خیلی وقت بود که حتی توی حساب ایسنتا هم بسراغش نرفته بودم و رسمن رابطمون قطع شده بود. با دیدنش شوکه شدم، نمی خواستم توی محل، کسی مارو با هم ببینه و حتی این توهم یا شک رو داشتم که شاید توسط پلیس تعقیب بشم و روابطم زیر ذره بین باشه و اگه من رو با علی میدیدن شاید سر نخ هایی بدستشون میوفتاد. علی اشاره کرد که برم داخل ماشین، خیلی سریع در حالی که دور و برم رو نگاه میکردم پریدم توی ماشین
-اینجا چیکار می کنی؟
-کجا باید باشم؟ چرا حساب اینستاتو آنلاین نمیشی؟
-حرکت کن
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و علی حرکت کرد. نزدیک یه پارک وایساد یه نخ سیگار آتیش زد ولی از ماشین پیاده نشدیم. بعد چند دیقه سکوت آزاردهنده بالاخره رو کرد بمن و گفت
-چیکارشون کردی؟
جا خوردم ولی خودمو جمع کردم
-منظورت چیه؟
اومد جلوتر و بیشتر زل زد توی چشمام انگار میخواست یه چیزی رو توی چشمام پیدا کنه
-کار تو بود مگه نه؟ تو کشتیشون!
تصمیم گرفتم بجای دفاع حمله کنم پس منم توی چشماش زل زدم و داد زدم
-پس تو خبر داشتی اون رفیق کثافتت چه گوهی داره میخوره، میدونستی سارای لاشی داره بهم خیانت میکنه و به تخمتم نبود. چون خودتم داشتی میتپوندی توی کون من! اصلن از کجا معلوم که خودت و اون رضای بی همه چیزم با سارا رابطه نداشتین
از شدت عصبانیت بدنم داشت میلرزید. علی هم از این شدت عصبانیت و داد زدن من انگار جا خورده بود.بعد چند دیقه سکوت گفت
همه چیز آماده بود. یک لیوان آب یخ ریختم توی صورت علی و با یه نفس عمیق بهوش اومد.هنوز مغزش منگ بود ولی خیلی زود بخودش اومد. چند بار سعی کرد با فشار و زور خودش رو آزاد کنه ولی با بندهای پلاستیکی پلمپ محکم به صندلی بسته شده بود. بازوهاش رو به دسته های صندلی بسته بودم. مچ دستها و پاهاشم بسته شده بود. دستهاش رو پشت صندلی برده بودم و با یه بند جدا، بند های بسته شده دور مچهای دست و پاش رو به هم محکم کرده بودم و هیچ جای فراری براش نمونده بود. بعد از اینکه فهمید با فشار و زور بجایی نمیرسه شروع به داد زدن کرد
-اینجا چخبره؟ این مسخره بازیا چیه؟…چرا منو بستین؟…رضا…
صحنه لذتبخشی بود، خوب نگاهش کردم و تقلاهای بی فایدشو دیدم.چشم بند روی چشماش بود و اینکه هیچ جا رو نمیدید بیشتر روی اعصابش بود. رفتم و یوری نشستم روی پاهاش ، دست انداختم دور گردنش و بیخ گوشش یه نفس داغ زدم و گفتم
-زور بیخود نزن چون فقط پوست دست و پاتو پاره میکنی
سعی کرد باز خودشو تکون بده ولی فایده ای نداشت
-این مسخره بازیا چیه؟ چرا منو بستی؟
-قراره امشب یه سکس متفاوت بکنیم!
-باشه پاشو بازم کن بعد هر جور خواستی سکس می کنیم
-نه نه نه … قرار نیست امشب تو بگی من چیکار کنم. قراره من بگم و تو بگی چشم!
-بچه کونی میگم بیا منو باز کن میگی…
سریع از روی پاش بلند شدم. شلاق شیما که از اتاق خواب برداشته بودم رو محکم زدم روی سینش، با اینکار دادش رفت هوا ولی با ته دسته شلاق، گلوشو گرفتم آوردم بالا و محکم گفتم: یا اطاعت کن یا درد بکش
بدنش لخت مادرزاد بود و صدای شلاق توی هال پیچید. برای اولین بار بود که اونجور مستاصل میدیدمش، قیافش رفته بود توی هم و باز داد زد
-تو چه مرگته عوضی؟
واقعن داشتم لذت میبردم. باز نشستم روی پاهاش و با کف دستم کشیدم روی سینش تا رسیدم به چونش، بعد چونشو محکم گرفتم و گفتم: چیزی نیست قراره حال کنیم، فقط اینبار به یه سبک جدید
باز داد زد :میدونی که من از این سبکا خوشم نمیاد .پس بازم کن تا اون روی …
پاشدم و شلاق رو محکم کوبیدم روی تخماش و اینبار دیگه واقعن نعره میزد و تا اونجایی که امکانش رو داشت، بخودش میپیچید.
-عوضی آشغال آخه دست و پای من بالاخره باز میشه
بعد از اینکه یکم آروم شد رفتم پشت سرش، با دست موهاشو محکم گرفتم و سرشو کشیدم عقب
-نظرت چیه یکم حال کنیم؟
بعد همونجور که پشت سرش بودم و دولا شده بودم روی صندلی، شلاق رو آوردم پایین و و شروع کردم سر شلاق رو روی کیر و تخماش مالیدن و حرکت دادنش و همزمان لاله گوشش رو یه گاز کوچولو زدم و نفس داغ زدم. باورش سخت بود ولی حتی توی اون وضعیت ناراحت هم کیرش داشت جون میگرفت. شاید واقعن داشت بهش خوش میگذشت و اونقدی هم که میگفت از این سبک بدش نمیومد! بعد با دست حلقه کردم دور کیرش و شروع کردم توی دستم بالا پایین کردنش و دست دیگم رو به سینش رسوندم و با کف دستم سینشو ماساژ میدادم و واقعن کیرش راست شد!
-دیدی خوشت میاد!
-دیوونم کردی لعنتی، بازم کن تا جرت بدم
میدونستم وقتی حشری بشه و کیرش راست بشه، بدجور عنق میشه و تا آبش نیاد راحت نمیشه و من می خواستم اذیت بشه.
پا شدم یه نخ سیگار آتیش زدم و دور هال قدم میزدم.
-کدوم گوری رفتی مگه نمیخواستی سکس بکنیم؟
پاهامو باز کردم و شستم روی پاهاش، یه پوک بسیگار زدم و فوت کردم توی صورتش و گفتم:هنوز نفهمیدی باید مودب باشی؟سیگار رو گذاشتم گوشه لبش، یه پوک زد و گفت: گور بابای تو و ادب، فقط بازم کن تا کونتو پاره کنم. با این حرفش سیگار رو گذاشتم روی سینش و فشار دادم تا خاموش شد. زوزه میکشید و بد و بیراه میگفت. صدای خمار و منگ رضا بلند شد:چی شده؟چرا داد میزنی؟
-بفرما اینقد داد و هوار کردی که بچه رو بیدار کردی
برگشتم و رضارو کف هال دیدم. خوابیده روی پهلو و لخت با دست و پای بسته، دست های اون رو هم مثل علی برده بودم پشت و با یک بند دیگه مچهای بسته دست و پا رو بهم قفل کرده بودم. رضا چند بار چشماشو باز کرد و بست و دور و برش رو نگاه کرد. اول خودش و بعد من و علی رو لخت روی صندلی توی بغل هم دید. نمیدونم اثر گیجی بیهوشی بود یا حس شوخ طبعیش که گفت:
-ببینم بدون من شروع کردین؟
-شنیدی علی آقا، رفیقتم میخواد بازی کنه
بلند شدم رفتم سمت رضا و یه لگد محکم زدم تو شکمش
-خوبه؟ الان تو هم تو بازی هستی
رضا که تازه متوجه وضعیت شده بود شروع کرد به تقلا کردن که شاید بتونه دست و پاشو باز کنه و همزمان داد و هوارش بلند شد
-چیه وحشی شدی عوضی … باز که بشم فقط خدا بدادت برسه
باز شلاق رو برداشتم و این بار کوبیدم توی صورت رضا و داد زدم
-فعلن که تو بسته ای و من بازم و بعد زل زدم توی چشماش و گفتم میتونی اینو بفهمی؟هیچی نگفت فقط با خشم نگام کرد.
-خوبه پس ساکت بمون
اومدم پایین صندلی علی نشستم و کیرش رو که داشت شل میشد گرفتم توی دستم و دوباره شروع کردم باهاش بازی کردن. دیگه واقعن داشت کلافه میشد
-هدفت از این مسخره بازیا چیه؟
-گفتم که قراره حال کنیم فقط به روش من
-هر غلطی قراره بکنی زودتر بکن
سر کیرش رو یه بوسه زدم و گفتم:آفرین حالا شد. بازی جرات یا حقیقت که شنیدی؟ خوب بازی ای که ما قراره بکنیم اسمش حقیقت یا درده، توی این بازی حقیقت رو بگی لذت میبری و در غیر این صورت درد نصیبت میشه!
-چی می خوای بدونی؟
-همه چیزو از روز اول
-خوب عوضی تو که می خواستی بدونی بخودم میگفتی لازم نبود…
مهلت ندادم و کیرش که توی دستام بود رو محکم فشار دادم و درد رو توی صورتش دیدم
-یادم رفت بهت بگم این بازی یه قانون داره، من بعنوان تنبیه گر و لذت بخش میتونم هر توهینی به تو بکنم اما تو اگه بی ادب باشی درد میکشی
-خوب تکلیف من توی این بازی چیه؟
فقط یه نفر مث رضا میتونست توی هر حالتی حس شوخ طبعیش رو داشته باشه
-تو تماشاچی بازی هستی یا سر خر یا هرچی… فقط یادت باشه اون قانون ادب و درد در مورد تو هم صدق میکنه
بعد کیر رو که دوباره سفت شده بود، توی دستم بالا پایین کردم و گفتم خوب شروع کنیم. اول از همه می خوام در باره ارصلان بدونم. می خوام بدونم دردش چی بود، رابطش با شما و سارا چی بود. خودم میدونم که داییش در مورد اون تصادف و کشته شدن خواهرش ، بابای ارصلان رو مقصر میدونست خوب بعدش چی شد؟
باز هم به یه نقشه حساب شده احتیاج داشتم با جزئیات کامل و بی کم و کاست. اینبار این مزیت رو داشتم که جز شیما، هیچکسی توی این دنیا از رابطه من با علی و رضا خبر نداشت.(حداقل آدمی که زنده باشه)! مدتها بود که هیچ تماس تلفنی بین ما رد بدل نشده بود و تنها از طریق اینستاگرام فیک من با هم در رابطه بودیم.تنها چیز مهم این بود که باید مطمئن میشدم دوتاشون توی ویلا باشن و هیچ نفر سومی در کار نباشه. بهترین فرصت، شب عید بود. زمانی که همه اون شب رو با خانواده میگذروندن، برعکس این دو نفر که از خونه و خونوادشون گریزون بودن. پس دوباره نقشه رو طراحی کردم. بارها و بارها در ذهنم مرورش کرده بودم. باید همه جزئیات رو در نظر میگرفتم. میدونستم که اگه طرف، لباس تنش باشه بعد از سوختن، بازم آثاری بجا میمونه که نشون بده لخت نبوده و من می خواستم پلیس اون دو نفر رو لخت و خوابیده کنار هم پیدا کنه.احتیاج به تحقیق زیادی نبود تا پلیس پی به تمایلات هم جنس خواهی اون دو نفر و حتی نفرت علی از زنها ببره، این موضوع رو وقتی در کنار رابطه بسیار نزدیک علی و رضا و دوستیشون از زمان بچگی و لخت بودنشون کنار هم بزاریم، احتمال زیاد پلیس رو به این نتیجه میرسوند که این دو از بچگی پارنتر جنسی هم بودن و اونشبم توی ویلا…این موضوع هم یه بی آبرویی برای اون عوضیا بود و انتقامی برای من و هم اونقد داستان بزرگی بود که خیلی از ذهنهارو درگیر کنه طوری که از خیلی از سرنخها غافل بشن…اما در مورد خود صحنه آرایی باید ذهن پلیس به این سمت میرفت که اونشب رضا و علی تا خرخره خوردن و شاید موادی هم زده باشن و سکس و آخر شب از شدت مستی و خستگی از پا درومدن. ولی وسط اون مستی و بیهوشی احتمالن یکیشون هوس سیگار میکنه . همونجور که دراز کشیده و همه چیز دور و برشون ریخته با دست بالای سر و دور و برشو میگرده آخه اونقد مسته که چشماش چیزی نمیبینه. توی این بین دستش به بطری که درش باز مونده میخوره و میندازتش. مشروب راه میگیره به سمت فرش و دیواری که پرده کنارشه، ولی طرف اونقد مسته که حتی متوجه هم نمیشه یا اگه میشه حال اینکه کاری بکنه رو نداره. سیگارشو آتیش میزنه و بعد شاید فندک رو میندازه یوری بدون ابنکه خاموشش کنه یا شاید فندک رو خاموش میکنه و چند پوک بسیگار میزنه و وقتی دستاشو میبره بالای سرش و کش و قوس میاد برای چند دیقه بیهوش میشه سیگار از دستش میوفته و یا وقتی سیگار کشیدنش تمام میشه خیلی بی خیال تو عالم مستی فقط ته سیگار رو پرت میکنه و از هوش میره به هر صورت فرش آتیش میگیره و بعد پرده ها و سقف چوبی و … در عرض چند دقیقه اونقد دود جمع میشه که حتی قبل اینکه آتیش به بدنها برسه هر دو خفه شدن. برای شعله ور کردن آتش نمیتونستم از نفت یا بنزین استفاده کنم. چون آتشی که با این مواد ایجاد بشه بعد از خاموش شدن هم برای اهل فن قابل تشخیصه که از بنزین یا نفت استفاده شده ولی الکل هیچ اثری بجا نمیزاشت و مخصوصن با مشروباتی که توی خونه بود جای شکی باقی نمیزاشت.
هشت ماه بعد
بعد از یه سکس محکم، هر دو روی تخت ولو بودیم. تازه نفسم جا اومده بود که یه نخ سیگار روشن کردم. شیما گفت:یه نخم بمن بده. توی دوره افسردگیش، عادت به سیگار کشیدن پیدا کرده بود. وقتی براش روشن کردم و دوباره کنارش دراز کشیدم برگشت و یه بوس زد روی لپم و گفت مرسی، دوباره دراز کشید. دود سیگارمون سمت سقف میرفت و من احساس آرامش عجیبی میکردم. بالاخره بعد سالها، طعم واقعی آرامش و آزاد شدن از هر فکر و خیالی رو میچشیدم.دیگه خیلی به گذشته فکر نمی کردم یا حداقل خیلی وقت بود که دیگه فکرش رو نکرده بودم.
بعد از مرگ علی و رضا، به شیما نزدیک شده بودم. خیلی قبل از مرگ علی رابطشو باهاش کات کرده بود ولی بازم دورادور ازش خبر داشت و وقتی بهش پیام دادم و هم رو دیدیم با تعجب و اشتیاق گفت: اینجور که شنیدم علی و رضا با هم رابطه داشتن تو میدونستی؟ تا جایی که میتونستم خودم رو متعجب نشون دادم
-واقعن؟؟؟ یعنی اون دوتا موجود دایم الحشر از قید سوراخ همدیگه هم نمیگذشتن؟ بعد حالت متفکرانه بخودم گرفتم و گفتم: هیچ چیز ازونا بعید نبود. بعد حالت شوخی و خنده گرفتم و گفتم شیما فکرشو بکن کسی باهاشون نرفته. بعد مست کردن و حشری شدن. علی گفته چیکار کنیم؟ رضا هم تیریپ مرام برداشته گفته داش علی مگه من مردم بیا بزار کون خودم!!! فکرشو بکن. شیما ازین توصیف غش کرد از خنده اما خیلی زود یادش اومد که اونا مردن و خنده روی صورتش ماسید.
دو سه بار دیگه با شیما قرار گذاشته بودم اما برادرش مازیار سیریش بازی در میاورد و رفتارش روی اعصاب بود. یجورایی هوا برش داشته بود حالا که علی نیست میتونه برای من و شیما تعیین تکلیف کنه و بعد پارو فراتر گذاشت و خواست باهام سکس کنه. اما بعد از اینکه توی یه حادثه جونشو از دست داد، دیگه هیچ سر خری در کار نبود. فقط باید منتظر می موندم تا شیما دوره افسردگیش رو پشت سر بزاره. دوره ای که شده بودم تنها مونس و همدمش، راستش خودم هم آرامش عجیبی ازش میگرفتم. تقریبن شیش ماه بعد از مرگ مازیار، شیما از لاک خودش بیرون اومده بود.
سیگارش که تموم شد برگشت روی پهلو، دست گذاشت روی بازوم و گفت خیلی عوض شدی!
-یه مدته باشگاه میرم
با همون چشمای گرد و درشتش یه نگاه گرم و دوستانه بهم کرد و گفت: فقط اونو نمیگم همه چیت عوض شده.
راست میگفت همه چیز من داشت عوض میشد. حتی چند ماهی بود مرتب بدنسازی میرفتم. بدنم خیلی شکل نگرفته بود ولی بازوهام یکم سفت شده بود و دستام قویتر شده بودن. در مورد سکس تازه فهمیده بودم مشکلم بیشتر از اینکه زودانزالی باشه در واقع ناشی از بی تجربگی، کار نابلدی و بیشتر از همه استرس بوده. تازه فهمیده بودم چطور سکس کنم و چطور بر خودم مسلط باشم. چطور توی سکس افکارم رو مدیریت کنم. چطور اعمال قدرت کنم که طرف مقابل اذیت نشه و حتی لذتم ببره از قوی بودنم. یاد گرفته بودم توی سکس غرق نشم و حین سکس از غرور و لذت جنسی بصورت همزمان لذت ببرم و راستش جدیدن از ارضای روحی و روانی بیشتر لذت میبردم تا ارضای جنسی و همین اومدن آبم رو هم عقب مینداخت و اعتماد بنفسم رو بالا برده بود.
منم برگشتم روی پهلو، یه بوسه رد و بدل کردیم و گفتم:حالا این تغییر خوبه یا بد؟
برگشت و دراز کشید و بعد یه مکث همینجور که سقف رو نگاه میکرد گفت
-راستش اونقد تغییر کردی که دیگه اون ساسان قبلی رو بزور یادم میاد. قبلن یه پسر ضعیف و ترسو و بی دست و پا بودی اما حالا انگار شدی مجسمه اعتماد بنفس! و البته که این خوبه
با این توصیفش دراز کشیدم و غرق لذت شدم. دیگه نمی خواستم به گذشته فکر کنم. منم می خواستم اون ساسان قبلی رو واسه همیشه فراموش کنم. راستش از اینی که الان شده بودم خبلی لذت میبردم و می خواستم همین بمونم
-شیما
-جانم
-باهام ازدواج میکنی؟
-جااان؟؟
-باهام ازدواج کن
شوکه شده بود. رفت توی فکر، میدونستم که با پسرای زیادی رابطه داشته، شاید حتی با برادر خودش، اما اون لحظه هیچکدوم از اینها برام مهم نبود. تنها چیز مهم این بود که شیما، من رو همونجور که بودم دیده بود تا عمق وجودم رو و هیچ وقت منو قضاوت نکرده بود. همراه و همرازم توی خیلی از کارا بود و تنها کسی در دنیا بود که بهش اعتماد داشتم و بهم آرامش میداد. همینطور که کنار هم دراز کشیده بودیم دستش رو آورد روی دستم و انگشتامون حلقه شد توی هم
-اگه ازدواج کنیم قول میدی هنچنان پایه فانتزیام باشی؟
-پایه هر چی بگی هستم
-پس باشه
پریدم توی بغلش و لبامون رفت روی هم
پایان
پی نوشت اول: راستش اگه بخام باهاتون روراست باشم این بخش آخر، هیچوقت واقعن اتفاق نیفتاد. خیلی دوس داشتم اینجوری میشد و ضمنن این داستانم با یه پایان خوب و قشنگ بسته میشد. اما واقعیت اینه که آدمی هر چقدر هم زرنگ
و هرچقدر قوی باشه، هرچقدر با برنامه پیش بره، هرچقدر بی عیب و نقص کارش رو انجام بده و هرچقدر سخت تلاش کنه بازم قرار نیست همیشه برنده باشه. حقیقت اینه که سارا وابستگی شدیدی به مازیار داشت و با مرگش دچار یه افسردگی واقعن شدید شد. تا ماهها کسی نمی تونست سمتش بره و بعد از اون رابطش با من خیلی کم رنگ شد و نهایتن رابطش رو با من قطع کرد. مطمئن نیستم ولی حس می کنم از من میترسید. شاید اونم توی اون دوره افسردگیش زیاد به گذشته فکر کرده بود و به نتایجی رسیده بود. نهایتن دو سه ماه بعد از سالگرد برادرش با یکی از پسرای فامیلشون ازدواج کرد. البته منم توی اون دوره وقت و انرژی زیادی واسه صرف کردن روی پروژه شیما نداشتم. شراکت پدرم و بابای سارا تموم شده بود و همه چیز بهم ریخته بود. انگار یه زلزله مهیب توی شرکت اتفاق افتاده بود و همه چیزمون داشت از دست میرفت. بابا که همیشه برام نماد قدرت و درایت بود، بعد از اون فاجعه و بیشتر بخاطر بی آبرویی ای که پیش اومد، در هم شکسته بود. دل و دماغ کار و شرکت رو هم نداشت و اینگار دیگه هیچی از دنیا نمی خواست. فقط چسبیده بود به نوش باربد، نوه ای که شاید از برخوردای سرد من باهاش حدس زده بود که واقعن نوه خودش نیست. خودم بودم و خودم با کوهی از مشکلات که باید یه تنه باهاشون میجنگیدم. سخت بود، خیلی سخت، ولی بعد یکسال تلاش شبانه روزی خیلی چیزا رو نجات دادم.
پی نوشت دوم: این روزا که وضعیت شرکت به ثبات نسبی رسیده، همزمان دو تا صدای متفاوت داره توی گوشم زمزمه میکنن. یکی میگه اگه یه اتفاقی واسه شوهر شیما بیوفته، شاید یه راهی باشه که با یه نقشه خوب بتونم شیما رو برگردونم.همزمان یه صدای دیگه میگه بپذیرم که گذشته،گذشته و زمان مث یه مه غلیظ هر چه در گذشته بوده رو در خودش فرو برده و هیچ چیزی نمونده. علی رفته ،سارا رفته، رضا و ارصلان و حتی مازیار رفتن. حتی باید قبول کنم که شیما هم واسه همیشه رفته. صدایی که میگه من جوونم و هنوز سالهای زیادی رو پیش رو دارم و توی این دنیا، هنوز چیزای خیلی زیادی واسه تجربه کردن هست. مخصوصن که هم پول دارم و هم با اون روزگاری که پشت سر گذاشتم، تازه یاد گرفتم چجوری ارباب زندگی خودم باشم و افسار دنیارو توی دستام بگیرم.
نظر شما چیه؟
نوشته: ساسان
متفاوت تمومش کردی خوشمان امد
ولی یه مثلی هست که میگه : یك بار جستی ای ملخ، دو بار جستی ای ملخ، بار سوم چوب است و فلك.
دوست داشتم اخر داستان یه بلایی سرت بیاد اخه تا حالا چهارنفر ادم رو کشتی 😂😂
آقا من یه چیزی رو نمیفهمم تو داستان به این قویای نوشتی کلی تعلیق چند بار خط داستان عوض میشه چرا بعضی جاهاش اسمارو اشتباه نوشتی تو این تو همین قست تو پی نوشت اولت شیما رو سارا نوشتی
در کل خسته نباشی واقعا داستان قشنگی بود و واقعا شبیه متن یه سریال بود که میشد توش موقعیتارو تصویر سازی کرد
آقا ساسان من که قسمت های قبلی داستان شما را نخواندم.این قسمت را هم همچنین. فقط خواستم بپرسم، شما ۵ قسمت ارصلان داشتید؟ هیچ کس از خوانندگان فرهیخته شما نگفت که باید ارسلان داشته باشید؟ روح امیر ارسلان نامدار شاد.
نویسنده گرامی داستان خوبی بود قسمت اول گفتید تخیلی هست پی نوشت یه چیزایی گفتید انگار واقعی آخر سر تخیلی بود یا واقعی؟
ساسی جان به عنوان یه کونی افتخار میکنم که هموطن کونی با استعدادی مثل تو دارم.واقعا اگه تو امریکا مسابقه استعداد سنجی به اسم «امریکا گوت تلنت »بین کونیها بزارند مطمئنم با این استعدادت تو داستان نویسی راجع به کونیها و بیغیرتها نفر اول میشی.لطفا بازم بنویس.
آه
چه داستان زیبایی بود، هردو پایان هم عالی بود و دومی قابل پذیرش تر
بسی لذت بردیم از خواندنش تشکر
راستی گفتی خط داستان قرار نبود اینجور پیش بره و کامنت ها باعث شد تغییرش بدی
لطفا درباره اون چیزی که از اول میخواستی بگو
Reza.sd77
مرسی آقا رضای عزیز، امیدوارم پسندتون قرار بگیره
منتظر نظرتون هستم
+Pooppoo
مرسی داداش
راستش اگه مشغله کاری آخر سال فرصت بده یه تاپیک در مورد شخصیت ساسان میرم
محمدرضا133
مرسی دوست عزیزم
در مورد غلطهای املایی و جابجا نوشتن اسامی از شما و سایر مخاطبین داستان عذر میخام اما در مورد چراییش در کامنتهای قسمتهای قبلی توضیح داد و در تاپیکی جداگانه هم توضیح دادم که علت اصلی وقت کم و مشغله زیاد و تایپ با گوشی بود
بازم مرسی
saamaanrezaaei
مرسی از شما و خوشحالم که راضی بودین
خرس هیز
کار خوبی کردی عزیزم راستش منم نظر شمارو اصلن نخونون و اصلن برام سوال پیش نیومد که چطور داستان رو نخوندی ولی فهمیدی توش ارصلان داره نه ارسلان
Im MK
مرسی از لطف شما و ممنون که بازم من و داستان رو از نظرتون بی نصیب نگذاشتین
بله حق با شماست با اینکه توی این قسمت خیلی سخت تلاش کردم که اشتباهات و غلطهارو به حداقل برسونم ولی بازم چند دیقه بعد ارسال داستان بود که متوجه شدم توی پی نوشت بجای شیما، سارا نوشتم
ryoush
صد درصد تخیلی بود اون پی نوشت ها هم برای شیطنت بود و هم برای اینکه کسانی پایان خوش و گل و بلبل راضیشون نمیکنه هم راضی باشن و هم یجور راه برای ادامه احتمالی داستان که بعدها داستان در یکی از دو راه پیشنهادی ساسان پیش بره
bita kooni
مرسی بیتاجان شما همیشه لطف داشتین
توی این قسمت سعی کردم از روانکاو کونی عبور کنم و به فیلسوف کونی نزدیک بشم 😁
REZA.texas
مرسی داداش
خوشحالم که راضی بودین
راستش خط دیگه داستان این بود که قرار بود تجاوز یه تجاوز اتفاقی و کور باشه و هیچ آشناییت قبلی بین سارا و ارصلان نباشه بعد یه روز که ساسان با علی و رضا وسط کارن و حتی ساسان زنونه پوش هم شده یه دفه ارصلان و سارا دست توی دست برسن توی صحنه و هم سارا و هم ساسان شوک بشن
بعد بفهمیم که سارا هم بعد تجاوز با ارصلان وارد رابطه شده و در نهایت هر دو نفر این موضوع کنار بیان و ساسان یه بی غیرت کامل بشه تا اونجا که حتی ارصلان شب جنعه بیاد خونشون و شام بخورن و بعد یه بالشت و پتو بده دست ساسان و بفرستتش توی هال و خودش سارا رو ببره اتاق خواب یا حتی ساسان رو مجبور کنه براش ساک بزنه تا وقتی کیر حسابی سر پا شد بره سراغ سارا که خوب از لحاظ شهوانی بودن اون خط داستان خیلی شهوتی کننده تر بود ولی این خط فعلی فک کنم از لحاظ داستانی با ارزشتر بود
انتقام همه جوره اش خوبه :)
چند جا تعارض داشت با قسمت های قبلی اما دوست داشتم
ملخ تجربه کن دیگه نری طرف کشتن و …
برو بیل گیتس بچسب به زندگی خودت حالش ببر
داستان رو نخوندم، ولی تعریفش رو شنیدم و حتما سر فرصت از اول میخونم.
خسته نباشی ساسان خان❤