وقتی که خواب بودم (۵ و پایانی)

1400/12/11

...قسمت قبل

ساعت 9 شب بود که رسیدم، زنگ زدم و چند دیقه بعد رضا در رو باز کرد. بیرون رو نگاه کرد و گفت
-پس ماشینت کو؟
-توی راه خراب شد، از بعد از ظهر درگیرم…آخرم گذاشتمش تعمیرگاه و با اسنپ اومدم. واسه همین طولانی شد
-خوب میگفتی بیایم دنبالت
-فک کردم ماشین لعنتی درست میشه
وقتی اومدم توی حیاط یه نگاه به چمدون همراهم کرد و گفت
-اوه چخبره این چیه دیگه؟
-اومدم که کل عید رو بمونم شمال، امشب و فردا رو پیش شمام ولی ماشین آماده بشه میرم ویلای خودمون
قبل از رسیدن من، یکی دو پیک مشروب زده بودن. منم یه پیک باهاشون زدم و بعد گفتم چون ویسکی بیرون مونده گرم شده و میخوام با یخ بزنم و بعد پیکای اونارو هم گرفتم و رفتم سر فریزر و یخ رو توی لیوانا ریختم. رضا و علی توی هال سیگار می کشیدن و حواسشون به من نبود و اونجا بود که آنتی هیستامین پودر شده رو ریختم توی پیکاشون و خیلی سریع ویسکی رو ریختم روش، به بهونه سیگار کشیدن یکم لفتش دادم تا توی ویسکی حل بشه و بعد پیک هارو دادم دستشون و بهم زدیم.

راستش بعد از مرگ سارا و ارصلان من تصمیم گرفته بودم گذشته رو کامل خاک کنم و بی خیال هر اتفاقی که افتاده و هر بلایی که هر کسی بسرم آورده بشم و به زندگی شخصیم برسم. بخصوص که با بهم خوردن شراکتمون با بابای سارا همه چیز بهم ریخته بود و کار خیلی زیادی بسرمون ریخته بود. اما مثل اینکه گذشته قصد نداشت بیخیال من بشه، بله تقریبن سی چهل روز بعد از حادثه، یه روز که از خونه بیرون اومدم،ماشین علی رو توی خیابون دیدم. خیلی وقت بود که حتی توی حساب ایسنتا هم بسراغش نرفته بودم و رسمن رابطمون قطع شده بود. با دیدنش شوکه شدم، نمی خواستم توی محل، کسی مارو با هم ببینه و حتی این توهم یا شک رو داشتم که شاید توسط پلیس تعقیب بشم و روابطم زیر ذره بین باشه و اگه من رو با علی میدیدن شاید سر نخ هایی بدستشون میوفتاد. علی اشاره کرد که برم داخل ماشین، خیلی سریع در حالی که دور و برم رو نگاه میکردم پریدم توی ماشین
-اینجا چیکار می کنی؟
-کجا باید باشم؟ چرا حساب اینستاتو آنلاین نمیشی؟
-حرکت کن
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و علی حرکت کرد. نزدیک یه پارک وایساد یه نخ سیگار آتیش زد ولی از ماشین پیاده نشدیم. بعد چند دیقه سکوت آزاردهنده بالاخره رو کرد بمن و گفت
-چیکارشون کردی؟
جا خوردم ولی خودمو جمع کردم
-منظورت چیه؟
اومد جلوتر و بیشتر زل زد توی چشمام انگار میخواست یه چیزی رو توی چشمام پیدا کنه
-کار تو بود مگه نه؟ تو کشتیشون!
تصمیم گرفتم بجای دفاع حمله کنم پس منم توی چشماش زل زدم و داد زدم
-پس تو خبر داشتی اون رفیق کثافتت چه گوهی داره میخوره، میدونستی سارای لاشی داره بهم خیانت میکنه و به تخمتم نبود. چون خودتم داشتی میتپوندی توی کون من! اصلن از کجا معلوم که خودت و اون رضای بی همه چیزم با سارا رابطه نداشتین
از شدت عصبانیت بدنم داشت میلرزید. علی هم از این شدت عصبانیت و داد زدن من انگار جا خورده بود.بعد چند دیقه سکوت گفت

  • ارصلان یه عوضی به تمام معنا بود. بود و نبود خودش و اون زن جندتم به تخمم نیست. اصلن اگه کشته باشیشونم کار خوبی کردی. من فقط می خوام بدونم کار تو بوده یا نه؟ میخوام ببینم با چجور آدمی سر و کار دارم. حالا راستشو بگو کار تو بود؟
    -معلومه که نه، برعکس شما عوضیا، من روحمم خبر نداشت که توی این دو سال توی اون خونه چه کثافتی در جریانه، بنظرت اگه میدونستم بهمین راحتی پا میشدم با شما بیام شمال و خونه رو بزارم در اختیار اون ارصلان بی ناموس؟
    -مطمئنی؟
    -منظورت چیه مطمئنی؟ من بازجوییام رو پس دادم …دو هفته تمام داشتن سین جیمم میکردن و دنبال مدرک یا تناقض بودن. پدرمو درآوردن حالا تو اومدی میگی مطمئنی؟؟؟
    علی ساکت شده بود و فقط خیلی متفکرانه نگام میکرد
    -ببین مدرک و پلیس و همه رو ول کن، تو من رو چند ساله میشناسی یعنی یجوری میشناسی که بابا مامانم منو اونجوری نمیشناسن بنظرت من آدمیم که بتونم آدم بکشم؟ آدمیم که بتونم آدم بکشم و بعدم زیر بازجویی پلیس اقرار نکنم یا پلیس مدرکی پیدا نکنه؟
    علی بازم متفکرانه نگام کرد و بعد چند دیقه یه نیشخند زد و گفت
    -راستش خودمم این چند هفته هرچه فکر کردم به همین نتیجه رسیدم که تو بی عرضه تر و ریغوتر از این حرفایی… فقط میخواستم از خودت بشنوم
    می خواست منو برسونه دم خونه ولی گفتم خودم برمیگردم. وقتی از ماشین پیاده شدم گفت
    -بازم بیا پیشمون دلمون برات تنگ شده و یه چشمک زد
    -باشه بزار یکم آبا از آسیاب بیوفته…ضمنن دیگه نیا در خونه … تماسم نگیر… وقتش که شد خودم میام
    -باشه فعلن… بعد یه نگاه دیگه بهم کرد و گفت:عوض شدی
    -منظورت چیه؟
    با خنده گفت:نمی دونم فقط رفتارت تغییر کرده، یجوری شدی
    -فکر می کنی کم حادثه ای رو از سر گذروندم؟
    یاد اون شب افتادم که مثل یه شبح از خونه خارج شده بودم و خیلی سریع تا قبل از روشن شدن هوا، خودم رو به کاشان و هتل رسونده بودم. لابی من، پشت میزش نبود و سریع از پله ها رفته بودم بالا وسایلم رو از قبل جمع کرده بودم.سریع اومده بودم پایین و لابی من رو با زنگ بیدار کرده بودم و تسویه حساب و پریده بودم توی ماشین و قبل از ساعت ده رسیده بودم خونه، باربد بیدار شده بود و صدای جیغش بلند بود. بغلش کرده بودم و پتویی که زیر در اتاق خواب خودمون گذاشته بودم و برداشته بودم و در رو باز کرده بودم. بوی وحشتناک دود بخاری وقتی توی حلقم زده بود داشتم بالا میاوردم. شروع کردم به داد و نعره زدن و در همسایه بغلی رو زده بودم. با خستگی و درگیری عصبی شدیدی که در طول شب داشتم، قیافم کاملن در مونده و داغون بود. نذاشته بودم همسایه ها وارد خونه بشن و همونجا دم در نشسته بودم و زار میزدم. تازه اون موقه بود که با همه وجودم فهمیده بودم چه غلطی کردم.
    پلیس هیچ مدرکی علیه من نداشت. تنها دو چیز براشون سوال بر انگیز بود. یک اینکه چرا شب قبل برنگشتم تهران، با وجود همه مقدمه چینیهایی که من کرده بودم خیلی به این موضوع چسبیدن و چند روز سر همین موضوع باید سوالات مشابه رو جواب مشابه میدادم. اما موضوع دوم که شاید خودم هم قبل از این بهش فکر نکرده بودم این بود که چرا بعد از اینکه من ارصلان رو دیده بودم و موضوع خواستگاریش از سارا رو فهمیده بودم (بابای سارا به پلیس گفته بود) این اتفاق افتاده؟ با همه این تفاسیر، دست پلیس کاملن خالی بود و کافی بود من چند روزی دووم بیارم و توی حرفام تناقضی نباشه و من دووم آوردم. بابا هم با یه وکیل خوب منو آورده بود بیرون. سختترین قسمت ماجرا روبرو شدن با پدر سارا و منکر شدن بود…

همه چیز آماده بود. یک لیوان آب یخ ریختم توی صورت علی و با یه نفس عمیق بهوش اومد.هنوز مغزش منگ بود ولی خیلی زود بخودش اومد. چند بار سعی کرد با فشار و زور خودش رو آزاد کنه ولی با بندهای پلاستیکی پلمپ محکم به صندلی بسته شده بود. بازوهاش رو به دسته های صندلی بسته بودم. مچ دستها و پاهاشم بسته شده بود. دستهاش رو پشت صندلی برده بودم و با یه بند جدا، بند های بسته شده دور مچهای دست و پاش رو به هم محکم کرده بودم و هیچ جای فراری براش نمونده بود. بعد از اینکه فهمید با فشار و زور بجایی نمیرسه شروع به داد زدن کرد
-اینجا چخبره؟ این مسخره بازیا چیه؟…چرا منو بستین؟…رضا…
صحنه لذتبخشی بود، خوب نگاهش کردم و تقلاهای بی فایدشو دیدم.چشم بند روی چشماش بود و اینکه هیچ جا رو نمیدید بیشتر روی اعصابش بود. رفتم و یوری نشستم روی پاهاش ، دست انداختم دور گردنش و بیخ گوشش یه نفس داغ زدم و گفتم
-زور بیخود نزن چون فقط پوست دست و پاتو پاره میکنی
سعی کرد باز خودشو تکون بده ولی فایده ای نداشت
-این مسخره بازیا چیه؟ چرا منو بستی؟
-قراره امشب یه سکس متفاوت بکنیم!
-باشه پاشو بازم کن بعد هر جور خواستی سکس می کنیم
-نه نه نه … قرار نیست امشب تو بگی من چیکار کنم. قراره من بگم و تو بگی چشم!
-بچه کونی میگم بیا منو باز کن میگی…
سریع از روی پاش بلند شدم. شلاق شیما که از اتاق خواب برداشته بودم رو محکم زدم روی سینش، با اینکار دادش رفت هوا ولی با ته دسته شلاق، گلوشو گرفتم آوردم بالا و محکم گفتم: یا اطاعت کن یا درد بکش
بدنش لخت مادرزاد بود و صدای شلاق توی هال پیچید. برای اولین بار بود که اونجور مستاصل میدیدمش، قیافش رفته بود توی هم و باز داد زد
-تو چه مرگته عوضی؟
واقعن داشتم لذت میبردم. باز نشستم روی پاهاش و با کف دستم کشیدم روی سینش تا رسیدم به چونش، بعد چونشو محکم گرفتم و گفتم: چیزی نیست قراره حال کنیم، فقط اینبار به یه سبک جدید
باز داد زد :میدونی که من از این سبکا خوشم نمیاد .پس بازم کن تا اون روی …
پاشدم و شلاق رو محکم کوبیدم روی تخماش و اینبار دیگه واقعن نعره میزد و تا اونجایی که امکانش رو داشت، بخودش میپیچید.
-عوضی آشغال آخه دست و پای من بالاخره باز میشه
بعد از اینکه یکم آروم شد رفتم پشت سرش، با دست موهاشو محکم گرفتم و سرشو کشیدم عقب
-نظرت چیه یکم حال کنیم؟
بعد همونجور که پشت سرش بودم و دولا شده بودم روی صندلی، شلاق رو آوردم پایین و و شروع کردم سر شلاق رو روی کیر و تخماش مالیدن و حرکت دادنش و همزمان لاله گوشش رو یه گاز کوچولو زدم و نفس داغ زدم. باورش سخت بود ولی حتی توی اون وضعیت ناراحت هم کیرش داشت جون میگرفت. شاید واقعن داشت بهش خوش میگذشت و اونقدی هم که میگفت از این سبک بدش نمیومد! بعد با دست حلقه کردم دور کیرش و شروع کردم توی دستم بالا پایین کردنش و دست دیگم رو به سینش رسوندم و با کف دستم سینشو ماساژ میدادم و واقعن کیرش راست شد!
-دیدی خوشت میاد!
-دیوونم کردی لعنتی، بازم کن تا جرت بدم
میدونستم وقتی حشری بشه و کیرش راست بشه، بدجور عنق میشه و تا آبش نیاد راحت نمیشه و من می خواستم اذیت بشه.
پا شدم یه نخ سیگار آتیش زدم و دور هال قدم میزدم.
-کدوم گوری رفتی مگه نمیخواستی سکس بکنیم؟
پاهامو باز کردم و شستم روی پاهاش، یه پوک بسیگار زدم و فوت کردم توی صورتش و گفتم:هنوز نفهمیدی باید مودب باشی؟سیگار رو گذاشتم گوشه لبش، یه پوک زد و گفت: گور بابای تو و ادب، فقط بازم کن تا کونتو پاره کنم. با این حرفش سیگار رو گذاشتم روی سینش و فشار دادم تا خاموش شد. زوزه میکشید و بد و بیراه میگفت. صدای خمار و منگ رضا بلند شد:چی شده؟چرا داد میزنی؟
-بفرما اینقد داد و هوار کردی که بچه رو بیدار کردی
برگشتم و رضارو کف هال دیدم. خوابیده روی پهلو و لخت با دست و پای بسته، دست های اون رو هم مثل علی برده بودم پشت و با یک بند دیگه مچهای بسته دست و پا رو بهم قفل کرده بودم. رضا چند بار چشماشو باز کرد و بست و دور و برش رو نگاه کرد. اول خودش و بعد من و علی رو لخت روی صندلی توی بغل هم دید. نمیدونم اثر گیجی بیهوشی بود یا حس شوخ طبعیش که گفت:
-ببینم بدون من شروع کردین؟
-شنیدی علی آقا، رفیقتم میخواد بازی کنه
بلند شدم رفتم سمت رضا و یه لگد محکم زدم تو شکمش
-خوبه؟ الان تو هم تو بازی هستی
رضا که تازه متوجه وضعیت شده بود شروع کرد به تقلا کردن که شاید بتونه دست و پاشو باز کنه و همزمان داد و هوارش بلند شد
-چیه وحشی شدی عوضی … باز که بشم فقط خدا بدادت برسه
باز شلاق رو برداشتم و این بار کوبیدم توی صورت رضا و داد زدم
-فعلن که تو بسته ای و من بازم و بعد زل زدم توی چشماش و گفتم میتونی اینو بفهمی؟هیچی نگفت فقط با خشم نگام کرد.
-خوبه پس ساکت بمون
اومدم پایین صندلی علی نشستم و کیرش رو که داشت شل میشد گرفتم توی دستم و دوباره شروع کردم باهاش بازی کردن. دیگه واقعن داشت کلافه میشد
-هدفت از این مسخره بازیا چیه؟
-گفتم که قراره حال کنیم فقط به روش من
-هر غلطی قراره بکنی زودتر بکن
سر کیرش رو یه بوسه زدم و گفتم:آفرین حالا شد. بازی جرات یا حقیقت که شنیدی؟ خوب بازی ای که ما قراره بکنیم اسمش حقیقت یا درده، توی این بازی حقیقت رو بگی لذت میبری و در غیر این صورت درد نصیبت میشه!
-چی می خوای بدونی؟
-همه چیزو از روز اول
-خوب عوضی تو که می خواستی بدونی بخودم میگفتی لازم نبود…
مهلت ندادم و کیرش که توی دستام بود رو محکم فشار دادم و درد رو توی صورتش دیدم
-یادم رفت بهت بگم این بازی یه قانون داره، من بعنوان تنبیه گر و لذت بخش میتونم هر توهینی به تو بکنم اما تو اگه بی ادب باشی درد میکشی
-خوب تکلیف من توی این بازی چیه؟
فقط یه نفر مث رضا میتونست توی هر حالتی حس شوخ طبعیش رو داشته باشه
-تو تماشاچی بازی هستی یا سر خر یا هرچی… فقط یادت باشه اون قانون ادب و درد در مورد تو هم صدق میکنه
بعد کیر رو که دوباره سفت شده بود، توی دستم بالا پایین کردم و گفتم خوب شروع کنیم. اول از همه می خوام در باره ارصلان بدونم. می خوام بدونم دردش چی بود، رابطش با شما و سارا چی بود. خودم میدونم که داییش در مورد اون تصادف و کشته شدن خواهرش ، بابای ارصلان رو مقصر میدونست خوب بعدش چی شد؟

  • پدر ارصلان یه مدتی رو افتاد زندان و بابای سارا از همون روز اول همه قدرتش رو بکار برد تا بیزینس اون رو زمین بزنه که موفقم شد. بابای ارصلان طوری با کله خورد زمین که دیگه هیچوقت نتونست بلند بشه. آآه یکم محکمترش کن
    با شروع به صحبتش داشتم براش ساک میزدم. راستش بعد یه مدت دوری از این فضا و با شروع ساک زدن میدیدم که خودمم چقد دلم برای اینکار تنگ شده! سرمو آوردم بالا و گفتم ادامه بده آخه برعکس دنیای واقعی توی این بازی، حقیقت همراه با لذته
    -خوب، ارصلان یه بچه که توی پر قو بدنیا اومده بود غیر ازینکه مادرش رو از دست داده بود یهو از عرش هم افتاد به فرش و تصورش رو بکن ارصلان از همون بچگیش با تنفر بزرگ شد. بیشتر از همه توی این دنیا از پدرش و بعدم از داییش متنفر بود. و جدای ازین، از هر کسی هم که چیزی داشت که اونم می خواست و نداشتش متنفر بود.
    بعد اینهمه سال، این طرز فکر علی رو هم خوب میشناختم . توی نظرش، آدما یا پولدار بودن یا یسری عقده ای که به پولدارا حسودی میکردن یا ازشون متنفر بودن. خوب یادم هست که حتی پشت رضا هم همچین حرفایی میزد.
    یه نخ سیگار روشن کردم و همینطور که داشتم میکشیدم با کیر علی هم بازی میکردم.
    -خوب
    -خوب ارصلان عاشق سارا شد. چجوریشو نمیدونم شاید اولش یه نقشه انتقام داشته ولی بعدش سارا روی خوش بهش نشون داد و اونم گلوش پیش سارا گیر میکنه. خوب چرا گیر نکنه؟ بعد عمری تنهایی و تنفر و تو خودت بودن، وقتی یه دختر جوون و خوشگل بهت دل بده سنگم که باشی وا میدی
    -اوووف بخصوص که دختره یه کون محشرم داشته باشه!
    سیگار رو گذاشتم گوشه لب علی و رفتم سمت رضا
    -باشه بابا باشه غلط کردم خر نشو!
    چنتا لگد محکم کوبیدم توی شکم و سینش
    -قانون رو که یادت نرفته؟ میخوای بازم درد بکشی
    زل زد توی چشمام و گفت آخه بچه پولدار کون گشاد، تو از درد چی میدونی
    چنتا لگد دیگه بهش زدم اما با کمال تعجب رضا فقط میخندید. قهقهه میزد طوری که نمیتونست جلوی خندشو بگیره، هر چقدر محکمتر میزدمش بلندتر قهقهه میزد. انگار دیوونه شده باشه
    راستش خودم خسته شدم و ولش کردم. وقتی داشتم ازش دور میشدم، گفت:شاید بهتره در مورد منم بجای درد، لذت رو امتحان کنی! دیگه حوصله چرت و پرتاشو نداشتم .برگشتم سراغ علی، سیگارو از لبش گرفتم و انداختم توی جاسیگاری، نشستم و با بی حوصلگی کیرش رو گرفتم دستم و گفتم
  • جریان تجاوز چی بود
    -خوب تو تنها چیز ارزشمندی که ارصلان توی عمرش داشت. چیزی که فکر می کرد تا آخر عمر مال خودشه رو از چنگش درآورده بودی، انتظار داشتی چیکار کنه؟ دیوونه نشه؟
    -منکه روحمم خبر نداشت
    -از نظر ارصلان اینا مهم نبود. سارا مال اون بود و تو بهش دست درازی کرده بودی و باید تنبیه میشدی
    -خوب سارا چی؟
    -خوب از نظر ارصلان سارا هم باید تنبیه میشد. ارصلان از سارا خواستگاری کرد . اگه داییش قبول کرده بود شاید ارصلان تمام کینه هاشو دور ریخته بود و یه زندگی تازه رو شروع میکرد. وقتی جواب رد شنید، از سارا خواست که باهاش فرار کنه و باباش رو توی یه کار انجام شده بزاره. اما سارا آدم اینکارا نبود. اون بشدت به خانواده و پدرش وابسته بود و میترسید با اینکار واسه همیشه اونارو از دست بده.وقتی پای تو اومد وسط و سارا و خونوادش بله دادن، ارصلان واقعن دیوونه شد. حس آدمی رو داشت که بازیش دادن. اون عاشق سارا بود ولی سارا باهاش حال کرده بود و حالا داشت میرفت با یه پسر پولدار ،یکی هم سطح خودش ازدواج کنه و اینجوری بود که تو شدی کسی که آماج بیشترین نفرتش شدی، حتی بیشتر از پدر و داییش!
    همینطور هاج و واج مونده بودم و زل زده بودم به لباش، انگار منتظر بودم یه چیز جدید که شوکه ام کنم از لباش بیرون بریزه. داشتم توی مغزم همه چیز رو بالا پایین میکردم و چند لحظه سکوت برقرار شده بود
    -خوب میگفتی، پس می خواست با تجاوز از من و سارا انتقام بگیره
    -فقط یه انتقام ساده نبود می خواست لهتون کنه، بخصوص تورو، ارصلان می خواست تو گاییده شدن سارا رو زیر کیر غریبه ها ببینی و واسه همیشه یا قید اونو بزنی و بری دنبال زندگیت یا اگه هم باهاش موندی دیگه هیچوقت نتونی از ته دل بخوایش، در مورد سارا هم، می خواست بهش نشون بده که تو هیچ بویی از مردی نبردی، می خواست سارا ببینه که تو حتی از کون خودتم نمیتونی دفاع کنی چه برسه از زنت و بالاتر از این ارصلان خیلی امیدوار بود که ما تورو جلوی سارا بکنیم. می خواست بعد از اون دیگه هیچوقت نتونه تورو به عنوان یه مرد یا شوهر ببینه.
    خیلی از چیزایی که اونشب میشنیدم رو از قبل میدونستم یا حداقل میتونستم حدس بزنم ولی روبرو شدن با واقعیت محض اونم به این شکل لخت، درست مثل خوردن ناگهانی یه پتک توی ملاجم بود. احساس کردم سرم داره میترکه سعی کردم از جام بلند بشم ولی یه لحظه چشمام تار شد و نزدیک بود زمین بخورم اما هر جور بود خودم رو جمع کردم و بلند شدم.شروع کردم به قدم زدن در طول سالن، رضا همراه و هم ریتم با قدمهای من سوت میزد و وقتی با اخم نگاش کردم گفت:
    -جوون کی نوبت من میشه که کیرمو بخوری؟
    محلی بهش ندادم و اومدم سمت علی، روبروش وایسادم و گفتم
    -خوب چرا توی سالن کارتو نکردی؟
    -نمیدونم شاید دلم برات سوخت، شاید دلم می خواست باهات تنها باشم… نمیدونم
    دوباره نشستم کنار پاش و کیرش رو گرفتم توی دستم
    -خوب اون بی همه چیز می خواست انتقام بگیره یا بقول تو تنبیه، شما دو تا گوریل چه مرگتون بود؟ اصلن ارصلان رو از کجا میشناختین؟
    -ارصلان همیشه دوس داشت واسه همه نماد آدم از اسب افتاده اما از اصل نیفتاده باشه. با اینکه آه توی بساطش نبود و توی یه شرکت، کارمندی می کرد ولی دوس داشت همیشه پولش رو خرج لباس مارک و اینجور چیزا کنه. برای باشگاهم دوس داشت یه باشگاه باکلاس بره، یه جایی مث باشگاه من، در واقع از اولین مشتریهای باشگاه من بود و اونجا آشنا شدیم و خیلی زود ایاق شدیم. برای تجاوزش احتیاج به کمک داشت و هر دوی مارو خوب میشناخت و میدونست از چه دری وارد بشه و چی بیخ گوشمون زمزمه کنه که باهاش همراهی کنیم. مخصوصن که میدونست ما دوتا عاشق کون پسراییم و تو رو ببینیم دیگه نمیتونیم بی خیال کونت بشیم.
    کیرشو توی دستم فشار دادم و گفتم
  • ولی از کجا فهمیده بود ما کی و کجا میریم؟
    -خوب بعد عقدتون ارصلان میره بدیدن سارا و اون دختر جوون و خوش خیال با این تصور که طرف درک میکنه که امکان ازدواجشون میسر نیست و خیلی جنتلمن و شیک از سر راهش کنار میره و براش آرزوی خوشبختی میکنه سر قرار حاضر میشه. اما وقتی با اصرار و فشار ارصلان واسه اینکه برگرده بهش روبرو میشه واسه اینکه ارصلان رو مطمئن کنه که همه چیز تمام شده و قرار نیست تورو ول کنه، بهش میگه حتی قراره آخر هفته باتو یه سفر عاشقونه هم بره و ارصلان هم ریز کار رو از زیر زبونش در میاره
    -خوب گفتی بیخ گوش شما دوتا یه چیزایی می خوند
  • ارصلان تو هرچی عوضی بود توی آدم شناسی اصل جنس بود. خوب میدونست آدمارو چجوری تحریک کنه. کافی بود فقط واسه من تعریف کنه با یه دختری، سالها دوست بوده و حتی ازش درخواست ازدواج کرده اما دختره یه بوالهوس بوده و اصلن دنبال ازدواج نبوده و فقط می خواسته حال کنه و بعد یه پسره لاشی سر و کلش پیدا میشه و دختره هم بخاطر پول پسره ولش کرده و رفته، خوب خودت که میدونی من از این تیپ دخترا تا چه حد متنفرم و وقتی این قصه رو شنیدم حتی بیشتر از دختره از پسری که عشق ارصلان رو با پول از چنگش درآورده بود، متنفر شدم و بدم نمیومد یه درس حسابی بهش بدم
    -البته اینکه ارصلان گفت پسره یه بچه خوشگل کم سن با یه کون گنده اس هم کم تاثیر نبود نه داش علی؟
    -زبل خان رو هم که فقط کافی بود کسی بیخ گوشش میگفت قراره یه دختر رو جلو چشم دوس پسرش و پسره رو هم جلو چشم دوس دخترش بکنه و از قضا، هم دختره و پسره هر دو پولدارن!
    -آخ چه دختر و پسری … اوووف هر کدوم از اون یکی کردنی تر! فقط حیف که اون ارصلان لاشی، سارا جون رو واسه خودش برداشت. خیلی دوس داشتم منم مث ارصلان میشدم بکن اون زن جندت… میشنوی چاقال؟
    دیگه واقعن تحملم از شنیدن تیکه انداختنای لوس و تحقیر کننده رضا طاق شد. بلند شدم و شروع کردم با لگد کوبیدن توی صورتش و اونم داشت بد و بیراه بارم میکرد
    -بدبخت کونی وقتی که کیر من تو کونت بود و داشتی حال می کردی، زنت داشت زیر کیر ارصلان ارضا میشد …
    پامو بلند کردم وکوبیدم توی دهنش، نمیدونم لبش پاره شد یا دندونش شکست ولی دهنش پر خون شد. اما اون عوضی دست بردار نبود و ساکت نمیشد
    -بزار دست وپام باز بشه کونتو پاره میکنم. باید زیر کیرم التماس کنی و خون گریه کنی.
    علی چشماش با چشم بند بسته بود و فقط صداهارو میشنید و همین کلافش کرده بود. سر رضا تشر زد:رضا ببند اون دهنتو
    دور و برم رو نگاه کردم و شورت علی رو دیدم. برش داشتم و بزور چپوندم توی دهنش و بالاخره سکوت برقرار شد.
    بازم سیگار می خواستم، نشستم روی پاهای علی و سیگار رو بنوبت یه پوک خودم میزدم و یه پوک به اون میدادم
    -خوب پس شما هم تصمیم گرفتین همراهیش کنین
    -آره وقتی اومدیم توی ویلا، می خواستیم حال یه بچه پر رو و دوس دختر لاشیش که به رفیقمون نارو زده بودن رو بگیریم. تازه وقتی کارم با تو تموم شد و برگشتم توی سالن و از حرفا و داد و بیداد سارا سر ارصلان دوزاریم افتاد. ارصلان می خواست حداقل تا فردا صبحش بمونیم و همچنان اذیتتون کنیم. خودش از کون بیزار بود و چندشش میشد واسه همین بود که خودش باهات کاری نکرد. اما اصرار داشت من تورو جلوی سارا بکنم. می خواست از تجاوزمون به دوتاتون فیلم بگیریم .ولی من وقتی فهمیدم ارصلان بازیم داده خیلی بهم برخورد و وادارش کردم اونجارو ترک کنیم. توی مسیر برگشت بود که مجبور شد همه چیز رو تمام کمال بهمون بگه.
    -و شما دوتا دیگه هیچوقت با سارا رابطه نداشتین؟
    -البته که نداشتیم… راستش اگه با من بود که با خودتم دیگه کاری نداشتم
    -ولی اومدین سراغم
  • ارصلان دست بردار نبود بنظرش اونجوری که باید تنبیه نشده بودی. اونجوری که انتظار داشت خورد نشده بودی، می خواست بره توی مخت… می خواست همیشه یادت بیاره و اذیتت کنه. پس از گوشی سارا، اکانت اینستاگرامت رو در آورد و اونقد رو مخم کار کرد که بهت پیام بدم. خوب منم واسه اینکه بی خیال بشه و دست از سرم برداره یه عکس واست فرستادم و راستش اگه جواب نمیدادی، هیچوقت دیگه باهات کاری نداشتم ولی تو مث یه ماهی احمق، طعمه رو گاز زدی و بعدم شدی معتاد کیر و البته بعد اینکه با میل و رغبت اومدی تو رابطه و خوب حال دادی، دیگه منم نتونستم بی خیالت بشم.
    هوای تازه لازم داشتم پس پاشدم و رفتم دم پنجره، بازش کردم و هوای خنک خورد توی صورتم. با خودم فکر کردم واقعن یه ماهی خنگ بودم و این همه مدت بازیچه دست یه مشت آدم عوضی و بوالهوس بودم. علی راست میگفت بعد اون پیام، بیشتر از دوماه گذشته بود تا من جواب بدم و علی اصلن سراغ اون پیام رو هم نگرفته بود و احتمالن اگه من جواب نداده بودم …بعد یهو یه چیزی توی مغزم جرقه زد. برگشتم و روی زانو نشستم جلوی صندلی علی، کیرشو توی دستم فشار دادم و گفتم :داری راستشو میگی دیگه؟
  • البته که دارم راستشو میگم تو هم قرار بود حال بدی ولی فقط پوست کیر من بدبخت رو زخم کردی
    -به حالشم میرسیم، الان می خوام بدونم اگه اون ماجرا تجاوز زوری به سارا بود و اونم از قبل خبر نداشت و شما هم بیخبر کشیده شده بودین وسط ماجرا، پس چرا سارا بازم به ارصلان برگشت؟
    -خوب راستش بعد تجاوز ما رفتیم ویلای من و اونشب ارصلان با پیام و حتی تلفن تا صب با سارا حرف زد. نمیدونم چی میگفتن ولی از همون شب همه چیز دوباره شروع شد.
    یادم اومد که اونشب سارا منو از اتاق خواب انداخت بیرون و صبح حالش خیلی بهتر شده بود
    -راستش ارصلان به هدفش رسیده بود و سارا تو رو به یه چشم دیگه میدید و بعد برگشتنتون به تهران، بدیدن ارصلان رفته بود. گفته بود طلاقشو از تو میگیره و حاضره باهاش هر جا بخواد بره و باهاش زندگی کنه اما اینبار ارصلان دیگه نمی خواست. راستش ارصلان نمی خواست با دختری که دوستاش جلوی چشمش ترتیبشو داده بودن ازدواج کنه. نمیدونم شاید اصلن دلیل انتخاب ما واسه همراهیش توی تجاوز این بود که فکر می کرد ما چون گی هستیم کاری با سارا نخواهیم داشت و ققط تو رو می کنیم و سارا بدون اینکه دست غریبه بهش بخوره واسه خودش میمونه.
    سارا بهش برخورده بود و واسه اینکه حال ارصلان رو بگیره تصمیم گرفت برگرده پیش تو و با اینکارش ارصلان رو هم اذیت کنه. اما راستش اگه توی همون روزای بعد تجاوز، یه جنمی چیزی توی وجود تو میدید یا بیشتر هواشو میداشتی، شاید اتفاق اونروز رو پشت سر میزاشت و می پذیرفت که در مورد تجاوز، تقصیری متوجه تو نبوده و واسه همیشه قید ارصلان رو میزد و بتو و زندگی با تو میچسبید. اما اون چیزی که می خواست رو هیچوقت توی تو پیدا نکرد. مخصوصن که با رفتنت به خدمت، ارصلان فرصت کافی پیدا کرد که سارا رو کامل مال خودش بکنه و تا جایی که میشد از تو جداش کنه. بعدم که رسمن کونی شدی و کونی شدنت مث یه هدیه واسه ارصلان بود
    -منظورت چیه؟
    -ارصلان میدونست که تو کونی شدی، رضا بهش گفته بود و اونقد دیوونه بود که حتی می خواست برنامه بریزه که یه روز وسط کار، در حالی که من و رضا داریم ترتیبتو میدیم با سارا برسن بالای سرمون و میخ آخر رو به تابوت رابطه شما بزنه. وقتی قبول نکردم بازم تحت فشارم قرار داد که از دادنت فیلم بگیرم که نشون سارا بده ولی بازم من زیر بار نرفتم.
    -چرا اونوقت؟
    -راستش رفتار ارصلان در مورد انتقام گرفتن و تجاوز برام قابل تحمل و چشم پوشی بود. اما وقتی فهمیدم با سارا وارد رابطه شده و یه زن شوهر دار رو از راه بدر کرده دیگه چشم دیدنش رو نداشتم و بزور تحملش می کردم.
    با حرفهای، علی گذشته جلوی چشمم مرور میشد بله دلیل اون دور شدنش از من بعد از اینکه برگشتیم تهران و اینکه چند روز بعد زنگ زد و عذرخواهی کرد و اون ساک و … الان برام روشن شده بود. تازه یادم می ا ومد که بعد از اینکه دو ماه آموزشی رو رفتم، باهام سرد شده بود. و بعد از اون هم روز بروز با تحقیر بیشتری بهم نگاه میکرد چون حتمن ارصلان بهش گفته بود. و احتمالن برای اثبات ادعاش، دنبال فیلم بوده یا اینکه برسن بالای سرم… حتی تصور اینکه در حالی که برای علی ساک میزنم و کیر رضا توی کونمه، یهو در باز میشد و سارا و ارصلان وارد میشدن …
    بخودم که اومدم دیدم همینجور که توی افکارم غرق شده بودم ناخودآگاه داشتم کیرشو ساک میزدم. از دهنم کشیدمش بیرون و انگار با خودم نجوا می کردم
    -و اینجوری بود که اینهمه سال با هم بودن
    بعد از چند لحظه سکوت، بازم صدای علی بلند شد
    -رابطشون خیلی عجیب بود، هم عاشق هم بودن هم از هم متنفر، هم نمی تونستن با هم باشن هم بی خیال هم نمیشدن، هم واسه هم میمردن هم تا حد مرگ همدیگه رو اذیت میکردن.
    -میدونستی که این آخریا خودشو به من نشون داده بود؟
    -کی؟… ارصلان؟
    -آره
    -واقعن؟؟؟نمیدونستم
    -بنظرت واسه چی اینکارو کرد؟ چی تو سرش بود؟
    -والا نمی دونم ولی احتمالن می خواسته تو بدونی که زنتو میکنه
    -آخه واسه چی؟
    -واسه اینکه روانی بود واسه اینکه بیشتر از هر کسی توی این دنیا از تو متنفر بود. واسه اینکه می خواست سارا تمام و کمال مال خودش باشه.
    -خوب سارا رو که داشت
    -آره داشت ولی تا برخ تو نمیکشید عقده هاش آروم نمیگرفتن. باید بهت حالی می کرد که تو فقط یه اسمی توی شناسنامه سارا، ولی توی زندگیش فقط یه مهمونی
    دیگه مغزم سر شده بود و انگار هیچ حسی نداشتم
    -و شیما چی؟
    -شیما چی؟ منظورت چیه؟ چه ربطی به اون داره؟
    -یعنی اون توی بازیاتون نقشی نداشت؟
    -توهم زدی واقعن، بودن شیما توی اون روز توی اونجا فقط یه حادثه بود.
    با شنیدن این حرف شروع کردم به ساک زدن، محکم و محکم تر، دست میکشیدم به تنه اش و سرشو میمکیدم. اونچنان با مکش و محکم کارمو انجام دادم که حتی علی هم با اون کمر سفت، بالاخره از پا درومد و آبش پاشید توی دهنم. علی سرشو برده بود عقب و داد میزد
    -عاااه عاااه می خوام بکنمت عوضی …بخور تا قطره آخرشو بخور
    معمولا تا جایی که میشد نمیزاشتم آب کیر توی دهنم بیاد. اما اینبار کل آب کیرشو توی دهنم جمع کردم و یدفه بلند شدم و همینطور که علی داد میزد باهاش لب تو لب شدم و کل آبو خالی کردم توی دهنش، سعی کرد سرشو برگردونه ولی اسیر دستم بود و تا قطره آخرو خالی کردم توی دهن و حلقش و وقتی ازش جدا شدم مث دیوونه ها میخندیدم و علی نعره میزد
    -خیلی آشغالی عوضی… بحسابت میرسم
    -هووووش چرا افسار پاره کردی؟اولین باره یکی مث خودت باهات رفتار میکنه
    رضا چشاش گرد شده بود و باورش نمیشد چی داره میبینه
    یه نگاه به علی کردم که داشت عوق میزد و آب کیر، روی دهن و سینش ریخته بود و یه نگاه به رضا که شورت علی تو دهنش بود و شورته و دهن و صورتش خونی بود. اولین بار بود که از سکس با علی تحقیر که نشده بودم هیچ پر از غرور و مست قدرت بودم.
    ولو شدم روی مبل و یه نخ سیگار دیگه آتیش زدم. حس میکردم یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شده. همونجور که گفتم بعد مرگ سارا تصمیم گرفته بودم گذشته رو خاک کنم و همه چیزو فراموش کنم. اما با اومدن علی در خونم، دوباره گذشته مث بختک افتاده بود روی ذهن و اعصابم، باید یبار واسه همیشه با همه اون گذشته کثیف و لعنتی روبرو میشدم . باید همه چیز رو همونجور که بوده می فهمیدم کامل و بی کم وکاست، باید می فهمیدم نقش هر کدوم از آدمای دخیل توی اون گذشته چی بوده و حالا همه چیزو میدونستم. بارها به خودم گفته بودم آیا بهتر نبود وقتی ارصلان توی خونس، پلیس رو خبر کنم و بدمشون دست پلیس؟ و حالا هیمنطور که توی مبل فرو رفته بودم و به دود بالای سرم نگاه میکردم با خودم گفتم اگر پلیس میریخت توی خونه حتمن منکر همه چیز میشدن و مگه کسی شاهد سکسشون بود؟ حتی اگه رابطه داشتنشون هم ثابت میشد بالاخره زبون باز میکردن و علی و رضا و شیما هم پاشون به قضیه باز میشد و … نه من کار درست رو انجام داده بودم. حس عطش عجیبی بهم دست داده بود. با سرخوشی داد زدم
    -الان مشروب میچسبه
    اما صدای علی مث یه کشیده ناگهانی خورد توی صورتم
    -تو کشتیشون مگه نه؟
    اولش یخ کردم ولی خودمو جمع کردم. دوس داشتم برم چشم بند رو از رو چشماش بردارم. زل بزنم توی چشماش و بگم آره کار من بود حالا چه گوهی می خوای بخوری؟ ولی میدونستم هنوزم اونقد دل و جرات ندارم که باهاش چشم تو چشم بشم
    -قبلنم این سوالو پرسیدی
    داد زد:آره ولی اونموقه نمیدونستم چه جونوری شدی و چه کارایی از دستت برمیاد و مهمتر اینکه نمیدونستم اون ارصلان کوسخول خودشو بهت نشون داده
    -حالا فرض کن کار من بوده مگه چیزی غیر این حقشون بود؟
    -قبلنم بهت گفتم زنده و مرده اون دوتا عوضی واسم فرقی نداره ولی مهم اینه که بمن دروغ گفتی
    بحث رو ادامه ندادم و رفتم کنار اوپن، سه تا پیک گذاشتم و توی دوتاش پودر ریختم، زیادم ریختم، اونقدی که یه فیل هم با خوردن اون مقدار همراه الکل از پا میفتاد. در واقع مخلوط اون حجم از دارو با الکل، ممکن بود باعث اوردوزشون بشه یا دیوونه بشن. تا دارو توی الکل مخلوط بشه شروع کردم به لباس پوشیدن .علی که چیزی نمیدید با بی حوصلی گفت
    -چه غلطی میکنی، اگه بازیت تموم شده بیا بازم کن بدنم خشک شده.
    -خوب اگه بازتون کنم زنده ازینجا میرم بیرون؟
    -قول میدم کاری باهات نداشته باشم
    -بقولت نمیتونم اعتماد کنم
    -پس میخوای چه گوهی بخوری؟
    با هم مشروب میزنیم و شما از هوش میرین و بعد من میرم. بعد از اینم دیگه هیچوقت همدیگه رو نمیبینیم. هر کسی دنبال زندگی خودش میره
    -می خوای دوباره چیز خورمون کنی؟
    پیک خودم رو یه نفس رفتم بالا و پیک دوم رو برداشتم و رفتم کنار رضا شورت رو از دهنش بیرون کشیدم.
    -من نمیخوام چیزی بخورم همینجوریم دارم میترکم باید برم دسشویی
    -همینجا کارتو بکن… راحت باش
    زدم زیر خنده، الان دیگه نوبت من بود که اذیتش کنم و بخندم
    -آخه هرجا بری گیرت میارم و …
    -اگه میخوای باز بشی فعلن خفه شو و بخور
    لیوان رو خالی کردم توی دهنش و مطمئن شدم همشو بخوره
    -اه این چه زهرماریه
    علی هم پیکشو خورد. دوتا پیک دیگه رفتم بالا و اون دوتا هم با خوردن پیک دوم بیهوش شدن.
    چمدونم رو آوردم توی هال و پلاستیک بزرگی که چهار تا بطری یک لیتری الکل داخلش بود رو برداشتم. با چاقو، بندهای پلاستیکی رو از دست و پاهاشون باز کردم و توی چمدون گذاشتمشون. علی و رضا رو کف هال همونجور لخت و کنار هم درازشون کردم. فرش رو جابجا کردم طوری که یه طرفش بالای سرشون بود و سر دیگه اش نزدیک پنجره، درست جایی که پرده پارچه ای جمع شده بود و تا نزدیک زمین میرسید. چمدون رو گذاشتم بیرون و بطری ای که ازش میخوردیم رو گذاشتم بالای سرشون و طوری خوابوندمش روی زمین که سرش به سمت فرش باشه. دو تا پیک هم روی زمین کنارشون گذاشتم و پیک سوم رو آب زدم و سر جاش گذاشتم. فندک زیپو رو هم همونجا گذاشتم و البته پاکت سیگاری که برعکس فندک، نمیدونستم اثری ازش باقی میمونه یا نه، دیگه تقریبن همه چیز آماده بود.یه نخ سیگار آتیش زدم و کل صحنه رو نگاه کردم . بدنهای لخت، مشروب، خون، آب کیر، بیهوشی و … در یک کلام تصویری کامل از گذشته من! گذشته ای که قرار بود برای همیشه پشت سر بزارم.
    بطریهای الکل رو باز کردم یکیش رو کامل روی فرش ریختم. سه تای دیگه رو روی پرده ها، مبلها، راه پله چوبی که به طبقه بالا میرفت، در اصلی هال و هر چیز قابل اشتعال، پرده رو آتیش زدم و سریع خارج شدم . چمدون سبک شده بود و خیلی سریع خودم رو رسوندم به ماشین که پنجاه تا صد متری اونورتر از ویلا توی یه جای تاریک پارکش کرده بودم. بی معطلی روشن کردم و حرکت کردم.
    ساعت نزدیک دو بود و من افتاده بودم توی جاده اصلی و داشتم از صحنه جنایت دور و دورتر میشدم. صحنه ای که برای طراحیش خیلی زمان گذاشته بودم. راستش اگه علی نیومده بود در خونه و گذشته رو دوباره زنده نکرده بود، منم هیچوقت به اینجا نمیرسیدم. ولی با اومدنش دوباره همون حس نفرت انگیز تحقیر شدگی که وقتی با واقعیت خیانت سارا روبرو شدم رو دوباره در من زنده کرده بود. بله علی میدونست که ارصلان با سارا در رابطه بوده. و دوباره ذهن مریض من بکار افتاده بود. باید میفهمیدم علی و رضا کجای این رابطه بودن و حتی خود سارا، اینبار دیگه توی ذهنم فقط ارصلان نبود که منو تحقیر میکرد و بهم میخندید. اینبار علی و رضا و… نیاز شدید و دیوانه کننده ای داشتم که اولن همه چیز رو بدونم و دومن خودم رو برای همیشه از شر گذشته خلاص کنم طوری که دیگه هیچوقت نتونه دنبالم بیاد. این یه واقعیته که هر کاری دفه اولش سخته یا حداقل برای من که اینطور بود.
    راستش دیدن اون کلیپ انگیزشی از من یه قاتل نساخت فقط چشمهای منو باز کرد. بنظرم بعضی از ما آدمها این شانس رو داریم که یه روزی و یه جایی چشمامون باز بشه و ذات حقیقی خودمون رو ببینیم و اون وقته که باید از خودمون بپرسیم آیا از چیزی که هستم راضیم و قراره تا آخر عمر همین باشم؟برای من این اتفاق افتاد. در اساطیر یونان پرمتئوس که عاشق انسانهاست، ضعف و درموندگی انسانهارو میبینه، به کوه المپ میره و ارزشمندترین دارایی خدایان یعنی آتش رو میدزده و در اختیار انسانها میزاره و آدمهای تا دیروز ضعیف و بیچاره و بازیچه خدایان، با آتش(آگاهی)به قدرت و جایگاهی در حد خدایان میرسن. اون فیلم برای من حکم همون آتش خدایان رو داشت و منو از یه برده به حاکم زندگیم تبدیل کرد. در واقع تا قبل ازون انگار همه عمرم رو توی یه چهار دیواری تاریک و کثیف بسر برده بودم و به خودم قبولونده بودم که زندگی و دنیا همینه و چیزی غیر ازین نیست. اون فیلم مث یه وزنه سنگین، خورده بود توی دیوار و یه سوراخ بزرگ وسطش ایجاد کرده بود. سوراخی که از داخلش برای اولین بار دنیای بزرگ و واقعی رو دیده بودم. فقط کافی بود پامو ازش میزاشتم بیرون و من اینکار رو کردم و آزاد شدم.از خیلی از قید و بندها آزاد شدم و پی به قدرت خودم بردم. به هیچ قیمتی هم دیگه قصد نداشتم به اون چاردیواری کثیف برگردم.

باز هم به یه نقشه حساب شده احتیاج داشتم با جزئیات کامل و بی کم و کاست. اینبار این مزیت رو داشتم که جز شیما، هیچکسی توی این دنیا از رابطه من با علی و رضا خبر نداشت.(حداقل آدمی که زنده باشه)! مدتها بود که هیچ تماس تلفنی بین ما رد بدل نشده بود و تنها از طریق اینستاگرام فیک من با هم در رابطه بودیم.تنها چیز مهم این بود که باید مطمئن میشدم دوتاشون توی ویلا باشن و هیچ نفر سومی در کار نباشه. بهترین فرصت، شب عید بود. زمانی که همه اون شب رو با خانواده میگذروندن، برعکس این دو نفر که از خونه و خونوادشون گریزون بودن. پس دوباره نقشه رو طراحی کردم. بارها و بارها در ذهنم مرورش کرده بودم. باید همه جزئیات رو در نظر میگرفتم. میدونستم که اگه طرف، لباس تنش باشه بعد از سوختن، بازم آثاری بجا میمونه که نشون بده لخت نبوده و من می خواستم پلیس اون دو نفر رو لخت و خوابیده کنار هم پیدا کنه.احتیاج به تحقیق زیادی نبود تا پلیس پی به تمایلات هم جنس خواهی اون دو نفر و حتی نفرت علی از زنها ببره، این موضوع رو وقتی در کنار رابطه بسیار نزدیک علی و رضا و دوستیشون از زمان بچگی و لخت بودنشون کنار هم بزاریم، احتمال زیاد پلیس رو به این نتیجه میرسوند که این دو از بچگی پارنتر جنسی هم بودن و اونشبم توی ویلا…این موضوع هم یه بی آبرویی برای اون عوضیا بود و انتقامی برای من و هم اونقد داستان بزرگی بود که خیلی از ذهنهارو درگیر کنه طوری که از خیلی از سرنخها غافل بشن…اما در مورد خود صحنه آرایی باید ذهن پلیس به این سمت میرفت که اونشب رضا و علی تا خرخره خوردن و شاید موادی هم زده باشن و سکس و آخر شب از شدت مستی و خستگی از پا درومدن. ولی وسط اون مستی و بیهوشی احتمالن یکیشون هوس سیگار میکنه . همونجور که دراز کشیده و همه چیز دور و برشون ریخته با دست بالای سر و دور و برشو میگرده آخه اونقد مسته که چشماش چیزی نمیبینه. توی این بین دستش به بطری که درش باز مونده میخوره و میندازتش. مشروب راه میگیره به سمت فرش و دیواری که پرده کنارشه، ولی طرف اونقد مسته که حتی متوجه هم نمیشه یا اگه میشه حال اینکه کاری بکنه رو نداره. سیگارشو آتیش میزنه و بعد شاید فندک رو میندازه یوری بدون ابنکه خاموشش کنه یا شاید فندک رو خاموش میکنه و چند پوک بسیگار میزنه و وقتی دستاشو میبره بالای سرش و کش و قوس میاد برای چند دیقه بیهوش میشه سیگار از دستش میوفته و یا وقتی سیگار کشیدنش تمام میشه خیلی بی خیال تو عالم مستی فقط ته سیگار رو پرت میکنه و از هوش میره به هر صورت فرش آتیش میگیره و بعد پرده ها و سقف چوبی و … در عرض چند دقیقه اونقد دود جمع میشه که حتی قبل اینکه آتیش به بدنها برسه هر دو خفه شدن. برای شعله ور کردن آتش نمیتونستم از نفت یا بنزین استفاده کنم. چون آتشی که با این مواد ایجاد بشه بعد از خاموش شدن هم برای اهل فن قابل تشخیصه که از بنزین یا نفت استفاده شده ولی الکل هیچ اثری بجا نمیزاشت و مخصوصن با مشروباتی که توی خونه بود جای شکی باقی نمیزاشت.

هشت ماه بعد

بعد از یه سکس محکم، هر دو روی تخت ولو بودیم. تازه نفسم جا اومده بود که یه نخ سیگار روشن کردم. شیما گفت:یه نخم بمن بده. توی دوره افسردگیش، عادت به سیگار کشیدن پیدا کرده بود. وقتی براش روشن کردم و دوباره کنارش دراز کشیدم برگشت و یه بوس زد روی لپم و گفت مرسی، دوباره دراز کشید. دود سیگارمون سمت سقف میرفت و من احساس آرامش عجیبی میکردم. بالاخره بعد سالها، طعم واقعی آرامش و آزاد شدن از هر فکر و خیالی رو میچشیدم.دیگه خیلی به گذشته فکر نمی کردم یا حداقل خیلی وقت بود که دیگه فکرش رو نکرده بودم.
بعد از مرگ علی و رضا، به شیما نزدیک شده بودم. خیلی قبل از مرگ علی رابطشو باهاش کات کرده بود ولی بازم دورادور ازش خبر داشت و وقتی بهش پیام دادم و هم رو دیدیم با تعجب و اشتیاق گفت: اینجور که شنیدم علی و رضا با هم رابطه داشتن تو میدونستی؟ تا جایی که میتونستم خودم رو متعجب نشون دادم
-واقعن؟؟؟ یعنی اون دوتا موجود دایم الحشر از قید سوراخ همدیگه هم نمیگذشتن؟ بعد حالت متفکرانه بخودم گرفتم و گفتم: هیچ چیز ازونا بعید نبود. بعد حالت شوخی و خنده گرفتم و گفتم شیما فکرشو بکن کسی باهاشون نرفته. بعد مست کردن و حشری شدن. علی گفته چیکار کنیم؟ رضا هم تیریپ مرام برداشته گفته داش علی مگه من مردم بیا بزار کون خودم!!! فکرشو بکن. شیما ازین توصیف غش کرد از خنده اما خیلی زود یادش اومد که اونا مردن و خنده روی صورتش ماسید.
دو سه بار دیگه با شیما قرار گذاشته بودم اما برادرش مازیار سیریش بازی در میاورد و رفتارش روی اعصاب بود. یجورایی هوا برش داشته بود حالا که علی نیست میتونه برای من و شیما تعیین تکلیف کنه و بعد پارو فراتر گذاشت و خواست باهام سکس کنه. اما بعد از اینکه توی یه حادثه جونشو از دست داد، دیگه هیچ سر خری در کار نبود. فقط باید منتظر می موندم تا شیما دوره افسردگیش رو پشت سر بزاره. دوره ای که شده بودم تنها مونس و همدمش، راستش خودم هم آرامش عجیبی ازش میگرفتم. تقریبن شیش ماه بعد از مرگ مازیار، شیما از لاک خودش بیرون اومده بود.

سیگارش که تموم شد برگشت روی پهلو، دست گذاشت روی بازوم و گفت خیلی عوض شدی!
-یه مدته باشگاه میرم
با همون چشمای گرد و درشتش یه نگاه گرم و دوستانه بهم کرد و گفت: فقط اونو نمیگم همه چیت عوض شده.
راست میگفت همه چیز من داشت عوض میشد. حتی چند ماهی بود مرتب بدنسازی میرفتم. بدنم خیلی شکل نگرفته بود ولی بازوهام یکم سفت شده بود و دستام قویتر شده بودن. در مورد سکس تازه فهمیده بودم مشکلم بیشتر از اینکه زودانزالی باشه در واقع ناشی از بی تجربگی، کار نابلدی و بیشتر از همه استرس بوده. تازه فهمیده بودم چطور سکس کنم و چطور بر خودم مسلط باشم. چطور توی سکس افکارم رو مدیریت کنم. چطور اعمال قدرت کنم که طرف مقابل اذیت نشه و حتی لذتم ببره از قوی بودنم. یاد گرفته بودم توی سکس غرق نشم و حین سکس از غرور و لذت جنسی بصورت همزمان لذت ببرم و راستش جدیدن از ارضای روحی و روانی بیشتر لذت میبردم تا ارضای جنسی و همین اومدن آبم رو هم عقب مینداخت و اعتماد بنفسم رو بالا برده بود.
منم برگشتم روی پهلو، یه بوسه رد و بدل کردیم و گفتم:حالا این تغییر خوبه یا بد؟
برگشت و دراز کشید و بعد یه مکث همینجور که سقف رو نگاه میکرد گفت
-راستش اونقد تغییر کردی که دیگه اون ساسان قبلی رو بزور یادم میاد. قبلن یه پسر ضعیف و ترسو و بی دست و پا بودی اما حالا انگار شدی مجسمه اعتماد بنفس! و البته که این خوبه
با این توصیفش دراز کشیدم و غرق لذت شدم. دیگه نمی خواستم به گذشته فکر کنم. منم می خواستم اون ساسان قبلی رو واسه همیشه فراموش کنم. راستش از اینی که الان شده بودم خبلی لذت میبردم و می خواستم همین بمونم
-شیما
-جانم
-باهام ازدواج میکنی؟
-جااان؟؟
-باهام ازدواج کن
شوکه شده بود. رفت توی فکر، میدونستم که با پسرای زیادی رابطه داشته، شاید حتی با برادر خودش، اما اون لحظه هیچکدوم از اینها برام مهم نبود. تنها چیز مهم این بود که شیما، من رو همونجور که بودم دیده بود تا عمق وجودم رو و هیچ وقت منو قضاوت نکرده بود. همراه و همرازم توی خیلی از کارا بود و تنها کسی در دنیا بود که بهش اعتماد داشتم و بهم آرامش میداد. همینطور که کنار هم دراز کشیده بودیم دستش رو آورد روی دستم و انگشتامون حلقه شد توی هم
-اگه ازدواج کنیم قول میدی هنچنان پایه فانتزیام باشی؟
-پایه هر چی بگی هستم
-پس باشه
پریدم توی بغلش و لبامون رفت روی هم

پایان


پی نوشت اول: راستش اگه بخام باهاتون روراست باشم این بخش آخر، هیچوقت واقعن اتفاق نیفتاد. خیلی دوس داشتم اینجوری میشد و ضمنن این داستانم با یه پایان خوب و قشنگ بسته میشد. اما واقعیت اینه که آدمی هر چقدر هم زرنگ
و هرچقدر قوی باشه، هرچقدر با برنامه پیش بره، هرچقدر بی عیب و نقص کارش رو انجام بده و هرچقدر سخت تلاش کنه بازم قرار نیست همیشه برنده باشه. حقیقت اینه که سارا وابستگی شدیدی به مازیار داشت و با مرگش دچار یه افسردگی واقعن شدید شد. تا ماهها کسی نمی تونست سمتش بره و بعد از اون رابطش با من خیلی کم رنگ شد و نهایتن رابطش رو با من قطع کرد. مطمئن نیستم ولی حس می کنم از من میترسید. شاید اونم توی اون دوره افسردگیش زیاد به گذشته فکر کرده بود و به نتایجی رسیده بود. نهایتن دو سه ماه بعد از سالگرد برادرش با یکی از پسرای فامیلشون ازدواج کرد. البته منم توی اون دوره وقت و انرژی زیادی واسه صرف کردن روی پروژه شیما نداشتم. شراکت پدرم و بابای سارا تموم شده بود و همه چیز بهم ریخته بود. انگار یه زلزله مهیب توی شرکت اتفاق افتاده بود و همه چیزمون داشت از دست میرفت. بابا که همیشه برام نماد قدرت و درایت بود، بعد از اون فاجعه و بیشتر بخاطر بی آبرویی ای که پیش اومد، در هم شکسته بود. دل و دماغ کار و شرکت رو هم نداشت و اینگار دیگه هیچی از دنیا نمی خواست. فقط چسبیده بود به نوش باربد، نوه ای که شاید از برخوردای سرد من باهاش حدس زده بود که واقعن نوه خودش نیست. خودم بودم و خودم با کوهی از مشکلات که باید یه تنه باهاشون میجنگیدم. سخت بود، خیلی سخت، ولی بعد یکسال تلاش شبانه روزی خیلی چیزا رو نجات دادم.

پی نوشت دوم: این روزا که وضعیت شرکت به ثبات نسبی رسیده، همزمان دو تا صدای متفاوت داره توی گوشم زمزمه میکنن. یکی میگه اگه یه اتفاقی واسه شوهر شیما بیوفته، شاید یه راهی باشه که با یه نقشه خوب بتونم شیما رو برگردونم.همزمان یه صدای دیگه میگه بپذیرم که گذشته،گذشته و زمان مث یه مه غلیظ هر چه در گذشته بوده رو در خودش فرو برده و هیچ چیزی نمونده. علی رفته ،سارا رفته، رضا و ارصلان و حتی مازیار رفتن. حتی باید قبول کنم که شیما هم واسه همیشه رفته. صدایی که میگه من جوونم و هنوز سالهای زیادی رو پیش رو دارم و توی این دنیا، هنوز چیزای خیلی زیادی واسه تجربه کردن هست. مخصوصن که هم پول دارم و هم با اون روزگاری که پشت سر گذاشتم، تازه یاد گرفتم چجوری ارباب زندگی خودم باشم و افسار دنیارو توی دستام بگیرم.
نظر شما چیه؟

نوشته: ساسان


👍 40
👎 1
23301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

861688
2022-03-02 01:43:02 +0330 +0330

داستان رو نخوندم، ولی تعریفش رو شنیدم و حتما سر فرصت از اول میخونم.
خسته نباشی ساسان خان❤

5 ❤️

861689
2022-03-02 01:44:22 +0330 +0330

متفاوت تمومش کردی خوشمان امد
ولی یه مثلی هست که میگه : یك بار جستی ای ملخ، دو بار جستی ای ملخ، بار سوم چوب است و فلك.
دوست داشتم اخر داستان یه بلایی سرت بیاد اخه تا حالا چهارنفر ادم رو کشتی 😂😂

3 ❤️

861692
2022-03-02 01:51:40 +0330 +0330

عالی بود… خسته نباشی

3 ❤️

861694
2022-03-02 01:57:34 +0330 +0330

متن روان و داستان پیچیده بت نگارشی عالی👍

3 ❤️

861707
2022-03-02 02:37:55 +0330 +0330

آقا من یه چیزی رو نمیفهمم تو داستان به این قوی‌ای نوشتی کلی تعلیق چند بار خط داستان عوض میشه چرا بعضی جاهاش اسمارو اشتباه نوشتی تو این تو همین قست تو پی نوشت اولت شیما رو سارا نوشتی
در کل خسته نباشی واقعا داستان قشنگی بود و واقعا شبیه متن یه سریال بود که میشد توش موقعیتارو تصویر سازی کرد

3 ❤️

861736
2022-03-02 06:37:05 +0330 +0330

آقا ساسان من که قسمت های قبلی داستان شما را نخواندم.این قسمت را هم همچنین. فقط خواستم بپرسم، شما ۵ قسمت ارصلان داشتید؟ هیچ کس از خوانندگان فرهیخته شما نگفت که باید ارسلان داشته باشید؟ روح امیر ارسلان نامدار شاد.

2 ❤️

861764
2022-03-02 12:04:04 +0330 +0330

نویسنده گرامی داستان خوبی بود قسمت اول گفتید تخیلی هست پی نوشت یه چیزایی گفتید انگار واقعی آخر سر تخیلی بود یا واقعی؟

2 ❤️

861767
2022-03-02 12:53:45 +0330 +0330

عالی بود داداش خسته نباشی

2 ❤️

861776
2022-03-02 13:44:45 +0330 +0330

ساسی جان به عنوان یه کونی افتخار می‌کنم که هموطن کونی با استعدادی مثل تو دارم.واقعا اگه تو امریکا مسابقه استعداد سنجی به اسم «امریکا گوت تلنت »بین کونیها بزارند مطمئنم با این استعدادت تو داستان نویسی راجع به کونیها و بیغیرتها نفر اول میشی.لطفا بازم بنویس.

2 ❤️

861782
2022-03-02 14:36:33 +0330 +0330

آه
چه داستان زیبایی بود، هردو پایان هم عالی بود و دومی قابل پذیرش تر
بسی لذت بردیم از خواندنش تشکر

2 ❤️

861794
2022-03-02 18:04:09 +0330 +0330

راستی گفتی خط داستان قرار نبود اینجور پیش بره و کامنت ها باعث شد تغییرش بدی
لطفا درباره اون چیزی که از اول میخواستی بگو

2 ❤️

861819
2022-03-02 22:40:53 +0330 +0330

مملی رستگاری
مرسی از همراهی همیشگی شما 🙏

2 ❤️

861820
2022-03-02 22:42:21 +0330 +0330

Reza.sd77
مرسی آقا رضای عزیز، امیدوارم پسندتون قرار بگیره
منتظر نظرتون هستم

2 ❤️

861821
2022-03-02 22:43:35 +0330 +0330

+Pooppoo
مرسی داداش
راستش اگه مشغله کاری آخر سال فرصت بده یه تاپیک در مورد شخصیت ساسان میرم

1 ❤️

861822
2022-03-02 22:46:27 +0330 +0330

محمدرضا133
مرسی دوست عزیزم
در مورد غلطهای املایی و جابجا نوشتن اسامی از شما و سایر مخاطبین داستان عذر میخام اما در مورد چراییش در کامنتهای قسمتهای قبلی توضیح داد و در تاپیکی جداگانه هم توضیح دادم که علت اصلی وقت کم و مشغله زیاد و تایپ با گوشی بود
بازم مرسی

1 ❤️

861823
2022-03-02 22:47:38 +0330 +0330

saamaanrezaaei
مرسی از شما و خوشحالم که راضی بودین

0 ❤️

861824
2022-03-02 22:49:08 +0330 +0330

خرس هیز
کار خوبی کردی عزیزم راستش منم نظر شمارو اصلن نخونون و اصلن برام سوال پیش نیومد که چطور داستان رو نخوندی ولی فهمیدی توش ارصلان داره نه ارسلان

0 ❤️

861826
2022-03-02 22:54:15 +0330 +0330

Im MK
مرسی از لطف شما و ممنون که بازم من و داستان رو از نظرتون بی نصیب نگذاشتین
بله حق با شماست با اینکه توی این قسمت خیلی سخت تلاش کردم که اشتباهات و غلطهارو به حداقل برسونم ولی بازم چند دیقه بعد ارسال داستان بود که متوجه شدم توی پی نوشت بجای شیما، سارا نوشتم

1 ❤️

861827
2022-03-02 22:56:22 +0330 +0330

ryoush
صد درصد تخیلی بود اون پی نوشت ها هم برای شیطنت بود و هم برای اینکه کسانی پایان خوش و گل و بلبل راضیشون نمیکنه هم راضی باشن و هم یجور راه برای ادامه احتمالی داستان که بعدها داستان در یکی از دو راه پیشنهادی ساسان پیش بره

2 ❤️

861828
2022-03-02 22:57:51 +0330 +0330

bita kooni
مرسی بیتاجان شما همیشه لطف داشتین
توی این قسمت سعی کردم از روانکاو کونی عبور کنم و به فیلسوف کونی نزدیک بشم 😁

1 ❤️

861830
2022-03-02 23:05:01 +0330 +0330

REZA.texas
مرسی داداش
خوشحالم که راضی بودین
راستش خط دیگه داستان این بود که قرار بود تجاوز یه تجاوز اتفاقی و کور باشه و هیچ آشناییت قبلی بین سارا و ارصلان نباشه بعد یه روز که ساسان با علی و رضا وسط کارن و حتی ساسان زنونه پوش هم شده یه دفه ارصلان و سارا دست توی دست برسن توی صحنه و هم سارا و هم ساسان شوک بشن
بعد بفهمیم که سارا هم بعد تجاوز با ارصلان وارد رابطه شده و در نهایت هر دو نفر این موضوع کنار بیان و ساسان یه بی غیرت کامل بشه تا اونجا که حتی ارصلان شب جنعه بیاد خونشون و شام بخورن و بعد یه بالشت و پتو بده دست ساسان و بفرستتش توی هال و خودش سارا رو ببره اتاق خواب یا حتی ساسان رو مجبور کنه براش ساک بزنه تا وقتی کیر حسابی سر پا شد بره سراغ سارا که خوب از لحاظ شهوانی بودن اون خط داستان خیلی شهوتی کننده تر بود ولی این خط فعلی فک کنم از لحاظ داستانی با ارزشتر بود

3 ❤️

862000
2022-03-03 19:10:05 +0330 +0330

انتقام همه جوره اش خوبه :)
چند جا تعارض داشت با قسمت های قبلی اما دوست داشتم

1 ❤️

866884
2022-04-03 18:25:09 +0430 +0430

ملخ تجربه کن دیگه نری طرف کشتن و …
برو بیل گیتس بچسب به زندگی خودت حالش ببر

2 ❤️

879869
2022-06-16 11:10:29 +0430 +0430

درود عالی بود خیلی خیلی حال کردم

1 ❤️

879870
2022-06-16 11:12:33 +0430 +0430

درود عالی بود خیلی خیلی حال کردم

1 ❤️

879878
2022-06-16 12:26:24 +0430 +0430

من معمولی

خوشحالم که دوس داشتین

0 ❤️

916348
2023-02-22 14:52:44 +0330 +0330

عالی بود 👌

1 ❤️