پیشنهاد بی شرمانه (۳)

1401/04/05

...قسمت قبل

توی اتاقم جلو آینه کارایی که قرار بود پیش نغمه انجام بدم رو تمرین میکردم.
لباس کاملا رسمی به تن داشتم.جعبه ی حلقه رو باز کردمو زانو زدم.
نغمه جان من دوست دارم بقیه عمرم رو در کنار تو زندگی کنم و لحظه لحظه اش رو با تو بگذرونم.با من ازدواج میکنی؟؟
من توی عالم خودم سیر میکردم ، غافل از اینکه تمام مدت نازی جون داشته منو میدیده که دارم چیکار میکنم.
داخل شد و چنان سیلی بهم زد که هنوزم صداش توی گوشم میپیچه.
× تو پیش خودت چه فکری کردی که میخوای همچین پیشنهاد بی شرمانه ای رو به دختر من بدی پسره ی احمق؟؟
-یعنی چی بی شرمانه؟؟مگه چیکار کردم؟کجایِ دوست داشتن گناهه؟؟
×خجالت بکش.به خودت بیا. اون خواهرتِ بیچاره! خواهرت میفهمی؟. اگه بهت محبتی هم کرده از روی حس خواهر و برادری بوده ، چون با هم بزرگ شدین.
بغض گلوم رو گرفته بود و به زور میتونستم حرف بزنم.
-مگه با بچه طرفی؟به نظرت خودم به این چیزها فکر نکردم؟من فقط میخوام نظر نغمه رو بدونم ، اگر همین حرفایی که میگی رو بهم زد ، نامردم اگر دیگه یه لحظه توی این خونه بمونم. میرم تا شما هم راحت زندگیتون رو بکنید.
ایمیلی که از طرف دانشگاه برام اومده بود رو نشونش دادم.
-بیا ببین اینم درخواست پذیرشمِ که باهاش موافقت شده. کافیه نغمه بگه نه. اگر اینجا موندم هر چی خواستی بگو. فقط بزار نغمه خودش انتخاب کنه ، خواهش میکنم ازت.
گریه میکردم و این حرفا رو بهش میزدم.
× به جون نغمه که میخوام دنیا نباشه اگر این موضوع رو بهش گفتی طلاقم رو میگیرم ، دخترم رو هم برمیدارمو میرم جایی که دست هیشکی بهمون نرسه. هیچی هم واسم مهم نیست.
-چی داری میگی؟مگه من و نغمه چه بدی در حقت کردیم؟یه ذره دلت برا من نمیسوزه؟مگه نمیگفتی منم جای مادرت؟
بابام سراسیمه وارد اتاق شد و پرسید:چی شده؟صداتون همه جا رو برداشته.چه خبرتونه؟
× از آقا بپرس چی شده که حیا رو خورده آبرو رو قِی کرده. با بی شرمی میخواد از دختر من خواستگاری کنه.
بابام مثل کسی که بهش شُک وارد میشه گفت:نازی راست میگه بابا جون؟؟تو میخوای استغفرا… همچین کاری رو بکنی؟اون خواهرتِ میدونی چی میگی؟؟مگه داریم همچین چیزی؟
عصبانی شدم و صندلی رو برداشتم و محکم کوبوندم توی صفحه نمایش کامپیوتر. هر چی دم دستم میرسید رو میزدم به دیوار. دیگه فقط داد میزدم.
-یعنی چی خواهر؟شما پیغمبری؟امامی؟قانون مملکت رو مینویسی؟چیکاره اید که میگید من نمیتونم به دختری که دوسش دارم حرف دلم رو بزنم ، فقط چون کنار هم بزرگ شدیم؟کی گفته چون مادر و پدرمون با هم ازدواج کردن ما خواهر و برادر هستیم؟
نازی بلند بلند گریه میکرد و اشک میریخت. این وسط یه سیلی جانانه هم از بابام نوش جان کردم تا به خودم اومدم.دیگه مغزم کار نمیکرد.ساکم رو برداشتم و چندتا لباس داخلش گذاشتم.واسه اینکه اوضاع وخیم تر نشه زدم بیرون.روزای تاریک و پر از سیاهی رو میگذروندم.ذره ذره آب شدن خودم رو میدیدم. یا باید زندگی و آرامش همه رو به هم میریختم یا باید میرفتم و همه چی رو پشت سر میزاشتم.
به هر حال اگر تا اینجایِ داستانم رو خوندید حتما میدونین که مجبور شدم کدوم گزینه رو انتخاب کنم.
.
.
.
اولین شبی که بعد از پنج سال برگشته بودم خونه تا دیگه برای همیشه بمونم بیشتر از چیزی که فکر میکردم رویایی میگذشت.خوشحالی بی حد و اندازه نغمه رو که میدیدم دلم آروم میگرفت. وقتی کنار هم راه افتادیم سمت خونه زیر چشمی نگاهش میکردم ببینم میخواد چیکار کنه.
خیلی آهسته انگشتاش رو بین انگشتای من جا داد و مثل کسایی که میخوان خودشون رو لوس کنن بازوم رو گرفت و سرش رو چسبوند به بازوم.
+سامی؟!
-جانِ سامی
+یه چیزی توی دلم مونده که دیگه تحمل نگه داشتنش رو ندارم.
-چی عزیزم؟
+تو این مدت که نبودی خیلی از شب هایی که دلم تنگ میشد دعا میکردم که یعنی میشه فقط یه شب از این عمر لعنتیم ،سامی مال من باشه.؟؟!
با شنیدن این جمله ضربان قلبم بالا رفت. توان اینکه جوابش رو بدم نداشتم. میخواستم بگم آرزوی من کنار تو بودن تا آخر دنیاست یه شب که چیزی حساب نمیشه در برابرش. اما گفتن این جمله ی کوتاه ازم بر نمیومد.
رسیدیم خونه و نغمه رفت سمت اتاقش و منم خودم رو پرت کردم روی تخت.روی شکم خوابیده بودم و بالشم رو بغل کردم.نمیتونستم جلویِ خودم رو بگیرم تا راجع به حرفای نغمه فکر نکنم.
صدای در اومد
× میتونم بیام داخل؟
صدای نازی جون بود.
-آره بیا.
خودم رو جمع و جور کردم و نشستم.
نازی جون وقتی اومد داخل مدام دستاش رو بهم میمالید و زبونش رو روی لباش میکشید. معلوم بود میخواد حرف مهمی بزنه اما داشت سبک سنگین میکرد که چطوری بگه.
× پسرم خودت میدونی که من همیشه تو رو اندازه ی نغمه دوست داشتم. کم برات مادری نکردم. میدونم که نغمه از تو حرف شنوی داره. لطفا بهش بگو زندگیت رو خراب نکن و برگرد سر خونه زندگیت.
حرفاش بدجوری رفت روی مخم.
زندگی من رو نابود کردی بس نبود؟به خاطر تو مجبور شدم از نغمه که عزیزترین کسم بود بگذرم.حالا دوباره میخوای همون کار رو تکرار کنی؟چرا باید بخوام نغمه توی این زندگی لجن بمونه؟؟
در باز شد و چهره ی مات و مبهوت نغمه جلوم ظاهر شد.نگاهش رو برد سمت نازی.
+تو با من چیکار کردی؟مطمئنی تو مادرِ منی؟این کاری که تو با من کردی دشمن آدم نمیکنه.
با چشمایِ پر از اشک دوید سمت اتاقش و در رو قفل کرد. من و نازی پشت سرش رفتیم و هر چی اصرار کردیم که باهاش حرف بزنیم قبول نکرد و فقط جوابش یه جمله بود ، میخوام تنها بمونم.
لبه ی تختم نشستم و مثل دیونه ها با مشت آروم به سرم ضربه میزدم.شاید بیشتر از یکی دو ساعت فقط فکر میکردم. به تمام حرفا و رفتارهای نغمه. اگه الان وقتش نیست پس کِی هست؟
درِ اتاقش رو زدم.
-نغمه جان!!عزیزم لطفا در رو باز کن یه کار واجب دارم باهات.
چند مدتی صبر کردم که صدای چرخش کلید توی قفل رو شنیدم.در باز شد و نغمه بدون اینکه به من نگاه کنه رفت و زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد و روی تخت نشست.
سرش رو که بالا آورد ، وقتی منو دید نگاهش برای چند لحظه خیره به من موند.
وقتی دید لباس رسمی پوشیدم و جلوش ایستادم برق خاصی رو توی چشماش دیدم که دقیقا دنبال همین بودم.
در رو قفل کردم.کنار تختش زانو زدم حلقه ی قدیمی که قرار بود پنج سال پیش بهش بدم رو از جیبم در آوردم و جعبه ش رو باز کردم.
نگاهم رو دوختم به چشمایِ زیباش.
-تو دلیل تک تک نفس های منی.رویای هرشب منی. خودِ زندگی هستی. میشه لطفا قبول کنی و برای یک شب هم که شدِ عروس ِ من بشی؟؟
چند ثانیه هیچ واکنشی نشون نداد.با بغضی که توی گلوش بود همراه با اشکایی که از چشماش پایین میومد شروع کرد به خندیدن. بغلم کرد و تا جایی که نیرو داشت منو به خودش فشار میداد.
دستاش رو گرفتم و ایستادیم.زیر باسنش رو گرفتم و کمی از زمین جداش کردم. لبام رو چسبوندم به لباش.این روح من بود که تمنای رسیدن به معشوق رو داشت. اگر همون لحظه دنیا تموم میشد هم دیگه برام اهمیتی نداشت. حتی نمیخواستم برای لحظه ای هم شده در رسیدن به روح و جسم یار تاخیر بندازم.
روی تخت گذاشتمشو خودم کامل روی اون قرار گرفتم.وقتی شروع کردم به خوردن گردنش ،نغمه بدجور به خودش میپیچید.
ازش جدا شدمو کتم رو در آوردم.خواستم خیلی سریع دکمه های پیرهنم رو باز کنم که دستم رو گرفت.
با یه لبخند روی صورتِ ماهش زُل زد به چشمام. خیلی آروم دکمه هام رو باز کرد و کُمکَم کرد تا پیرهنم رو در بیارم.
دستاش رو روی شونه هام گذاشت و منو به سمت عقب هل داد.روی تخت دراز کشیدم و اونم زانوهاش رو دو طرف بدنم گذاشت و نشست روی پاهام.کمربند و دکمه ی شلوارم رو باز کرد. انگار مدت ها توی فکرش ، خودش رو آماده کرده بود.
دستاش رو بالا برد که یعنی تو هم کمک کن تا لباسهام رو در بیارم.لبه ی تخت نشست و پشتش رو به من کرد تا قفل سوتینش رو باز کنم.شلوارِ راحتی و شرتش رو پایین کشید. دیگه هیچ مانعی برای برخورد بدن های داغ و لختمون به هم وجود نداشت.دراز کشید و دستای من رو گرفت تا منم روی اون قرار بگیرم.با برخورد کیرم به رونهای لختش احساس خوش آیندی داشتم.لبایِ گرمش آرامبخش ترین داروی روح خسته ام بود.به پهلو رو به روی هم خوابیدیم.همزمانی که لبام روی لباش بود با دستش کیرم رو نوازش میکرد.تمام فکرای توی سرش پِلَن به پِلَن پیش میرفت.
کمی سرم رو پایین بردم و نوک سینه اش رو توی دهنم گذاشتم. دستش رو زیر سینه اش گرفت تا مثل مادری که به بچه ش شیر میده بتونم راحت تر سینه ش رو بخورم.با این کارش حسابی شهوتی شدم و خیلی بِهِم چسبید.
با حرکت بدنش منو چرخوند و خودش روی من قرار گرفت.
لباش رو از لبام جدا کرد و با بوسه های کوتاه از سینه ام شروع و کرد وپایین تر میرفت. خیلی با حوصله بعد از شکمم رفت سمت کیرم.
با اولین برخورد لباش به کلاهک کیرم حالم حسابی دگرگون شد.دقیقا مثل زمانی که نه در زمین هستی نه در آسمون.با دستاش بیضه هام رو نوازش میکرد و دهنش رو روی کیرم بالا و پایین میکرد.دهنش اینقدر گرم و خیس بود که لذتی وصف نشدنی رو تجربه میکردم.موهای نغمه رو نوازش میکردم و بدون اینکه بخوام به دنیای اطرفم فکر کنم فقط میخواستم از اون لحظه لذت ببرم.وقتی نغمه شروع میکرد و از حدِ فاصلِ تخم هام تا سر کیرم رو زبون میکشید نا خود آگاه چشمام بسته میشد و صدای ناله هایِ آرومم بیرون میومد.
دیگه نوبتِ من بود که طعم خوشِ لذت رو به نغمه بِچِشونم.
بلند شدمو همونطور که به شکم خوابیده بود پشتش قرار گرفتم.لمبره هاش رو از هم باز کردم و شروع کردم به لیسیدن سوراخ کونش.
.وقتی نغمه از شدت لذت به خودش میپیچید و آه و ناله ش بلند تر میشد ، شهوت منم همزمان بیشتر و بیشتر میشد.چرخوندمش و نغمه پاهاش رو جمع کرد تویِ شکم.از نقطه ی ما بین سوراخ کونش و سوراخ کسش زبونم رو میکشیدم تا انتها و دوباره بر میگشتم.
انگشتم رو کمی خیس کردم و خیلی آروم توی سوراخ کونش کردم و با دستم روی چوچولش میکشیدم.دیگه کاملا کنترلش رو از دست داده بود.
چیزی که توی فکرم میگذشت رو با چند بار مکث کردن و مزه مزه کردن بهش گفتم چون میترسیدم بهش ضد حال بخوره.
سرم رو نزدیک بردم و بهش گفتم
عزیزم ما هیچ وسیله ی پیشگیری نداریم.دوست داری همینجوری تمومش کنیم؟؟
+بعد از اون همه مرحله که پیش رفتیم حس کردم حالا که میخواد حرف بزنه خجالت میکشه.
+تو هر طوری که دوست داشته باشی منم دوست دارم فدات بشم.
انگشت خیسم رو دو مرتبه توی سوراخ کونش بردم و نغمه هم چشماش رو بست.سرش رو برگردوند و یه نفس عمیق کشید.
از روی میز آرایشش کِرم رو برشتم و سوراخش رو حسابی چرب کردم.با انگشت ماساژ میدادم و گاهی هم داخل میکردم.سعی کردم دوتا انگشتم رو فرو کنم که از حالت صورتش فهمیدم درد داره.آهسته سوراخش رو باز میکردم تا اذیت نشه.
دستاش رو پشت زانوهاش گرفت و پاهاش رو توی شکمش فشار میداد تا سوراخش کاملا بیاد بالا.کیرم رو که خوب کرم مالی کردم روی سوراخ کونش میکشیدم و بعد از مدتی با یه فشار سعی میکردم داخل کنم.بعد از تلاش چندباره موفق شدم کلاهکش رو کامل داخل کنم که نغمه یه ناله از روی شهوت کشید که ترسیدم صداش بره بیرون.
چون سوراخش رو خوب باز کرده بودم مشکل چندانی برای دخول نداشت.
برای اینکه بیشتر لذت ببره همزمانی که کیرم داخل سوراخ کونش بود.چوچولش رو با دست میمالیدم.
صدامون ، همراه با بدن هامون در هم آمیخته شده بود.ترس از لو رفتن و فهمیدن بقیه به جای اینکه باعث بشه از لذت سکسمون کم بشه بر عکس یه شهوتمون اضافه میکرد.
برای اینکه بیشتر از این خسته نشه پوزیشنمون رو عوض کردیم. به حالت داگی پشتش رو به من کرد.تماشای بدن سکسی و فوق العاده خوش تراشِ نغمه به معنی واقعی کلمه داشت دیوونه ام میکرد.حتی نمیتونستم نگاهم رو از این صحنه بردارم.
کیرم رو با دست به سمت سراخش هدایت کردم.کامل که داخل شد دستام رو به دو طرف پهلوهاش رسوندم و شروع کردم به تلمبه زدن.هر چی ادامه میدادم نغمه هم بیشتر رو به پایین میرفت طوری که دیگه کامل دراز کشید و منم روی رونهاش نشستم و کارم رو ادامه میدادم.
نزدیک به اومدن شدنمو آبم رو با فشار روی لمبره هاش و کمرش خالی کردم.کنارش خوابیدم و صورتم رو روبروی صورتش گذاشتم. موهاش رو از روی صورتش کنار زدم.
-تو مالِ منی مگه نه؟
با چشماش و تکون دادن آرومِ سرش تایید کرد که یعنی آره.

.
.
.

+سامی .
-جانِ سامی .
به نظرت اگر مامانم مانع ما نشده بود الان زندگی ما چه شکلی بود؟؟
-احتمالا بعد از پنج سال مثل اکثر زن و شوهر ها ، من دنبال این بودم چه طوری دست به سرت کنم تا تنها باشم یه نفسی بکشم ، یا بتوتم با دوستام برم دنبال خوشگذرونی. تو هم به احتمال زیاد داشتی غُر میزدی که چرا اینقدر واسه من کم وقت میزاری ، چرا از سر کار میای خسته ای ، چرا یه مسافرت خوب نمیریم و … آخرش هم من پُشتم رو میکردم به تو اینور تختِ خواب میخوابیدم تو هم اونور تخت خواب داشتی گریه میکردی…
همینجوری که سرش روی دست و شونه ام بود یه نیشگون از نوک سینه ام گرفت.
+خیلی بی جنبه ای میدونستی؟؟یعنی تو آینده ی زندگی با منو اینطوری میبینی؟ کلی ذوقم رو کور کردی.
مثل بچه ها دوست داشتم لّجِش رو در بیارم و اذیتش کنم.
دیگه کم کم صبح شده بود.صدایِ گوشی نغمه بلند شد که انگار براش پیام اومد. برگشت و گوشیش رو چک کرد. گوشی رو انداخت و با عجله رفت سمت کمد لباس هاش.ترس عجیبی به جونم افتاد.
گوشی رو برداشتم پیام از طرف احسان :
سهیل رو بردیم بیمارستان. خودت رو برسون. وای به حالت اگر یه مو از سر بچه ام کم بشه
خشکم زد.فقط امیدوارم این بچه ی معصوم تاوان گناهی که ما مرتکب شدیم رو پس نده.
.
.
.
پایان

نوشته: blue eyes


👍 48
👎 6
35201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

881539
2022-06-26 01:06:06 +0430 +0430

چقدر کسشر بود این داستان

0 ❤️

881545
2022-06-26 01:26:58 +0430 +0430

پنج سال پیش این رفته دوساله ازدواج کردن! یعنی قاعدتا بچه باید حدود یکسالش باشه و هنوز شیری! بعد مادر بچه شیر خوره رو ول کرده اومده خونه ننش؟؟

6 ❤️

881548
2022-06-26 01:36:12 +0430 +0430

برای Shah x
عزیزم سه سال پیش ازدواج کرده.

1 ❤️

881565
2022-06-26 01:53:30 +0430 +0430

این کلا 1 و 2 چی بود که 3 رو نوشتی ،

0 ❤️

881573
2022-06-26 02:02:15 +0430 +0430

کلا پایان دادن داستانو بلد نیستی بعد اینکه یه داستانو الکی دور خودت پیچ دادی که کشش بدی ضعیف بود خیلی

0 ❤️

881574
2022-06-26 02:04:25 +0430 +0430

لامصبا از فردا هر خواهر برادری بپرن بغل هم حتما میخوان همدیگرو بکنن🤣🤣
روانمون کسخل نکن،😂😂

0 ❤️

881610
2022-06-26 04:37:20 +0430 +0430

روح و روانم دگرگون شد کسخل شدم کل میگم جنرال اولش خوب بودا بعدش تر زدی سوتون

0 ❤️

881618
2022-06-26 05:40:26 +0430 +0430

گناه چرا؟ ی کون دادن زن شوهردار که مشکل نداره این روزها.
اصلا الان مد شده که اکثرا شوهردار. حداقل ی دوست پسرو دیگه دارند همراه شوهر و میگن اون جای خود این جای خود

گناه رو 5 سال پیش نازی جون کرد که خواست فامیل خودش پرده دخترشو بزنه و تو 5 ساله که با تصورش حق زدی

0 ❤️

881628
2022-06-26 07:32:53 +0430 +0430

نگفته بودی بچه داره

0 ❤️

881667
2022-06-26 13:07:03 +0430 +0430

دیگه به خواهر برادرا هم نمیشه اعتماد کرد😕😂

0 ❤️

881671
2022-06-26 13:58:00 +0430 +0430

جالب بود وقشنگ

0 ❤️

881708
2022-06-26 19:05:52 +0430 +0430

عالی بود. سکس هم ک داشت.

0 ❤️

881878
2022-06-27 15:51:00 +0430 +0430

نصبت به یک خییییلی ضعیف بود

0 ❤️

882064
2022-06-28 22:11:19 +0430 +0430

تم داستان قشنگ هست و جابجا شدن روایتگرش هم کم نظیر بود.
اما فکر می‌کنم میشد داستان رو به زودی به پایان نبرد.
روی قسمت آخر خوب کار نشد. نمیدونم چرا؟
به هر حال ممنون که نوشتی . امیدوارم در ادامه موفق باشی

0 ❤️

883303
2022-07-05 21:29:53 +0430 +0430

چه پایان بی معنی و اعصاب خراب کنی

0 ❤️

891213
2022-08-20 03:28:26 +0430 +0430

من لذت بردم از داستان
قلمت رو هم دوست داشتم مخصوصا اون شیرین بازی های نغمه رو عالی نوشتی.
کاملا من رو یاد یکی از عزیزانم انداختی.
فقط ای کاش یکم رو ته داستان بیشتر مانور میدادی ، مثلا آخر داستان سهیل چی شد ، رابطه ی نغمه و احسان به کجا رسید و در نهایت سامی! عاقبتش چی شد.
لایک ۴۶

0 ❤️

894291
2022-09-08 13:20:17 +0430 +0430

داستان خوب بود از نظر خرافی این مشکل هست تو اجتماع ما و مشکلی نیست این ازدواج چون از یک پدر و مادر نیستن
ولی داستان مشکلی بچه بود که هیچ جا اسمش نبود فقط آمد لحظه آخر مگه میشه نه ماده گفت بچه داری برگرد نه خودش فکر بچه و دلتنگی و … فقط فکر داداش جون و دادن و کردن بود اگه اینم میومد تو داستان یا کلا نمی‌بود بهتر بود آخه نمیگی ظالم بچه بهش بر بخور نادیدش گرفتی اونم وقتی بود آخرش اونم مردش آوردی وسط نکن دیگه این کارو میام ترتیبت میدم به عنوان کودک آزاری 😛 😘

1 ❤️

898838
2022-10-13 17:43:53 +0330 +0330

داستانت قشنگ بود
مفهوم کامل رو رسوند ولی یه جایی رو نفهمیدم 🤷‍♂️
وقتی ۳ سال پیش ازدواج کرد و از ازدواجش یه بچه داشت!چرا از کون کردی ؟
نمیشد از کس بکنی ؟

0 ❤️