چرا من؟

1402/04/12

چشمامو آروم آروم باز میکنم…
از بین شاخ و برگ درختا، نور خورشید میتابه به صورتم…
همه چی تاره. چشمامو چند باری محکم به هم فشار میدم. سرم رو بلند میکنم از رو زمین.
“عع…آخ!..”
بدن درد شدیدی دارم! همه جای بدنم انگار له شده…
از دستام کمک میگیرم و به سختی خودمو به سمت نزدیک ترین درخت میکشونم و بهش تکیه میدم. کل سر تا پام کثیف و گِلیه. سرم داره گیج میره…
چشمامو با قسمتی از دستم که کمتر آلوده شده میمالم. یه کم به خودم میام و چیزای مهم تری میاد به ذهنم!
آرتا! آرتا کجاست؟؟ دور و برم رو با دقت بیشتری نگاه میکنم اما اثری ازش نیست.
از درختی که بهش تکیه دادم کمک میگیرم و سعی میکنم از جام بلند شم. حین بلند شدن چشمم به پارگی زانوی شلوارم میافته و خونی که از زانوم رفته. انگار حتما باید میدیدمش تا سوزششو حس کنم!
به زحمت شروع به راه رفتن میکنم. روی زمین دقیقا جایی که به هوش اومدم بیسیم شکسته شدم و کیف تیکه پاره و خالیم روی زمین افتاده. نسبت به قضیه مشکوک تر میشم. دستمو میبرم سمت اسلحه م کنار کمرم. اما سرجاش نیست…
هر چی میخوام فکر کنم که چه اتفاقی افتاده نمیتونم به یاد بیارم…
چه بلایی سرمون اومده؟ حمله حیوون؟ یا آدم؟ چرا فقط من اینجام؟ ولم کردن؟ فکر کردن من مردم؟ شایدم نه؟ هزاران فکر و سوال به ذهنم میاد که نمیدونم جوابشو از کجا بیارم. دورتادورم فقط درخته و چیز دیگه ای تا دوردست ها دیده نمیشه. قطعا اینجا نمیتونم منتظر کسی باشم. باید بدون آب و غذا مسیری رو انتخاب کنم که سرنوشتم رو قراره تعیین کنه. شب گذشته بارونی بوده. هیچ ردی برام از روی زمین قابل تشخیص نیست. صحنه هایی مثل کابوس از ذهنم رد میشن که نمیدونم چیَن… فقط تنها چیزی که میدونم اینه که فعلا برای راه رفتن به یه تیکه چوب نیاز دارم. به سمت درختا میرم و شاخه ی جدا شده ای روی زمین پیدا میکنم.
“این احتمالا بتونه وزنمو تحمل کنه…”
همون مسیر رو انتخاب میکنم و به مسیرم ادامه میدم، با اینکه از چوب دارم برای راه رفتن کمک میگیرم اما بازم خوب کنترل ندارم…
هوا رو به تاریکی میره…
زیر پام رو با دقت نگاه میکنم تا بتونم ردی از کسی پیدا کنم. بین گل و لای ها تیکه های سفید رنگی به چشمم میخورن. خم میشم و به کمک چوب روی یکی از زانوهام میشینم. با دو انگشتم از لای گِل ها یکی از تکه های سفید رنگو برمیدارم و نگاهش میکنم. بعد از کمی دقت کردن و کلنجار رفتن با تاری چشمام، متوجه میشم که دندون شکسته شده ست! سه تا دیگه هم از لای گِل ها مشخصه…
با پای خودم اومدم تو خطر! اما برگشتن هم با شرایط فعلی گزینه ی خوبی نیست. پس حواسمو باید بیشتر جَم کنم.
از جام بلند میشم. سعی میکنم مخفیانه تر پیش برم. هر چی که باشه، شکستن دندون کار یه حیوون نمیتونه باشه! کسی که تا الان منو ندیده؟ دیده؟!
از لا به لای درختا با نگاه به دور و برم مسیر بدون مقصدم رو ادامه میدم. هیچ چیز مشکوک دیگه ای به چشمم نمیخوره. فقط یه صدایی میاد که دارم بهش نزدیک و نزدیک تر میشم…
صدای آب! اطراف منبع صدا با شاخ و برگ های زیادی مسدود شده. چوبم رو میندازم زمین و با دو تا دستام شاخ و برگ ها رو به زحمت از جلوم کنار میزنم و حفره ای برای رد شدن ایجاد میکنم. چهار دست و پا سعی میکنم از وسطش رد بشم. بالا تنمو رد میکنم و رودخونه ای که صداش راهنمای راهم شده بود رو ده متری خودم میبینم. پایین تنم رو که میخوام رد کنم حس میکنم گیر کردم! بیشتر تلاش میکنم که رد شم اما انگار دارم از اون سمت هم کشیده میشم! جای دو تا دست رو دو طرف پهلوم حس میکنم… استرس میگیرم و تقلا میکنم اما هنوز سرجامم. جلوم یه شاخه بزرگ میبینم، بلافاصله دو دستی میگیرمش و خودم رو به سمتش میکشم. با پاهام چند بار لگد میزنم به کسی که داره منو میکِشه. لگدام به هیچ جا نمیخوره!
چند بار دیگه به جهت های دیگه لگد میزنم تا بالاخره یکی از ضربه هام بهش برخورد کنه اما بدون هیچ برخوردی آروم آروم حس اون دستا هم از بین میره… با یک تلاش دیگه خودم رو میکشم به سمت شاخه. پایین تنم و پاهام که رد میشه شاخه میشکنه و میخورم زمین… سریع برمیگردم و از داخل حفره اون سمت رو نگاه میکنم اما اثری از کسی نیست! همون حالت رو زمین ولو میشم و نفس نفس میزنم…
اینقدر تشنمه وای نمیستم تا حالم کامل جا بیاد…
خودمو می کشونم به سمت رودخونه…
صورتمو نزدیک آب میکنم و تا جایی که میتونم آب میخورم. حس میکنم چرخ دنده های مغزم تازه به کار افتادن! تشنگیم ک رفع شد میام عقب و سرجام میشینم. کلی به اطرافم نگاه میکنم تا مطمئن شم اتفاقی که افتاد توهم بوده… زمان زیادی میگذره و بالاخره به خودم میقبولونم که خطری تهدیدم نمیکنه. به سرو وضعم نگاه میکنم. خیلی رو تنم و لباسم گِل چسبیده! شاید همینجا بتونم یکم خودمو از این لجنی که توش هستم نجات بدم!
بندای پوتینامو باز میکنم و از پام درشون میارم. جورابامم بعدش. از جام بلند میشم و پابرهنه چند قدم به سمت رودخونه میرم…
پاهامو آروم میذارم تو آب… جریان آب از لای انگشتام رد میشه و آرامشش باعث میشه کمی از استرسم کم بشه…
تی شرتم رو از تنم در میارم… به کبودی های کمرنگ و خراش های روی بدنم نگاه میکنم…
دستمو میذارم رو کمربندم و بازش میکنم. بعد از باز کردن دکمه و زیپم، شلوارم هم آروم پایین میکشم و از پاهام درش میارم… میندازمش کنار و با لباس های زیرم توی آب میشینم…
دستمو میبرم زیر آب و توش آب جَم میکنم. هر بار یکم میریزم روی شونه هام… گِل های روی بازوهامو تمیز میکنم و دستی به بدنم میکشم…
بعد از خیس کردن گردنم همینطور که بدنمو از کثیفی ها، خون ها و گِل ولای پاک میکنم، کف رودخونه دراز میکشم…
چشمامو برای لحظاتی میبندم و اجازه میدم آب استرس و دردامم همراه کثیفی ها با خودش ببره…

بعد از تمیز کردن خودم لباس هامم میشورم و روی یه شاخه آویزون میکنم و منتظر میشم تا خشک بشن…
زمان میگذره…
هوا تاریک شده و هنوز من به هیچ جوابی نرسیدم و لحظه به لحظه هم به سوالاتم اضافه میشه. شدیدا احساس گرسنگی میکنم اما چیزی هم برای خوردن پیدا نمیشه…
کنار رودخونه زیر نور ماه، شی براقی نگاهمو جلب میکنه. اما از این فاصله قابل تشخیص نیست. میرم به سمتش. قبل از اینکه بهش دست بزنم نگاهش میکنم. یه تیکه زنجیره انگار. برش میدارم و یه دفعه افکارم به هم میریزه… چند تا تصویر از ذهنم میگذره که هیچ ربطی به هم دیگه ندارن…
“این… این گردنبند آرتاس؟” قشنگ بهش نگاه میکنم و مطمئن میشم مال خودشه… آرتا اینجا بوده؟ گردنبندو تو دستم نگه میدارم و بدون سوال بیشتر دور و اطرافم رو با دقت زیر و رو میکنم. داخل رودخونه، بالای درختا، بین سبزه ها، لا به لای گِل ها و سنگ ها…
هر جا که چشمم و تاریکی بهم اجازه میده نگاه میکنم و میگردم. هیچ رد یا اثر دیگه ای نه از آرتا و نه از هیچ کس دیگه ای نیست… کمی دورتر از لای شاخ و برگ ها صدایی رو میشنوم… از جام میپرم و سرمو مثل خرگوشی که خطرو احساس کرده بلافاصله میچرخونم سمت صدا… چند نفر انگار دارن قدم میزنن و با هم صحبت میکنن. خم میشم و یواشکی میرم پشت یه درخت و به سمت صدا نگاه میکنم. از پشت شاخه های درختای اون طرف رودخونه چند نفر رو میبینم که دارن رد میشن. به نظر میاد دستشون اسلحه ست اما خوب مشخص نیست. دارن میان به سمت رودخونه؟ رنگ پوستم به خاطر سفید بودنش اصلا با محیطی که توش قایم شدم همخونی نداره! مخصوصا الان که شب تقریبا مهتابیه. خودمو جم و جور تر میکنم و سرمو میارم پایین تر تا نتونن منو ببینن. شاید از اینا بتونم سرنخی گیر بیارم!
از جایی که قایم شدم خیالم راحته تا اینکه چشمم میافته به لباسام ک آویزونن! ضربانم میره رو هزار!! سریع چهار دست و پا خودمو میرسونم به لباسام! برشون میدارم و از رودخونه دور میشم.به زور از لای شاخ و برگ ها خودم رو رد میکنم و به سرعت به سمتی که درختا بیشتره تغییر مسیر میدم.
"گندش بزنن… اه!
پشت یکی از درختا تو تاریکی سریع لباسامو همونطور نمناک و خیس تنم میکنم.
“فاک… پوتینام جاموند”
به مسیری که ازش اومدم نگاه میکنم. با همه سرو صدایی که کردم ب نظر نمیاد کسی دنبالم کرده باشه. “نمیشه…!! دیگه نمیشه برگردم!! بهترین شانسم بود…”
پوفف…گرسنگی دیگه واقعا داره انرژیمو تخلیه میکنه… مسیری که به ناچار انتخاب کردم رو ادامه میدم. تراکم درختا بیشتر و بیشتر میشه. از بینشون یه وری و به زحمت رد میشم و به امید اینکه فقط بتونم چیزی برای خوردن به جز برگ و علف پیدا کنم!
“قوی باش تانی… بالاخره به یه نتیجه ای میرسی… امیدتو از دست نده.”
فقط راه میرم و به سردرگمی های خودم دلیل میدم که…

به یه کلبه میرسم! یه کلبه ی درب و داغون و متروکه!
دور و برش و نگاه میکنم و آثاری از حیات هیچ موجودی نمیبینم!
همچنان احتیاط میکنم.
درش نیمه بازه و داخلش تاریک…
آروم نزدیک در میشم…
هیچی از داخل مشخص نیست. یواشکی بدون اینکه در رو بیشتر باز کنم از لای در رد میشم تا اگه کسی داخل بود متوجه حضورم نشه.
آروم تو تاریکی قدم بر میدارم…
بوی خیلی عجیبی داره میاد… سرم میخوره به یه تیکه نخ قطور که از سقف آویزونه. نخ رو میگیرم و بالا سرم رو نگاه میکنم. آروم نخ رو کنار میکنم که یه دفعه چراغ بالا سرم روشن میشه! یه نور خیلی بی جون و کم سو که به زور به کلبه روشنایی داده.
همه ی وسایل داخل کلبه داغون و قدیمیه.
یه میز و چند تا صندلی و کِشو و … ؟؟ یه ظرف… با چن تا ؟…
میرم به سمت ظرف و داخلش رو نگاه میکنم…
اینا حیوونن؟ چرا اینطوری شدن؟؟ نمیتونم بفهمم چه حیوونین انقد که وضعشون بده…
از لبه ی میز خونی که از قبل روش بوده داره روی زمین چکه میکنه…
به در و دیوار نگاه میکنم و چشمامو میبندم…
بدنم سرد میشه و قلبم ضربانش میره بالا… اصلا احساس خوبی ندارم اینجا…
چراغو دوباره خاموش میکنم و میرم به سمت در که از این خراب شده خارج بشم…
درو باز میکنم و سرجام میخ میشم…
جلوی در…

نوشته: Tanny


👍 7
👎 2
8201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

936000
2023-07-04 00:15:50 +0330 +0330

اه جلوی در و زهر مار
خب بقیه اش هم بگو 🥲

1 ❤️

936019
2023-07-04 01:39:35 +0330 +0330

شما ک فسفر سوزوندی یکم بیشتر مینوشتی حداقل جای بهتری باید تموم میکردی احتمال میدم ۵ قسمت طولش بدی با این حجم از نوشته

0 ❤️

936033
2023-07-04 03:38:17 +0330 +0330

یادت باشه شما هرچی هم بنویسی باید به ی جایی برسه نه نصفه رهاش کنی

1 ❤️

936055
2023-07-04 11:15:15 +0330 +0330

قشنگ نوشتی ادامه بده

0 ❤️

936057
2023-07-04 12:08:11 +0330 +0330

لایک عالی بود یلحظه خودمو تواون موقعیت دیدم

0 ❤️

936114
2023-07-04 19:30:23 +0330 +0330

ببین جریان آب لای پات اثری نذاشته؟.کونکش داری فیلم تعریف میکنی.این داستان راهزن ها جوی خون تو کونم راه انداختن!!!

0 ❤️

936122
2023-07-04 21:03:07 +0330 +0330

دادا تو که پرده اول فیلم رو هم تمام نکردی بفهمیم اصلا چی به چی هست کی به کی ، دادا زیادی کار نکشی از مخت . معلوم نوشتن بلدی ولی …

0 ❤️

936139
2023-07-04 23:50:15 +0330 +0330

دمت گرم قلمت خوبه ادامه اش روهم بنویس 👍👍👍👍👍

0 ❤️