چیزی که کم بود (۳ و پایانی)

1399/11/22

...قسمت قبل

شاهین تقریبا با فاصله یک متری رو به روی درب حمام ایستاده بود و به صورت خیره ای به آن نگاه میکرد. فکرش درست کار نمی‌کرد و شهوت در او آنقدر زیاد بود که داشت آخرین ذره های عقلش را هم زایل میکرد. آلتش با شنیدن صدای لاله که داشت آب بازی میکرد و در حمام آواز میخواند یکهو حسابی سیخ شد به حدی که شاهین فکر کرد اگر شلوارش را در نیاورده بود، می‌شکست. فقط یک شورت به پایش بود و آماده ورود به حمام بود تا آنچه دلش میخواهد، انجام بدهد ولی انگار هنوز ذره ای انسانیتی هنوز در وجودش بود و جلوی او را می‌گرفت. غزل تا غروب سر کار بود و پدر و مادر دخترک هم احتمالا همان موقع می‌آمدند و فقط او، دختر و چیزی که کم بود باقی مانده بودند. با خودش فکر می‌کرد که اگر دختر به سورنا، مادرش یا حتی غزل بگوید، چه می‌شود. با خود فکر کرد به احتمال زیاد دختر از ترس چیزی به آنها نخواهد گفت ولی خب ممکن بود خودشان بفهمند. یک کودک نه ساله هر چقدر هم که روی زبانش کنترل داشته باشد، روی حالات چهره اش کنترل ندارد ولی لحظه ای ضمیرش به ته مانده انسانیتش گفت: چرا هی فکر می‌کنی که لاله ناراحت میشه؟ ممکنه اونم از این کار خوشش بیاد. آره داخل اسلام هم این اشکالی نداره. خود امام علی هم با دختر ۹ ساله پیامبر ازدواج کرد. نه اشکالی نداره. اون حتما خوشش میاد. با این فکر آخرین قطره انسانیت، عقل و احساساتش را بخار کرد و در حالی که شورتش را از روی آلت تناسلی شق کرده اش پایین کشید، وارد حمام شد.
لاله در یک لحظه نیم جیغی که انگار آن را در سینه اش خفه کرد کشید و سپس در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون می‌زد و با شرم سعی می‌کرد چشمش به آلت راست شده شاهین نیفتد گفت: شوهر خاله خان چکار می‌خوای بکنی؟ مگه نمیدونستی من تو حمومم؟ زشته من لختم و به سن تکلیف رسیدم. برو بیرون! برو!!! شاهین اهمیتی به جیغ جیغ کردن های او نمی‌داد. خجالت و شرم در او مرده بود. دستش را به سمت بازو های کوچک لاله برد و محکم او را از داخل وان حمام بیرون کشید و با دست دیگرش دوش آب گرم را باز کرد و سپس با باز کردن شیر آب سرد آن را ولرم کرد. دختر را زیر دوش آورد و با دست قویش جلوی هر گونه تقلا از جانب او را گرفت. دختر که هم بسیار شوکه شده به نظر می‌رسید و هم می‌دید تقلا فایده ای ندارد کمی آرام تر شد. شاهین از فرصت استفاده کرد و با دست دیگرش سعی کرد به زور دهان او را باز کند. نیازی نبود که دختر روی زانو بشیند و در همان حالت ایستاده هم آلت درشت شاهین درست مقابل چشمانش بود. پس از کمی تلاش برای مقاومت بلاخره دهانش باز شد و شاهین هم از خدا خواسته آلتش را همان لحظه تا ته حلق دختر کوچک فرو برد. لاله کمی عقب زد و طبیعی بود زیرا حجم آلت شاهین از دهان او بسیار بیشتر بود اما شاهین هیچ اهمیتی نداده و با جدیت ادامه میداد. کمی که گذشت به شانه های دختر فشار آورد و او را روی زانو هایش نشاند، سپس او را به حالت داگی در آورد و رویش خوابید. گریه ها و ضجه های لاله برایش اهمیتی نداشت. او حتی کوچکتربن اهمیتی به بکارت لاله بیچاره نمی‌داد. او در رویایش به سر می‌برد و داشت از لذت پر شدن کمبودش در خلسه به سر می‌برد. آلتش را با یک حرکت وارد لاله کرد و در چشم به هم زدنی، بکارت دخترک را از هم درید. گریه های لاله حالا تبدیل به ناله شده بودند اما آنها آه نبودند بلکه آخ بودند و سر فشار درد از دهانش خارج می‌شدند. شاهین تلمبه میزد و اهمیتی نمی‌داد. دخترک که حالا انگار کمی از شوک خارج شده بود در میان ناله های دردناکش، با جیغ بریده بریده ای فریاد زد: شوهر… خاله خان‌… نکن… لطفاً. دوباره صدایش گرفت و شروع به گریه کردن کرد و یکهو انگار که دوباره قوایش برگشته اینبار با شدت بیشتری فریاد زد: شوهر خاله… خان … نکن … اینکارو با من … نکن … نه! نه!!!
شاهین لحظه ای به خود برگشت. نه! او داشت چکار می‌کرد؟ نه!!! او انسانیتش را دوباره بازیافته بود. دیگر نمی‌توانست خودش را گول بزند. او داشت دختر را شکنجه می‌کرد. سریع خودش را از لاله بیرون کشید و همانطور لخت به سرعت از حمام بیرون رفت. انگار که می‌خواست از لاله بگریزد. سپس در سالن پذیرایی همانطور لخت با دستانش بازو هایش را در آغوش کشید و به همان حال شروع به گریه کردن با صدای بلند کرد. صدای گریه های لاله در حمام و گریستن او ترکیب شده بود و تبدیل به ملودی زجر و درد آوری گشت که در فضای عایق خانه منعکس میشد. شاهین همانطور که اشک می‌ریخت،شورت و شلوارش را به همراه کاپشنی پوشید، گوشی دختر را برداشت تا به کسی زنگ نزند و از خانه رفت. می‌خواست سوار ماشینش شود که یادش آمد در خانه را قفل نکرده و ممکن است لاله برود پس سه طبقه را بالا برگشت و در را قفل کرد. سپس به پارکینگ بازگشت و سوار بر ماشین شاسی بلند خارجی اش از مجتمع مسکونی خارج شد.
نمی‌دانست که کجا می‌رود یا به کجا می‌خواهد برود‌. در خیابان های محرمی تهران و در آن هوای ابری و تیره او خودش را فراموش کرده بود و احساس می‌کرد همه چیزش را از دست داده است. احترامش، محبوبیتش، افتخارش و عشقش را از دست داده بود. دیگر هیچ چیز برایش باقی نمانده بود پس داشت کجا می‌رفت. از چه به کجا فرار می‌کرد؟ اشک هایش دوباره جاری شد و یک سیگار روشن کرد تا روی افکارش تسلط یابد. کام اول را گرفت و هیچ تسلی برایش نداشت. کام دوم را کشید و آن هم هیچ تسلی نداشت. نخ اول، نخ دوم، نخ پنجم و حدود بیست دقیقه بعد پاکت سیگارش را خالی کرده بود اما او هنوز هم هیچ کنترلی روی افکارش نداشت. اصلا چه فکری برای او باقی مانده بود. او مثل بازیکن شطرنجی شده بود که با یک حرکت اشتباه خودش را کیش و مات کرده و حتی اگر یک ساعت دیگر هم روی حرکت بعدش فکر کند، نمی‌تواند به بازی برگردد. او زندگیش را باخته بود و دیگر هیچ کنترلی روی آن نداشت. نه نداشت. نمی‌دانست چه کاری باید انجام دهد اما ناگهان جرقه ای در ذهن او منفجر شد. آری او همه چیزش را باخته بود؛ اما در زندگی نه در مرگ!!! فرمان ماشینش را به سمت خانه اش برگرداند.
کلید را در قفل خانه خود چرخاند و در با صدای دستگیره اش باز شد. ساعت حدود سه و نیم عصر بود. به دنبال لاله در حمام را باز کرد اما هیچ اثری از او در آنجا نبود. ترسید که نکند از پنجره فرار کرده باشد یا پدرش آمده و در را باز کرده و او را برده. شاید همه الان از این قضیه آگاه بودند اما نه! پنجره بسته بود و در نیز قفل بود که نشان می‌داد هیچ کدام از این اتفاق ها نیافتاده است. خانه را جست و جو و در نهایت دختر را در حالی که لباس هایش را پوشیده و روی تخت او به خواب رفته بود، یافت. شاهین احتمال می‌داد آنقدر گریه کرده تا در نهایت خوابش برده. همه چیز مرتب بود. تصمیمش را باید همان لحظه عملی می‌کرد. خانه را مرتب کرد. لباس هایش را عوض کرد و لباس و شلوار راحتی پوشید. همه چیز را چک کرد تا چیزی از قلم نیانداخته باشد. رفت کنار شومینه خانه، دودکشش را کمی کند که عمدی به نظر نرسد. همه چیز آماده بود. یک بالش آورد، زیر سرش گذاشت و کنار شومینه خوابید. همانطور که داشت خواب می‌رفت، از پنجره به ابر های تیره نگاه می‌کرد. داشت فکر می‌کرد. به لاله ای فکر می‌کرد که بخاطر او داشت می‌مرد. به طرفدارانش فکر می‌کرد که بعد از مرگ چه بحث ها سر مرگش و مشکوک بودن آن خواهند کرد. به چشم های سورنا در حالی که برای دخترش اشک می‌ریخت فکر کرد. به محبوبیت و شهرت و آبرویش که داشت جان خودش و لاله کوچولو را برای آن میداد فکر کرد. به هزاران آدمی که ممکن بود مانند او بخاطر یک مرگ خوب، زندگی بدشان را بدهند فکر کرد و در نهایت به اسراری که در دل او و همه آنها جان میدادند و به فراموشی سپرده میشدند فکر کرد. ستاره هایی که تا ابد پشت ابر ها باقی می‌ماندند. خوابش می‌آمد و حسابی خسته بود‌. چشمانش را بست، دیگر به هیچ چیز فکر نکرد و درست مثل کوهنوردی که در سرما و یخبندان، در حالی که می‌داند خوابش ابدی خواهد بود، خوابید.
فردای آن روز و در عصر عاشورا، شاهین در حالی که سیلی از جمعیت به تشییع جنازه اش آمده بودند و به روحش درود می‌فرستادند، دفن شد و در همان لحظه یک مداح داشت بر سر قبر لاله روضه حضرت رقیه را می‌خواند.

نوشته: تهم عماد


👍 3
👎 7
9101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

791066
2021-02-10 00:50:36 +0330 +0330

چیزی که کم بود،انسانیت بود!!!
وگرنه اونی که زن جوون داره و چشمم دنبال بچه ی9ساله هس،یه مریض جنسی حرومزاده هست
اون زمان که علی ابن ابیطالب دختر9ساله رو عقد کرد،دوران جاهلیت بود داداش،الان قرن21هس
تف به ذات پدوفیل جماعت

3 ❤️

791067
2021-02-10 00:53:36 +0330 +0330

بیشتر از بیشرف بودن بنویس.ادم باید خیلی حرومزاده باشه که یه بچه تجاوز کنه

0 ❤️

791150
2021-02-10 04:03:59 +0330 +0330

مگه قانون سایت نمیگه که نباید پدوفیلی نوشت؟

0 ❤️