کص کردن در آمریکا (۳)

1402/02/19

...قسمت قبل

بعد از خوردن کله پاچه سوار ماشین رضا شدیم و بهش گفتم دلم خیلی برای این شهر تنگ شده بود برو یک دوری بزن بعد بریم خونه. رضا به سمت شهرک غرب حرکت کرد، من کنجکاو بودم ببینم این دو سال ایران چه خبر بوده و رضا کنجکاو درباره آمریکا.

رضا پسر عمه کوچیکم بود و علاوه بر این بهترین رفیقم بود. یک‌سال از من و سه سال از تنها برادرم کوچکتر بود. بچه که بود پدر و مادرش از هم جدا شدن. پدرش مهاجر جنگ و اهل اهواز بود و بعد از طلاق از عمه ما برگشت جنوب و اونجا دوباره تشکیل خانواده داد و عمه هم شوهر کرد و این وسط رضا شد بچه طلاق و سرپرستیش رو مادربزرگم و پدربزرگم که هنوز زنده بود به عهده گرفتن.

خونه ما و «عزیز-پدربزرگ مادبزرگم» زیاد دور نبود و رضا بیشتر اوقات خونه ما بود و من و برادرم از همون بچه‌گی هواش رو داشتیم و مثل برادر کوچیکتر بهش می‌رسیدیم. از همون نوجونی که با یکی از دخترهای محل برای اولین بار سکس رو تجربه کردم این رضا بود که مدیریت مکان رو به عهده داشت. پنجشنبه بود من شونزده سالم بود و رضا پونزده و هر دو بچه تخس بودیم. پدربزرگ مادربزرگ رفته بودن بهشت زهرا قبر اموات فاتحه بخونن و من اولین دوست دختر زندگیم رو که سه ماه بود باهاش دوست شده بودم بردم خونه. خلاصه من و رضا از اون روز شدیم شریک جرم و تا وقتی هم که ایران بودم چند مورد اون دوست دخترهاش رو پاس داده بود سمت من و چند مورد هم من براش جبران کرده بودم ولی در این مورد همیشه از رضا بیشتر به من رسیده بود و اون بیشتر هوام رو داشت، هیچوقت ولی پاس‌کاریهامون منجر به تریسام نشده بود.

تو ماشین همینطور که به رضا درباره آمریکا تعریف می‌کردم بخشی از حواسم پیش رها و پیمان و ویدیویی که دیدم و چیزهایی که شنیدم بود که حرف کشیده شد به سکس. رضا گفت داداش کص مص چه خبر؟ گفتم قضیه مرجان و میترا رو که تو چت و تلفن‌هامون برات گفته بودم عکساشون رو هم که فرستاده بودم دیده بودی ولی یک چیزی دیگه هم بود که اگر بگم پشمات می‌ریزه. رضا هیجانی شد و گفت کص آمریکایی زدی آخر؟ از حدس رضا زدم زیر خنده و گفت جون داداش زدی؟ گفتم حاجی زدم دبل هم زدم. چشم‌های رضا چهار تا شده بود و گفت نه بابا دو تا دختر؟ آمریکایی؟ دلم برای رضا و این هیجانی شدن‌هاش تنگ شده بود در حالی که همچنان می خندیدم گفتم نه کصخل یه زنه رو دو تایی کردیم. رضا آب دهنش رو قورت داد لب و لوچه‌اش رو گاز گرفت همونطور که با دست چپش فرمون رو گرفته بود دست راستش رو کشید رو کیرش و گفت جون داداش راست می‌گی؟ مرده بودم از خنده از قصد به رضا ماجرای لیزا رو تعریف نکرده بودم چون دلم می‌خواست عکس‌العملش رو ببینم.

هر دو بار که با لیزا تریسام کرده بودیم بعد از سکس و پوشیدن لباس و برگشتن به حالت عادی قبل از ترک ما یک سلفی گرفته بودیم. رضا گفت عکس نداری ازش؟ سلفی‌ها رو بهش نشون دادم و رضا گفت داداش این که این رفیقت پیمانه کیرم دهنتون دختره چه کصیه. من از عکس‌العمل‌ها و مدام غافلگیر شدن‌های رضا می‌زدم رو پام و خنده‌هام ادامه داشت. دو سال بود اینطوری از ته دل نخندیده بودم. رضا هم عنان از کف داده بود که باید داستانش رو برام تعریف کنی. رسیده بودیم میدون صنعت و به رضا گفتم داداش من یک کم گیج و ویجم منو ببر سمت خونه خستگی و بی‌خوابی کم‌کم داره اذیتم می‌کنه. رضا برگشت سمت خونه ما و من تو راه ماجرای لیزا رو براش تعریف کردم.

وقتی رسیدیم خونه ما رضا گفت داداش من میرم خونه خودمون، هر وقت عزیز بیدار شد بگو زنگ بزنه بیام دنبالش. گفتم حله فقط دمت گرم بعدا اون ویدیو رو برام بفرست. رضا زد زیر خنده و گفت گه خوردی کص‌کش این مدرکه بعدا با همین می‌تونی دختره رو بکنی گفتم رضا تو چرا انقدر لاشی شدی می‌گم دختره قراره زن رفیقم بشه مدرک چیه کونی؟ عاشق یکه بدو با رضا بودم اون هم می‌دونست و همیشه سر به سر هم می‌ذاشتیم و کل‌کل می‌کردیم. آخرش رضا گفت یک شرطی داره؟ گفتم چی؟ گفت ببین داداش من ویدیو رو برات می‌فرستم آمار کامل دختره رو هم برات در میارم ولی قول بده اگه بعدا به این نتیجه رسیدی که باید بکنیش و کردیش ردیف کنی منم بکنمش. گفتم کونی می‌گم قراره زن رفیقم بشه ولی قبوله و با هم دست دادیم. قبل از پیاده شدن به رضا گفتم رها تو رو تو فرودگاه نشناخت؟ رضا گفت فکر نکنم من اون موقع ریشم بلند بود ولی الان زدم کلا هم تو اون مهمونی یک ساعت بیشتر نموندم وقتی هم رسیدم همه مست و «های-نشئه» بودن. اگر هم شناخته باشه به روی خودش نیاورد منم که دیدی تو فرودگاه خیلی معمولی رفتار می‌کردم. به رضا گفتم هر وقت اومدی دنبال عزیز اگر بیدار بودم یادم بنداز یه چیزی بدم ببری بخوری های بشی حال کنی و ازش خداحافظی کردم و رفتم.

سه روز اول کلا تحت بازداشت خانواده بودم و باید وقتم رو با اونها میگذروندم. دیگه ساعت خوابم هم تنظیم شده بود که روز چهارم رضا زنگ زد گفت حاجی عصر طرفهای ساعت شش میام دنبالت بریم یکی از رفیقامو ببینیم. گفتم کیه؟ گفت دوست پسر سابق رها.

رضا اومد دنبالم و رفتیم پایین‌تر از پارک‌وی کافه جام جم نشستیم. گوشیم رو در آوردم و به رضا گفتم حاجی وقتی این رفیقت حرف می‌زنه نه حرفش رو قطع کن نه سوال کصشعر بپرس بذار قشنگ تعریف کنه می‌خوام صداش رو ضبط کنم. در حالی که ویس‌رکوردر گوشیم روشن بود و صفحه رو به پایین بود که کسی متوجه نشه دوست رضا رسید.

اسمش فرید بود و بهش می‌خورد چهار پنچ سالی از ما بزرگتر باشه، پسر خوشتیپی بود. سلام علیک کردیم قهوه سفارش دادیم و شروع کردیم به گپ زدن.

فرید آدم رُکی بود بعد از یکی دو دقیقه گفت ببین داداش من میرم سر اصل مطلب ولی بذار یک چیز رو همین اول روشن کنم. رها به من کیر زد و اساسی داشت گوشم رو می‌برید ولی من همه پولهام رو ازش پس گرفتم و دیگه هم نه ازش کینه‌ای دارم نه دشمنی. من خودم زن دارم و رها هم از روز اول می‌دونست اون هم به من گفته بود نامزدش آمریکاست و قراره بره اونجا و با هم توافق کرده بودیم که فقط سکس پارتنر هم باشیم ولی شرط گذاشت برای اینکه تو ایران تک‌پرم باشه خرجش کنم. تو این مدت خیلی هم حال کردیم فقط آخرش توقع نداشتم اینطوری بخواد کیر بزنه که منم فهمیدم و نذاشتم.

گفتم فرید جان میشه از اول تعریف کنی؟ گفت حله فقط مردونه باید یک قولی بدید. گفتم هر چی باشه قبوله. گفت من می‌دونم دو هفته دیگه عروسی رها و پیمانه فقط دلم نمی‌خواد عروسیشون خراب بشه. گفتم حله داداش من قول می‌دم. رضا گفت منم همینطور.

فرید شروع کرد: من مهندس مکانیکم و یک شرکت دارم و تو کار واردات قطعه از چین و جاهای دیگه هستم. دو سال پیش برای اولین‌بار رها رو تو یکی از سفرهام به دبی تو مهمونی یکی از دوستام دیدم. با شوگرددیش که یک دکتر ایرانی ساکن دوبی و بیست سالی از خودش بزرگتره اومده بود. شوگرددیه حواسش خیلی جمع گرگ‌های مجلس بود و ازکنار رها تکون نمی‌خورد. وسط مهمونی چند دقیقه‌ای شوگرددیش که اسمش ناصر بود رفت دستشویی و شروع کردیم لاس زدن. سریع به رها گفتم من تهران زندگی میکنم و فقط سالی سه چهار بار برای کار میام دبی رها گفت منم همینطور و گفتم ایول پس باید تهران برنامه بذاریم و خلاصه سریع مخش کردم و شماره‌اش رو گرفتم. دو هفته بعد از تهران بهش پیام دادم که چه خبر اگر برگشتی یه برنامه بذاریم و برای فرداش تو یک کافه قرار گذاشتیم.

همون اول بهش گفتم من زن و بچه دارم و ماجرای زندگیم رو بهش گفتم و رها هم داستان پیمان و ناصر رو راست و حسینی برام تعریف کرد و قرار شد یک مدت کوتاهی با هم باشیم ببینیم هر دو از هم راضی هستیم یا نه. همون روز بردمش خونه مجردیم سمت ونک یک دل سیر کردمش و رابطه‌ام با رها شروع شد. معمولا هفته‌ای دو بار برنامه می‌کردیم.

چند وقت بعد رها تصمیم گرفت ماششینش که یک ۲۰۷ بود رو بفروشه و یک لکسوس بگیره و مخ من رو زد و من گفتم نصف ماوالتفاوت رو من می‌دم نصف دیگه‌اش رو خودت بده و در نهایت قرار شد رها اون بخشی از پول رو که خودش باید می‌داد شش ماه دیگه بده و سند رو همون موقع بزنن ولی من پولی رو که گفته بودم دادم. تو این یک سال و نیم کلی خرجش کردم ولی این دختر مثل اینکه عادت داره آخر کیر بزنه و بچاپه.

رها هر چند ماه یکبار می‌رفت دبی پیش ناصر و منم می‌دونستم و مشکلی نداشتم. ناصر خودش برای خانوم بلیط فیرست‌کلاس می‌گرفت و هربار با دو تا چمدون خرید بر می‌گشت.

یک ماه پیش رها بعد از آخرین سفرش به دبی خیلی ناراحت برگشت و وقتی تو فرودگاه امام رفتم دنبالش تو راه رسوندنش به خونه برام تعریف کرد که با ناصر به هم زده و از این داستان‌ها و منم بهش گفتم چه بهتر از این به بعد کلا تک‌پر خودم می‌شی تا شوهرت بیاد راهی خونه بختت کنم.

بعد از برگشت رها از دبی به شکل عجیبی اجازه میداد آبم رو تو کصش خالی کنم و می‌گفت قرص می‌خوره تا اینکه دو هفته بعد بهم گفت پریودش عقب افتاده. به یکی از دوستام که پارسال دوست دخترش حامله شده بود و انداخته بودن زنگ زدم شماره دکتر رو گرفتم گفت بگو از طرف من هستید و برید پیشش.

خلاصه برای فرداش با دکتر قرار گذاشتیم و رفتیم. رها به دکتر گفت یک هفته است پریودم عقب افتاده و بعد از سونوگرافی دید جواب مثبته و گفت فردا ساعت نه صبح بیاید به این آدرس. آدرس یک جای دیگه رو بهمون داد و خداحافظی کردیم.

تو راه برگشت رها بهم گفت فرید تو فردا نمی‌خواد بیای بهتره با دختر خاله‌ام برم که اگر چیزی شد یکی از اعضای خانواده‌ام پیشم باشن بهتره. قبول کردم ولی قرار شد صبح خودم برسونمشون و همون نزدیکی‌ها باشم تا بعد از تموم شدن کار برم دنبالشون. دختر خاله رها که اسمش شیرین بود قبل از پیاده شدن شماره‌ام رو گرفت و دو ساعت دو ساعت و نیم بعد بهم زنگ زد که برم دنبالشون.

رنگ و روی رها پریده بود ولی رو پاهای خودش بود و کمک کردم نشست تو ماشین دخترخاله‌اش هم نشست. رها گفت ما رو برسون خونه. تو راه فهمیدم دکتر یک آمپول به رها تزریق کرده که باید بعد از تزریق یکی-دو ساعت استراحت میکرده و تحت‌نظر می‌بوده تا دکتر بهش اجازه بده بره و بهش گفته بوده چون زود فهمیده خیلی راحت مثل لخته‌های خون از رحمش خارج میشه وتموم میشه میره پی‌کارش. رسوندمشون خونه‌شون که دخترخاله‌اش شیرین گفت، اگر می‌تونی چند دقیقه صبر کن منم با رها برم بالا و مطمئن بشم تا آپارتمانشون حالش خوبه و برگردم من رو هم سر راه برسون. حس کردم شیرین می‌خواره و دنبال بهانه برای تنها شدنه گفتم حتما. برو بیا منتظرت میمونم.

تو ماشین شیرین شروع کرد به لاس زدن که آره رها میگه همه‌اش دوست داری بریزی توش و از این حرفها و مدام منو تحریک می‌کرد منم گفتم نه بابا فقط چندبار این تازگی‌ها ریختم توش و اصلا فکر نمی‌کردم اینطوری بشه. شیرین نه گذاشت نه برداشت دستش رو گذاشت رو کیر نیمه شق من و گفت آره جون خودت رها بهم گفته چطوری می‌کنیش و خندید. دلم رو صابون زدم که چی از این بهتر، تا چند ماه دیگه رها میره آمریکا این هم که کصش می‌خواره و هنوز اون نرفته خدا یکی دیگه جلوم گذاشته. اون روز نمی‌شد شیرین رو بکنم ولی قرار شد تو اولین فرصت یک قراری بذاریم.

بعد از اون روز رفتار رها با من سرد شد و منم عذاب وجدان گرفته بودم که به خاطر سقط جنین افسرده شده و من باعثش شدم و از این حرف‌ها و برای اینکه خوشحالش کنم مدام خایه مالیش رو می‌کردم که یک‌روز بهم تکست داد ریدی تو زندگیم و دیگه نمی‌خوام ببینمت و از این حرف‌ها. هر چی زنگ زدم جواب نداد و زنگ زدم به شیرین دختر خاله‌اش که تو می‌دونی داستان چیه؟ شیرین گفت باید قرار بذاریم حرف بزنیم. گفتم کجا؟ گفت ترجیحا جایی که کسی نباشه. آدرس خونه مجریدم رو براش فرستادم و برای فردا عصر قرار گذاشتیم.

شیرین اومد و از همون لحظه ورودش طوری نمایش بازی می‌کرد که ناراحت نشون بده. یک پوشه دکتر و چند تا عکس سونوگرافی که از بالای پوشه زده بود بیرون دستش بود که من همون اول با دیدنش گفتم ای خوارشو گاییدم لابد سقط جنین یک بلایی سر رها آورده. من رنگ و روم پریده بود به شیرین تعارف کردم نشست رفتم براش یک چای ریختم آوردم سیگار روشن کرد و گفت رها دیگه نمی‌تونه بچه‌دار بشه. این‌هم عکس‌های سونوگرافی و نامه دکتر و این چیزهاست. چشمام سیاهی رفت، سر هوس حق بچه‌دار شدن رها رو ازش گرفته بودم. همونطور که شیرین حرف می‌زد با دستام سرم رو گرفته بودم و شوکه بودم. شیرین که دید اینطوریه رفت از آشپزخونه یک لیوان آب آورد داد دستم و نشست کنارم. سرش رو گذاشت روی شونه‌ام و دستش رو گذاشت پشت کمرم و گفت حالا که شده، خودش هم باید به این چیزها فکر می‌کرد ولی نگران نباش من بهت کمک می‌کنم با کمترین دردسر از این مخمصه نجات پیدا کنی؟

نفس عمیقی کشیدم و به شیرین گفتم چی می‌گی دختر؟ آینده‌اش چی می‌شه؟ نمی‌خواد بچه‌دار بشه؟ قراره چند وقت دیگه عروسی کنه بره. ما اصلا قرارمون این نبود. حالا چی می‌شه؟ شیرین گفت ببین من دیشب و امروز کلی با رها حرف زدم. می‌خواد به یک بهانه‌ای برنامه عروسیش با پیمان رو به هم بزنه. میگه اگر بالاخره بعد از چند وقت حامله نشه پیمان دلیلش رو میفهمه و روزگارش رو سیاه می‌کنه و تو غربت ولش میکنه تنهایی به گا می‌ره. مغز من هنگ کرده بود، هر چیزی که شیرین می‌گفت مثل مشت‌های پی‌در‌پی می‌خورد تو صورتم که شیرین گفت من حاضرم کمکت کنم. مثل درمونده‌ها به شیرین نگاه کردم و گفتم چه کمکی؟ گفت من شیرین رو از خر شیطون میارم پایین که با پیمان ازدواج کنه بره آمریکا، فقط کافیه یکی دوسال نذاره پیمان بفهمه بچه‌دار نمیشه تا گرین‌کارتش رو بگیره. بعدش اگر دلش خواست با پیمان ادامه می‌ده اگر هم نه طلاق می‌گیره میره دنبال زندگیش اینطوری حدالاقلش اینه که رفته آمریکا فقط باید حواسش باشه که پیمان زودتر نفهمه.

شیرین جنده حالا مثل فرشته نجاتم شده بود. هر جمله‌ای که می‌گفت من حس می‌کردم این دختر فکر همه چیز رو کرده و به هوشش احسنت می‌گفتم ولی نمی‌دونستم مادرجنده‌ها دو دتا دختر خاله پتیاره برام دام پهن کردن. خلاصه اینکه شیرین منو راضی کرد بقیه پول ماشین رها رو هم من بدم و برای اینکه حال و هواش عوض بشه پیشنهاد کرد یک هفته به خرج من با رها برن دبی.

شیرین در نهایت بهم گفت دیگه با رها تماس نگیر و بذار من بقیه‌اش رو حل کنم. نفس راحتی کشیدم و فرو رفتم تو مبل که دیدم صورت شیرین بهم نزدیک شد و لب‌هام رو بوسید. تو نیم ساعت گذشته ترس، پشیمونی، خشم از خودم، نگرانی برای رها، ترس از اینکه رها شر راه نندازه، ترس از خراب شدن زندگیم با زنم، ترس به هم خوردن عروسی رها و پیمان و شر درست کردن پیمان برای من و کلی چیزهای دیگه ذهنم رو گاییده بود و کسی که همه اینها رو برام با درایت حل کرده بود ازم سکس می‌خواست. با شیرین یک کم همراهی کردم ولی حال سکس نداشتم. شیرین فهمید بهم گفت بلند شو بریم تو اتاق خواب که درش باز بود و از پذیرایی دیده می‌شد. گفت بیا یک کم دراز بکش ماساژت بدم شازده کلی استرس بهت وارد شد. رفتم تو اتاق و من مثل جنازه تاق باز افتادم رو تخت. شیرین کمربند و شلوارم رو باز کرد و شروع کردن به ساک زدن و انقدر خورد که آبم رو آورد ولی سکس نکردیم.

قبل از اینکه شیرین بره چک بقیه پول ماشین رها رو نوشتم و دادم بهش. چک فرداش نقد شد و شیرین بهم تکست داد که مرسی رها بقیه پول ماشین رو داد و سند خورد به نامش. روز بعدش هم قرار بود و شیرین و رها برن دبی. برای تشکر از شیرین یک گوشواره براش گرفته بودم قرار شد همون شب یکی دو ساعت بیاد پیشم که گوشوره رو بهش بدم.

شیرین که از در وارد شد بقلش کردم، شروع کردم به خوردن لب‌هاش و همونطوری که آروم آروم می‌بردمش طرف اتاق خواب دونه دونه لباس‌هاش رو از تنش در میاوردم. تلافی دیروز رو می‌خواستم امروز در بیارم. طوری افتاده بودم رو کص شیرین و تلمبه می‌زدم که فریادهاش آپارتمان رو پر کرده بود. قبل از اینکه بیام به شوخی به شیرین گفتم بیام تو کصت؟ زد زیر خنده و گفت بچه پر رو مثل اینکه کونت می‌خواره یک ماشین هم برای من بخری و به خنده‌اش ادامه داد.

بعد از اینکه خودم رو خالی کردم رو سینه شیرین کنار هم رو تخت دراز کشیده بودیم که بهش گفتم شیرین جدی جدی فکر می‌کنی رها به همین زودی با مسئله بچه‌دار نشدن کنار اومد؟ شیرین برگشت رو بهم کیرم رو گرفت تو دستش صورتش رو آورد نزدیک صورتم و بهم گفت زیاد بهش فکر نکن تو و این کیر از به بعد دیگه مال من هستنید. تقصیر خود رها بود تو این چند سال که پیمان نبود کم اینطرف و اونطرف همزمان به چند نفر کص نداده، باید فکر اینجاش رو هم می‌کرد. این حرف شیرین یک کم برام عجیب بود گفتم جدی؟ تو این چهار پنچ سال که پیمان نبوده با چند نفر خوابیده؟ گفت ناصر رو که تو دبی دیدی، ۲۰۷ رو اون براش گرفته بود و تا همین حالا هم که هواش رو همه جوره داره. برق از سرم پرید، رو تخت جا به جا شدم و روم رو کردم به شیرین و گفتم رها که یک ماه پیش وقتی آخرین‌بار از دبی برگشت گفت باهاش به هم زده تو می‌گی تا همین حالا هواش رو داره؟ شیرین دست پاچه شد، نگاهش رو ازم دزدید و گفت منظورم تا همون یک ماه پیش بود و برای اینکه حواس من رو پرت کنه گفت یک بچه محل مایه‌دار هم دارن که از قدیم هر وقت هوس کنه یکی پاره پوره‌ش کنه میره سراغ اون، همین به‌خدا دختر خاله‌ام اونقدرها هم که فکر میکنی جنده نیست.

بعد از رفتن شیرین حسابی فکرم مشغول شده بود. همه‌اش یک چیزی بهم می‌گفت یک جای کار خرابه و کیر خوردم ولی انقدر فکرم داغون بود که فقط دلم می‌خواست شر زودتر کنده بشه. سه روز بعد نتونستم طاقت بیارم و زنگ زدم دبی به اون رفیقم که دفعه اول رها رو تو مهمونیش با ناصر دیده بودم و کل ماجرا رو براش تعریف کردم. همینطور که من برای رفیقم تعریف می‌کردم اون هی می‌گفت، نه بابا، جدی، عه… و هی تعجبش بیشتر می‌شد تا حرف‌های من تموم شد و برگشت گفت رفیق اینطور که من فهمیدم رها مالیده در همتون. اولا که ناصر سه-چهار هفته ایران بود و همین هفته پیش برگشت دبی. تا جایی هم که من می‌دونم تو ایران مدام رها رو می‌دیده و هنوز هم با هم هستن و اگر بفهمه تو مخ دوست دخترش رو اونشب زدی و تمام این مدت می‌کردیش خوار دختره رو می‌گاد. این دختره تا حالا کلی گوش این دکتر پیری کیری رو بریده. دکتره روحش هم خبر نداره که این خانوم حدالاقل یک کیر رزرو تو تهران یکی تو آمریکا داره. ابله فکر می‌کنه سر پیری دختره عاشقش شده و هر ماه کلی پول می‌ریزه به حسابش.

گیج شده بودم، مگه میشه؟ مگه داریم؟ یعنی رها با صد گرم کصش من، پیمان، ناصر و بچه محلشون که آمارش رو در آوردم اسمش امیرِ رو گذاشته سر انگشت دار می‌چرخونه و بازی می‌ده؟ به خودم فحش می‌دادم که اینقدر ساده بازی خورده بودم.

با رفیقم خداحافظی کردم و قرار شد موضوع بین خودمون بمونه و ببینه می‌تونه آمار بیشتری در بیاره یا نه. تا برگشتن شیرین و رها از دبی با هیچکدوم تماس نگرفتم ولی تقریبا هر روز با رفیقم در تماس بودم و اگر چیزهای تازه‌ای رو که کشف کرده بود بهم می‌گفت. چیزهایی که تا قبل از برگشت شیرین و رها فهمیدم این بود.

یک: رها سر حاملگی گوش ناصر رو هم بریده و انداخته گردن اون.

دو: رها قبل از ناصر با یک تاجر تو دبی دوست بوده به اسم مجید و شش هفت ماهی هم تو سفرهاش به اون کص می‌داده تا ناصر از چنگ مجید درش آورده.

سه: بلیط رفتن به دبی شیرین و رها رو ناصر گرفته بود و در واقع شیرین سر پولی که برای هزینه سفر ازم گرفته بود تلکه‌ام کرده بود و اینها همه‌اش نقشه بود.

چهار: شیرین هم چند وقته با دوست ناصر که یک دکتر هندی مسلمون به اسم ارشد ریخته رو هم خلاصه دو تا دختر خاله تا جایی که می‌تونن کص می‌دن و گوش می‌برن.

سرتون رو درد نیارم گذاشتم شیرین و رها از دبی برگشتن و با شیرین تو آپارتمان قرار گذاشتم.

جمعه ساعت چهار عصر از راه رسید. بهش گفته بودم تا شب جایی قرار نذاره و پیشم باشه. شیرین رسید با خنده وارد شد و پرید تو بغلم. بعد از اینکه لبش رو بوسیدم بهش گفتم خوش گذشت؟ با پر رویی تو چشمام نگاه کرد و گفت خوش که چه عرض کنم همه‌اش مراقب رها بودم یک کم روحیه‌اش عوض بشه. دوباره لبش رو بوسیدم و گفتم شیرینم واقعا ازت ممنونم نمی‌دونم اگر نبودی الان باید چی کار می‌کردم. شیرین لبخند زد و گفت باید بیشتر از رها هوام رو داشته باشی من نبودم الان کلی تو دردسر بودی. گفتم می‌دونم عشقم برای همین امشب برات سورپرایز دارم. چند تا شات ودکا ریختم خوردیم و مستش کردم. شیرین با من ور می‌رفت و من با شیرین و حسابی حشریش کرده بودم. نمی‌دونست چه نقشه‌ای براش کشیدم. با شالش چشمهاش رو بستم، دستش رو گرفتم و با خودم بردمش سمت اتاق. کمکش کردم رو تخت دراز کشید و هر دو دستش رو یکی به اینطرف یکی به اونطرف با دستبندی که از قبل داشتم بستم به نرده‌های تخت فلزیم. شیرین یک کم گیج شده بود گفت چی کار می‌کنی؟ گفتم سورپرایزه بهت که گفتم و رفتم از دستگاه یخ‌ساز یخچال یک لیوان یخ ریختم و آوردم گذاشتم کنار تخت و شروع کردم با یخ‌ها با شیرین بازی کردن. یخ‌ها رو نوک سینه‌هاش می‌کشیدم و می‌مکیدمشون بعد از بین دو تا سینه‌هش میکشیدم می‌رفتم پایین تا کصش. شیرین مثل مار به خودش می‌پیچید و ناله می‌کرد و من با یخ رو هر جای بدنش که دلم می‌خواست می‌کشیدم و با زبون رو بدنش لیس می‌کشیدم. قبل از اینکه بیاد خونه تو اتاق دوربین گذاشته بودم و همه چیز داشت ضبط می‌شد.

به خوردن و بازی با شیرین ادامه می‌دادم، طاقتش تموم شده بود و التماس می‌کرد بکنمش. پاهای شیرین رو دادم بالا و همونطور که دست‌هاش به تخت دستبند شده بود و چشمهاش بسته بود شروع کردم به کردنش. پنچ شش دقیقه شیرین رو کردم ولی حواسم بود اورگاسم نشه. بعد از پنچ شش دقیقه شال رو از چشم‌هاش باز کردم و درحالی که به چشم‌هاش خیره شده بودم گفتم جنده جدید من تویی آره؟ گفت آره فقط مال تو. تو دلم بهش خندیدم و گفتم شیطون من و تو که تازه الان یک هفته‌‎ است با همیم. شیرین مثلا به خیال خودش به حالت معصومانه‌ای زل زد تو چشمهام و گفت من الان شش ماهه با کسی نیستم. دست راستم که تو موهاش بود رو بردم سمت صورتش و در حالی که صورتش رو نوازش می‌کردم گفتم قربونت برم که انقدر نجیبی و دستم رو گذاشتم رو گلوش و یک کم فشار دادم، لحن صدام رو عوض کردم و گفتم ببین شیرین جون من همه چیز رو درباره تو و اون دختر خاله جنده‌ات می‌دونم حالا دلم می‌خواد خودت مثل بچه آدم از سیر تا پیازش رو تعرف کنی. نه دلم می‌خواد بهت آسیب بزنم نه اذیتت کنم ولی امشب باید تکلیف خودم رو با تو و اون دختر لاشیت روشن کنم.

شیرین کپ کرده بود، دست‌هاش به تخت بسته بود و حالا خودم هم رو شکمش نشسته بودم. چند ثانیه‌ای طول کشید تا مغزش رو جمع و جور کنه و شروع کرد کولی بازی و خواست جیغ و داد راه بندازه ولی کاری ازش بر نمیومد. دو تا چک زدم تو گوشش و شال رو کردم تو دهنش و گفتم ببین دختر جون من اگر امشب شده باشه تو رو می‌کشم ولی مطمئن باش قبلش مجبورت می‌کنم همه چیز رو بهم بگی. چک‌ها جواب داد، شیرین آروم شد و شال رو از تو دهنش کشیدم بیرون و دوباره بهش گفتم ببین شیرین من هیچ کاری باهات ندارم فقط می‌خوام بدونم اصل ماجرا چیه.

شیرین گریه می‌کرد و می‌گفت می‌خوای چیو بدونی؟ گفتم ببین مثلا می‌دونم که دبی داشتی به ارشد کص می‌دادی و می‌دونم که خرج سفرتون رو هم ناصر داده و تو فقط گوش منو بریدی. قضیه تاجر قبل از ناصر رو هم می‌دونم ولی هیچکدوم اینها برام مهم نیست و فقط می‌خوام بدونم قضیه حاملگی چیه.

رفتم از آشپزخونه براش یک لیوان آب آوردم و یکی از دستهاش رو باز کردم کمک کردم نشست کنار تخت و شروع کرد به حرف زدن. گفت خود رها هم نمی‌دونست از کی حامله‌ است و وقتی به من گفت تصمیم گرفتیم هر سه‌تاییتون رو تلکه کنیم.

گفتم قضیه بچه‌دار نشدنش چی؟ گفت دروغ بود. عکس‌ها و پرونده پزشکی همه‌اش فِیک بود به خاطر همین فقط رو تو اون رفیق بچه مایه‌اش جواب داد، چون ناصر خودش دکتره نمی‌شد این کلک رو بهش زد.

به هر حال تو بقیه پول ماشین رو دادی، ناصر هم تو برای اینکه حاملگیش رو جبران کنه تو دبی هشت هزار دلار پول نقد داد بهش و اون رفیق بچه مایه‌اش هم یک ست طلا براش گرفت که کم‌کم سی میلیون پولشه.

مخم داشت صوت می‌کشید. باورم نمی‌شد دو تا دختر اینطوری سرم کلاه گذاشته باشن. اون یکی دست رها رو هم باز کردم و بهش گفتم پاشو کص و کونت و جمع کن گمشو بیرون. فقط قبل از اینکه بری یک چیزی رو بدون. دوربین رو بهش نشون دادم و گفتم هم سکس نصفه و نیمه‌مون و هم تمام اعتراف‌هات به جنده بودن و کلاه‌برداریتون رو ضبط کردم. سه روز به خودت و دختر خاله جنده‌ات مهلت می‌دم هر چی تا حالا بهتون دادم رو پس بدید. از طلاها گرفته تا پول ماشین هر چی به اون دختر خاله لاشیت یا خودت دادم رو بر می‌گردونید وگرنه بهش بگو مادر جفتتون رو می‌گام. جنده دو عالمتون می‌کنم ولی اگر مثل بچه آدم همه چیز رو پس بدید نه پیمان چیزی می‌فهمه نه ناصر نه کس دیگه، هر جا خواستید برید کص بدید فقط دور من یکی رو دیگه خط می‌کشید، حالا پاشو گم شو بیرون از اینجا.

تهدیدم جواب داده بود به سه روز هم نکشید سر دو روز دیدم رها پولی که برای ماشین داده بودم رو به همراه چند تا تیکه طلایی که به خودش و شیرین داده بودم رو پس داد.

فک من و رضا از چیزهایی که فرید تعریف کرده بود افتاده بود. گفتم داداش دمت گرم که انقدر صادقانه همه چیز رو تعریف کردی و متاسفم که این اتفاق برات افتاده. فرید گفت حاجی به من که بد نگذشت فقط آخرش حال گیری شد. یک سال و نیم دو سال هم خودشو هم این اواخر دختر خاله‌اش رو گاییدم آخرش هم همه چیو از حلقمشون کشیدم بیرون ولی بد کلاهی داره سر این رفیقت پیمان می‌ره. من کف تهران بزرگ شدم و نصف سال اینطرف اونطرف دنیا لنگ زن‌های مختلف رو می‌دم بالا ولی تا حالا اینطوریش به پستم نخورده بود.

از فرید خداحافظی کردیم و رفتیم به سمت یک پارتی که رضا از قبل ردیف کرده بود. تو راه رضا گفت حاجی چی فکر می‌کنی؟ گفتم داداش من که مخم صوت کشید. اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم. پیمان تو مدتی که من شناختمش به نظرم خیلی بچه باحال و به درد بخوری اومده ولی انگار کارما واقعیه و هر چی تو این چند سال اونطرف کص می‌کرده رها اینطرف جبران می‌کرده فقط مسئله‌ای که هست اینه که این بشر خیلی رو رها غیرتیه و تو خیال خام خودش فکر میکنه داره یک بره آفتاب مهتاب ندیده رو می‌بره آمریکا، خبر نداره که این گرگ بیاد اونجا ننه پیمان رو می‌گاد.

وارد پارتی شدیم، یک آپارتمان لاکچری بزرگ تو زعفرانیه، از در که وارد شدیم ترکیب بوی الکل، علف و عطرهای مختلف فضا رو گرفته بود و پنجاه شصت نفر تو نور کم و صدای بالای موزیک در حال رقصیدن بودن. دلم برای اینطور پارتی‌ها تنگ شده بود، هیچوقت پارتی ایرانی تو آمریکا نچسبیده بود بهم. رضا تقریبا همه رو می‌شناخت و شروع کردیم به سلام و علیک کردن، خودم سه چهارتاشون رو می‌شناختم ولی بقیه غریبه بودن. اولین نکته‌ای که فهمیدم این بود که رضا به محض اینکه معرفیم می‌کرد و می‌گفت یاشار پسر داییم از آمریکا اومده چشم دخترها برق می‌زد و یک لبخند ملیحی گوشه لبشون مینشست. صاحب مجلس که اسمش رامین بود به سمت بار راهنماییمون کرد و «بارتندر-مسئول سرو مشروب» گفت قربان چی میل دارید؟ به خدا تو ایران خیلی بیشتر از آمریکا به آدم خوش می‌گذره فقط خدا کنه این آخوندهای مادرجنده زودتر گورشون رو گم کنن برن از مملکت ملت آزاد زندگی کنن. دو تا شات ویسکی رفتیم بالا که اومدن کشیدنمون وسط و شروع کردیم به رقصیدن. چند دقیقه‌ای رقصیدیم، پیچیدم به بازی و برگشتم سمت بار گفتم داداش لطفا یک شات ویسکی دبل به من بده. منتظر شات ویسکیم بودم که دیدم یک لعبت همه چیز تموم با قر ریز داره میاد سمت بار مثلا گیلاس شرابش رو پر کنه…

دوستان ببخشید این قسمت زیاد توش سکس نداشت ایشاللا قسمت بعدی جبران می‌کنم.

ادامه دارد …

نوشته: یاشار


👍 18
👎 0
30501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

927115
2023-05-09 01:29:15 +0330 +0330

میدونستم خوب میندیسی . قسمت قبل اینو بهت گفتم.
ارزش خوندن وقت گذاشتن رو داشت.
چند نکته هم برای جوانکان کس ندیده داشت که از حول حلیم تو دیگ نیوفتن .

2 ❤️

927138
2023-05-09 03:04:57 +0330 +0330

خوب بود با همین روال برو جلو

1 ❤️

927148
2023-05-09 05:10:08 +0330 +0330

فقط زود بزار

1 ❤️

927151
2023-05-09 05:42:35 +0330 +0330

داستانت عالیه ادامه بده

1 ❤️

927177
2023-05-09 09:43:26 +0330 +0330

همه چیز عالیه فقط حکایت علف چیه

1 ❤️

927214
2023-05-09 16:14:04 +0330 +0330

خوب بود ممنون منتظر قسمت بعدیم

1 ❤️

932930
2023-06-13 21:02:50 +0330 +0330

چرا ادامه اش رو نمی نویسی
بی صبرانه منتظر قسمت اخرشم

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها