یک شروع ناب

1401/07/30

در ورودی قسمت زنانه رو کمی باز کردم و از لای در صدا زدم: ببخشید میشه ناهید خانم رو صدا کنید!
+سعید جان بیا تو، کسی نیست! بر خلاف تصورم پشت در، راهرویی بود که به سالن اصلی منتهی میشد. درست می‌گفت کسی نبود اما با دیدن خودش توی این تیپ و استایل، جوری شوکه شدم که فراموش کردم برای چی اومده‌ام! باور کردنی نبود، ولی به حدی سکسی و تحریک کننده بود که تمام تصاویر قبلش رو شُست و از دیدنش هنگ کرده بودم. دست خودم نبود، هاج و واج یک نگاه از سر تا پا بهش انداختم و بصورت وا رفته گفتم: به به، تبریک میگم عروس خانم! چه کردی با خودت ماشالله، خوشگل، جذاب، سکسی!
در حالیکه فکر میکرد شوخی می‌کنم و می‌خندید، دوباره کنجکاوانه سرتاپاش رو براندازی کردم. خوب طبیعی بود که برای عروسی تنها دخترش سنگ تمام بذاره و اینجور به خودش برسه ولی من نمی‌تونستم این تغییر یهوییه صد و هشتاد درجه‌ای رو هضم کنم، پس تعجبی نداشت که شوکه باشم! آرایش خاص موها و صورت، پیراهن اندامی یشمی رنگی که با وجود بلند بودن اما بدون آستین و تا روی سینه‌اش بود و قسمت بالا تنه کاملا لخت بود! همون یک وجب لختی بالا تنه به تنهایی آنقدر برام شهوتناک و تحریک آمیز بود که نتوانم مقاومت کنم، اما انحنای بدن، برجستگی سینه‌ها و باسنش که بخاطر اندامی بودن پیراهن، بیشتر خودنمایی میکرد، هم به کمکشون اومده و قیامتی به پا کرده بودند.
با صداش به خودم اومدم: خدا بگم چکارت کنه! تو دست برنمی‌داری از اذیت کردن؟
نگاهم رو که روی سینه‌ مرمرینش قفل بود، برداشتم و زل زدم توی چشماش: نه جدی میگم به خدا، این حجم از زیبایی و خوشگلی، خیلی مشکوکه، نکنه خبریه؟!
این‌بار خنده اش به قهقهه تبدیل شد: نه بابا چرا حرف درمیاری واسم، چه خبریه؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: باور کنید اگر مریم جون رو نمی‌شناختم فکر می‌کردم امشب عروس خودتون هستید!
احساس میکردم از اینکه این‌جوری هوش از سرم برده و توجه من رو جلب کرده ناراضی نیست، چون هیچ تلاشی برای مخفی کردن یا پرت کردن حواسم نداشت: سعید جان تو هم خیلی خوش تیپ شدی! انشالله عروسی خودت عزیزم!

با وجودی که نمی‌تونستم چشم ازش بردارم، یهو یک نفر اومد داخل. ناهید ضمن خوش‌آمد گویی، لبخندی به اون زد و رو به من پرسید: خوب سعید جان چقدر گرفتی؟
تازه یادم اومد برای چی اومده‌ام، گفتم: آهــاا یک بسته پنج تومانی و دو بسته هم دو تومانی! البته اگر نیاز بود خودم هم یک مقداری ده تومنی دارم! ضمن تشکر پول‌ها رو گرفت، اما قبل از اینکه برگردم سرم رو تا نزدیکی گوشش بردم و آروم گفتم: ناهید جون امشب حتما یک اسپند واسه خودتون دود کنید، خیلی جیگر شدی، کاش مال من…!
در حالی‌که ناهید بهت زده زل زده بهم، دیگه ادامه ندادم و رفتم به سمت در. دستگیره در رو که کشیدم صدام کرد: سعید!
برگشتم به‌سمتش: جانم!
نوک پنج انگشت دستش رو چسبوند به هم و برد بسمت لبش و بوسید و گرفت به سمت من من!
یهو انگار ته دلم خالی شد و خنده سرشار از ذوق روی لبم نشست. قبل از این کسی دیگه سر برسه یا کارم خرابتر بشه رفتم بیرون!
با ذهنی مشوش برگشتم توی سالن، ولی رسما چیزی از مراسم نمی‌فهمیدم.
ناهید خانم و مریم دخترش هفت سالی بود که به محله اومده بودند وکوچه بالایی ساکن شدند. راستش نمی‌دونم چطور با مامان عیاق شد و پاش به خونه ما باز شد ولی بعد از مدتی رابطه‌شون اونقدرگرم شد که اکثر روزها وقت‌شون رو با هم سر می‌کردند. خوب طبیعتا توی این رفت و آمدها رابطه منم باهاشون خوب بود، البته یک رابطه خانوادگی و معمولی. بعد از هفت سال اینقدر توی خونه‌ها رفت و آمد داشتیم که همسایه‌ها فکر می‌کردند فامیل هستیم. ناهید خانم مذهبی یا روگیر نبود اما همیشه پوشیده و یا گاهی هم چادر به سر داشت و در طول این سالها چیزی ازش ندیده بودم. با مریم خیلی شوخی و کل‌کل می‌کردم ولی ناهید هم گاهی بی نصیب نمی‌موند! با اتمام دانشگاه مریم یک نفر اومد خواستگاریش و بالاخره بعد از یکسال نامزدی، اون‌شب عروسیش بود. از بین همسایه‌ها و اهل محل فقط ما دعوت بودیم که خیلی هم عجیب نبود، چون تنها با ما در ارتباط بودند. چند روز قبل از عروسی، ناهیدگفت که پول نو براش بگیرم، منتهی وقتی به تالار رسیدیم یادم رفت بدم مامان براش ببره و در اصل رفته بودم که پول ها رو به دستش برسونم!
با هزار فکر و خیال شب رو به آخر رسوندیم و عروس و داماد رو هم تا دم خونه‌شون رسوندیم و برگشتیم. راستش با وجود تحریک شدن و وسوسه های ذهنی که دست از سرم برنمی‌داشت نمی‌خواستم اعتماد و احترامی که بین‌مون بود رو نابود کنم! پس سعیم بر این بود که اون‌شب رو فراموش کنم و باز هم به روال سابق برگردم.
ناهید تا یک هفته بعد از عروسی آفتابی نشد و سرگرم بود. شنبه هفته بعد غروب که رفتم خونه، با همون تیپ سابقش پیش مامان بود! طبق عادت که معمولا باهاش شوخی می‌کردم، سلامی دادم و گفتم: به به ناهید خانم! چه عجب چشم‌مون به جمالتون روشن شد؟! من که دیگه فکر می‌کردم ما رو گول زدی و اونشب عروسی خودت بوده!
در حالی که میخندید: عزیزم نوبتی هم باشه نوبت خودته که داماد بشی!
چند دقیقه‌ای به شوخی و احوالپرسی از مریم و زندگیش گذشت و با وجود اصرار مامان برای شام قبول نکرد و رفت. دو ماهی از عروسی گذشته بود و منم تقریبا فراموش کرده بودم، ولی چند وقتی بود که احساس می‌کردم ناهید گاهی به عمد شیطنت‌هایی میکنه. اوایل سعی داشتم به خودم بقبولانم که اشتباه کرده‌ام و اثرات فکرای منفی منه، ولی نه، اینطور نبود. نه تنها دیگه مثل سابق سعی بر پوشاندن خودش نداشت، بلکه گاهی مخصوصا دور از چشم مامان بدن نمایی و یک جورایی دلبری میکرد. میان شک و تردید من در مورد رفتارش، بالاخره بعد از چندین بار حرکات نصفه و نیمه یک روز عصر که اومده بود، زمانی که مامان توی آشپزخونه و دستش بند بود، ناهید به بهانه رفتن به آشپزخونه از جاش بلند شد ولی چادرش سُر خورد و افتاد روی زمین. خوب پیش میاد، اما اتفاق اصلی در زیر چادر و رفتار بعدش بود، تاپ آستین حلقه‌ای و شلوارک تنگ اسپرتی که به تن داشت و علاوه بر دست‌ها و گردن، از زانو به پایین هم لخت بود! بازهم برجستگی سینه درشت و باسن و پوست سفید دست و پاهای تقریبا تپلش نگاهم رو به سمت خودش کشید و هرچقدر تلاش کردم نتونستم حواسم رو پرت کنم یا نادیده بگیرم. با دهنی نیمه باز چشمام روی بدن و اندامش قفل شد! اما میان بهت و گیجی من، انگار ناهید عجله‌ای نداشت و همراه با لبخند شیطانی و کمی عشوه چند ثانیه‌ای لفتش داد تا بالاخره با برداشتن و کشیدن روی سرش رفت به سمت آشپزخونه! همراه مامان برگشت. نیم ساعتی نشست و در حالی‌که هنوز گیج بودم، خداحافظی کرد و رفت.
دیگه شک نداشتم که به عمد این کار رو کرد، اما من باید چکار میکردم؟ شاید فقط داره سربه‌سر من میذاره و قصدش اذیت کردنه وگرنه این همه سال چرا هیچ حرکتی نکرده؟
لابه‌لای بلبشوی ذهنی من، مامان تصمیم گرفت مریم و سیاوش رو پاگشا کنه! حین صحبتاشون در مورد شام، ناهید گفت: مریم همیشه از جوجه کباب‌های سعید تعریف میکنه! مامان هم سریع پی حرف رو گرفت و گفت: خوب درست میکنه! چند دقیقه‌ای به شوخی نق زدم و با ناهید کل‌کل کردیم ولی در نهایت تصمیم بر این شده همون بساط جوجه رو راه بندازیم.

مهمونا رسیدند و وقت شام شد. حین درست کردن، مریم و سیاوش چند دقیقه‌ای اومدند پیشم ولی به بهانه بوی دود گرفتن لباساشون، فرستادم‌شون داخل اما چند دقیقه بعد ناهید مثلا به بهونه اینکه ببینه کمک نیاز دارم یا نه اومد توی حیاط.
همینطور که من سرگرم باد زدن و چرخوندن جوجه‌ها بودم،اومد بالای سرم: به‌به، چه بویی! حسابی به زحمت افتادی، انشالله بتونیم جبران کنیم!
نه بابا چه زحمتی !
با کمی مکث میگم جوجه خالی خالی اصلا مزه نمیده!
نگاهی بهش انداختم: چرا خالی، مگه برنج نیست؟
خنده کنان یکی زد پس کله‌ام: منظورم نوشیدنیه! یک چیزی که کنارش سرمون گرم بشه!
متعجب نگاهش کردم، اولین بار بود که در مورد نوشیدنی صحبت میکرد، اونم با این صراحت!
البته توی خونه داشتم ولی با تردید گفتم: مگه تو هم میخوری؟ پس چرا زودتر نگفتی تا بگیرم؟
نگاهی به خونه انداخت: خیلی وقته نخوردم! الان که نمیشه، حاج خانم بدش میاد. جلوی بچه ها هم نمیخوام بخورم!
مثل اوسکولا داشتم حرفش رو تجزیه تحلیل میکردم، حاج خانم که بدش میاد جلوی بچه ها هم که نمیشه، پس میمونه من و ناهید! از خنگ بودن خودم خنده ام گرفت! آخه تا این حد خنگ بودنم نوبره به خدا! طرف آشکارا داره نخ میده بعد من دارم چرتکه میندازم!
تا ساعت دوازده نشستند و شب با شوخی و خنده و شادی تموم شد و مهمونا رفتند و ما هم خوابیدیم.

صبح جمعه که از بهشت زهرا برمی‌گشتیم، مامان گفت بریم سری به دایی بزنیم. رفتیم ولی دایی و زندایی گیر دادند ناهار بمونید. حوصله نداشتم و گفتم من کار دارم. رو به مامان گفتم اگر دوست داری بمون عصر میام دنبالت. ولی باز دایی به جای مامان جواب داد: دوست داری چیه؟ بذار بمونه خودم میارمش! چرخی توی خیابونا زدم و برگشتم خونه و خوابیدم. با صدای زنگ تلفن بیدار شدم. ساعت نزدیک یک بود. اولش میخواستم جواب ندم ولی باز گفتم شاید مامان باشه، اما ناهید بود. ضمن سلام و احوال‌پرسی مرسوم و تشکر بابت شب قبل، سراغ مامان رو گرفت، گفتم خونه داییه! اولش خیال کرد دارم شوخی میکنم ولی وقتی دید نه، با تعجب گفت پس چرا دیشب چیزی نگفت؟ گفتم برنامه نداشت. صبح که از بهشت زهرا می‌اومدیم رفتیم سر بزنیم دایی نگهش داشت. در حالی که اون داشت می گفت پس چرا تو نموندی؟ یهو توی ذهنم جرقه‌ای زده شد و یاد حرفای دیشب ناهید افتادم و موضوع نوشیدنی! شاید امروز بشه کاری کرد. پرسیدم: مریم چکار میکنه، هنوز خوابه؟

  • نه بابا، سیاوش کار داشت ساعت ده رفتند!
    جون گرفتن کیرم رو کامل حس کردم و بی اختیار دستم رفت توی شلوارم کیرم رو سفت گرفتم توی دستم و گفتم: پس تو هم تنهایی، ناهار خوردی؟
  • نه هنوز!
    خوب حالا که تنهایی پاشو بیا اینجا یک چیزی میخوریم!
    انگار دستم رو خوند! همراه با پوزخند: نه مرسی، یک چیزی درست میکنم!
    با لحنی جدی گفتم: تعارف میکنی؟ غذا که از دیشب زیاد مونده، گرم می‌کنیم می‌خوریم.
    زیرکانه پرسید: حاج خانم کی میاد؟
    فشاری به کیرم دادم و گفتم بعید میدونم قبل از شش بیاد، چکار به مامان داری زود بیا مُردیم از گرسنگی!
    با کمی ناز و تعارف الکی، باشه!
    خوب وقت کمی داریم تا ناهید خانم برسه. به سرعت شیشه ودکا رو از زیر تختم بیرون کشیدم و گذاشتم توی فریزر و رفتم دوشی گرفتم. برای اطمینان تماسی با خونه دایی گرفتم که ببینم کی برم دنبال مامان، اما به جای مامان صدای بلند دایی به وضوح شنیده شد: سعید فردا خودم میارمش! کمی تعارف کردم ولی خوب روی حرف خان دایی که نمیشه حرف زد!
    به عمد فقط یکه شلوارک رو پوشیدم و سری به یخچال و قابلمه غذا ها زدم. غذا بود و لی به سرم زد برم کتف و بال آماده بگیرم. نیم ساعتی طول کشید ولی بالاخره صدای زنگ بلند شد. در رو زدم و مثلا رفتم در یخچال! همزمان با باز شدن در خونه صدای سلامش اومد! از همون توی یخچال گفتم: سلام ناهید جون خوش اومدی! با کمی مکث بلند شدم سرپا، با دیدن وضعم، لبخندی زد: راحتی؟
    نگاهی به خودم انداختم و مثلا تازه متوجه شده‌ام: ای وای شرمنده یادم رفت تیشرت بپوشم! خنده کنان اومد به سمت آشپز خونه: پس کو، چرا چیزی بیرون نذاشتی؟
    ناهید جون تا تو یک ماست و خیار آماده کنی من ترتیب غذا رو میدم!
    با تعجب گفت میخوای درست کنی؟ گفتم نه سر خیابون میگیرم و میام.
    گفت این همه غذا دیشب موند گرم میکنیم!
    همراه با لبخند لپش رو نیشگون کوچیکی گرفتم و بدون جواب دادن رفتم لباس پوشیدم. تا قبل از بیرون رفتن چندبار تکرار کرد همینا رو میخوریم ولی گوش ندادم و رفتم بیرون. وقتی که برگشتم چادر رو برداشته بود. تیشرت و ساپورت تنگی که با اشکال نا منظم هندسی منقش بود به تن داشت و موهاش هم پشت سرش آویزون بود و یک آرایش ملایم رو صورتش. خوب پس میدونه برای چی اومده وسایل رو گذاشتم روی میز و و رفتم دوباره با همون شلوارک برگشتم! نگاهی بهم کرد وخنده کنان پرسید: بازم یادت رفت تیشرت بپوشی؟
    منم خنده کنان گفتم: مگه تو هوش و حواس واسه آدم میذاری!
    ضمن خنده و شوخی میز رو آماده کردیم و نشستم روبروش و گفتم: ناهید جون دیگه اگر چیزی کم وکسر است به بزرگی خودتون ببخشید!
    در حالی که نگاهش فریاد میزد: خودتی دادش! زل زده بود بهم!
    متعجب نگاهی به ناهید بعد هم به خودم انداختم وگفتم: خوب اگر معذبی برم تیشرت بپوشم!
    زد زیر خنده : الان زیتون،چیپس و ماست و خیار آوردی که فقط جوجه بخوری؟
    خنده ام گرفت! راست میگفت اصل کاری رو یادم رفت! برای اون کمی بیشتر از خودم ریختم. زل زدم تو چشماش و لیوان رو بردم به سمتش وگفتم : به سلامتی چشمای خوشگلت!
    همراه با عشوه و ناز، لیوانش رو زد به لیوانم: نوش وکمی مزه کرد!
    ناهار رو نیم‌ساعتی طولش دادیم و حین خوردن چشم ازش برنمی‌داشتم و هرزگاهی لبخندی بهش میزدم. ته مونه لیوانش رو سر کشید و رفت روی مبل نشست. و قتی که داشت میرفت به سمت مبل، از حالت چشماش و نو رفتنش معلوم بود که داره اثر میکنه. تا من آشپزخونه رو مرتب کنم سرش رو تکیه داد به تکیه‌گاه مبل و لبخند به لب چشماش رو بسته بود. مدتی خودم رو توی آشپزخونه سرگرم کرده تا با حس خوبش حال کنه و کمی غذاش هضم بشه!
    +سعید، عجب چیزیه، دست و پام داره مورمور میشه!
    رفتم ببیرون وکنار مبلش ایستادم . با کشیدن سرش به سمت خودم صورتش رو چسبوندم به شکمم! نیم‌نگاهی به بالا کرد و با لوس کردن خودش: سعید ولم کن، حس خوبی دارم!
    بدون توجه به حرفش دوتا دستم رو گذاشم روی سرش و مشغول نوازشش شدم. برخورد نفس‌هاش به شکمم و گرمی صورتش باعث شد کیرم هم بیدار و یواش یواش سفت بشه. چند ثانیه نوک انگشتام روی صورت گردن وگوشش حرکت می‌کرد و سفت و شل شدن پوست رو حس می‌کردم. با چسبدن کف دستش به شکمم، کیرم ناخواسته تکانی خورد و انگار سفت‌تر شد. خر کیف از وضع موجود چشمام رو بستم و به خلسه رفتم. دست ناهید شروع به حرکت کرد و یک فضای کوچیک رو نوازش میکرد. ترکیبی از مستی و شهوت روحم رو جلا میداد و باعث شد برای چند ثانیه سرش رو به شکمم فشار بدم. ناهید نفس عمیقی کشید و بوسه کوچیکی به بالای کش شلوارکم زد و همزمان دست دیگه اش دور باسنم چرخید. با این حرکتش یک دستم رو از روی سرش رسوندم به روی شونه وگردنش و با کشیدن نوک انگشتام به روی پوستش باعث شدم که ناهید هم بیکار نشینه و با بوسه‌های ریز و کشیدن لباش به روی شکمم دست بکار بشه. هر لحظه نفس‌هام عمیق‌تر میشد و بازی دستام بیشتر! انگار حرفامون رو با سکوت‌مون میزدیم و نمی‌خواستیم چیزی رو بیان کنیم! با احساس دست ناهید به روی کیرمثل سنگ شده‌ام، آهی کشیدم و دوباره سرش رو بیشتر به شکمم فشار دادم. دستش از روی شلوارک به آرامی بالا و پایین میشد. هر چند ثانیه بوسه ای میزد به شکمم و همزمان ناخن‌هاش روکمرم کشیده میشد که حس فوق‌العاده ای بهم میداد! بعد از یک دقیقه‌ای توی اون حالت، با کشیدن شلوارکم رو به پایین به اندازه کلاهک کیرم از زیر شلوارک آزاد شد و بدون حرکت اضافه‌ای ابتدا بوسه‌ای به نوکش زد و برای چند ثانیه نوکش رو گرفت بین لباش! جوری نفس‌نفس میزدم که انگار تمام بدنم با دم و بازدم پروخالی میشه و همزمان با صدای بلند آه می‌کشیدم. با حلقه شدن لباش به پشت کلاهک کیرم، انگار همه دنیا رو بهم داد وداشتم پرواز میکرد. همراه با گفتن جوووون خم شدم و دستم رو از توی یقه رسوندم به زیر سوتین و گذاشتم رو پستونش! خیلی بزرگتر از حجم دستم بود وو فقط بخشیش توی دستم جا میشد.نوکش رو بین دوتا انگشت وسطی گرفتم و همزمان با مالیدن اطرافش، گاهی نوکشون رو فشاری میدادم. بدون اینکه لباش رو باز کنه یک میک محکم زد و شروع کرد با نوک زبونش بازی کردن و لیس زدن دور کلاهک. خوشبختانه انگار کارش رو خوب بلد بود و افسوس این همه سالی رو می‌خوردم که بیهوده هدر شده! همزمان که کلاهکش توی دهنش بود و میخورد، شلوارکم رو تا زیر تخمام پایین کشید و با گرفتن توی دستش به آرامی با نوک انگشتاش مالش میداد. ترکیب مستی و اون حال خوب حسابی برده بودم بالا و گاهیمثل اسب شیهه می‌کشیدم. اما در صورت ادامه دادن بدون شک تا یک دقیقه دیگه آبم میومد که این رو نمیخواستم! دستم رو از توی سینه‌هاش بیرون کشیدم و برای چند ثانیه سرش رو کیرم فشار دادم تا نصفش توی دهنش جا گرفت. چرخیدم وجلوی مبل و نشستم رو دو زانو ، با نشستنم کیرم هم از دهنش بیرون اومد و بجاش صورتامون با هم مماس شد. انگار هیچ خجالتی بین مون نبود و البته نیاز هم به حرفی نبود، یورش بردیم به سمت لبای هم و شروع به خوردن کردیم . هرچند ثانیه جای لبای بالا و پایین جابجا میشد و همزمان دستامون روی سر و صورت هم حرکت میکرد. خودش رو کشید رو به جلو تا بیشتر به هم نزدیک بشیم و دستامون دور گردن هم حلقه شد فقط صدای ملچ و ملوچ می‌اومد و قربون صدقه رفتن‌های گهگاهی. دستام رو از کنار بدنش تا پایین کشیدم و با گرفتم لبه تیشرتش، کشیدم رو به بالا و همراه با سوتین از تنش خارج کردم. لباش رو رها کردم و با خوردن چانه و زیر گلو رفتم به سمت پایین تا رسیدم به سینه هاش. سینه‌های درشت و سفید با هاله ای از قهوه‌ای تیره دورش که حسابی آدم رو سر ذوق میاورد. با دوتا بوسه از نوکشون شروع به خوردن کردم و همراه با نوازش و مالش سعی میکرد مقدارزیادیش رو توی دهنم جا بدم. صدای آه و آخ کشیدن های ناهید هم پر تکرار بود و دستاش روی سر و شونه‌های من حرکت می‌کرد. یک دستم رو رسوندم به لای پاش و همزما با خوردن سینه هاش ، روی کُسش حرکت میدادم. با کشیدن خودش رو به جلو و هم‌زمان فشار دادن من به به خودش سعی کرد فاصله‌ای بین‌مون نباشه و تمام بدن‌مون همدیگر رو لمس کنه. با رسیدن لبام به زیر سینه‌‎هاش ازش خواستم سرپا بایسته اما انگار مستی هم به اوج خودش رسیده بود و نمی‌تونست سرپا بمونه، پس اذیتش نکردم و ضمن بوسیدن شکمش ساپورت وشورتش رو هم همزمان کشیدم تا زیر زانو و دوباره نشوندمش روی مبل. با بوسیدن روناش و با کشیدن ساپورت رو از پاش خارج کردم، انگشتان پاش رو یک جا کردم توی دهنم، همرا با جیغ خواست پاش رو بکشه ولی محکم گرفته بودم و نتونست. با کشیدن زبونم به نوک انگشتاش، بدنش مثل مار پیچ و تابی خورد و خنده مستانه‌ای روی لباش نشست. پای دیگه اش رو هم به همین شکل از ساپورت بیرون کشیدم و با بوسیدن و کشیدن نوک انگشتام به روی پاهاش رفتم سراغ دروازه بهشت. تمیزی و خوش بو بودنش نشون میداد که همین امروز یا نهایت دیشب حمام کرده! پا هاش رو کامل باز کردم و با خم شدن بوسه‌ای به روی گنبد زیر شکمش زدم و لبام رو رسوندم به روی لبه‌های کُسش. پس چند لیس به روی شکاف کُسش با کشیدن نوک زبونم به روی لبه‌‌ها مقداری از زبون رو کردم توی کُش، اما ناهید بدون ترس یا مراعات، چنان جیغی کشید که برای چند ثانیه گوشم سوت می‌کشید! با ترس و تعجب سریع سرم رو عقب کشیدم و زل زدم بهش! انگار مشروب تازه اثر کرده بود و بد جوری هم اثر کرده بود! چشماش شده بود عین خون و حالت عصبی داشت! قبل از این که بپرسم خوبی یا چی شد؟ چنان کشیده‌ای توی گوشم خوابید که احساس میکردم یک موشک نقطه‌زن توی صورتم فرود اومد! قبل از اینکه حتی بفهمم چی شد، چنگ انداخت توی موهام و با همه توانش سرم رو کشید به سمت کُسش و دوبار با فریاد: درد بگیری سعید، که من این همه وقت تو کف بودم!
    میان غافلگیری وگیجی من جوری ابتکار عمل رو بدست گرفت که فرصت عکس العملی نداشتم! با فشار سرم به روی کسش مجبور به خوردن با شدت بیشتر شدم. خوب شنیده بودم بعضی‌ها موقع سکس وحشی میشن ولی این مدلیش رو ندیده بودم. یک لحظه ترسیدم به خاطر مستی بین این کنش ها از روی مبل بیفته یا سر یکی مون به میز بخوره! چند ثانیه همزمان با فرو کردن سه تا انگشتم توی کسش و تلنبه زدن، براش هم خوردم زبون زدم و بی توجه به فشار ها بلند شدم سر پا و با انداختن کامل شلوارکم منم مثل خودش با چنگ زدن تو موهاش سرش رو کشیدم جلو و کیرم رو چپوندم توی دهنش! ولی زرشک انگار از این کار لذت برد، چون با قفل کردن دستاش دور باسنم وکشیدن رو به جلو سعی داشت تمام کیرم رو بکنه توی دهنش! خوشبختانه جیغ و در پی اون کشیده‌اش که زده بود انگار همه چیز برای من از اول شروع شده بود و خبری از اومدن آبم نبود. نزدیک به سی چهل ثانیه در حالیکه آب از دورتا دور دهنش بیرون ریخته بود توی دهنش تلنبه زدم و کشیدم بیرون. با کشیدن موهاش بردم و خوابوندم وسط پذیرایی، حتی اجازه اینکه خودم رو جابجا کنم نداد و محکم کشیدم روی خودش! خوب وقتی خودش اینجور میخواد دیگه من چرا نرم باشم؟ نیم خیز شدم و با بردن دستم کیرم رو گذاشتم دم سوراخش و بدون حرکت یا بازی، با همه زورم فشار دادم داخل! با باز شدن دهنش برای جیغ زدن چهارتا انگشتم رو چپوندم توی دهنش و سعی کردم صداش رو خفه کنم! کمی دلم براش سوخت ولی اون همین رو میخواست! با تلاش زیاد دستم رو از دهنش بیرون کشید و به صورت دستوری و با غیظ: خوب لعنتی چرا هی وایمیستی؟ تند تند بکن! دوباره با چنگ زدن توی موهام سرم رو کشید پایین و وحشیانه شروع کرد به خوردن لبام! البته خوردن که چه عرض کنم با گازهایی که به لبام میزد هر آن احساس میکردم یک تکه از لبم توی دهنش جا موند. شاید همین رفتارش باعث شد که زمان ارضاء شدنم طولانی بشه و چند دقیقه‌ای دوام بیارم! بدونه وقفه باسنم بالا و پایین میشد و ناهید هم با سر و صدا مشغول خوردن لبام و گاهی هم خنج کشیدن روی کمر و بازو های من بود! خدا خدا میکردم هر چه زودتر ارضاء بشه وگرنه به احتمال زیاد یکی مون اون وسط شهید میشد! بالاخره بعد از سه چهار دقیقه تلنبه زدن در حالیکه جونی توی بدنم نبود و از طرفی هم از گردن به بالا بی حس بودم، خانم با ول کردن لبام وگذاشتن ساعدم لای دندوناش و فشار دادن، ارضاء شد، بعد از یک مکث کوتاه وآروم شدن، انگار به خودش اومد و سعی داشت با بوسیدن و نوازش کردن جبران کنه! بالاخره وقتش رسید و منم به اوج رسیدم . با بیحالی تمام دوسه تا ضربه آخر رو زدم و سریع کشیدم بیرون و با کمک ناهید شیره وجودم رو پاشیدم روی بدن ناهید و ولو شدم کنارش! چنددقیقه بعد که حالم کمی جا اومد چرخیدم روش و زل زدم تو چشماش، چشماش رو بست: سعید روم نمیشه نگات کنم، دورت بگردم، منو ببخش! به خدا دست خودم نیست!
    لبش رو بوسیدم و ضمن بالا آوردن دستم و نشون دادن جای گازش به شوخی گفتم: حالا بازم خدا رو شکر که دست خودت نیست، و الا فکر کنم قطع عضوی هم داشتیم! با بردن دستم به روی لبش، جای گازش رو بوسید و با کشیدن صورتم رو به پایین و ضمن بوسیدن: الهی دستم بشکنه که زدم توی گوشت! با حرص سرم رو برداشتم و با یک گاز کوچولو از لباش بلند شدم سر پا و رفتم به سمت یخچال و با صدای بلند گفتم: ناهید خانم، چون بار اولت بود اشکال نداره، مهم اینه که حال کردی. ولی اگر دفعه بعد تکرار بشه کونت رو هم به باد میدی!
    در حالیکه می‌نشست، با انگشت داشت رد خیسی آب روی شکمش رو دنبال میکرد و با لوس کردن خودش: وای نه سعید از پشت اصلا خوشم نمیاد!
    دوتا ته پیک دیکه ریختم و اومدم به سمت پذیرایی. لیوانش رو دادم بهش و با بردن لیوانم به سمتش گفتم: به سلامتی یک شروع عالی! لیوانش رو زد به لیوانم ولی قبل از خوردن: سعید یکم بیا جلو! با تعجب رفتم جلوتر سرش رو رسوندبه به کیرم که دیگه پلاسیده بود و با کردن کلاهک توی دهنش میک کوچولویی زد و کشید بیرون: به سلامتی اونی که حالم رو جا آورد!
    نوششششششششش!
    پایان

نوشته: سعید


👍 77
👎 3
126301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

899824
2022-10-22 00:32:05 +0330 +0330

داستان جالبی نبود

1 ❤️

899833
2022-10-22 01:04:34 +0330 +0330

مثل همیشه عالی بود سعید جون
با افتخار لایک اول مال منه
زود به زود بنویس بابای نمونه

2 ❤️

899838
2022-10-22 02:15:30 +0330 +0330

سعید من ایدیت رو برام نمیاره که بتونم به بقیه داستان ها دسترسی داشته باشم. البته قبلا همه داستان ها تو یه دور خوندم ولی در کل نمیاره😑

3 ❤️

899839
2022-10-22 02:15:52 +0330 +0330

سلی نوش جونت 😂 دمتگرم عالی بود.

2 ❤️

899846
2022-10-22 03:24:20 +0330 +0330

عالی و روون
قشنگ میشد داستان رو تجسم کرد

2 ❤️

899859
2022-10-22 09:20:40 +0330 +0330

قشنگ‌و زیبا توصیف کزدی از اول تاداخر ولی سن و قدوزن تو داستانها برای تجسم خیلی خوبه

1 ❤️

899899
2022-10-22 18:00:58 +0330 +0330

بسیار شیرین و جذاب بود دستتون درد نکنه . قلم شیوایتان همواره نویسا .

0 ❤️

899900
2022-10-22 19:01:33 +0330 +0330

عالیییسی بود پاره شدم گسستم از خنده کاراکتر ناهید خارقلعاده بود 🤣🤣🤣

0 ❤️

899905
2022-10-22 21:17:46 +0330 +0330

چه عجب
بالاخره یک داستان خوب خوندیم
سعید جان
تبربک میگم بهت
نگارشت از خیلی ها بهتر بود
داستانت هم کاملا واقعی
باز هم از داستانات برامون بنویس
اگه تونستی یک پیام برام بفرست

0 ❤️

899950
2022-10-23 03:16:50 +0330 +0330

فوق‌العاده بود😍

0 ❤️

899988
2022-10-23 09:49:44 +0330 +0330

بسیار عالی. مشخصه حسابی حال کردی . چون کامل جزییات رو بیان کردی.

0 ❤️

900021
2022-10-23 19:23:54 +0330 +0330

حلالت باشه

0 ❤️

900046
2022-10-24 00:45:20 +0330 +0330

انگار داستانت راست بود .
خوشمان آمد

0 ❤️

900057
2022-10-24 01:50:48 +0330 +0330

انگار داستانت راست بود .
خوشمان آمد

0 ❤️

900378
2022-10-26 20:01:23 +0330 +0330

لذت بردم دمتگرم

0 ❤️

900979
2022-10-31 22:02:44 +0330 +0330

تا اواسطش خومدم دیگه حوصله‌م نیومد ادامه بدم

وقتی یه خانوم بیوه برای یه پسرجوون بوس بفرسته دیگه یه هفته گذشت و دو ماه گذشت و مشکوک شده بودم و آسمون ریسمون بافتن منطقی نیست

باید در اولین فرصت ممکن بکنش

0 ❤️

901502
2022-11-04 22:29:10 +0330 +0330

بد نبود خسته نباشید

0 ❤️

904998
2022-12-02 00:36:38 +0330 +0330

خیلی قشنگ بود واقعا

0 ❤️

914738
2023-02-11 16:48:34 +0330 +0330

عالی بود سعید جان ❤️ 😎

0 ❤️