-مامان؟ کجایی باز؟
-من؟ من… چیزم… یعنی چیز شد…
اصلا فکر نمیکردم دخترم الان بهم زنگ بزنه. هول شده بودم. فردا تولد دوستش بود و مهتاب از امروز رفته بود پیشش. فکر میکردم قراره کل شبو مشغول باشه و یاد من نیوفته:
-تولد دوستت نبود مگه مهتاب؟
-نه بابا… باباش سر شام سکته کرد… بیمارستانه… ایراد نداره شب برم پیشش بمونم؟ خیلی ناراحته…
-ای بابا! بیچاره ها… باباش چطوره الان؟
-خدا رو شکر به خیر گذشت… تحت مراقبته… منم خونۀ فریده اینام… اما اینجا یه جوریه… دلگیره… میخوام برم خونه…
-خوب مهتاب… بگو فریده بیاد پیشت بمونه شبو… خونۀ ما حواسش پرت میشه…
-راس میگی… باشه بهش میگم… بابا کجاس؟ هر چی به موبایلش زنگ میزنم جواب نمیده… خاموشه موبایلش… تو ازش خبر نداری؟ دلم واسه اش تنگ شده… هنوز با هم حرف نزدین؟
-تو بالاخره خونۀ خودمونی یا خونۀ اونها؟ درست حرف بزن مهتاب…
-خواستم یه دستی بزنم ببینم خونه ای یا نه… که اونم نیستی… به فریده میگم نیستی… شب میای خونه؟
احساس کردم خیلی زیادی نزدیکمه… بلند شدم از کنارش و رفتم رو مبل رو به روش نشستم. سنگینی نگاهش اونقدر بود که داشتم خرد میشدم. اینجا روی یه مبل تکی نشسته بودم. بازم بلند شد و اومد و کنارم روی یه مبل دیگه نشست. قبل از اینکه بتونم کاری بکنم شال قرمزمو از سرم کشید.
-خیلی جوون به نظر میرسی لوا خانوم… چند سالته؟
یعنی نمیتونست سنمو حدس بزنه؟ یعنی اینقدر عوض شدم؟ یه جوری خوشم اومد:
-مگه به نظر چند ساله میرسم؟
-نهایت سی…
دلم ضعف رفت. سی و هشت نه ساله بودم. اولین بار بود که داشتم راجع به خودم تعریف میشنیدم. مدتها بود شوهرم عماد ازم تعریف نکرده بود. یعنی میکرد. اما همیشه یه تعریف مودبانه بود. یه تعریف محترمانه از زنی که دیگه مادر بچه هاته… مثل یه رفیق و دوست… که به هم میگن چه تیپ زدی امروز؟ بهت میاد… اما تموم میشد. این جملات هوس قاطیش داشت. باعث میشد فکر کنم دوباره ۱۷ سالمه… مثل همون اوایل که با عماد دل میدادیم و قلوه میگرفتیم… و حس میکردم به این تعریفها نیاز دارم. یعنی منم مثل عماد شدم؟ ولی آخه الان برای بحران میانسالی زود نیس؟ بد تر از همه اینکه نمیدونم چرا احساس گناه میکردم! فقط چون مامانم اینا گفتن برای طلاق دست نگه دارم؟ که عماد برمیگرده؟ اگه عماد میخواست برگرده اصلا چرا رفت؟! اوضاع برام تازگی و ترس خاصی داشت که نمیدونم از کجا سرچشمه میگرفت. مثل اون وقتهایی که تو شهر ماشین میروندم. مراقب و حواس جمع. بیشتر حواسم به ترافیک بود. رانندگیم با اینکه عالیه اما فقط برای این بود که خودم و اطرافیانم سالم به مقصد برسیم. اما الان و تو این لحظه همون وقتی بود که تو جاده ای! سرعتت دست خودته… قانون خاصی هم برای رعایت نیس. و آزادانه فقط میری! اون روندن لذت داره… اون حس سبک و پرنده وار روندن… اصلا دلت نمیخواد گرسنه ات بشه… تشنه ات بشه… یا بنزین بزنی! فقط میخوای گازشو بگیری و بری… یعنی جراتشو دارم؟ ففففففوووووفففففف… راستش اصلا بعد از رفتن عماد به مردها فکر نکرده بودم…
حالا که عماد گذاشته بود و رفته بود میتونستم برای اولین بار با یکی دیگه مقایسه اش کنم… آقای صیاد تمام چیزهایی بود که شوهرم نبود. درسته که عماد همیشه مرتب و تر تمیز بود اما اکثرا تی شرت یقه هفت تنش میکرد. مگر مواقعی که جشنی عروسی چیزی دعوت میشدیم… البته اونموقع ها هم چون کت میپوشید دقیقا همونی نمیشد که من میخواستم… آقای صیاد پیراهن مردونه تنش کرده بود و آستیناشم بالا زده بود. تیپی که من خیلی دوست داشتم… شوهرم همیشه شلوار پارچه ای میپوشید آقای صیاد جین پوشیده بود. ها!!! به عطر شوهرم عادت داشتم که آرامش بخش بود… اما این عطر اغواگر و تازه… از آرامش خسته شده بودم. دلم هیجان میخواست… آها! یه چیز دیگه هم هست که هیجان بخشه… وجود زن خدمتکار… هیچوقت با شوهرم وقتی کسی پیشمون بود سکس نداشتیم… آها! زندگیم با شوهرم افتاده بود تو سرازیری… همه چیز از روی عادت بود… صورت مرد خیلی به صورتم نزدیک شده بود. بینیشو آروم میمالید به گوشم و تو گوشم نفس میکشید. انگار از عطری که زده بودم خوشش اومده بود. عطرم با همیشه فرق داشت. عطری رو که برای شوهرم میزدم دیگه نمیزدم. منو یاد عماد مینداخت. یه عطر جدید گرفتم که منو یاد خودم بندازه… نکنه اصلا به دلم افتاده بوده که آقای صیاد ازم خوشش بیاد؟ این بار اول بود که میدیدمش… اما تیپ و ترکیبش عقل و هوشمو از سرم برده بود… چقدر این مرد جذاب بود! البته شوهر خودم هم خوشگل بود اما آقای صیاد… یه جوری بود! شاید هم مرموز و ترسناک بودن اسمش بود… آب دهنم راه افتاده بود… هر چند انگار اونم حالش به خرابی حال من بود. زمزمه اش استرسمو بیشتر کرد:
-چی میگی؟ هیم؟
اما انگار منتظر جواب من نبود. دست راستش از پشت رفته بود زیر باسنم و دست چپشم روی رون چپم بود. پاهامو بی اختیار به هم فشردم. اما پایین کمرم مورمور میشد. قلقلکم می اومد. با بوسۀ ملایمی که به گوشم زد سر و گردنم بی اختیار رفت پایین. و بدنم منحنی شد.
-قلقلکی هستی لوا خانوم؟
لوا! چه اسم عجیبی… چرا اسم خودمو نگفتم؟!.. اسم دختر یکی از دوستام بود… برای چی اسم واقعیمو نگفتم؟ میدونستم نمیدونه. چون مشتریهام منو با فامیل عماد میشناختن… خانوم اعتصامی… اما…چرا نمیخوام این غریبه که احتمالا قرار نیس بازم همدیگه رو ببینیم، با اسم شهلا منو بشناسه؟… شاید چون اونوخ یه بخشی از واقعیت هم دخیل میشه… اما واقعیت چیه؟ واقعیت اینه که الان تنهام و آزادم… نمیخوام بازی رو به این غریبه ببازم؟… میخوام؟… مانتوم جلو باز بود. دستش از روی رونم لغزید بالا و رفت توی مانتوم… رو سینه هام حساس بودم… وقتی از روی تاپ و سوتین نوک سینه هامو فشار داد، یه جیرجیر فقط از تو گلوم خارج شد… یه کم خودمو جا به جا کردم.
-خواهش میکنم… آقای صیاد… کسی هست… منم… فقط…
اونم خودشو انداخته بود روی دستۀ مبلم. اما صداش همچنان زمزمه بود:
-خوب کسی باشه… مگه چی میشه خوشگلم؟
آخرین مقاومتمو با یه دروغ نشون دادم.
-من… من… شوهر دارم…
اما همون لحظه یاد شکستن عکس عروسیمون افتادم… عکسی که برام مقدس بود… اگه کار عماد اشتباه بود منم اشتباهشو ادامه داده بودم… یعنی از همون اول هم عاشقم نبود؟ شب عروسیمون؟ مگه میشه یکی رو که دوست نداری اینقدر باهاش ملایم و مهربون باشی؟ چرا تو این لحظه حس میکنم نزدیک بیست ساله کلاه سرم رفته؟
-خوب داشته باش عزیزم… مگه میگم نداشته باش؟ شوهرتم خیالت راحت الان سرش جایی بنده… الان داره تو بغل یه پری چهره حال دنیا رو میکنه…
-ولی آخه… شما زن دارین حتما…
-مجردم…
نذاشت بقیۀ حرفمو بزنم. لباشو گذاشت روی لبام. میترسیدم اون زن پیشخدمت بیاد. استرس داشتم. بیرون اومدن کلمه ها دست من نبود و مستقیم رفت تو دهنش:
-زشـ…ته… مین…جا… نه…
نوازش دستاش دیوونه ام کرده بود. چشمامو بستم. اینکه بدنمو به سمت خودش میکشید اونم با هوس و خیلی محکم، علیرغم ترس و استرسم، حالمو خراب میکرد. زمزمه اش از قبل هم نرم تر شده بود. مثل آه بود و سمی کشنده… که ذره ذره میریخت تو جونم و کالبدمو مسموم میکرد.
-بیا بریم تو اتاق خوابم پس…
ولم کرد. دستمو گرفت و مثل بچه ها که دنبال بزرگترشون کشیده میشن، منو هدایت کرد. از پله ها رفتیم بالا. جلوی یه در ایستاد. در اتاقو باز کرد. اتاق خواب بزرگی بود. با یه تخت بزرگ. دکوراسیون اتاق جگری بود.
-بفرمایین خانوم… بفرمایین که خیلی عرایض دارم خدمتتون…
از شدت استرس خنده ام گرفت. وقتی رفتیم داخل درو بست و پشتمون قفل کرد. همونطوری که به در تکیه داده بود از پشت بازوهامو گرفت تو پنجه های قویش و محکم کشید عقب سمت خودش. با باسنم بلند شدن آلتشو حس میکردم. پیشونیشو چسبونده بود به پشت سرم و فقط عطرمو استنشاق میکرد. با اینحال لحظه به لحظه بزرگتر شدن آلتشو حس میکردم که دل میزد. با دست راستش از پشت شالمو ملایم کشید و پرتش کرد زمین… مانتوم رو هم در آورد… حالا فقط یه تاپ زرشکی تنم بود…
-آخ چه سفیدی!
حرکاتش یه کم خشن تر شده بود. با دست چپش چونه ام رو به سمت چپ گردوند سمت خودش و اینبار با اشتیاق لالۀ گوشمو کشید بین دندونهاش. بیشتر گوشم تو دهنش بود. و محکم میمکید و همزمان ناله میکرد. ناله های اون نالۀ منم در آورده بود. منو تو همون حالت به سمت چپ چرخوند و برگردوند طرف خودش اما سر و صورتش از تو گوش و گلوم جدا نشد. تمام افکارم محو شده بود. دیگه هیچ چیزی تو سرم نبود. نه ترس… نه پشیمونی… فقط همین لحظه بود. کاملا خیس شده بودم. برای آخرین بار قبل از اینکه کامل خودمو در اختیارش بذارم سرمو کشیدم عقب و به چهره اش نگاه کردم. اما صورتش خیلی سریع جلو اومد و باعث شد چشمامو دوباره ببندم. انگار همه چیز با چشمهای بسته راحت تره. منو همونطوری که تو بغلش گرفته بود و محکم میفشرد یواش یواش هول داد عقب. حدس زدم میخواد منو ببره سمت تخت. حدسم درست بود. با تمام سنگینیمون روی من، افتادیم رو تخت که بی نهایت نرم بود. با انگشتهاش انگشتهامو پیدا کرد و در حالیکه دستامون به هم قفل شده بود، دستامونو کشید آورد بالا نزدیک سرم. صورتش سرخ شده بود و به جذابیتش اضافه تر میکرد. بی اختیار صورتشو یه بوس کوچولو و سریع کردم:
-حالا شد… اینجوری خمارشون کن چشماتو… پدرسگ…
حرفش بهم برخورد.
-واسه چی فحش می…
با چسبوندن لباش کلا خفه ام کرد و دیگه نذاشت حرف بزنم. نمیخواستم! تمام تلاشمو کردم و پسش زدم…
-ولم کن! جیغ میزنم ها!!!
انگار از تهدیدم دو دل شد. فقط یه لحظه نشستم چون ضربان قلبم بالا بود و نفسهام سنگین شده بود.مانتو و شالمو سریع برداشتم. یه نگاه انداختم بهش که یه حالتی از خجالت و ناباوری تو نگاهش بود. نمیدونم چرا ازش انتظار داشتم ازم عذر بخواد اما بی اختیار خودم با گفتن ببخشید، خیلی سریعتر از اونکه بخواد بفهمه چی شده درو باز کردم و دویدم بیرون. فقط یه جمله تو سرم زنگ میزد:
-الان شوهرتم تو بغل یه پری چهره اس… پدرسگ!!!
یعنی واقعا الان عماد کجا بود؟ هنوز با هم زن و شوهر بودیم؟ نه…یادته اون روزی که رفت گفت منو بستن به ریشش؟ احساس میکردم اینهمه سال باهام روراست نبوده! یعنی از همون اولشم همینو فکر میکرده؟ شمارۀ گوشی مشتریمو یعنی آقای صیاد رو گرفتم. اینبار جواب داد:
-بله لوا خانوم؟
-اگه میتونی مثل آدم با هم دوست بشیم و بیشتر همدیگه رو بشناسیم میتونی ازم دعوت کنی با هم بریم بیرون و بیشتر آشنا بشیم… من جنده نیستم که اینجوری میپری روم…
آب دهنمو قورت دادم:
-حق با شماست خیلی عذر میخوام… نمیدونم یهو چی شد… میشه برگردین داخل و همین الان حرف بزنیم؟
-نه نمیشه… اما ایندفعه رو ندید میگیرم… اگه خواستین ادامه بدین میتونین به همین شماره زنگ بزنین…
گوشی رو قطع کردم. نمیدونم چرا این کارو کردم. یه فرصت داشتم به خودم میدادم؟ به عماد؟ یا به آقای صیاد؟
نوشته: ایول
نثر قوی و موضوعی بکر تا اینجا.اینجوری که روابط یه ازدواج سنتی رو مورد کنکاش قرار دادید جز شیرینی و لذت چیز دیگه ای به کامم نریختید.مرسی که فعالتر شدی شادی جان
لایک چهارم بسیار بسیار زیبا بود که البته از ان عزیز سفر کرده بیشتر از این هم انتظار نمیرفت مثل مرحوم پاشایی که هنوز البوم میده بیرون ماشالا مرحوم ایول هم کم فعال نیست!!! ? ? ?
والا داستانای دیگه رو نمیشه خوند امشب، شیرینی ‘‘کاتالوگ عشق’’ از زیر زبونمون در میره شادی جان
شاه ایکس جان حواسمون به عدم فعالیت مردم آزاران هم هست.فکر نکن میتونی در بری
داستان خيانت خوندنو دوست ندارم. باعث ميشه به همه رابطه ها و همه آدما بدبين بشم.
متن داستان خيلى روون و جذاب بود. ادامشو زود بذارين ?
ایول جان این با هم حرف میزنیمت مثل اونوقتا بود که همکلاسیام میگفتن بعد تعطیلی جلو در مدرسه منتظرتیم!!! ? نامردا جوری دنبالم میکردن نامردا که کایوتی هرگز دنبال رود رانر ندویده بود!! خلاصه که گوشت تنم ریخت!!! ?
راستی این مستر کینک دیگه کیه کمر به قتلمون بسته؟ شاگرد جدیدته؟ نکنه به عنوان امتحان نهایی دستور قتل منو بهش دادی؟؟ چند نفر به یه نفر اخه!!! ?
راستی اون یکی داستانتم الان خوندم مردم از خنده دمت گرم!!! ? 🙄
نوشتت عالی بود ولی با کلا"با بحث سکس با یکی دیگه مشکل دارم…
شادی جان نقطه عطف داستانت(خاطره)پاره کردن عکس ونگاه ناباورانه عمادبه دنبالش چسبوندن تکه های عکس وتشبیه اش به زندگیت ازنگاه من بود…واقعأزیباوپراحساس!فقط کاش برداشتن شال توسط صیادروآهسته تروصمیمانه بیان میکردی(مصداق چایی نخورده پسرخاله شدن)!درکل دوسدارم قلمتووبرات ارزوی بهترینارودارم…
(خدای افسانه ها)
بعضی کلمات و جملات کوتاهن ولی کامل
عالی بود ایول، ایول :)
سلام شادی عزیز من همه ی داشتان هات رو خوندم ولی معذرت می خوام که فقط چنتاش رو لایک کردم اونم به خاطر تنبلی
چون داستان ها رو سیو می کنم بعد می خونم ولی این بار چون مطمئنم به قلمت لایک کردم چون واقعا وقتی نوشتت رو می خونم حس خوبی بهم میده
امیدوارم مثله اسمت شادباشی
لایک هفدهم تقدیم شد
شادی خانم خیلی ممنون بابت داستان زیباتون،
چقدر خوبه دوستان عزیز با قلم قوی و مسخ کننده مانند شما عزیز بیشتر فعالیت کنند!
چون انقدر داستان ها مزخرف شدند که من قصد داشتم دیگه به این سایت نیام!
اما وجود شما باز هم من رو امیدوار کرد به این سایت…
نقطه عطف داستانت به خود اومدن شهلا بود که با ارزش بودن وجود زن رو نشون میداد!!!
یک دسته رز قرمز تقدیم قلم زیباتون…
عالی بود، بی صبرانه منتظر ادامه داستانم، هر چند از کار شهلا( اینکه زود وا داد و زود شل شد) خوشم نیومد ولی همین که زود پشیمون شد و در رفت خوب بود
لایک ۲۰
چون واقعأ کارت بیسته.
زیباترین احساس هاوصمیمی ترین لحظه ها در زندگی همیشه همراه و غالب وجودت باشد.
همچنان که با خواندن داستانت این مجال نصیب منم شد.
شاه ایکس جان قتل چیه؟بنده به شما و مردم آزارانتون ارادت قلبی دارم.شادی هم که آلزایمر داره
خییییییلی خوشم اومد لایک?
از هر جهتی عالی بود … مشتاق قسمتای بعدیش هم هستیم :)
شادی عزیزم داستانت رو خوندم واقعا حرف نداشت دمت گرم دختر
شاید باورت نشه ولی یکی از ارزوهام اینه یه روز بتونم ببینمت و باهات دوست باشم شاید تو منو نشناسی ولی من با تک تک کلماتت زندگی کردم
مرسی که واسمون می نویسی
عالی عالی عالی
در طول تمام داستان نفهمیدم من تو ام یا…
بااینکه پسرم ولی خودمو بدجوری باتو درگیر کردم انگار خودم داشته تمام اطراف ترسیم میکردم
یعنی باید غرق شد
اصلا خودت باعث غرق میشوی…
غرق داستانهایت شدن ، کار ایام من است
بی پرواترین دوستت دارم ، تقدیم تو باد ایول ترین بانو
هی غرق میشوم…
هی و هی و هی…
لایک که ناچیز و تکراریست
نفسهایم در غرق شدنهام تقدیم شما