آتش عشق (۱)

1402/12/07

آتش عشق
از سری داستان های عاشقانه ای در دل تاریکی و تله عشق
دوستان عزیز آیهان هستم راوی داستان
داستان دارای تم گی میباشد
اگه دوست ندارید نخونید لطفا

آیهان:
شب خیلی هاتی رو با مرصاد گذرونده بودیم ، شبی پر از بوسه های خیس
شبی پر از درد و البته لذت و البته پر از جای کبودی ،،(دستم درد نکنه مال خودمی کبود کردم 😂)
وقتی صبح چشمامو باز کردم دیدم مرصاد هنوز خوابه
بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه و برای یه صبحانه خوب در کنار عشق دلم (خودا بچم ذوق کرده 💔). تدارک دیدم
در حال درست کردن نیمرو بودم که دستای قوی و مردونه اش کل تنمو به اسارت گرفت
با اون صدای بم و دورگه ای که داشت ، پشت گوشم یه صبح بخیر گفت
_صبح بخیر توله
+مرصاد خسته نشدی بابا من از این الفاظ خوشم نمیاد بهم نگو توله
_باشه توله جونم 😂
و کفگیری که به بازوی مرصاد خورد
_اخخخ وحشی دردم اومد ، اصلا باشه توله نه خوبه ؟!💔
+اره عشقم خوبه
حالا هم لطفاً برو مسواک بزن حالم بهم خورد
_عه دیشب که داشتی لبامو میکنی حالت بهم نخورد ، الان حالت بهم خورده ؟!
+دیشب دیشب بود اصلا نرو به من چه والا.
ملت دوست پسر دارن منم دارم
_ماشاالله آقا آیهان چیکار باید میکردم که نکردم ؟!
مرصاد بعد گفتن حرفش قهر کرد و رفت…
+مرصاد بخدا شوخی کردم عشقم بیا ،
بی توجه به حرفم داشت میرفت که دستشو گرفتمو کشوندمش سمت خودم
البته که زورم بهش نمیرسید ولی بخاطر من خودشو شل کرده بود 🥺❤️
وقتی کشوندمش سمت خودم
بهش گفتم
+مرصادم ، ناراحت شدی ببخشید ، اما خب من جز تو کیو دارم اذیت کنم هااان ؟!
قهر نکن دیگه ، می‌دونی که دوست دارم
مرصاد بخدا بی منظور بودم،،،،،،،،،
همون لحظه بود که مرصاد سرمو با دستش گرفت و لباش چفت لبام شد
خیلی خوبه هر بار بوس کردنش منو تو اوج آرامش می‌بره
بوسه امونمو بریده بود اما سعی کردم تا آخرش باشم چون هیچ وقت نمیشه
از بوسه های مرصاد دست بکشم
و لبایی که بر خلاف خواسته خودشون از هم جدا میشن
زمانی که تو صورت هم زل زدیم هر دو از خنده داشتیم میترکیدیم 😂😂😂
_آیهان ، اول صبحونه بخوریم خب بعدش تو برو سراغ درست
منم باید برم یه جا مصاحبه ، دعا کن اوکی شه
+باشه عزیز ، مصاحبه کجا میخوای بری ؟!
_ یه هلدینگ ساختمونیه تو تهران تازه تاسیسِ ، احتیاج به وکیل دارن
حقوقشم بد نیست
+خدا کنه درست شه توام حواست باشه قشنگ صحبت کنی
_باشه توله
+خدایا مرصاد کلافه شدم 😂❤️
_بیخیال ، سریع غذا بخوریم من گشنمه
در کنار مرصاد خان صبحونمو خوردم و خیلی آروم و بدون استرس
بعد صبحونه مرصاد حاضر شد و رفت
من موندم کارای خونه

چند ساعت بعد:

داشتم درس هامو میخوندم که صدای زنگ موبایلم اومد
رفتم سمتش مرصاد بود
+الو سلام مرصادم خوبی عشقم ؟!
_سلام دردونه اخیش صداتو شنیدم قشنگ همه خستگیم در رفت
آیهان میگم مصاحبه خوب پیش رفت و شانس بالایی دارم
+دیدی گفتم ، فدات شم جنتلمن من
_جون بابا ، اینارو بی‌خیالش آیهان واسه شب همخونه کیان دعوت شدیم چیزی میخوای بگو بگیرم بیارم
+نه عزیزم چیزی نمی‌خوام، فقط عشقم واسه خونه اون لیستی که دادم بگیر
_وای آیهان خدایی اون لیست نیست ، تومار اژدها است خودت بیا بگیر
+تنبلی نکن بگیر بیار
_یاشه ، باشه اهههه مراقبت کن زود میام
+خداحافظ
بعد از قطع تماس
یک مقدار دیگه درسمو خوندم و رفتم آشپزخونه چایی بذارم
همین که زیر گاز روشن شد
مرصاد هم کلید انداخت تو در و وارد خونه شد
رفتم سمت در و احوال پرسی کردم ، وسایلی که آورد نصف شو گرفتم ازش و بردم تو آشپز خونه ،،،
_وای آیهان کمرم ، وای دستم وای پام ترکیدم بخدا
+باشه بیا بشین چایی دم کنم بخوریم
مرصاد رو صندلی نشست و فقط داشت نگام میکرد
دقیقاً از پشت سر حس سنگینی نگاهشو داشتم درک میکردم
_ایهان چقدر تیشرتم بهت میاد
+ببخشید بدون اجازه برداشتم ، میدونی که عادت ندارم لباس بپوشم و تیشرت های گشاد تو رو برمیدارم
_میدونم عشقم دیگه هم واسه وسایل خودت اجازه نگیر
مرصاد دستمو گرفت منو کشوند سمت خودش
نگاهم قفل نگاهش شد
خیلی لحظه پر استرسی بود ، چشمای خمار مرصاد نفس های گرمش که به صورتم میخورد
همشون باعث میشد ته دلم خالی بشه
بی توجه به موقعیتی که توش بودیم
لبمو میذارم رو لبش
بوسه رو آغاز کردم
لب پایینشو بین دوتا لبام گذاشتم و میمکیدم
وقتی لب پایین رو ول کردم
رفت سراغ لب بالایی
با دستم دیکشو میمالیدم قشنگ از روی شلوار داشت مثل سنگ میشد
مرصاد از پهلو هام گرفت و منو روی پاش گذاشت
روی رون پاهاش نشسته بودم
و هنوزم لبام رو لباش بود
دیگه با دستم نتونستم دیکشو لمس کنم پس شروع کردم باز کردن دکمه لباسش
مرصاد هم تیشرتمو بالا داد و دو بغل شورتمو کشید که شورتم جمع شد
کپل های باسنمو با دستاش می چلوند
منم داشتم لذت میبردم
از روی پاهاش بلند شدم نگاهی بهش انداختم
صندلی رو تا نیمه آشپزخونه کشید خودش نشست روش و لش کرد
رفتم بین دو تا پاش زانو زدم و با دستم دیکشو میمالیدم
زیپ شلوارشو باز کردم
همزمان شورت و شلوارشو با هم کشیدم پایین
دیکشو تو دستم گرفتم
باهاش بازی کردم
مرصاد همین جوری نگاهم میکرد و انگار مست مست شده باشه
یک دفعه سر دیکشو گذاشتم تو دهنم
با زبونم سرشو به بازی گرفتم و خیلی خیلی داشت لذت میبرد
آههه می‌کشید و خودشو قوس میداد
یواش یواش تا جایی که تونستم دیکشو فرستادم داخل دهنم
بالا و پایین میکردم تو دهنم
از روی تخم هاش تا بالای بیگ شو با زبونم لیسش میزدم
و تخم هاشو دونه دونه میخوردم
خیلی صحنه هاتی بود
(البته از نظر هر جفتمون)
مرصاد خسته شد
بلند شد و تو یه حرکت منو حالت ایستا برد سمت اپن
از پشت گردنمو میخورد و با لاله گوشم بازی میکرد
دیکشو فرستاد لای پام
خیلی خوب بود , تیشرتمو از تنم در آورد و بوسه هاش از روی گردنم شروع شد و خط کمرمو گرفت رفت تا پایین
نقطه به نقطه می بوسید و منم از پشت با دستم دیکشو میمالیدم
رسید به باسنم دوباره برگشت سمت گردنم و با دستش اسپنک نسبتاً محکمی به باسنم زد ، وقتی صدای آه منو شنید جری تر شد برای ادامه کارش
شورتمو از تنم در اورد و لای باسنمو باز کرد
با بزاق دهنش لای باسنمو خیس کرد و یه بوس روی کپل سمت چپم کاشت دیکش هنوز سیخ بود و یه مقدار از بزاق شو ریخت روی دیکش
با سر دیکش سوراخمو ناز میداد
حس حال عجیبی بود
یواش یواش دیکشو فرستاد داخل دستشو از بین زیر بغلم رد کرد و سرشو تو گردنم گذاشت
هنوز تو حالت ایستاده بودیم
کم کم شروع کرد به کمر زدن
صدای ناله هام کل آشپز خونه رو برداشت
مرصاد تند تر به کارش ادامه داد ،با دستش دیکمو گرفت و شروع کرد به مالیدنش
لذتم داشت دوبرابر میشد ، دیگه توانی تو پام نبود
مرصاد هم داشت هندجاب میکرد و توپ ضربه میزد نمی‌دونم چی شد ولی با شدت تو دستش خالی شدم و همزمان داخلم داغ شد
دیگه هیچ جونی نمونده بود
هر دو کف آشپزخانه ولو شدیم
سرمو رو سینش گذاشتم
که مرصاد گفت
_آیهان ، بلند شو بلند شو بریم حموم
+نمیخوام بذار استراحت کنم
_عشقم وسط آشپزخانه آخه بلند شو دیگه
+باشه بلند میشم
ولی همچنان سرم روی سینش بود
نه اینجوری نمیشه
یک آن مرصاد منو بلند کرد و باهم سمت حموم رفتیم
(وان نداریم ، اصلنم نمی‌خوام فیلم خارجی کنم 😂)
منو کف حموم گذاشت که هینی از سرمای کاشی ها کشیدم
آب دیشو تنظیم کرد
و هر دو رفتیم زیر دوش
چقدر حالم داشت خوب میشد
زیر دوش چقدر خندیدیم و همو اذیت کردیم
(اره اومدم موهامو بشورم هی زیر دوش بودم میخواستم کف موهام بره نمیرفت، آقا آیهان زحمت میکشید هی شامپو زیر دوش رو سرم میریخت 😂)
از حموم اومدیم بیرون
و روی تخت ولو شدیم
و یک خواب بعد از ظهر نصیب تن و چشمامون شد

ادامه دارد
دوستان ادامه داستان بستگی به نظرات شما داره

نوشته: شاهزاده تاریکی


👍 13
👎 4
7301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

972768
2024-02-27 01:39:50 +0330 +0330

سلام عزیز دل
نویسنده جان تراژدی زیاد نزن تو بوم افکارت ،
خوش حالم بازم از مرصاد و ایهان نوشتی
مرسی
فعلا ، موفق باشی 🌠

0 ❤️

972805
2024-02-27 09:41:38 +0330 +0330

هعی فوقالعاده بود،چی میشد ماهم اینجوری لذت ببریم از زندگی ، بزار ادامشو کارت درسته

1 ❤️

972807
2024-02-27 09:50:07 +0330 +0330

آیهان جان درود
ماکه تا بحال نه از شروع و نه از ادامه داستانای تو بدی ندیدیم پس قطعن ادامه این رو هم دوست خواهیم داشت.
منتهی یجا گفته بودی داری وارد یه فصل تازه و هیجان انگیز از زندگیت میشی و بخاطر همین فعالیتت اینجا متوقف میشه.
فقط امیدوارم حضور دوباره‌ت اینجا بخاطر به نتیجه نرسیدن اون فصل تازه نباشه💐💐

0 ❤️

972828
2024-02-27 13:40:01 +0330 +0330

عالی بود ♥️
انقد نگو آقا

0 ❤️

972843
2024-02-27 17:07:29 +0330 +0330

آفرین بهت

0 ❤️

972845
2024-02-27 18:04:45 +0330 +0330

داستانت حسمو پروند پاشم برم خیابون دور دور تو این سرما

0 ❤️

972898
2024-02-28 02:04:09 +0330 +0330

🥲این داستان پر حس مثبته
خسته نباشی خوب بود

0 ❤️

972959
2024-02-28 17:13:33 +0330 +0330

فقط من بودم نگران غذا بودم؟

0 ❤️