همکلاسی عوضی من (۲)

1402/05/16

...قسمت قبل

اون شب اصلا نتونستم بخوابم.ترس و استرس به جونم افتاده بود و همش به عواقب کارم فکر می کردم.خدا رو شکر که جمعه بود و مدرسه ها تعطیل.بالاخره دم دمای صبح بود که خوابم برد و تا عصر خوابیدم.وقتی بیدار شدم،پدر و مادرم خونه بودن و داشتن استراحت میکرد.فهمیدم که پدر و مادر امیرمحمد هم تازه از روستاشون برگشتن و پدرم رفت بیرون تا سلام علیکی باهاشون بکنه.تمام تن و بدنم داشت می لرزید.خیلی می ترسیدم که نکنه بفهمن چه اتفاقی افتاده.نکنه امیرمحمد همه چی رو بهشون بگه اما شب شد و اتفاقی نیفتاد.هیچ خبری نشد.انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه.فرداش با ترس و لرز کیفم رو برداشتم و رفتم مدرسه.سرم رو انداختم پایین و مثل همیشه کاری به کار هیچ کس نداشتم.همش زیر چشمی دنبال امیرمحمد میکشتم ولی اون روز نیومد مدرسه و همین طور کل هفته رو.از پدرم شنیدم مثل اینکه مریض شده و باید استراحت کنه.یه بهونه برای اینکه مدرسه رو بپیچونه.از طرفی خیالم راحت شد از طرف دیگه عذاب وجدان داشتم.وقتی یه پسر مغرور و محبوب رو این طوری می شکنی و خردش میکنی،معلوم نیست چیکار می کنه.شاید به خودش آسیب می زد،شاید حتی خودش رو…نه،نمی خواستم حتی به احتمال چنین اتفاقی هم فکر کنم.همش دعا دعا می کردم که چیزیش نشه و کاری نکنه.هر اتفاقی براش می افتاد مقصرش من بودم و باید بار این اتفاق رو تا آخر عمرم به دوش می کشیدم.تو خونه گوشام رو تیز کرده بودم و هر خبری از امیرمحمد و خانواده اش می رسید رو تو هوا می قاپیدم جوری که پدر و مادرم تعجب کرده بودن ولی چیزی نمی گفتن.در تمام اون هفتۀ پر استرس خبر خاصی نشد و اوضاع به آرومی و مثل همیشه گذشت.
خیالم راحت شده بود و سعی می کردم با گذاشتن تمرکزم روی درس و مدرسه،اتفاقی که افتاده بود رو فراموش کنم اما یه روز وقتی امیرمحمد رو تو چارچوب در کلاس دیدم،خشکم زد.اول صبح بود و قبل از زنگ اول.مثل همیشه قبراق وارد کلاس شد و بچه ها فوری دورش جمع شدن و می پرسیدن چرا نیومده مدرسه و حالش چطوره و گفتن از اوضاع مدرسه توی مدتی که نبوده و این چیزا.امیرمحمد هم مثل همیشه جوابشون رو می داد و بگو و بخند شون شروع شد تا معلم اومد.تو طول کلاس زیر چشمی نگاهش می کردم.اصلا انگار نه انگار.درست مثل همیشه بود و هیچ تغییری تو رفتار و ظاهرش ایجاد نشده بود.بعد از کلاس و تمام اون روز تو مدرسه کاری به کارم نداشت و حتی نگاهم هم نمی کرد.مثل اینکه جواب داده بود؛کاری که کرده بودم،علی رغم ریسک بالاش و تمام استرسی که توی اون چند روز بهم وارد کرده بود،جواب داده بود و همه چیز به خیر و خوشی تموم شده بود.اما یه جای کار می لنگید.باید خوشحال می بودم از اینکه دیگه امیرمحمد دست از سرم برداشته اما برعکس یه کم،ته قلبم احساس ناراحتی داشتم.انگار یه چیزی رو از دست داشته باشم.
یکی دو ماهی به همین منوال گذشت و من هنوز هم اون غم رو توی قلبم احساس می کردم.فهمیده بودم دلیلش چیه.گاهی وقتا نفرت داشتن یه نفر بهتر از بی توجهی هاشه.من با تمام اون آزارهایی که امیرمحمد بهم می رسوند،یه جورایی اون رو دوست داشتم.توجهش رو میخواستم حتی اگه نفرت می بود.ولی حالا کاری کرده بودم که واقعأ زیاده روی بود و برای همیشه امیرمحمد رو از دست داده بودم یا این طور فکر می کردم.
یه شب اوایل خرداد بود که مادرم اومد تو اتاقم و گفت که خانوادۀ امیرمحمد اینا خونمون دعوتن.چیز عادی ای بود،چون خیلی رفت و آمد داشتیم.منم طبق معمول باهاشون سلام و علیکی می کردم و بعد از چند دقیقه ای به اتاق خودم پناه می بردم چون اصلا از مهمون و مهمونی خوشم نمی اومد.ولی اون شب یه چیزی فرق داشت؛امیرمحمد هم باهاشون اومده بود.وقتی دیدمش که پشت سر پدر و مادرش تو چارچوب در وایساده،خشکم زد.بعد از پدر و مادرش اومد و تو دستش رو به سمتم دراز کرد.بهش دست دادم اما فوری دستم رو پس کشیدم و رفتم یه گوشه ای نشستم.سر به زیر بودم و منتظر بودم فوری برم تو اتاقم.خیلی استرس داشتم از اون طرف پدر و مادر امیرمحمد،کلید کرده بودن رو من و هی ازم سوال می پرسیدن.منم سعی می کردم در کمال خونسردی جوابشون رو بدم.دیگه خسته شده بودم که پدرم نجاتم داد و بحث رو عوض کرد و خودشون سرگرم گفت و گو شدن.سریع پا شدم و رفتم تو اتاقم.در رو که بستم یه نفس از سر راحتی کشیدم و رفتم پای کامپیوترم.
نمی دونم شاید یکی دو ساعتی داشتم تو اینترنت چرخ می زدم که تقه ای به در خورد.یه بفرمایید گفتم.ولی باز یه تقۀ دیگه به در خورد.متعجب پاشدم رفتم در رو باز کردم.چیزی که دیدم رو باور نمی کردم.امیرمحمد درست روبروم وایساده بود و با اون چشمای قهوه ای روشنش بهم زل زده بود.منم همین طور عین احمقا خیره نگاهش می کردم.چند ثانیه ای همین طور گذشت تا اینکه امیرمحمد دستش رو گذاشت رو سینه ام و هلم داد عقب و اومد داخل.با کلیدی که روی در بود،در رو قفل کرد و برگشت طرفم.منم همین طور شوکه بهش نگاه می کردم و پیش خودم می گفتم چیکار میخواد بکنه؟راستش می ترسیدم بخواد بلایی سرم بیاره آخه زورشم زیاد بود و اگه میخواست بزنه،تنها کاری که میتونستم بکنم کتک خوردن بود.بدون این که کلمه ای حرف بزنه اومد جلو و یقه ام رو گرفت و چسبوندم به دیوار.چشمام رو بستم و صورتم رو جمع کردم.خودم رو آمادۀ کتک خوردن کرده بودم.اما به جای درد و سوزش جای مشت،جای نرم و لطیف یه بوسه رو روی لبم احساس کردم.چشمام رو که باز کردم،امیرمحمد داشت لبام رو می خورد.هر چند من گیج تر از اون بودم که همراهیش کنم اما اون به کارش ادامه می داد.آخر سر لبام رو ول کرد و رفت پایین.شلوار راحتیم رو کشید پایین و رفت سر وقت شورتم که دستش رو گرفتم و نذاشتم ادامه بده.گفتم:«چیکار می کنی؟»حتی با اینکه در اتاق قفل بود ولی این کار توی خونه امون اونم وقتی همه خونه بودن،ریسک زیادی داشت.غیر از اون بیشتر از رفتار امیرمحمد می ترسیدم.اون لحظه واقعأ نمی فهمیدم داشت چیکار می کرد یا می خواست چیکار کنه.چه اتفاقی براش افتاده بود؟یعنی همش به خاطر کاری بود که باهاش کرده بودم؟
امیرمحمد دستش رو از توی دستم جدا کرد.مچ دستم رو گرفت و بی معطلی یکی خوابوند توی گوشم که چشام سیاهی رفت و اگر نگرفته بودم با کله رفته بودم توی میز کامپیوتر.چونه ام رو گرفت و تو چشام نگاه کرد و گفت:«حرف نباشه.فهمیدی؟» وقتی سرم رو به نشونۀ تأیید تکون دادم امیرمحمد رو زانو نشست و شرتم رو هم در آورد.اون لحظه انقدر درد داشتم و ترسیده بودم که کیرم خوابیده بود.دستش رو کشید به کیرم و باهاش بازی کرد و همون جور گذاشتش دهنش.وقتی به خودم اومدم و دیدم داره چیکار می کنه.ناخودآگاه کیرم آروم آروم شق شد.اونم با ولع بیشتر شروع کرد به خوردنش.یه احساس گرمای خاصی از شکمم شروع شد و کل بدنم رو شعله ور کرد.اون احساس ترس دیگه از بین رفته بود و درد جای خودش رو به لذت خالص داده بود.دستم رو گذاشتم روی سرش و انگشتام رو لای موهاش حرکت می دادم.توی همین حال و هوا بودیم که یهو تقه ای به در خورد و نرگس خواهر امیر محمد گفت:«داداش،مامان میگه داریم میریم خونه،زود بیا»امیرمحمد هم کیرم رو از دهنش درآورد و گفت:«فعلا کار دارم یه یه ساعت دیگه میام.»نرگس هم یه باشه گفت و رفت.اومدن نرگس هم باعث شد بترسم و هم یه لذت مضاعفی تو وجودم پیچید.چی می شد اگه می فهمید کار داداش در واقع خوردن کیر من بود؟
داشتم لذت می بردم که کیرم رو ول کرد و بلند شد.اگه دست من بود دوست داشتم همون جور کیرم تو دهنش باشه و اون لبای خوشگلش رو روش عقب جلو کنه،اما من هیچ کنترلی روش نداشتم.یقه ام رو گرفت و من رو کشید و پرتم کرد روی تخت.لباساش رو کامل درآورد و اومد رو تخت.رو کیرم نشست و خم شد و لباش رو گذاشت رو لبام.این بار من دستام رو گذاشتم دو طرف صورتش و همراهیش کردم.نمی دونم چه مدت گذشت،شاید چند ثانیه شاید هم چند دقیقه اما اون لب گرفتن برای من به اندازۀ یه عمر لذت بخش بود.لبام رو ول کرد رفت سراغ لیسیدن و میک زدن گردن و لالۀ گوشم.با حرارت نفساش و تصور اون صورت خوشگلش و کیرم که پر از تف و لای باسنش بود،تو اوج بودم.وقتی از خوردن گردن و لالۀ گوشم خسته شد،شروع کرد در آوردن تی شرتم.خودمم کمکش کردم و تی شرت رو در آوردم و همین جور انداختمش دور که افتاد رو کامپیوترم.شلوار راحتی هم که تا نصفه پایین بود رو کامل در آورد و انداخت دور.کیرم رو گذاشت دهنش و حسابی پر تفش کرد.رو زانو نشست و کیرم رو تنظیم کرد توی کونش.خیلی راحت لیز خورد و رفت تو.مثل اینکه توی این یکی دو ماه نذاشته بود تنگ بشه و یه چیزایی کرده بود توش اما خب هیچی کیر نمی شد.
وقتی کیرم تا ته رفت تو کونش،دستاش رو گذاشت رو شکمم و شروع کرد بالا و پایین کردن کونش.منم دستام رو گذاشتم دو طرف پهلوهاش و به صورتش زل زدم.با اینکه از این حالت خوشم نمی اومد اما جرأتم نمی کردم چیزی بگم.خیلی سعی می کردیم صدامون بلند نشه اما لذتش زیاد بود خصوصأ امیرمحمد که دیگه نمی تونست خودش رو کنترل کنه و آه و اوهش در اومده بود.خیلی طول نکشید که خسته شد و از روی کیرم بلند شد.گفت:«بلند شو میخوام دراز بکشم.»منم بدون هیچ حرفی بلند شدم و اون دمر روی تخت دراز کشید و کونش رو داد طرف من.منم از خدا خواسته یه تف انداختم رو کیرم،یه تفم در کونش.کیرم رو تنظیم کردم و آروم کردم تو و کامل روش دراز کشیدم.چند ثانیه ای تو اون حالت موندم و چشمام رو بستم.لذتش غیرقابل توصیف بود.بعد دستام رو ستون کردم و شروع کردم به عقب جلو کردن کیرم.حواسم بود که خیلی آروم این کار رو بکنم مبادا صداش بره بیرون.امیرمحمد اما انگار بی خیال بود و راحت برای خودش و آه و اوه می کرد.
چند دقیقه بعد امیرمحمد یه آه طولانی و پر از لذت کشید که فهمیدم ارضا شده.چند لحظه بعدش هم آبم رو خالی کردم تو کونش.دستام خسته شده بودن و بدنم پر از حس لذت و خوشی بود برای همین خودم رو ول کردم روش و چند لحظه ای همون طور موندم.امیرمحمد خودش رو از زیر من بیرون کشید و با دستمال کاغذی روی میز کامپیوتر خودش رو تمیز کرد،لباس پوشید.یه نگاه به من که هنوز رو تخت ولو بودم انداخت.نیمچه لبخندی زد،در رو باز کرد و رفت.
خیلی سعی کردم ذهنم رو متمرکز کنم و اتفاقات اون یه ساعت رو تو ذهنم مرور کنم اما اونقدر پر از حس لذت بودم که مغزم یاری نمی داد.خسته بودم و دوست داشتم یه سال بخوابم.وقتی مادرم در زد و اومد تو اتاقم،همون جور لخت پتو رو روی خودم کشیده بودم و گفتم که خسته ام و می خوام از همین الان بخوابم.نگران شده بود که نکنه مریض شده باشم اما خیالش رو راحت کردم که خوبم اونم شب به خیر گفت و در رو بست و رفت.
هر چند رابطۀ من و امیرمحمد بد شروع شده بود اما از اون شب به بعد همه چیز تغییر کرد.سکس های بیشتری تو جاهای مختلفی با هم داشتیم و هر دومون حسابی لذت می بردیم اما چیزی که برای من مهم تر بود این بود که امیرمحمد دیگه اونقدر ها هم به من بی اعتنا نبود و بیشتر باهام حرف میزد،بیشتر تحویلم میگرفت و شاید به خاطر کاری که کرده بودم من رو بخشیده بود.راستش من هم خیلی وقت پیش تمام اذیت و آزار و اون رو فراموش کرده و بخشیده بودمش.حالا ما دو تا خالی از هر کینه و حس بدی نسبت به هم،برای دیگران دو تا دوست ساده بودیم و برای هم در خفا عاشق و معشوق.
پایان

نوشته: MUGIWARA NO LUFFY


👍 33
👎 4
25301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

941218
2023-08-08 01:04:01 +0330 +0330

جالب بود و همونطوری که حدس زدم شد . ولی بنظرم قسمت اولش خیلی جذاب تر بود. حالا خودش اینکاره بود یا تو باعث شده بودی اینطوری شه؟

2 ❤️

941219
2023-08-08 01:09:31 +0330 +0330

اینکه جقتو زدی ولی بازم اینقد مشتی و با مرامی که داستان رو به کصشعر ترین نحو ممکن واسمون تموم کردی نشون دهنده اینه که جقی با مرامی هستی
تعصبتو میکشم بمولا
غیرت کاری که تو داشتی رو مسئولین داشتن وضعمون این نبود

4 ❤️

941222
2023-08-08 01:12:45 +0330 +0330

😍 😍

1 ❤️

941248
2023-08-08 04:46:30 +0330 +0330

آفرین خوب بود

1 ❤️

941263
2023-08-08 07:49:50 +0330 +0330

لذت بردم و دوست داشتم
مشتاقانه منتظر ادامه داستان هستم
لطفا سریع تر بنویس

2 ❤️

941265
2023-08-08 08:03:03 +0330 +0330

بنده خدا رو بهش تجاوز کردی و ابیش کردی پون دفعه اول کیر رفت توش و نزه کیرو پشید بعد مینی الان دو تا دوستیم واقعا ادم عقده ای هستی

1 ❤️

941380
2023-08-09 02:38:13 +0330 +0330

چاخان

0 ❤️

942971
2023-08-18 12:45:06 +0330 +0330
MQ4

واقعا مزخرف ترین داستان این چند روز بود. کدوم احمقی بعد تجاوز عاشق متجاوز میشه ؟ اونم پسر مغروری که ادعا داره

0 ❤️

948026
2023-09-18 00:47:53 +0330 +0330

داستانت عالی بود بازم بنویس

0 ❤️

959070
2023-11-22 00:35:21 +0330 +0330

بسیار غیر واقعی… و خالی از حس… ولی توصیف رابطه ش یجاهایی خوب بود

0 ❤️