پابوس زن دایی محجبه

1402/08/12

سلام من رضا هستم داستان کاملا واقعی است حالا شما هر جور می توانید برداشت کنید.
من ۲۵ ساله هستم و از بچگی عاشق پاهای خانم ها به ویژه کسانی که جوراب شیشه ای و کفش پاشنه بلند میپوشیدند خیلی ها را دید میزدم اما به یک باره تحت‌تاثیر زندایی ام مرضیه قرار گرفتم که زنی قد بلند و با اندامی درشت بودو همیشه جوراب شیشه ای مشکی و کفش پاشنه بلند و چادر براق میپوشید و زنی قدرتمند بود و روی دایی ام هم تسلط داشت یک مدتی در چت غیر مستقیم با پیام هایی در مورد زنان قدرتمند و و جوراب و کفش پاشنه بلند باش چت داشتم او هم لایک میکرد تا یک روز براش پیام دادم من دوست دارم زیر پاهاتون خدمت کنم چند ساله نتونستم بهتون بگم سین کرد و جواب نداد فردا پیام داد باورم نمیشد این حرف تو باشد فراموش کن و خواهش جایی درز نکند چند مدتی با هم چت نداشتیم ولی در مهمانی ها همون پوشش همیشگی که من دوست داشتم را داشت و متوجه بود من به پاش دید میزنم بعد از چند ماه باز ازم خواست برای خرید برسونمش و من هم این کار را میکردم تا یک روز باز زد به سرم و یک جفت جوراب شیشه ای مشکی نقش دار که با جوراب هایی که میپوشید فرق داشت همراه سوقاطی شمال بهش دادم ولی اون نپوشید تا یک روز که گفت برای خرید بیا دنبالم یک باره گفت مگه نگفتم فراموش کن این حس را به پاهای من این جوراب چیه منم گفتم سرورم نمیشد فراموش کرد کاش تجدید نظر میکردید و یک بار اجازه این خدمت را میدادید و من را نجات میدادید .اون سکوت کرد و چیزی نگف تا رسیدیم درب خونه زندایی گفت خرید ها را بیار تو و تو پذیرایی بشین تا بیام منتظر بودم زندایی فقط چادرش را دراورد و چادر رنگی جاش پوشید به پذیرایی آمد و رو مبل نشست و گفت چرا حالا میخواهی پابوس من باشی گفتم سرورم قدرت شما منا نابود کردگفت یک بار اجازه میدم کارت را فقط با پاهام بکنی ولی جایی درز نکند منم زانو زدم گفتم ممنونم سرورم که من را قابل دانستید گفت خوب شروع کن ببینم خدمت به پا چیه شروع کردم جوراب شیشه هاش را بوسیدن و بو کشیدن زندایی با تعجب نگاه میکرد ولی کم کم داشت خوشش میمد کف پاشا بوس کدم و بو میکشیدم و ازش خواستم پاهاش را رو صورتم بذارد با یک نگاه تعجبی پاهاش را رو صورتم قرار داد و پاهاش را میبوسیدم جوراب ها را آمدم در بیارم گفت چیکار میکنی پاهام تو کفش بوده و کثیف گفتم سرورم الان بهترین وقته گف هر کار میخواهی بکن جوراب ها را در اوردم و شروع به لیسدن کف پاش کردم مرضیه در اوج لذت قرار گرفت و قدرت تو چشماش دیده میشد گفت کافیه دیگه برو دیگه گفتم پاهاتو نا در تشت بشورم گفت سریع فقط تشت آب را پر کردم جلوش هشتم و پاهاش شستم و با حوله خشک کردم گفتم سرورم ممنون یک بار منو به آرزوم رسوندید گفت خیلی خوب برو و دیگه فراموش کن رفتم تا یک هفته بعد زندایی پیام داد بیا برا خرید بریم بیرون مرضیه موقع پیاده شدن گفت پاهام تو کفش بودند به خدمت نیاز دارند تازه خوشم اومده پیام دادم به خدمتم باید بیایی منم باورم نمیشد گفتم چشم سرورم و گفت درب ماشین را از این به بعد باز کن من سریع در را باز کردم زندایی پا رو گذاشت رو رکاب و اشاره کرد ببوس بوسیدم و گفت منتظر احضار باش نوکر…
ادامه دارد

نوشته: رضا


👍 6
👎 23
55101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

956156
2023-11-03 23:51:16 +0330 +0330

خیلی کیری

2 ❤️

956183
2023-11-04 00:53:07 +0330 +0330

فکر کنم این داستان رو ابوعلی سینا نوشته بود ، چون شیوه نگارشش به قرن ششم هجری شباهت داشت …

7 ❤️

956224
2023-11-04 03:18:45 +0330 +0330

با عرض پوزش از احمد ۱۳۵۸
چرندیات واقعی یک کونی جلقی عقده ای کوس ندیده

5 ❤️

956243
2023-11-04 07:01:46 +0330 +0330

تو جقت رو بزن، داستان ننویس لطفا

0 ❤️

956270
2023-11-04 08:46:40 +0330 +0330

ارباب زندایی
فانتزی مسخره

0 ❤️

956275
2023-11-04 09:15:50 +0330 +0330

گمونم دییت کیرش هشت دم سولاخت اخر

1 ❤️

956280
2023-11-04 09:30:44 +0330 +0330

با عرض پوزش دوباره از احمد ۱۳۵۸
چرندیات واقعی یک کونی جلقی عقده ای کوس ندیده

1 ❤️

956305
2023-11-04 13:50:25 +0330 +0330

خوب بود

0 ❤️

956323
2023-11-04 15:39:45 +0330 +0330

عن توی تو و زندایی و این سبک نوشتار

0 ❤️

956324
2023-11-04 15:42:57 +0330 +0330

مجبوری اینجوری تایپ کنی؟ حتی گوگل ترنسلیت هم انقد کتابی کسشراشو نمیده بیرون😐

1 ❤️

956355
2023-11-04 20:19:58 +0330 +0330

کیرم تو اون ذهنت.مادرنو سگ گایید.تمام حسم از دوست دخترم ازبین رفت.کسکش چرا هر گوهی تو دهنته اسمش رو میگی

0 ❤️

956373
2023-11-04 23:17:49 +0330 +0330

کص مادر مگه داری با پادشاه عثمانی مکاتبه میکنی😂

1 ❤️

956419
2023-11-05 01:45:59 +0330 +0330

خام برسر مریض تون کنن

0 ❤️

956421
2023-11-05 01:52:22 +0330 +0330

خاک بر سر مریض تون کنن

0 ❤️

956521
2023-11-05 16:08:30 +0330 +0330

خیلی جالب بود ادامه بده عزیزم

0 ❤️

956527
2023-11-05 16:52:57 +0330 +0330

باید یک کاربن گذاشت و خودتو زندایی محترمه را با هم نمود،آخر این چه کستان است ملعون به نگارش درآوردی

0 ❤️