یک عشق خانوادگی

1403/03/14

خودم:
سلام وعرض ادب…صادق هستم۴۵ساله قد بلند یک‌کم تپل به قول خانومم خدارحمی زبون باز تو دل برو…توی کرونا بنا به دلایلی که لازم نیست اینجا بگم چون ماجرا غمگین میشه من همسرم رو از دست دادم…نه بیماری بلکه چیز دیگه…‌نمیگم چون که علت خاصی داشت شاید کسی اون ماجرا رو بدونه من و بشناسه خوب نیست…بگذریم… من و پسرم که آلان۲۰سالشه و ترم۳مهندسی برق میخونه ماشالله خوشگل و فوق‌العاده خوشتیپ و درسخوان…تنها شدیم،خونه بی زن موند،منو خانمم بعد پسرم دیگه بچه دار شدیم و خدا نخواست…همین پسر نور چشمی من شد…من خودم فروشگاه نساجی دارم و وضعم از خوبم بهتره الحمدالله شکر خدا…فروشنده۵تادارم با۱کارگر که پادوی مغازه است…پسرم چند بار بهم گفت بابا جون تو جوونی چرا دوباره ازدواج نمیکنی من که مشکلی ندارم با این مسئله،،گفتم عزیزم پسرم دلم میخواد اما کسی رو که به دلم بشینه پیدا نمیکنم…حتی بمن دختر جوون هم پیشنهاد دادن زیبا بود اما باور کنید من خجالت کشیدم باهاش ازدواج کنم…طی این ۳سال گذشته فقط پای سیستم مغازه یا فیلم دیدم یا آهنگ گوش کردم یا تو نت بودم که با این سایت و داستانها آشنا شدم…وخواستم داستان خودم و بنویسم…اسماء مستعاره ولی روایت واقعی…حتی یکی از فروشنده ها که خیلی ناز و مطلقه هم هست یک‌کم باهم جور شدیم خونه هم بردمش حتی یک بار باهم رابطه دست و پا شکسته هم داشتیم اما پررو بود ازش بدم اومد…بعد از اولین رابطه که فقط در حد ساک و مالش بود حتی نزاشت بمالمش یا لختش کنم…مثلا میخواست منو تشنه نگه داره…احساس بزرگی می‌کرد کسی بمن زنگ میزد می‌پرسید کی بود چکار داشت…یا با بقیه بد صحبت می‌کرد از من رئیس تر بود…یکی از خانوما بهم گفت حاج صادق حیف شما نیست این زنه دیوونه است اخلاقی نداره…شوهر قبلی‌اش رو هم دیوونه کرد تا طلاقش داد…دیدم راست میگه عذرش رو خواستم…نه که به رو بمونم مث سگ انداختمش بیرون چون خیلی پر رو بود…بعداز اون هم دیگه به زن گرفتن فک نکردم…هر ۲یا۳ماه که به چین یا ترکیه میرفتم برای خرید تادلم میخاست کوس بود که میکردم و حال میکردم…خلاصه که تصمیم گرفتم قید زن و بزنم…بعد از چند وقتی پارسال بعد از عید یک مغازه بزرگ توی یک پاساژی داشتم چون کرایه اش سنگین بود هر کی هرکی نمتونست اجاره اش کنه…پسرم گفت آقاجون مغازه بزرگه پاساژ رو بهم میدی لازمش دارم…گفتم میخای چکار گفت میخام اکسسوری بزنم…گفتم اون چیه دیگه گفت بدلیجات نقره ساعت عینک…گفتم دیوونه ما یک پای پارچه و قماش بازاریم تو میخای بدل بفروشی گفتم اقلا بگو طلا…گفت نه باباجون خیلی سودش خوبه کی الان پول طلا خریدن داره…‌بیا وبده بمن اونجا رو …گفتم پسر گلم التماس کردن نداره که برو کسی رو ببرش برات دکور بندی و ویترین سازی کنه راهش بنداز…جنس هم بریم چین خودم برات میگیرم کلی بریز کیف کن…ولی اگه درس هات خراب شه درش رو میبندم…من عاشق اینم که بهت بگم مهندس…گفت بروی چشم خیالت راحت…آقا جونم براتون بگه که مغازه رو گرفت و براش با هزینه میلیاردی راه انداختمش و چون مغازه واقعا بزرگ بود ۳تا فروشنده داشت…چون کلاس هم داشت…هر روز صبح کارگر خودم می‌رفت اونجا کرکره بالا میداد تمیز می‌کرد بعد فروشنده هاش میومدن…خودش هم هر وقت حال می‌کرد میومد…ولی خداییش کاسبیش گرفته بود و خوب درآمد داشت…توی بازار خراب پارچه واقعا بازارش خوب بود…ما هر دو فروشگاه رو از صبح تا۹شب یک کله باز میزاشتیم نمی‌بندیم…با کارگرا قرار داریم صبحانه با خودشونه ناهار با ما…هردو فروشگاه آبدارخانه کوچک حتی سرویس هم داره تکمیل…کارگر ما رفت پیتزا گرفت.هم برای اونا هم ما…وقتی برگشت دیدم ۱غذا کمه گفتم رحمت کوری درست بشماری یک غذا کمه…گفت حاجی امیر آقا مهمون داشت یکی اضافه برداشت…گفتم اشکال نداره خودت برو همون جا بخور بیا…فرداش جاتون خالی دیزی داشتیم…ما می پرسیم از پرسنل هر غذایی آراي بیشتری داشت همون رو میخوریم…باز هم دیزی کم اومد…گفت حاجی امیر آقا منشی جدید گرفته حسابداری میکنه اون برداشت.‌‌…خلاصه که همیشه نبود و بعضی روزا اینجور بود…هروقت امیر بود اونم بود‌‌‌…یکبار امیر مغازه اش بود گفتم برم ببینم این کیه تازه آورده…تا رفتم داخل همه از جاشون بلندشدن ادب احترام …همه بازار میدونن من پول خوب میدم کارگر اما خوب هم کار میکشم…گفتم خواهش میکنم بفرمایید.پسرم پای سیستم بود بایک دختر خانوم خوشگل و قدبلند سفید مفید شال بسته ولی موها بیرون عینک زیبا به چشم…متوجه نشدن میگفتن میخندیدن…چیزی نگفتم سریع برگشتم…هنوز اونور خیابون نرسیده بودم بچه دنبالم اومد دیدم حاجی حاجی میکنه…به خودم نیاوردم گفت باباجون صبر کن کارت دارم…برگشتم گفتم امیر باباتویی گفت حاجی معذرت میخام اومدی متوجه نشدم سرگرم کار بودم…گفتم دیدم سرت هم خیلی شلوغ بود…خیلی هم به کارت چسبیده بودین نزدیک هم…سر درد نگیری اینقدر فشار روته…‌خندید گفت آقاجون بخدا فکر بد نکن…لاله همکلاسیمه البته برق نمیخونه حسابداری میخونه

اما توی بعضی درسا با هم همکلاسیم و مشترک…گفتم توی مغازه چکار میکنه چندباری ناهار هم مهمون بوده گفت آخه اون به حسابهام میرسه.‌‌…گفتم بچه ما خودمون هم وکیل داریم هم حسابدار اون جوجه ماشین حساب و میخوام چیکار.‌‌.‌گفت آقا جون بزار باشه دیگه حقوقش و خودم میدم…گفتم اوه چی دست و دلباز…گفتم باشه ولی مسئولیتش با خودت…زرنگ باش بهش اجازه امضا نده و مهر هم بنام فروشگاه براش نخر چک هم بهش نده…فقط بزار کارگریت رو بکنه…گفت حواسم هست اینا رو قبلا هم بهم گفتی…کاسب خوب رمز و راز کارش رو و مقدار درآمدش رو به کسی نمیگه حتی خانواده اش…گفتم دمت گرم…رفت و چند روز بعد وسط روز بود رفتم خونه دسته فاکتور قبلی که تموم شده بود رو برای کار مهمی بیارمش.‌.توی گاو صندوق قدیمی تو اتاق خواب قدیمی خودم و خانم خدارحمی بود گذاشته بودم…اصلا از وقتی فوت شد برای خواب نرفتم طبقه بالا همین خواب پایین استراحت میکردم…اینو بگم که پسرم که۲۰سالشه من۲۵سالمه…پدرم ۶۲سالشه اونم کاسبه…کنار هم وایسیم چون هر۳قدبلندیم کوچولو شکم داریم همه فک میکنن داداشیم…پدر خیلی خوب مونده…خیلی اصرار داره ازدواج کنم…میگه تو باید الان۵تابچه داشتی خودش۶تاداره…من بزرگترین م کوچیکه ۱۵سالشه…آقا اون روز رفتم خونه و حتی حوصله نکردم کفشام رو در بیارم رفتم بالا هنوز پله ها تموم نشده بود صدا میومد…آی آی امیر جون تو رو خدا آروم باش نکن توش بخدا درد داره بار اولمه بیا برات بازم بخورمش…بخدا دارم میمیرم…با گریه گفت تو رو خدا امیر کلفته نکن عقب…امیر گفت خب جلو هم که میگی پلمپه…گفت آخه اون مال شب عروسیه…گفت اوه کو تا عروسی…مگه تو به حاجی گفتی که من به مامان بگم.‌…امیر گفت آخه من روم نمیشه بابام طفلک خودش مجرده جوونه.‌برم چی بگم بهش بگم میخام ازدواج کنم…تو بکش کنار من راحت باشم…اون بخاطر من ازدواج نمیکنه…خیلی دلم میخاست قیافه دختره رو ببینم…بدونم کیه که دل پسر منو برده.‌.خلاصه که پسره با زور و بلا با هر کلکی بود دختره رو ترکوند و ترتیبش رو داد…همون بالا توی اتاق خواب قدیمی من رفتن دوش گرفتن و صدای سشوار اومد من هم پایین منتظر بودم…۳تا آبمیوه ریختم توی لیوان و منتظر شدم که بیان پایین دیدم شوخی می‌کنند… و میگن می‌خندن…پسرم گفت لاله مامانت خوشگله مجرد هم هست…بابای من هم تنهاست گناه داره این شب جمعه که ما نیستیم اونم تنهاست بگو بیاد پیش بابام.مگه تو نمیخوای یک خواهر کوچولو یا داداش کوچولو داشته باشی…گفت اگه مال بابات هم مث مال خودت باشه مگه دیوونه ام مامانم رو بدم زیر دست جلاد اونم مامان من که به اون نازی و جوونیه…هنوز ۳۷سالشه…خب پس جون بابای منه…من توی استخر خونه بابا بزرگم موقع دوش گرفتن…اون موقع که بچه بودم کیر بابامو دیدم گنده و کلفت مال بابا بزرگم رو هم دیدم…اما مال بابام دنیاییه…جون مامانته.لاله گفت کور خوندی از قدیم میگن از هر باغی ۱گل بچین و برو…امیر گفت مامانت بیوه است و…از قدیم میگن بیوه مثل میوه است نخوریش کرم میفته یا له میشه یا فاسد.‌‌…گفت گمشو پسرحاجی لوس مامان من از گل هم گل تره…امیر گفت صبر کن الان لوس رو بهت نشون میدم…دختر دوید بیرون از پله ها اومد پایین پسرم هم دنبالش هنوز لخت بودن دختره با شورت وکرست پرید برون اون کوسخول هم کیر بدست مث شمشیر زورو کیرش دستش دنبالش می‌کرد میخندیدن میگفت صبر کن بگیرمت دو شقه ات میکنم…تا رسیدن پایین تا منو دیدن روی کاناپه نشسته بودم ۳تا لیوان آبمیوه جلوم منتظر…طفلکی ها کپ کردن…دختر جیغ کشید رفت بالا پسره راهش رو گم کرده بود سریع برگشت بالا…لباس پوشیدن اومدن پایین دختره مث ابر بهاری مث بارون گریه میکردولی بیصدا…میدونم از خجالت بود سرخ سرخ بود…‌بهشون گفتم عافیت باشه ساعت حموم…انگار نفت ریخته باشن روی آتیش گر گرفت بلند بلند گریه کرد…گفت بخدا حاج آقا تقصیر امیره منو بزور آورد…من نمیخاستم بیام…گفتم از صدای خنده هات معلوم بود…توی مغازه هم بزور میایی…گفت نه بخدا اونجا از بیکاری میام…بخدا برای پولش نیست…پسره اومد پایین خیلی خجالت میکشید گفت باباجون معذرت میخام…گفتم امیر آقا ازت انتظار نداشتم که برای تفریح خودت منو مسخره کنی…من که بهت اختیار کامل دادم و کنترلت نکردم اگه ماشین خواستی بهترینش رو گرفتم مغازه خواستی بهترینش رو داری و …غیره و غیره…چون یادگار عشقمی که مفت مفت از دستش دادم…حالا شما منو مسخره کن…من دوست داشتم اول تو رو سر وسامون بدم مهندس شی بهت افتخار کنم کیف کنم…نه اینکه بری دانشگاه یکی که چی بگم …چیزی نگفتم نخواستم بی احترامی کنم…گفتم گیر بیاری برای خنده خودتون من و اون مادر بیچاره اش رو مسخره کنید…دختره خیلی حالش خراب شد هق هق گریه اش زیادتر شد و بند نمیومد…گفت امیر بابات راست میگه همش تقصیر توست.‌‌‌تو همه چی رو مسخره میکنی…تو منو مجبور کردی بیام

اینجا…دیگه دوستت ندارم…خداحافظ‌‌…دختره زود رفت امیر میخواست بره دنبالش گفتم کجا پسر گفت حاجی حالش خرابه داره گریه میکنه برم دنبالش گفتم بله حتما برو آدم ناموسش رو تنها ول نمیکنه…اما والدینش رو هم مسخره نمیکنه که خودت خوش باشه…گفت بخدا شرمندتم حاجی‌‌.پس من رفتم.‌گفتم کجا گفت دنبالش دیگه…گفتم سوییچت روی اپن مونده بردارش…گفت دمت گرم…آقا چی بگم رفتند و نفهمیدم چی شد…تا۳روز ازش خبری نداشتم میدونستم میره خونه خواهرم عمه بزرگه رو دوست داره…غروب بابام اومد مغازه بلندشدم دست بوسی…گفت صادق جریان چیه این پسره میگه روم نمیشه به روی حاجی نگاه کنم…آقا منم سیر تا پیاز اون روز رو تعریف کردم…آی خندید ها آی خندید…گفت پسر جان من خودم تازه میخواست برم خدمت که بابام خدارحمی برام زن گرفت…خودتم که توی خدمت عاشق شدی و پات رو توی یک کفش کردی و اون خدا رحمتی رو گرفتی خب این هم بچه تو و نوه منه دیگه آتیشش تنده دیگه‌‌‌…برو ببین کیه از کجاست مادرش کیه پدرش کیه…پسره از دو طرف داره غصه میخوره هم از طرف تو که میگه روم نمیشه تو روی بابام نگاه کنم…هم اینکه دختره قهر کرده باهاش آشتی نمیکنه…برو به کارش برس…‌گفتم حاجی تو که همه چی رو از من بهتر میدونی…گفت خواهرت صدیقه ازش حرف کشیده دیده بچه چند روزه غذا نمیخوره حتی ریشاش و هم نمی‌نمیتراشه میگه حوصله ندارم…برو برس به کارش تا از دست نرفته‌‌‌.‌…گفتم چشم…آخر وقت فروشگاه رو بستم رفتم خونه خواهرم گفت بیا بالا شام حاضره بخور…گفتم نه بگو بیاد پایین کارش دارم…ده دقیقه شد که اومد پایین خواهرم غذا کشیده بود توی قابلمه ریخته بود برام ما فرستاده بود اومد نشست عقب سلام داد.گفتم بی معرفت علی علی رفتی مکه ما رو یادت رفت…چرا عقب نشستی مگه من راننده خصوصیتم…اومد جلو خم شد دستم و بوسید زد زیر گریه گفت بخدا شرمندتم بابا جونم ‌‌‌…ازون روز روم نمیشه توی چشمای مهربونت نگاه کنم…میخاستم از غصه خودمو راحت کنم.تااینو گقت ترمز محکم زدم سرش خورد داشبورد…گفتم بجان خودم شانس آوردی سرت خورد داشبورد.‌اگه نه چنان کتکی بهت میزدم که تلافی این ۲۰سالی بشه که کتکت نزدم…دیگه نشنوم ازین حرفها هرچی بود تموم شد…منو تنها گذاشتی توی اون خونه بزرگ درن دشت شبها تنها.‌نه شام میخورم نه فیلم میبینم…بعدمادرت مگه من کی رو دارم…گریه کرد سرش و گذاشت رو شونه هام…‌بیا بریم خونه…بعدشم مگه کاسب مغازه اش رو ول میکنه به امون خدا میده دست شاگرد…مگه شاگرد برات کاسبی میکنه…گفت راستش آقا جون از اول من و لاله میخاستیم شراکتی اونجا رو راه بندازیم مغازه از من سرمایه از اون…ولی شما ماشالله یکماهه همه چی رو فراهم کردی و من هم نتونستم چیزی بگم…‌گفتم پسرم از قدیم میگن ناموست و شریک شو مالت رو نشو…‌گفت بهتر شد که شریک نشدم چون با این جریاناتی که پیش اومد الان باید از هم جدا می‌شدیم… گفتم چی جریانی.‌.گفت همون روز دیگه ،،ازون روز باهام قهره میگه دوستت ندارم ولم کرده…گفتم چرا…یکدفعه ای انگار عقده دلش بترکه زد دوباره زیر گریه…گفتم اوه مگه مرد هم گریه میکنه اونم برای زن…گفت خودت و یادت رفته تا ماه قبل هم عکسای مامان و می‌دیدی گریه میکردی.‌‌‌‌…گفتم پسر جون تو مث اینکه تمام آمار منو از حموم گرفته تا مستراح بیرون کشیدی ها…‌خنده و گریه اش قاطی شد…گفت حاجی اون روز همه چی رو شنیدی؟؟ گفتم… همه چی گفت از کی گفتم از اول اولش…‌گفت چیزی هم دیدی.‌گفتم پسر جون تو در مورد بابات چی فک کردی؟فک کردی من مث تو فضولم…تو مث دایی ات یک‌کم فضولی…گفت خب بچه حلال زاده به داییش میره دیگه…خوبه هیچ چی ندیدی‌.گفتم چرا دیگه اومدین پایین همه چی رو دیدم دیگه…‌گفت ای وای راست میگی دیگه…برای همین هم قهر کرده آشتی نمیکنه…گفتم آدرسش رو بده ببینم کیه و اصل و نصبش چیه…گفت نه باید خودم درستش کنم…گفتم لج نکن بگو…گفت نه این کار خودمه اون لج کرده…بعدشم خیلی چیزا هست که‌ شما در جریان نیستی…گفتم باشه خودت میدونی…‌زیاد اصرار نکردم و رفتیم خونه…فرداش میدونستم کلاس داره مغازه اش نمیره…رفتم فروشگاهش یک فروشنده خانوم داره سن بالا خودم گذاشتمش اونجا بد فضوله …صداش زدم گفتم این دختره که با امیر میاد و شناختی اولش مکث کرد و بعد گفت لاله شهابی همکلاسیشه.یک سال باهم هستن.و مادر اون نمیدونه که اینا باهم هستن…باهم کل کل دارن که کی اول به والدینش بگه…امیر به شما یا اون به مامانش…گفتم آدرس داری ازش یانه…گفت نه ولی برو دانشگاه هش از اونا بگیر…گفتم فک نکنم بهم بدن…گفت نه بگو برای امر خیره بهت میدن…گفتم تو عجب ناکسی هستی خندید گفت ما اینیم دیگه…حاجی کاری نداری دیگه…گفتم نه با تو نمیشه کاری کرد.خندید گفت ازون چیزا نه شیرینی گزارشات رو میگم…گفتم رو حقوقت سرماه میزنم برات…گفت ممنونم…ولی برو مامانش رو ببین تکه حرف نداره…گفتم مگه تو دیدیش؟گفت توی لب تاپش

عکسش بود دیدم…گفتم عجب باشه ممنون برو به کارت برس…میدونستم که امیر کی کلاس داره کی نداره برای همین با خودم گفتم:پس‌فردا که مغازه است برم دانشکده که بپرسم ببینم این دختره کیه و کجایه؟؟اون روز صبح ساعت۹بود که بیدار شدم و دیدم امیر نیست…بهش زنگ زدم کجایی پسر گفت مغازه کار دارم جنس اومده عجله داشتم شما رو بیدار نکردم…گفتم باشه به کارت برس …سریع دوش گرفتم و صبحانه ای بخورم و لباس رسمی شیک رفتم دانشکده فنی و مهندسی…رفتم دفتر دانشکده خیلی خلوت بود فقط یک آقا و خانمی بودن ساعت ده ونیم بود…سلام و احوال پرسی کردم و خودمو معرفی کردم. ‌یک حاجی با شخصیت اونجا بود ساکت بود آخر دفتر نشسته بود…از خانومه پرسیدم ببخشید در مورد یکی از دانشجوها تون که مث اینکه اینجا زیاد کلاس ندارن فقط گاه گداری میان سوالی داشتم…گفتن کی هست گفتم خانوم لاله شهابی…گفتند آها…فک کنم دختر استاد رضوانی خودمون هستن چون اینجا با مادرشون دیدمش…گفتم مادرشون استاد دانشگاه هستن گفت بله…از اساتید برجسته ماهستن…گفتم میشه ایشون رو دید گفت بله حتما تا یک ربع دیگه کلاسشون تعطیل میشه لطف کنید پیش حاج آقا سعیدی صندلی راحتی است بشینید تا خانوم رضوانی بیاد…گفتم ممنون…یک آن یک صدای آشنایی از پشت سرم سلام داد گفت ببخشید خانوم کلاس مامان تموم نشده هنوز …تا برگشتم دیدم لاله است تا منو دید سرشو انداخت پایین گفت سلام حاج آقا…خانومه گفت خانم شهابی حاج آقا با مادرتون کار دارند.تا اینو گفت لاله با سرعت خارج شد رفتم دنبالش تند تند راه می‌رفت صداش زدم لاله خانوم دخترم صبر کن…کارت دارم…ایستاد گریه میکرد…گفتم چته بابا جون چی شده چرا گریه میکنی؟گفت بخدا من دختر بدی نیستم اون روز بخدا امیر اینقدر اصرار کرد باهاش رفتم خونه گفتم دلش نشکنه…اگه مامانم بفهمه دیگه هیچی…آبروم میره اونوقت دیگه من خودمو میکشم…گریه اش گرفته بود…گفتم عزیزم تو با خودت چی فک کردی مگه من دیوونه ام یا که فک کردی ما جوونی نکردیم…دختر گلم من امروز اومدم اینجا که ببینم اینی که دل پسر منو برده کیه از کجا اومده ایل و تبارش کی هستن؟نیومدم که چوغولی تو رو به مادرت بکنم…نگران نباش خواهش میکنم برو به امیر زنگ بزن يا که جواب زنگش رو بده داره دیوونه میشه…شبها بیداره و درست درمون درس نمیخونه…خوب هم غذا نمیخوره…برو عزیزم در ضمن حساب کتابات هم فروشگاه مونده ها.از حقوق سرماه خبری نیست ها…گفت باشه حاجی ممنونم…گفتم زنگ نزن بزار خودش زنگ بزنه اگه نه پررو میشه خوشحال شد خندید…گفت مرسی حاجی…گفتم گوشیتو روشن کن خاموشه…گفت شما از کجا میدونی…گفتم پسره خیلی پکره همش میگه چرا گوشیش خاموشه…نکنه طوری شده…گفت آخه چندروزه من تاامروز سرکلاس نیومدم…اگه امروز هم نمیومدم مادرم شک می‌کرد…گفتم باشه برو به کارت برس…خلاصه رفت و من هم رفتم توی دفتر منتظر شدم…تا اینکه یک خانم شیک بسیار خوشتیپ خوشگل یکذره موهای مش شده خوشگلش بیرون بود…اومد توی دفتر و چندتا دانشجو تا دم در باهش بودن و استاد استاد میکردن تا اینکه یکی گفت استاد رضوانی خواهش میکنم امتحان رو چند روز عقب بندازین…گفت اصلا برای من تعیین تکلیف نکن برو به کارت برس …دانشجوها رفتن و خانومه مسوول دفتر گفت استاد رضوانی این آقا نیم ساعته منتظر شماست…گفت دختره نیومده گفت چرا اومدن اما زود رفتن…خانم رضوانی اومد جلو سلام احوال پرسی کردیم و خودمو معرفی کردم گفت زودتر منتظرتون بودم.گفتم منتظر من گفت بله…گفت بی‌زحمت میتونین بیرون دانشکده کافی شاپ ۲ساعت دیگه ببینمتون…باهاتون خیلی کار دارم…گفتم بروی چشم قرارمون ساعت۱کافی شاپ …گفت لطف دارین.من خداحافظی کردم و رفتم…ساعت۱بود که رسیدم دم کافی شاپ دقیق اون هم سر وقت رسید سلام علیک کردیم و رفتیم داخل چند تا جوون بودن…گفتم استاد لطف میکنید بریم جایی دیگه…گفت کجا گفتم والله اینجا مال جووناست برای ما وجه خوبی نداره گفت هر جور راحتین…گفتم اگه افتخار بدین که ظهر هم هست ومن خیلی گرسنه ام بریم جایی ناهار بخوریم و در خدمتتون باشم…گفت ممنون میشم من هم خیلی گرسنه ام…رفتیم یک رستوران نزدیک فروشگاه خیلی شیک و لاکچری…رفتیم طبقه بالا و سفارش دادیم و قبل اینکه غذا برسه گفت…حاج صادق هستین دیگه بله؟؟گفتم در خدمتم…گفت دیر اومدین تحقیقات گفتم والا من سرم شلوغه تا الان هم از رابطه و دوستی این دوتا خبر نداشتم…گفت میدونستم من هر روز مواظب اینا هستم فقط نمیدونم چرا چند روزه دخترم ناراحته و ترش کرده…گفتم اگه بهتون بگم یکوقت بهش نگین و به روش نیارید ها من قول دادم.اما چون حس پدر فرزندی و مسوولیت باهام هست میخام بگم…وچون دیدم شما کار منو راحت کردین و همه چی رو میدونید و در جریان هستید خیالم راحت شد…به خدا نمیدونستم از کجا شروع کنم و چی بگم…وقتی اومدم دانشکده که آدرس شما رو بپرسم فهمیدم استاد اونجا هستین هم خوشحال شدم

هم ناراحت …گفت چرا هم خوشحال هم ناراحت…گفتم راستش خوشحال از اینکه پسره دست روی دختر خوب و خانواده داری گذاشته…و ناراحت از اینکه خانوما همینجوری زرنگ و زبل هستن حالا چی برسه به اینکه استاد دانشگاه هم باشن…معامله برای ما مردها سخت میشه…خندید خیلی زیبا خندید دندونای سفید و ردیفی داشت بوی ادکلنش مستم می‌کرد… کنارم بود بخدا یک‌جور حال قشنگی بهم دست می‌داد… منی که صدتا زن غریبه و آشنا دور و برم بودن دم تکون میدادن براشون تره هم خورد نمی کردم الان مست نگاه و کلام این خانوم بودم…گفت نه نمیخواد بترسین…حالا از کجا فهمیدین که باهم هستن…والله زهرا برای خودم و پرسنل کلا ده نفریم ناهار میگرفتم چند روزی دیدم ناهار کم میاد گفتند پسره حسابدار استخدام کرده…رفتم مغازه اش ببینم کیه آورده چکار می‌کنند… دیدم انقدر سرشون توی لب تاپ میگن می‌خندن اصلا نفهمیدن که من اومدم اصلا حواسش به مشتری نبود.‌چی برسه به من…برگشتم چیزی نگفتم…چند روز بعدش صبح یادم رفت دسته فاکتور قبلی که تموم شده بود رو بردارم برگشتم خونه دیدم با هم هستن…بهم قول دادن چیزی به لاله خانوم نگین ها…اگر به قول یک مرد و شکستین…گفت خیالتون راحت…صداشونو شنیدم و ولی نفهمیدم دختره کیه به خودم اجازه ندادم برم توی اتاق ببینم کیه…چون فهمیدم لخت هستن و باهم رابطه دارند…گفت ای وای خدا مرگم بده…گفتم خدا نکنه چرا؟خب جوون هستن دیگه…گفتم نترسین زیاده روی نکردن…دخترتون قرص و محکمه…دست پسره رو گذاشت توی حنا…من برای اینکه حس فضولیم گل کرد و دلم خواست مچشون رو بگیرم پایین نشستم تا که دوش گرفتن اومدن پایین…حتی صدای سشوار هم اومد ها من فک کردم که لباس پوشیدن نگو با لباس زیر بودن شوخی میکردن رسیدن پایین از پله ها تا منو دیدن شوکه شدن طفلی لاله دلش می‌خواست بترکه…تازه فهمیدم که کی دل پسره منو برده…تازه فهمیدم این تخم سگ چند میلیارد هزینه روی دست من گذاشته به عشق اینکه لاله رو هر روز ببینه…الکی استخدامش کرده از من هم براش حقوق میگیره که این حسابدارمه…من خودم وکیل و حسابدار جدا دارم چون پدرم هم بنکداری پارچه داره واردات داریم مجبوریم کارامون قانونی باشه…خندید گفت من معذرت میخوام دوست داشت شریک امیر بشه به من گفت مامان حاجی بابای امیر فقط چندصد میلیون پول ویترین و دکور و نورپردازی و تابلو داده…توهم باید کمک کنی تامن هم پیشش سربلند باشم گفتم دخترم من حقوق بگیر دولتم و کنارش چندتا کلاس خصوصی دارم اینجور که تو میگی تاالان من باید ۵۰۰میلیون بدم…خب من که همچین پولی ندارم…باید ماشین و بفروشم …خیلی ازم دلگیر شد تا اینکه اومد گفت نمیخاد ماشین بفروشی بابای امیر خودش مغازه رو پر کرده و امیر منو بعنوان حسابدار استخدام کرده…ما نمتونیم شریک بشیم…اون چند میلیارد سرمایه گذاشته ما نداریم شریک شیم…گفتم خانوم ببخشید استاد رضوانی همین الان هم بی تعارف میگم اونجا متعلق به شما و لاله خانومه…اونا جوون هستن وعاشق هم هستن من تا روزی که رفتم مغازه دیدم مث دوتا قناری کنار هم نشستن و می‌خندن…از بعد فوت مادرش امیر رو اینقدر خوشحال ندیدم…خیلی خوشحالم که با لاله آشنا شده…گفتم حتما در جریان هستید که مادرش فوت شده…گفت آره خدا رحمتش کنه…ولی پدر لاله منو تنها گذاشت و با دختر خاله اش رفت آلمان من موندم و این بچه…حضانتش و از پدر شوهرم گرفتم و بدون مهریه طلاقم رو گرفتم…رفت که رفت الان۱۵ساله خودم جور این بچه رو کشیدم.‌…گفتم میدونم تنهایید.گفت از کجا میدونید گفتم اون روز اونا شوخیهای ناجوری در مورد منو شما میکردن که من بهشون بد جور توپیدم…هم امیر هم لاله بیشتر اونجا خجالت کشیدن.پسره چند روز از خجالتش خونه نمیومد…دختره آب شد…در ضمن میخواستم بپرسم که حتما دختر خاله اش خیلی خوشگل بوده که شما رو ول کرده…گفت این عکسشه ببینید…گوشیش رو در اورد عکس یک زن و مردی بود که زنه قد کوتاه عینکی بودوسبزه عمرا به این زن نمیرسید…گفت اینه.بخاطر این منو ول کرد…گفتم اشکال نداره از قدیم میگن خربزه خوب رو خر میخوره…خندید گفت حالا من خربزه هستم یا خره…گفتم هیچکدوم شما الان هلو هستین…گفت وای وای شما دارین مخ منو میزنید عجب پس اون پسرتون هم به خودتون کشیده…خندیدم گفتم نه بخدا شما تک هستین باسواد و زیبا و با شخصیت در کنار شما بودن افتخاریه.خندید گفت حقیقتا به لاله گفتم که دور امیر رو خط بکشه اما گوش نداد…گفتم چرا؟گفت آخه من میدونم که از نظر طبقاتی و مالی ما در حد شما نیستیم میدونم که خودتون و مادر امیر هم لیسانس بالاتر هستین…پس کم سواد نیستید…گفتم دخترم آدم باید پاهاش رو اندازه گلیمش دراز کنه…گفت نه مامان منو امیر عاشق هم هستیم…اما نفهمیدم که چی شد چند روزه پکره و حتی درست درمون غذا نمیخوره…که الان فهمیدم موضوع چیه…گفتم ببخشید من برم دستشویی گفت بفرمایید…رفتم پایین برم سرویس دیدم تخم جن با دختره اومده پایین

و داره غذا میخوره حواسشم نیست…سریع رفتم هم غذای خودمون هم مال اونا رو حساب کردم…رفتم بالا…گفت حاجی گفتم جانم خانم رضوانی گفت ناهید هستم میتونید ناهید صدام کنید گفتم ممنونم که منو قابل میدونید گفت نه حاج صادق من شما رو خوب میشناسم از قدیم با مادرم مشتری شما بودیم …گفتم الان تکلیف چیه اجازه میدین که با خانواده خدمت برسیم گفت قدمتون روی چشم پس زودتر بیایید که تا اینا کار دستمون ندادن و نوه دارمون نکردن…گفتم بروی چشم شب جمعه ما بعد شام خدمت می‌رسیم… گفت نه دوست دارم شام بیاید گفتم آخه ما زیاد هستیم اقلا ۲۰نفر گفت اوه اوه فقط خواستگاری ۲۰ نفر پس عروسی چند نفر گفتم اقلا هزار نفر…گفت ماشالله…گفت فقط میمونه این دوتا رو چطوری باهم آشتی بدیم…گفتم چی میگی پایین دارن ناهار می‌خورند… گفت نه…گفتم بخدا…هنوز حرفم تموم نشده بود برگشتم سمت پله ها دیدم پسره اومده بالا ببینه کی ناهارش رو حساب کرده…تا من دید جا خورد ولی دیر شده بود دیگه چشم تو چشم شدیم…صداش زدم اومد گفتم چرا مغازه رو ول کردی …اول سلام علیک کرد گفت با لاله اومدیم ناهار بخوریم گفتم نوش جونتون برین مغازه …میام صحبت میکنیم…همون لحظه لاله اومد بالا گفت امیر امیر جون کجا رفتی…تا رسید بالا ما رو دید شوکه شد گفتم بیا اینجا فرار نکن…مث پری دریایی دائم از دست آدم لیز میخوری…در میری…اومد جلو سلام داد…مادرش گفت لاله خانوم مگه تو الان کلاس نداری…گفت نه دروغ گفتم که ظهر ها باامیر باشم…گفتم ماشالله به شما دوتا…خب برین فروشگاه به کارتون برسین…برین خجالت نکشین…مبارکتون باشه…خوشبخت شین…اما دیگه هیچوقت باهم قهر نکنیدو به ما دروغ نگین…اینقدر خوشحال شدن توی چشماشون شادی بود که نگو…حال کردم…گفت فقط حاجی یک مسئله‌ای هست من دوست دارم دختر یک دوره تحصیلی ۶ماهه در رابطه با تخصصش بره خارج بین ۶تا یکسال طول میکشه برای مدرک حسابداری بین المللی…گفتم طوری نیست بزار برن کیف کنند هزینه اش هم باخودم…شما جاش و پیدا کن ثبت نام کن هزینه اش بامن…گفت ممنونم که درکتون بالاست…گفتم لطف دارین…ناهارو خوردیم و اومدیم بیرون…سوار شدیم گفتم با اجازه تون برسونمتون که آدرستون رو هم یاد بگیرم…گفت افتخار میدین…راه افتادم خونه اش محله متوسطی بود آپارتمانی بود…ولی مال خودش بود یک ماشین جک هم داشت.‌…خداحافظی کردم و شماره اش رو گرفتم…اون رفت ولی دل منو هم باخودش برد زیبا وجذاب.‌.بعد خانومم دل به هیچکس نداده بودم…تو دلم میگفتم که اونم بهم حس داره…فهمیدم نمیخاد از پیشم بره.‌…حس شیشمم بهم میگفت.‌.رفتم خونه یکمم استراحت کنم هر کاری کردم خوابم نبرد…بدجور گرفتارش شده بودم…ساعت۶بود اصلا اونروز نرفتم فروشگاه.‌.عاشق شده بودم…ساعت ۷الکی توی خیابونا دور میزدم باور کنید چندسال بود که هر روز اون مسیر ها رو میرفتم اما هیچچی به چشمم نمیومد…اما امروز همه چی برام قشنگ بود…نخورده مست بودم…نمدونم چی شد بخدا گوشی رو برداشتم روی اسمش زدم زنگ خورد…خیلی زود جواب داد…گفت جانم حاجی امری بود…تا صداش و شنیدم گفتم ناهید…بامکث خانمش رو گفتم…گفت بله بفرمائید…گفتم میتونم بیام دنبالت گفت چرا …؟؟گفتم نمیدونم راستش از ظهر که رفتی آروم و قرار ندارم انگار دلم رو کندی با خودت بردی…گفت حاجی با یک نظر عاشق شدی گفت آره عزیز دلم…۴ساعت نیست اما دلم یک دنیا واست تنگ شده گفت قربون دل کوچیکت بشم باشه بیا دنبالم…از خوشحالی تو دلم قند آب میشد.‌.رفتم دنبالش تا نشست بی برو برگرد بوسیدمش…گفت وای حاجی گفتم جون حاجی تو دیگه مال منی.‌کسی نگاه چپت کنه چپش میکنم…خندید گفت من هم از ظهر خیلی دلم پیشت بود خیلی ازت خوشم اومد…میدونم بچه هام دوستت دارند…گفتم ناهید الان میریم گردش صبح ساعت ۸با کارت ملی و شناسنامه منتظرتم…گفت چی عجله داری گفتم تورو خدا نه نگو…دلم میخواد بترکه از ظهر که رفتی از تنهایی چند بار می خواستم گریه کنم…نمیدونم چم شده…گفت اشکال نداره من هم دوستت دارم.باشه حالا بریم هرجا که میگی…گفتم میبرمت یکجا میخوام نشونت بدم ببینم نظرت چیه گفت بریم…بردمش یک آپارتمان بزرگ ۲۲۰متری توی سعادت آباد دارم نشونش دادم مبله شیک…گفت اینجا کجاست گفتم خونه مجردی خودمه…گفت یعنی شیطونی میکنی…گفتم گرفتم بکنم ولی اینجا فقط گه گداری اومدم قلیون کشیدم و تریاک وافور اونم از غصه…هیچ زنی رو دوست نداشتم تا امروز…که دیدمت…گفت الان منو آوردی برای چی…گفتم بخدا خیال بد نکن آوردمت که ببینی میپسندی فردا میخوام همینجور مبله بزنم به نامت بجای مهریه ات پشت قباله تو بکنم…گفت نه خیلی زیاده و گرونه…این چندمتره سر وته نداره گفتم ۲۲۰متر آپارتمان دوبلکس ۴خواب باتمام امکانات…گفت حاجی پشیمون نشی…گفتم از چی گفت ازینکه بعدا بگی ۵۰میلیارد خونه رو زدم پشت قباله یک بیوه زن ۳۷ساله.‌گفتم نه قربونت بشم من مونده بودم که قبول میکنی یانه…‌گفت چوبکاریم

نکن…اون بی‌غیرت حتی وقتی رفت طلاها و کادوهایی که برای بچه ام خانواده خودم هم آورده بودن ازم دزدید رفت…تو نیومده شرمنده کردی…گفتم اون احمق بود نفهمید چی لعبتی از دست داده.‌‌…

گفت ولی حاجی من ازت چیزی نمیخوام فقط خوشبختی دخترم برام مهمه…میخوام مث خودم اول جوونی بی‌کس و تنها بمونه…گفتم خدا نکنه،ما غیرت داریم و توی طایفه ما طلاق عیب وعاره.‌…خیالت راحت باشه…من فقط ازت میخوام مواظب من دخترم باشی…گفتم روی چشمام جا داری تو الانشم اون وسط قلبمی…فقط ناهید جون یک مشکل بزرگی هست…نگران شد گفت چی مشکلی…گفتم مشکل شخصی منه چون عاشقت شدم چون دوستت دارم تا الان این و بغیر پدرم به کسی نگفتم…گفت بگو تو رو خدا جون به لب شدم ،،،گفتم عزیزم من بچه دار نمیشم ها یعنی بعد از امیر هرکاری کردیم دیگه خدا به من و اون خدارحمتی بچه نداد.‌بلند از ته دل خندید گفت حاجی دلت خوشه من بچه میخوام چیکار دوتا داریم دیگه که برای هفت پشت منو تو بس هستند…گفتم آخه باید حتما میدونستی گفت تو رو خدا اخماتو باز کن وای چی عرقی هم کرده پسرم چی خجالتیه… دستمال از کیفش درآورد وپیشونیم رو خشک کرد…وقتی دستش بهم خورد بخدا بدنم لرزید…عشق چیز عجیبیه نمیدونی خوبه بده عالیه چیه…نمیدونی غمگین باشی شاد باشی چیکار کنی…‌نمتونستم توی چشای خوشگلش نگاه کنم توی این سن وسال عین جوون ۲۰ساله عاشق و سرکش شده بودم…زانوهام شل شده بود…گفتم عزیز دلم میتونم بشینم؟؟گفت آره بشینیم من هم خسته شدم…نشستم اومد کنارم دستش و گرفتم بوییدم و بوسیدم…خودش اومد روی پاهام نشست نرمی بدن قشنگش توی آغوشم حال عجیبی بهم دست می‌داد… بدتر مستم می‌کرد.بهم نگاه می‌کرد لب های قشنگ و قلوه ایش رو آورد جلو گذاشت روی لبام…چنان چسبوندمش به خودم که گفت آی دردم اومد…حاجی استخونامو شکوندی…گفتم ببخشید خیلی هیجانی شدم…خیلی دوستت دارم. مث بچه ها شدم ذوق کردم…ببخش منو…بلند شدم رفتم دستشویی صورتم و شستم…داغ شده بودم اومدم بیرون سرپا بود برای خودش خانمی بود میتونم بگم رو دست نداشت…هنوز فک میکردم خواب میبینم…صبح که اومدم بیرون می خواستم با توپ پر برم بیرون ببینم این دختره از چه تیر و طایفه ای هست که اینجوری دل بچه منو برده…یک کم حال خانواده اش رو بگیرم…میدونستم که خودم گرفتار میشم و توی دام عاشقی میفتم…لامصب چشماش سگ داشت آدم و می‌گرفت… اومد جلو گفت چی شده حاجی گفتم تو رو خدا تو بهم نگو حاجی…مگه پیرم…اقلا تو منو صادق صدام بزن…گفت نخواستم بی تربیتی کنم…گفتم تو از ظهری منو آتیش زدی…اومدم پسره رو از دام عشق خلاص کنم خودم گرفتار شدم…نمیدونم چکارم شده…گفت بقیه خونه رو نشونم ندادی …میخواست جو روحی منو آروم کنه…گفتم بیا بریم بالا.بردمش بالا اتاق خواب اولی رو داده بودم یک تخت خواب بزرگ براش گذاشته بودن سوئیت کاملی بود برای خودش…خودشو انداخت روی تخت مانتوی کوتاهی تنش بود مانتو رفت بالا و جلوش باز بود تپلی اون کوس قشنگش معلوم شد رانهای پاش تپل و قشنگ بودن…سینه هاش از زیر مانتو قلمبه زده بود بیرون…بهش نگاه کردم…بلند شد اول شال و در آورد بیرون چه موهای زیبا و بلندی داشت چقدر قشنگ رنگ و مش کرده بود…مانتومو در آورد یک تاپ زیبا لیمویی تنش بود از زیرش بند سوتینش پیدا بود خیلی ناز بلند شد که منو در آورد دونه دونه دکمه‌ها رو باز کرد پیرهنمو در آورد آروم تو چشام نگاه می‌کرد کمربندمو باز کرد شلوار و ولش کرد افتاد پایین شلوار خودشو درآورد…بدنش عین بلور و کریستال میدرخشید…رفت بالا روی تخت…خودشو تا جای بالشها کشید بالا…من هم فقط با شورت بودم رفتم پیشش…پیشش دراز کشیدم موهای بوی بهشت میداد…گفتم ناهید گفت چی عشقم گفتم بخدا فک میکنم خوابم…گفتم یک دونه کشیده بزن تو صورتم بدونم بیدارم گفت نه خدا نکنه…با لباش اومد تو صورتم بوسید و به موهای سینه ام دست کشید…لب میداد آروم که توی بغلم بود خودشو کشوند بالا ولی دستش رفت پایین تا دستش خورد به کیرم.نگاه کرد گفت اوه اوه چی گنده است این دیگه واسه خودش حاجی تمام عیاره. کو بزار ببینمش.درش آورد بیرون گفت چی ترسناکه صادق …این که منو میکشه…گفتم غلط میکنه مگه به حرف اونه…خندید بوسش کرد…آروم کرد توی دهنش شروع کرد لیسیدن و بوسیدنش چند دقیقه مدام برام خوردش گفتم میزاری بلند شم گفت نه فقط آروم باش چشات و ببند…گفتم مرسی که فکر دل منی…گفت راحت باش من مال توام دیگه همیشه پیش توام…من هم دیگه تنهایی دوست ندارم…دلم یک آغوش گرم و مردونه میخواد…آروم آروم ساکش میزد خیلی زود داشتم خالی میشدم…اصلا سابقه نداشت به این زودی ارضا بشم اما شدم وقتی اومد گفت ناهید جون داره میاد کیرو از توی دهنش در آورد گفت دستمال نیست بریز تو دستم نترس بدم میاد راحت باش…گفتم ببخشید خوشگل خانوم…گرفتم دستم و ریختم تو دستش…گفت وای وای چه اشکی تو چشمش بود داره دلشو خالی میکنه.‌.خالی خالی شدم…دویید رفت توی سرویس گفتم بیام کمک گفت نه مگه میخوام چیکار کنم…الان دستامو بشورم میام …اومد پیشم عین کبک می خرامید قد بلند سفید موهاش بلند ناز وقتی رسید کامل لخت شد.‌‌.کیف کردم از هیکلش

باخودم گفتم وقت تلافیه…درازش کردم رفتم روش از چشماش شروع کردم به بوسیدن …و لیسیدن گردن و لباش تا سینه های بلوری و سفتش دو دسته از پهلوهاش گرفتم ناف خوشگلی داشت بوسیدمش قلقلکش اومد خندید…گفتش نکن حاجی گوشت تنم ریخت…گفتم قربون گوشتای تنت نازنین…رفتم پایین چنان لیس محکمی بهش زدم آهی از ته دل کشید که روانم پاک شد‌‌…گفتم جونم ،،چی شد؟گفت فدات شم بخورش مال خودته…‌گفتم چشم نور چشم من…بخدا۱ربع لیسیدم و مکیدم و خوردمش…چرخوندمش واویلا چه کونی چه ناز چی تنگ…گفتم چی ساختی بی وجدان یک‌جوری خندید گفت بخدا میترسم از تعریفاتت…گفتم چرا. گفت خیلی حرص و طمع توشه…مث آدم گرسنه ای که میخواد بعد از چند روز غذا بخورد…گفتم دمت گرم واقعا که استادی حال دلمو عجب فهمیدی…آخ بدست‌بادستام تپلی های کون سفیدش و از هم باز کردم راحت خودشو شل کرده بود زبون و انداختم توی سوراخ کون تنگ و قشنگش چند بار دادم توش کشیدم بیرون…گفت صادق ادامه بده خیلی دوست دارم گفتم چشم عشقم…داگی شد…چه صحنه دل انگیزی زبون و کشیدم از کون تا چوچوله تپلیش…چه ناله ای می‌کرد… صدای ناله اش دوباره بچه رو بیدار کرد…گفتم عشقم اجازه فتح بزرگ رو بهم میدی.‌.گفت صاحب اختیاری ،،،بلند شدم گرفتم دستم نشانه گرفتمش…گفت صادق جون چندساله رابطه نداشتم الان مث دختر ۱۴ساله تنگم…بیا از جلو بکن …برگشت پاها رو دادم بالا…آروم گذاشتم دم سوراخ بهشتش،گفت خیلی آروم خب، چون هم کلفته هم بلنده…آروم تف زدم فشارش دادم سرش رفت توش…لب گذاشتم توی لباش بیشتر دادم توش…آروم تلمبه زدم فقط باکره نبود اگه نه تنگ تنگ بود…چه حس زیبایی بود پر از عشق و آرامش…چند دقیقه تلمبه زدم آروم آه میکشید…گفتم بچرخ خانومم…گفت چشم برگشت دوباره خیسش کردم ولی اینبار محکم و با قدرت کردم توش…جیغ کوچیکی کشید گفت صادق جررش دادی…گفتم خودت گفتی صاحب‌ اختیاری، ،گفت خب بزار چیزی ازش برای بعدا هم بمونه دیگه…گفتم باشه عزیزم باشه…ولی سرعتم و بیشتر کردم رفتم بالا تر و از موهاش گرفتم و سرعتی به حالت سوار کاری چند دقیقه روش تلمبه زدم…گفت وای بکن عزیزم بکن مرد من،ماشالله به وجودت…آخ آخ بکدفعه ای ولو شد …من هم ولش کردم …دمرو خوابید گفت مرسی دیگه چندسال بود این حس یادم رفته بود…دمر بود آب از کوسش کوچولو روی تخت ریخته بود.‌‌…گفتم خسته شدی گفت آره…میخام بخوابم…گفتم بخواب عزیز دلم راحت باش…دمر بود سوراخ کونش بهم چشمک میزد.آروم انگشتم و خیس کردم کردم داخلش گفت بزار خستگیم در بیاد بعدا بکنش…گفتم میدی از پشت…گفت آره خودم هم از پشت دوست دارم ولی آروم نه که یکدفعه ای هول کنی باز وحشی بشی…اون طاقت این ظلم و نداره ها…اگه باهات قهر کنه دیگه روی خوش بهت نشون نمیده…گفتم باشه عزیزم بزار یک‌کم آماده اش کنم…گفت آماده هست منتظر کیر کلفتته…من از وقتی دختر بودم کون دادن پ دوست دارم دردشو دوست دارم…گفت همینجوری بیا روم…یک ناز بالش گذاشت زیر شکمش کونش قنبل شد…گفت حالا بکنش خودش تف زد سوراخش…گذاشتم درش وبدون مانعی رفت توش…یک‌کم که نه بیشتر از یک کم گشاد بود فشار دادم تاته کیر رفت توش گفت یکوقت خیال بد نکنی ها.‌.برای یک سمینار رفتم مالزی .بعد سمینار رفتم خیابون اونجا یک فروشگاه لوازم جنسی تو خیابون مسیحیا بود برای خودم یک دیلدو وپات بلاگ خریدم…چکار کنم خب من هم دل دارم دیگه…گفتم عزیزم نمیخاد منو توجیه کنی…اتفاقا خوب کاری کردی الان راحت شدم دیگه میتونم همه جوره بهت برسم…گفت محکم بکن کون دادن دوست دارم…گفتم چشم عشق خوب میکردمش چون یکبار زود ارضا شده بودم اینبار دیر میومد…گفتم قنبلش کن…داگی شد دوبار گذاشتم کوسش و محکم گاییدمش…عجب آبی ازش راه افتاده بود…رو تختی خیس شده بود…همونجا بشدت آبم اومد ریختم توش…گفت وای چی داغ بود…بلندش کردم بشدت محکم لباشو بوسیدم…بردمش حموم…نشوندمش توی وان…باهم نیم‌ساعت توی وان توی آبگرم دراز کشیدیم…گفت صادق من ظهر که از پیشت رفتم…بخدا میدونستم بر میگردی…با خودم گفتم ناهید همینجور که تو دلت اسیر شد و گیر کرد این بدتر شد…صادق باور میکنی کلاس های غروب رو همه رو لغوشون کردم…تو بهم نگفته بودی ها ولی خودم ناخودآگاه حوصله نداشتم لغو کردم…گفتم لامصب من چند ساله حتی عید هم روز اولش رفتم مغازه…امروز اصلا نرفتم نمیدونم چی شده نمیخوام که برم…گفت تو هم مث من شدی انگار کسی رو گم کرده بودی الان پیداش کردی گفتم آره نازنین من…فردا صبح با داداشی بابایی مادری کسی بیا. محضری که برات لوکیشنش رو میفرستم…ساعت ده…گفت صادق پشیمون نمیشی…گفتم مگه دیوونه ام…گفت الان که به همه چی من رسیدی کام دل گرفتی باز هم منو میخوای…گفتم دیوونه من عاشقتم مگه تو رو برای این کار میخواستم یا میخوامت…تو نیمه گمشده منی که پیدات کردم…گفت پس دوتا شرط باهات دارم …گفتم نشنیده قبوله…گفت عجله نکن تو که کاسبی توی معامله عجله

کار شیطونه…گفتم یک عمر دیر کردم اینبار میخوام عجله کنم…گفت اولا مهریه ام فقط ۲شاخه گل باشه…دوما بعد عقد تا روزی که بچه ها عقد نکردن بغیر من و تو واونهایی که فردا میان شاهد باشن کسی نفهمه ما عقد کردیم…گفتم چرا…گفت آخه پدر بزرگ پدری لاله زنده است و باید بیاد اجازه عقد بده به لاله…اگه بفهمه من ازدواج کردم لج میکنه نمیاد…بزار این ماجرا تموم شه مراسمشون تموم شه بعد به همه بگیم…بعدشم من از لاله و امیر خجالت میکشم…گفتم هر چی تو بگی…ولی من هم شرط دارم و نه نگو…گفت باشه بگو…گفتم فردا لباسای خودت و وسایل شخصی خودت و لاله رو جمع میکنی میای اینجا ساکن میشی…گفت آخه…گفتم آخه نداره…اینجا مال توست بعد ازدواج بچه‌ها اون ساختمون ویلایی رو میدم بهشون اونجا باشن منو تو اینجا…گفت باشه مرسی عزیزم…بلند شدیم خشک کردیم و رفتیم بیرون شام خوردیم بردمش طلا فروشی رفیقم ست کامل براش خریدم قبول نمی‌کرد… وقتی دید اخمام توی هم رفت…دستمو محکم فشار داد…چکش و دادم حاج کاظم خندید گفت مبارک باشه بسلامتی…گفتم ممنون. ولی جای خودمون باشه تا مجلس شیرینیش دعوتت کنم…رفتیم و بردم رسوندمش…باور کنید شب حال عجیبی داشتم…ساعت ده با پدر و برادرم و خواهرم رفتیم محضر.اونم با مادر و برادراش بودن.‌بسلامتی با اجازه بزرگترها عقد کردیم بابام خیلی خوشحال شد…خواهرم گفت لامصب شاه ماهی شکار کردی…کیه این خانومه…گفتم بهت بگم شاخ در میاری گفت بگو دیگه لوس نشو…گفتم مادر لاله نامزد امیر.‌‌‌…گفت کلک رفتی برای پسرت زن بگیری خودت داماد شدی…گفتم تا روز عروسی بچه ها به کسی چیزی نگو…با خانواده ها قرار گذاشتیم برای بله برون بچه ها رفتیم برداشتیمشون بردیم خرید…بهشون نگفتیم عقد کردیم.‌لاله میگفت مامان انگار تو عروسی…چقدر حاجی هواتو داره.‌…خرید کردیم…ناهید میگفت وقتی با لاله و مادرم و داداشام رفتیم خونه جدید و نشونشون دادم کف کردن…لاله گفت مامان خانوم بهت میگم پول بده شریک امیر بشم نمیدی اونوقت اینجا رو چند میلیارد دادی اجاره کردی…گفتم اینجا اجاره نیست که مال خودمونه…گفت نه دروغ میگی.‌.پس خیلی لوسی.‌گفتم عزیزم تو دیگه الان داری شریک همه چی امیر میشی…مادرم گفت انشالله که هر دوتون خوشبخت بشین…به پای هم پیر بشین…لاله گفت مادرجون من یا مامانم…گفت هر دوتون…گفت چرا مامان…مگه چی شده…گفتم هیچچی مادر جون کلی میگه…گفت نه چیزی هست مامان تو رو خدا بگو…مادر گفت مامانت امروز صبح عقد حاج صادق شد…لاله کپ کرد گفت مامان …مادر جون راست میگه…گفتم آره دخترم تو رو خدا کسی نفهمه…گفت چرا گفتم اگه پدربزرگت بفهمه نمیاد اجازه عقد تو رو بده لج میکنه…این آپارتمان رو هم حاجی بهم داده…خندید دست زد هورا کشید کل کشید…گفت امیر میدونه گفتم نه نگی بهش ها…گفت مامان بخدا خیلی حساسه اگه بفهمه و بدونه که من میدونم اون نمیدونه از ناراحتی دق میکنه و با من و باباش و شما قهر میکنه اونم لج میکنه بزار بهش بگم…گفتم باشه ولی بگو پیش کسی نگه تا روز عروسی شما خودمون اعلام کنیم…گفت چشم…سریع گوشی برداشت زنگ زد امیر زد روی آیفون.‌‌…گفت آقا پسر کجایی گفت خونه پیش بابا هستم…گفت مبارک باشه شنیدم مادر دار شدی…گفت چی میگی منظورت چیه.‌…گفت امروز صبح مامانم با بابات باهم عقد کردن…يکدفعه از اون ور خط صدای هورا اومد دیدم میگه آق بابا جون عاقبت افتادی تو دام دیدی سر تو هم کلاه رفت…می‌خندید… گفت کی بهت گفته…گفت لاله اونور خطه مامان بزرگش گفته…همش مبارک مبارک میخوندن…گفتم حالا که فهمیدین همه شام مهمون من هستین…همه گفتن هورا…‌خلاصه که مراسمات برگزار شد و توی مجلس پدر بزرگ و عمو عمه های لاله هم بودن…عقد کنون تموم شد…بعد از شام مهمونا کادو ها رو دادن…من۶دانگ مغازه پاساژ رو با تمام اجناس و امکانات دادم بچه ها مادرش هم همون آپارتمانش رو داد‌‌…تقریبا میخواست کادو دادن تموم شه که خودم میکروفون رو گرفتم و گفتم تمام دوستان وآشنایان افتخار دادین اومدین اما کادوی خودم من به عشقم که تازه عقد کردیم ناهید عزیزم…یک دستگاه خودروی صفر کیلومتره به همراه ست کامل طلا و جواهرات نگین الماس ساخت ايتاليا که سفارشی اومده…برای عشقم که نگین زندگی منه…همه بلند شدن دست و هورا کشیدن ولی …پدر شوهر سابقش با خانواده اش بدون خداحافظی تب کردن و رفتن…تقریبا دو ماه ونیم گذشته بود که صبح بلند شدم دیدم ناهید نیست رفته بود سر کلاس…آخه بعضی روزا که کلاس داشت صبح زود می‌رفت منو بیدار نمی‌کرد…بخاطر همین نگران نشدم…ساعت ده بود که اومد فروشگاه گفت سلام حاجی میشه تنها صحبت کنیم چون فروشگاه شلوغ بود بردمش آبدار خونه…گفتم جانم عزیزم چیزی شده چرا شکل و شمایلت اینجوری شده گفت میگم بهت…چشماش پر اشک بود…گفتم چی شده جون به سر شدم…گفت خیره گفتم بگو گریه گرد گفت صادق حامله ام…گفتم چی گفت بخدا حامله ام رفتم آزمایشگاه.‌

جواب مثبت بود چند روز بود حالم بهم میخورد پریودم عقب افتاده بود…الان دیگه مطمئن هستم باردارم…از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم…تا زنگ زدم حاجی گفت نگهش دار تا بیام…نیم ساعتی وایسادیم اومد…چنان خوشحال بود که نگو نپرس…یک طبق شیرینی آورده بود یکدونه سکه تمام بهار به ناهید داد و تبریک گفت…میگفت ۲۰ساله منتظر این لحظه ام…بله دوستان رفتم که پسرم و دوماد کنم خودم دوماد شدم…انشالله خوش باشین.

نوشته: حاجی


👍 19
👎 3
30701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

986262
2024-06-04 00:48:44 +0330 +0330

بله صحیح شانس یکی تو زندگی مثل تو شانس کیری منم 35 سالمه هنوز دست به کیر موندیم خدا کرمت رو شکر

0 ❤️

986264
2024-06-04 00:54:57 +0330 +0330

همون اولش مشخص بود اینم مثل اون یکی داستانهای بی سر و تهته ، مطمئن هستم تو نویسنده داستان های موهبت الهی و خوب و بد زندگی هستی.
فقط یه سوال چجوری وقت میکنی اینهمه بنویسی؟!
چند سالته؟ چرا یه نام کاربری برای خودت انتخاب نمیکنی که داستانهات با اون نام منتشر بشه ؟

0 ❤️

986266
2024-06-04 01:04:39 +0330 +0330

انقد نگران بودم آخر داستان زنه بامبول‌ در بیاره و سلیطه بازی و ما بهم نمی‌خوریم و من استادمو و بالاشهریم و می‌خوام برم خارج و پسرت اسکوله و دخترمو اذیت می‌کنه هو و طلاقش رو میگیرمو و …تورو بپیچونه
والا تا با یکی اوکی میشه فقط می‌ترسی کی درت میخواد بماله
انشاالله خوشبخت باشین

0 ❤️

986283
2024-06-04 02:22:15 +0330 +0330

دهنتو چقد ور زدی

0 ❤️

986320
2024-06-04 07:14:01 +0330 +0330

اینم برای اونایی که میگن پول خوشبختی نمیاره

2 ❤️

986321
2024-06-04 07:15:23 +0330 +0330

خداوکیلی کسی هست اینجا که باور کنه یه حاجی بازاری ۴۵ ساله با قد بلند و کیرکلفت بیاد اینجا داستان بنویسه و اصرار کنه واقعیه؟

3 ❤️

986323
2024-06-04 07:53:13 +0330 +0330

حاجی دمت گرم با این سنت خوب نوشتی
لامصب رمان نوشتی مگه اشکمون در اومد از بس به صفحه گوشی نگاه کردیم

0 ❤️

986355
2024-06-04 15:38:10 +0330 +0330

همه اش خالی بندی بود ولی تا تهش خوندم، قشنگ نوشتی، دمت گرم.

1 ❤️

986359
2024-06-04 16:25:04 +0330 +0330

از بسته متن زیاد بود ۳ صفحه خوندم دیدم قلم نوشتن و خلاصه نویسی نداری نیمه کاره رها کردم .دادستان باید مفید و مختصر باشه نه اینقدر طولانی خارج از حوصله

0 ❤️

986362
2024-06-04 17:03:08 +0330 +0330

اینجاست که شاعر میگه
پول درمون هر دردیه…حالا اگر تو این زمونه جیبت پر‌نباشه جواب سلامت روهم نمیدن مردم.من نمیدونم این چه حکمتی داره ولی واقعا ثروت یعنی همه‌چیز.

0 ❤️

986369
2024-06-04 17:33:47 +0330 +0330

خالی بندی قشنگی بود حاجی

0 ❤️

986380
2024-06-04 19:54:13 +0330 +0330

خیلی قشنگ،هیجان انگیز و کامل عالی بود 🌹 🌹 🌹

0 ❤️

986439
2024-06-05 01:56:12 +0330 +0330

قوه تخیل خیلی خوبی داری حاجی، ولی فقط تا قسمت ملاقات با خانم استاد تو رستوران خوندم… غلو زیاد داشت… از بالا به پایین نگاه کردنت رو هم ، حتی به دروغ ، دوست نداشتم. شرمنده که رک گفتم.

0 ❤️

986638
2024-06-06 11:02:29 +0330 +0330

من خوشم اومد ، کلا از داستانهای خانوادگی که بی غیرتی نباشن خوشم میاد ، همینکه یک مرد خوش‌قلب و وفادار داره تعریف می‌کنه بیشتر جذابش کرد . ولی عشق در یک نگاه خیلی سریع اتفاق افتاد و خیلی سریع سکس کردین ، ای کاش یکم آشنایی تون بیشتر طول می کشید ، این داستان ظرفیت رمان شدن داره خخخخ ، مرسی پدر رویایی ، امیدوارم واقعی باشه و خوشبخت بشین

0 ❤️

987399
2024-06-12 11:16:15 +0330 +0330

اخه کسکش دروغگو… مگه ما اومدیم پولتو به رخمون بکشی. یجا گفتی مال بابام بزگه دیدمش و مال پدر بزرگم بزرگه. مگه تو باباعه نیستی چرا یهو رفتی تو قالب پسرت و از زبون اون گفتی، بعددیوث پسرت بیس سال‌شه تو بیست پنج سالته، کسک‌ شانقد عقده. بازار دار یا دستفروشی کنار خیابون بگذر یه قرفه اجاره کن

0 ❤️