آخرین حس

1395/02/24

سه رو از مرگ همسرش گذشته بود.نگاهش با چهره ای بهت زده به دیوار گره خورده بود,جعبه ای مقوایی به رنگ قهوی ای در دستش بود,غرق در افکارش زیر لب تکرار میکرد چرا؟
پلیس خود کشی رو مشکوک میدانست و برای کالبد شکافی جسد رو برده بودند.
خدمتکار:میخواستم اینجا رو تمیز کنم ولی پلیس نگذاشت باور نمیکردند خود کشی کرده باشه.خدمتکار در حالی که داشت دیوار حمام رو که روش قطره های خون خشک شده بودند رو تمیز میکرد که ادامه داد: می خواستند چیزی جا به جا نشه و به سمت در که قسمت بالاش از شیشه بود و رگه های خون از دو طرف نمایان بود رفت:از اینجا رد شده ,از اینجا هم رد شده,پرده وان که در خون شسته شده بود رو کنار زد, دقیقا همونطوری دارم عمل میکنم,مشتری ها تمام شببیدار بودند هتلم پر از پلیس بود هر جا خون بود رو بازرسی میکردند. همه خبر چینی میکردند:اگه اون خوشحال بود,اگه غمگین بود,اگه شما با هم دعوا کرده بودین و بعدش که ازدواج کردین چرا بچه دار نشدین؟ادمای کثیف هی سوال میپرسیدند:رئیست ادم عصبانیه ایه,میدونستی اون بوکسور بوده؟ بعد رفت سراغ هنر پیشگی , یک انقلابی ,یک روزنامه نگار و بعد یه زن پولدار و دید. باهاش ازدواج کرد."حالا رئست چیکار میکنه؟"گرفتنش؟
با صدایی گرفته که انگار بغضی تو گلوشه گفت:شیر اب رو ببند؟ کمی جلوتر اومد ایستاد جلوی دختر با صدای بلندتر گفت چرا شیر اب رو نمیبندی؟
خدمتکار: تیغتون ایتجاس. _اینکه مال من نیست
اقا این همونیه که همسرتون باهاش خود کشی کرده حالا پلیسا باهاش کاری ندارن بازجویی تموم شده.
دختر رو با خشونت زد کنار ازش رد شد کنار وان ایستاد شیر رو بست نگاهش به کف وان افتاد لخنه خون هایی که توی اب این ور اون ور میرفتند با سرعت پاشد و دوید به سمت بیرون و محکم در رو بست.
در حالی که خورشید رنگ باخته بود و نفس های اخرش رو میکشید ,قلبی یخ زده یکی در اسمان و دیگری در سینه محمد پدیدار شد محمد ساعت ها بود که داشت راه میرفت و غرق در افکارش بود حرفهایی که مردم میزدنند رو باور نداشت,اما خودش اون جعبه رو تو کمد دیده بود “یعنی اون قبل من ازدواج کرده بود؟پس چرا بهم نگفته بود, یعنی وقتی من خونه نبودم اون کسای دیگه رو تو خونمون میبرده؟ نه اون نمیتونه , ولی عکسها …ولی اگه واقعیت داشت بازم دوستش داشتم چرا خودکشی کرد؟ چرا؟”
توی همین افکار بود که نور افناب چشماش رو سوزوند "به همین زودی صبح شد"کمرش خشک شده بود کمی به اطرافش نگاه کرد ,هوای تازه شادی بخش بود اما اون بی توجه بود افکار دیگه ای در سرش بود و رفت
-سلام میخواستم جسد همسرم رو ببینم
بله یک لحظه اسمتون -محمد نوری هستم. از اینطرف لطفا
در حالی که در سرد خونه رو باز میکرد نگاهی به محمد انداخت, محمد سعی میکرد خودش رو ریلکس جلوه بده که اتفاقی نیافتاده ولی درون سینش اشوبی بر پا بود.
بفرمایید خودشه؟ بله میشه تنها باشم؟ بله
خیلی خنده دار شدی,مثل کاریکاتور یک جنده هه.
یک نوازش کوچک مادرانه,در هنگام شب. همای تقلبی تو وان حموم غرق شد. کاش میتونستی خودت رو ببینی. تو شاهکار مادرت هستی. میدونی بالای صندوق,توی اون جهبه کاغذی, به جز کثافت کاریات با همه وسایل قدیمیت رو پیدا کردم, خودکار, زنجیر, کلید, عکس های قدیمی دست نخورده نمیدونستم اون همه چیز رو اون جا قایم کردی؟ حتی اگه یه شوهر دویست سال هو باهات زندگی میکرد, باز هم نمیتونست, طبیعت زنش رو کشف کنه. من شاید قادر به درک جهان بشم, اما,اما هیچوقت نمیتونم حقیقت رو, در مورد تو درک کنم, هرگز.
تو واقعا کی بودی؟ اون روز رو یادت هست اولین باری که اومدی هتل من و…من اومدم تو اتاقت؟ میدونستم نمیتونم شلوارتو در بیارم
شب اخره, من …من سر همه ی هوس بازی های مادرت سر پوش گذاشتم و همه اونایی که اونجا بودن مخصوصا پدرت دیوونه شدن.
چند سالی میشه من تو اون قصری که بهش میگفتی لونه موش,بیشتر یه مهمون بودم… تا یک شوهر, البته اینم بگم با یه حقوق مخصوص و بعد برای درک بهتر تو اجازه دادی جانشین شوهر قبلیت بشم .
ازدواج ما چیزی بیشتر از یه سر پوشی برای کارات نبود و تنها چیزی که برای تو داشت یک تیغ و یک وان پر از خون بود, ادم پستی بودی, جنده بد بخت, ارزو میکنم بری به جهنم, از کثیف ترین جنده های خیابونی کثیف تری. تا حالا از وقتی زن من شدی با چند نفر بودی؟ این عکسا حداقل بیستا رو نشون میده, من بهت اعتماد کردم ولی تو بهم دروغ گفتی توی چشمام نگاه میکردی و دروغ میگفتی
خشمی که توی صدای محمد بود تبدیل به بغضی شده بود که شکسته شده و اشک از چشماش جاری میشد صداش رو کمی بالا برد
بهم بگو که, دروغ نگفتی, بگو چیزی به ذهنت نمیاد که بگی؟ میتونی سعی کنی, مگه نه؟ها؟ یه چیزی بگو, برام حرفای خوب بزن, بهم بخند و بگو که فقط دچار سوء تفاهم شدم. بگو حرومزاده ی کثیف, تو یه دروغگوی کثیفی. اشک تمام صورتش رو خیس کرده بود نزدیک تر رفت صورتشو برد جلو:متاسفم, من نمیتونم… نمیتونم تحمل کنم که… این خط های لعنتی رو, نمیتونم دور گردنت ببینم. سرش رو روی صورت همسرش گذاشت و با اخرین توان گریه میکرد "نمیدونم چرا این کارو کردی, منم باید همین کارو بکنم, کاش میدونستم,نمی دونم چرا؟… فقط باید راهی پیدا کنم…
در همین حین مامور سرد خونه وارد شد و گفت اقا باید در و ببندم
محمد دستی به صورتش کشید که خیسی صورتش رو پاک کنه و سرش رو به علامت موافقت تکون داد و…

نوشته: محمد


👍 0
👎 2
10243 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

540858
2016-05-13 20:27:13 +0430 +0430
NA

اقا یکم شو خوندم خیلی خیلی باحال کس گفتی,اخه جلقوز هلمز تو چرا داری کس شعر جنایی برای ما تعریف میکنی این چیه اخه رفتی یه فیلمو سکسی جنایی کردی اوردی اینجا ??مگه داریم

0 ❤️

540869
2016-05-13 21:02:57 +0430 +0430

یه سری آدم گوه هستن که میان اینجا توهماتشون رو مینویسن که فحشش رو میخورن تموم میشه میره ولی از اونا گوه تر امثال توان که فکر میکنن اینجا محل نوشتن کس شرای عجیب غریبه که خواننده از همون خط اول متوجه خیال پردازیت میشه و دیگه نمیخونه.یه مزیتی که دسته ی اول دارن و قابل تحملشون کرده اینه که دوست دارن باور کنیم حرفاشون راسته ولی شما هیچ تلاشی در این راستا نمیکنی و فقط وقت بقیه رو میگیری…
واقعا فحش واست کمه.بیخیال.منفی دادم…

1 ❤️

540897
2016-05-14 03:11:05 +0430 +0430

ادم مسخره —چرا همه را مسخره کردی با این نوشته هات

0 ❤️

540911
2016-05-14 06:12:57 +0430 +0430
NA

حتی نتونستی جملاتت رو بهم ارتباط بدی…
شخصا متوجه نشدم کی به کی بود ادامه ندادم.

0 ❤️

541074
2016-05-15 11:08:21 +0430 +0430

کس مغزانه نوشتی

0 ❤️

541127
2016-05-15 21:39:01 +0430 +0430

سلام
میشه داستانو پروروند،میشه درستش کرد،میشد خیلی اتفاقات درش بیافته…اما مسلما به درد این سایت نمیخوره،جای دیگه،شاید…مرسی

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها