آخرین لبخند

1396/06/16

داستان من داستان سکسی نیست و احتمالا اینجا جایی برای گفتنش نیست ولی بعد اینهمه سال دیگه داره یواش یواش جزییاتش از یادم میره نمیدونم من داستان نوشتن بلد نیستم ویراستاری هم نمیدونم چیه فقط مینویسم قضاوت به عهده اوناییکه اهل دل هستن
21 سال پیش بود سال 1375 ما توی یه محلی بودیم که یه خیابون بزرگ داشت و معروف بود به بمبئی تقریبا هر روز اونجا دعوا بود و یا تصادف موتور سوارها جوونی بود دیگه من و چند تایی از بچه های محل که همه هم برای خودمون لقب داشتیم یه گروه بودیم که اسم خودمون رو گذاشته بودیم دسته گرگها… گرگ که چه عرض کنم الان فکر میکنم گربه هم نبودیم به هرحال کارمون بود تا لنگ ظهر خوابیدن و بعداز ظهر یه گشتی تو محل بزنیم و غروبها هم با بچه ها بریم تو آسیاب خرابه یه پیکی بزنیم و یه دست قماری چیزی بزنیم و خلاصه میگذشت تازه از سربازی اومده بودم و الاف بودم و آویزون خونواده پدر خدابیامرز ما یه دونه مزدا قراضه داشت با برادر بزرگم میرفتن بار میبردن این ور اونور خدابیامرز آدم خوبی بود به ما چهار تا پسر کاری نداشت مادرم گیر میداد ولی بابام میگفت کاری باهاشون نداشته باش پسر بچه ان باید تو خیابون بزرگ بشن تا فردا بتونن رو پای خودشون وایسن

خلاصه روزگار میگذشت تا اون روز… با بچه ها توی موتور سازی برادر دومی که همیشه و همه جا هوامو داشت نشسته بودیم یهو دیدیم یه دختره غریبه از جلوی موتورسازی رد شد نگاهی بهش کردم نشناختمش قد بلندی داشت یه جوری راه میرفت انگار فیتنس کار بود سرش بالا بود لاغر اندام و کشیده بود صورتش سبزه بود و دوتا چشم بزرگ سیاه داشت که ادم و گیج میکرد به یکی از بچه هاکه اسمش اسمال بی بی سی گفتم اسی این کیه؟ کی بود؟ گفت جریان چیه؟ گفتم بابا جریان چیه، چیه گفت نمیدونم فقط میدونم ترکه از تبریز اومدن و تازه به این محل اومدن پدرش هم کارمند مخابراته دوتا خواهر و یه برادر کوچیک داره مادرش هم خانه داره اسمش هم … هست گفتم تو روحت این نمیدونمت بود چیزی هم مونده مگه گفت آره اصلش مونده گفتم خب چیه؟ گفت دیروز تو محل زد تو گوش ممدکلی تعجب کردم تو محل ما یه باشگاه بوکس داشت که همه پسر بچه ها از 6 و 7 سالگی میرفتن اونجا هنوزم هست واسه همین همه یه لقبی داشتن ممد کلی آدم نادرستی بود که تقریبا کسی ازش خوشش نمی اومد چند بار هم به برادر دومیم پیغوم داد که میزنمت و و آش و لاشت میکنم و از این حرفها ولی وجودش و نداشت از جلو حرف بزنه یعنی اون موقع اینجوری بود یا باید لات و دعوایی و چاقو کش میشدی یا بچه مثبت اوسکول که همه سوارت بشن برادر منم بهش میگفتن… حالا میگم دیگه عیب نداره بهش میگفتن رضا قیصر یعنی خدایش قیصر بود هنوزم تو همون محل قدیمی ماست ولی خب سرش پایین اومده و دوتا پسر داره عینهو خودش مثل شیر به هرحال بریم سر اصلش … من یه خورده فکر کردم و با خودم گفتم برم ببینم با این دختره چند چندم تا اون موقع دختر بازی نکرده بودم یعنی راستش بلد نبودم چی بگم به اسی گفتم آمارش و برام دربیار اسی بدبخت بلا کش ما بود اطلاعات میخواستیم میرفتیم پیشش عجیب بود نه موبایلی داشتیم نه کامپیوتر و اینترنت ولی تو سه سوت جد و آباد طرف میریخت رو دایره به هرحال اسی فردا غروب اومد آسیاب خرابه و گفت فلانی این دختره از اوناش نیستا گفتم از کدوماش گفت از اینا که باهش رفیق شی و خلاصه گفتم بابا دست بردا ر حالا چی فهمیدی . گفت هر روز صبح ساعت 6 از خونه میره بیرون کجا میره نمیدونم . گفتم همین .حیوونکی برگشت گفت دیگه چیز دیگه نمیدونم اصلا راه نداره باید خودت بری تو کارش . منم چیزی نگفتم . فردا صبح خواستم ساعت 6 بیدار شم مثلا ،چشم باز کردم دیدم لنگ ظهره حالم گرفته شد اون شب و با بچه ها بیرون نرفتم گفتم یه کاری دارم از ترس اینکه شب خوابم ببره تا صبح نخوابیدم صبح اول وقت بیدار شدم مادرم تعجب کرد و گفت به شاه پسر آفتاب از کدوم طرف در اومده . من چیزی نگفتم پدرم گفتم بیخیالش شو حتما یه کاری داره دیگه بشین صحبونه تو بخور. رضا زیر چشمی نگام کرد و لبش و کج کرد که یعنی جریان چیه ولی جرات نداشتم بهش بگم برادر اولیم اگه بود میگفتم چون آروم بود و اهل دعوا و لات بازی نبود ولی رضا فرق میکرد منم سر و انداختم پایین و صبحونه خورده نخورده زدم بیرون گفتم امروز هر جور شده باهاش حرف میزنم تهش اینه که بزنه تو گوشم دیگه کسی نمیبینه زدم از خونه بیرون تا اومدم سر خیابون دیدم داره میره از پشت سرش راه افتادم خودمو بهش نزدیک کردم تو فکر این بودم چجوری بهش بگم قلبم هزار بار در ثانیه میزد نفسم در نمیومد هی بلند بلند نفس میکشیدم یهو دیدم یه موتوری با سرعت داره میره و یه دفعه موتور و گرفت طرفش و و یه چیزی گفت اینم برگشت یه فحشی به یارو داد من الانم فکر میکنم نمیدونم چی شد اون موقع ها فیلم هندی زیاد نگاه میکردیم واسه همین نمیدونستیم که اینا همش فیلمه و واقعیت یه چیز دیگه است واسه همین عین فیلم های هندی یهو پریدم رو پسره آقا جفتمون ولو شدیم کف خیابون دست و سر و صورتم داغون شد ولی با اینحال نخواستم کم بیارم یارو دوبرابر من هیکل داشت اگه بلند میشد منو تیکه تیکه میکرد واسه همین خوابیدم روش و د بزن، دیگه اصل داستان و فراموش کردم وسط دعوا یهو دست راستم سوخت ناکس با موکت بر زد تو دستم تا به خودم بیام دومی رو زد تو پهلوی چپم ولی زیاد کاری نبود اما دستم داغون شد منم ولش کردم چند نفر هم از خونه پریدن بیرون منو که دیدن میشناختن ریختن رو سر اون بدبخت و تا خورد زدنش هیچوقت هم نفهمیدم کی بود به هر حال رو زمین کف آسفالت نشسته بودم خبر نداشتم داره نگاه میکنه دو سه تا از بچه ها منو از زمین بلند کردن و گفتن فلانی چی شده جریان چی بود گفتم چیزی نبود روشو زیاد کرده منم رو شو کم کردم البته دعوا تو محل ما عادی بود و کسی هم اهل شکایت کردن و دادگاه و زندون نبود مگه اینکه کار بالا میگرفت یه حاج آقایی تو محل بود که تا امروز مثل اون ندیدم واقعا سالم بود آخوند بود ولی لوطی مسلک بود واسه همین همه جا اسم اون که میومد طرف کوتاه میومد به هر حال ما تو حال دعوا بدیم یه دفعه دیدم یکی اومد و جلو یه دستمال نارنجی به من داد و گفت بزار رو دستت . پسر من و داری قلبم پرید رو ابرها منتهی نگاهش یه جوری بود انگار که خوشش نیومده باشه ما هم دمغ دلخور اویزون برگشتیم خونه مادرم تا منو دید شروع کرد به جیغ زدن و سر وصدا کردن و گفت رضا کجایی بیا ببین مجتبی رو زدن مادرم خدابیامرز خیلی بدجور بود تقریبا کسی تو محل حریفش نمیشد مثل مردا بود نشستم تو حیاط جلوی شیر اب ودست و صورتم و شستم سرمو بلند کردم دیدم رضا جلوم وایساده با اون صدای نخراشیدش گفت چی شده با کی دعوا کردی گفتم چیزی نیست با یه غریبه گفت کجا گفتم فلان جا گفت واسه چی/ نگاهی بهش کردم خواستم بهش بگم منتهی چون مادرمو و برادر کوچیکم بودن چیزی نگفتم .فقط گفتم به وقتش بهت میگم یه نگاهی کرد و گفت بیا مغازه کارت دارم گفتم رو چشام ساعت نمیدونم 10 بود 11 بود رفتم مغازه دیدم اسی بدبخت اونجا نشسته تا تهش و خوندم نشستم و رضا به اسی گفت جمع کن برو اونم رفت یه نگاه کرد و گفت برادر من و دختر بازی گفتم دختربازی چیه .گفت خر خودتی اسی همه چیو گفته تو رو چه به به این غلطا مگه خودت خارو مادر نداری گفتم داداش اونجوری که فکر میکنی نیست گفت عه خوب تو بگو چجوریه اما راست .رضا بود دیگه وقتی یه چیزی میگفت باید میگفتی چشم. منم کل داستانو تعریف کردم و دستمال و نشونش دادم . هیچی نگفت از جاش بلند شد و بعد یه مکث کوتاه گفت دختره چی اونم میدونه گفتم فکر نکنم دوباره گفت مجتبی اگه واسه دختره زیر و رو بکشی من مثل شمر پشت سرتم اما اگه قضیه جدیه این راهش نیست مثل ادم برو خواستگاریش منم هواتو دارم گفتم باشه پس تو به بابا بگو . ما با پدرمون راحت بودیم گفت نه خودت بگو گفتم پس یه هفته وقت میخوام اونم گفت باشه این یه هفته هم روش . چهار روز گذشت و رضا هر روز ازم میپرسید چی شده منم میگفتم هنوز هیچی یه شب اومدیم خونه نمیدونم ساعت چند بود من رفتم در و باز کنم که رضا موتورش و بیاره تو حیاط یه دفعه یه کاغذ افتاد پاین روش نوشته بود فردا شب ساعت 10 پیش تلفن باش داشتم میخوندم که رضا زد پس کلم گفت هی عاشق کجایی در و باز کن کاغذ و بهش نشون دادم دید و گفت حالا این شد یه چیزی پس دختره هم آره … فردا شب نشستم پیش تلفن رضا هم اومد حرفی نزدم یعنی نمیتونستم حرفی بزنم زنگ خورد و بعد یه سلام علیک کوتاه گفت فردا عصر ساعت 5 بیا پارک دریا بعدش قطع کرد کلا 10 ثانیه نشد گفتم ای بابا من کلی تمرین کردم نذاشت یه کلمه بگم بعدش رضا گفت خب فردا داره میری به من میگی گفتم داداش من باید برم نه تو گفت الاغ میری تو پارک یکی تو رو میبینه فکر بد میکنن میریزن سرت میزننت من از دور هواتو دارم نترس یه جور میام که هیچکی نبینه بعد هم زد تو پشتم گفت فقط گند نزن ما هم اون شب تا صبح نتونستم بخوابم برام اینگار ساعت ها حرکت نمیکردن انگار یه ثانیه هزار ساعت بود به هر حال تیپ زدیم رفتیم سر قرار با خودم فکر میکردم چی بگم و چجوری بگم یهو مثل جن جلوم ظاهر شد و نشست رو صندلی فاصله مون 10 سانت هم نبود سلام و علیکی کردیم و گفت قبل هر چیزی میخوام بهت بگم دیگه هیچوقت به خاطر من دعوا نکن ادم زنده وکیل و وصی نمیخواد من بلدم چجوری از خودم دفاع کنم آقا ما رو داری مثل بادکنکی که بهش سوزن بزنی بادمون خالی شد و پنچر شدم از قیافم فهمید حالم گرفته شد گفت ولی با اینحال ممنونم منم گفتم نه به خاطر تو نبود من چون خواهر ندارم فکر میکنم هر دختری تو محل ماست جای خوارو مادر ماست نگاه کرد و گفت آدم با خواهر خودش تو پارک قرار نمیذاره در ضمن همه دخترای محل گفتم نه بابا حالا ما لفظ اومدیم خرابمون نکن بعدش دستمال بهش دادم اونم گرفت و گذاشت تو کیفش فکر میکردم نمیگیره ولی گرفت 4 اردیبهشت سال 1376 بود 3 ساعت باهم حرف زدیم خیلی حرفها که نمیشه گفت فهمیدم چرا زد تو گوش ممد کلی چرا اومدن به محل ما و خیلی چیزای دیگه واز همه مهمتر یه جورایی از من خوشش اومده بود هر چند من تا اون موقع خیلی جدی نگرفته بودم اما از از اون روز قضیه برام خیلی جدی شده بعدش هم خداحافظی کرد و رفت همینجور تو نخش بودم که یهو رضا زد پس کلم و ای دهنت و… من پام درد گرفت مگه داشتی قصه حسین کرد و براش تعریف میکردی خندیدم و گفتم نوکرتم داداش بشین واست تعریف کنم اونم تا تهش و گوش کرد و گفت خب به سلامتی مبارک باشه گفتم چی مبارک باشه هنوز پدرش مونده گفت بابا اصل دختره است که میخوادت بقیه اش فرمالیته اس تو همین حال بودیم که دیدم برگشت رضا سریع بلند شد و گفت سلام آبجی سلامی بهش کرد و دستمال و از کیفش در آورد و دوباره داد به من و گفت اینو هیچوقت از خودت دور نکن گفتم تو جون بخواه این که چیزی نیست گفت نه این سخت ترین کاریه که ازت میخوام بعدش یه لبخندی زد و از من و رضا خداحافظی کرد راست میگفت بعد اون روز دیگه ندیدمش سه روز بعد اسی اومد و گفتم اسی از این دختره … خبر نداری گفت مگه نمیدونی گفتم چیو گفت رفتن از این محل گفتم کجا گفت نمیدونم گفتم چه اومدنی چه رفتنی هنوز یه ماه نشده گفت اونو دیگه من نمیدونم فقط میدونم رفتن از خیلی ها سوال کردم هیشکی نمیدونست کجا رفتن هنوز هم منتظرشم و گاهی اوقات که خراب میشم دستمال و میزارم جلو باهش حرف میزنم تمام دوستام ازدواج کردن و رفتن سر زندگی شون منم دیدم دیگه نمیتونم تو اون محل بمونم اومدم یه محل دیگه که کسی من و نشناسه یه موتور سازی باز کردم و با جوونا حال میکنیم سرنوشت ما هم این شکلی بود دیگه فقط خدا کنه هر جا هست سالم و سلامت باشه در کنار خونوادش نمیدونم ازدواج کرده یا نه حتما کرده … تنها تصویری که ازش تو ذهنم مونده همون لبخند آخری بود… هی بابا … خوش باشین جوونا

نوشته: مجتبی


👍 25
👎 0
2420 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

650453
2017-09-07 21:17:58 +0430 +0430

like 1

0 ❤️

650457
2017-09-07 21:21:50 +0430 +0430

لایک کردم قشنگ بود
نمیدونم بشه یا نه ولی ایشابا بهش برسی

0 ❤️

650458
2017-09-07 21:22:21 +0430 +0430

ایشالله که یروز بهم میرسین

0 ❤️

650474
2017-09-07 21:36:21 +0430 +0430

خوب بود نسبتا بدک نبود جای پیشرفت داری ولی خب اینم خوب بود …
با قسمت هندیش بسی خندیدم باحال بود …

اگه واقعی بود که هیچی ولی اگه واقعی نبود میتونستی خیلی بهتر بنویسی مثلا ممد کلی استفاده بیشتری کنی توی داستانت …

0 ❤️

650521
2017-09-07 23:07:30 +0430 +0430

دمت گرم. لایک تقدیمت

0 ❤️

650530
2017-09-07 23:21:58 +0430 +0430

لایک ۹ ?
چه جالب که وقتی این اتفاقات افتاده من هنوز حتی بدنیا هم نیومده بودم ^__^ .
داستانِ خوبی بود… 👼

0 ❤️

650543
2017-09-08 00:54:43 +0430 +0430

لایک میکنم به امید این که پیشرفت کنی و بیشتر ببینیم ازت،لایک دهم هم تقدیمت…

0 ❤️

650588
2017-09-08 09:05:51 +0430 +0430

خداییش آخر فیلم هندی بودا…اند مرام و معرفت بودیا…آخرم که دست به دستمال موندی…بده اون دستمالت رو ما کمی توش گریه کنیم…از این فراق تشنج کنی حقته…

0 ❤️

650593
2017-09-08 09:37:02 +0430 +0430
NA

تو روح نامردی

0 ❤️

650600
2017-09-08 10:16:58 +0430 +0430

روایت جالبی بود صدحیف که پایان تلخی داشت …
منتظر یه پایان شیرین بودم ولی حیف که روزگار همیشه خوب تا نمیکنه با آدم …
امیدوارم به یه طریقی زندگیتون شیرین بشه و یه اتفاق غیر منتظره ی عالی براتون پیش بیاد …

0 ❤️

650654
2017-09-08 18:34:32 +0430 +0430

داستان جالبی بود.و اشاره به ریزترین جزئیاتش برای من خیلی جالب تر بود.خسته نباشی.

0 ❤️

650655
2017-09-08 18:36:59 +0430 +0430

ولی ک.یرم دهن اونی ک دیسلایک کرده.میخاریده جاکش؟

0 ❤️

650770
2017-09-08 23:23:44 +0430 +0430

شما ك زحمت كشيدي خوب نوشتي لااقل اون چراهايي ك خانوم … واسه شما روشن كرد رو واسه ما هم بازگو ميكردي ;)

0 ❤️

650887
2017-09-09 16:12:24 +0430 +0430

چه دردناک😞

0 ❤️