انتقام و پشیمانی (۱)

1400/08/20

شده گاهی بخاطر اتفاقات گذشته هم حس خوش آیند و رضایت داشته باشین و هم پشیمون. میخام تجربه خودمو تو این نوشته واستون بگم. نمیدونم شبیه داستانه یا خاطره یا هر چیز دیگه. ولی به ذهنم رسید اینو واستون بگم شاید بتونه به بعضیا کمک کنه.ممکنه حرف دل خیلیا باشه. و شاید هم بعضیاتون ردش کنید. امکان داره واسه لذت بخونید عیب نداره بخونید ولی پیشنهاد میکنم تجربه منو تکرار نکنید و درس عبرتی واستون بشه.
نه لفظ قلم و تحریر مینویسم و نه محاوره. یجوری که راحت باشین و لپ کلامو بهتر درک کنید و به اصل موضوع فکر کنید. نظراتتون واسم ارزندس به شرطی که واسه تمسخر و متلک یا مچ گیری نباشه.
اولین باری که با داستان و قصه سکسی آشنا شدم دوران تحصیلی راهنمائی یعنی ۲۰سال پیش بود. یادمه یه پرونده فحشا و فساد تو یکی از مجله های ایران که هفتگی چاپ میشد . اونوقتا روزنامه میومد تو کتابفروشی محلمون و صفحه حوادثش برای ما مهم بود که گاهی میگرفتیم و بین بچه ها دست بدست میشد. داستان از این قرار بود که یه پسر ۱۸ ساله از دوستش توی مدرسه یه نوار vhs فیلم سکسی که مال ویدئوهای قدیمی بود میگیره و روزی که مطمئن بوده تو خونشون هیچکس نیست میشینه میبینه. غافل از اینکه خواهر ۱۶سالش توی خونه بوده و از توی اتاقش شاهد تحریک و خودارضایی برادرش بوده و کم کم خودش هم برانگیخته میشه و با داداش خودش گلاویز میشن و بعد از مدتی عوامل مدرسه دخترانه متوجه میشن که دختره رفتارش غیر عادی و در نتیجه مشخص میشه باردار هست. و از اونجا پرونده به جریان می افته و قضایای بعدش که نمیخام بهش بپردازم. بعد از خوندن اون موضوع رفته رفته برای ذهن کنجکاو و نو بلوغ من اینجور داستانها جالب شد تا اینکه یکی از همکلاسی ها که دوسال از من بزرگتر بود یه کتابی بهم داد که قصه های شهوت آلود داشت ولی فهم و درکش برای من روان و صریح نبود. اما با جو اون زمان که نه ماهواره و نه موبایل و نه اینترنتی بود ،هیجان زیادی داشت. بعد از اون دیگه موردی واسم پیش نیومد تا سال ۹۲ که من ۲۸ سالم بود و حالا دیگه متاهل بودم و فصل جدید از نیازهای جنسی و شهوت و هیجانها بوجود اومده بود. بدنبال اون فضای مجازی و موبایل و نت و لاین و ویچت هم هر روز گسترده تر میشد و هر روز چیزای تازه تر و جدیدتر درباره همه موضوعات خصوصا سکس و شهوت که نیاز همه جانداران خصوصا آدما و بویژه جوانها اونم از نوع دهه شصتی ها. خلاصه اونوقتا گوشی لمسی تازه داشت فراگیر میشد و منم یکیشو داشتم که بقول بچه ها نفتی بود و برنامه لاینو روش نصب داشتم و تو چندتا گروه عضو بودم. یکی از اون گروها همه چیز توش بود تا اینکه یه نفر عضو شد که خوراکش فقط داستان و قصه های سکسی بود. اوایل محلی نمیزاشتم و از بس طولانی بود متنشون نمیخوندم. ولی وقتی یکی دوتاشو خوندم دیگه جذبش شدم و برام هیجان انگیز بود. تا اینکه از فرستندش پرسیدم که این متنارو از کجا میاری که بهم جواب داد از سایت های مختلف. زیاد حساس نشدم و بیخیال شدم. یروز از همون روزای اون سال یکی از همکارا که فرد تحصیل کرده ای بود و گرایشش بیشتر مذهبی بود داشتیم باهم گپ و گفت میکردیم و درباره گرانی و سختی ازدواج و معضلات اجتماعی و مخرب های روز حرف میزدم که توی حرفاش چند باری اسم سایت شهوانی رو آورد و گفت که این سایت جوانها رو بسمت این مسائل میبره. این اسم بگوش من آشنا بود و من کنجکاو شدم که این سایتو ببینم چی هست و محتویاتش درباره چیه. خصوصا از اسمش بیشتر کنجکاو شدم و شاید ترقیب شدم که حتما یه سری بهش بزنم ولی اونوقتا مث الان انواع فیلترشکن مث نقل و نبات فراوون نبود و باید چندروزی میگشتی تا یه خوبشو پیدا کنی و معلوم نبود کار میداد یا نه. خلاصه با کمک تکنولوژی وی پی ان روی گوشی ، سایت شهوانی رو بالاخره پیدا کردم و هفته ای یبار شبهای جمعه وقت میشد چند دقیقه چرخی تو محیطش بزنم. تا اینکه برخوردم به قسمت داستانهای سکسی. کم کم کارم شده بود تو خلوت خودم خوندن داستان و مث همه شما آدم بودم و تحریک میشدم و بدم نمیومد مث دوران نوجوانی یه جقی هم بزنم ولی یجورایی کنترل میکردم و بی خیالش میشدم ولی در عوض تجربیات دیگرانو توی سکسم با خانومم استفاده میکردم و برای اونم خوب شده بود که هر روز چیزای جدیدتری یاد میگرفتم.
خلاصه انواع و اقسام داستانها رو میخوندم تا اینکه عضو سایت شدم و شروع کردم به نظر دادن و پرس و جو از نویسنده های داستان و یکم کارآگاه بازی. آخه عمدتا نویسنده ها میخاستن یجورایی نوشتشونو خاطره خودشون جلوه بِدن و بگن که این متن صرفا یه داستان نیست و واقعیت داره و اتفاق افتاده واسشون. خب امکان داشت بعضیاشون با مقداری کم و زیاد راست بگن و بعضیاشونم زائیده شهوت فکرشون و بقول بچه ها فانتزیشون باشه. ولی به هر حال اون تاثیر خودشو رو ذهن خواننده میذاره و من هم استثنا از این قائده نبوده و هنوز هم نیستم. احتمال زیاد شما هم با من موافق باشین. داستانهایی که خونده بودم خیلی ذهن منو به خودش مشغول میکرد و گاهی بهش فکر میکردم. کم کم شروع کردم به مقایسه اون داستان ها با روابط خودم با خانمهایی که دور و برم بودن و باهاشون برخورد داشتم. توی فکر این بودم که ممکنه بشه با کدومشون میتونم پل بزنم و شاید بشه مخشو زد. تا اینکه یه چیزی به نظرم رسید. یادم افتاد به دختری بنام مهلا که عروس خانواده خالم بود و همسر پسر خالم بود. ایام نوجوانی دوستش داشتم و حس خاصی روش داشتم. اونموقع ها مهلا با سن کمش تازه عروس بود ولی هنوز حال و هوای بازی های نوجوانی و ارتباط با دیگران تو کلش بود. مهلا یه زن نسبتا کوتاه قد با یه بدن معمولی و رنگ پوست سفید و جذاب بود. مهلا خیلی بچه بود که با پسر خالم با اجبار پدرش ازدواج کرد. پدرش میخاست به خاطر اختلافات زیاد با زنش اول مهلا رو شوهر بده، بعدشم زنشو طلاق بده. واسه همین تو سن ۱۵ سالگی شوهرش داد به پسر خالم محسن. مهلا از خانواده شوهرش و پسر خالم اصلا راضی نبود ولی چاره نداشت با یه بچه به زندگیش ادامه بده. یادمه حتی از طرف داماد عروسی هم براش نگرفتند و خودشون یه جشن ساده و یه شام دادن به مهموناشون و آخرشب اومدن مهلا رو بردن. اونقدر ساده بود که حتی نفهمیده بود سرویس طلاش بدلی بوده و یروز که میخاسته تعویضش کنه طلا فروش بهش گفته بود این سرویس بدلیه و بدرد نمیخوره. بگذریم خلاصه وقتی ایام عید واسه دید و بازدید اومده بودن خونه مامانم، موقع رفتن که داشتم دم در بدرقشون میکردم شوهرش یعنی پسر خالم که دوران مجردی خیلی باهم رفیق بودیم و داستانهای زیادی داشتیم یه شوخی ای کرد درباره روابط زناشوئی و یادمه گفت تو این ایام زیاد خودتو خسته نکن روزا تعطیله شبا جون داشته باشی بری حموم. منم در جوابش گفتم همه که مث خودت نیستن آقا محسن که همزمان سه تایی خندیدیم. مهلا زیر چادر داشت میخندید و یواش گفت آی گفتی. واسه همین یاد مهلا افتادم و پیش خودم حدس زدم که بشه رو مخش کار کرد. از همونجا تو فکر فرو رفتم که چجوری میتونم باهاش رابطه برقرارکنم و یجوری مخشو بزنم.
چند روز بعد یه گوشی نو با یه خط ثابت به عنوان هدیه که بعد از ۴ سال خانمم باردار شده بود، واسه سیمین خریدم و داشتم. تو ایام بارداری، سیمین به خاطر سقطی که قبلا داشت همه حواسش به بچه تو شکمش بود و واقعا نمیتونست به نیازهای من پاسخ بده و من هم توقعی ازش نداشتم. یروز که داشتم با گوشی قبلی سیمین کار میکردم، کنجکاو شدم به لیست مخاطبین هم یه سری بزنم. ناگهان اسم مهلا رو اونجا دیدم. از خانمم پرسیدم این مهلا کیه؟ گفت مهلا زن محسنه دیگه! چطور مگه؟ گفتم اگه شماره هاتو نمیخای پاکشون کنم؟ گفت نه نمیخام. منم بعضیاشو پاک کردم و تعدادیشو نگه داشتم و با همون سیم کارتی که مال خودم بود ولی دست خانمم بود گذاشتم تو ماشین. حدود یکی دو ماهی سیم کارت خاموش بود تا اینکه یروز وقتی گوشیو روشن کردم تو لاین چندتا پیام اومد. که یکیش مهلا بود. چند تا جک و لطیفه فرستاده بود که منم با چندتا استیکر جوابشو دادم. کم کم واسش جک و مطلب میفرستادم و گاهی جکهای مورد دار واسش میدادم. اولش استیکر تعجب داد و بعدا دیدم خودشم پایه هست و گاهی پستهای مثبت ۱۸ میفرستاد. تا اینکه این موردها زیاد و عادی شد. یبارم زنگ زد ولی جوابشو ندادم. چند ساعت بعد دوباره تماس گرفت بازم جواب ندادم. فرداش دوباره پیام و عکسای چرت و سکسی رد و بدل میکردیم که دوباره زنگ زد ولی گوشیو برنداشتم و مونده بودم که چی بگم و میترسیدم همه چیز به یک باره خراب شه و آبروم بره. به دهنم رسید فعلا دست به سرش کنم تا یه فرصت مناسب، پیام دادم بعدا زنگ میزنم.
چند روزی از پیام خبری نبود تا اینکه یه داستان سکسی واسش فرستادم.اونم خوشش اومد و دوباره شروع کرد چت و پیام. یواش یواش آمادش کردم و بحثو کشوندم به شوهرها و مردها فلانند و بهمانند و گفتم امیر همیشه از تو تعریف میکنه میگه که مهلا خانم واقعا زیباس و خوش اخلاق و مهربونه. گفت امیر آقا که لطف داره و از مهربونیشه. ولی مردا همشون سرتا پا یه کرباسن و همشون بدشون نمیاد با آدم بلاسن و اینا. خوب که راحت شد باهام بهش گفتم یه چیزی میخام بهت بگم که امیدوارم از دستم ناراحت نشی و راحت کنار بیای. گفت چیه گفتم بعدا واست میگم و گذاشتم حسابی هیجانی بشه و اسرار کنه. چندبار زنگ زد ولی جواب ندادم. دو ساعت بعد بهش پیام دادم که قول میدی صبور باشی و راز دار. گفت حتما. اونم کلی درد و دل کرده بود که قول گرفت منم واسه کسی چیزی نگم. بعد اینکه حسابی تعارف و اینا کردیم بهش گفتم که من امیرم و این خط خودمه که یه مدت دست سیمین بوده و بخاطر اینکه از قدیم دوستت داشتم و بهت علاقه داشتم نمیتونستم راحت بهت بگم و ترسیدم ناراحت بشی و مجبور شدم اینجوری پیش برم. و اگه از دستم ناراحتی دیگه پیام نمیدم و مزاحمت نمیشم. هیچ جوابی نداد و هر چی میگفتم فقط میخوند. حسابی ازش تعریف کردم و قربون صدقش رفتم و کلام آخر بهش گفتم که عاشقت بودم و هستم. دیگه پیام ندادم و اونم هیچ پیامی نداد تا دو روز بعد که زنگ زد منم با ترس و استرس دلو به دریا زدم و جواب دادم. بعد از احوالپرسی گفت امیر اینا چیه گفتی. گفتم حرف دلمو زدم و چون میدونم دختر صبور و فهمیده ای هستی امیدوارم عصبی و ناراحت نباشی از دستم و خواهش میکنم به سیمین چیزی نگو. الانم روم نمیشه بیشتر توضیح بدم و اگه مشکلی نیست کمتر حرف بزنیم و بیشتر چت کنیم. که قبول کرد و خداحافظی کرد. پیش خودم گفتم که همه چیز خراب شد و از دستم ناراحت شد. واسه همین زود خداحافظی کرد و قطع کرد. تا یه ساعت بعد پیامی نیومد. چندتا پست عاشقانه از تو گروها پیدا کردم و واسش فرستادم. فقط علامت سین میخورد و چیزی نمیگفت. تا اینکه کم کم شروع کرد با استیکر گل جواب دادن و بالاخره استیکر قلب فرستاد. یکی دو روز فقط با استیکر جواب میداد تا اینکه اونم پستای عاشقانه فرستاد. یواش یواش درد و دلش باز شد و شروع کرد از زندگی و گذشته تلخی که شوهرش براش درست کرده بود گلایه کرد. منم چند وقتی شدم سنگ صبورش و دلداریش میدادم و در شروع و پایان قربون صدقش میرفتم و بیشتر کلمات محبت آمیز بکار میبردم. ازش خواستم عکس خودشو واسم بفرسته. اولش مخالفت گرد ولی بعدا از عکسای حجاب دار شروع کرد تا به مرور با تیپ و لباسای مختلف واسم میفرستاد و منم حسابی ازش تعریف میکردم. معلوم بود حسابی تشنه محبته و کمتر شوهرش بهش حرفای عاشقانه زده و توجه کرده. تا مدتی که دیگه چت روزانه عادت شده بود و روزی نبود که چت یا تلفنی با هم حرف نزنیم. از همه چیز واسم میگفت حتی سکس کردن با محسن. ولی اسمشو نمیاورد و میگفت اون. تا اینکه واسه مراسم ترحیم یکی از اقوام از شهری که زندگی میکردن و حدود ۷۰ کیلومتر با ما فاصله داشت اومدن و بعد از مراسم ختم سر مزار ،توی مسجد یه مراسمی بود که آخرش با شام پذیرایی میکردن و خلاصه ۳ ساعتی طول میکشید. چندباری مهلا رو گذرا دیدمش و چشم تو چشم شدیم. و وقتی توی مجلس نشسته بودم باهم چت میکردیم تا اینکه یه پیشنهادی داد که چشمام گرد شد و حسابی تعجب کردم. بهم گفت میتونی بیای تو کوچه پشتی، آخر کوچه باهم حرف بزنیم؟ منم با تعجب گفتم آخه …! گفت بچمو میزارم پیش خواهر شوهرم و بهش میگم میرم دستشوئی ، سریع بیا چند دقیقه ببینمت. منم پاشدم از لابلای جمعیت سریع کفشامو پوشیدم و رفتم تو کوچه پشتی که خیلی خلوت و تاریک و ساکت و آروم بود و هیچکس از اونجا رد نمیشد. وقتی رفتم تا منتظرش بمونم، دیدم زیر سر در یکی از خونه ها تو نور کمی که از چراغ برق افتاده بود ایستاده بود. وقتی نزدیکش شدم چند باری اطرافمو نگاه کردم و با استرس و هیجان شدیدی که باعث شده بود به قلبم به شدت بزنه بهش سلام کردم. جواب سلامم رو داد و اشاره کر که بیا کنارم تا از سر کوچه دید نداشته باشه و کسی ما رو نبینه. اونجایی که ایستاده بود به نظر یه خونه متروکه میومد که کسی داخلش تردد نداشت. وقتی نزدیکش شدم با فاصله نیم متری دستمو دراز کردم بهم دست داد ولی دستمو رها نکرد و یک دقیقه ساکت تو چشمای هم نگاه کردیم. بعدش همزمان با من که دست چپمو بالا آوردم تا بزارم روی شونه چپش ،دستمو رها کرد و با اون چادر عربی که مث همیشه سرش بود اومد تو بغلم و محکم چسبیدیم بهم و با نفس عمیقی در گوشم گفت امیر چی میگی تو. منم یه مکث ۱۰ ثانیه کردم و گفتم میخامت. چند دقیقه ای تو بغل هم بدونه اینکه حرفی بزنیم یا تو صورت هم نگاهی بکنیم بودیم و کم کم شروع کردم با دوتا دست پشت کمرشو نوازش کردن. اونم دوتا دستش دو طرف پهلوهام بود و آروم فشار میداد. وقتی صورتمو عقب کشیدم و تو نور کم کوچه بهش نگاه کردم دیدم چشماش خیسه و بخاطر هیجان بوجد اومده بود و یه گُر گرفتگی خاصی تو وجودش بود که منم دست کمی از اون نداشتم. همونجور که ذُل زده بودیم بهم دیگه لبامون رفت روی هم و یه لب طولانی از هم گرفتیم. در ادامه لب بازی و خوردنمون شروع شد و داشتیم هر دومون داغ میشدیم. لحظه ای به عقب برگشت تا پشت سر رو نگاهی بکنه، از پشت بغلش کردم. اونم آروم خودشو داد عقب و کامل تو بغلم جا داد. همونجوری از روی لباس دستمو حرکت دادم و سینشو گرفتم و کمی مالیدم و با دست دیگم شکمشو ناز میکردم و گاهی تا بین پاهاش دستمو میکشیدم. خودشو شل کرده بود تو بغلم و کم کم نفساش تند شد. در گوشش یه عالمه قربون صدقش رفتم و ازش تعریف کردم. هرم نفسام به گوشش میخورد و مث اکثر زنها نقطه قوت شهوتش لاله های گوشش بود. کم کم بیشتر منو به عقب فشار میداد و به جلو خم میشد. چادرش افتاده بود روی شونه هاش و چرخید و از جلو چسبید باز تو بغلم و معلوم بود حسابی داغ شده و اگه اون لحظه ازش رابطه میخاستم مخالفتی نمیکرد. با دو دست بدنم رو چنگ زد و همزمان پاهاشو روی هم فشار داد. من احساس کردم دیگه حرکتی نمیکنه و داره تو بغلم شل میشه و اگه اون لحظه محکم نگرفته بودمش و ولش میکردم، محکم می افتاد روی زمین. همونجور تو همون حالت نگهش داشتم و صبر کردم تا چیزی بگه ولی ساکت بود. یه لحظه ترس برم داشت که نکنه بلائی سرش اومد. ولی از نفس عمیقی که کشید و تکون کوچیکی که به خودش داد متوجه شدم که دچار ضعف شده. خیلی آروم به دیوار پشت سرش تکیه کرد و من بعد از اینکه توی صورتش نگاه کردم متوجه افروختگی صورتش شدم و از تیره شدن دور چشمش و قرمزی ملیح چهرش متوجه شدم که مهلا خیلی زود اورگاسم شده …

ادامه...

نوشته: امیر


👍 15
👎 8
27701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

842000
2021-11-11 02:40:26 +0330 +0330

شاه ایکی چرا نیستش دلتنگ کامنت های حقشم

1 ❤️

842011
2021-11-11 03:14:57 +0330 +0330

در قسمت بعد ما زنتو میگاییم همینجور که در این قسمت گاییدیم بیناموس

2 ❤️

842033
2021-11-11 06:09:03 +0330 +0330

شما متاهل ها چه زن چه مرد …حالا خوبه نون و پنیر هر شبتون هرچی نباشه براهه که اینطوری میفتین به جون کص و کیر مردم و خودتون رو خفه میکنین …اونوقت به ما مجرد ها میگن حشری خوره…دیگه نمیدونن که اگه یکی هم به پست ما بخوره و با دل و جون دلش میخواد بهمون بده بر حسب عادت احمقانه ای که بدبختانه دامنگیر اکثر دختر و زن های مطلقه ایرانی از سالهای دور شده اونقدر ادای تنگارو در میارند که ادم دچار تنگی نفس میشه …نمیدونم چرا هر چی کصخل ترند ماهارو کصخل تر از خودشون بحساب میارند…با این کارشون فقط کیر ادمو به سکسکه میندازند …دوستان ببخشید اینهایی که گفتم ربطی به موضوع داستان نداشت و بعنوان یه گلایه نوشتم …فقط دوست دارم یکی از همین جماعت مشنگ که ما هارو شوت فرض میکنند بیان جواب بدن که رو چه حسابی این مسخره بازی رو در میارن …اخرش که معلوم میشه اقیانوس هستید نه تنگه هرمز …اونوقت چه جواب دارید بدید ؟ واسه همینه که این بکن و درویی بین پسرها باب شده باز هم حالیشون نیست…حیف این دختر خارجی ها نیست والااااااا.

2 ❤️

842036
2021-11-11 06:23:25 +0330 +0330

بارم امیر حماسه آفرید

1 ❤️

842069
2021-11-11 12:35:32 +0330 +0330

چقدر عوضی هستی تو چرا برای لحظه ای که شهوت خودت و آروم کنی زندگی یک بدبخت و که خودش داشت همینطوری ناراحتی که سرنوشت و پدر عوضی اش برایش ایجاد کردن و عادت کرده بود دیگه ولی آمدی به نابودی کشیدی .؟ شما ها چقدر عوضی هستید . نگو‌قصد داشتی زنت بشه که گوه زیادی هست اگر بگی . تو فقطرفتی چون دلت میخواست شهوت و آروم کنی توی خودت و زندگی اون پسر خاله بدبخت و بی عقل خودت و نابود کردی و زنش و هم بیچاره کردی و تبدیل کردی برای جنده آینده جامعه بشه . خدا لعنت کنه هر چی مرد و زنی که لاشی هستند میان زندگی کسی دیگه رو خراب می‌کنند و زن یا مردی و تبدیل به جنده میکنن الان خودت و هم جنده شدی خبر نداری و اگر خیلی دوست داشتی با زنی ازدواج میکردی هر دو اهل حال باشید و برای لذت با دیگران وارد رابطه بشید من میگم چنین کاری اشکال نداره هر دو توافق دارید به چنین کاری اما با زندگی کسی که داره زندگی می‌کنه نباید این جور نامردی کرد من همین و میگم‌اگر حالیت بشه می خوبه

1 ❤️

842071
2021-11-11 12:44:10 +0330 +0330

من خودم الان مجرد شدم چند وقتی هست و یکی و که اونم‌ متارکه کرده و تنها سه سال شوهر داشته و طلاق گرفته و دیگه هم قرار نیست برگرده بزندگیش و باهاش دوستم اتفاقا امشب قراره آخر شب بیاد اینجا که منم جا برای ماشین اون نگه میدارم که بیاد تا صبح و صبح هم میرود سر کار خودش که توی آزمایشگاه دولتی کارمند هست هیچ کدوم هم به دیگری نه دروغ می‌گیم نه دنبال خراب کردن زندگی هم‌هسنیم‌بخاطر شهوت . برو کمی مرد باش . آخه شرف داشته باشید زندگی همدیگه رو خراب تر نکنید بخاطر شهوتی که با جلق هم آروم میشی‌‌د. زن و‌مرد که دست به چنین کاری میزنند زندگی های دیگه رو خراب می‌کنند خیلی کثیف هستند اگر تنها یک لاس خالی هم بزنید زندگی طرف دیگه شروع می‌کنه به خراب شدن پس چنین کاری نکنید برای چند لحظه . چون الان این که نمیخواستی بگیری برای زندگی . فقط موقت بود بعد هم‌میری سراغ زنت و زندگیت اما اون که خودش بدبختی داشت بیچاره تر کردیش . همین . گمشو‌

0 ❤️

844181
2021-11-23 11:28:23 +0330 +0330

زود قضاوت نکنید و ادامشو بخونید

0 ❤️