بر سر دوراهی

1399/09/10

تمامی اسامی در این داستان غیر واقعی است.
سلام دوستان من اسمم سامان هستش 33 سالمه این داستان واقعی تمام اتفاقات زندگی منه.سال 89 بود که سال اخر دوران کارشناسیم بود که با یه دختری تو چت روم اشنا شدم و باهم قرار گذاشتیم سنمو بهش دروغ گفته بودم چون چندین سال ازم بزرگتر بود اولین قرارمون تو یه روز برفی توکرج اتفاق افتاد و بعد تمام صحبت ها و گفتن حقایق رابطمون شروع شد مریم یه دختر خوب و فهمیده بود که 8 سال از من بزرگتر بود همیشه شاد و سر زنده بود با کلی شیطنت روزها میگشذشت و منی که فکر نمیکردم بتونم عاشق بشم عاشق اون شده بودم با همه مشکلاتی که داشتیم و دعوا هامون رابطه نسبتن خوبی کنار هم داشتیم تا زمان خدمت من که نظرمو کلا بهش عوض کرد سال 90 رفتم خدمت و تو مدت اموزشی و یگانم مریم همیشه هوای منو داشت و کنارم بود و جونن و دلا همه جوره باهام بود و نمیزاشت سختی بکشم و بهم فشاری بیاد با این که از ریش وموی متنفر بود و یاداور خاطرات خیلی بدی براش بود هیچ وقت به روم نمیورد و اون چند ساعتی که اخر هفته باهم بودیم همه دلخوشی من بود به روزهای سخت خدمت اما داشنتن یه همدم و همراه خوب همشو دلپذیر میکرد.اوایل دوستمون دوست داشتم رابطه جنسی داشته باشیم و چندباری بحثش پیش امد و به دعوا رسید منم ناخواسته گذاشتمش کنار بعد تمام اون دوران این بهم ثابت شده بود که بدون رابطه هم میشه کنار کسی خوش بود و لذت برد حتی با گرفتن یه دست یا کنار هم بود و خندیدن .بعد اتمام خدمتم دنبال کار بودم تو این مدت روابطمون شکراب شده بود تا یه روز بیدار شدم و هرچی با مریم تماس گرفتم خطش خاموش بود بهت زده از این اتفاق هرکاری کردم که برگرده تا جلوی محل کارش رفتم با دوستاش حرف زدم ولی همشون گفتن برمیگرده و برنگشت …
هر هفته پیام بهش میدادم و خطتش خاموش بود یا روشن هم میشد سریع خاموش میکرد.بعد 6 ماه از سر ناچاری و تنهایی با دختر دوست شدم که عمر دوستی کوتاهی داشتیم ولی وقت فراموش نمیکنم افسانه دختری بود اهل شمال که بعد جدایی تنها تهران زندگی میکرد و دنبال کار بود کلا رابطه ما 10 روز طول کشید و چند بار دیدن هم اولش گفتم با افسانه همه ین مدت جبران میشه و قرار گذاشتیم صیغه کنیم وباهم باشیم ولی یه اشتباه و یهاتفاق و بچگانه رفتار کردن خودم افسانه رو هم ازم دور کرد و از دستش دادم …
روزهام بی معنی شده بود و یه کار مزخرف هم که با یه عده ادم بی شعور سرکله میزدم دیگه چیزی برام نزاشته بود و روزهام بی معنی شده بود تو این مدت به هیچ دختری فکر نمیکردم و رابطه برام بی معنی شده بود یه روز طبق معمول به مریم یه پیام دادم و دیدم خطتش روشنه با التماس و خواهش خواستم که بزاره صحبت کنیم و نمیدونم چی شده که قبول کرد و بعد 1.5 سال باهم قرار گذاشتیم و دوباره دلشوبدست اوردم…
هیچ وقت نگفت چرا رفت و چی شد که رفت منم که ذوق داشتنش و بودنش رو داشتم چیزی نپرسیدم از سال 93 به بعد بهترین روزهای من شروع شد ویه رابطه فوق العاده و پر از احساس رو شروع کردیم.هیچ وقت قرار به ازدواج نداشتیم بخاطر شرایطی که داشت ولی رابطه و احساس فوق العاده ای بینمون بود لحظه شماری میکردم همیشه برا دیدنش به قول مریم ما کنار هم بزرگ شدیم و دیگه به درک متقابل رسیده بودیم مثل قبل چیزهای کوچیک ناراحتمون نیمکرد قهر نمیکردیم و هر روزمون با همه مشکلاتمون با مشورت و کنار هم حل میشد واقعا از بودن کنار هم لذت میبردیم تا اینکه سال 97 بحث اون خواستگار لعنتی پیش امد وبحث رفتن به امریکا … مریم باید میرفت چون هیچ کدوم از خاناده ها راضیت نداشتن به ازدواج ما با اینکه کلی جنکیدیم نشد که نشد با این که از اول قرار به ازدواج نبود ولی هرتلاشی کردیم نشد که نشد بخاطر خوشبختیش و زندگیش مجبور به جدایی شدیم جدایی که هیچ کس ازش راضی نبود ولی چاره نبود مریم هرکاری برا من میکرد تو بدترین شرایط هوامو داشت و جیبم براش مهم نبود با بی پولی نداری و سختی ها ساخت و انصاف نبود که مانع خوشبختی و زندگی خوبش شم مریم رفتم و من موندم با کلی درد از رفتنش و نداشتنش بعد 1 سال از تنهایی با یه دختر اشنا شدم امنه دختری با قد 160 و به قول امروزی ها پلنگ ای کاش دستم میشکست و هیچ وقت سر قرار نمیرفتم…
ادامه دارد

امنه زنی بود که از همسرش تازه جدا شده بود و کنار مادرش زندگی میکرد و به گفته خودش به جدا شدن با پسری اشنا شده بود و هر اخر هفت باهم شمال بودن و خوش میگذروندن چیزاهایی که برای من تعریف میکرد برام جذابیت داشت و عجیب از خاطراتش با امیر تو شمال و از رابطه امیر با دوستش سپیده یا نظر داشتنشون بهم از مسافرت رفتنش با امیر و سپیده و دوست پسرش از سکس تو استخر و رابطش با امیر اما یه چیزی مشکوک میزد امیر چرا بدون این رفته بود المان در حالی که خودش میگفت عاشقش بوده کم کم زوایای رابطشون بر ملا میشد ولی حرفای امنه بهم نمیخورد و یه چیز مشکوک بود از خاطرات اخرین سفرشون از دزدی طلای امنه توسط امیر و بعدش خاموش شدن خط امیر و رفتنش به المان همه چیز مشکوک بود و مشکوک تر راابطه سپیده با امنه که حتی تو اولین دیدار باهم امدن سر قرار امنه همیشه میگفت سپیده فقط چون من خوشگلم با من میپره که پسرها رو از طریق من جذب کنه و میگفت تا حالا با 100 نفر بوده و سیر نمیشه از ادم ها همیشه باهم تا 2 3 صبح بیرون بودن که بعد ها فهمیدم تو پارتی و چیتگر شب هاشون رو میگذروندن سپیده دختری بود لاغر حدودا 45 ساله و مطلقه با وضع مالی خوب و ارایشگر کهبه بهانه کلاس های ارایشگری همیشه باهم بودن و هر روز با یکی اوکی میشدن.
خیلی کارهای امنه رو نمیفهمیدم قرارمون این بود بهم صیغه کنیم و تا قبل رفتنمون از ایران یه خونه براش بگیرم و بعضی وقتا هممن برم پیشش و باهم کلاس زبان بریم برا رفتن اما رفتارش مشکوک شده بود چندتا پیام رو گوشیش دیدم و وقتی متوجه شد گفت خواستگار امده و مادرش به زور داره شوهرش میده باید سریع تر خونه پیدا کنیم.من کارم شده بود روزهای تعطیل دنبال خونه گشتن و بعد کار یا تو دیوار و شیپور دنبال خونه بودن و امنه اخر هفته با بهانه داداشش یا رفتن سفر خطتش خاموش بود.تا اینکه جمعه شب بهم پیام داد فردا نرو سرکار و بیا پیشم باهم رفتیم پارک دانشجو و شروع کرد توضیح دادن که باید تمومکنیم و نمیتونه من مونده بودم که چرا وچی شده کمی ارومش کردم و راضی شد دوباره باهم ادامه بدیم ولی سریع تر شرایط رو جور کنم باهم رفتیم سینما و اینجا بود که اولین بار طعم لبهاشو چشیدم ولمسش کردم و دست به بدنش زدم که یه اندام فوق العاده و استادانه لب میگرفت و واقعا وارد بود دستمو گرفت و گذاشت رو سینه هاش و کوسش و دستخودشم گذاشت رو کیرم و کمی مالیدش برام من تواسمون ها بودم و به جای تماشا فیلم محوامنه و عشق بازی باهاش و دنبال زمانی که بتونم تنها و زیر یه سقف داشته باشمش.توراه برگشت بهمگفت دیروز کیفشو تو مترو زدن که یه تلنگری بهم بود درحالی که گفته بود میرم تبریز با خانواده خودشم فهمید چی شده و چه اتفاقی افتاده و شروع کرد به توضیح که اخر هفته ها رو با پسری تو درکه میگذرونده و پسره قصد تجاوز بهش داشته که باهش بهمزده من ساده هم دوباره خرش شدم .در به در دنبال خونه بودم با پول کمی که دشاتم و واسه خرید ماشین کنار گذاشته بودم هرجا هم که پیدا میکردمیه بهانه براش پیدا میکرد و ردش میکرد.تو همین گیر و دار بودیم که بهمزنگ زد و گفتخودش خونه پیدا کرده داره میره سر قرارداد گفتم بزار منم بیام گفت با برادم هستم فقط پول پیش رو برام بریز و من ساده هم …
امنه خونه رو گرفت و من در انتظار واسه رفتن پیشش و رسیدن به ارزوهام ولی بهانه های زندگی با دخترشامدن دخترش وخانواده پیشش و …مانع رفتن من بود و وعده های پوچ و دعوا های همیشگی بعد دیدارمون روزها برم سخت وسختر میشد و برام جای سوال بود تو این مدت خیلی کمکش کردم دستبند درست میکرد و براش میفروختم و … باهم بیرون بودیم تصویری با داداشش حرف میزد و من خر هم فکر میکردم برادرشه و خیلی خوب نقششو بازی میکرد
شب عروسی دختر عموم بود که قبل رفتن به عروسی تو اینستا دیدم یه عکس رو فالو کرده من را بلاک کرده بود تواینستا و من با یه اکانت دیگه فالو کرده بودمش .عکس 2 تا دست با یک ست دستبند و حلقه شک نداشتم دست خودشه کامل مشناختم ولی عکس دست پسره کی بود کلی عروسی زهرم شد تا فردا که با دعوا قرار گذاشتیم چون بهانه میورد برا قرار تو مترو بهش نشون دادم عکسو پر رو اول منکرش شد و بعد اعتراف کرد با یکی هست ولی رابطه تمام شده و اخرشه …
دیگه باوورش نداشتم همه چیز مثل کوه رو سرم اوار شده بود بهش گفتم پول منو پس بده و رابطمون رو تمام کنیم ولی باز هزارتا دروغ ردیف کرد.
فردا صبح در حال رفتن سر کار بودم که گوشیم زنگ خورد و دیدمش خودشه شروع کرد به حرف زدن و یکدفعه یه پسره گوشی رو ازش گرفت و گفت این زن منه ما صیغه کردیم حق نداری باهاش باشی منم حرفای دیشب رو تکرار کردم که با پرویی زیاد گفت غلط کردی پول دادی و هیچی بهت نمیدیم هرکاری میخوای بکن دنیا رو سرم خراب شده بود زندگیم نابود از اونورم خودش پیام میداد دروغ میگه و من زنش نیستم…
ادامه دارد…

سپیده همون دوست امنه بهترین فرد بود برای پی بردن به حقیت با یه شماره مجازی رفتم سراغش و مخشو زدم تا بتونم از امنه خبر بگیرم و حقایق رو بفهمم طرح رفاقت ریختم و سپیده بدون دونستن این که من کیم همه چیز رو به مرور زمان بهم گفت و فهمیدم از ماه سوم رابطمون صیغه مهبد شده و بعد رفتن خونه باهم زندگی میکنن دنیا دیگه برام قشنگ نبود زندگیم برام معنی نداشت سادگی و یه لب منو به کجا رسونده بود برا اخرین بار رفتن سراغش و همه چیزو بهش گفتم اول طبق معمول منکرش شد و بعد اعتراف کرد که مهبد تو پارتی مستش کرده (موضوعی که همیشه سرش جنگ داشتیم که چرا مست میکنه و ممکنه یه بلایی سرش بیاد)و مهبد حالشو کرده و فیلم گرفته ازش که من باورش نداشتم و مجبوره باهاش باشه تا مدارک ازش بگیره امنه منو پیچوند و رفت پیش یه معتاد که هر روز مجبورش میکنه کشیدن گل و خودشم شیشه ای هستش و با هزار نفر هم در رابطه هستش (البته اینا رو خودش میگه ) .خیلی ازم خواست کمکش کنم هربار با یه شیوه جلو امد بدستم بیاره باز یک بار با عشق یک بار با گریه یکبار با پیشنهاد سفر و سکس و … ولی دیگه برام مرده بود.
گیج حیرون از این ماجرا ها بودم تا روز ولنتاین پارسال یه پیام برا افسانه فرستادم قبل امدن امنه تو زندگیم بهم گفته بود داره ازدواج میکنه بعد دادن پیام و فهمیدن که کی هستم گفت نامزدیش بهم خورده و این بهترین فرصت بود برای دیدار مجدد اوایل اسفند 98 قرار گداشتیم و یه رابطه خوب شروع شد و خوشحال بودم چون افسانه رو واقعا دوست داشتم قرار گذاشتیم خوب هموبشناسیم بعد به مسائل جنسی برسیم باهم بیرون میرفیتم خرید میکردیم افسانه یه خونه کوچیک پر از گل داشت که اولین بار با کلی گل رفتمخونه اش که باهم خریده بودیم استرس موجمیزد تو جفتمون رفت لباس هاشو عوض کرد و امد یه لباس کاملا پوشیده و با ترس کنارم نشست دستشوگرفتم زیپ لباسشو دادم بالا و بهش گفتم قول دادم بهت بشناسیم بعد رابطه انگار ابی بود که رو اتیش ریختن و اروم ارومشد تا اخر سال چند باری پیش افسانه رفتم و فقط بغل هم بودیم و بدون رابطه جنسی تا اخر سال و رفتن افسانه به شمال پیش مادرش و منم تا اخر تعطیلات میرفتم خونه اش و به گلاش اب میدادم حس خیلی خوبی داشتم تو اون خونه ارامش عجیبی داخل بود کلی قول و قرار برا بعد تعطیلات مسافرت باهم بودن و کارهایی که باید میکردیم داشتیم ولی بحث هامون تو تعطیلات افسانه رو ازم دور و دور تر کرد
افسانه دختری مستقل و همش دنبال کلاس های خودشناسی و روان شناسی بود و خونه اش پر از کتاب های خودشناسی .
تنها دلخوشیم قولش بهم بود که گفته بود این دفعه برا رابطمون زود قضاوت نمیکنه ولی 15 فروردین و برگشتنش که اخرین دیدارمون شد رفتن من به خونه اش و گفتن تمام شدن رابطمون التماس های و گریه های بی نتیجه من حتی به پاش افتادن هام هیچ کدوم نتیجه نداشت و افسانه رفت واسه همیشه نمیگم من خوب بودم و اون بد منم نواقصی داشتم شاید روش فکریم کم و به اندازه مد نظر اون نبود اما افسانه بعد مریم برا من همه دلخوشیم بود شاید کلا 2 ماه بود پشیم ولی …
من و افسانه تو همین سایت اشنا شدیم اما هیچ رابطه جنسی بینمون اتفاق نیفتاد.شاید داستانمو بخونه و ببینتش این رو ننوشتم که بخوام برگرده یا چیز دیگه ای افسانه همیشه افسانه رویا های من میونه
بعد رفتن افسانه دیگه هیچ وقت نتوسنتم با کسی قرار بزارم بارها خانومی واسه سکس یا دوستی پیدا کردم ولی یه چیزی جلوم رو میگرفت که نتونم پیشش برم و ادامه بدمباهاش همیشه دوست داشتم رابطه داشته باشم ولی با کسی که عاشقشم و این هیچوقت اتفاق نیفتاد …

نوشته: amirr


👍 2
👎 9
16301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

779387
2020-11-30 00:24:10 +0330 +0330

بر سر کسشعر…

2 ❤️

779399
2020-11-30 00:49:11 +0330 +0330

توهم کست خله ها

ی فیلم میساختی بهتر بود

0 ❤️

779426
2020-11-30 02:53:51 +0330 +0330

عشق و جزا ، هرشب ساعت ۹ از جم مووی

0 ❤️

779432
2020-11-30 05:16:11 +0330 +0330

روضه خونی دیوص؟؟؟

0 ❤️

779446
2020-11-30 08:29:53 +0330 +0330

من که نفهمیدم چی شد اگر کسی فهمید بیاد به من بگه😂😂😂😂😂

1 ❤️

779686
2020-12-01 22:34:12 +0330 +0330

مشکلتون اینجاست این درد همتون هستش ولی خودتون رو زدید به اون راه.این یه داستان واقعی از همه اتفاقات این 10 سال بود اما هرچی دلتونمیخواد بگید چون …

0 ❤️

779694
2020-12-02 00:12:34 +0330 +0330

برو بمیرررررررررررررررررر

0 ❤️

780260
2020-12-05 16:06:28 +0330 +0330

خوشبختانه فقط من نيستم كه متوجه نشدم

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها