بیست و سه

1401/06/13

بیست و سه سال.
بعد از بیست و سه سال حالا خبر مرگ برایش از آزادی گواراتر است. حالا که با همه چیز بیگانه شده. نیمی از عمرش را در حصار دیوارهای بلند و میله های آهنی گذرانده و تصورش از جهان بیرون را فقط از روی آدم هایی که گذرشان به زندان می افتد برداشته. همین حالا که اخرین تصویرش از زن برای تک و توک فیلم هایی است که حوصله کرده ببیند. آن ها که زنهایش انقدر زن بوده اند که از پس چادر و چاقچور و بندهای نامرئی سانسور شبیه عروسک های خیمه شب بازی وسط صحنه بالا و پایین نروند. آرام و بی صدا می نشست یک گوشه دور از بقیه و نگاهش روی پارچه ها می لغزید. روی سر آستین هایی که دور مچ دست می چرخید و سر می‌خورد. به سفیدی گلو و حد‌فاصل گوش و گردی صورت و لب هایش نبض میزد که بچسبد به همان نقطه کوچک و سر بخورد تا نرمه‌ی گوش. از فکر اینکه نرمه‌ی گوش را آرام بکشد بین لب هایش دهنش آب می افتاد و زبانش در حجم بزاقش تر می شد. زبانش عین بندبازی نفس در سینه اش حبس می شد تا روی خط راه برود. یکی از آن زن ها که بتواند آنقدر زنده و ملموس توی خیالش ظاهر شود که، وقتی یکی از پسرهای سفید و باریک را قبل از آنکه انقدر دست به دست چرخیده باشند که ترسش از سوزاک و ایدز و صدجور مرض دیگر بچربد را زیرتنش گیر بیاندازد و انقدر غرقش کند که بخواهد برای اغوا کردنش دست ببرد بین ران هایش و با خوردن دستش به الت نیمه شق شده تمام حس و حال خوب چند دیقه قبلش از بین برود و با انزجار دست پس بکشد و طرف را پس بزند. که حالا پسرک یا با بغض و شعف لباسش را به تنش بکشد و دوان دوان سمت در برود. یا مثل آن یکی با التماس پایش را بچسبد و لب به آلتش برساند تا دوباره به سراغش برگردد. که هرچند دلش می خواست با سیلی بخواباند بیخ گوشش و با لگد از اتاق بیرونش کند اما مکش نرم لب هایش و چشم های آبی خیره اش که با اشتیاق دنبال همین یک نگاه بود باعث شد دست بیاندازد پشت سرش و هلش بدهد سمت بین پایش. آنقدر که نه ته ریش بورش را ببیند و نه چشم های آبی اش و فقط آلتش باشد و زبان خیس او. وقتی که آخرین باری که کسی با این ولع سمتش آمده بود را یادش نمی آمد. که خیلی گذشته بود، آنقدر که حتی جزییات صورت خیس از اشک هنا را  یادش نمی آمد. هنایی که حتی تا پای ملاقات شرعی آمده بود با چشم هایی خیس و لب هایی لرزان توی آغوشش خزیده بود، چسبیده بود به سینه‌اش و گذاشته بود بوی موها و گردنش مستش کند و هق زده بود و لای سینه اش از دست های زن هایی که قبل از آمدن به اتاق تن و بدنش را بازرسی کرده بودند نالیده بود. از سایش مشمئز کننده دستکش پلاستیکی به پوستش و بازکردن پاهایش جلوی صورت زن و دستی که بین پاهایش را کاویده بود. حالش از خودش بهم خورده بود. از اینکه زنش را به این حقارت کشانده. سعی کرده بود با در آغوش کشیدن و بوسه های پی در پی به سر و صورتش ارامش کند. بوسه هایی که هر یک با ببخشید همراه می شد. ببخشید دهم یا یازدهم بود که قبل از اینکه لب بردارد از لبش هنا دل به دلش داده بود و لب پایینش را به دهان گرفته بود. لب هایش که طعم شور خون و اشک داشت را با ولع بوسیده بود و با همان بوسه خون به تنش برگشته بود و با سرعتی کنترل نشدنی توی تنش دویدن گرفته بود. لب هایشان درهم پیچیده بود. هنا بوسیده بود بی اینکه نگاهش کند. بوسیده شده بود بی اینکه نگاهش کند. لب سرانده بود روی چانه و گردن بلندش با ولعی اغراق شده طوری مکیده بود گلو و گردن و بناگوشش را طوری که ردش روی پوست سفید و نازک هنا باقی بماند. هنا اما صدای ناله هایش را خفه می کرد و قبل از این که شالی را که از روی شانه‌اش برداشته بود روی زمین پرت کند، آن را از دستش کشیده بود و بعد از گفتن کثیفه نگاه دزدیده بود و از روی پایش برخاسته بود. حوله سفید رنگی را که روی میز گذاشته بودند باز کرده بود و خودش تک تک لباس هایش را از تن در آورده و تا کرده و روی حوله گذاشته بود. از ذهنش گذشت نکند هنا درباره‌ی او و تنش هم همین طور فکر می کند نکند با اکراه به آغوشش بیاید و یواشکی زیر بغلش را بو کشیده بود مبادا بوی عرق بدهد. به زحمت خیالاتش را پس زده بود و نگاهش را به تن و بدن عریان هنا در مقابلش دوخته بود. ملافه سفید را از روی طاقچه برداشت و بازش کرده و با شیطنت پارچه را مقابل خودش گرفته بود. درست از زیر شانه و پایین ترقوه تا مچ پای باریکش. او خندیده بود و هنا با شیطنت نگاهش کرده و ملافه را دور تنش پیچیده بود. با حظ خیره شده بود به طرح بدنش زیر آن ملافه نازک سفید. به گردی سینه های درشتش، به انحنای کمر باریک و لگن برآمده اش. هنا باز همه حواسش را دزدیده بود و خون با سرعت برگشته بود توی آلتش.
زیر لب صدایش کرده بود و هنا به نرمی و آهستگی سمتش آمده و در مقابلش نشسته بود.
نگاه چشم های خیسش را که بی آرایش همیشه روشن تر شده بود را تا صورتش کشیده و اشکش چکیده بود. قطره ی اشک را روی لب نرسیده به چانه اش گیر انداخته بود. لب به لبش چسبانده بود و لب هایش را مکیده بود. زبانش را سر داده بود توی دهن کوچک هنا و به زبانش رسانده بود. بی اینکه حتی پلک بزند لب و زبانش را مکیده بود. نخواست حتی برای یک لحظه تصویر هنا از زیر نگاهش در برود. دلش ناله های لعنتی هنا را می خواست. جیغ و التماس هایش را اما فکر به مامور قرمساق پشت در مانعش شده بود. سیر که بوسیده بودش نیازی به تعلل نداشت اما خواسته بود هنا، هر چه تا رسیدن به این اتاق لعنتی کشیده را فراموش کند. لب پایینش را آرام گزیده بود و بعد چانه ی کوچکش را. خط گونه تا گوشش را با بوسه رفته بود. پوست نازک زیر چانه اش، گلو و گردن سفیدش را. گوشش را به دهان گرفته بود و با زبانش روی لبه‌ی باریک گوشش رقصیده بود. ضعف هنا همین بود کافی بود کمی نرمه‌ی گوشش را بمکد و اجازه بدهد صدای نفس هایش توی گوشش بنشیند بلافاصله عین موم نرم توی مشتش بود‌. دست زیر چانه‌اش گذاشته بود و سرش را بلند کرده بود. زل زده بود توی چشم های درشتش و انگشت شست‌اش را روی لبش کشیده بود. نوک ناخنش را روی لب های نیمه باز و پوسته پوسته اش کشیده و انگشتش را هل داده بود توی دهنش. هنا از خداخواسته چشم هایی که مدام از او می دزدید را بسته بود و انگشتش را نرم مکیده بود. بعد از چند ثانیه انگشت اشاره اش را هم اضافه کرده بود و باز زبان گرم و خیس هنا دور انگشت هایش چرخیده بود.
آرام اما با تحکم گفته بود بلند شو و هنا عین مسخ شده ها بلند شده بود.
-ملافه رو بنداز رو تخت.
هنا باز اطاعت کرده بود. ملافه را از روی زمین برداشته و با شتاب روی تخت پهن کرده بود.
در همان حال که روی ملافه خم شده بود و یک دستش را تکیه‌گاه بدنش کرده بود تا روتختی را صاف کند دست برده بود لای پاهایش و انگشتش را که هنوز از آب دهان هنا خیس بود سرانده بود توی واژنش. هنا ملافه را چنگ زده و زانوهایش خم شده بود. انگشتان بلند کشیده اش را سانت به سانت فرو کرده و هنا عاقبت نتوانسته بود در برابر انگشتان کاوشگری که مرتب تا عمق تنش می رفت و بر می‌گشت، عقب و جلو می شد، مقاومت کند و به شکم روی تخت افتاده بود. با اینکه همیشه از کس لیسی بدش می آمد و به یاد نداشت به جز یکی دوبار آن هم اوایل ازدواج و برداشتن سد معبرش لب به پایین تنه هنا رسانده باشد بدون اینکه انگشتش را بیرون بکشد شروع به زبان زدن کناره‌های داخلی ران هنا کرده و آرام آرم جلوتر رفته بود. مزه‌ی بدی نداشت اما او هیچ وقت از انجام دادنش خوشش نیامده بود ولی حالا که با هر مکشش، هنا دندان هایش را کف دست راستش فشار می داد احساس قدرت و چیرگی عجیبی گرفته بود، از فکر اینکه هنوز و در همچین شرایطی توانایی بی قرار کردن زنش را دارد.
هنا مثل مار به خودش می پیچید و او که انگشتهایش را از سوراخ واژن بیرون کشیده بود با بینی و زبانش بدون نوبت و عجله به قشر خیس بین پاهای هنا نوک میزد.
انگشت های هنا از فشار سر پنجه هایش به ملافه سفید شده بود و در حالی که کمرش مثل ماهی تاب می خورد و با حرکات زبان او بالا و پایین میشد ارضا شده بود و او بدون این که امان بدهد تا هنا نفسی تازه کند با یک دست شانه‌ی هنا را گرفته و بالا تنه اش را به ملحفه سفید چسبانده بود و با دست دیگر آلت شق شده اش را وارد مهبل هنا کرده بود و هنا گرم و پذیرنده تا میلیمتر آخر التش را پذیرفته بود. چند ثانیه مکث کرده بود تا خوب گرمی و رطوبت واژنش را احساس کند. حظِ لعنتی‌‌ای که میبرد از این لمس بی واسطه. عاقبت هنا به حرف آمده بود اما درست قبل از آنکه نام‌ش کامل از دهان هنا خارج شود آلتش را تا ختنه‌گاه بیرون کشیده بود و باز خودش را به او فشرده بود. دوباره و دوباره. خوب می دانست که خیلی نمی تواند در مقابل آن حجم از لذت مقاومت کند. تمام تنش نبض بود و بین هر رفت و برگشت کمی مکث میکرد. تمام خون تنش توی رگ شقیقه‌اش می کوفت اما توی ذهنش حتی تا آنجا پیش رفته بود که اگر همزمان ارضا شوند میتواند بگوید به موقع عقب کشیده و نیمی از منی‌اش را توی رحمش خالی کند. شاید هنا حرفش را باور میکرد. با آن وضع قاعدگی نامنظم و همیشه آشفته‌اش تا می‌آمد بفهمد چه شده، کار از کار گذشته بود. بچه ماندنش را تضمین میکرد نمیکرد؟ آن وقت پایش گیر بود. نبود؟ بچه عین بندی آن دو را تا به ابد به هم وصل میکرد؟ مگر صدبار مادرش نگفته بود اگر بخاطر او و لیلا نبود آن زندگی سگی کنار پدرش را تحمل نمی کرد!
صدای مادرش، تصویر تن کبود از کتکش مدام توی مغزش میلولید و قطره های عرق از شقیقه اش روی کمر هنا می غلتید. یک دستش را از زیر هنا رد و به بین پاهایش رسانده و حین ور رفتن با چوچولی هنا مو و گوش گردنش را بوسیده و در جواب تک تک آه و ناله هایش جان خرج کرده بود. تن های خیس و لزج‌شان مثل دانه های بافتنی بهم گره خورده بود. حتی مجال نفس گرفتن به هنا نداده بود.
نوک ناخن های دست چپش کمر و شانه های هنا را رج زده و تنش را دور میزد و به سمت نوک پستان هایش می رفت. با نوک ناخن هایش بیشگون های ریزی از سینه و نوک پستان هایش گرفته بود.
از انقباضات ریتمیک رحمش حس کرده بود هنا کم کم دارد به آن لحظه‌ی موعود که همیشه از رساندنش به آن غرق حس رضایت می شد، نزدیک می شود و آخرین ضرباتش را به او وارد کرده بود.
مردمک های بی نگاه و لرزان هنا به زیر پلک هاش برگشته بود و حالا آلت در حال انفجارش مثل ماهی توی هنا لیز میخورد. شمارش معکوسش را شروع کرده بود. یک دو سه و بعد آلتش را بیرون کشیده و باقی مانده منی اش را روی پاها و شکم هنا ریخته بود.
هنا اما بچه اش نشده بود. نه آن بار و نه یکی دو دفعه بعدی که پیشش آمده بود. شاید قرص می خورد شاید هم نه. حالا اهمیتی نداشت ولی آن زمان تمام تلاشش را کرده بود. حتی فکر کرده بود اگر پاهای هنا را بالا بگیرد و بالش بگذازد زیر کمرش راحت تر می‌تواند به ته و توی رحمش نفوذ کند اما نکرده بود. هنا یک سالی پایش مانده بود و بعد بی اینکه حتی به او بگوید آخرین بار است آمده بود و بوسیده بود و بوسه گرفته بود، تن داده و تن گرفته بودش و برای همیشه رفته بود.
بعد از آن فقط مقعد پیش رویش دیده بود.
تنوع توی زندان بالا بود اما عرضه کمتر از تقاضا بود. و او نمی خواست درد و بیماری های مقاربتی را هم به مدت حبسش اضافه کند.
هر روز که از حبسش گذشت بیشتر شور و شوق رهایی و زنده‌گی در او میمرد و در خلایی عمیق فرو می رفت. بودنش حالا یک امر سهوی و از سر عادت بود. تنها شباهتش با زنده ها در این بود که گاها از سر ناچاری و با بی رغبتی راه می رفت، می نشست و پا می شد و می خوابید.
و حالا نوری که نه سیم خاردار و نه میله های موازی رجش زده باشد از پس این در باز رو به آزادی چشم هایش را میزد.

نوشته: هستی


👍 4
👎 6
18601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

893552
2022-09-04 02:53:40 +0430 +0430

این برچسب گی اون بالا چیکار میکنه
داستان عالی بود پیشنهاد میشه

0 ❤️

893573
2022-09-04 05:34:12 +0430 +0430

من اگه حوصله داشتم متن به این بلندی بخونم تا الان دکتر شده بودم

4 ❤️

893663
2022-09-04 23:18:39 +0430 +0430

عاااالی بود. درود بر شما.

0 ❤️

893718
2022-09-05 03:58:32 +0430 +0430

قصه تلخ جدایی وعشق باروایتی زیبا ممنون ازشما لذت بردم

0 ❤️

893793
2022-09-05 15:04:37 +0430 +0430

عالی👏👏👏
دردناک
درام
بنظرم برچسب گی خیلی به متن داستان نمیخوره
در کل وجود چنین داستانهای داخل سایت ادمو مشتاق و امیدوار میکنه
ضمن از اهستگی و بدور از خشونت سکس هم لذت بردم

0 ❤️