تا بیکرانه دوردست...

1393/02/04

*این داستان فقط جهت تخلیه روحی خودم نوشته شده.
وشاید کمکی به دوستانی باشه که راه اشتباه من را تکرار نکنند.
*بطور حتم نظر شما دوستان در چگونگی نوشتار داستان ،در داستان های بعدی کمکم میکند.
*لطفا در مورد داستان پیش داوری نکنید(به حرص ار شربتی خوردم مگیر از من که بد کردم).

انگار نوشتن کمی از حباب های احاطه شده اطراف مغزم را میترکاند و کمی به مغزم فرصت تنفس میدهد، بقول سینوهه (پزشک فرعون مصر باستان) من این داستان را برای راضی کردن خودم مینویسم آنقدر در زتدگی زجر کشیده ام که از همه چیز حتی از امیدواری سیرم . حتی رایحه ها هم یادآور زندگی زجرآورم هستند ،اینگار این رایحه ها حامل خاطره هستند،که قصد محو شدن هم ندارند، ادکلن هاوایی :مهندس میکانیک /هاواک :مرد بازاری/افوریا :دانشجو… باید در حسرت خرید یه ادکلن بدون استرس بمونم با بو کردن هر کدوم از این رایحه ها افکار گذشته چنان حمله ای به وجودم میکنند که اسکندر مقدونی به تخت جمشید نکرد . انگار فراموش کردم که تو مغازه ادکلن فروشی هستم
با گفتن عطر فروش “خانم پسندیدید” به خودم میام پول حساب میکنم و از مغازه بیرون میام همینطور که از پاساژ بیرون میام مردم رو نگاه میکنم که از کنار هم رد میشن از بعضی از نگاه ها میشه فکرا رو خوند و دوباره سوال مسخره
”چی میشد اگه من جای اینها بودم"
میاد به ذهنم احتمالا این سوال متقابلا به ذهن این مردم هم میاد.
با خودم میگم من چه کاری داشتم که اومدم بازار، بقول ما جوونای این نسل “قفل کردم” وای دوباره باید به جنگ ذهنم برم تا شاید بتونم شکستش بدم و یادم بیاد که چیکار داشتم،
اها… واسه خرید الان اینجا هستم
تو راه لیست خرید چک میکنم که چیزی را فراموش نکنم که وقتی به خونه میرسم، به ذهن و حافطه ام توهین نکنم ،بعضی وقتا که چیزی رو فراموش میکنم مثل کتک زدن یه نامادری شرور به فرزندش ،حافظه ام رو کتک کاری میکنم.
دیگه دوس ندارم وقتمو تو خیابون تلف کنم یه تاکسی میگیرم تو راه همش به گذشته فکر میکنم دچار وسواس ذهنی شده ام، ذهنم مثل مار های روی دوش زهاک شده که اگه بهش غم وغصه ندم از پای درم میاره. به خودم میگم میشه یه روزی کاوه آهنگر بیاد و نجاتم بده
.با گفتن راننده: خانم چپ یا راست به خودم میام
آقا چپ لطفا
به خودم زیر لب میگم مثل سرنوشتم .
بالا خره این مسیر 45دقیقه ای واسم خیلی زود تموم شد انگار میشه نظرییه نسبت انیشتین رو ثابت کرد. وقتی میخای زمان زود بگزره مثل اینگه خالق زمان چوبش را لای چرخدنده های ساعت هستی میکنه و زمان رو نگه میداره ولی وقتی داری از زندگی لذت میبری هر چند که نبردم ، چرخ دنده ها ی ساعت مثل پره های آسیابی که در مسیر تند آب قرار گرفته به سرعت حرکت میکنه.
در حیاط که باز میکنم و تو راهرو طولانی باعجله به سمت اتاق میرم ،بی خود دلشوره دارم،که با صدا جوجه اردک های توی حوض حواسم پرت میشه،اه ه… بازم فراموش کردم به این زبان بسته ها غذا بدم ،قشنگ و دوست داشتنی هستند،یه کم آروم میشم، این انصافه که همدم تنهایی من این گل ها ،درخت ها و جوجه اردک ها و مرغ و خروس هاست که درست و حسابی بهشون نمیرسم و در ضمن این ها امانت هم هستند.
خریدا رو تو قفسه جای میدم ، تا چای دم بیاد لباسام رو عوض میکنم و یه نخ ازسهمیه سیگارم رو که خوشبختانه روزی فقط سه نخ شده روشن میکنم چند کام رو میکشم که بازم فکر و غصه هام مثل حمله سواران نادر شاه افشار به هند، به بت خانه دلم هجوم اوردن و زمانی سوزش شمشیر سواران رو حس کردم که آتیش سیگارم به دستم رسید و دوباره به خودم اومدم و چای سردم رو نوشیدم و شروع به نوشتن میکنم.

از شدت استرس ماهیچه هام مثل قلبم دل میزنه، نازنین میگه :عزیزم اگه بخای از الان با خودت اینطور رفتار کنی باید جور مشتری هات رو خودم بکشم بعد میزنه زیر خنده.
تا بحال کسی بجز امیر بهم دست نزده بود دیگه برام مهم نبود ویا اینطور وا نمود میکردم. نازنین بوسم میکنه میفرستتم تو اتاق، مثل جوجه ای که قراره شکار بشم میرم رو تخت میشینم و مننظر میشم تا شکارچی با آرواره ی شهوتش شکارم کنه، فکرم به اینکه بعد از تسلیم شدن به این تصاحبگر چه حالی بهم دست میده سوق داده شد که ناگهان در باز شد و قلبم چنان از جایش کنده شد که در جست و جویش در اعماق وجودم سر در گم شدم و زمانی پیدایش کردم که تصاحبگر تنم بهم دست زد و به خودم اومدم
باید خودم رو تسلیمش میکردم راهی دیگر نداشتم .
"ایستادن سخت بود و برگشتن محال "
باحرص و ولع شروع به خوردن سینه هام کرد ولی من بجای حرارت، جراحت به روحم وارد میشد چنان با عجله میخورد که انگار دنیا میخاد به آخر برسه و وقت نداره
نه عشق بازی در کار بود، نه تحریکی ،نه عشقی در کار بود، نه علاقه ای ،به سفارش نازنین مجبور بودم ناله کنم ، ناله ای که نه از تحریک و ارضا شدن ، بلکه از اجبار
تنم رو به دستش دادم و روحم روبه بیرون از اتاق فرستادم
اه ه ه چه سینه هایی تو دهن آب میشه
وای چه بدنی داری
وای باید قول بدی سری بعد بیای خونم
اووووم دیگه طاقت ندارم زود باش که مردم
این سگ شهوانی چنان با ولع بدنم رو میخورد که انگار رهایی ازش میسر نبود
به سفارش نازنین سریع چک کردم ببینم کاندوم گذاشته یا نه
غرورم آنجا لگد مال شد که کارش را با اندام جنسی ام شروع کرد،(منیکه تو سکسام بلند بلند اسم اندام جنسیم رو می اوردم الآن روم نمیشه تو داستان اسمش رو بیارم،بهتره بگم واژنم) نمیدونم واژن علاوه بر اینکه یکی ازکاراش سکس هست یه جورایی ،آبرو ،وجدان یا شاید هم غرورت هم هست(شاید زن ها بهتر درک کنند یا شاید من اینجور فکر میکنم)،
چون وقتی یکی بجز شوهر یا نامزدت باهات سکس میکنه تا وقتی که به واژنت دست نزده هنوز مغلوب نشدی یا بهتره بگم عذاب وجدانش کمتره

با هر تکان دادن او یه خاطرات گذشته از جلو چشمانم میگذشت و غم انگیز تر از همه اینکه؛ همراه همیشگیت ،گریه هم اجازه نداره کنارت باشه و صورتت روهم نوازش کنه
اه اه اه چقدر گرمی
وای چه بدنی داری وای مردم وای مال خودمی
فقط صدای حرکت وحشیانه اش تو اتاق پیچیده بود
آه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
با خداحافطی کردنش دوباره در جست و جوی روحم که پشت در گذاشتمش رفتم دیگه نمی تونستم بشناسمش دیگه میترا قبلی در کار نبود، زخمی بود، نمی تونست راه بره، پشتش خم بود،بله درست حدس زده بودم دیگه میترا همیشگی نبودم
با صدای نازنین به زحمت روحم به جسمم بازگشت
تازنین :چیکار کردی ناقلا ،کار اولت خوب بود؟مثل اینکه پسره بد جوری راضی بود، مشتری هامو نپرونی ها دختر!
صوتم رو برگردوند،دید چشمام از اشک پر شده، بعد بوسم کرد و بهم دل داری داد وشب شام دعوتم کرد بیرون.
تو ماشین نازنین همش به گذشته ام فکر میردم ،و جمله چی میشد من اون کار میکردم ،چی میشد من نمیدیدمش، چی میشد از اونجا رد نمیشدم و هزارتا چی میشد اگه…
همش خیال واهی ،
که با صدای نازنین :خانم رستوران بیارم تو ماشین،تعارف نکنیا ، به خودم اومدم بهش گفتم می بخشید اصلا حواسم نبود
نازنین هم گفت دلبندم حواسم بهت هست بیا که کلی حرف باهات دارم ،یه بوسم کرد باهم پیاده شدیم
یه کم از بوس کردنش شوکه شدم ولی بوسش بهم دل گرمی داد ،با خودم گفتم ببین یه بوس هست که آدمو دل گرم میکنه ،یکی دیگه زجر،یه بوس هست که پر از آرامش وعاطفه هست دیگری اجبار ویکطرفه.
بقول مادرم انگار گلی که خدا واسه ساختن نازنین استفاده کرده شرین بوده.
بعضی آدما هستن که به دل می شینن،همیشه هم به قیافه بستگی نداره ،دو خواهر یا دو برادر دوقلو هم در نظر بگیریم همیشه حرف یکیشون بیشتر خریدار داره، بیشتر دوسش دارن،از همون بچگی دوست داشتنی هستن ،و بعضیا هستن که حتی در حقت هم بدی کنن بازم ته دلت دوسشون داری،اما بعضی ها هم دوستت دارن ،در حقت خوبی میکنن ،آدم خوبی هستن ولی صد حیف که انگار نه انگار…

و این هم همیشه یکی از سوال هایی هست که تو انباری ذهنم افتاده که دوس دارم از شخص خدا بپرسم،چرا از یک نوع خاک استفاده نمی کنی ؟
خدایا ،اینکه دیگه دست خودشون نیست …
وارد رستوران شدیم جای آرومی به نظر میرسید،نازنین با اونجا آشنا بود رفتیم نشستیم ،دو تا قهوه سفارش داد، گفت شام رو یه کم دیر تر میخوریم ،گرسنه که نیستی؟
نه!
یه آهنگ ملایم موسقی سنتی پخش میشد ،هنوز سکوت بین من و نازنین حاکم بود،که نازنین گفت انگار از قبل یه جایی دیدمت،بهش گفتم اینکه چیز بعیدی نیست
که گفت نه ،هیچ جا ندیدمت ،ولی یه وقتایی هست که قصد مسافرت به یه شهر دوست داشتنی میکنی ،تو راه که داری میری تو ذهنت شهر رو تصور میکنی،خیابوناش،کوچه ها،بازار،جاهای دیدنی شهر و …
وقتی به شهر میرسی می بینی که حدست که درست از آب در اومده هیچ ،انگار هزار ساله که تو شهر زندگی کردی و هیچ چیز واست غریبه نیست و احساس راحتی میکنی و تو حکم اون شهر برام داری انگار از قبل میشناسمت و واسه همین هم هست که الآن اینجا هستیم.
یه کم بغض کرده بودم که نمیدونم ناشی از صحبت کردن نازنین بود یا از سرنوشتم یا از آهنگ سنتی که پخش میشد بود،
پیش خدمت سر رسید،آدم با شخصیتی به نظر می رسید، اشک تو چشمام دید ،منم بخاطر اینکه ضایع نشم گفتم چه آهنگ غم انگیز ولی در عین حال بسیار قشنگ ،که گفت اسم آهنگ بغض هست کار استاد بهداد بابایی
غذا رو گذاشت و رفت که به مشتری های دیگه برسه.
من و نازنین ترجیح دادیم ادامه حرفامون رو بعدا از خوردن غذا بزنیم.

من بی می ناب زیستن نتوانم/بی باده کشیده بار تن نتوانم
من بنده ان دمم که ساقی گوید/یک جام دگر بگیر و من نتوانم

ادامه دارد…

نوشته:‌ کج دار و مریز


👍 0
👎 0
17570 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

416916
2014-04-25 02:18:28 +0430 +0430
NA

تشبیهاتت ثقیل و نچسب بود، اما در کل بد نبود. نا امید نباش… :D

(ضمناً کاوه آهنگر مردمو نجات داد، نه ضحاک یا مارای روی دوششو…) :)

0 ❤️