“چقد آشنا بود…
تو یه فضای تیره و تار یه دخترو میدیدم که داشت بهش تجاوز میشد. هیچ تقلایی نمیکرد و چشماشو بسته بود، هر چی بهش نزدیک تر میشدم تصویرش واضح تر میشد. روی رگ هاش…روی رگ هاش خون بود؟
هر چی تصویرش واضح تر میشد سفیدی چهرش بیشتر خودنمایی میکرد، یه سفیدیِ تاریک…حرکت بدنش در اثر ضربه های متجاوز بیشتر میشد. یه لباس قرمز رنگ مجلسی پوشیده بود با طرح های نقره ای که خون قسمتاییشو بد رنگ کرده بود.
هر چی تصویرش واضح تر میشد قسمت های بیشتری از متجاوز رو میدیدم اما تصویر دختر به طرز عجیبی تار بود. لب های دختر حرکت کرد، اول فکر میکردم برای تکون های بی وقفه متجاوزه ولی وقتی دوباره لب هاش باز و بسته شد فهمیدم میخواد چیزی بگه. سرمو بردم به سمتش تا ببینم چی میگه که یهو چشماشو باز کرد. از ترس سریع به عقب پریدم که باعث شد بیوفتم، قلبم محکم به سینم میکوبید. چشماش به حدی باز بودن که فکر میکردم همین الانه که از حدقه در بیان. با همون ترسی که تو وجودم بود بلند شدم و با احتیاط دوباره رفتم سمتش. لب هاش تکون میخورد ولی صداشو نمیشنیدم.
رفتم نزدیک تر…
گوشمو رسوندم به لباش، هیچ هوایی از دماغ و دهنش خارج یا وارد نمیشد. آروم گفت: تو منو کشتی!!!
هر بار این جمله رو با صدای بلندتر تکرار میکرد. ازش فاصله گرفتم و به متجاوز نگاه کردم، هر چی تصویرش واضح تر میشد قلبم بیشتر درد میگرفت.
خودمو میدیدم! متجاوز من بودم…”
از خواب پریدم، با یه دَمِ عمیق هر لحظه ریه هام بیشتر با هوا پر میشد. قبل خواب پرده هارو کشیده بودم و اتاق کاملا تاریک بود و ساعت روی میز پنجو چهلو هشت دقیقه رو نشون میداد. از سر و صدا فهمیدم که بارون شدیدی اون بیرون داره جولان میده. یاد خوابم افتادم، همه چی هر ثانیه از خاطرم پاک میشد جز یه جمله…
ینی چی که من کشتشمش؟ هر چی بیشتر فکر میکردم بیشتر به حقیقت این جمله پی میبردم. بغض داشت خفم میکرد، ناخواسته گریم گرفت و سرمو به آغوش بالش سپردم. از یک ماه پیش که خبر مرگشو شنیدم دیگه کنترلی روی خودم حس نمیکردم، خودمو ایستاده میدیدم و بعد چند لحظه فکر، میفهمیدم خیلی وقته که تو این حالتم یا مدت طولانی به یه جا خیره میشدم تا چشمام میسوختن و از اشک خیس میشدن. دیگه تحمل نداشتم؛ رفتم سمت گوشیم که دیدم یه پیام از طرف بهرام دارم، بازش کردم، یه شماره تلفن بود که بهرام زیرش نوشته بود ‘به زور تونستم گیرش بیارم فقط کار احمقانه ای نکن.’
کار احمقانه؟ این دقیقا همون کاریه که میخوام بکنم…
یک ماه قبل
هشت ماه قبل
برای نوشتن از زیبایی هاش چندین و چند صفحه کاغذ نیاز داشتم. چقد تو این لباس قشنگ تر به نظر میومد، اگه امکانش بود میتونستم ساعت ها فقط نگاش کنم…
با ضربه آروم بهرام به پشت گردنم از تماشاش دست کشیدم. با خندیدنش فهمیدم متوجه خط نگاهم شده بود.
زمان حال
شمارشو تو گوشیم سیو کردم و رفتم تو تلگرام و فیلمو واسش فرستادم. همزمان بهش زنگ زدم. معلوم بود از خواب بیدارش کردم، اولش نشناخت ولی بعدِ معرفیم کمی منو یادش اومد. حرفاش پر از تیکه و تمسخر درباره بچه مثبت بودنم بود، فقط بهش گفتم بره تلگرامشو چک کنه و قطع کردم.
بعد چهار یا پنج دقیقه بهم زنگ، دیگه اون صدای گرم و اون حالت حرف زدنو نداشت. دیگه خبری از عرفان سابق نبود.
نوشته: Morshen
از انتقام و کینه و اینا…خیلی میترسم :(
داستان جالب بود…و وحشتناک…لایک ۶ مورشن عزیز ?
هم فضاسازی،هم حس،هم موضوع خیلی جالبی داشت مورشن عزیز،هرچند از مبحث تجاوز حالم به هم میخوره…امیدوارم در اینده بیشر ازت ببینیم،چون قلمت فوق العاده اس…موفق باشی عزیزجان…
طرز نگارشتو دوسداشتم … صریح … روان … جذاب … قلمت غم خاصی داره …دوسش داشتم …
اگر واقعیت بوده باشه، بهترین تصمیمی بود که در پایان ماجرا میتونستی گرفته باشی …
""“غلبه ی شرف به ترس “””… بهترین عنوانیه که میتونم به داستانت بدم
لایک یازدهم
بازم یه داستان که ارزش نظر دادت داشت به نظر من داستان میتونست خیلی از این بیشتر باشه با کمی جزئیات بیشتر فلش بگ به گذشته عالی بود دمت گرم اگه واقعی باشه که متاسفم واگه داستان باشه ادامه بده قلم روانی داری
زاویه دیدِ به داستان، کات کردن صحنه ها و معمایی بودنش، دوست داشتم، آفرین 16
داستان جالبى بعداز اين همه ناداستان ممنونم ارزش بالا بود
چقدر دلم هواى شيوا وداستانهاش روكرده
شيواكجايى
لايك بعدى ازمن
مادو فصل مردم ازاران نوشتیم تازه کلیم طرفدار داشت فصل دومشو نصفه گزاشتن اینجا گفتن تعداد قسمتاش زیاد شده شما پنج فصل نوشتی توقع داری منتشر هم بشه!!! چه خوش خیال…
مساله لایک و طرفدار نیست من قبل از مردم ازاران ده تا کار دیگه هم نوشته بودم حتی دنباله دار هم توشون بود. مساله روال کاری سایته جواب دادن ما رمان و پاورقی منتشر نمی کنیم اگر طرفدارش بودی پس می دونی که نصفه قطع شد یعنی فقط یک فصلو نیم حالا به نظر خودت اگر یک فصلو نیم زیاده پنج فصلو میزارن اینجا منتشر کنی؟
اسم داستانت قشنگ و بجا بود اگه داستانت اقتباسی از یک فیلم نباشه و چکیده ذهن خودت باشه خوب نوشتی هر چند حوادث داستان کمی باورپذیر نیستن
پردازش جزییات و احساساتت و ری اکشن هات جالب بودن
فلاش بک های پلکانی ت و عطف اون به زمان اکنون جالب بود و در کل زنجیره روایی خوبی رو بوجود میاره هر چند میشد بهتر نوشته می شد .
لایک
لايك تقديم شد ، خسته نباشيد و ممنون از قلم خوبتون
Morshen عزيز خيلي از نوشته و داستانت لذت بردم
هم از تكنيك تغيير سكانس ها و خطي نبودنش
هم از قلمت
و از همه مهم تر حرف و پيامي كه به درستي منتقل كردي
دمت گرم
قشنگ بود.چه عذاب وجدانی …خوبه تهش حداقل فهمید با خودش چند چنده…داستان رو قشنگ نوشتی ولی راستش اینجور فلاش بک زدن به یکماه قبل و هشت ماه قبل رو دوست دارم اما درکل خوب بود لایک