خاطرات مامانم ( ۱ )

1401/02/05

اخه من از کجا می دونستم اصلا فکرشم نمیکردم همچین سرنوشتی در انتظارمون هست الان که دارم خاطرات مامان مریم میخوانم خیلی چیزها رو نقل مامان مریم میفهمم که ای کاش زودتر فهمیده بود و الان اینقدر عذاب وجدان نداشتم و اینقدر پسر نالایقی برای مامانم نبودم

مامان مریم صفحه اول دفتر خاطراتش با اون خط زیباش نوشته بود

مینویسم خاطراتم که روزگار از یادم نبرد چه سختی هایی کشیدم و چه درد هایی که تحمل کردم

تو روستایی به دنیا امده بودم که تا زمان نوجوانی که اونجا بودم یکی از مهمترین روستاهای اون زمان بود چه از نظر تولید محصولات مرغوب کشاورزی و دام داری چه از نظر آب و هوا و قرار گرفتن سرراه مسافرین برای استراحت و خستگی  در کردن راه سفر

مامان ماه چهره  برام تعریف کرده بود که بابام هم یکی از همین مسافرهایی بوده که به روستامون امده بوده و با دیدن همدیگه عاشق هم میشن و با هر  بدبختی بوده تونستن رضایت برادرش اکبر رو بگیرن که اجازه ازدواجشون بده
هیچ وقت بابام ندیدم حتی عکسی هم ازش ندارم  بدونم بابام چه شکلی بوده هرچند مامان میگه خوشکلی تو به بابات رفته قبل از اینکه معتاد بشه و داداش اکبرم چون داماد معتاد نمی‌خواسته و دوست نداشت بگن داماد کدخدا معتاد هست از روستا بیرونش میکنه و میگه تا اعتیادت نزاری کنار حق نداری برگردی که بابا هم هیچ وقت برنگشته به روستا و هیچ کس خبری دیگه ای ازش نداره

از وقتی یادمه دایی اکبر بخاطر انتخاب مامانم که شوهرش معتاد بود مدام سرکفت به مامانم میزد و مدام مامانم تحقیر میکرد که خدا مرگت بده که آبرو من کدخدا روستا را بردی
مامان ماه چهره هم چون جایی نداشتیم که زندگی کنیم و خرجمون دایی اکبر میداد همیشه در برابر توهین ها و تحقیرهای  دایی اکبر سرش پایین می انداخت و اشک می ریخت و هرکاری دایی اکبر میگفت انجام می داد که حداقل کمتر تحقیرمون کنه و بهمون سرکوفت بزنه
شب ها اینقدر مامانم از کار خونه و کار تو زمین کشاورزی خسته بود که از حال میرفت ولی بازم راضی بود 
اما هربار که دایی اکبر به مامان ماه چهره میگفت خان  از شهر امده باید بری خونه  خان روستا کاراشون کنی نمیدونم چرا اینقدر مامان ناراحت می شد و کلی التماس دایی اکبر میکرد که نفرستش خونه خان

سنم کم بود از هیچی خبر نداشتم فکر میکردم خان روستا دایی اکبر را کدخدا روستا کرده بود که در نبودش مراقب املاکش باشه و دایی اکبر هم بخاطر اینکه اون رو کدخدا کرده همه کار براش میکنه و به درخواست خان مامانم رو مجبور میکنه بره خونه خان
بعد از چند روز که  خان به شهر بر می گشت  مامانم اجازه داشت برگرده خونه و تا چند روز از لحاظ روحی و جسمی حالش بد بود
هرچی از مامانم نقل خونه خان می پرسیدم و چرا دوست نداره بره خونه خان هیچ وقت مامان ماه چهره برام نگفت چرا از رفتن  به خونه خان با اینکه اینقدر خونه بزرگ و قشنگ با خوشمزه ترین غذاها داره و همه اهالی آرزو دارن اجازه داشتن وارد خونه خان بشن چرا مامانی اینقدر ناراحت میشه از رفتن به خونه خان
هردفعه میگفتم مامانی من و تمام زن های روستا که تابحال خونه خان نرفتیم آرزومون هست بریم خونه خان بعد تو چرا از رفتن خونه خان اینجوری گریه میکنی اه میکشی
که در جوابم مامان ماه چهره با عصبانیت میگفت دختر نفهمه من دعا کن که هیچ وقتم پات تو خونه خان باز نشه و نفهمی چرا دوست ندارم برم خانه خان ولی هرچی اصرار میکردم دیگه حرفی نمیزد که چرا و چی تو خونه خان هست که نباید من بدونم ؟
هروقت زیاد اصرار میکردم مامان   اینقدر عصبانی میشد و کلی خودش و من نفرین می کرد  و میگفت خدا لعنت کنه دایی اکبرت که پای منو تو خونه خان باز کرد

۱۴ سالم شده بودم و اندام بدنم سینه و باسنم بزرگ  شده بود و بیشتر از سنم به نظر میومد هروقت دایی اکبر خونه بود دور از چشم مامان ماه چهره به هر بهونه دستش رو به سینه و کونم میمالید اون زمانم خیلی متوجه کارش نبودم و نمیفهمیدم چرا اینکارو میکنه فکر میکردم همش اتفاقی هست و بخاطر همین حرفی به مامانم نمیزدم  یا کاری یا مخالفتی نمیکردم
فکر کنم  بخاطر همین باعث شد دایی اکبر دیگه راحتر و خیلی واضع تو هر فرصتی که پیش میومد بغلم کنه و قربون صدقم میرفت و منو به خودش میمالید فکر میکردم این کارش از روی محبت و دوست داشتنش هست
روزهایی که مامان ماه چهره رو میفرستاد خونه خان  برام لباس های خوشکل و لختی میاورد و میگفت چون دختر خوشکل و خوبی هستی از دوستای شهریم برات لباس های که تو شهر خانم خوشکل ها میپوشن و باهاش میرقصن قرض گرفتم تا تو هم بپوشی و برقصی برای دایی جونت که مثل اون خانم های شهری زیباتر بشی و رقص یاد بگیری
منم که از همه جا  بی خبر بودم و با پوشیدن اون لباس های زیبا کلی خوشحال میشدم و ذوق میکردم و سعی میکردم بهترین رقص رو برای دایی اکبر انجام بدم تا بازم برام لباس های خوشکل و خواراکی  های خوشمزه بگیره
بخاطر لباس ها و خوراکی هایی که دایی اکبر برام میاورد عاشق دایی اکبر شده بودم که منو در نبود مامانم خوشحال می کرد

این دفعه که دایی اکبر مامان ماه چهره رو باز با گریه فرستاده بود خونه خان
صدام کرد  عزیز دایی بیا ببین امروز برات چه لباس قشنگی اوردم این لباس رو فقط شاهزاده خانم ها میتونن بپوشن و تو هم شاهزاده خانم دایی هستی پس برای تو  قرض گرفتم بیا بگیر زودتر بپوش ببین چه خوشکل تر میشی
ی لباس دامن حریر آبی رنگ با گل های زرد برجسته که با دیدنش گل از گلم شگفت و سری رفتم دایی رو بوس کردم و لباس ازش گرفتم خواستم برم پشت پرده لباسم عوض کنم که دایی اکبر گفت کجا میری عروسک دایی همینجا لباست عوض کن
گفتم اخه دایی جون زشت هست روم نمیشه جلو شما لباسم در بیارم
دایی اکبر اخم کرد و گفت من دایی تو هستم نباید از من خجالت بکشی من حتی با تو محرم هستم بعدم اینجا که کسی نیست من هستم و تو به مامانتم نمیخواد چیزی بگی که دعوات کنه اگر دختر حرف گوش کنی باشی این لباس خوشکل میخرم که مال خود خودت باشه و هروقت دوست داشتی بپوشی و شاهزاده خانم بشی فقط باید ی جایی قایمش کنی هروقت مامانت خونه نبود برای دایی بپوشی که اگر  مامانت ببینه حسودی میکنه که چرا برای اون نخریدم و الکی به تو هم گیر میده این لباس نازک و کوتاه هست و نمی زاره دیگه بپوشی

نمیدونستم باید چیکار کنم که دایی اکبر خودش امد سمتم و گفت اشکال نداره خودم کمکت میکنم لباست در میارم تا خجالتم از بین بره
اولین بار بود جلو دایی تا این حد لخت بودم فقط شورت پام بود سرخ شده بودم و داشتم از خجالت آب میشدم دایی گرفت منو تو بغلش و ی بوس به لبام زد و داشت با دستاش سینم نوازش میکرد ی حس عجیب داشتم که تا اون روز اصلا تجربش نکرده بودم حس لذت داشتم هم حس اینکه دارم کار زشت و بدی انجام میدم
دستام از خجالت گذاشته بودم رو صورتم دایی دستم رو از رو صورتم برداشت و گذاشت رو شلوار خودش که حسابی کیرش باد کرده بود و داشت تو شلوار گشادش خودنمایی میکرد
دایی اکبر شلوارش کشید پایین و کیرش در اورد  وقتی  کیرش دیدم یاد کیر خر خان افتادم که هدیه داده بود به دایی اکبر
دیگه از  اون حس  لذت خبری نبود و ترسیده بودم میخواستم از دست دایی فرار کنم ولی دستاش بزرگ و پر قدرت بود و هیچ شانسی در برابرش نداشتم
بهم گفت بمال کیرم که قرار هست تو رو هم آماده کنم دایی جان
با ترس گفتم آماده چی من بدم میاد از کی کی… کیرتون خوشم نمیاد که دایی اکبر اخم کرد و داد زد مثل ی دختر خوب و حرف گوش کن هرکاری گفتم انجام بده و گرنه کاری میکنم که با دستات دیگه هیچ کاری نتونی انجام بدی از ترس دایی با اکراه شروع کردم به مالیدن کیرش که دایی گفت درس اول اینه بتونی اینقدر  خوب بمالی که به اوج  لذت برسم و  ارضا بشم
با یک دست نمیتونستم کلفتی کیر دایی اکبر رو تو دستم جا بدم با دو دستم اینقدر براش مالیدم که نمیدونم چی شد ی اب سفید پاشید از کیرش بیرون رو صورتم و دایی اکبر با دستش زد تو سینم و گفت پاشو برو جلو چشم نمینمت خیلی ترسیده بودم پیش خودم فکر میکردم حتما کار بدی کردم که دایی اینقدر بیحال خوابید زمین و گفت برم جلو چشمش نباشم
سریع لباسم پوشیدم  و چادورم سرم کردم و  از خونه امدم بیرون و رفتم سمت خونه خان شاید اجازه بهم بدن برم داخل خونه و  مامانم پیدا کنم و همه چیزو براش تعریف کنم
(تابحال حتی مامانم اجازه نداده بود نزدیک خانه خان هم بشم فقط از حرفهای خانم های روستا شنیده بودم خانه خان بالای روستا هست و خیلی بزرگ و قشنگ هست)
بلخره به نزدیک ی خانه خیلی شیک و بزرگ رسیدم که نسبت به خانه های کاه گلی و کوچیک که ما توش زندگی میکردیم بیشتر شبیه ی قصر تو قصه ها بود  اینقدر زیبا بود  که محو تماشا شدم که اصلا یادم رفته بود برای چی امده بودم 
رفتم جلوتر که وارد بشم که دو تا مرد هیکلی جلوم گرفتم و با صدای بلندی  گفتن کجا میخوای بری دخترک خیرسر
آب گلوم قوت دادم و با گریه گفتم امدم دنبال مامان ماه چهره که شاید دلشون بسوزه شاید راهم بدن داخل
یکی از مردها داد زد مامان ماه چهره کدام خری هست که اینجا باشه
گفتم اقا مامانم خواهر کدخدا اکبر هست که برای کار کردن قرار بوده بیاد خونه خان مگر اینجا خونه خان نیست
نمیدونم کجای حرفم خنده دار بود که هردو حسابی زدن زیر خنده پس تو دختر اون ضعیفه هستی صبر کن تا اجازه بگیرم ببرمت پیش مامان جونت حتما خان تو رو ببینه با این هیکل و اندام، مامانت پرت میکنه بیرون و تو رو بجاش میاره
(اصلا از حرفشون چیزی نفهمیدم و کلی استرس گرفتم که نکنه بخاطر امدن من به خونه خان برای مامانم بد شده باشه و مامانم را اذیت کنن )
خواستم فرار کنم برگردم که مرد نگهبان  دستم گرفت و گفت کجا مگر نمیخواستی بری پیش مامان جونت نمیخوای بری ببینی مامان جونت اینجا چیکار میکنه یا اصلا بری شاید کمک بخواد کمکش کنی
حسابی ترسیده بودم نمیدونستم چیکار کنم که اون مرد نگهبان دیگه امد و دستم گرفت و گفت بیا ببرمت پیش مامانت
وای باورم نمیشد این خونه هست یا  قصر  چه دیوارهای رنگارنگ با نقاشی های قشنگ با کلی درخت های بلند و ی حوض بزرگ که کلی ماهی داخلش بود (تو دلم گفتم اخه مامانی چرا منو هیچ وقت به این جای قشنگ نیاوردی خیلی بدجنسی) تو همین فکر و خیال و تماشای زیبایی قصر خان بودم که مرد نگهبان هولم داد به سمت ی در اتاق و گفت همینجا ساکت وایمیسی تا برادر خان کارش با مامانت تمام بشه بیاد از اتاق بیرون
میخواستم بپرسم  کارش چی هست که مرد نگهبان رفت چند دقیقه ای گذشت و کسی از اون اتاق قشنگ که به زیبایی با ریسمان و گل های رنگارنگ تزیین شده بود بیرون نیومد و فقط صداهای نامفهومی میشنیدم دیگه نتونستم صبر کنم کنار در ی صندلی چوبی دیدم به هر زحمتی بود صندلی رو کشیدم زیر شیشه در اتاق ببینم داخل اتاق چه خبر هست و ای کاش این کارو هیچ وقت نکرده بودم و چشمم هیچ وقت این صحنه را ندیده بود
مامان ماه چهره لخت چهار دسته تو پا بود و ی مرد لخت که به گفته مرد نگهبان برادر خان بود داشت کیرش را میمالید و میکرد تو کون مامانم و هردفعه صدای ناله مامان بلند میشد و داد میزد تو رو خدا یواش تر که برادر خان از ناله های مامان انگار بیشتر خوشش میومد و محکمتر کیرش میکرد تو کون مامان و چندتا سیلی محکم هم به روی کون مامان ماه چهره میزد و موهای مامان رو گرفت تو دستش و میکشید که داد و اشک  مامان در امده بود برادر خان وحشی شده بود و داشت بی رحمانه مامانم میزد و داد زد بار اخرت باشه وقتی میفرستیم دنبالت بیای جندگی کنی برامون با پای خودت نمیای و ناز میکنی  اگر بشنوم گوه زیادی خوردی و گفتی نمیخوای بیای کاری میکنم که دیگه نتونین نه تو این روستا زندگی کنید نه تو کل این روستاهای اطراف بی آبروت میکنم و بلای سرتون میارم که آرزوی مرگ کنید اینو هم به اون برادر مثلا کدخداتونم گفتم
کل زن های این روستاهای دور و اطراف آرزوشون هست زیر کیر خانواده خان باشن بعد تو ضعیفه ناز میکنی حیف که خان از تو جنده خوشش میاد وگرنه تابحال خودم جوری کرده بودمت که دیگه نتونی راه بری
بعد کیرش از کون مامان در اورد و امد جلو مامان وایساد ی سیلی زد تو گوش مامان که مامان پرت شد زمین و گفت زودباش که مامان همینجور که داشت گریه میکرد گفت چشم آقا و چهار دست و پا رفت  جلو برادر خان و کیرش را کرد تو دهنش و شروع کرد به خوردن کیر برادر خان که بعد چند دقیقه مامان شروع به سرفه کرد و  فکر کنم بالا اورد چون ی چیزی از دهن مامان میریخت بیرون  که برادر خان نشست رو صندلی و از اون کیر بزرگ در کمال تعجب من دیگه خبری نبود و کوچیک شده بود   گفت گمشو بیرون
مامان به سختی بلند شد رفت کنار اتاق لباس هاش برداره بپوشه
گریم گرفته بود دلم خیلی برای مامانم می سوخت و تازه  میفهمیدم چرا مامان هردفعه دایی اکبر بهش میگفت باید بره خونه خان اینقدر ناراحت میشد و گریه میکرد
تو  شوک بودم که الان چیکار کنم که یکدفعه با صدای ی خانم که  ی سینی پر میوه  دستش بود داد زد تو دیگه کی هستی اینجا داری چه غلطی میکنی که هول شدم و خوردم به در اتاق که در باز شد و افتادم تو اتاق خیلی ترسیده بودم که یکدفعه با مامان ماه چهره چشم تو چشم شدم مامانم از دیدن من شوکه شده بود گفت تو دخترم اینجا چیکار میکنی زبونم بند امده بود که صدای برادر خان بلند شد تو کی هستی دخترک فضول اینجا چیکار میکنی  از رو صندلیش بلند شد و  شلاق رو طاقچه  برداشت و امد چندتا شلاق بهم زد که از دردش چشمام سیاهی رفت که مامانم دوید امد  منو تو بغلش گرفت  که شلاق های بعدی به من نخوره
برادر خان عصبانی شد و گفت پاشو گمشو اونور تا این دخترک را ادب کنم که بفهمه پشت در اتاق حرم سرای من نباید چشم  چرونی کنه و بدون اجازه وارد نشه
مامانم افتاد به التماس که ببخشید اقا گوه خورده خودم ادبش میکنم  اصلا هرکاری بگید میکنم التماستون میکنم این دختر نفهمه منو به من ببخشید اینقدر مامانم به پای برادر خان افتاد و التماسش کرد و شلاق خورد که برادر خان دلش به رحم امد و گفت زود از جلو چشمم گورتون کم کنید
مامانم دستم کشید و بلندم کرد لنگ لنگون داشت منو میکشید از اتاق بیرون که دم در نرسیده بودیم که برادر خان داد زد اگر الان نکشتم دخترت بخاطر اینه که بری آمادش کنی و  فردا که برادرم خان بزرگ میاد بیاریش تقدیم خان بزرگ کنی و  تا  فردا خوب آموزش بهش بدی تا بتونه خوب به خانواده خان سرویس بده و جای تو رو بگیره خودت دیگه گشاد و پیر شدی و وقتشه مثل اشغال پرتت کنیم بیرون
اگر فردا نتونه خوب سرویس بده به خان بزرگ قسم  همون موقع میکشمش زیر شلاقم پس خوب همه چیزو یادش بده هرچند جندگی تو خون شما رعیت ها ذاتا هست
گریه مامان بیشتر شد و گفت اقا این دختر هنوز سنش کمه ۱۵ سالشم نشده رحم کنید هرکاری  و هرچند نفری باشید با  خودم بکنید قول میدم صدامم در نیاد
برادر خان گفت خفه شو تا دختر جوانی و خوشکلی مثل این هست تو جنده میخوایم چیکار همین که گفتم الانم تا پشیمون نشدم و الان ندادم جلوی چشمات  نگهبان ها ۱۰ نفری جرش بدن دختر فضولتو  زود گمشو برو برای فردا آمادش کن که خستم میخوام استراحت کنم
از در خونه خان که امدیم بیرون هوا نسبتا تاریک شده بود و مامان هی کتکم میزد و بهم میگفت نفهم چرا امدی اینجا مگر هزار بار نگفته بودم اجازه نداری پاتو حتی سمت خونه خان بزاری حالا چه خاکی تو سرم بریزم چه غلطی کنیم چطور میتونم تو رو هم مثل خودم بدبخت کنم نه نمیتونم و گریه میکرد

هرچی مامان میگفت چرا امدی خونه خان اینقدر ترسیده بودم که جرات نمیکردم بگم دایی اکبر چیکار باهام کرده میترسیدم اگر بگم مامان  برادرت باهام چیکار کرده دق کنه از غصه پس تصمیم گرفتم هیچی نگم ولی استرس خیلی زیادی داشتم و میترسیدم چطور بریم خونه و چطوری با دایی اکبر رو به رو بشم و فردا قراره چه بلایی سرم بیاد تو خانه خان
  به قهوه خانه  رسیده بودیم که ی ماشین جلوش پارک بود مامان گریه اش بند امد گفت خدا یا شکرت خدایا ممنون
گفتم مامان چی شده چرا داری خدا را شکر میکنی

مامان ماه چهره گفت ببین خدا هم نمیخواد زندگی تو هم مثل من نابود بشه و زندگیت به لجن کشیده بشه ببین این ماشین حاج حسن هست که امروز امده روستامون لابد برای خرید گندم که اگر مثل همیشه باشه و شانس باهامون باشه بعد از اینکه نمازه مغرب بخوانه برمیگرده به شهر و تو  باید داخل ماشینش قایم بشی و وقتی مطمن شدی رسیدی به شهر ماجراها رو براش تعریف کن حاج حسن آدم خوب و مومنی هست حتما کمکت میکنه دخترم

گریم میکردم  مامانی من میترسم  نمیتونم تنهات بزارم اصلا تنها چطور برم شهر  اصلا من برم برادر خان تو را میکشه نه من هیجا نمیرم تو رو تنها نمیزارم هرچی میخواد بشه بشه من هیجا نمیرم

مامانم ی سیلی بهم زد و گفت خفه شو و گوش کن من بمیرمم نمیزارم تو هم مثل خودم زندگیت خراب بشه این تنهاترین راه هست دخترم و بغلم کرد و ی دل سیر تو بغل هم گریه کردیم بعد مامان در ماشین حاج حسن را باز کرد و منو فرستاد داخل ماشین و ی گونی انداخت روم و گفت تا مطمن نشدی رسیدی به شهر صدات در نمیاد
حاج حسن بعد نماز امد سوار ماشین شد و حرکت کرد به سمت شهر و منم با یک دل پر غم و غصه و با کلی ترس از یک دنیای ناشناخته که نمیدونستم چه سرنوشتی در انتظارم هست تو ماشین  از خستگی خوابم برد

به اینجای دفتر خاطرات مامان که رسیدم  اشک های منم بخاطر سختی های که مامانم و مادربزرگم کشیده بودن از چشمام ریخت روی برگ دفتر که فکر کنم مامانم وقتی این خاطراتش را می‌نوشته اشک می ریخته که جای اشک هاش روی برگه دفتر  خشک شده بود

ادامه...

دست نوشته Moban

نوشته: موبان دختر آریایی


👍 89
👎 5
286001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

870562
2022-04-25 01:11:53 +0430 +0430

اگر واقعیت باشه پر از درده 🙂

3 ❤️

870564
2022-04-25 01:12:30 +0430 +0430

جالب بود ادامه بده

1 ❤️

870587
2022-04-25 02:14:15 +0430 +0430

ایولا
منتظریم ادامه بده

1 ❤️

870594
2022-04-25 02:38:22 +0430 +0430

سریال پس از باران نبود؟ 😂


870597
2022-04-25 03:26:22 +0430 +0430

زندگی این چند ملیارد نفر رو زمین پر تلخیه و زندگی شماهم جزوی ازهمین تلخی
زندگی مامانت چیزیو درست نمیکنه سعی کن زندگی خودتو خوب بسازی

1 ❤️

870605
2022-04-25 04:10:53 +0430 +0430

ادامه

1 ❤️

870608
2022-04-25 04:31:51 +0430 +0430

وای بازم دختر آریایی اومده. عالی بود

2 ❤️

870611
2022-04-25 04:49:02 +0430 +0430

خوب بود منتظر بعدی میمونم و در اخر کیرم تو کص ننه هرکی ظلم میکنه

2 ❤️

870621
2022-04-25 07:31:54 +0430 +0430

خیلی تلخ بود

1 ❤️

870661
2022-04-25 15:49:32 +0430 +0430

کیییییر تو اسم مامانت خاهر کسده چه ایم کوسشعری انتخاب کردی گوه زدی با داستان نوشتن ننویس

0 ❤️

870664
2022-04-25 16:17:26 +0430 +0430

یه فیلنامه قشنگ از این داستان درمیاد 😁 👍

2 ❤️

870676
2022-04-25 17:48:57 +0430 +0430

کدخدا؟؟؟ مگه دوران قاجاره؟؟؟؟

0 ❤️

870682
2022-04-25 19:33:59 +0430 +0430

حالم به هم خورد

1 ❤️

870684
2022-04-25 19:43:31 +0430 +0430

فقط اون کسکشی که میاد گیر میده به علائم نگارشی 😂

1 ❤️

870705
2022-04-25 23:40:43 +0430 +0430

روای، مامان مریم و ماه چهره.
ادامه…

2 ❤️

870713
2022-04-26 00:19:02 +0430 +0430

در کل خوب بود. راه داره هنوز برا بهتر شدن

1 ❤️

870811
2022-04-26 14:55:00 +0430 +0430

لایک،لایک
در کل نویسنده نبودن دلیل نمیشه ابتدایی ترین علامتهای نگارشی واز داستان حذف کنی که خواندن وتفهیم روند داستان وبرای خواننده تا اندازه ای دشوار کنه ،دوستمونم گفت تلفیقی ازادبیات کتابی ومحاوره ای نگفت چرا کتابی ننوشتی منظور این بود که از یک شیوه نگارش استفاده کن یا کتابی یا عامیانه(محاوره ای)
من که دوست دارم داستان خدارو شکر غلط املایی هم به ندرت دیده میشه وبابت همین که تو این سایت یک گنج کمیاب است باعث لایک سوم براتون میشه
منتظر ادامه داستان هستیم

2 ❤️

870831
2022-04-26 20:49:07 +0430 +0430

دمت گرم ادامه بده

1 ❤️

870836
2022-04-26 21:47:31 +0430 +0430

دوستان چرا وقتی میدونید که این داستان کاملا غیرواقعی است و این خانم میاد پست میذاره و میگه من ته داستانمو براتون چطوری تغییر بدم که خوشتون بیاد؛ باز هم وقت میذارید و این دستان ها رو میخونید. داستان اگر واقعی نباشه و یا خواننده احساس کنه که یک متوهم داستانو نوشته؛ خب مشخصه که هیچ حسی به انسان دست نمیده. این دستان فوق العاده شخمی و بدرد نخور بود. مثل چهار قسمت داستان علی و مامانش

0 ❤️

870841
2022-04-26 22:34:59 +0430 +0430

با آون کس کشها بی هستم که داستانرو میخواند و میان که فوش میدن یا نصیحت میکنند
کیر بابای صدام تو کونت همه میدون خیلیاش دروغه
این ها فانتزیه کونی فانتزی
توی کونی نخون

1 ❤️

870889
2022-04-27 02:10:06 +0430 +0430

کیرم تو 57 ولی هرچیش که کسشر بود ناموسا دمشون گرم که بساط این خان های حرومزاده رو جمع کردن

2 ❤️

871312
2022-04-29 22:44:24 +0430 +0430

داستان عالی بود

1 ❤️

871623
2022-05-01 19:36:38 +0430 +0430

عالی بود

0 ❤️

871784
2022-05-02 17:57:28 +0430 +0430

دوستان حساب کاربری قبلیم غیر فعال شده حساب کاربری جدید درست کردم

1 ❤️

873091
2022-05-09 16:39:47 +0430 +0430

بعنوان داستان کارت خوبه ولی بدلیل اغراق و غیر واقعی نشون دادن جامعه اون زمان کارت بسیار مزخرف و ناشایست هستش

0 ❤️

882183
2022-06-29 11:25:32 +0430 +0430

اول داستان میگی پسر نالایقی بودم بعد میگی سینه و باسنم بزرگ شد؟

0 ❤️

883226
2022-07-05 08:14:21 +0430 +0430

متاسفانه در خیلی از مناطق ایران خان ها و نسخه جدیدشون ژن خوب بودن و هستن که زندگیشون اینطوریه.

0 ❤️

894300
2022-09-08 14:30:56 +0430 +0430

این چیه نوشتی؟گریمون و درآوردی خب

0 ❤️

936833
2023-07-09 08:54:55 +0330 +0330

این چرا ۲ نیست

0 ❤️