داستان عشق ممنوعه من و حسن 💔 (۱)

1401/01/25

به نام زیباترین کلمه ای که در ذهنم جا داره ، به نام عشق❤
سلام به همه دوستان عزیز ❤
در ابتدا بگم این یک داستان عاشقانه پر از فراز و فرود در مورد عشق ممنوعه ی بین دو مرد است🫂 و بیشتر دارای بار عاطفیست تا بار جنسی💞.
و تمامی نام ها و…مستعار است.
از خودم بگم : اسم من پوریاست ، ۲۲ ساله ، بچه روستا ، رنگ پوستم یه جورایی بین سفید و گندمیه ، قدم ۱۷۵ و وزنم ۶۵ ، من بیشتر عمرم ادم نسبتا غیر اجتماعی بودم ، بر عکس الان ، مادرم هم زن منزوی بود و از همون کودکی نگذاشت که من خیلی اجتماعی بشم ، البته دلایل مهم دیگه ای هم وجود داشت ، همیشه تو خونه بودم ، یا پای تلوزیون یا درس یا اینترنت و…، خیلی کم اتفاق می افتاد از خونه بیرون برم ، توی چهار دیواری خونه با کلی فکر و آرزو و… قد می کشیدم و بزرگ میشدم ، در طی این زمان اطلاعاتم در مورد چیز های مختلف زیاد می شد ، در مورد جغرافیا ، سیاست ، دین ، فلسفه ، تاریخ و… ، چیزهای زیادی از تو تلوزیون، کتاب ها ، اینترنت و …یاد می گرفتم و دونه دونه توی قلک مغزم جمع می شد ، مثلا شاید اگه نام و مدل ماشین های تو خیابانون رو که اکثر میدونند یا نام یکی از هم روستایی هام رو که هم محله و فامیلم نبود ازم می پرسیدن ، نمی شناختم و نمی تونستم جوابی بدم ، اما اگه مثلا نام مخترع خوردو یا نام رئیس پارلمان المان یا پایتخت افریقای جنوبی رو ازم می پرسیدن زود جواب میدادم ، میدونم خیلی عجیبه 😂😂😂 …اما خوب این حقیقته زندگی منه…‌.، با دیگران خیلی محتاط رفتار می کردم ، سیاستم این بود که خودم رو ساده و خنگ یا مغرور و عقدی نگیرم و توی دنیای پر از هرج و مرج ادم ها راه خودم رو برم و سعی کنم زندگی خودم رو تو یه گوشه ای اروم پیش ببرم ، من با تمام تلخی ها و شادی های زندگیم بزرگ شدم ، پسر باهوش و درس خونی بودم و خیلی درس میخوندم ، نمرات و معدل و رتبه ام تو کلاس عالی بود ، اما وسطای سال یازدهم ، داییم که خیلی بهش وابسته بودم و دوست اش داشتم تو ۳۶ سالگی تصادف کرد و به رحمت خدا رفت 😔😔🖤🖤…، این اتفاق تاثیر روحی زیادی روم گذاشت ، من که دوست صمیمی یا هیچ خواهر و برادری تو زندگیم نداشتم و فقط اون صمیمی ترین ادم تو زندگیم بود، برام هم دایی بود هم دوست و هم برادر ، حالا تنها تر از قبل بودم 😔…، انگیزه درس خوندنم و …سقوط کرد ، با غم که داشتم بازم تونستم تو مدرسه و امتحانات عملکرد خوبی داشته باشم ، اما تو کنکور ، نه ، سال اول حسابداری دانشگاه شبانه قبول شدم 😔💔…، نخواستم و نرفتم ، گفتم یه سال وقت دارم کم و بیش دست و پا میزنم شاید یه چیز یکمی بهتر قبول شدم ، یه سال خونه موندم و کم و بیش اما اصلا نه به اندازه قبل فوت دایی عزیزم درس خوندم ، هدفم فقط و فقط یه رشته دانشگاه روزانه بود تا زحمات قبل ترم حروم نشه و بعدا که حالم مساعد تر شد دوباره به جایگاه قبلم برگردم ، تو این مدت به همراه کمکی درس خوندن ، در مورد دین و گرایشات جنسی و چیز های مختلف دیگه هم مطالعاتی کردم و با کلی فکر و …فهمیدم من یه دوجنسگرام به دنیا امدم ، اره چون از همون بچگیم خیلی از همجنسای خودم هم به اندازه بعضی دختر ها یا حتی بیشتر برام جذاب بودن و فکر رابطه عاطفی و جنسی با همجنسم برام جذاب بود ، بدون دیدن هیچ فیلمی پورنی یا هیچ اطلاعی از روابط جنسی و … ، خیلی مذهبی بودم و دین و…خیلی برام مهم بود و علاقه هم داشتم ، نشستم کلی در مورد تشیع ، اهل سنت ، اسلام ، زندگی امامان ، قران ، مسیحیت ، کتاب مقدس ، خدا ناباوری و…و… خوندم ، فکر و تحقیق کردم و اخر سر یه ندانم گرا شدم و تعصبم و اعتقاداتم رو به اسلام و …از دست دادم و بیشتر تعصبات و اعتقادات اخلاقی و منتطقی پیدا کردم، خلاصه اسلام رو انتخاب نکردم ، این ها همه پیش زمینه ماجرای منه ، به بزرگی خودتون ببخشید اگه زیاد شد🙏 .
۱۸ سالم بود ، محرم بود ، مسلمان نبودم و اعتقادی هم به اسلام و امام حسین و…نداشتم اما خوب به خاطر برخی از دلایل ، خودم رو مسلمان جا میزدم ، لباس سیاه می پوشیدم و می رفتم تماشای محرم و شرکت در اون ، در این بین چشم چرونی تعداد کمی از مردها رو هم می کردم ، همون طور که بعضی مردها چشم چرونی بعضی دخترا رو میکنن ،به خاطر گرایش جنسیم بود ، اما من چشم چرونی دختر نمی کردم ، چون روستای ما خیلی فاز مذهبی داشت و از بچگی جوری بار امدیم که حتی به چهره دختر هم نگاه بیشتر از ۱، ۲ ثانیه نکنیم و دخترای روستای ما هم کاملا چادری و مذهبی بودن ، اما نگاه کردن به مردا ازاد بود … ، تعداد کمی از مرد ها برام جذاب بودن ، چهرهاشون ، بدن و اندامشون ، اخلاقشون و…🤤، فکر کنم بیشتر برا چشم چرونی میرفتم عزاداری ، خوب من بیشترشون رو نمیشناختم ، اونجا بود که حسن رو دیدم ، یه سینی چای و با یه قندون داخلش بهم داده بودن تا جلوی خمیمه برای عزادارهای محرم پخش کنم ، منم همین کارو میکردم ، بعد از مدتی حسن رو جلوم دیدم ، دو تا زنجیر محرم انداخته بود رو شونه هاش ، خیلی اروم و قشنگ امد و یه چای و یه قند از تو سینیم برداشت و گفت : دستت درد نکنه …، گفتم : خواهش می کنم ، یه حس عجیب خوبی پیدا کرده بودم ، از حسن براتون بگم ، راست اش حسن ، خوش چهره ترین ، بامرام ترین و دلپاک ترین مردی که من تا حالا دیدم ، سنش اون موقعه ۲۴ سال بود ، قد متوسطی داشت ، موهاش سیاه و موج دار بود ، بدنش هم ورزیده و کاری بود ، رنگ پوست اش سفید بود که البته دست ها و صورتش به خاطر ایستادن و کار کردن زیاد جلوی نور افتاب یکم سوخته بود ، چهره دلنشینی داشت ، ابروهای کشیده ، چشم های درشت و سیاه و یه ریش کوتاه و زیبا و …، صدا و اخلاق جذابش ، زیبایش رو صد برابر کرده بود ، تو همون ۲،۳ ثانیه مبهوت بودم که یک هو گفت : من تورو نمیشناسم ، مال همین روستایی ؟ منم متاثر شده گفتم : اره ، اره ، اسمم پوریاست و پسر فلانیم ، گفت : تا حالا ندیده بودمت ، بازم دستت درد نکنه ،گفتم خواهش می کنم و رفتم بقیه چای ها رو پخش کنم ، چشمم به سینه چایی بود ، اما ذهنم گیرش افتاده بود ، توی اون شلوغی و هیاهو گوشم فقط به صدای دلنشین اون بود ، به خودم امدم ، به خودم گفتم : چت شده دیونه ، اروم باش ، تو که ادم محتاط و مسلطی هستی چرا اینجور شدی ، خودم رو جمع کردم ، اما بازم توجه هم سمت اون بود ، از طرز حرف زدن و رفتارش با دوستاش و …فهمیدم ادم مهربون و صاف و پاک دلیه ، اما من از ادم های بدجنس و جلب بیشتر خوشم میومد ، اصلا نمیدونستم چرا جذب اش شده بودم ، وقتی دسته عزاداری به مسجد رسید ، به خودم گفتم : ول کن بابا برم خونه یکمی استراحت کنم ، فشار خستگیه ، نزدیک اذان عصر بود ، من رفتم اما اون اول از همه داشت وضو می گرفت ، شب ذهنم و فکرم قشنگ درگیرش شده بود ، درگیر اون چهره زیبا و اندام شدیدا جذابش و اون اخلاق و رفتار شدیدا جذاب ترش ، من که مسلمون نبودم ، همون موقع ام که مسلمون بودم اصلا مسجد نمیرفتم و همون خونه نمازم رو میخوندم ، اما نمیدونم چی شد ، فردای دیدن حسن برای نماز ظهر رفتم مسجد روستا ، وضو گرفتم ، مردا و پسر ردیف شده بودن منم رفتم کنار یه ستون ، حسن کامل توی دیدم بود ، شروع به خوندن کردن ، حسن با زیبای تمام و تمام حواسش داشت نماز می خوند ، اما من با تمام حواسم داشتم نماز خوندن اون رو میدیدم ، اصلا نمیفهمیدم که چی دارم ذکر می گم ، اون موقع خدا کجا بود ؟، پیامبر و امام کجا بود؟ ظهر بود یا عصر ؟ رکت اول بود یا رکت اخر؟ از اول تا اخر نماز تمام حواسم فقط به حسن و نماز خوندنش بود …، نفهمیدم چی شد ، تو یه چشم بستن نماز ظهر و عصر تموم شد …، بعدا محتاطانه و شکسته از دوستام و… کمی در موردش پرسیدم و یه شناختی ازش پیدا کردم ، از اون روز به بعد تا هفته ها میرفتم مسجد ، اما چه نمازی ، چه خدای ، چه دینی ، خدام حسن شده بود و دینم عشق… ، حسن به سمت کعبه نماز می خوند و من به سمت حسن …، اولش کنجکاوی و یکمی حوس بود ، اما به مرور زمان عشق و علاقه شد ، فهمیدم انگار اونم متوجه مداوم مسجد اومدن من شده ، محرم تموم شده بود ، یه روز امد کنارم ، خشکم زد ، گفت سلام اقا پوریا ، گفتم علیک سلام اقا حسن ، داشتیم نماز میخوندیم ، این دفعه درست کنارم بود ، صدای نفس هاش و ذکر گفتنش با بوی عطر تنش دیوانم کرده بود ، نماز که تمام شد باهام دست داد و گفت قبول باشه ، منم گفتم قبول حق ، بعد یکم باهم حرف زدیم ، پرسید چند سالمه ، کلاس چندمم و از این حرف ها ، منم با علاقه جواب میدادم ، بعد خداحافظی کردیم، از اون به بعد همیشه کنار هم نماز میخوندیم و من لذت میبردم ، البته کدوم نماز من که کل نیت و حواس و فکرم حسن بود ، با هم صمیمی شدیم ، روز به روز بیشتر شیفته ش میشدم…
این قسمت فقط چیزهای ابتدایی رو گفتم ،برای درک بهتر ادامه داستان لازم بود اما حتما هر موقع وقت کنم بقیه ماجرای عشق ممنوعه و آتشین من و حسن رو هم تعریف می کنم ، این نسبت به ادامه ماجرا هیچیه .

ادامه...

نوشته: پوریا


👍 11
👎 7
17501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

868786
2022-04-14 12:27:25 +0430 +0430

نویسنده خوبی هستی عالی بود

1 ❤️

868794
2022-04-14 13:12:40 +0430 +0430

روزی که کسی توی نوشتن از ایموجی استفاده نکنه اولین عید شهوانیه
حسن خودته برسن

3 ❤️

869134
2022-04-16 10:53:16 +0430 +0430

خوب نوشتی و اینکه متوجه شده شریعت و دین و مذهب و اینجور چیزا چرندیاته خوشم اومد. یکی سری غلط های املائی و نگارشی داشتی و جمله بندی هات پشکل داشت که امیدوارم رفع کنی، منتظر ادامه داستان هستیم.

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها