داماد مذهبی (۱)

1401/07/14

اسم من حمیده و 30 سالمه توی دانشگاه پزشکی خوندم و بعدش به سربازی رفتم اون موقع ها قصد ادامه دادن نداشتم فک کنم افسردگی داشتم حوصلم به هیچی نمیکشید. همه خسته کرده بودن منو، جامعه ، خوانواده ، دانشگاه . واقعا نمیدونستم برای ادامه زندگیم باید چی کار کنم و این اولین بار بود که توی زندگی من همچین اتفاقی می افتاد. من همیشه یه ادمی بودم که همه چی رو کنترل میکردم و برای همه چی از قبل برنامه داشتم خلاصه تصمیم گرفتم خودمو جمع و جور کنم بعدش رفتم سربازی دور شدن از خانواده و تهران حالمو بهتر کرد و انرژی و امیدمو بیشتر کرد قبل سربازی تو فکرم بود که بعد تموم شدن سربازی مهاجرت کنم میخواستم برم شاید المان شاید اتریش شاید هم عمان ولی اخرای سربازیم نظرم دیگه عوض شده بود.
سربازیم که تموم شد تو ازمون تخصص شرکت کردم و پوست قبول شدم بعد شروع تخصص بود که زندگی من حسابی تغییر کرد. تو بیمارستان فعال بودم، میگفتم و میخندیدم با همه بگو و بخند میکردم، بیرون میرفتم، میگشتم ، با دوستام میرفتیم دور دور، تو باشگاه ثبت نام کرده بودم و تنیس بازی میکردم واونجا یه عالمه دوست پیدا کرده بودم. با همکاران و دوستای جدیدم یه چند بار سفر خارجی هم رفتیم. یه بار اسپانیا یه بار هم دبی که خیلی بهمون خوش گذشته بود من یه ادم مذهبی بودم، البته درستشو بخوایم بگیم خوانوادم مذهبی بود و من توی اون موقعیت و فضای ذهنی به دنیا اومده بودم و امکان اینکه چیز های جدیدو تجربه کنم نداشتم که این سفرای خارجی باعث شده بود من فرصتشو پیدا کنم به قولی پوسته خودمو بشکونم از اون بیام بیرن مثلا الکل و شراب امتحان کنم یا سکس کنم یکم از خوانواده خودم بگم براتون پدر و مادرم محمد و زهرا که مادرم خانه داره و پدرم توی اداره صنعت و معدن کارمند بود که الان بازنشت شده البته .مادرم از اون خانوم هاست که سفره میرن، جلسه قران میرن، خودشون تو خونشون برگزار میکنن و چادریه و خلاصه کاملا یه شخصیت دینی داره پدرم هم همین طور. یه گروه دینی دارن هر هفته جمع میشن میرن مسجد کلاس میزارن یا میرن خونه هم دیگه تفسیر و از این چیزا . من یه برادربزرگ تر و یه خواهر کوچکتر از خودم دارم. برادرم علی مهندس برق هستش و تو شرکت خصوصی کار میکنه و ازدواج کرده و اون هم عقایدش شبیه پدر و مادرم هستش تقریبا البته نه به اون شدت وخواهرم مهسا که عشق منه خیلی دوسش دارم خیلی به هم نزدیکیم و صمیمی اونم پزشکی میخونه ولی اصلا شبیه پدر و مادرم نیست اون کاملا از دخترای نسل جدیده و لباسای باز و مهمونی و از این جور برنامه ها که به خواطر همین تو زمان نوجوون بودنش اکثرا تو خونه ما جنگ و دعوا بود مثلا میخواستن چادر سرش کنه و این حرفا که یکم که بزرگ تر شد دیدن نمیتونن از پسش بربیان ول کردن.
خب حالا بریم سراغ داستانی که میخوام براتون تعرف کنم.
من و مهسا خیلی به هم نزدیکیم و کار و درس نداشته باشم تایم خالیمو با اون میگذرونم با هم بیرون میریم و میگردیم، کافه میریم وقتی با دوستاش میره بیرون منو هم دعوت میکنه، منم اونا رو دعوت میکنم . همه دوستای من خواهرمو میشناسن وفک کنم منم بیشتر دوستای مهسا رو میشناسم.
یه روز مهسا گفت که اخر هفته یکی از دوستام تولد گرفته واسه خودش تو هم بیا بریم وقتی اینو میگفت یه برقی تو چشاش بود یه شیطنتی داشت تو صداش که اون موقع متوجه نشدم دلیلش چیه. با این که کار هم داشتم، اگه میموندم خونه کارامو میکردم خوب میشد ولی به خاطر اون شور و هیجان مهسا قبول کردم. اخر هفته شد از صبح مهسا گیر داده بود به من که کی حاظر میشی چی میخوای بپوشی پس کی میری حموم معمولا انقدر دخالت نمیکرد ولی این دفعه به همچی نظر میداد اخر سر هم لباسی که خودش انتخاب کرده بود برام پوشیدم. هم من شیک کرده بودم و هم مهسا شیک و خوشگل شده بود از خونه در اومدیم سوار ماشین من شدیم و رفتیم. وقتی رسیدم زیاد از بیرون سر صدا نمیومد ولی وقتی در باز شد دیدم که حسابی شلوغه و از اون مهمونیاست. حدود بیست سی نفر دختر و پسر، بیشترشون هم سن مهسا بعضی ها هم بزرگ تر نشون میدادن، بودن توی مهمونی. یه میز بزرگ خوراکی و نوشیدنی تدارک دیده بودن و خونه هم خیلی بزرگ بودش یعنی میشه گفت که پنت هاوس بودش دیگه . مهسا بعد از اینکه وارد شدیم رفت لباساشو در بیاره و زود اومد پیشم منم تو اون فاصله یه دوری زدم یه سلامی کردم به کسایی که میشناختمشون دخترا به خودشون رسیده بودن از سر و وضعشون مشخص بود همشون پول دار بودن لباسای گرونی پوشیده بودن اکثرا هم لباساشون لختی بود من زیاد ادم چشم چرونی نیستم ولی اون روز یکم داشتم چشم چرونی میکردم و از دیدن اون همه خوشگل لذت میبردم . قبل از اینکه به مهمونی بیایم من از مهسا پرسیده بودم که تولد کی هستش و اونم گفته بود تولد اتناست من اون موقع نشناختمش ولی وقتی تو مهمونی دیدمش شناختم قبلا همو توی یه باغ دیده بودیم. شاید یکی دوماه قبلش، چند تا از همکارام و دوستام رفته بویم باغ یکی از دوستا که باربیکیو و اینا درست کنیم، مهسا هم دوتا از دوستاشو اورده بود یکی از اونا بودش.
اتنا رو همون موقع هم که دیده بودم ازش خوشم اومده بود هم خیلی خوشگل بود هم ادم خوب و مهربون و اصیلی بودش.
امروز هم که تو تولدش حسابی خوگل شده بود یه لباس براق مشکی پوشیده بود که تا بالای زانو هاش اومده بود یه کفش پانه بلند سیاه لباسشم یک طرفه بود یکی از شونه هاش بیرون بودش . من و مهسا کنار یکی از میزا ایستاده بودیم، یه گیلاس نوشیدنی هم داده بودن دستمون. صحبت میکردیم وبه بقیه نگاه میکردیم مهسا یکم از بقیه غیبت میکرد . اتنا وقتی ما رو دید اومد پیش ما سلام کرد و به طرف من دسشو دراز کرد. من معمولا با دخترا دست نمیدم، اونم اینو میدونست و با این حال این کارو کرد یکم مکث کردم ولی بعدش منم دست دادم باهاش مهسا گفت من برم نمیدونم به کی سلام کنم بیام و به سرعت رفت، من و اتنا موندیم، بهش نگاه کردم واقعا خوشگل بود. نگاهمو ازش نمیتونستنم بردارم اونم به من نگاه میکرد مثل اینکه منتظر بود یه چیزی بگم گفتم تولدت مبارک باشه مهمونیه خیلی خوبی شده به همه داره خوش میگذره.
-مرسی حمید مرسی که اومدی چقدر شیک شدی
اینو که گفت دستشو گذاشت روی شونم و کشید روی بازو تا نوک انگشتم راستش اینکارو که کرد یه جوری شدم یکم حشری شدم یه ذره هم که الکل خورده بودم از دهنم پرید گفتم تو هم خیلی خوشگل و سکسی شدی . من اصلا از این کلمه سکسی استفاده نمیکنم چی شد که گفتم خودمم نمیدونم . اینو که گفتم اونم گوشه لبشو گاز گرفت و سرشو برگردوند و به بقیه نگاه کرد همون لحظه مهسا برگشت پیشمون اتنا به من گفت که :
-تنها اومدی دوست دختر نداری؟
من از سوالش جا خوردم خیلی رک پرسید خواستم جواب بدم که مهسا پرید جلو زود جواب داد گفت نه مثل تو کسی تو زندگیش نیست اتنا هم به چشمای من نگاه کرد و گفت خوبه بعد گفت من برم پیش بقیه مهمونا
من چشمام قفل مونده بود روی اتنا همینطوری که داشت میرفت من نگاش میکردم که مهسا زد پشتم و من به خودم اومدم مهسا گفت چه خبرته با چشمات خوردی دختر مردمو بعد خندیدش منم گفتم نه نگاش نمیکردم.
-برو بابا خودتی حالا نظرت چیه
+درباره چی
-درباره مهسا دیگه
اینو که گفت مثل اینکه دو زاری من افتاده باشه یه لحظه همچی نشست تو سر جای خودش توی ذهنم گفتم پس قضیه اینه مهسا منو اورده اینجا با این دختره اشنا کنه اون حساسیت واسه حاظر شدن من و حالا این سوالش، اون برق توی چشماش مووقع دعوت من حتما یه ذره پیش هم ما رو مخصوصا تنها گذاشته به مهسا گفتم ای کلک پس اینا همه نقشه تو بودش؟
-نقشه چی ، چه نقشه ای، چی میگی داداش
-راستشو بگو مهسا من چرا اینجام منو اوردی با این اتنا اشنا کنی
مهسا یکم خندید گفت برادر باهوش من به اتنا گفتم حمید خیلی باهوشه زود میفهمه
-پس درست گفتم واسم برنامه چیدین؟
-نه داداش، من نه اتنا. همه اینا رو برنامه ریزی کرده مثل اینکه از تو خوشش میاد شاید هم عاشقت شده، پسر به این خوشگلی، خوش هیکلی کیه که عاشق داداش من نشه، حالا بگو ببینم نظرت چیه؟
وقتی نظرمو پرسید برگشتم به اتنا نگاه کردم این بار با یه چشم دیگه خوشگل بود حتی خیلی خیلی خوشگل بود مو های بلند لبای خوردنی سینه های خوش فرم کون خوش فرم بدن فیت مثل اینکه منم داشتم عاشق میشدم اون مهمونی با اهنگ و رقص و فوت کردن کیک داشت میگذشت، ولی فکر من در گیر شده بود، داشت به اتنا فک میکرد، به خودم فک میکردم به ایندم شاید ایندمون.
بعد بریدن کیک و خوردنش همه شروع کرده بودن به رقصیدن فک کنم الکله کار خودشو کرده بود. من رو به مهسا یکم دستامو تکون میدادم، رقصیدن بلد نبودم که، یکم بالا پایین پریدن وتکون خوردن در همین حد. ولی مهسا قشنگ میرقصید خودشو با عشوه تکون میداد و سینه هاشو میلرزوند که نگاه چند تا از پسرارارو به خودش دوخته بود. بعد، یه اهنگ اروم گذاشتن و دوست دختر دوس پسرا کمر همو گرفتن شروع کردن به رقصیدن بقیه هم اومدن کنار واستادن نگاه کردن من و مهسا هم ایستاده بودیم یه طرف. اتنا اومد پیش من و گفت میخوای با من برقصی و دستمو گرفت و کشوند وسط منم هیچی نگفتم باهاش رفتم دستشو انداخت دور گردنم منم از کمر گرفتمش به چشاش نگاه کردم به لباش اگه الان تنها بودیم حتما میبوسیدمش خیلی بوی خوبی میداد بوی عطرش هوش از سرم میبرد. یکم تلو تلو خوردیم بعدش تشکر کردم و اومدم پیش مهسا. مهمونی تموم شد اومدیم خونه، یواشکی رفتیم اتاقامون دور از چشم بابا و مامان که یه وقت نبینن و نفهمن که بچهاشون چه جاهایی میرن و شراب میخورن. اگه یکی اون موقع از کنار ما میگذشت حتما میفهمید، مطمعنا بوی الکل میدادیم.
شبو نتونستم بخوابم از فکر اتنا نمیتونستم بیام بیرون
ازش خوشم اومده بود دیگه وقت ازدواج کردنم بود من ادم دوس دختر داشتم نبودم خوانوادم هم به این راضی نمیشد. تصمیم گرفتم بیشتر باهاش اشنا بشم خدا رو چه دیدی شاید قسمت ما هم اتنا باشه.
فردا صب رفتم اتاق مهسا هنوز خواب بود ساعت 11 اینا میشد خواستم بیدارش کنم لحافو که کشیدم از روش دیدم یکی از سینه هاش از تاپ افتاده بود بیرون و نوک سینش دیده میشد یه تاپ پوشیده بود و از زیرش هم لباس زیر نپوشیده بود یکم واستادم نگاش کردم سینه هاش بزرگ بودن مهسا دختر سکسی بودش. تعرف از خود نباشه کل خوانواده همینجوری هستیم اندام خیلی خوبی داریم از دیدن خواهرم تحریک نمیشدم قبلا هم شده بود که موقع لباس عوض کردن و اینجور وقتا بعضی جاهاشو ببینم ولی خوب از دیدنش یکم لذت میبردم یه نیشگون از سینش گرفتم و گفتم پاشو جمع وجور کن خودتو همه جات بیرونه .
زود از خواب پرید و خیلی خجالت کشید صورتش سرخ شد و زود لحافو کشید رو خودش از نحوه بیدار کردنم پشیمون شدم کاش یکم اروم تر بیدارش میکردم. فک کردم وقتی لحافو باز کردم بیدارش کردم ولی متوجه نشده بود و نیشگون من ترسونده بودش. نشستم کنار تخت گفتم صب بخیر اونم پاشد و تکیه داد و پاشو جمع کرد تو شکمش گفت صبح بخیر بعد لحافو یکم بلند کرد ببینه سینه هاش کجاس، از لباس نزده بیرون و با دستش یکم جابجا کرد لباسشو مرتب کرد. بعد لحافو کشید کنار صورتش سرخ شده بود معلوم بود خجالت کشیده چیزی نگفتم دیگه. پرسید دیشب بهت خوش گذشت ؟
-اره خیلی خوب بود… تلفن اتنا رو میدی بهم؟
-اوه میبینم کارام نتیجه داد گلوت پیشش گیر کرده
-نه بابا چه گلوویی چی میگی تو همین طوری میخواستم شمارشو داشته باشم بپرسم برا تولد از کجا میز و دیجی اورده بودن
-خر خودتی من که میدونم برا چی میخوای ولی ولش کن
شماررو گرفتم ازش از اتاق اومدم بیرون یه پیام فرستادم براش ولی ازش جوابی نیومد این صبر کردن داشت اذیتم میکرد من منتظر بودم و اون جواب نمیداد اصلا سین نکرده بود تا اون جواب بده هزار تا فکر اومد تو سرم واسم مهم شده بود چون منم خیلی ازش خوشم اومده بود. بلاخره ساعت دو و نیم بود جواب داد به سرعت پیامو باز کردم و نگاه کردم. خیلی گرم جواب میداد و باهام چت میکرد و میگفت که تازه از خواب پاشده واسه همین دیر جواب داده . اون موقع زیاد چت کردنمون طول نکشید و زود تمومش کردیم البته اون تمومش کرد اگه به من بود تا شب چت میکردم. تلفونو بستم همین جوری موند تا شب . شب ساعت 11 اینا بود با خودم داشتم کلنجار میرفتم پیام بدم یا نه که اون پیام داد بهم، خیلی خوشحال شدم و تو تختم تا نصفه شب همین طور با هم صحبت کردیم این چت های ما دو سه شب دیگه هم ادامه داشت. تو تلگرام صحبت میکردیم تو اینستا هر ویدیو باحالی میدیدیم میرستادیم برای هم. یه چیزایی داشت بینمون شکل میگرفت. من شروع کرده بودم به شناختن اون. یواش یواش صحبت هامون طرف چیز های سکسی رفت بعدش دیگه سکس چت هم میکردیم با هم کلی حرف های سکسی میزدیم. از کار هایی که قبلا کرده از فانتزی هاش البته من قبلا اونقدر زندگی جنسی فعالی نداشتم و چیز باحالی تو گذشته واسم اتفاق نیوفتاده بود که بگم ولی اون مشخص بود تو این زمینه خیلی از من بهتره. حرفاش حسابی کیرمو شق میکرد وقتی چت میکردیم با کیرم بازی میکردم و به اون فکر میکردم باعث شده بود اون روزا روزی 3 دفعه جق بزنم. بلاخره بیرون قرار گذاشتیم که همو ببینیم. یادمه روز یکشنبه بود قرارمون واسه ساعت 5 بود. هوا خیلی خوب بود. افتابی بود، چند تا تیکه ابر کوچیک توی اسمون بود حموم رفتم، شیو کردم هم صورتمو هم بدنمو، بهترین لباسمو پوشیدم و بهترین عطرمو زدم قرار بود برم دنبالش و بریم یه کافه. کافه رو اون پیشنهاد داده بودش. من نمیشناختم تا حالا ندیده بودم. صبحش ماشینو داده بودم کارواش رفتم سوار ماشین شدم رفتم طرف خونشون طرفای اقدسیه میشستن رسیدم به خونه. همون جایی بود که واسه تولد اومده بودیم. بهش زنگ زدم که رسیدم، زیاد طولش نداد سریع اومد پایین، در حد چند دقیقه دل تو دلم نبود مثل اینکه عاشق شده بودم اومد از در بیرون، حسابی شیک بود طرز لباس پوشیدنشو خیلی میپسندیدم. اصیل بود. منتظر نموندم بیاد بشینه تو ماشین تا بیاد برسه، منم از ماشین پیاده شدم بهش سلام کردم. سریع راه میرفت، پیش خودم فکر کردم که درو براش باز کنم ولی قبل اینکه از جام تکون بخورم به ماشین رسیده بود و میخواست درو باز کنه، منم نشستم تو ماشین صورتش خیلی خوشگل بود. باهاش دست دادم و اون به طرف من اومد تا بوس کنه. دو تا هم بوس برام کافی بود تا اسمونا پرواز کنم . البته خودمو کنترل کردم و رفتیم طرف کافه تو راه از همه چیز صحبت کردیم حال خواهرمو پرسید و از اب و هوا و رانندگی تو خیابونای شلوغ و غیره رسیدیم به کافه جای قشنگی بود یه قهوه خوردیم، یکم بعد تموم شدنش هم کیک سفارش دادیم. از اول که نشستیم فضا صمیمی بود، جوری که انگار از خیلی قبل تر همو میشناختیم، صحبتا هی جدی میشد دیگه اون شیطنت و شیرین بازی هایی که هم من و هم اون توی چت میکردیم، دیگه خبری ازش نبود. اخرای صحبت هامون داشتم به این فکر میکردم که من واقعا این دخترو میخوام، با اون اصلا زمان خیلی شیرین تر میگذشت .کیکمونو خوردیم میخواستیم که بلند بشیم اتنا رفت دستشویی یکم منتظرش موندم تا بیاد بریم سمت ماشین. وقتی برگشت دیدم رژ زده البته از اول رژ داشت ولی این فرق میکرد. این قرمز تر بود، مطمعن بودم چون هر چیزی که میخورد و با هر قاشق من زل میزدم به لباش به این فکر میکردم که چقدر دوست دارم بخورمشون. یعنی مخصوصا رفت و رژشو عوض کرد، اصلا چه احتیاجی بودش، منظورش چیه از این کار، تو فکر اینا بودم که سوار ماشین شدیم رفتیم رسیدیم به خونشون. تو راه من بیشتر ساکت بودم اون هی سوال می پرسید از من، از زندگیم، از خوانوادم
دم در موقع خدافظی دستشو به طرفم دراز کرد که دست بده منم دست دادم باهاش وصورتشو اورد جلو که بوس کنه اصلا انتظارشو نداشتم این کارو بکنه ولی از لبم بوسید و سریع جدا شد و رفت که در ماشینو باز کنه ولی من نزاشتم. اون بوس مثل اینکه دیوونه کرده باشه منو دستش که هنوز تو دستم بود کشیدم به طرف خودم و اتنا کشیده شد طرف من و من دستمو گذاشتم روی گردنش و شروع کردم لبشو خوردن با زبونش بازی کردن اخ که چقدر شیرین بود. کیرم داشت شلوارو پاره میکرد اتنا هم خیلی خوب لب میگرفت ولی زیاد ادامه نداد بدون اینکه هیچی بگه از ماشین پیاده شد و رفت منم همین جوری نشستمو رفتنشو تماشا کردم تا چند دقیقه بعد رفتنش هم طول کشید تا به خودم بیام. برگشتم به خونه و مستقیم رفتم توی اتاقم رو تخت دراز کشیدم وبه اتاف هایی که افتاده فک میکردم. تو دلم داشت قند اب میشد، پروانه پرواز میکرد، گل شکوفه میداد.
این اتفاق واسه من زیاد بود. ما اصلا اینجوری بزرگ نشده بودیم که. تا قبل ازدواج اصلا نباید دست همو میگرفتیم. حالا ببین چی شده از اتنا یه پیام اومد واسم، نگاه کردم یه گیف بود، یه گیف که یه دختر و پسر همو میبوسیدن. هم لخت بودن هم خیلی وحشی. انلاین مونده بود اتنا، فک کنم منتظر بود یه چیزی بگم منم دوباره کیرم بلند شده بود نمیدونستم چی باید بگم ولی یه چیزی نوشتم فرستادم براش. بلافاصله بعد فرستادن پشیمون شدم ولی دیگه رفته بود. نمیدونم اصلا چطور به خودم اجازه دادم همچین چیزی بگم براش. نوشته بودم “اتنا میخوامت”
انتظار داشتم تو جواب بهم بگه که منم میخوامت حمید میخوام الان پیشم باشی و مثل این گیف لباتو بخورم برا کیرت ساک بزنم و کیرتو بکنم تو کصم .ولی اون تو جواب برام نوشت که "حمید من یه دستمال کوچیک داشتم با گل های قرمز اون مونده پیش تو "تعجب کردم و گفتم نمیدونم – انتظار همچین جوابی نداشتم اخه چه ربطی داشت؟
-اره مونده تو ماشینت اونو فردا برام بیار صب کسی خونه نیستش.
اینو که گفت دوباره مغزم داغ کرد داشت منو واسه سکس دعوت میکرد. خونه خالیه همین معنی رو میده دیگه، وگرنه چرا باید بگه خونه خالیه امکان نداشت اینو جور دیگه معنی کنم گوشی رو بستم و دیگه هیچ جوابی ندادم.
اول نگاه کردم که واسه فردا چه کار هایی باید بکنم صب باید یه دوش میگرفتم شیو لازم نبود دیروز تخمامو برق انداخته بودم هیچی. فقط باید فردا میشد رفتم پایین تو ماشینو نگاه کردم ببینم این دستمال کجاست. دیدم ردیف پشت بودش. پشت صندلی من. حتما خودش گذاشته بود اینجا تا من ببرم واسش. دستمالی بود که موقع اومدن بسته بود دور بند کیفش یه دستمال کوچیک با گل های رز قرمز خوشگل بود دستمالو برداشتم و به اتاقم بر گشتمو و خوابیدم باید نیرو جمع میکردم.
صب پاشدم عین فشنگ حاضر شدم و رفتم در خونشون زنگ زدم گفتم دم درم باز کرد رفتم تو. سوار اسانسور شدم و تو اینه به خودم یه نگاه کردم و یه ماشالله گفتمو و از اسانسور زدم بیرون. درو باز کرد یه لباس قرمز پوشیده بود که از پایین تا زانو هاش و از بالا تا سینشو پوشونده بود سلام کردمو گفتم کسی هستش تو خونه یه نوچ گفت و من بلافاصله چسبیدم به لبش درو پشت سرم بستم و لباسشو کشیدم پایین سینه هاش افتاد بیرون گوششو میبوسیدمو و میخوردم بعد گردنشو بعد سینشو میخوردم و با دستم هم با سینه هاش بازی میکردم اونم دستشو از رو شلوار میکشید روی کیرم رفتیم طرف اتاق اون برگشت پشتشو به من کرد تا زیپ لباسشو باز کنم کمک کردم تا لباسشو در بیاره سوتین نبسته بود ولی شرت پوشیده بود شرت هم رنگش قرمز بود، هم رنگ رژلبش. دستمو گذاشتم از رو شرت روی کصش و شروع کردم به مالیدن وخودم ازش لب گرفتم. دستشو اورد روی کمرم و داشت کمربندمو باز میکرد تا شلوارمو در بیاره. شلوارمو و شرتمو با هم کشید پایین منم خودم از پام در اوردم انداختم یه گوشه. منو انداخت روی تختش و خودش اومد روی تخت . یه تخته دو نفره تو اتاقش داشت اتاقش شبیه اتاق پرنسسا بود اولین بار اتاقشو میدیدم. رفت وسط پاهام شروع کرد به ساک زدن خیلی حرفه ای میخورد. کیر من خیلی بزرگه ولی اون میتونست همشو تا ته بکنه تو دهنش این کارش خیلی حس خوبی میداد انگار میرفتم فضا و برمیگشتم بعد بلند شدم گفتم که تو دراز بکش پاهای اتنا رو باز کردم رفتم تا کصشو بخورم برگشت گفت پوستم چطوره اقای دکتر بعد خندید. انگشت اشارمو کردم تو کصش و با زبونم چوچولشو میخوردم و با انگشتم با کصش بازی میکردم توش میچرخوندم و تلمبه میزدم قشنگ با صدای بلند اه و ناله میکرد اسممو با ناله میگفت و منو حسابی حشری میکرد. اتنا دستشو کرد توی موهام و به موهام چنگ میزد بعد با دستش سرمو به کصش فشار داد و شروع کرد به لرزیدن و ارضا شدش. منم اومدم یکم ازش لب گرفتم و شروع کردم بازی با نوک سینش وخوردن سینش. مثل اینکه بچه داره شیر میخوره، صورتم روی سینه چپش بود و دستم روی سینه راستش.
سینه هاش اونقدر بزرگ نبودش شاید 70 نمیدونم اونم من از این چیزا سر در نمیارم که
پا شد رفت طرف کمد و از توی یه کیف یه کاندوم دراورد. من به کل خرید کاندوم رو فراموش کرده بودم تقریبا میشه گفت این اولین سکس منه توی ایران. من تا این سنم سکس نداشتم که، فقط چند بار اونم تو خارج و کسایی که اصلا نمیشناختمشون. چیزایی که الان داشتم تجربه میکردم همشون جدید بودن و برام تازگی داشتن.
اومد یکی دوبار کیرمو کرد توی دهنش و کاندوم رو کشید روی کیرم. رفت روی تخت چهار دست و پا شد و پشتشو کرد بهم. کصش صورتی و اب دار بود دقیقا همون طوری بودش که توی فانتزی هام میخواستم کیرمو یکم مالیدم به چوچولشو یواش یواش فرستادم بره تو یه اه بلند کشید کصش مثل اینکه دروازه بهشته گرم و نرم داشتم یواش یواش سرعت تلمبه زدنمو بیشتر میکردم و اه و ناله های اونم بیشتر میشد یکم بعد پوزیشن عوض کردیم به پشت دراز کشید و منم رفتم روی تخت یکی از پاهاشو گذاشتم روی شونم و تلمبه زدم دیگه کم مونده بود تا ارضا بشم بهش گفتم که من نزدیکه اومدنم اونم گفت منم و با هم ارضا شدیم یکم روی تخت با هم دراز کشیدیم من موهاشو نوازش میکردم اتنا به من گفت که حمید من عاشقتم و خیلی دوست دارم با شنیدن این جمله مثل اینکه دنیا رو بهم داده باشن اینکه اونم عاشق من شده.

ادامه...

نوشته: سرزمین آفتاب


👍 48
👎 4
163201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

898096
2022-10-06 00:40:27 +0330 +0330

خوب بود ادامه بده.
حاضر نه حاظر ؛)

1 ❤️

898097
2022-10-06 00:42:19 +0330 +0330

اول

1 ❤️

898099
2022-10-06 01:16:00 +0330 +0330
  • خونه هم خیلی بزرگ بودش یعنی میشه گفت که پنت هاوس بودش دیگه

تو داهات شما به خونه بزرگ میگن پنت هاوس؟؟

  • سینه هاش اونقدر بزرگ نبودش شاید 70 نمیدونم اونم من از این چیزا سر در نمیارم که

الاغ تو ادعات میشه دکتری یعنی عمومی رو تموم کردی داری تخصص میخونی بعد از بدن انسان چیزی سرت نمیشه؟؟ من که میدونم تنها دکتر بازیت با کیر خر مش حسن بوده که کونتو معاینه کرده ولی زیاد به روت نمیارم بزار بچه ها بیان جرت میدن!!


898105
2022-10-06 02:10:00 +0330 +0330

تبریک میگم بهت تو یه جنده ک زیر هزار نفر خوابیده رو بدست آوردی

2 ❤️

898127
2022-10-06 06:55:20 +0330 +0330

خیلی روشن فکری وبرات بکارت داشتن نداشتن مهم نیست‌‌.
یاکه گاوی احیانا دختر بوده دیگه اشاره به رابطه ناموفق درموردش که نکردی.فقط گفتی انگاراون خیلی باتجربه تربودازمن.بکارتم که خب اقای دکترما نمیدونه چیه.وطبق نظر دوستمون شما یک جنده که زیر صدنفر خوابیده عاشقش شدی.
اگر میخواستی داستان خوبی دربیاد باید دراین موردهم توضیح میدادی علتش رو.چون اینطوری به شعئور خواننده توهین میشع

2 ❤️

898141
2022-10-06 11:15:17 +0330 +0330

جالب بود

0 ❤️

898144
2022-10-06 11:38:55 +0330 +0330

کتاب نوشتی؟؟؟

0 ❤️

898148
2022-10-06 12:11:51 +0330 +0330

خیلیا اینو قبول دارن که داستان یا فیلمنامه نویسی اصول خودشو داره و نمیشه دقیقاً منطبق بر واقعیت باشه و باید یه چیزایی رو داستانی کرد!! اما نه دیگه اینقدر! … مثلاً حتی توی سریال مختارنامه یه چیزایی رو تغییر داده بودن! اما اینجوری نبود که قصه رو طوری عوض کنن که مختار مصعب رو بکشه!!!

0 ❤️

898149
2022-10-06 12:12:53 +0330 +0330

یادم رفت بگم که:
چون اسم داستان « داماد مذهبی » هستش ، منم مثال مذهبی زدم حاج آقا!

0 ❤️

898153
2022-10-06 13:34:05 +0330 +0330

این ادبیات یک دکتر نیست…

0 ❤️

898161
2022-10-06 15:22:55 +0330 +0330

کوتاه تر در قسمت های بیشتر
حوصله سر بر مبشه

0 ❤️

898170
2022-10-06 23:57:37 +0330 +0330

اصیله ؟؟؟کیزم تودهنت اش ولاش بدرد نخور کیرم تولنگ اول تااخرت که خودتو تافته ای جدابافته میدونی کیرم تولنگ‌اون ابجیت بی ناموس تواصیلی

0 ❤️

898249
2022-10-07 18:09:01 +0330 +0330

تا همینجا خووندم فقط:
اسم من حمیده و 30 سالمه توی دانشگاه پزشکی خوندم و بعدش به سربازی رفتم
مگه پزشک‌ سربازی میره؟؟ 😑😑😑

1 ❤️

898357
2022-10-08 11:42:56 +0330 +0330

خیلی خوب نوشتی و توصیف کردی ولی از جایی ک در خونه باز شد و لباسو کشیدی پایین و سینه هارو خوردی کیری شد
ریدی داداش
کس مشنگ کیری درست ادامه بده
چرا تا ب جای سکسی رسید یهو ریتم نوشتارت رفت روی هزار؟
کسمشنگ کله کیری

0 ❤️

898406
2022-10-09 09:25:33 +0330 +0330

خوب بود ادامه بده لطفا

0 ❤️

898548
2022-10-10 21:03:19 +0330 +0330

آقای دکتر تو پذشکی میخونی؟
خانواده نه خوانواده😂 آخه بی سواد فانتزی هوایی که تو توالت بهش فکر میکنی رو ننویس لطفا🙏

0 ❤️

899489
2022-10-19 07:43:48 +0330 +0330

بد نبود بالاتر از متوسط بود از نظر من

0 ❤️

902224
2022-11-09 16:59:43 +0330 +0330

اسم خواهرش مهساس بعد میگه مهسا بهم گفته نظرت درموردش چیه مثلا اتنا منظورش بوده
بعد این نوشته مهسارو میگم دیگه خخخ
ریدی

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها