در طریق اربعین (۱)

1401/09/16

داستان پیش رو دارای محتوای تابو و سکس خشنه پس در صورتی که علاقه‌ای به این نوع ندارید از خوندنش صرف نظر کنید.
به دلیل قوانین سایت برای کوتاه تر شدن داستان مجبور شدم قسمت زیادی از اتفاقات و شخصیتها رو به طور کامل حذف کنم، و فقط اپیزود اول و دوم تقریبا بدون سانسوره. به همین خاطر اگر احساس میکنید پرش داستانی وجود داره بر من ببخشایید.
تمام شخصیتها و اسامی ساختگی ان و هر گونه مشابهت اسمی اتفاقیه.
و در نهایت، زمان در این داستان کش اومده و اتفاقات اپیزودهای پایانی در آینده اتفاق می افتن.

این یک خاطره نیست-یک روایت شدیدا اغراق شده است.

در طریق اربعین-اپیزود اول

خبر رسید که چند ساعت دیگر مرز را باز می‌کنند، من و ابوالفضل هم برای اینکه جا نمانیم راه افتادیم سمت گیت اصلی. خیل جمعیت مارا با خودش برد سمت گیت، ابوالفضل پیش روش مرا توی بغلش نگه داشته بود که مثلا مراقبم باشد، اما فشار جمعیت آنقدر زیاد بود که مرا از بغلش در آورد، هرچند دست همدیگر را گرفته بودیم که همدیگر را گم نکنیم اما دیگر توی بغلش نبودم. در گیت همچنان بسته بود و جمعیت از پشت فشار می آورد، هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که روی باسنم سفتی چیزی را احساس کردم، مرد میانسالی هم قد و قامت خودم و شاید کمی بلندتر از پشت بهم چسبیده بود و داشت خودش را بهم می مالید، اولش خواستم سرش داد بزنم اما بعد یادم افتاد که این مرد هم زائر کربلاست و حتما از نظر جنسی در مضیغه افتاده که به خواهر مسلمانش متمسک شده، غیر از این هم اگر از روی لباس خودش را با من ارضا کند که پرده‌ی عصمتم لکه دار نمیشود چون دخولی در کار نیست. پس با اینکه سرخورده و ناراحت بودم تن به امیالش دادم، البته توی دلم هم خوشحال بودم که می‌توانم در راه کربلا حاجت برادر مومنم را برآورده کنم. نگاهی به ابوالفضل انداختم که در نزدیکی ام بین جمعیت مانده بود، دستش را فشار دادم لبخندی بهم زد، معلوم بود متوجه مردی که به من چسبیده بود شده اما به روی خودش نیاورد، اولش کمی بهم برخورد اما بعد فکر کردم توی این فشار چه کاری از دستش بر می آید.
کمی که گذشت و فشار جمعیت چند برابر شد، دستم هم از دست ابوالفضل جدا شد، به زحمت دستم را از بین جمعیت کشیدم، حلقه ام از دستم افتاد ولی کاریش نمیتوانستم بکنم.مرد میانسال توی این بلبشو گستاخ تر شد و دو دستش را به زحمت دور شکمم انداخت و باسنم را بیشتر به آلت سفتش فشار میداد، عملا داشت لای باسنم آلتش را حرکت میداد، با اینکه باسنم برجسته و تا حدی تپل هم هست اما به خوبی میتوانستم اثر آلتش را روی سوراخ مقعدم احساس کنم.آنجا بود که فهمیدم چادر و کتم را بالا زده و جز شلوار و لباس زیرم چیزی باسنم را نپوشانده که همانها هم با فشار آلتش توی چاک باسنم رفته بودند.
چادر سیاه سرم کرده بودم که در حالت عادی هم نگه داشتنش مکافات بود، توی دلم به خودم لعنت فرستادم که چرا چادر ملی ام را نپوشیدم. عملا چادر از سرم روی شانه ام افتاده بود و دستم را هم نمیتوانستم تکان بدهم که لا اقل پَرَش را بگیرم که در صورت حرکت جمعیت روی زمین نیوفتد، از پشت هم که آقا داده بودش بالا و عملا چند متر پارچه‌ی بدردنخور بحساب میآمد که هیچ جام را نپوشانده بود. لباسی که زیرش پوشیده بودم هم چندان مناسب نبود، یک دست کت و شلوار سیاه خیلی شیک که البته حسابی پوشیده بود اما کتم کوتاه بود و فقط تا زیر باسنم را میپوشاند و همیشه به هوای چادر تنش میکردم . باباجی وقتی راه افتادیم بهم گفت که این لباس مناسب راه پیمایی اربعین نیست و بعدا پشیمان میشوی اما من جواب دادم که زن شیعه باید تمیز و شیک باشد. الان می‌فهمیدم که منظورش چه بوده، تقریبا هیچ زنی را توی کل مسیر ندیدم که اینجور لباس پوشیده باشد جز من که انگار عروسی عمه ام دعوت بودم.
سرش را بیخ گوشم گذاشته بود و صدای نفسهاش را توی گوشم میشنیدم، نفس بدبدویی داشت. من از جلو چسبیده بودم به یک پسر جوان و از پشت هم مرد میانسال داشت میمالیدم، آنقدر تحت فشار بودم که حتی به زحمت می توانستم سرم را بچرخانم که ابوالفضل را ببینم. آلتش خیلی سفت و بزرگ بود-خیلی بزرگتر از مال شوهرم-و رفت و آمدش روی شلوار، چاک باسنم را داشت آتش میزد، خیلی داغ شده بود و احساس میکردم پوست نازک باسنم در حال کنده شدن است. مردک میانسال دستش را زیر مانتوم کرده بود و من داشتم با نِک و نِک گریه می کردم، رد دست زمختش را روی پوستم احساس میکردم اما هیچ کاری ازم بر نمی آمد. هر چه نگاه میکردم ابوالفضلم را هم نمی دیدم، ترس برم داشته بود و داشتم خفه می شدم. توی این فشار نمیدانم چطور میتوانست دستش را تکان بدهد، به زور دستش را بالا آورد و به سینه ام رساند، با اینکه سینه هام برجسته اند و سوتینم هم تنگ بود اما توانست یکی از سینه هام را از زیر سوتین درآورد و توی چنگش بگیرد. سوتینم که بالا آمده بود را زیر گلوم احساس میکردم. داشتم له میشدم که به التماس گفتم، تو رو خدا نکن عمو.تو رو امام حسین.
-الان تموم میشه.
کمی که گذشت از رفت و آمد دستش روی باسنم متوجه شدم که از زیپ شلوارش آلتش را درآورد، داشتم زهره ترک میشدم. خوشبختانه آنقدر شلوغ بود که کسی متوجه تعرض این مرد به من نمیشد. شاید هم فکر میکردند ناموسش هستم که بغلم کرده. با یک دست شکمم و با دست دیگرش از زیر لباس پستانم را گرفته و محکم توی مشتش میچلاندش و از پشت هم آلتش را روی باسنم فشار میداد. عملا از فشاری که از زیر به باسنم می آورد روی پنجه‌هام ایستاده بودم، پنجه که چه عرض کنم، روی نوک انگشتهام، عملا بین زمین و آسمان بودم، از جلو به آن پسر جوان و از عقب سر آلت مرد میانسال گرفتار شده بودم.
نفسم بالا نمی آمد و تحت تاثیر فشار رفت و برگشتی آلتش روی باسنم نک و نک میکردم ، به زحمت نفس میکشیدم و اشک میریختم، به زحمت توانستم ابوالضل را صدا بزنم که مردک جواب داد:ابوالفضل نگهدارت باشه.
نمیدانم چقدر این فشار و مالیدن ها طول کشید اما بالاخره با پنج شش بار نبض زدن آلت سفتش لای چاک باسنم متوجه شدم ارضا شده. فشار آب منی اش آنقدر زیاد بود که با همان نبض اول از پارچه شلوار و لباس زیرم عبور کرده و اطراف مقعدم را خیس خیس کرد طوری که پیش خودم فکر کردم نکند شلوارم پاره شده باشد و آبش را مستقیم پاشیده باشد به شرمگاهم. آبش خیلی زیاد بود و داشتم به این فکر میکردم که از این جمعیت که خلاص شدیم چطور باید این همه آب را از روی شلوارم پاک کنم که لا اقل ابوالفضل نبیند.
روسریم از سرم افتاده بود. لباسم بالا رفته و پستانم به شدت از اثر فشار دستش درد گرفته بود. اشک میریختم و فک میکردم از این مهلکه جان سالم به در نمیبرم. مردک کارش تمام شده بود ولی هنوز توی بغلش بودم و سرش بیخ گوشم بود. به خنده گفت: اجرت با آقا.
داشتم به زحمت نفس میکشیدم، چشمهام سیاهی میرفت و کم کم حس میکردم دنیا دور سرم میچرخد، داشتم از حال میرفتم و تنها امیدم همان مرد میاسال بود که بهم تعرض کرده بود، دهانم خشک شده بود و دست و پام را حس نمیکردم. به زحمت به مرد میانسال که سرش بیخ گوشم بود گفتم: کُ…مَک عمو…کُ…مَکم کن.
مرد میانسال که متوجه حالم شد دلش به حالم سوخت و همان دستی که روی پستانم بود را بالای شکمم درست زیر سینه هام حلقه کرد و با دست دیگرش نفر جلویی را فشار داد تا کمی جا برام باز کند، کمی که فضا باز شد همینطور که توی بغلش بودم گفت:سرتو بگیر بالا نفس بکش.
همینکار را کردم، سرم را روی شانه اش تکیه دادم، سقف سر پوشیده‌ را نگاه کردم و دوباره نفس کشیدم.
توی صورتم فوت میکرد که سر حال بیایم و گفت:
چیزی نیست دختر، نترس. الان گیت باز میشه.
ترس همه‌ی وجودم را گرفته بود، تمام صورتم از اشک خیس بود. خبری هم از ابوالفضل نبود.
گفتم: عمو تو رو امام حسین ولم نکن. تو رو خدا. خیلی می ترسم.
-نترس دختر. ولت نمیکنم. صحیح و سالم از مرز ردت میکنم.
یواش یواش اختیار بدنم را دوباره دست گرفتم. نفسم باز شده و سرگیجه ام هم کم کم برطرف می‌شد. هنوز توی بغل مرد میانسال بودم ولی با اینکه دستش هنوز روی پوست بدنم بود و آلتش هم به باسنم چسبیده بود اما دیگر مزاحمت برایم ایجاد نمیکرد. فقط داشت از من مراقبت میکرد،کمی که سر حال شدم دستش که زیر لباسم بود را به زحمت درآورد و اینبار از روی کتم زیر پستانهام حلقه کرد. روسریم از سرم افتاده بود روی شانه‌ها‌م اما دستم را نمیتوانستم آزاد کنم تا مرتبش کنم. فقط به لطف آن مرد چند سانتیمتر فضای آزاد برای نفس کشیدن داشتم. آب منی اش قطره قطره از لای باسنم می دوید روی رانم و به پایین سرازیر میشد که توی آن گرما، خنکی دلچسبش کمی سرحالترم میکرد. سرم را کماکان روی شانه اش گذاشته و تکیه‌اش دادم به سرش. برخورد ریش بلندش روی صورت لطیفم آرامم میکرد. انگار که باباجی بغلم کرده باشد. چشمهام را بسته‌م، سفت چسبیده بودیم به هم، توی بغلش احساس امنیت میکردم، کم کم ترسم فرو ریخت و دلم آرام گرفت، با خودم فکر کردم که اگر غرور برم می‌داشت و اجازه نمیدادم نیاز جنسی اش را برطرف کند شاید الان زنده نبودم، پس کار خیرم را خدا و اباعبدالله دیده اند که توی این جهنم چنین مأمن امن و امانی دارم. یادم افتاد که از زمان عقدم تا این لحظه فقط دوبار با ابوالفضل جماع کرده بودم و هر دوبار هم بعد از اینکه کارش تمام میشد رهایم میکرد و یک گوشه از تخت بدون اینکه بغلم کند یا نازم را بکشد میخوابید، اما این مرد غریبه اینطور بغلم کرده و ازم مراقبت میکرد، توی دلم از ابوالفضل دلخور شدم که اصلا چرا نتوانسته بود توی این جمعیت زنش را توی بغل خودش نگه دارد.
توی همین فکرها بودم که گیت باز شد. دوباره ترس برم داشت. مرد میانسال که متوجه حالم شده بود گفت خودم پیشتم، نترس. فقط باید با موج جمعیت رد شیم.
سفت با هر دو دست کمرم را گرفت و با فشار جمعیت راه افتادیم، چند بار نزدیک بود زمین بخورم، بار آخر که عملا زمین خوردم و فقط قدرت بدنی آن مرد نجاتم داد، به زورِ خودش مرا که داشتم پهن زمین میشدم از زمین بلند کرد و بغلم گرفت، دستم را دور گردنش و پاهام را دور کمرش حلقه کردم، عملا نمیدانستم چه اتفاقی دارد میوفتد، فقط سفت بغلش کرده و چشمانم را بسته بودم. بالاخره در اولین موج از گیت ردم کرد، انگار از خط مقدم رد شده باشم خیالم راحت شد. زمینم گذاشت. چند نفس عمیق کشیدم و بدون اینکه بروی خودم بیاورم که تا همین چند دقیقه پیش داشت بهم تجاوز میکرد به زور لبخندی زدم و ازش تشکر کردم.داشتم هنوز اشک میریختم.هر چه نگاه کردم خبری از ابوالفضل نبود. سر و وضعم افتضاح بود، خدا خدا میکردم که ابوالفضل مرا نبیند.چادرم زیر دست و پا جا مانده بود، حلقه‌ی ازدواجم را گم کرده بودم، کتم بالای باسن درشت خیسم گیر کرده و روسریم از سرم افتاده بود، شلوارم از باسن تا نزدیک مچ پام از رد باریک آب منی خیس بود و از اثر گرد و خاکی که حین زمین خوردن روی لباسم مانده بود لکه زده و قطعا به این راحتی ها پاک نمیشد. زیر لباسم که فاجعه بود، سوتینم توی یقه‌م گیر کرده و تاپم بالا آمده و یکی از پستانهام آن زیر آویزان شده بود، توی آن شلوغی فقط میتوانستم روسری و کتم را مرتب کنم، شلوارم را که هنوز لای باسنم بود و کمی پایین آمده بود بالا کشیده و مرتب کردم. روسری ام را طوری درست کردم که برجستگی سوتین کجم زیر لباس معلوم نشود.
من و مرد میانسال از هم جدا شدیم اما متوجه شدم که با چشم دنبالم میکند. کار و بار قانونی لب مرز را که انجام دادم دنبال ابوالفضل گشتم، قطعا پشت مرز گیر افتاده و نتوانسته بود رد بشود، تماس گرفتم، همین را گفت واز شنیده ها بر می آمد که دم غروب دوباره گیت را باز کنند.ته دلم خوشحال بودم که میتوانم سر و وضعم را مرتب کنم. هر طور شده بین نگاه های تند خانمها بعد از کلی توی صف ماندن یک دستشویی خالی پیدا کردم، چندان تمیز نبود اما چاره ای نداشتم باید خودم را درست میکردم. شورتم هنوز خیس و لزج لای باسنم بود. ابوالفضل هر دوباری که آب منی اش آمده بود روی هم این اندازه آبم نداده بود، به زحمت هم شلوار و هم شورتم را درآوردم.شورتم را خوب با آب شستم و باهاش شلوارم که رد منی روش سفیدک زده بود را خوب تمیز کردم، دائم کسانی که پشت سرم توی صف بودند در توالت را میزدندو هولم میکردند. هرچند شلوارم هنوز خیس بود اما چاره ای نداشتم، بهتر بود شلوارم خیس باشد تا اینکه رد آب منی مرد غریبه روش بماند. با شلنگ آب، باسنم و رانهام را هم به زحمت شستم، هر چه نگاه کردم سطل آشغال پیدا نکردم، پس شورت را گوشه ای از توالت انداختم و شلوارم را به زحمت پام کردم. چون شورت پام نبود شلوارم لای باسنم میرفت و این بیشتر مرا از لباسی که انتخاب کرده بودم عصبانی می‌کرد. دکمه های کتم را باز کردم ، سینه ام را که حسابی کبود شده بود توی سوتینم جا دادم، تاپم را مرتب کردم، دکمه های کتم را بستم و بیرون آمدم. زنانی که توی صف ایستاده بودند چپ چپ نگاهم میکردند، چون دیر کرده بودم،اهمیتی بهشان ندادم و جلو آینه خودم را مرتب کردم و بیرون آمدم.
همینکه از سرویس بهداشتی خارج شدم چشمم به مرد میانسال افتاد که زیر سایه‌ی سایبانی ایستاده و مرا می پایید. بهم لبخندی زد و سمتم آمد، هول شده بودم و نمیدانستم باید چه کنم. نزدیکم که رسید گفت: خوبی دختر؟
زورکی لبخندی زدم و سرم را پایین انداختم، چشمم به جلو شلوارش افتاد که لکه زده بود، ناراحت شدم که چرا شیعه‌ی علی نباید به خودش برسد، فکر کردم باید تا الان شلوارش را یا شسته باشد یا عوضش کرده باشد.
-الحمدلله عمو جان.
و بعد ادامه دادم:ممنونم که کمکم کردین.
-وظیفه‌م بود دخترم…تنها اومدین؟
-نه منتظر شوهرمم، تو جمعیت جدا شدیم، حالا اونور گیت مونده.
-آخی، حالا میخوای چیکار کنی ؟
وبعد با دست راهنماییم کرد که همراهش زیر سایبان بروم.
همینجور که داشتیم آنوری میرفتیم گفتم: منتظر می‌مونم تا بیاد دیگه.
هر کسی که رد میشد نگاهم میگرد، زنها به خشم و حسادت، مردها با نگاه خریدارانه، از خودم بدم می آمد، هیچکس شبیه من نپوشیده بود، کت و دامن و روسری سیاه مجلسی، طوری که انگار عروسی آمده باشم، کاش لااقل رنگ دیگری می پوشیدم که خوشگلیم زیاد به چشم نمی آمد. با اینکه میدانستم کتم باسنم را که فاق شلوارم لاش رفته بود خوب پوشانده اما ناخود آگاه چند ثانیه یک بار پامنش را پایین میکشیدم.
روی نیمکت فلزی زیر سایبان نشستیم.
گفت: یه زائرسرا تو یه آبادی نزدیک اینجا هست، آشنامه، هرسال میرم اونجا، با من بیا که بریم اونجا، شوهرتم اگه از مرز رد شد آدرس میدیم که بیاد.
با اخم نگاهش کردم و گفتم:نه عمو جان همینجا می مونم تا بیاد.
-آخه دختری مثل تو تو خاک غریب، شاید اصلا مرز باز نشه.
-اگه باز نشد برمیگردم مهران دیگه.
کمی مکث کرد و بعد گستاختر ادامه داد: من که میدونم شوهر نداری، چه عیب داره با من پیرمرد باشی تو این سفر.
-عه، آقا از ریش سفیدت خجالت بکش، بخدا ازدواج کردم من با شوهرم اومدم.
-حلقه‌ت کو پس؟
به انگشتم نگاه کردم و گفتم: تو جمعیت افتاد.
-آره تو راس میگی. نیگا کن دخترم من وضعم خوبه، میدونم که اومدی عراق کاسبی کنی ، خوب پول میدن، اما چراغی که به خونه رواس به مسجد حرامه، به من هم وطنت چرا نرسی، هر چی اونا بت میخوان بدنو من دوبرابرشو میدم بهت، همینجام صیغه‌تو میخونم که گناه نشه، باهام راه بیا.
اشک از چشمهام روان شده بود و داشتم هاج و واج نگاهش میکردم، تا حالا هیچکس بهم انگ فاحشگی نزده بود، زل زدم توی چشم‌هاش و با بغض گفتم: خجالت بکش آقا، به امام حسین شوهرم اونوره، حلقه‌مم همونجا افتاد.چه فکر کردی راجع بهم.
-باشه اونوره، ببین شبی پنج تومن خوبه؟
با چشمان بهت زده کماکان نگاهش میکردم که یکهو گوشیم زنگ خورد. ابوالفضل بود. به مرد میانسال گوشی را نشان دادم و گفتم:بیا شوهرمه.
گوشی را برداشتم و گذاشتم روی اسپیکر:
-سلام نازنین زهرا خوبی؟
به خاطر بغض گلوم صدام میلرزید:سلام دردت بجونم
-خوبه حالت؟کجایی؟
-همینجا تو جمعیت نشستم. چی شد پس؟
-ببین خانومم، اینا میگن ساعت شیش و نیم دوباره گیتو باز میکنن، جایی نریا، همونجا باش تا میام.
-چشم قربونت برم همینجام.
گوشی را قطع کردم و به مردک میانسال گفتم برو استغفار کن. فقط همین.
مرد میانسال ده دقیقه ای همانجا ساکت کنارم نشست و هیچ نگفت، بعد یکهو با کف دست روی رانش زد، نفسی از سر حسرت کشید و نومیدانه گفت:همچین لعبتی اگه زنم بود نمیذاشتم ازم جدا شه که مرد غریبه بغلش کنه.
با حرفش موافق بودم، سرم را پایین انداختم و آرام اشک ریختم. سرم را از روی روسری بوسید و گفت:ببخشید دخترم، فکر بد کردم.
شانه ام را نوازش کرد و دلداری ام داد. اگر گرفتاری چند ساعت پیشم را توی بغلش به حساب نیاورم این اولین باری بود که به مرد نامحرمی اجازه میدادم ناز و نوازشم کند. اما بهش نیاز داشتم. سر روی شانه‌اش گذاشتم و چند دقیقه اشک ریختم، کمی آرام که شدم سرم را برداشتم و بهش گفتم: تا حالا کسی فکر نکرده بود بدکاره‌م.
-ببخشید عزیزم، اشتباه من بود.
-بخدا اونجا گرفتار شده بودم، راه پس و پیش نداشتم شوهرمم گم کرده بودم، این کاره نیستم بخدا.
کمی مکث کرد و گفت:ناراحت نشو دخترم ولی خاک تو سر شوهرت.
سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم.
مرد میانسال تا وقتی که ابوالفضل از مرز رد شد کنارم ماند تا مبادا کسی مزاحمم بشود، ابوالفضل را که از دور دیدم با خوشحالی به بهش گفتم: اوناهاش، اون ابوالفضلمه.
مطمئن که شد شوهرم را پیدا کردم گفت:خدا بهت رحم کنه با این خوشگلی خودت و خاک بر سری شوهرت.
و بلند شد و رفت. گفتم: کجا میری آقا؟
گفت: این بیغیرت نزدیک من بشه گردنشو میشکنم. فقط حواست باشه، از جمعیت جدا نشین .
و رفت.
متعجب نگاهش کردم، بعد همچنان که کتم را هی پایین میکشیدم دویدم سمت شوهرم.
راجع به چادرم پرسید، من هم تقریبا همه‌ی ماجرا را برایش تعریف کردم، البته غیر از مالیده شدنم.
له و لورده شده بود، از موکبی در همان نزدیکی دو پرس غذای نذری گرفتیم، شاممان را که خوردیم کمی نشستیم، چای خوردیم و بعد آرام آرام همراه جمعیت راه افتادیم. کمی جلوتر خانواده های عراقی ایستاده بودند و به زور و اصرار زائرین ایرانی را به خانه هاشان دعوت می‌کردند. به نظرم این همبستگی بسیار زیبا بود.
در این بین یک مرد بسیار تنومند با دشداشه و لباس عربی سراغ من و ابوالفضل آمد. فارسی را خیلی خوب و بدون لهجه حرف میزد. من با اینکه بین خانمها بلند قد حساب میشوم اما در مقابلش مثل فنجان بودم در برابر فیل.
اصرار کرد که حتما باید شب را خانه‌ی او بخوابیم. میگفت که خادم الحسین است و اگر قبول نکنیم به او ظلم کرده ایم، خیلی هم خوش اخلاق بود. من و ابوالفضل همدیگر را نگاهی کردیم و بعد قبول کردیم که امشب را مهمانش باشیم، کوله را از دوش ابوالفضل گرفت و راهنماییمان کرد که دنبالش برویم. توی مسیر گفت که خانه‌اش توی یکی از آبادی های نزدیک است و همه نوع امکاناتی هم دارد، قرار شد شب را خانه‌اش بمانیم و فردا صبح با ماشین خودش ما را از مسیری نزدیک به کربلا برساند. خوشحال بودم که بالاخره بعد از این روز عجیب و غریب میتوانستم هم دوشی بگیرم و هم از شر آن لباسهای لعنتی خلاص بشوم و استراحتی هم بکنم.
سیصد چارصد متری دنبالش راه رفتیم تا رسیدیم به یک ماشین غول پیکر آمریکایی. ابوالفضل جلو نشست و من هم عقب. از ماشین شاسی بلند باباجی خیلی بزرگتر و لوکستر بود، داخلش هم خیلی جادارتر و راحت تر بنظر میرسید. خیلی زود ابوالفضل و عبدالجبار گرم گرفتند. عبدالجبار توضیح داد که زمان جنگ تحمیلی عضو سپاه بدر بوده و تا وقتی صدام سقوط کرده هم تهران زندگی میکرده و بعدا برگشته بود مملکت خودش. من که اطلاعی از سپاه بدر نداشتم توضیح داد که در دوران جنگ طرفداران آیت الله حکیم در هیات سپاهی به نام سپاه بدر همدوش رزمندگان ایرانی با رژیم بعث جنگیده اند.
در این بین عبدالجبار از مسیر اصلی دور شد و وارد یک جاده‌ی آسفالته‌ی باریک شد، همچنان که گرم صحبت بودند از فلاسک چای کنار دستش دو لیوان چای ریخت و به من و ابوالفضل تعارف کرد . من که تازه چای خورده بودم قبول نکردم، اما ابوالفضل که چای خور قهاری بود چای اش را خورد. عبدالجبار چایی که برای من ریخته بود را از شیشه‌ی ماشین بیرون ریخت. ازش عذر خواستم، او هم خندید و گفت: زوری که نیست خانم جان.
ابوالفضل همزمان که چای اش را میخورد به عبدالجبار توضیح میداد که تازه یک هفته است عقد کرده ایم و این سفر کربلا در واقع ماه عسلمان است، راجع به خانواده هایمان گفت، از پدر من حاج آقا موسوی که شیخ بانفوذی بود و توی بازار فرش فروشها حجره داشت و از پدر خودش سردار حسینی که از فرماندهان سپاه دوران جنگ بود و انتظار داشت بشناسدش، اما عبدالجبار نمیشناخت.
بیست دقیقه ای که توی جاده‌ی تاریک و بیابانی رانندگی کرد ابوالفضل خوابش برد، بلند بلند خُر خُر میکرد. من و ابوالفضل تازه یک هفته بود با هم زندگی میکردیم، یعنی از شب عقدکنانمان، غیر از شب زفاف باقی شبها را بعد از ابوالفضل میخوابیدم و توی این چند شب اصلا صدای خرو پفش را نشنیده بودم. با خودم فکر کردم حتما به خاطر خستگی امروز است.
چراغ داخل کابین روشن بود و عبدالجبار هر از گاهی از آینه نگاهی به من می انداخت، داشت کم کم ترس برم می‌داشت، برای دوری از نگاه هاش خودم را به در ماشین چسباندم اما فایده نداشت، هربار که نگاه نافذش را بهم می انداخت تا عمق وجودم را تحت تاثیر قرار میداد، زیر شکمم مورمور میشد انگار چیزی درونم حرکت کند. هر چه بیشتر رانندگی میکرد کمتر اثری از نور های دور و نزدیک خانه ها رویت میشد تا اینکه بالاخره از جایی به بعد ظلمات مطلق بود و جز نور چراغ ماشین عبدالجبار که جاده‌ی بی کیفیت و قسمتی از بیابان روبروش را روشن میکرد هیچ چیزی دیده نمیشد. یک ساعتی توی جاده‌ی آسفالته راند تا اینکه وارد جاده‌ی خاکی شد.
آب گلوم را قورت دادم و گفتم: آقا کی میرسیم؟
هیچ نگفت. دوباره پرسیدم. هیچ نگفت.
بدون اینکه خودم بدانم اشکم درآمده و تقریبا تمام صورتم خیس کرده بود. با دستم ابوالفضل را تکان دادم و صداش زدم، اما انگار نه انگار، اصلا بیدار نمیشد. ماشین توی جاده‌ی خاکی کمی تکان تکان میخورد. قلبم داشت از دهنم در می آمد بعد از ده دقیقه شمایل یک دیوار بزرگ را در نور ماشین دیدم.
یکهو عبدالجبار به لبخند گفت: خوووووب، رسیدیم خانم جان.
لحنش گرم و با محبت بود. با خودم فکر کردم حتما وقتی صداش زدم حواسش نبوده که جواب نداده، و بابت فکر و خیالاتی که در سرم میچرخید از خودم شرمنده شدم. آنقدر خیالم راحت شده بود که یادم رفت قرار بوده خانه اش توی آبادی باشد.
با صدای لرزانم گفتم:خدا رو شکر
صورتم را پاک کردم. از همانجا با ریموت کنترل در اتوماتیک پیش رویمان را باز کرد. از در که عبور کرد شمایل یک ملک بسیار بزرگ هویدا شد، یک نخلستان بزرگ که در میان آن عمارت بزرگی به چشم میرسید که از آن فاصله میشد فهمید بیشتر از اینکه خانه باشد کاخ است، بزرگ بود، خیلی بزرگ. سوار شد و گفت ببخشید که دیر رسیدیم خانم جان.
-خواهش میکنم.
فاصله‌ی در حیاط تا کنار عمارت طولانی بود، شاید سه چهار دقیقه ای طول کشید تا رسیدیم، کنار یک حوض بزرگ آب روبروی عمارتی که به سبک عربی ساخته شده بود ایستاد. بعد در را برای من باز کرد، ازش تشکر کردم، و پیاده شدم، در سمت ابوالفضل را باز کردم، اما هر کاری میکردم بیدار نمیشد. عبدالجبار که کوله مان را سر دوشش گرفته بود خندید و گفت خسته‌س حتما.
از من خواست که کنار بایستم و یک جوری که انگار یک کیلو سیبزمینی بلند کند شوهرم را از ماشین دراورد و مثل بچه ها با یک دست بغلش کرد و راه افتاد سمت عمارت و از من خواست دنبالش بروم. امروز ساعت به ساعت داشت بیشتر از ابوالفضل جرم میگرفت. من و ابوالفضل سنتی ازدواج کردیم، پدرم گفت با این پسر ازدواج کن و من هم چنین کردم، با اینکه زیاد بهم نمیرسید اما دوستش داشتم، به هر صورت شوهرم بود و شرعا و عرفا باید همه جوره بهش می رسیدم از روز عقد کنان تا وقتی که حرکت کردیم سمت مهران من سکسی ترین لباس ها را براش می پوشیدم و خودم را برایش لوس میکردم اما انگار نه انگار، کلا دو بار آن هم از سر وظیفه باهام نزدیکی کرد، خوب شوهرم بود و من وظیفه داشتم بهش برسم، اینکه تحریکش نمیکردم هم ایراد من بود و باید بیشتر تجربه کسب میکردم، اما امروز دیگر شورش را درآورده بود، ماست ماست بود و این عصبانیم کرده بود.
کلید انداخت و وارد ساختمان شد، من هم دنبالش رفتم. یک راهرو عریض بود، صندل هاش را در آورد، کفش های ابوالفضل را هم. من هم کفشم را درآوردم و دنبالش وارد شدم، هیچکس انگار غیر از خودش آنجا زندگی نمیکرد. با خودم گفتم یک همچین عمارتی باید کلی خدم و حشم داشته باشد. وارد یک هال بزرگ و مجلل شد و از آنجا دری را باز کرد و باز وارد راهرویی دیگر که چند در داخلش بود، در اول را باز کرد و با دست راهنماییم کرد داخل اتاق، وارد شدم، خیلی بزرگ بود، یک تخت دو نفره با چند فرش ، دور اتاق چند تخت مفرش و سنتی گذاشته بودند پای دیوار که دور تا دورشان پشتی های ایرانی چیده شده بود، مثل سفره خانه های تهران خودمان. غیر از آن در گوشه‌ی دیگر یک دست مبلمان راحتی. یک تلویزیون عریض و سیستم ویدیویی هم بود. ابوالفضل را روی تخت گذاشت و از من خواست دنبالش بروم تا سرویس را نشانم بدهد. از اتاق بیرون رفتم و داخل همان راهرو در سرویس را که یک حمام تر و تمیز و یک دستشویی فرنگی بود نشانم داد. ازش تشکر کردم، همینکه عبدالجبار رفت پی کارش لباسهام را از داخل کوله برداشتم و دویدم داخل حمام، زیر دوش که رفتم انگار دوباره متولد شدم، حسابی خودم را از گند و کثافت آن روز پاک کردم، هنوز از اثر تجربه ام با آن مرد میانسال زیر شکمم جنب و جوش داشت، خیلی دوست داشتم ابوالفضل بیدار شود و باهام نزدیکی کند ولی مطمئن بودم چنین اتفاقی نمیوفتد. با این وجود امید داشتم. مطمئن شدم عبدالجبار توی راهرو نباشد، حوله سر همی ام را تنم کردم، موهام را با کلاهش پوشاندم، به دو وارد اتاقمان شدم و در را پشت سرم بستم. پرده‌ ی پنجره ها از قبل کشیده شده بودند و از بیرون نمیشد داخل اتاق را دید، حوله را از تنم درآوردم و برهنه توی آینه‌ی قدی خودم را برانداز کردم، چرخی زدم و دوباره به اندام لخت خودم توی آینه نگاه کردم، همیشه این کار را وقتی تنها بودم انجام میدادم به اندام کشیده‌ی خوش فرمم زل میزدم و لذت میبردم، همه‌چیزم به قاعده بود، همه‌ی پستی بلندی های بدنم و البته صورت خوشگلم که کامل کننده‌اش بود، خوش به حال شوهرم، باباجی هر شب قبل از خواب که مرا میدید یک فتبارک الله احسن الخالقین میگفت و لبم را میبوسید. یکهو دلم برای بغلش و شبهایی که پیشم می آمد تنگ شد، کنارم دراز میکشید، ناز و نوازشم میکرد و از روی لباس خودش را به من می مالید تا ارضا بشود، از وقتی مادرم مرده بود تنها شده و نیاز جنسی‌اش باید برطرف میشد، از نظر شرعی هم که مشکلی نداشت چون دخولی انجام نمیشد. باباجی خودش استاد فقه و شرع بود، حجت الاسلام بود، پای درس بزرگترین مراجع قم درس خوانده بود، مرد مسلمان برای رفع نیاز جنسی اش میتواند خودش را با کودک خردسال هم ارضا کند در صورتی که دخول انجام نشود، من که بالغ بودم و به میل خودم به باباجی کمک میکردم، تازه نیاز جنسی خودم هم تا حدی برطرف میشد و کمکم میکرد به گناه نیوفتم، به همین خاطر همیشه شبها خودم را خوشگل و خوشبو میکردم، سر همی های نازکی میپوشیدم بدون لباس زیر روی تخت خوابم منتظرش می‌ماندم تا سراغم بیاید. او هم اول حسابی صورتم را غرق بوسه می‌کرد و بعد با نوازش سینه و مهبل و باسنم از روی لباس آماده‌ام می کرد، بعد دمر می‌خواباندم تا وقتی لخت میشود اندام لختش را نبینم. همیشه هم بر همین منوال بود، البته از یک سال قبل از ازدواجم روالمان عوض شد و بجای سرهمی فقط لباس زیر میپوشیدم . برهنه میشد روم دراز میکشید، آلت بزرگ و مردانه اش را لای چاک باسنم میگذاشت، سینه هام را توی دستش میگرفت و تا وقتی که لای باسنم آب منی اش خالی میشد ادامه می داد. به همین خاطر هم بود که امروز وقتی مرد میانسال نزدیک بود آبش بیاید متوجه شدم چون از قبل تجربه اش را داشتم. وقتی که ارضا میشد هم حسابی ناز و نوازشم میکرد و میبوسیدم و تا وقتی توی بغلش خوابم می برد کنارم می ماند، گاهی هم تا صبح بغلش میخوابیدم. عاشقش بودم، البته عاشق خودم هم بودم که به پدرم کمک میکردم. عاشق این هم بودم که صبحا که از خواب بیدار میشدم لباسم با آب منی باباجی هنوز لای چاک باسنم گیر بود . بعد ها که فقط لباس زیر میپوشیدم خیلی خوش به حالم میشد، خودم بین رانهای نرمم را براش حسابی چرب میکردم و بعد پاهام را جفت میکردم تا باباحاجی آلتش را بین رانهام بگذارد و تلنبه بزند، از آن موقع به بعد خیلی خوب بود، هرشب با لرزشهای شدید به اوج لذت جنسی میرسیدم، گاهی حتی تا باباجی ارضا میشد من دوبار به اوج میرسیدم تا دست آخر با رانهای خیس و لزجم از آب منی به خواب میرفتم، این اواخر بیشتر هم شب را بغلش صبح میکردم، صبح ها با بوسه اش روی گونه ام بیدار میشدم. اما حالا با اینکه ابوالفضل خیلی جوان است اما رغبتی به نزدیکی ندارد و نیازهام را برطرف نمیکند، در این مدت حتی یک بار هم به اوج لذت جنسی ام نرسیدم، نه نازی نه نوازشی، دو دقیقه ای کارش را تمام میکرد و میخوابید. همان شب قبل از عقدکنانم آخرین بار بود که ارضا شدم و آن هم برای اینکه برای آخرین بار به باباجی کمک کردم. چقدر توی بغلش گریه کردم که دارم تنهاش میگذارم، حالا خودم باید براش دستی بالا بزنم و زنی بگیرم تا تنها نباشد، هرچند ته دلم راضی نبودم جای خودم و مادرم توی بغلش را با کسی دیگر عوض کنم.
با دستم موهام را روی سرم جمع کردم نگاهی به خودم انداختم، اینجوری زیبایی صورتم بیشتر معلوم میشد. سراغ کوله پشتی رفتم، یک دست لباس زیر بادمجانی گیپور پوشیدم به امید اینکه شاید ابوالفضل را تحریک کند که بالاخره آتشم را بخواباند. صورتم را آرایش ملایمی کردم و موهام را خیلی شهوانی بالای سرم بستم و پریدم روی تخت کنار ابوالفضل، هر کاری کردم بیدار نمیشد. زیپ شلوارش را کشیدم و با دستم سعی کردم آلتش را تحریک کنم. اما اتفاقی نمی افتاد، هر چه آلت کوچکش را میمالید هیچ اتفاقی نمی افتادم اصلا انگار نه انگار. هر کاریش کردم فقط خر و پف میکرد. نومیدانه بلند شدم و سراغ لباسهام رفتم، تنها لباس راحتی که همراهم داشتم یک لباس عربی بود که پدر همراه کلی لباس خواب و لباس زیر دیگر از سفر آخرش به مکه به سوغات برام آورده بود که شبها آنها را براش تن کنم، یک لباس صورتی خیلی خوشرنگ که تا مچ پام را می‌پوشاند با یقه‌ی باز و آستین گشاد کوتاه که زیر نور مستقیم تا حدی اندامم را میشد زیرش دید. جلو آینه خودم را برانداز کردم، چقدر به تنم می آمد. برجستگی سینه ام به خاطر بند لباس که زیر سینه ام بسته بودم بخوبی نشان داده میشد، بند سوتینم که از یقه‌ی بازش معلوم بود و خواستنی‌ترم می‌کرد، از پشت هم با اینکه شورت پام بود اما تا حدی ریخته بود لای چاک باسنم، به حال شوهرم تاسف خوردم که از جوانی زنش استفاده نمیکند.
متوجه شدم عبدالجبار یک سینی پر میوه های مختلف برایمان گذاشته روی یکی از میزها. نشستم، یک پرتغال پوست کندم و بعدش هم سیبی خوردم. توی یخچال را هم نگاهی انداختم، پر بود، یک لیوان آب خوردم و شال بلندم را که هم میتوانست سر و هم دست‌هام را بپوشاند پوشیدم و رفتم سمت سرویس بهداشتی مسواکی زدم و برگشتم چراغ اتاق را خاموش کردم و کنار شوهرم که هنوز با صدای بلند خر و پف میکرد خوابیدم.
تازه چشمهام گرم شده بود که با صدای در زدن از خواب بیدار شدم، عبدالجبار بود داشت در میزد و مرا صدا میزد، خانم، خانم، ابوالفضل را تکان دادم اما بیدار نمیشد، صدا زدم: بله آقا
-یک لحظه ببخشید.
-چشم، الان میام خدمتتون
شالم را سرم کردم، طوری که هم سفیدی سینه ام را بپوشاند و هم دستهام را. چراغ را روشن نکردم که بدنم از زیر لباس معلوم نشود. البته که آنقدر توری نبود که تابلو باشد اما زیر نور کمی بدنم پیدا میشد از زیرش. در را باز کردم، جلو در ایستاده بود، مثل کوه می‌مانست، صورتش را تیغ انداخته و سر و سبیلش را رنگ کرده بود که جوانتر نشان بدهد، البته که ورزیده و سرحال هم بود، دشداشه‌ی سفیدش را عوض کرده و یک قهوه ای زربفت تنش کرده بود.
-بفرمایید آقا عبدالجبار.
با همان نگاه نافذش توی چشمهام نگاه کرد و گفت:
دنبالم بیاید.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: کجا؟
دستش را به سمت در هال به نشانه‌ی مشایعت باز کرد و گفت:بیاید متوجه میشید.
-آخه شوهرم خوابیده بذارین بیدارش کنم.
-نیازی نیست.
ترس برم داشته بود، انگار یک تشت آب یخ روم ریخته باشند، این وقت شب چه کاری با زن مردم ممکن بود داشته باشد! باصدای لرزان ابوالفضل را صدا زدم.
با همان آرامش قبلی صداش گفت: شوهرت فعلا بیدار نمیشه.
-چی؟ یعنی چه آقا؟…ابوالفضل…ابوالفضل…
خواستم برگردم توی اتاق و در را ببندم که بلافاصله با دست تنومندش بازوم را گرفت کشیدم بیرون از اتاق، نا خودآگاه با دست دیگرم محکم توی دهنش زدم. او هم محکم بازوی دیگرم را گرفت از زمین بلندم کرد و کوبیدم به دیوار و همانجا بین زمین آسمان نگرم داشت. سرم محکم به دیوار خورده بود و بشدت درد گرفت.
با عصبانیت چند ثانیه ای توی چشمم نگاه کرد و هیچ نگفت. بازوم زیر فشار دستهای درشت و قدرتمندش داشت له می‌شد. اشک از چشم‌هام سرازیر شده بود و جرأت نداشتم حرفی بزنم.
دوباره زمینم گذاشت و بازوم را محکم فشار داد و دنبال خودش کشاند. آنقدر پر زور بود که هر چه تقلا کردم انگار نه انگار. داشتم شر شر گریه می کردم و عجز و التماس اما او یک کلمه هم حرف نمیزد.
از داخل هال وارد فضای دیگری شد که روی در و دیوارش انواع تفنگ بود سر جانوران وحشی و چند عکس امام موسی صدر آدم های دیگر که نمیشناختم. وسطش حوض آبی مستطیلی قرار داشت که دورش مبلمان چیده بودند. داشت مرا دنبال خودش میکشید و هیچ اهمیتی به من نمیداد. مثل بره ای که به قربانگاه ببرند مرا پی خودش کشاند داخل اتاقی که درش از داخل آن فضا باز میشد. اتاق بزرگی بود با یک تخت بزرگ مجلل و کلی وسایل آنتیک و انواع مختلف تابلو ها که به در و دیوارش آویزان بود با مبلمان چرمی و شیشه هایی که بعدا فهمیدم شیشه ی مشروبند.
مرا پای تخت برد و انداختم روی تخت. با همان لحن آرامش طوری که زنش را خطاب کند گفت: همینجا بشین تا بیام و از اتاق بیرون رفت و با صدای چرخاندن کلید توی در فهمیدم در را قفل کرده. داشتم یخ میزدم، نه که سرد باشد، نه. از درون داشتم یخ میزدم. تمام تنم از ترس میلرزید. به زحمت به خودم مسلط شدم و رفتم سمت پنجره ها، دیوار اتاق از دو طرف نورگیر بود، پرده ها را کنار زدم، همگیشان با نرده های محکم محافظت می شدند، از حماقتم عصبانی شدم، معلوم بود که توی اتاقی که راه فرار داشته باشد ولم نمیکند. دویدم سمت دراورها و میزها، هیچ چیز بدردبخوری داخلشان نبود، دوباره صدای کلید در آمد و در باز شد، وارد اتاق شد، در را که بست گلدان کوچکی که دم دستم بود را براش پرت زدم، بهش نخورد، بعد از آن همانطور که با ترس و گریه زل زده بودم بهش دست میکشیدم و هرچه دم دستم میامد را براش پرتاب میکردم و عقب عقب میرفتم. هیچ حسی جز آرامش توی صورتش نبود، فقط وسایلی که بسمتش پرتاب میکردم با دست کنار میزد. خودکار، گوی شیشه ای، قاب عکس، لیوان و هر چیزی، عقب عقب می رفتم و او هم بدون هیچ هراسی سمتم می آمد تا اینکه دستم به یک اسلحه کمری رسید، به سمتش نشانه رفتم، صورتش را در هم کشید ولی باز از حرکت نایستاد، ماشه را چکاندم، شلیک نکرد، گلنگدنش را آن طور که توی فیلمها دیده بودم کشیدم دوباره ماشه را چکاندم باز اتفاقی نیوفتاد، نومیدی تمام تنم را گرفت، عصبانیت را میشد از چشمهاش ببینم، خودم را باختم، دستهام آویزان شد و اسلحه از دستم افتاد و نومید و شکست خورده، با چشمان پر از اشک و بغضی که آنچنان گلوم را گرفته بود که توان حرف زدن نداشتم ولو شدم روی یک مبل تک نفره و هیبت غول آسای عصبانی اش را نگاه کردم که به سمتم می آمد.
در تمام طول زندگی ام فقط یک بار کتک خورده بودم، کسی جرات نداشت بهم چپ نگاه کند چون ته تغاری باباجی بودم و جانش برام در می رفت. آن یک بار هم چون به زن برادر بزرگم گفته بودم بی خانواده برادرم کتکم زد، سیلی محکمی توی گوشم زد، پخش زمین شدم و بعد به باد مشت و لگد گرفتم، چقدر دردآور بود، آنروز تازه فهمیدم چقدر ضعیفم، خوشبختانه باباجی زود به دادم رسید چک محکمی توی گوش برادرم زد و هم خودش و هم زنش را از خانه بیرون کرد، هنوز هم اجازه نداده خانه‌مان بیاید.
و حالا غول بی شاخ و دم داشت سمتم می آمد که با یک مشت می‌توانست جان برادرم را بگیرد. زل زده بودم توی چشمهاش و بی صدا گریه میکردم. بالای سرم که آمد آنقدر ترسیده بودم که حتی نمی توانستم دستم را بالا بیاورم‌ و از خودم دفاع کنم، کاملا خود را باخته بودم، دست زمختش را به سمت کشید بازوم را گرفت، از روی مبل بلندم کرد و با تحکم گفت: برو رو تخت.
حالا خودم با پای خودم داشتم به قربانگاهم می رفتم، چند قدم که برداشتم پاهام شل شد و زمین افتادم، احساس ضعف میکردم، دوباره بازوم را گرفت، بلندم کرد و دنبال خودش کشاندم روی تخت، دیگر مقاومت نمیکردم، اسیرش بودم و کاری ازم بر نمی آمد.
خودم را کشیدم گوشه‌ی تخت. دشداشه اش را درآورد، بدن درشت و ترسناکی داشت، ورزیده بود، پهن و بلند با سینه های پر مو. پلاک جنگی هم دور گردنش بود، به جای شورت، پارچه ای را دور کمرش بسته و آلتش را داخلش نگه داشته بود، ملتمسانه نگاهش می کردم. به تحکم گفت درآر.
به هق هق افتادم و گفتم: آقا، ازم بگذر آقا…دامنمو لکه دار نکن…تازه عروسم.
-چه بهتر
روی تخت آمد، خودم را جمع کردم مچ پام را گرفت با یک حرکت مرا کنار خودش کشید، لباسم تا کمرم بالا آمد و لباس زیرم معلوم شد با یک دستم دستش را به نشانه‌ی امان خواستن گرفتم و با دست دیگرم دامنم را کمی پایین کشیدم. دستم در مقابل مچ دستش آنقدر کوچک بود که حتی نصفش را هم نمیتوانستم توی دستم بگیرم. به آرامی شالم را از دور سرم باز کرد، هیچ کاری اما نمیتوانستم بکنم.
-تو رو امام حسین آقا…من زائر کربلام.
پوزخندی زد و دست انداخت توی یقه‌ی لباسم و با یک حرکت از بالا تا پایین لباسم را پاره کرد، جیغی کشیدم، انقدر محکم یقه ام را جر داد که از اثر فشارش پس گردنم درد گرفت، کارم تمام شده بود، برم گرداند و باقی لباسم را هم از تنم درآورد، حالا فقط لباس های زیرم تنم بودند. خودم را جمع کردم، سرم درست کنار زانوی بزرگ و محکمش بود. دست برد پارچه ای که به کمر بسته بود باز کرد. آلتش درست جلوی چشمم بود. مثل مار پیچیده بودش توی دستمال که زیر لباسش معلوم نشود، حالا میفهمیدم چرا جای شورت دستمال پیچیده بود، دراز و قطور، داشت کم کم سفت میشد، با دیدنش از ترس دهانم خشک شد. توی دلم خالی شد، از ساعدم بلندتر بود و قطورتر. مگر میشد آلت کسی اینقدر بزرگ باشد؟!
دوباره با تحکم گفت درار.
به زحمت توانستم بنشینم، توی چشمهاش نگاه کردم، هر دو دستم را روی پاش گذاشتم و گفتم: برادر…تو رو فاطمه زهرا ازم بگذر…بی عفتم نکن…تو رو امام حسین…این ماه عسلمه آقا…تورو خدا
خندید و گفت: شما ایرانیا…
و به خنده‌اش ادامه داد و گفت: درار.
فایده ای نداشت. می دانستم کارش را میکند فقط داشتم آخرین تلاشهام را میکردم.
-بذار با دستام ارضات کنم تو رو خدا.
بازوم را گرفت و دوباره گفت درار
به هق هق گفتم: بذار بین پاهام.
دستم را فشاری داد و تکان داد، یعنی : خفه شو و لباستو درار.
به گریه دست بردم که بند سوتینم را باز کنم، دستم را ول کرد، سوتینم را درآوردم و با دستهام سینه هام را پوشاندم، با چشمهاش به شورتم اشاره کرد، به هق هق شورتم را هم دراوردم و پاهام را سفت گرفتم و به پهلو خودم را کنارش جمع کردم، دستم را گرفت و هدایتم کرد بالای تخت و سرم را رو بالش گذشت، دو دستم را از سینه هام کنار زد و پاهام را باز کرد، نگاه خریدارانه ای بهم انداخت و گفت:فتبارک الله احسن الخالقین.
دستی به سینه‌ی کبود شده ام کشید، دردم آمد. همانجا رهام کرد و رفت از داخل یخچال یک پارچ آب و یک قوطی آورد. نشست کنارم، در قوطی را باز کرد و یک مقدار مرهم خوش بو روی کبودی سینه ام کشید. از اثر دستش رو تنم مور مورم میشد، چشمهام را بسته بودم و با دستم سعی میکردم دستش را پس بزنم. کارش که با سینه ام تمام شد دست پشت گردنم انداخت و کمک کرد بنشینم، سینه هام را هنوز توی دستم گرفته بودم، یک لیوان آب برام ریخت و داد تا بخورم. لیوان را که تمام کردم، پرسید: بازم میخوای؟
سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم، یک لیوان دیگر هم برام ریخت و به خوردم داد و دو باره سرم را گذاشت روی بالش. دست کشید از کنار تختش لوبریکانتی برداشت پایین پام نشست و دو لنگم را به سمت خودش کشید، جیغی کشیدم. شروع کرد به نوازش مهبلم، با دستم مانعش میشدم و التماسش میکردم. اما فایده نداشت. بعد از چند دقیقه لوبریکانت را برداشت و آلت غول آساش را آغشته کرد و روی شکمم دراز کشید، سرم درست زیر پشم های سینه اش بود، با صدای بلند گریه میکردم، هر دو پام در دو طرف بدنش باز شده بودند و خودم زیرش گرفتار بودم و تکان نمیتوانستم بخورم، فقط التماس میکردم که تمامش کند.
دست کشید و از زیر شکمش آلتش را تنظیم کرد، داشتم زهره ترک میشدم، می دانستم ممکن است زیرش دوام نیاورم. به زحمت سر آلتش را بین درد غیرقابل تحمل من توی مهبلم فرو کرد.
-آییییییییییییی
-کس تنگ ایرونی…
کمی ایستاد، داشتم تند تند زیر سینه اش فوت فوت میکردم و گریه ، کمی که گذشت دوباره فشار داد، انگار مشتش را توی شکمم کرده بودش، جلو چشمهام سیاهی میرفت و فقط اشک میریختم و ناله میکردم، شروع کرد آرام تلنبه زدن، کمی که ادامه داد باز مقدار بیشتری را فرو کرد، با دستم به دو پهلوش چنگ میزدم و امکان تکان خوردن نداشتم.
-یوااااااااااااش.تو رو خدا آقا.
وزنش را از روم برداشت و چهره‌ی رنگ پریده‌ ام را دید. از روم بلند شد و آلتش را از من کشید، با دو لنگ باز ولو شدم روی تخت، به زحمت پام را جمع کردم و به پهلو دراز کشیدم، دردش غیر قابل تحمل بود، از توی یخچال آبمیوه ای آورد، زیر گردنم را گرفت و بهم خوراندش. سرم روی بازوش بود، عاجزانه با چشمهای ترم توی چشمهاش نگاه کردم و گفتم: خواهش میکنم آقا، بسمه، تو رو خدا آقا.
پیشانی ام را بوسید و دوره مثل بار قبل روی تخت خواباندم و بین پاهام نشست.
قسمش میدادم و التماسش میکردم، اما هیچ گوش نمیداد، دوباره آلتش را آغشته کرد ، دم مهبلم گذاشتم و گفت:‌ دوبار که بکنمت کست به کیرم عادت میکنه نترس.
روم دراز کشید و دوباره توی شکمم شروع کرد به تلنبه زدن.دیگر نایی برای جیغ زدن نداشتم، هر بار مقدار بیشتریش را فرو میکرد تا آنجا که حس میکردم وارد بچه‌دانم شده، دو دستش را دو طرفم ستون کرده بود، و آرام توی شکمم رفت و آمد میکرد، احساس میکردم سیخ داغی توی تنم در رفت و آمد است.
به زحمت گفتم: ئا…قا…بسه دیگه…جا نداره…تو رو…خدا
اما هیچ توجهی به من نداشت. هر دو پام و هر دو دستم سِر شده بود و دو طرف بدنم ولو شده بودند.تنم یخ زده بود و میلرزیدم، دهنم باز مانده و آب دهنم را که روی گونه ام روان شده بود حس میکردم. چشمهام تار میدیدند، با هر تلنبه اش تکان میخوردم و صدای نک نک خودم را میشنیدم، فکر میکردم آخرین لحظات زندگیم را دارم میگذرانم، تمام آلت بزرگش توی شکمم بود، بیضه هاش به مقعدم میخورد و سر بزرگ آلتش را بالاتر از نافم احساس می کردم. دیگر تقریبا حسی نداشتم و بدنم سوزن سوزن میشد. تا اینکه بالاخره مرا که تقریبا بیهوش بودم برگرداند بالشی زیر شکمم گذاشت و شروع به چرب کردن سوراخ مقعدم کرد، فکر میکردم اگر تا حالا نمردم حتما با سکس مقعدیش مرا خواهد کشت، نمیدانم چقدر طول کشید؟ با انگشتش توی مقعد تنگم فرو میکرد و درد تا عمق استخوانم میرفت. اما نای حرف زدن نداشتم. آب دهانم را نمیتوانستم جمع کنم، و صورتم غرق آب دهنم شده بود، یک انگشت را دو انگشت کرد و دو انگشت را سه انگشت و بالاخره روم دراز کشید تا آلتش را توی مقعدم فرو کند. هرچه‌ قدرت توی تنم داشتم را جمع کردم و ناله‌ی بلندی کردم. فایده نداشت. بیحال زیرش افتاده بودم و همه کار داشت باهام میکرد. یادم هست که کلی با آلتش بهم فشار آورد تا بالاخره توانست سرش را فرو کند.همینکه داخل روده ام شد مغزم از درد تیر کشید و بعد از آن، دیگر چیزی از آن شب به یاد ندارم.

ادامه...

نوشته: وریا


👍 34
👎 33
114801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

905721
2022-12-07 01:26:19 +0330 +0330

دیسلایک اول

2 ❤️

905731
2022-12-07 02:08:17 +0330 +0330

اووووف‌چقد منم دوسداشتم‌یاشم

0 ❤️

905734
2022-12-07 02:32:26 +0330 +0330

👎 👎 👎 👎

2 ❤️

905737
2022-12-07 02:47:47 +0330 +0330

فقط می گم کیرم دهنت حروم زاده

3 ❤️

905745
2022-12-07 03:34:52 +0330 +0330

زیارت قبول
اجرت با عبدالجبار کلفت آلت

1 ❤️

905750
2022-12-07 06:00:30 +0330 +0330

دهنت سرویس تو چه مخی داری همه چی به هم ربط دادی ریدی به همه اعتقاداتشون 😁

5 ❤️

905758
2022-12-07 08:36:16 +0330 +0330

کسشر تفت دادن هم مغز می‌خواد که نداری دیوس

1 ❤️

905760
2022-12-07 08:50:28 +0330 +0330

عالی بود، ادامه بده. من تازه فهمیدم عمق معنوی سفر کربلا در اربعین را. چقدر غافل بودم من. اما توصیفت از هیکل زن چادری کیرم را عین سنگ کرد. مرسی.

5 ❤️

905789
2022-12-07 13:46:58 +0330 +0330

عالی بود دمت گرم

0 ❤️

905799
2022-12-07 15:00:33 +0330 +0330

من چیزی نمیگم سپردمت به عبدالجبار کلفت آلت 😂 😂 😂 😂 😂

0 ❤️

905808
2022-12-07 15:34:25 +0330 +0330

عزیزم من تجربه خوابیدن با دختر را ندا رم توی ۱۸ ۹پسال زندگیم خودتی جنده دوزاری

0 ❤️

905813
2022-12-07 16:41:47 +0330 +0330

چه داستان خوبی کیر تو اسلام و محمد و حسین و هر دین کصشری مثل مسیح و یهود

4 ❤️

905814
2022-12-07 17:06:46 +0330 +0330

کوصی شعر پارسی قسمت اول

1 ❤️

905819
2022-12-07 18:42:35 +0330 +0330

هیچی نمیگم بقیه جای منم فحش بدین

1 ❤️

905820
2022-12-07 19:02:41 +0330 +0330

کیر تو مغزت رمان نخون زیاد

0 ❤️

905827
2022-12-07 20:12:52 +0330 +0330

خاک بر سرت درست اینا حرومزاده هستن ولی یکجوری تفت بده که به عقلم بیاد نه کصشعر محض دیوث اجرت با همون کیر پیچیده تو کونت 👎 👎 👎 👎 👽

0 ❤️

905832
2022-12-07 21:55:16 +0330 +0330

کیییر همه ی اسب های عرب و فارس و… تو کون خودت حرومزاده ات و آب و اجداد و پدر و‌مادر حرومزاده تر از خودت که تخم سگی مثل تو پر انداختن دیس لایک 👎👎👎👎👎👎👎👎👎👎👎

0 ❤️

905835
2022-12-07 23:02:29 +0330 +0330

واقعا دوس دارم بدونم چرا صرفا داستانی نوشتی ک به اعتقادات یه عده ضربه بزنی
کیرم پس کله کسی ک به اعتقادات دیگران احترام نزاره،چه مسلمون چ آتئیست

0 ❤️

905842
2022-12-08 00:38:00 +0330 +0330

عجب کوس شعری
اون خر مغز کیه حرفت باور کنه 😀 😁

0 ❤️

905874
2022-12-08 03:21:18 +0330 +0330

با اینکه عادت ندارن فحاشی کنم، ولی کس کش کمترین واژه ای هست که برات بکار میره، بی احترامی به مقدسات مردم رو کنار بذاریم، همه داستان هم بفرض واقعی باشه، اربعین و راهپیمائی در ماه صفر هست کدام حرام زاده ای نو ماه صفر تو جنده یا حرام زاده رو عقد کرده برا اون کس کشی که اسمش رو گذاشتی شوهر، ،،،؟!!
ماه عسل رو هم رفتی راهپیمائی اربعین،،،

1 ❤️

905892
2022-12-08 06:22:18 +0330 +0330

اعتقادی که بخواد با یه داستان به گا بره باید رید توش. یه عده میان از احترام به عقاید حرف می زنن. ۴۳ ساله همه تریبونها در اختیارتونه و به عقاید مردم و توهین کردید و میکنید.

3 ❤️

911209
2023-01-18 06:57:33 +0330 +0330

از خنده ترکیدما گفتم یا ابولفز گفت عجرت با ابولفز
واقعا ذهن قوی دارین دقیقا این شکلی میشه تو اون شلوغی با خیلی اغراق که اول داستان گفته

0 ❤️

945730
2023-09-04 19:58:02 +0330 +0330

فوق العاده ، چه توصیف و چه روایت جالبی …
چقدر حس قرار دادن شخصیتها ، مکان ها عالی و کامل هست
تازه قسمت اول
عالی …

0 ❤️