در کالبد زنی مرده

1393/09/02

سلام. اینی که اینجا نوشتم فقط یک داستانه بر اساس اولین تجربه هایی که خودم یا دوستای خودم از اولین سکس داشتن. چون اینجا داستان هایی خوندم از سکس با دختری که بار اولش بوده و همش به شدت غیرواقعی بود. ممکنه از طولانی بودن داستان حوصله تون سر بره و به خاطر همین عذر می خوام ولی در نهایت امیدوارم از داستانم لذت ببرید.اگر دوستش داشتین می تونم دنباله دار بنویسمش و این رابطه رو بیشتر باز کنم.


قبل از تجربه اولین سکس توی ذهن دخترونه من رابطه یه مرد و زن خلاصه می شد توی بغل گرفتن و بوسه. بعد یه تصویر مات از زن و مردی که روی هم دراز کشیدند و دیگه هیچ چیزی از بعدش رو نمی تونستم تصور کنم تا اینکه توی پونزده سالگی اولین سکس واقعی رو تصادفی دیدم. یه روز عصر پاییزی، لیوان چایی به دست جفت پنجره اتاق خوابم توی طبقه ششم واستاده بودم و به هوای ملس ابری و نم نم بارون چشم دوخته بودم که بی‌اختیار متوجه پنجره آپارتمانی شدم که سر نبش کوچه و توی فاصله بیست متری آپارتمان ما بود. یه آپارتمان قدیمی ساز چهارطبقه با پنجره‌های بلند. پرده‌های طبقه آخر همیشه افتاده بود و هربار که پشت پنجره می ایستادم فکر می کردم صاحبخونه اش به یه مسافرت طولانی رفته، ولی اون روز عصر، توی سایه روشن غروب پرده کنار رفته بود و می تونستم ببینم که یه مرد لخت و عور دستهاش رو گرفته به میله بارفیکسی که به چارچوب در وصل شده بود و مدام سرش رو عقب می بره و صورتش توی هم جمع می شه. دیدن این تصویر اونقدر شوک آور بود که بی اختیار چرخیدم به سمت مخالف و چشم هام رو بستم. تصویر هیکل مرد بدون هیچ لباسی … پشت پلک هام جا خوش کرده بود…آلتش که راست شده بود عجیب ترین چیزی بود که دیدم. طبق تعریف های درگوشی توی مدرسه تصور می کردم آلت مردها وقتی راست میشه رو به جلو میاد در حالی که آلت اون مرد سربالا رفته بود. بعد از ته نشین شدن هیجان و ترس ناشی از شوک، کنجکاوی به من غلبه کرد و دوباره برگشتم و از گوشه پنجره شاهد دومین چیز عجیب زندگیم شدم. حالا مرد هنوز خودش رو به میله آویزون کرده بود و سر یک زن وسط پاهاش پیچ و تاب می خورد. تا روز بعد که ماجرا رو برای دوست صمیمی ام تعریف کنم نمی دونستم که به این کار «ساک زدن» میگن و اصلاً هم توی ذهنم نمی گنجید که یه زن بتونه آلت یه مرد رو توی دهنش ببره و بخوره. سکس برای من توی پونزه سالگی عبارت بود از فرو رفتن آلت یک مرد توی حفره ی وسط پاهای یک زن. وقتی این تصویر رو دیدم دیگه نتونستم بیشتر نگاه کنم و از اتاقم بیرون زدم. حس چندشناکی که به من دست داده بود اجازه بیشتر موندن نمیداد. ولی این احساس خیلی طول نکشید و روزهای بعد کنجکاوی بر تمام احساساتم سایه انداخت و باعث شد با سوال کردن از دوستانی که سر و گوششون همیشه بیشتر از من می جنبید وارد دنیای روابط جنسی بشم و بدونم که یک رابطه فقط فرو کردن و بیرون آوردن یه آلت مردونه توی یک زن نیست.

تصویر اولین سکس زن و مرد با هم توی آلبوم ذهنی من باقی موند تا اینکه توی هفده سالگی با پسری آشنا شدم. داشتن دوست پسر از اون چیزهایی بود که تقریباً همه ی دختر دبیرستانی های دور و بر من تجربه اش کرده بودن و از نظر اونها من یک ببو گلابی بیشتر نبودم. این طوری بود که خواستم از این گلابی بودن بیرون بیام و دل به دریا زدم و توی مسیر سینما رفتن با دوست های پایه ام با بهداد نوزده ساله آشنا شدم.

بهداد به نظر پسر شر و تخسی نمی اومد. محجوب بهترین صفتی هست که می تونم به بهداد بدم، ولی این مال اول آشنایی بود و درست یک هفته بعد از آشنایی مون روی دیگه ی بهداد هم نمایان شد و فهمیدم که همه این رفتارها برای جلب اعتماد من بوده. وقتی پیشنهاد داد یک روز عصر با هم بریم خونه شون تا با خیال راحت و بدون ترس از گیرهای خیابونی کنار هم باشیم، حس ششمم کار افتاد که قضیه چی می تونه باشه. دوستهام خاطره های زیادی از خونه خالی رفتن با دوست پسرهاشون تعریف کرده بودن که من رو به حیرت مینداخت. اینکه اونقدر به این پسرها اعتماد داشتند که حاضر می شدن باهاشون تنهایی توی یک خونه بمونن برام ترسناک بود. وقتی پیشنهاد بهداد رو رد کردم رفتارش تندتر شد و بالاخره بعد از سه ماه به خاطر مقاومت من برای خلوت دونفره توی خونه، من رو ول کرد. تا اون روز فکر می کردم این تلخ ترین شکست عشقی جهانه ولی دوستهای باتجربه من ناراحتیم رو بهونه سر به سر گذاشتنم می کردن. تصمیم گرفتم دیگه این تجربه تلخ رو تکرار نکنم تا اینکه یک سال بعد با شهراد توی مسیر کلاس های فوق برنامه آشنا شدم.

شهراد به نظر بیست و هفت – هشت ساله می اومد ولی خیلی از دخترهای موسسه کلاس های تقویتی توی کف اون بودن. طبق آمار آنتن های موسسه می دونستم که محل کارش توی برجی هست که در نزدیکی موسسه آموزشی بود. هر روز عصر درست وقتی ساعت کلاس های ما توی موسسه تموم می شد، از اون برج بیرون می زد و ماشینش رو که توی فرعی جفت برج پارک شده بود بر می داشت و می رفت. درب موسسه ما درست توی همون فرعی باز می شد و برای همین موقع رفت و آمد شهراد، خیلی از ما می دیدیمش و خیلی از دخترهای شر موسسه توی نخش بودن. هم به خاطر شیک پوش بودنش، هم به خاطر جدی بودنش و از اون بیشتر به خاطر ماشینی که سوار می شد. به خاطر همین بود که همه شون سعی می کردن زودتر از در بیرون بزنن تا شهراد جونشون رو یک رخ ببینن و مثل دخترای حرمسرا با چشم و ابرو و عشوه حضور خودشون رو پررنگ تر از رقبا به اون اعلام کنن. قشنگ معلوم بود که شهراد هم از این همه دختری که براش سر و دست می شکستن حسابی لذت می بره و برای همین بود که وقتی سوار ماشینش می شد چند دقیقه به بهانه های مختلف صبر می کرد و مثلاً خودش رو با تلفنش سرگرم می کرد تا دخترا جلوش حرکات نمایشی انجام بدن و بعد راه می افتاد. چند مدت که از این شوی مسخره گذشت بالاخره چند نفری که حوصله شون از بی تفاوتی شهراد سر رفته بود به خودشون جرات دادن تا یک قدم جلو بگذارن و زمینه آشنایی رو فراهم کنن ولی همه شون به در بسته خوردن.

باز درست توی یک عصر پاییزی، وقتی بارون جل جل می بارید و تاکسی ها عین شغال دنبال دربستی بودن و من حاضر نشده بودم با ماشین دوست پسرهای دوستهام تا خونه برم، سر خیابون منتظر ماشین بودم که دیدم ماشین شهراد جلوی من ترمز زد. دو سه تا از بچه ها هم اون طرف تر ایستاده بودن و برای همین قلبم اونچنان به تپش افتاده بود که انگار همین الان من رو از وسط خیابون می دزده. شیشه ماشینش رو پایین داد و همون طور جدی گفت: خانوم زیر بارون خیس شدی
عین یه پشتِ کوهی رو برگردوندم و یک طرف دیگه رو نگاه کردم ولی باز اصرار کرد: خانوم محترم من همسایه شما هستم، بیا بالا این جوری زیر بارون بده منظورش از همسایگی همون محل کارش بود. قلبم هنوز تند می تپید ولی رفتم جلوتر و نگاهش کردم: ممنون بفرمایید داداشم الان میاد ابرویی بالا انداخت و بی هیچ حرفی آیینه ماشینش رو تنظیم کرد و رفت. از اینکه تونسته بودم به این سرعت همچین دروغی ببافم به خودم امیدوار شدم. کمی جلوتر رفتم و دفتر پاپکوی نازنینم رو مث چتر روی سرم گرفتم بلکه کمتر خیس بشم و در همون حال به این فکر می کردم که چرا از میون اون همه دختر تصمیم گرفته هوای من رو داشته باشه؟ یه حس خوشایند متفاوت بودن داشتم که البته خیلی هم دوام نداشت چون بلافاصله فکر کردم حتماً اون هم مثل بچه ها فهمیده من چقدر گلابی هستم و می تونه راحت من رو دو لپی بخوره. تقریباً بیست دقیقه ای زیر بارون خیس خورده بودم و دیگه داشتم از گیر آوردن یک تاکسی باانصاف ناامید می شدم و حتی تصمیم داشتم سوار یه مسافرکش شخصی بشم که دوباره ماشین شهراد جلوی پام ترمز زد. هوا رو به تاریکی می رفت و من این دفعه به خاطر خیط شدن مضطرب شده بودم. شیشه ماشینش رو پایین داد و گفت: برادرتون تو ترافیک مونده انگار؟ جوابی نداشتم جز اخم. یه لبخند زد و حق به جانب گفت: بیا بالا بچه … شدی موش آب کشیده یه نگاه به در ماشین و یه نگاه به خیابون خلوت انداختم و دل رو به دریا زدم و سوار شدم. گرمای مطبوع ماشین همراه با عطر تلخ مردونه اش باعث می شد یه حس خوب پیدا کنم، توی ماشینش یه موسیقی لایت بی کلام هم پخش می شد که من رو به فضا می برد. سوال های زیادی توی سرم بود. اینکه چرا دوباره برگشته دنبال من یا فردا اگه بچه ها بدونن شهراد یا همون آقای اخمو من رو سوار کرده چه عکس العملی نشون می دن که رشته افکارم رو پاره کرد و پرسید: آدرس خونه رو میدی؟ کلی با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره آدرس خونه رو دادم. البته تصمیم داشتم دو خیابون بالاتر پیاده بشم که بعداً دردسر نشه. راه افتاد به سمت آدرسی که داده بودم و توی مسیر یواش یواش شروع کرد به سوال کردن از خودم و رشته ام و سن و سالم و من هم همون طور تلگرافی و راست و دروغ جوابش رو دادم. وقتی رسیدیم باز همون لبخند دلبرکش رو روی لب نشوند و گفت: فردا اگه خواستی خودم می رسونمت سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدم و توی دلم گفتم «بشین تا بیام». تا فردا عصر موقع تعطیل شدن مدرسه و بعد رفتن به کلاس تقویتی توی خودم بودم و با وسوسه لعنتی دلم می جنگیدم مبادا حماقت کنم. برای همین وقتی کلاسهای تقویتی تموم شد نیم ساعت دیرتر بیرون زدم به این امید که شهراد رفته باشه که البته نرفته بود. وقتی از در بیرون زدم دیدم توی ماشینش نشسته و همین که من رو دید اخم کرده نگام کرد و بعد گاز ماشینش رو گرفت و رفت. این رفتارهاش حسابی گیجم می کرد اون انتظاری که کشیده بود و بعد این رفتن … این موش و گربه بازی پنهانی که راه انداخته بود دو هفته طول کشید و بالاخره بعد از دو هفته که تمام فکر و ذکر و حواسم بهش مشغول شده بود و تقریباً بیشتر بچه ها فهمیده بودن که شهراد به من توجه داره سد مقاومت شکست و تا چشم باز کردم دیدم شهراد شده راننده شخصی من! چیزی که آرزوی خیلی از اون دخترا بود. من همیشه دختر ساکتی بودم. برای همین تا یک ماه بعد از آشنایی ما، اون بود که سوال می کرد و من جواب می دادم. اون بود که برای رفتن به کافی شاپ و پیاده روی و گاهی قرارهای کوهنوردی تصمیم می گرفت و من قبول می کردم. شده بودم بره ی حرف گوش کن شهراد و اگر یک روز نمی دیدمش دیوونه می شدم. خودش که می گفت عاشق همین هپروتی بودنم شده، اینکه رفتارم یه جورایی با بقیه فرق می کنه و به قول خودش ویژه ام می کنه ولی من همیشه بدبین بودم و فکر می کردم اینا دونه پاشی هست تا من رو بندازه به همون دامی که ازش می ترسیدم. رابطه ما کم کم با گرفتن دستم توی ماشین و بعد بوسه های دون ژوانی که روی انگشت هام می زد به یه مرحله بالاتری رفته بود. گرمای دستش، مهارتش توی نوازش کردن انگشت هام و سایش زبری ته ریشش روی پوست لطیف دستم خواستنی و جذاب بود. لعنتی خوب می دونست چطور با حوصله من رو توی سراشیبی بندازه و ترسم رو از یه رابطه دو نفره بریزه. سه ماه از این رابطه رازآلود می گذشت و هوای اسفندماه بوی بهار گرفته بود که پیشنهادش رو رو کرد. همون پیشنهادی که اگر اول کار می داد مطمئنم ردش می کردم. ولی نزدیک عید بود و حال و هوای من بیش از پیش عاشقانه شده بود و اون نوازش های زیرپوستی هم کار خودش رو کرده بود. از من خواست روی پیشنهادش فکر کنم. خیلی رفتار جنتلمن مآبانه ای بود چیزی که توی تعریف های دوست هام از اولین رابطه دو نفره خصوصیشون با پارتنرشون جا نداشت. دو روز هم بی اونکه بپرسه تصمیمم چیه گذشت و من توی دلهره نه گفتن و یه شکست عشقی وحشتناک تر یا بله گفتن و تجربه ترسناک سکس دست و پا زدم و بالاخره بهش گفتم جوابم مثبته چون ترس رفتنش بیشتر از هر چیز دیگه ای من رو مضطرب می کرد. بالاخره یه روز اواسط هفته قرار شد به بهونه مرور درسهام با بچه ها، مامان و بابا رو بپیچونم و شب دیرتر برگردم خونه مون. روز قبلش رفتم حموم و بدنم رو شیو کردم. از تصور اینکه مامان و بابا بیرون حموم روحشون هم خبر نداره دخترشون مشغول آماده کردن خودش واسه یه مرد هست سر درد گرفته بودم. مامان و بابام به من اعتماد کامل داشتن چون هیچ وقت ندیده بودن رفتار خارج از عرفی انجام بدم. می خواستم زنگ بزنم به شهراد و بگم منصرف شدم ولی خب این کار رو نکردم. اون روز حتی کلاس های فوق برنامه رو هم پیچوندم چون واقعاً مضطرب بودم و دلم می خواست این اتفاق لعنتی زودتر تموم بشه. به شهراد زنگ زدم و گفتم نمی خوام کلاس برم و اون هم جا خورد. گفته بود بعد از کلاس میاد دنبالم و وقتی فهمید کلاس نرفتم خواست صبر کنم. می دونستم زن نداره، ولی این جا خوردنش من رو بدجور ترسونده بود و نگرانم می کرد که نکنه نقشه ای داشته. چند دقیقه خیابون نزدیک محل کارش رو بالا و پایین کردم تا بالاخره زنگ زد و گفت برم جلوی برج. وقتی رفتم دیدم توی ماشینش منتظرمه و تا سوار شدم گفت: چرا کلاس نرفتی؟ ولی لازم به جواب نبود. رنگ پریده ام و نگاه نگرانم خبر از حالم می داد. دستم رو به عادت گذشته توی دست گرفت و با شستش آروم آروم مچ دستم رو نوازش کرد و خیلی آروم گفت: ترسیدی نینوش؟ آب دهنم رو فرو خوردم و سر تکون دادم. دستم رو محکم تر توی دست گرفت و انگشت هاش رو از وسط انگشتهام رد کرد: نترس دلبرک قرار نیست اذیت بشی ولی من عین سگ ترسیده بودم. من من کنان گفتم: کجا … می ریم؟ دستم رو به لبش چسبوند و نرم بوسیدش: یه جای خوب خیلی جدی زل زده بود به خیابون مقابلش و انگار نه انگار که داریم می ریم سانفرانسیکو.

بالاخره رسیدیم توی یه محله ساکت و آروم نزدیک شمال شهر. ماشینش رو سر حوصله پارک کرد و چند ثانیه زل زد به نیم رخم: نگاه کن نینوش چرخیدم طرفش و دیدم که خونسرد لبخند می زنه. با یه صدای بم و خش دار گفت: نترس داخل آپارتمان دکمه آسانسور رو که زد همون طور که به در فلزی آسانسور نگاه می کرد دستم رو محکم توی دست گرفت. در آسانسور باز شد و سوار شدیم. توی اتاقک کوچیک آسانسور نفسم تقریباً بند اومده بود. دستش رو حلقه کرد دور شونه هام و من رو محکم به خودش چسبوند و از توی آیینه دیدم خم شد و موهای سرم رو که از مقنعه بیرون اومده بود بوسید. این بوسه نرم و اون توی آغوش کشیدن یه کم آرومم کرد. در آسانسور باز شد و دستش رو از دور بازوهام برداشت و راه افتاد به سمت یکی از سه تا درب توی راهرو و اون رو باز کرد. فقط یه نگاه کافی بود تا بدونم این خونه نمی تونه خونه یه آدم مجرد باشه، برای همین چرخیدم طرفش و گفتم: شهراد تو گفتی زن نداری یه سیگار آتیش زد و خونسرد دودش رو از بینی بیرون داد: خب؟
گیج نگاهش کردم: ولی اینجا …
سری تکون داد و دوباره به سیگارش پک زد: ندارم نینوش … زنم مرده
هاج و واج نگاهش کرد. دود سیگارش رو همون جور که نزدیک کانتر آشپزخونه ایستاده بود رو به سقف بیرون داد: یه سال پیش … ام اس داشت لحنش غمگین و حسرت آلود بود. یک دفعه انگار به خودش اومده باشه باز شد همون مرد مطمئن و لبخند به لب و گفت: تا لباس عوض کنی برات یه نوشیدنی آماده می کنم به اتاق ته راهرو اشاره کرد: اونجا … سرش رو فرو کرد توی یخچال و بی اونکه به من نگاه کنه گفت: توی کمد لباس هست اگه چیزی نیاوردی زیر مانتوم یه پلیور نازک بهاره پوشیده بودم ولی ترجیح دادم برم توی اتاق مانتوم رو دربیارم. بی حرف رفتم سمت اتاق و در رو باز کردم و از دیدن تابلوی عروسی بالای تخت دو نفره جا خوردم. انگار که … انگار که من بودم که توی اون لباس سفید عروس رو به شهراد لبخند می زدم. تازه می فهمیدم چرا میون اون همه دختر سرتق انگشت گذاشته روی من. زنش خیلی به من شبیه بود. چشمای کشیده ی بادومیش، لبهای گوشتیش و حتی لبخندش! باورم نمی شد چطور دو نفر آدم می تونن اینقدر شبیه به هم باشن؟ منگ تصویری بودم که مقابلم بود که گرمای تنش رو نزدیک خودم حس کردم. آروم دست گذاشت روی شونه هام و وقتی خم می شد کنار گوشم بوی عطرش همراه با ته مونده ی بوی سیگار توی مشامم غلیظ تر شد. توی گوشم آروم زمزمه کرد: به چی نگاه می کنی؟ نفسش پاشید روی پوستم و مورمورم شد. ازش فاصله گرفتم و رو بهش ایستادم. زل زدم میون مردمک های ذغالیش و گفتم: می خوای تجدید خاطره کنی؟ صدام می لرزید. نمی دونم چرا. اومد جلوتر و با پشت دست کشید روی گونه ام. چشمش به لبام بود که می لرزید. با انگشت سبابه لبم رو لمس کرد و تلخ لبخند زد. خواستم از اونجا بیرون بزنم، از کنارش رد شدم نزدیک در اتاق دست گذاشت روی شونه ام و من رو محکم توی بغل گرفت. تمام تنم می لرزید. بغض داشت خفه ام می کرد. دلم نمی خواست اولین خاطره ی هم آغوشی من اون هم بعد از این همه کلنجار رفتن با خودم و وجدانم، زنده کردن خاطره ی یه زن مرده باشه. ولی اونجور که دست انداخته بود دور شونه هام و من رو توی حصار بازوهاش محکم گرفته بود مقاومت کردن مسخره بود. گرمای آغوشش، شنیدن ضربان نامنظم قلبش و بوی تنش چیزی نبود که دل دیوونه ی من ازش چشم پوشی کنه حتی به قیمت فرو رفتن توی قالب یه زن مرده! دوباره موهام رو بوسید و زیر لب زمزمه کرد: نینوشِ من درک کن درکش سخت بود. خیلی سخت! من رو همون طور که توی آغوش گرفته بود برد طرف تخت. مقاومت کردم و گفتم: اینجا نه بازوهاش شل شد. از من فاصله گرفت: چرا؟ عصبی دست کشیدم به گونه های گر گرفته ام: نمی خوام … اینجا نمی تونم … دست توی جیب شلوارش کرد و تند تند سر تکون داد: باشه این بار محکم قدم برداشتم و از اون اتاق بیرون زدم. دنبال سرم اومد. بی صدا، جلوی چشم هاش مانتوم رو کندم و مقنعه ام رو برداشتم. موهام رو بافته بودم و یک طرف روی شونه انداخته بودم. نگاهش از روی موهام سر خورد و لغزید روی سینه های درشتم و همونجا موند. از تیررس نگاهش بیرون رفتم. جلوی کانتر ایستادم و گفتم: تشنه هستم تند اومد سمت من و توی سکوت لیوان نوشیدنی رو جلوم گذاشت. فکر کردم اگه چند ماه پیش نوشیدنی تعارف می کرد از ترس بیهوش شدن نمی خوردم ولی حالا بهش اعتماد داشتم. جرعه جرعه نوشیدنی رو خوردم و حواسم بهش بود که لبش رو برده بود توی دهنش و عمیق نفس می کشید. انگار داشت از حالت عادی خارج می شد. حتی نگاهش هم خمار بود. اومد جلوتر و رشته ی بافته شده ی موهام رو توی دست گرفت و بویید. لبخند زد و بوسیدش. لب هاش رو مالید روی رشته ی موهام و بالاتر اومد و بینی مالید به گودی گردنم. داغی نفسش تپش قلبم رو بالا برده بود و توی اون هوای ملس اسفندماه بعد از خوردن اون نوشیدنی خنک باز هم گرمم بود. موهای سرش به پوست گردنم می خورد و قلقلکم می شد. حالا از پشت چسبیده بود به من و داشت نرم نرمک لاله ی گوشم رو می خورد. خیسی زبون داغش من رو هم حالی به حالی می کرد. دست هاش دور کمرم قفل شده بود. سرم رو خم کردم و پشت گردنم رو بوسید. بعد رفت سراغ اون یکی لاله ی گوشم و بین لبش چندبار فشارش داد. نفسم تند شده بود. دست هاش آروم لغزیدند زیر پیرهنم و شکمم از هیجان تکون کوچیکی خورد. کف دست هاش روی پوست شکمم نرم می لغزید و هنوز مشغول مکیدن لاله ی گوشم بود. دست هاش داشتن می رفتن سراغ سینه هام. بی اختیار مچ دست هاش رو گرفتم و بی حال گفتم: شهراد کنار گوشم گفت: جونم؟ یه دستش رو از زیر دستم بیرون کشید و آروم تر زمزمه کرد: حالا که کنارم هستی لذت ببر بعد من رو چرخوند طرف خودش و زل زد توی چشم هام. سرم رو پایین انداختم و چشم دوختم به جوراب های رنگیم. من رو چسبوند به کانتر و دوباره دستهاش رو برد زیر پیرهنم. سرش رو خم کرد و لبم رو میون لب هاش گرفت. دهنش داغ بود به حدی که بوی نیکوتین دهنش هم توی اون لحظه عجیب خواستنی بود. لبم رو میون لبش آروم فشار می داد و دست هاش کم کم روی سینه هام می نشستن. از روی سوتین شروع کرد به نوازش سینه هام. سرانگشتهاش سینه هام رو آروم فشار می داد و نفس من رو به شماره مینداخت. زبونش رو کشید روی لبم و لب پایینم رو آروم مکید. بی حال شده بودم. رفت سراغ لب بالاییم و بعد تمام لبم رو مکید. نفسش می خورد روی پوستم و لب هام میون داغی لب هاش بی حس شده بود. دست هاش هنوز مشغول لمس سینه هام از روی سوتین بود. نفس هام کم کم عمیق و بریده می شد. دست هام رفتن طرف موهای خوش حالتش و وسط موهاش شیار انداختم. کف دست هام رو مالیدم روی زبری صورتش. دستش رو از پیرهنم بیرون آورد و من رو چرخوند و از پشت بغلم کرد و آروم آروم رفتیم طرف کاناپه راحتی گوشه سالن. نشست روی کاناپه و پاهاش رو از هم باز کرد و من رو همون طور از پشت نشوند وسط پاهاش. سفتی آلتش رو توی پشتم حس می کردم و تنم می لرزید. وسط پاهام داغ شده بود. پیرهنم رو آروم بیرون آورد و دست هاش رو قفل کرد روی سینه هام. دست هاش بزرگ بودن ولی نه به اندازه ای که سینه های من رو کامل توی مشت بگیره. دیدن سینه هام توی دست هاش باعث می شد بیشتر داغ بشم. سوتینم رو باز کرد و سینه هام جلوی روی خودم نمایان شدن. بی اختیار بازوهام رو قفل کردم روی سینه هام. چونه اش رو گذاشت توی گودی گردنم و کنار گوشم گفت: خودم هواشون رو دارم بازوهام شل شدن. چهارتا انگشتش رو گذاشت زیر سینه هام و با شست شروع کرد به نوازش کردن بالای سینه ام. انگشت شستش تا نزدیک هاله صورتی سینه ام پایین می اومد و باز بالا می رفت. نفسم دوباره تند شده بود. پاهاش رو جمع کرد و چسبوند به رون هام. یک دستش رو برد عقب و متوجه شدم داره دکمه های پیرهنش رو باز می کنه. حالا گرمای پوستش رو قشنگ حس می کردم. این عجیب ترین تجربه ی عمرم تا اون لحظه بود. تماس مستقیم پوست تنش با پوست من، گرمایی که مستقیم از بدنش سرایت می کرد به تن ترسیده و مضطرب من و آرومم می کرد. چهارانگشتش رو آورد بالا و با کف دست نوک سینه هام رو مالید. موجی از گرما توی تنم ریخت و باعث شد پاهام رو محکم تر به هم فشار بدم. اون هم متوجه شد و نوک سینه هام رو مابین انگشت وسط و انگشت اشاره اش گرفت، ‌انگار که یه نخ سیگار وسط انگشتاش باشه و آروم فشارشون داد. تنم لرزید. لذت بخش بود این فشارهای ملایم. برای همین یه آه کوچولو و نرم کشیدم. کنار گوشم با همون صدای بی حال گفت: اونقدر برات بمکم که نوکش بزرگ بشه هوم؟ هیچی نگفتم ولی تصور اینکه سینه هام رو عین ابنبات چوبی مک بزنه داغم می کرد. یک وری نشست و من رو مثل یه نوزاد توی آغوش گرفت. حالا نیم خیز توی بغلش بودم و سینه های بزرگم مقابل صورتش بود. چشم بستم و لبم رو گاز گرفتم. خم شد روی لبم و دوباره مکیدشون. نوک زبونش رو کشید روی لبم و بعد زبونش رو توی دهنم کرد و بیرون آورد. کمی بیشتر خم شد و با زبون گردنم رو لیسید. به نفس نفس افتاده بودم. هرچی به سینه هام نزدیک تر می شد نفس های من هم تندتر می شد. دست هام رو کردم میون موهاش و تند تند شروع کردم به نوازشش. حالا لب هاش روی نوک سینه هام بود. نفسش می پاشید روی سینه هام. نوک سینه ام رو میون لبش گرفت و نرم فشار داد. نفسم بند اومد، خیسی دهنش لذت بخش بود. کمرم قوس برداشت و کمی از روی مبل بلند شدم و دوباره نشستم. باز همون کار رو با سینه ی دیگه ام تکرار کرد. وقتی نوک سینه ام رو توی دهنش فرو برد و شروع کرد به مک زدن بی اختیار لبهام از هم باز شد و یه آه مخملی و کشیده از گلوم خارج شد. آروم گفت: جوونم با یه دستش دور شونه هام رو حلقه کرده بود که از پشت نیفتم. با همون دست نوک سینه ام رو می مالید و اون یکی سینه ام رو مک می زد. قلبم داشت از هیجان زیاد منفجر می شد. دستش رو برد زیر تنه ی من و توی اون نفس زدن ها صدای باز شدن قفل کمربندش رو شنیدم. حالا اضطراب هم به حس هام اضافه شده بود. نمی دونستم می خواد تا کجا پیش بره ولی این لمس کردن های عاطفی می گفت که حواسش به همه چی هست. زیپ شلوارش رو که پایین کشید، دستش رو انداخت روی دکمه ی شلوارم و بازش کرد. دوباره توی خودم جمع شدم و مچ دستش رو گرفتم: نه شهراد سرش رو از روی سینه ام بلند کرد و خیره شد توی چشمام: ریلکس باش نینوش … اینجا فقط من و تو هستیم … باشه دلبرک؟ لبم رو گاز گرفتم و توی بغلش قایم شدم. موهام رو بوسید و دکمه ی شلوارم رو باز کرد. یک دور با کف دست شکمم رو لمس کرد و آروم شلوارم رو پایین کشید. مجبور شد کمی من رو از روی مبل بلند کنه و شلوار رو کامل دربیاره. یه حس عجیبی داشتم، هم دلم می خواست جلوتر بره و هم خجالت می کشیدم. از این که این قدر راحت تن دادم به دستهاش … ولی دیگه جای مقاومت نبود. حالا که نیمه عریان توی بغلش بودم و سینه هام رو نوازش کرده بود … لیسیده بود … مکیده بود … شروع کرد به نوازش آلتم از روی شورت و با کف دست دو طرف کشاله رونم رو لمس می کرد. آروم آروم از من جدا شد و خوابوندم روی کاناپه. حالا فقط یه شورت پام بود. از روبه رو کنارم دراز کشید و من رو دوباره توی بغل گرفت. پاش رو پیچید دور پاهام و کمی پایین رفت و مشغول مکیدن سینه هام شد، سفتی آلتش رو نزدیک پهلوم حس می کردم. دستش داشت می رفت سمت شورتم. پاهام رو محکم به هم چسبوندم. با همون صدای خمار گرفت: بازش کن نینوش پاهام بی اراده ی من شل شدن، انگار صداش من رو هیپنوتیزم می کرد. دستش رفت لای رون هامو بعد داخل شورتم و بالای آلتم رو نوازش کرد. دستش داشت از برجستگی بالای آلتم پایین می رفت و قلبم توی سینه مثل طبل می کوبید. دوباره بند کردم به موهاش و به هم ریختمش. دستش رفت پایین تر و انگشت وسطش رفت وسط چاک آلتم و هم زمان نفسش عمیق شد و گفت: جوونم جریان برق از تنم گذشت. دستش نرم می رفت وسط آلتم و بالا می اومد. پاهام شل و شل تر می شد. یک پام حالا از روی کاناپه پایین افتاده بود و چاک آلتم بازتر شده بود. حس می کردم با دوتا انگشت مشغول مالیدن وسط آلتم هست و به خاطر خیسی وسطش نرم روی برجستگی هاش می لغزید. نفس هام تبدیل به آه های کوتاه و تند شده بود. هربار یه فشار کوچیک به آلتم می آورد آه من بلندتر می شد. دستش رو از شورتم بیرون آورد و حلقه شورتم رو کشید وسط آلتم و نرم بالا و پایینش کرد. اونقدر آب از اونجام اومده بود که وقتی دست می کشید وسطش صدای لغزیدنش رو می شنیدم. حالا می فهمیدم وقتی دوستام می گفتن مالیدن اونجا آدم رو دیوونه می کنه یعنی چی. یعنی که وقتی شورتم رو درآورد خجالت نکشیدم. یعنی پاهام رو محکم به هم فشار می دادم تا انگشت هاش رو توی چاک آلتم بیشتر حس کنم و انگار که شهراد هم همراه من از خود بی خود شده بود. بلند شد و پیرهنش رو کامل درآورد و شلوارش رو پایین کشید. دوتا دستش رو ستون کرد دو طرف شونه هام و روی من خیمه زد. جرات نداشتم به پایین تنه اش نگاه کنم ولی اون با لذت داشت به بدن عریان من نگاه می کرد. خم شد روی هیکلم و با لب ها و بینی گردنم رو نوازش کرد. سینه هام رو دوباره مکید و با زبون شکمم رو لیس زد. خجالت زده نیم خیز شدم و پاهام رو بستم: شهراد چکار می کنی؟ دستش رو بالاتر آورد و من رو خوابوند و با لحنی دستوری گفت: میگم سعی کن لذت ببری بگو چشم بی حال و داغ کرده خوابیدم و ساعدم رو گذاشتم روی چشمام. مث کبکی که سرش رو زیر برف کنه. حالا سرش وسط پاهام بود. داشت بالای آلتم رو می بوسید. دوباره چیزی توی شکمم بالا و پایین شد. نفسش داغ بود و داغی من رو دو چندان می کرد. حالا زبونش وسط آلت من بود و داشت برجستگی های توی آلتم رو می لیسید. بالا و پایین می شد و من رو به آه کشیدن وامی داشت. کمرم زیر لیس زدن هاش پیچ و تاب می خورد. دوتا دستش رو گذاشته بود دو طرف قوس کمرم و هماهنگ با زبونش بالا و پایین می شد و باسنم رو با دست فشار می داد و نفس های عمیق می کشید. حس می کردم برجستگی وسط چاکم اونقدر ورم کرده که ممکنه بترکه. انگار دلم می خواست یه چیزی فشار بده اون جا تا ورم اونجام بخوابه. دو زانو وسط پاهام نشست و زیرچشمی دیدم که با لذت داره به آلتم نگاه می کنه. دیدم که آلتش رو به بالا شق شده و سرش خیس و لزجه و از اندازه اش به خودم لرزیدم. دیدم که پاهام رو بالا برد و مچ پاهام رو لیسید و بوسید و بعد انداختشون دور کمرش و دوباره خیمه زد روی بدنم. فاصله اش با تن من خیلی کم شده بود. آلت خودش رو با دست گرفت و گذاشتش وسط پاهام و لب پایینش رو دندون گرفت: اوففف داغه من هم بی اختیار گفتم: اوم … هیجان زده خم شد روی صورتم: جونم … حال کن … هرکاری می خوای بکن … سر برجسته آلتش رو می مالید وسط چاکم و دورانی حرکتش می داد و بعد می بردش جلوی سوراخ جلوم که از شدت انقباض سفت شده بود. دست هام رو از روی صورتم برداشتم و بی اختیار چنگ انداختم توی پوست پهلوهاش. پاهام رو محکم قفل کردم دور کمرش و سفت چسبید به من. کمرش بالا و پایین می شد و قوس برمی داشت و آلتش وسط چاکم بالا و پایین می شد. لبش رو محکم فشار می داد به هم. زل زده بود توی چشمای خمار و بی حالم و لبخند لذت بخشی روی صورتش پهن شده بود. نگاهم رو که دید گفت: خوبه؟ دوس داری؟ سر تکون دادم: اوم م م حرکتش رو تندتر کرد. خم شد و همزمان که عقب و جلو می شد نوک برجسته و سفت سینه هام رو توی دهن کرد و مک زد. داشتم یه حال خاصی رو تجربه می کردم که تا حالا برام اتفاق نیفتاده بود. گفتم: شهراد دارم یه جوری میشم صورتش رو مالید به سینه های بزرگم: جونم … انگشتش رو کرد توی دهنم همزمان که جلو عقب می شد انگشتش رو توی دهنم عقب و جلو می کرد. خیلی تند. من دیگه آه نمی کشیدم. ناله می کردم. ناله ای از سر لذتی عجیب و انگشتش رو می مکیدم. تمام تنم بی حس شده بود. حتی نوک انگشت هام. ناله هام بلند و عمیق تر می شدن و حرکات شهراد تند و تندتر. یک دفعه کمرم قوس برداشت. روی پاهام پل زدم و پایین تنه ام اومد بالاتر از تنه ام. وسط پام نبض می زد. بی حال و رخوت ناک دوباره فرود اومدم توی کاناپه و تنم شروع کرد به تیک های کوچیک عصبی زدن. شهراد من رو توی بغل گرفت: شدی عزیزم؟ ارضات کردم؟ حال کردی؟ به سوالاش فقط با تکون سر جواب می دادم. نفسم هنوز سرجا نیومده بود. تنم عرق نشسته بود و نمی دونم چرا دلم می خواست گریه کنم. اونقدر هیجان و سرخوشی رو با هم تجربه کرده بودم که احساساتم دست خودم نبود. من رو محکم فشار داد و صبر کرد تا آروم بگیرم. لبم رو محکم بوسید و گفت: نینوش؟ سرم رو فرو کردم توی بغلش: هوم؟

  • می چرخی به پشت؟ می دونستم خیلی از دوست هام از عقب میدن و طبق گفته اونا می دونستم تحمل اینکه بعد از من ارضا بشه کار سختی بوده، مخصوصاً حالا که می دونستم بعد از مرگ زنش حداقل یه سکس درست و حسابی هم نداشته. نمی خواستم لذتی رو که می خواد ازش دریغ کنم حتی اگه اذیت بشم. حالا که این قدر شعور به خرج داده بود تا من عجیب ترین لذت دنیا رو تجربه کنم هرکاری می گفت می کردم. بی حرف چرخیدم به سمت کاناپه. صورتم توی پشتی کاناپه بود. از عقب چسبید به من و سفتی آلتش رو وسط باسنم حس کردم. دستهاش می چرخید روی برجستگی باسنم و فشارش میداد. یه پام رو آروم بالا نگه داشت. مچ پام توی دستش بود و لای باسنم باز شده بود. کنار گوشم رو بوسید و گفت یه کم خم میشی؟ اون پام رو خم کردم توی شکمم و یه کم جمع شدم. آلتش رو آروم مالید نزدیک سوراخ باسنم. نفسش هاش دوباره نامنظم شده بود. حس کردم سوراخ پشتم خیس و داغ شد. احتمالاً با آب دهن خیسش کرده بود. انگشتش رو مالید دور سوراخ و یه کم داخل کرد. توی خودم جمع شدم. گفتم:‌ شهراد درد داره؟ بوسیدم: یه کمی … خیلی پر هستم… زود تموم میشه سر تکون دادم. انگشتش رو بیشتر فرو کرد و چند لحظه نگهش داشت. بعد بیرون کشیدش و دست انداخت زیر سینه هام و من رو به پشت خوابوند روی کاناپه. حالا صورتم رو فرو کرده بودم توی نرمی صندلی و باسنم جلوی چشمش بود. دست انداخت زیر شکمم و باسنم رو بالاتر آورد. زانوهام روی صندلی کاناپه بود و به حالت سجده پشت بهش خوابیده بودم. سر آلتش رو از سوراخ پشتم مالید تا روی چاک آلتم و من دوباره داغ شدم و آروم این کار رو تکرار کرد. خم شد روی من و سینه هام رو توی مشت گرفت و فشار داد. سر التش رو یه کم هل داد داخل سوراخ پشتم و نگه داشت. خیلی درد داشت و سوخت. دستش رو از زیر شکمم برد جلو و وسط چاکم رو مالید. پاهام شل شدن. آلتش رو یه کم دیگه هل داد داخل و من نالیدم. دستش هنوز وسط چاک بود و نرم بالا و پایین می شد. بند کرده بود به برجستگی وسط چاکم و می مالیدش و همون طور یواش یواش آلتش رو می داد داخل پشتم. سوزشش زیاد بود. کاناپه رو محکم دندون گرفته بودم مبادا جیغ بزنم. نفس هاش تند شده بود. دوباره آلتش رو فشار داد داخل و نتونستم جیغ نزنم. گفت: هیشش الان تمومه خودم رو سفت گرفته بودم. با دست باسنم رو محکم فشار داد: شل کن نینوش شل کن دوباره خودم رو شل کردم. آلتش بالاخره کامل داخل شد. سفتیش رو زیر شکمم حس می کردم. هنوز می سوخت. هنوز درد داشت. آروم آروم شروع کرد به عقب و جلو کردنش و هم زمان هی می گفت: وای … تنگه … اوف … داغه … داغش کردی واسه من نینوش؟ می‌سوختم. دلم می خواست زود تمومش کنه. گفتم: آره …
  • دارم می کنمت نینوش؟
  • آره
  • دارم کونت تنگت رو جر می دم نینوش؟ بغض کرده گفتم: شهراد درد داره اوباره عقب و جلو شد. با احتیاط. بغضم رو قورت دادم. نالیدم: می سوزه …
  • تمومه … لامصب کونت خیلی محشره …
  • شهراد اینجوری نگو
  • اوففف چرا اینقدر سفته … این‌قدر سفیده … ضربه زد به باسنم و صداش توی سکوت پیچید. بعد دو طرف پهلوهام رو گرفت و عقب و جلو شد و یک دفعه نفسش تند شد و حرکاتش تندتر. داشتم از وسط جر می خوردم. نفسم بند اومده بود. چندبار عقب جلو شد و یک دفعه سوراخ پشتم از اون حجم سفت خالی شد. داغی آبش روی پشتم بود. سوراخ پشتم بدجور می سوخت. دراز کشیدم و بی اختیار دستم رو عقب بردم و انگشت کشیدم توی آبش. می خواستم ببینم همون جور که دوستهام گفته بودن مثل نشاسته سفید و غلیظه؟ انگشتم رو بردم جلوی بینی و بوش کردم. بوی مایع سفیدکننده می داد. همون جور که شنیده بودم. با شورتش آبش رو از گودی کمرم پاک کرد و باسنم رو بوسید: قربونت برم خوابید و من رو توی بغلش گرفت. تنش خیس عرق بود. خیسی تنش رو سپرد به تن داغ من. یه حس خوبی داشتم. و به این فکر می کردم که خیلی شانس آوردم که یه مرد باشعور اولین تجربه رو به من هدیه کرد حالا گیرم که به خاطر شباهت من و زن مردش این اتفاق افتاده باشه.

نوشته:‌ نینوش


👍 0
👎 0
79335 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

444870
2014-11-23 17:27:51 +0330 +0330
NA

داستان زیبا ورمانتیکی بود
خوشم اومد

0 ❤️

444871
2014-11-24 00:51:50 +0330 +0330

ziba bod

0 ❤️

444872
2014-11-24 02:55:03 +0330 +0330
NA

فوق العاده بود هم از لحاظ حس و هم از لحاظ انشاء
معلومه دختر با شعوری مرسیییییییییی از نگارش خوبت

1 ❤️

444874
2014-11-24 03:41:39 +0330 +0330
NA

تو که دادی بهش …عجب نگارش مسخره ایی …التم التش…سوراخ باسنم

0 ❤️

444875
2014-11-24 08:22:26 +0330 +0330
NA

برداشتی رویای شب اول زندگی یه دختر ابتدایی رو نوشتی؟
من موندم کدوم دختر ملجوق و جقنده ای میاد اینقد متن بنویسه؟
خب خلاصه میکردی اسم داستان رو هم میزاشتی اولین کون دادن من به اسم زن مرده
والا…

0 ❤️

444876
2014-11-24 13:21:32 +0330 +0330
NA

احسنت و آفرین. به نظر من اگه از محتوای داستان هم بیایم بیرون بعد خاطره انگیز و عاشقانه داستان خیلی واضح و قشنگ سر هم بندی شده بود و با یه ریتم و آهنگ خیلی جذاب و رمانتیک نوشته شده بود. موفق باشی مشاعره بیستی داری ادامه بده

0 ❤️

444878
2014-11-28 17:05:29 +0330 +0330

داستانتون واقعا عالیه!!ولی جای دیگه منتظر ادامه این داستان هستیم هنوز بی صبرانه.
ممنون بانو

0 ❤️

444879
2014-12-01 18:15:58 +0330 +0330
NA

قشنگ بود ،به اين بچه کوني هاي عقده اي هم که اينجا چرند ميبافن توجه نکن

0 ❤️

444880
2014-12-03 14:25:55 +0330 +0330
NA

Wow
توصيف هات، برام بسيار اشناو حس شدني بودن
همونجوري که يه دختر کم تجربه حس ميکنه، چه جمع کردن خودمون، چه اون حس خجالت ، هم اون گرما و هم لذت
عالي بود

0 ❤️

444881
2014-12-05 14:33:16 +0330 +0330
NA

کون دادی خانومی. عیبی نداره. انشاشم که نوشتی. من به انشات نمره 19 میدم. اما کونت پاره شد ها. بدبخت خودتو خیلی دست کم گرفتی و همین دسته کمی باعث شد کونت پاره بشه. اگه میخوای ممبعد کوست پاره نشه خودتو یکم دست زیاد بگیر. این حرف منو جدی بگیر good

0 ❤️

444882
2014-12-07 14:25:52 +0330 +0330
NA

نگارشت خوب بود ولی واسه این سایت مناسب نیست منبعد کوتاه تر بنویس.از فحش ها هم دلخور نشو این سایت واسه همین چیزاست دیکه good

0 ❤️

444883
2014-12-23 00:45:14 +0330 +0330
NA

خار کسه چقد طولانی بود نخوندم ولی معلومه کسشعر بود

0 ❤️

444884
2014-12-31 06:41:27 +0330 +0330
NA

ok ok ok ok اولین داستانی بود که خوشم اومد اگه باز هم داستان داری بزار
از فوش ها هم که بعضی از بچه ها می دن ناراحت نشو بازم بزار

0 ❤️

444885
2015-01-24 17:01:06 +0330 +0330
NA

Azizam kheyli ali bud kiss2 hatmane hatmane hatman ghesmate dovomesham bezar, ziadam montazeremun nazar air_kiss

0 ❤️