دفترچه دلنوشته های یک گی (۱)

1396/04/09

مقدمه : این داستان دارای مطالبی مربوط به همجنس گرایی است پس در صورت عدم علاقه به این گونه افراد با توهین نکردن ، به آن ها احترام بگذارید.
یه روز مثه همه ی روزای دیگه خسته کننده و حوصله سر بر ، با جیغ مامانم از خواب بلند شدم ، عادت نداشتم کیف جم کنم همیشه 2 دقیقه مونده به اومدن سرویس در حالی که یه دستم لیوان شیر و تو دهنم لقمه بود با این یکی دستم کتابارو تند تند میریختم تو کیفم و کفشمو کامل نپوشیده میرفتم بیرون…
12 اردبیهشت بود هوا خوب بود و آفتابی ، طبق معمول از سرویس جا مونده بودم یه تاکسی گرفتم و رفتم مدرسه ، تو راه مدرسه به کارایی فک میکردم که باید انجام بدم ، مشق ریاضی ؛ 100 تا تمرین که فقط نصفشو نوشته بودم امتحان شیمی ، پرسش زبان…
همه چی دست به دست هم داده بود که بدترین روز مدرسه واسم رغم بخوره اوضاع درسیم بد نبود حداقل معلما و مدیر ازم راضی بودن ظاهر مودب و اجتماعی ای داشتم حالا بگذریم که خودم چجور آدمی بودم (شاید بعدا به اونم رسیدیم ^ـ^) میگفتم کاش میشد امروز مدرسه نرم ولی خب میدونستم خانوادم ازین شوخیا باهام نداره ، زنگ اول زبان داشتیم زبانم خوب بود رفتم پای تخته که یه دفعه صدای رفتن بجه ها از کلاسارو میشنیدم از معلم اجازه گرفتم که برم بیرون به بهانه ی دستشویی ، رفتم پایین دیدم چند نفرو دارن میبرن یه جایی ، منم از معاون پرسیدم کجا میبرین بچه هارو گفت امیر علی چه خوب یکی از به ها نیومده تو ام بیا گفتم آخه کجا
گفت حلال احمر مسابقه هست ، گفتم چشم . باورم نمیشه انگار معجزه بود نمیدونستم چطوری همچین چیزی امکان داره یه اصطلاح خوبی دره آهان انگار تو ××نم عروسی بود.
رفتیم سوار مینی بوس شدیم دیگه خودشون با معلم اینا هماهنگ کردنمن جزو آخرین نفرایی بودم که سوار مینیبوس شدم و فقط یه نیم نگاهی به ته اتوبوس کردم و نشستم یه قیافه ی آشنا و دوست داشتنی ای رو دیدم ولی گفتمم اگه برگردم نگا کنم یه جوریه تقریا همرم تو مدرسه میشناختم ولی هرکار اسمشو یادم نیومد رفتیم اونجا و وقت برگشتن من زود سوار مینی بوس شدم اونم اومد نشست کنار من ، یه مسخره بازی تو مدرسه های پسرانه هست که جوگیر میشن یا انگشت میکنن یا با مشت میزنن اونجای آدم دیدم دارن اذیتش ولی اونم خیلی واکنشی نشون نداد ، من خودم جالب و قابل اعتمادی نبود و از بین همهی افراد اون مینی بوس اعمال اونجوری بیشتر بود اول خواستم منم مثل بقیه باشم اذیتش کینم ولی یه حس خاصی این اجازه رو بهم نداد و یه دفعه گفتم میای جاهامونو باهم عوض کنم اینو که گفتم سریع اومد جای من و منم نشستم جاش اصلا انتهای مینیبوس ساکت شد دیگه نه کاری نه چیزی هیچی من نه زور زیادی داشتم نه دعوا کردن بلد بودم نه هیچی انگار یکی میخواست به هیچ کدممون آسیبی نرسه داشتیم که پیاده میشدیم دستمو یه دفعه گرفت و بهم گفت امیرعلی منو یادت میاد اشکانم پنجم ، مرسی که نجاتم دادی
یه دفعه همه چی یادم اون بچه آرومه تو مدرسه که با هیشکی کاری نداشت ، وقتی گفتش که نجاتش دادم مخم سوت کشید با خودم گفتم یعنی پس کار خوبی کردم خیلی خوشحال بودم بهش گفتم ، خب من که کاری نکردم تو جاتو با من عوض کردی بعد باهم پیاده شدیم یکم باهم حرف زدیم تا دیگه با اومدن تابستون همدیکرو ندیدیم تا سال بعد…
سال بعد تا وقتب فهمبدم که کلاسامون کی شده دیگه واقعا احساس میکردم که شانس دست از لج کردن با من برداشته رفتم پیداش کردمو گفتم خب نظرت چیه گفت مگه میشه ازینم بهتر . خیلی خیلی خوشحال بودم درسش از من بهتر بود ولی خب من هرسال افت میکردم حالا به دلایل مختلف ، از همون روز اول نشستیم پیش هم بعد از 2 ماه خیلی راحت شدیم هرچی میخواستیم بهم میگفتیم حتی همه جیو بهم میگفتیم بعد یه روز دیدم دستشو داره نزدیم میکنه به اوجای من سر کلاس زیست منم برای اینکه شر نشه هیچ واکنشی نشون ندادم شاید تا آخر زنگ فقط یک ضربه مونده بود تا سر کلاس ارضا شم بهش بعد کلاس گفتم ایین چی بود گفت لطفتو جبران کردم منم بهش گفتم مطمین باش منم لطفتو جبران میکنم. بعد خندیدیمو زنگ خورد رفتیم خونه هامون فردا من خواستم شروع کنم میزاشت به رونش نزدیکیای اونجاش دست میزدم و اصلا نمیزاشت به خود اونجاش دست بزنم بعد به کونشم دست میزدم چیزی نمیگفت دلیلشو که ازش رسیدم گفت خوشش نمیاد قبول کردم روش کارمونم این بود یکی از کتامون یا 2 تاشو مینداختیم رومون و معمولا تخت آخر مینشستیم که کسی شک نکنه درسته آخرای سال چند نفر وصله گی و فلا بهمون میچسبوندن ولی کسی چیزی نمیدید و سال تحصیلی بهمین روال گذشت تا اردو مشهد کم کم یه چیزایی تو خودم حس میکردم که این با همه ی کسایی که باهاشون دوست بودم یا باهاشون رابطه داشتم فرق داره ، تو اردو از شانس که دوباره دست به کار شده جهت گند زدن به همه چی افتاد یه کوپه ی دیگه و اتاق دیگه هرچقدم خواستیم که از معاونا که اتاقامونو یکی کنن قبول نکردن… تو راه مشهد بچه ها عادت داشتن هی کوپه عوض میکردن میرفتن کوپه همدیگه تا حالا ورق بازی کنن یا بگن و بخندن اونم اومد کوپه ما شب بود شروع کرده بودیم به ورق بازی 8 نفر اینا بودیم تصمیم گرفتیم بلوف بازی کینم خیلی بازی باحالیه واسه جمعیت بالا 4 دست ورق قاطی کردیم و مشغول شدیم یه پتو هم انداختیم رو پاهای 8 نفر تا ورقا زمین نریزه من و اون روبروی هم نشسته بودیم اون پاهاش منو میمالید و منم همچنین این رویه ادامه پیدا کرد تا ساعت 4 که دیگه همه خسته شدن و رفتن کوپه هاشوون گفتم چی میشد میموند پیشم و باهم میخوابیدیم که برگشتش و گفتش کومون پر شده و یکی دیگه از بچه ها جاش خوابیده منم برادر شانس دوباره داره قراداد همکاری با هامون امضا میکنه سریع گفتیم خب بیا پیش من بخواب ، کوپه های از این 6 تخته های طبقه ای بود به نفر بزور روش جا میشد ولی خوب اون قبول کرد درحالی بقیه بچه های کوپه قیافه پوکر فیس گرفته بودن بهشون گفتم تخت خودمه به شما چه .
بعد اومد بالا و پیش هم خوابیدم شبای قطار با فیلم ترسناک دیدن خیلی حال میده منم گوشیمو پر فیلم ترسناک کرده بودم که تصمیم گرفتیم یکیشو با هم ببینیم 10 دقیق نگذشته بود که خوابش برد منم خاموش کردم گوشیمو و بغلش اونم منو بغل کرد و حدودا 6 بار از افتادن نجاتش دادم درحالی که خودش خوابیده بزور تونستن بخوابم ون هی نگرانش بودم نیافته ( یه توضیح کوچیکم بدم 2 تامونم لاغر بودیم به همین دلیل رو اون تختا جا شدیم) صب که بلند شدم 2 تا مونم تو خواب ارضا شده بودیم خیلی خجالت کشیدیم سری هرکدوممون رفتیم یه دستشویی یه طرف قطار خودمونو تمیز کردیم
خیلیحس عجیب غریبی وقتی برگشتیم خوشحال بود هی این قضیرو مینداخت گردن من ، منم میگفتم به من ربطی نداره خودت چسبونده بودیش بهمن بعد کلی سره این قضیه خندیدم تا مشهد تو مشهد اصلا فرصت پیدا نکردیم زیاد باهم باشیم به همین دلیل موند تا وقتی برگشتیم .وقتی که رسیدیم خونه کل تابستونو با هم چت کردیم چقد حرف میزدیم فقط خدا میدونه و سازنده اینستاگرام و مامورین اطلاعاتی عزیز ، دیکه واقعا احساس میکردم که عاشقش شدم خیلی حس عجیبی بود ولی جرات نمیکرد بهش بگم میترسیدم اگه بگم با هام قطع رابطه کنه…
این ترس همچنان با من بود تا وقتی که یه فیلم به من معرفی کرد “Blue is The Warmest Color” وقتی دیدمش تا 3 ساعت گریه کردم و فردا صبشم تو مدرسه گریه میکردم و کاملا افسرده بودم این شرایط تا 2 روز ادامه داشت واقعا این فیلم رو بهتون پیشنهاد میکنم البته من به شدت احساستیم ، یکم فک کردم که چرا اشکان این فیلم رو داد به من هی با خودم کلجار میرفتم که چه حسی رو میخواست بهم منتقل کنه تا اینکه طبق معمول زنگای تاریخ که چرت و پرت محضه ، آخر دفتر شیمیم که شده بود چت آفلاین ما بعد کلی ××شعر که بهم گفتیم نوشت “Do u still Love me ?” و این جمله تمام فرضیات منو اثبات کرد ، اشکمو در آورد ، انگار یه عمر منتظر همچین جمله ای بود ، که منم بهش گفتم مگه میتونم نداشته باشم…

اگه دوست داشتین ادامه میخوام لطف کنین نظارتتونو خیلی محترامانه و بدونه توهین بیان کنین و اگه از طرز نوشتن یا هر چیز دیگه خوشتون نیومده با رعایت ادب بیان خیلی از تمام کسایی که این کارو میکنن ممنونم

ادامه…

نوشته: LGBT_RESPECT


👍 28
👎 2
3729 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

637071
2017-06-30 20:59:19 +0430 +0430

این الان ڪجای دفـــــــــــــــترچه بود ؟

0 ❤️

637111
2017-06-30 21:37:53 +0430 +0430

من خوشم اومد…:) ?
فقط یه جاهایی کلمات کامل نبودن‌‌…یا جملات بی سر و ته بنظر میرسیدن…اما خوب بود…ادامه بده ?
لایک(۲) میکنم که انرژی بگیری ولی برا نوشته بعدی بیشتر تلاش کن.

2 ❤️

637121
2017-06-30 21:57:23 +0430 +0430

چرا همه جدیدن گی شدن؟اعصابمون خورد شد

0 ❤️

637171
2017-07-01 01:47:43 +0430 +0430

sami_sh اوووففف ? (inlove) منم که…البته واسه هرچی که میگی…و هرجا که میگی…;)

خب یکی باید باشه انرژی بده دیگه…:)…نباید باشه؟ ?

2 ❤️

637183
2017-07-01 05:12:45 +0430 +0430

سلام ؛
خیلیا اینجا شاید "گی " نباشن و با خوندن این نوول ها هرگز کسی ماهیت جنسی ش تغییر نمیکنه
ولی خب این داستانا ماها رو با دنیای ذهنی یک " گی " بیشتر آشنا می کنه هر چند این تابو قرار نیست شکسته بشه
بهتر بنویسین … لایک

2 ❤️

637188
2017-07-01 05:53:41 +0430 +0430

داستانت لحن خوبی داشت ولی معلومه یه خرده تازه‌کاری.
روی جمله‌بندی بیشتر کار کن و قبلا از فرستادن هم حتما یه دور بخونش و اصلاحش کن.

نمیدونم خاطره‌ای بود که برات اتفاق افتاده یا فقط داستان بود. فرقی هم نداره برام! ولی اگر یه ماجرای واقعی رو تعریف کردی، قدر همدیگه رو خیلی بدونین. شانس بزرگی آوردین که با هم آشنا شدین

0 ❤️

637231
2017-07-01 11:19:04 +0430 +0430

LGBTRESPECT درکت میکنم!..منم سرِ آپ کردن داستانام استرس میگیرم…:)…اعتماد به نفس داشته باش و مطمئن باش تلاش همیشه جواب میده ? …موفق باشی دوست عزیز…بابت انرژی هم تشکر لازم نیس…حقت بود ;)

0 ❤️

637248
2017-07-01 12:13:41 +0430 +0430

افرین خوشم اومد فقط غلط های ادبیت خیلی رو مخ بود
اقا جدا چرا همه میان تو مشهد کاراشونو میکنن???

1 ❤️

637374
2017-07-02 03:33:35 +0430 +0430

خوب بود, ادامه بده ?

0 ❤️

637485
2017-07-02 18:08:58 +0430 +0430

خیلی داستان احساسی و عاطفی بود … کاش منم یه عشقی واسه خودم داشتم … افسوس که ندارم … داستان های شما رو میخونم خیلی حسرت میخورم خیلی تنهام … ولی خوشحالم که تو تنها نیستی … امیدوارم با عشقت زندگی خوبی داشته باشی عزیزم

0 ❤️

637495
2017-07-02 19:32:19 +0430 +0430

واقعا چي بگم معركه بود منتظر قسمت هاي بعديش هستم (inlove)

0 ❤️

637506
2017-07-02 20:08:38 +0430 +0430
NA

Kheilli khoob bood pesar 🍺

0 ❤️

637508
2017-07-02 20:17:00 +0430 +0430
NA

بد نبود ، يكم رو نوشتنت دقت كن (wanking) سلامتيت ?

0 ❤️

637644
2017-07-03 03:35:33 +0430 +0430

PayamSE عزیزم…:)
با آبنبات موافقم ;) …ولی برا اینکه کارِ خوبشو تکرار کنه…نه کارِ اشتباهشو (دروغ) دیگه انجام نده ?

صد در صد همینطوره! (inlove) … ? … مگه میشه سامی دوست داشته باشه و بمب انرژی نبود؟!..شمام بمبی الان…;)…

سامان جونم ?

0 ❤️

637700
2017-07-03 10:20:14 +0430 +0430
NA

دوميششش كي مياد ؟!؟!؟!؟؟!؟

0 ❤️

639541
2017-07-13 17:43:56 +0430 +0430

نه داستانت خوب بود ادامه اش رو حتما بنویس بعد اگه میشه بگو توی کلاس چندم چنین اتفاقی براتون افتاد

0 ❤️

644479
2017-08-10 09:25:49 +0430 +0430

نظرم چیه؟جالب بود! ^___^

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها