فصل اول: فرار از گا!
بعد از کارهای ثبتنام، مدیر مدرسه از من و پدرم خواست که دنبالش بریم تا کلاسم رو بهم نشون بده و من رو به معلّم معرفی کنه. از موزاییکهای سالن و درهای کهنه و زهوار در رفتهی کلاسها معلوم بود که مدرسه خیلی قدیمیه و مال عصر حجره. انتهای سالن طبقهی اول، جلوی کلاس “هفتم/۱۰۱” ایستادیم. مدیر در زد و وارد کلاس شدیم. رو کرد به معلّم و گفت: «رضا دانش آموز جدیدمونه. به یه سری دلایل نقل مکان کردن و مجبور شده مدرسهاش رو عوض کنه. از امروز تو کلاس شماست.»
بعد از حرف مدیر، همهی بچههای کلاس چهار چشمی و با تعجب به من خیره شدن.
مدیر کارنامهام رو به معلّم داد و گفت: «این کارنامهی نوبت اولشه.»
معلّم از مدیر تشکر کرد و ازم خواست که ته کلاس و کنار “هیوا” بشینم. به سمت نیمکت رفتم و همونجا نشستم. نیمکتها دو نفره بود و تنها جای خالی همونجا بود. معلّم پشت میزش نشست و با دقت به کارنامهام خیره شد. یکی از بچههایی که رو نیمکت نزدیک معلّم نشسته بود، به کارنامهام نگاه کرد. بعد با لودگی و صدای بلند گفت: «بچهها، رضا شاگرد اوله و همهی نمرههاش بیسته.»
و دوباره تموم کلاس به من خیره شدن. تو اون همه نگاه، چشمم به امیر خورد، ذوق کردم و براش دست تکون دادم. ولی امیر برعکس من ذوقی نداشت و نگاهش پوکر بود. از نگاه امیر تعجب کردم و یه جورایی تو ذوقم خورد.
چند دقیقه بعد، معلّم یه سری سوال ازم پرسید، دوباره خوشآمد گفت و درس رو شروع کرد. استرس داشتم و حس خوبی از کلاس نگرفتم. ولی سعی کردم حواسم رو جمع کنم و به درس گوش بدم. چند دقیقه بعد هیوا آروم گفت: «تو پسر دایی امیر هستی؟»
گفتم: «آره.»
گفت: «آفرین… ولی اصلاً به امیر نرفتی!»
ازش خوشم نیومد. با اینکه همسن بودیم، ولی هیکل هیوا دوبرابر من بود و پشت لبش سبز شده بود. صورتش سیاه سوخته بود و دماغش دو سوم صورتش رو گرفته بود. لباس فرمش هم به شدت کثیف و زشت بود. دلم میخواست زودتر اون زنگ تموم بشه و زنگ بعدی کنار امیر یا هرجای دیگهای بجز اونجا بشینم.
یکم بعد زنگ خورد. هیوا سریع رفت کنار نیمکت امیر و مشغول حرف زدن شدن. خواستم بلند بشم که همهی بچهها دورم جمع شدن و شروع کردن به سوال پرسیدن. ولی یکیشون بیشتر از بقیه سوال میپرسید. اسمش “رامیار” بود، صورتش عین برف سفید و چشمهاش عین زغال سیاه بود. حالت چشمهاش هم شبیهِ حالتِ چشمهای الاغ بود! حتی چند تا از بچهها “چشمالاغی” صداش میزدن. خیلی جدی ازم پرسید: «رضا با ذال نوشته میشه یا ظا؟»
گفتم: «با ضاد.»
کنار شقیقهاش رو خاروند و گفت: «عجب! نمیدونستم. بعد یه سوال دیگه. تو که اسمت رضاست، به امام رضا اعتقاد داری؟!»
گفتم: «آره.»
گفت: «امام رضا چی؟ اونم به تو اعتقاد داره؟»
منظورش رو نگرفتم و گیج شدم. یهو امیر اومد، یکی زد پس کلهاش و گفت: «اذیتش نکن کُره خر.»
بعد با مشت کوبید رو میز و گفت: «آدم ندیدید؟ گم شید پایین، زنگ تفریحه!»
بعد از حرف امیر همه یکییکی از کلاس بیرون رفتن. بجز هیوا و رامیار. از لحن و رفتار امیر تعجب کردم. تا حالا اونجوری ندیده بودمش. یه خوش و بش معمولی کرد و با هم رفتیم تو حیاط.
پایین حیاط یه باغچهی طویل داشت و چند تا درخت کاج تو باغچه بودن. رفتیم و زیر یکی از درختها نشستیم. هیوا به امیر گفت: «این فامیلتون قراره بیست و چهاری تو دست و پامون باشه؟»
امیر یه هوف بلند کشید و گفت: «میگی چیکارش کنم؟»
هیوا گفت: «بابا این خیلی پاستوریزهست امیر. اصلاً به درد اکیپمون نمیخوره. تازه از کجا معلوم راپورتت رو به آقات نده!»
اخم کردم و گفتم: «من فضول نیستم.»
رامیار لپم رو کشید و گفت: «دیدید که فضول نیست. بذارید تو اکیپ باشه. صفر تا صدش با من!»
امیر خندید و گفت: «غلط اضافه. سمت رضا بری با من طرفی.»
رامیار خندید و گفت: «بد شد که!»
هیوا گفت: «دلقک بازی در نیارید. این بچه جدا از سوسول و مثبت بودنش، بچه خوشگل هم هست. اینجا دووم نمیاره و به گا میره. باس هواش رو داشته باشیم، حواسمون بهش نباشه یا کفتر میشه یا تو سَری خور. من خوش نئارم تو اکیپمون باشه و اُفت داره. ولی باید از دور هواش رو داشته باشیم.»
رامیار صداش رو کلفت کرد و گفت: «شاعر میگه که؛ بچه مثبتا به گا میرن دادا….»
امیر خطاب به هیوا گفت: «باید تو اکیپ باشه. یه مدت با خودمون باشه درست میشه. صد و یکی شدنش با من. خیالت تخت داش.»
رامیار یه چشمک زد و گفت: «به اکیپِ “۱۰۱” خوش اومدی خوشگله.»
هیوا با یه حالت ناراضی گفت: «حله. ولی نگفتی که چرا اومدن اینجا؟»
امیر گفت: «داییم بد بیاری آورده و مال باخته شده. بعد از سالها مجبور شدن از اون بالا بالاها کوچ کنن و بیان این پایینپایینا. داداشمون هم که تو پَرِ قو بزرگ شده و این مدلیه. ولی خب درست میشه. یعنی درستش میکنیم.»
رامیار گفت: «از عرش به فرش!»
هیوا گفت: «فرش؟ اینجا زیر فرش هم نیست! اینجا تهِ تهشه. اینجا خود گهدونیه…»
چند دقیقه بعد زنگ خورد و رفتیم سر کلاس. زنگ آخر هم مثل زنگ قبلی سخت و دیر گذشت. حالم خوب نبود و اصلاً دوست نداشتم اونجا باشم. دلم میخواست زود زنگ بخوره و برگردم خونه.
بعد از یک ساعت طاقتفرسا بالاخره زنگ آخر به صدا دراومد و یه نفس راحت کشیدم. سریع وسایلهام رو جمع کردم و از کلاس بیرون زدم. امیر و رامیار و هیوا هم طبق معمول با همدیگه از کلاس خارج شدن. خونهی جدیدمون چند کوچه با خونهی امیر فاصله داشت و به سمت امیر رفتم که با همدیگه برگردیم. چهار نفری از مدرسه خارج شدیم که امیر گفت: «رضا ما یه کاری داریم که باید انجامش بدیم. تو برگرد خونه که دایی نگران نشه. استراحت کن عصر میایم دنبالت که بریم بیرون، قراره بیشتر با اینجا آشنا بشی.»
گفتم: «اگه زیاد طول نمیکشه منم باهاتون بیام.»
امیر گفت: «نمیشه. زیاد طول میکشه. عصر میبینمت.»
“باشه” آرومی گفتم و تنهایی به سمت خونه برگشتم. مسیر مدرسه تا خونه پر بود از کوچه پس کوچههای خاکی و باریک. اکثر کوچهها سه متری و شیبدار بودن. کمتر کوچهای آسفالت شده بود و معمولا خاکی و پر از سنگ ریزه بودن. خونهها هم اغلب آجری و دربست بودن و خونهی ما هم به همین شکل و توی یه کوچه روی دامنهی کوه بود. یه درِ رنگ و رو رفته داشت و یه حیاط ۲۰ متری. دستشویی و حمام هم تو حیاط بودن. سمت چپ حیاط یه سکوی بزرگ داشت که چهار تا پله میخورد. زیر سکو یه درِ آبی رنگ داشت که به یه انباری بزرگ ختم میشد و بالای سکو هم یه در میخورد و وارد پذیرایی میشد.
طبق معمول کسی خونه نبود. بابا برام یادداشت گذاشته بود که تا غروب سرکاره و خونه نمیاد. باقی موندهی شام دیشب رو گرم کردم و خوردم. بعد از ناهار هم مثل همیشه بالشت ارغوانی رنگ مامان رو بغل کردم و با تصور بوی خوب تنش و صدای مهربونش خوابیدم…
چند ساعت بعد با صدای زنگ خونه بیدار شدم. در رو باز کردم و بچهها پشت در بودن. هنوز لباسهای مدرسه تنشون بود و گمونم بعد از تعطیل شدن مدرسه تا الان برنگشته بودن خونه. هیوا و رامیار کف کوچه نشسته و به دیوار تکیه داده بودن و داشتن ساندویچ میخوردن. امیر گفت: «سریع بپوش بیا.»
گفتم: «کجا میریم؟»
هیوا با صدای زمختش گفت: «اه چقدر سوال میپرسی بچه. بپوش بیا دیگه.»
چقدر ازش بدم میاومد. خیلی رو مخ و نچسب بود. بدون اینکه چیزی بگم رفتم آماده شدم و برگشتم.
تو کل مسیر حرفی نزدم و فقط به حرفهاشون گوش میدادم. ولی طبق معمول از حرفهاشون چیزی نمیفهمیدم. چند دقیقه بعد به یه زمین فوتبال خاکی رسیدیم. کلی بچه اونجا بود و حسابی هِمهِمه بود. با اینکه زمین خاکی بود، ولی حسابی بهش رسیده بودن. محوطههای زمین رو با گچ کشیده بودن و تیرکهای دروازه رو با پایههایی که با لاستیک ماشین و سنگ ساخته بودن، نگه داشته بودن.
یه پسرِ کچلِ تقریبا ۲۰ ساله با یه دفتر تو دستش وسط زمین ایستاده بود. چند نفر هم دورش رو گرفته بودن و باهاش حرف میزدن. هیوا به سمتش رفت و با صدای بلند گفت: «ممد نازاریو اسم مارو هم بنویس.»
ممد گفت: «داش گُرگه اول پول بعد اسم. بعدشم از کی تا حالا هیوا گُرگه تیم داره؟»
هیوا به من اشاره کرد و گفت: «چهار نفر شدیم. یه دروازه بان بهمون بدی حله.»
هیوا از جیبش یکم پول درآورد و به ممد داد. ممد پول رو شمرد و گفت: «اسم تیمتون؟»
هیوا گفت: «۱۰۱!»
چند دقیقه بعد ممد دوتا تیم رو صدا زد و بازیشون شروع شد. ماهم کنار زمین نشستیم تا نوبتمون بشه. به امیر گفتم: «جریان چیه؟»
امیر گفت: «شرطیه. هر تیمی اول بشه، کل پول رو میگیره.»
گفتم: «این ممد نازاریو چیکارهست؟»
رامیار گفت: «مسئول برگزاریه مسابقاته خوشگله. البته یک چهارم پول رو برای خودش برمیداره و در راه رضای خدا اینکار رو نمیکنه.»
گفتم: «چرا بهش میگن نازاریو؟»
گفت: «چون با اون سر کچل و فاصلهی بین دندونهاش شبیهِ رونالدو نازاریوئه!»
بازی سوم که تموم شد، ممد اسم تیم مارو خوند و رفتیم تو زمین. قبل از اینکه سوت رو بزنه، هیوا گفت: «گیج بازی در نمیاری و فقط میزنی زیر توپ. هرکی هم خواست ازت رد بشه خطا میکنی. سوسول بازی دربیاری من میدونم و تو!»
طبق معمول پوزخند زدم و بهش جوابی ندادم. ممد سوت رو زد و بازی شروع شد. چند لحظه بعد، اولین توپ بهم رسید. تو همین چند لحظه فهمیده بودم که رامیار و هیوا و امیر تو فوتبال چقدر نوبن و آبی ازشون گرم نمیشه. پس پاس دادن گزینهی آخرم بود. با کفِ پا توپ رو اِستُپ کردم و تمومِ بازیکنهای حریف رو با یکپا دوپا دریبل زدم و توپ رو گل کردم!
علاوه بر اکیپ خودمون و تیم حریف، تمومِ بچههای اونجا با تعجب بهم خیره شده بودن. توپهای بعدی رو هم به همین شکل گل کردم و بازی رو با اختلاف بردیم. بعد از بازی رفتیم بیرون و منتظر بازی بعد موندیم. امیر در حالی که ذوق کرده بود گفت: «پشمام پسر… چرا نگفته بودی بازیت اینقدر خوبه؟»
هیوا گفت: «بازیش خوبه؟ بابا خودش تنهایی یه تیمه. آقا من چاکر پاکرتم به مولا. اصلاً خاکتم. خیلی خوشم اومد. بدجور پرچممون رو بالا بردی لوتی.»
رامیار صداش رو کلفت کرد و گفت: «شاعر میگه که؛ رضا همه رو دریبل میزنه با کفش تاناکورا؛ فقیر و نابغه، یه چیزی عینِ مارادونا…»
خندیدم و گفتم: «ولی من همون پسرِ سوسول و بچه مثبتی هستم که تا چند ساعت قبل هیچجوره تحویلش نمیگرفتید!"
هیوا گفت: «یه بچه مثبتِ با استعداد که قراره نون و آب بشی برا همهمون! ما دیگه گُه بخوریم تحویلت نگیریم!»
امیر با تعجب گفت: «هِن؟»
رامیار خطاب به امیر گفت: «کسخل فرض کن هر روز ما تیم اول بشیم! چی میشه؟»
امیر که تازه دو زاریش افتاد، با ذوق سفت لپم رو بوسید و گفت: «به ناموسم خرابتم…»
تا فینال چهار بازی مونده بود که هر چهارتاش رو بردیم و اول شدیم. البته بردیم که نه، من بُردم! خودم تنهایی. یه نفره.
بعد از فینال، ممد پول رو به هیوا داد و کمکم آماده شدیم که برگردیم. غروب شده بود و محله تو شلوغترین حالت ممکن بود. برعکس صبح حالم خوب بود و فوتباله حسابی بهم چسبید. تو مسیر برگشت به یه ساندویچی به اسم “ساندویچی آق جلال” رفتیم و چهار نفری فلافل زدیم. موقع خوردن ساندویچها رامیار گفت: «بچهها نظرتون چیه رضا رو ببریم پیشِ “علی فِری”؟»
هیوا بعد از حرف رامیار، تیکهاش پرید تو گلوش و گفت: «علی فری؟ ابدااااً. مغز خر خوردی؟»
رامیار گفت: «چرا؟ مگه چیه؟»
هیوا گفت: «اولاً که اگه رضا بره پیش علی فری، علی دیگه نمیذاره تو زمین خاکی فوتبال کنه و این یعنی پول پَر! دوماً علی بفهمه رضا رفیقِ منه عمراً اگه قبولش کنه. پس قضیه منتفیه و نمیشه…»
امیر گفت: «میشه!!!»
هیوا با تعجب گفت: «کصشعر میگی دیگه نه؟»
امیر گفت: «تهِ تهِ این زمین خاکی برامون همین چندرغاز میمونه که باهاش چهارتا فلافل و تنگش یه پپسی خانواده بزنیم! الان رضا حکم الماس رو داره. پیشرفت کنه نون همهمون تو روغنه! بعدشم علی فری با من، خودم راضیش میکنم.»
کنار شقیقهام رو خاروندم و با لودگی گفتم: «میشه یه جوری حرف بزنید که منم بفهمم قضیه چیه؟»
امیر لبخند زد و گفت: «میگم برات.»
بعد خطاب به بقیه گفت: «امشب یه “آنتراک” بریم؟»
رامیار گفت: «با حضورِ رضا؟»
امیر گفت: «دیگه بدون رضا نداریم. از این به بعد همه چی چهار نفرهست!»
گفتم: «آنتراک چیه؟»
امیر گفت: «امشب ساعت دوازده که خان دایی خوابید، کلید رو برمیداری و میزنی بیرون. ما اون موقع سر کوچهتونیم. حله؟»
گفتم: «ولی…»
هیوا حرفم رو قطع کرد و گفت: «وقتی تو اکیپِ مایی دیگه ولی و امّا و نمیشه و اینا نئاریم. دوازده شب منتظرتیم!»
ساعت یه ربع به دوازده رو نشون میداد. خُر و پُفهای بابام شروع شده بود و مطمئن شدم که خوابش برده. بلند شدم، آسهآسه کلید رو برداشتم و از خونه بیرون زدم. ولی خبری از بچهها نبود. سر کوچه نشستم و منتظر موندم. به یه ربع نرسید که بچهها هم رسیدن. سه تاشون ماسک زده بودن و یه نایلون مشکی دست رامیار بود. همین که رسیدن، هیوا یه دونه ماسک بهم داد و گفت: «این رو بزن!»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «چون چِ چسبیده به را. میدونی چی من رو عصبی میکنه؟»
گفتم: «چی؟»
گفت: «چی و چرا و کجا و ولی و امّا. پس نگو. نگو که عصبی نشم. به جاش بگو چشم.»
بدون اینکه چیزی بگم ماسک رو گرفتم و زدم. امیر گفت: «نترس. این فقط یه بازیه که قول میدم خوشت بیاد.»
بعد به نایلون مشکی اشاره کرد. رامیار از تو نایلون یه دونه تخم مرغ بیرون آورد و به امیر داد! امیر به تخم مرغ اشاره کرد و گفت: «میدونی اگه یه تخم مرغ به یه شیشه بخوره، چی میشه؟»
گفتم: «چی میشه؟»
گفت: «تخم مرغ میشکنه، ولی شیشه نمیشکنه! ولی اون شیشه دیگه هیچوقت شیشه نمیشه. چون رد و بوی تخم مرغ تا مدتها روش میمونه!»
بعد تخم مرغ رو به سمت پنجرهی یکی از خونهها پرت کرد! تخم مرغ شکست و کل پنجره کثیف شد! بعد گفت: «بدو!»
دویدن و منم از ترس سریع دنبالشون دویدم. زدیم تو کوچه پس کوچهها و از اونجا دور شدیم. چند دقیقه بعد امیر ایستاد و با خنده گفت: «نقطه امنه وایسید.»
در حالی که نفسنفس میزدم گفتم: «این چه کاری بود آخه؟»
رامیار خندید و گفت: «آنتراک! مردم آزاری! هیجان! ورزش! و همچنین دیوث بازی!»
و همه زدن زیر خنده. امیر یه دونه تخم مرغ دیگه برداشت، بهم داد و گفت: «امتحان کن! خیلی حال میده.»
دو به شک بودم و دلم نمیخواست همچین کاری رو انجام بدم. هیوا گفت: «نترس! اولین چیزی که تو پایینشهر باید یاد بگیری نترسیدنه! باید یاد بگیری هرکاری رو بدون ترس انجام بدی. اینجا اگه بترسی باختی…»
تخم مرغ رو از امیر گرفتم. چند تا گزینه داشتم. راحتترینش رو انتخاب کردم، تخم مرغ رو به سمتش پرت و سریع شروع به دویدن کردم. خیلی راحتتر از اون چیزی بود که فکر میکردم. خیلی هم باحال بود. تخم مرغ به تخم مرغ برام عادیتر میشد و لذتش بیشتر و بیشتر میشد. اونقدر بیشتر که از شدت هیجان قهقهه میزدم.
بعد از یک ساعت دویدن تو کوچهها و کثیف کردنِ بیست تا پنجره، تو یه پارک لش کردیم. کنار همدیگه رو چمنها دراز کشیدیم و به آسمون خیره شدیم. داشتم به روزی که گذشت فکر میکردم. هیچوقت تو زندگیم این حجم از هیجان رو تجربه نکرده بودم. با فکر کردن به اتفاقات اون روز، لبخند رو لبم اومد و گفتم: «بچهها شماها خیلی باحالید! خوشحالم که باهاتون رفیقم.»
رامیار خندید و گفت: «این تازه اولشه!»
هیوا گفت: «البته اول بگایی!»
امیر گفت: «بگایی قشنگه. البته فقط اولش!»
و سکوت بینمون حکم فرما شد. چند دقیقه بعد گفتم: «بچهها بزرگترین آرزوتون چیه؟»
هیوا گفت: «سطح یک شدن!»
گفتم: «سطح یک شدن یعنی چی؟»
امیر گفت: «یعنی بهترین شدن. یعنی تو بالاترین نقطه ایستادن. یعنی قُله. یعنی اوجش. یعنی تهِ تهِ تهش.»
رامیار گفت: «از فرش به عرش!»
گفتم: «سطح یک شدن تو چی؟»
هیوا گفت: «سطح یک شدن تو لاتی!»
امیر گفت: «همینی که هیوا گفت!»
رامیار گفت: «سطح یک شدن تو رَپ و خوانندگی!»
یکم فکر کردم و گفتم: «فوتبال هم سطح یک داره؟!»
رامیار گفت: «همهچی سطح یک داره!»
گفتم: «پس سطح یک شدن تو فوتبال…!»
چند روز گذشت. تو اون چند روز بچهها طبق معمول بعد از مدرسه میرفتن یه جایی که من نباید باهاشون میرفتم. حتی راجع بهش حرفی نمیزدن و این من رو کلافه میکرد. ولی به روی خودم نمیآوردم و واکنشی نشون نمیدادم. تا اینکه یه روز زنگ تفریح، امیر به هیوا گفت: «با پدرت حرف زدی؟»
هیوا گفت: «آره. قبول کرد. ولی…»
امیر گفت: «ولی چی؟»
هیوا به من اشاره کرد و گفت: «ولی اگه رضا رو ببینه ممکنه نظرش عوض بشه. به بچه خونگی جماعت اعتماد نداره و میگه به درد این کارا نمیخورن. میگه بچههای شَر خوراک این کارن. میگه بچهای که شَره عقل تو مخش نیست. کسی هم که عقل نداره تو این کار به درد میخوره!»
امیر یکم فکر کرد و گفت: «راست میگی. رضا رو ببینه قطعاً منصرف میشه.»
پرسیدم: «میشه به منم بگید جریان چیه؟»
امیر گفت: «بعداً خودت میفهمی.»
و دوباره تو فکر رفتن. چند لحظه بعد، رامیار یه بشکن زد و گفت: «من یه فکری دارم بچهها!»
هیوا گفت: «چه فکری؟»
رامیار دستش رو توی موهایِ من کشید و گفت: "نصف خوشگلی داشمون تو موهای لختشه. حالا فرض کنید این موها نباشه و مثل ایکیوسان کچل باشه. به جای لباسهای خوشگل خودش هم، لباسهای من یا امیر تنش باشه. یه نمه هم بوی سیگار بده. چهارتا لفظِ کوچه بازاری هم یادش بدیم که برا “اِسی خان” لفظ بیاد. اون وقته که همهچی روال میشه.»
لبخند روی لبِ امیر نشست و گفت: «همینه.» و با رامیار زدن قدِش.
شاکی شدم و گفتم: «عمراً کچل کنم. حداقل تا وقتی که بهم نگید قضیه چیه کچل نمیکنم.»
سه تاشون با یه نگاه پوکر بهم خیره شدن. انگار راهی نداشتم. یه دست تو موهام کشیدم و گفتم: «پس کچل میکنم!»
و همه زدیم زیر خنده…
عصر همون روز رفتیم آرایشگاه و کچل کردم. یه چندتا جملهی کوچه بازاری و لفظِ لاتی هم یادم دادن و تأکید کردن که تا اِسی خان ازم سوال نپرسیده چیزی نگم. و بدون استثنا هرچی که گفت بدون چون و چرا بگم چشم.
فردای اون روز بعد از مدرسه، چهار نفری رفتیم اونجایی که قبلاً بدون من و سه نفری میرفتن. اینکه کاملاً من رو پذیرفته بودن و روم حساب میکردن حس خوبی بهم میداد. دوست داشتم باهاشون باشم، به هر قیمتی که شده. حتیٰ دیگه برام مهم نبود که قراره کجا بریم و چیکار کنیم. مهم این بود که من رو پذیرفته بودن و الان من باهاشون و تو برنامههاشون بودم!
به سمت خونهی هیوا راه افتادیم. وقتی دمِ در رسیدیم، هیوا گفت: «کیفهاتون رو به من بدید.»
رامیار و امیر کیفهاشون رو به هیوا دادن و من و هیوا وارد خونه شدیم. خونهشون یه حیاط بزرگ سیمانی داشت که یه طرفش کاملاً لونه کفتر بود و طرف دیگهش یه باغچهی بزرگ. یه درخت انجیر و چندتا بوته انگور تو باغچه بودن که نمای خوب و دلنشینی به اون خونهی کلنگی و کاهگلی داده بودن. ته حیاط که رسیدیم، هیوا درِ آهنی و قراضهی خونه رو باز کرد و واردِ هال شدیم. از در که وارد شدم، چشمهام تیره شد و سرم گیج رفت. تیرگی، بخاطر دود و غبار داخل اتاق بود، ولی سرگیجهم بخاطرِ بوی مهلکی بود که منشاءش رو با نگاه دوم توی اتاق پیدا کردم. یه مرد گندهی سیاه سوخته، که انگار ورژنِ پیشرفتهتر و بزرگترِ هیوا بود، با یه رکابی کثیف و پاره پوره، پای بساط تریاک نشسته بود. اون موقعها نمیدونستم تریاک چیه و اولین بارم بود که همچین چیزی رو از نزدیک میدیدم. همین باعث شده بود شوکه بشم و به کُل برنامه یادم بره.
هیوا با آرنج زد تو پهلوم و آروم گفت: «آقاجون این همون رفیقمه که بهت گفتم.»
بدون اینکه چیزی بگه یه نگاه به سر تا پام انداخت. سریع یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم: «سلام اسی خان. حاضرم برای نوکریتون.»
یه پوزخند نچسب زد و گفت: «اولندِش که اسی نه و اسکندر. دومندِش، نوکر خوبه. ولی نوکری که کَر و کور و لال باشه! هستی؟»
گفتم: «شما امر کنی هستم!»
گفت: «خوبه.» و بعد با چاقوی دسته زردی، که رو بدنهاش “اسکندر” حک شده بود، یه تیکه از تریاکش رو برید و گذاشت رو بافور. اون یه تیکه تریاک رو کاملاً دود کرد، بعد بلند شد و از خونه بیرون رفت.
هیوا یه چشمک زد و گفت: «کارت خوب بود.»
چند دقیقه بعد با چهارتا نایلون مشکیِ چسبکاری شده برگشت. هر نایلون رو گذاشت تو یکی از کیفها و خطاب به هیوا گفت: «هر چهار بسته رو میبری همونجایی که گفتم. عیناً همون کارهایی رو گفتم بدون کم و کسر انجام میدید. حواست جمع باشه هیوا گند نزنی. شیرفهمی؟»
هیوا گفت: «خیالت تخت آقا جون، همهمون شیر فهمیم.»
کیفها رو برداشتیم و از خونه بیرون زدیم. تو مسیر حرفی نزدم و ذهنم آشفته بود. امیر یه مشت زد رو بازوم و گفت: «چته پکری؟»
گفتم: «ما داریم چیکار میکنیم؟»
لبخند زد و گفت: «هیچی. ما داریم میریم پارک. یه فوتبال میزنیم و برمیگردیم!»
گفتم: «فوتبال؟»
گفت: «آره فوتبال!»
چند لحظه بعد به پارک “کاج” رسیدیم. پارک پر بود از درختهای کاج و تو تموم گوشه و کنارههای پارک میشد میوههای کاج رو دید. به سمت شمال پارک رفتیم و کنار یه درخت کاج نشستیم. چند دقیقه بعد چند تا پسر مدرسهای که تقریباً هم سن و سال خودمون بودن به سمتمون اومدن. اونی که جلوتر از همه بود و یه توپِ دو لایه دستش بود، خطاب به هیوا گفت: “چهار به چهار، شرطی، پونزده دقیقه، پنج گل. هستید؟”
هیوا گفت: «شما که پنج نفرید!»
اونی که عقبتر از همه وایستاده بود و جثهاش هم از همه ریزتر بود گفت: «من فوتبالی نیستم داش. به جاش تا بازی تموم میشه حواسم هست که کیفهاتون رو دزد نزنه!»
بلند شدیم و بازی رو شروع کردیم. میدونستم که بازی بهونهست و قراره یه اتفاقهایی بیفته. اصلاً حواسم به فوتبال نبود و نگاهم همهاش به اون پسر و کیفها بود. چند لحظه بعد خیلی عادی نایلونهای کیفهای ما رو، با نایلونهای کیفهای خودشون جا به جا کرد و هیچکس هم حواسش بهش نبود. سر یه ربع بازی رو تموم کردیم، کیفهامون رو برداشتیم و به سمت خونهی اسکندر برگشتیم.
وقتی رسیدیم، نایلونهای جدید رو بهش دادیم و اونم به هر کدوممون یه ده هزارتومانی داد! اون موقع برای یه پسر یازده-دوازده ساله پولِ خوبی بود. هر روز ده، هر هفته هفتاد و هر ماه ۲۸۰ هزار تومان! همونجا بود که تمومِ عذابوجدان و حسِ بدی که به جونم اومده بود، همراه با تریاکِ اسکندر دود شد و رفت هوا…
همون روز برای ناهار با بچهها رفتیم ساندویچی و هرچی دلمون خواست خوردیم. بعد از ناهار هم رفتیم پارک و تا خود عصر کصشعر گفتیم و خندیدیم.
لا به لای مسخره بازیهامون رامیار گفت: «بر و بچ نظرتون چیه امروز رضا رو ببریم ریودوژانیرو؟»
با تعجب گفتم: «ریودوژانیرو؟!»
امیر به تپهی بلندی که یه سالنِ فوتسال روش بود اشاره کرد و گفت: “مهدِ فوتبال و فوتسال! هر سال بازیکنهای زیادی از اینجا به فوتبال و فوتسال استان معرفی میشن و حسابی میترکونن. همه از دم، بچه پایین و خار و مادرِ استعداد. جدا از استعداد، همهشون روحیهی جنگندگی و آرزوی سطح یک شدن رو دارن. درست عین برزیلیها! همین باعث شده که به اینجا لقب “ریودوژانیرو” رو بدن.»
هیوا پوزخند زد و گفت: «بازیکنها در حدِ لالیگا، مربی در حدِ لیگ محلات!»
امیر گفت: «از هیچی بهتره. رضا بره اونجا به یه سال نرسیده پیشرفت میکنه و خودش رو بالا میکشه. این خط و این نشون.»
رامیار گفت: «دلم روشنه. این فوتبالیست میشه، منم رَپِر. شما دوتا بیخاصیت هم بادیگاردمون میشید. البته اگه ساقی شدن رو ترجیح ندید.»
هیوا پوزخند زد و گفت: «قطعاً ساقی شدن رو ترجیح میدم.”
و همه زدیم زیر خنده. یکم دیگه تو سر و کلهی همدیگه زدیم و بعد به سمت ریودوژانیرو راه افتادیم…!
به سالن که رسیدیم، هیوا رو پلههای درِ ورودی نشست و گفت: «من نمیام تو. علی منو ببینه ممکنه لج کنه. منم اعصاب ندارم و میزنم چپ و راستش رو یکی میکنم.»
رامیار خندید و گفت: «آره داداش تو نیا. میای اونجا وحشی بازی در میاری و ما رو هم شرمنده میکنی.»
وارد سالن شدیم و رو سکوهای کنار زمین نشستیم. بچهها با لباسهای یکدست داشتن گرم میکردن. مربی هم که همون علی فِری باشه وسط زمین با لباس ورزشی ایستاده بود. قدش کوتاه بود، ولی بدنش رو فرم و عضلانی. سیبیلاش کلفت، موهاش فر و چشمهاش سبز رنگ بودن. از اون چشم سبزهایی که نه تنها آدم رو قشنگ نمیکنه، بلکه آدم رو ترسناکتر و خشنتر نشون میده.
یکم که از تمرین گذشت بچهها رفتن آب بخورن. تو همون حین من و امیر بلند شدیم و به سمت مربی رفتیم. تو همون نگاه اول متوجه خطوخش و ردهای چاقو رو ساعد و کنار کلهاش شدم. کنار فَکش هم یه زخم گنده داشت که حسابی خودنمایی میکرد.
امیر یه خوش و بش خشک با علی کرد و گفت: «آق علی این رفیقمون رو آوردم که تست بده. چند روز قبل بردیمش زمین خاکی، جونِ شما همهشون رو لوله کرد و ۱۵-۱۶ تا گل زد. ما هم از مرام و معرفت و دلسوزی شما برای بچههای پایین براش گفتیم و گفت دلش میخواد بیاد اینجا و براتون بازی کنه. اگه اجازه بدید بازی کنه و بازیش رو ببینید.»
علی یه نگاه به سر تا پام کرد و گفت: «خیلی ریزه میزهست و پاهاش هم کوتاهه. فکر نکنم بشه ازش فوتبالیست ساخت. ولی خب حالا عوض کن ببینم چی تو چنته داری بچه جون.»
لباسهام رو عوض کردم و آماده شدم. نزدیک به یک ساعت فقط کنار زمین ایستادم! بعد از یک ساعت علی بهم گفت: «برو تو زمین. یادت باشه فقط ۱۰ دقیقه وقت داری!»
وارد زمین شدم. ده دقیقه خیلی وقت کمی بود. اونم در حالی که هیچکس بهم پاس نمیداد! چند دقیقه گذشت و هنوز توپی بهم نرسیده بود. تصمیم گرفتم خودم توپ رو از حریف بگیرم و خودم رو نشون بدم.
روی پای یکی از بازیکنهای حریف تکل زدم و توپ رو ازش گرفتم. بازیکن اول و دوم رو با حرکت بدن و بازیکن سوم رو با دریبل زیدانی جا گذاشتم و با یه شوتِ بغلِ پا توپ رو گُل کردم. و همه با بُهت بهم خیره شدن. همین که توپ گل شد، علی سوتِ پایان رو زد. لابهلای نگاههای متعجب بقیه و لبخند رضایت امیر به سمت علی رفتم. علی با تعجب پرسید: «قبلاً کجاها بازی کردی؟»
گفتم: «هیچ جا.»
تعجبش بیشتر شد و گفت: «یعنی تا حالا تو هیچ باشگاهی بازی نکردی؟»
گفتم: «نه. فقط تو کوچه و محلّه. اونم دور از چشم پدرم. پدرم میگه فوتبال سگدو زدنِ الکیه و آخر و عاقبت نداره.»
گفت: «اگه فوتبال همینیه که پدرت میگه، الان چرا اینجایی؟»
گفتم: «اینجام که خلافش رو به پدرم ثابت کنم!»
لبخند رضایت رو لبش نشست و گفت: «درستش همینه. فردا ساعت چهار سر تمرین باش!»
گفتم: «یعنی قبولم؟»
گفت: «موقتاً قبولی. باید بهم ثابت کنی که حرکت امروزت اللّٰهبختکی نبوده.»
لبخند زدم و گفتم: «چشم آقا.»
تو همون تمرین روز بعد، بهش نشون دادم که چقدر بارمه و حسابی راضیاش کردم. بعد از اون روز دیگه هوام رو داشت و نگاهش به من ویژهتر از بقیه بود. منم روز به روز بهتر میشدم و پیشرفتم کاملاً مشهود بود.
چند ماه گذشت…
جدا از بحث فوتبال، علی خارج از فوتبال هم بهم اعتماد کامل داشت. همین باعث شده بود که انجام یه سری کارهای شخصیاش رو به من بسپاره.
یه روز بعد از تمرین، یکم پول بهم داد و گفت ببرم و به زنش بدم. منم پول رو گرفتم و به سمت خونهاش راه افتادم. قبل از اون ماجرا چند باری زنش رو دیده بودم. زنش خیلی جوون و خوشگل بود و دست کم یه ۱۰ سالی با علی تفاوت سنی داشت. همیشه برام سوال بود که این چطوری زن علیفری شده؟
اسمش “نَرمین” بود. برعکس تموم زنهای محلّه به شدت امروزی و پایبند به مُد بود. همین باعث شده بود همیشه تو کانون توجه بقیه باشه. ولی چون زنِ علیفری بود، کسی تخم نمیکرد کج بهش نگاه کنه و نزدیکش بشه.
وقتی به خونهشون رسیدم، متوجه شدم که دَر بازه. ولی با اینحال زنگِ خونه رو زدم که نرمین بیاد بیرون و پول رو بهش بدم. اما هرچی زنگِ خونه رو زدم خبری از نرمین نشد. با خودم گفتم شاید بیرون باشه و چند دقیقه منتظر موندم. ولی باز خبری ازش نشد. چند لحظه بعد یادم اومد که علی گفت اگه کسی خونه نبود و در باز بود، برم تو خونه و پول رو روی اُپِن آشپزخونه بذارم.
آروم در رو باز کردم و وارد حیاط شدم. چند باری نرمین رو صدا زدم ولی جوابی نشنیدم. تقریباً مطمئن شده بودم که خونه نیست و با خیال راحت وارد پذیرایی شدم. پول رو روی اُپن گذاشتم و خواستم بیام بیرون، که یهو در اتاق باز شد!
نرمین با بالاتنهی لخت و حولهای که دور پایین تنهاش پیچیده بود از اتاق بیرون اومد. ناخودآگاه چند لحظه مات سینههای نرمین شدم و بعد سرم رو پایین انداختم. با تته پته گفتم: «ببخشید نرمین خانوم… علی خان گفت براتون پول بیارم. هرچی زنگ زدم و صداتون زدم جواب ندادید و فکر کردم خونه نیستید، برای همین اومدم تو خونه.»
در حالی که همونجا وایستاده بود گفت: «گیریم که خونه نباشم، این دلیل میشه که به خودت اجازه بدی که بی اجازه بیای تو خونه؟»
از حرفش جا خوردم. خیلی ترسیدم و اگه به علی میگفت بدبخت میشدم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: «غلط کردم نرمین خانوم. ولی علی آقا خودش گفت اگه کسی خونه نبود بیام تو و پول رو بذارم تو خونه.»
مکث کرد و چیزی نگفت. این ترسم رو بیشتر کرد. بعد یهو خندید و گفت: «شوخی کردم… قیافهات خیلی بامزه بود وقتی ترسیدی! لازم نیست بترسی. کار بدی نکردی که.»
یه نفس راحت کشیدم و چیزی نگفتم.
نرمین گفت: «دوست ندارم وقتی با کسی حرف میزنم به جای نگاه کردن به من، به زمین خیره بشه!»
از حرفش تعجب کردم. با بالاتنهی لخت رو به روم وایستاده بود و ازم میخواست که بهش نگاه کنم. یه حسِ هیجانِ آمیخته با ترس باعث شد ناخودآگاه یه نفس عمیق بکشم. آروم سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم. موهاش بلوند بود و چشمهاش قهوهای. صورت استخونی و چشمهای کشیده و لب و بینیِ باریکش باعث شده بودن که چهرهش جوونتر از اون چیزی که هست نشون بده. سینههاش متوسط بودن و هالههاشون قهوهای کمرنگ. بعد از اینکه حسابی غرق جذابیتش شدم، لبخند زد و گفت: «حالا شد.»
بعد آروم بهم نزدیک شد. با هر قدمی که به سمتم بر میداشت، نفسهام تندتر و تندتر میشدن. به یک قدمیام که رسید، آروم دستهاش رو توی موهام کشید. قلبم داشت تو دهنم میاومد و زانوهام سست شده بود. گفت: «موهای لخت و خوش رنگی داری.» و بعد انگشتهاش رو از موهام به سمت صورتم برد، با پشت دستش صورتم رو لمس کرد و انگشتهاش رو به لبم رسوند. با انگشتش لبم رو فشار داد و گفت: «پول رو بهم بده!»
نفسی رو که تو سینهام حبس شده بود رها کردم و به سمت اُپن رفتم. پول رو برداشتم و به سمت نرمین برگشتم. به چند قدمیاش که رسیدم، یهو حوله رو از تنش رها کرد و حوله افتاد. نفسهام دیگه رسماً به شماره افتاده بود. رد نگاهم رو از صورتش رو به پایین بردم و به لای پاهاش رسیدم. رونهاش به شدت سفید و صاف بودن. تپلیِ بین پاهاش نسبت به رونهاش تیرهتر بود. ولی به حدی صاف و خوشتراش بود که نمیشد ازش چشم برداشت. اولین بارم بود که یه زن لخت رو میدیدم. اونم نه هر زن لختی. زنی به زیبایی نرمین و از اون فاصلهی نزدیک. با لمس دستهای نرمین زیر چونهام به خودم اومد. چونهام رو به سمت بالا فشار داد و دوباره به چشمهام خیره شد و گفت: «چطورم؟ خوشت اومده؟!» بعد دستش رو از کنار گردنم عبور داد و از پشت، موهام رو تو مشتش گرفت. صورتم رو به سمت سینههاش هدایت کرد و تو چند سانتیمتری سینهاش نگهش داشت. گفت: «جواب سوالم رو ندادی. خوشت اومده؟!»
گفتم: «نمیدونم باید چی بگم خانوم!»
گفت: «معلومه که خوشت اومده. فقط میترسی به زبونش بیاری!»
یهو سرم رو لای ممههاش چسبوند و با یه صدای آروم گفت: «نرمه نه؟ اگه خوشت اومده میتونی بخوریشون!»
تو اون حالت جز خوردن سینههاش راه دیگهای نداشتم. بدون اینکه چیزی بگم شروع کردم به لیس زدن لای ممههاش. اصلاً نمیدونستم دارم چیکار میکنم و مثل یه عروسک خیمه شب بازی تو دستهای نرمین رام شده بودم.
بدنش بوی خوبی میداد و پوستش به شدت لطیف بود. فشار دادن ممههای نرمش رو صورتم حس خاصی بهم میداد و دیوونه کننده بود. چند لحظه بعد سرم رو به سمت نوک ممهاش هدایت کرد و ممهاش رو توی دهنم گذاشت. منم با ولع شروع کردم به مکیدن. این کار رو با دو طرف سینهاش انجام دادم و چند لحظه بعد کل سینهاش با آب دهنم خیس شده بود.
فشار دستش روی موهام بیشتر شد و من رو به سمت پایین هول داد.
خم شدم و جلوش زانو زدم. حالا کُصش تو چند سانتیمتری صورتم قرار گرفته بود. در حالی که عقبعقب میرفت و موهای من رو به سمت خودش میکشید، به دیوار تکیه داد.
یکم پاهاش رو از هم باز کرد و کصش رو به صورتم نزدیکتر کرد. سرم رو به سمت کصش هدایت کرد و گفت: «میخوای طعمش رو بچشی؟»
با تکون دادن سرم تایید کردم. گفت: «پس لیس بزن و تمیزش کن…!»
زبونم رو درآوردم و خواستم لیس بزنم که یهو سرم رو عقب کشید. با چشمهای خمارش بهم خیره شد و گفت: «التماس کن که بذارم لیسش بزنی!»
نمیدونستم چرا این رو خواست و چی باید میگفتم. آروم گفتم: «بذار لیسش بزنم.»
گفت: «نشد… بیشتر.»
گفتم: «لطفاً بذار لیسش بزنم.»
با یه لحن حشریتر گفت: «بیشتررر التماس کن.»
گفتم: «خانوم تورو خدا بذارید کُصتون رو لیس بزنم!»
انگار منتظرِ همین جمله بود. چشمهاش رو بست و سفت سرم رو به کصش چسبوند. یه لیس عمیق از پایین به بالا، لای درزش کشیدم و زبونم از مایع لزجی که لای پاهاش بود خیس شد. چندشم شد و فاصله گرفتم. ولی نرمین محکمتر از قبل سرم رو به کصش چسبوند و شروع کرد تندتند کصش رو روی دهنم مالیدن. نالههاش به اوج خودش رسیده بود و داشت جیغ میکشید. کل دهنم از آب کصش خیس شده بود و حالم داشت بهم میخورد. ولی با اینحال یه حس عجیبوغریب و ارضا کننده داشت. حسی که تا اون موقع تجربهاش نکرده بودم و خیلی برام خاص بود. چشمهام رو بسته بودم و داشتم از نرمی و داغی کصش لذت میبردم، که لابهلای نالههای بلندش، یهو صدای باز شدن در اومد! با شنیدن صدای در سریع از جام پریدم و یادم اومد که در حیاط رو نبسته بودم…!
ادامه...
نوشته: سفید دندون
بلاخره بعد دو سال این داستان خفنه از زیر خاک درآورده و کامل شد…
اونم به خاطر اصرارهای منننن
پس دوستان میتونین تو کامنتا با فرستادن یک عدد لیمو🍋 از من به جای نویسنده تشکر کنید.
باشد که یه کار گروهی تمیز از آب دربیاریم تا بلکه تو ذوق رضا بخوره و بازنشسته کنه خودش رو.🦥