زندگی عجیب هانیه (۱)

1403/03/13

سلام به همگی
بنده نویسنده نیستم و سابقه نداشته داستان زندگیمو جایی بازگو کنم
امیدوارم بتونم خوب تعریفش کنم…
من هانیه ام و الان درحال حاضر ۲۴سالمه
اولین داستان من تو ۱۸ سالگی استارت خورد سال آخر دبیرستان…من تا اون موقع به جز درس و زبان و باشگاه به هیچی‌فک نمیکردم و همه ی وقتم پر بود ولی خب ظاهر زیبایی داشتم و متوجه میشدم که توجه بعضی پسرارو تو خیابون یا اقوام جلب میکنم…ولی خب اهمیتی نمیدادم
سال آخر دبیرستانم بود و خیلی سخت درس میخوندم برای کنکور که یکی از بچه های کلاس تولدش بود و اصرار که همتون باید بیاید و وسط امتحانا یا تفریحم میشه…من با بچه ها نه صمیمی بودم نه خیلی سرد بودم رفتارم با همه معمولی بود و اونم دوسم داشتن…قبول کردم برم به اون تولد که میگفتش تو باغ خودشونه و اونجا گرفته ک راحت باشیم و اینا…من چون لباس مناسبی هم نداشتم قبل روز تولدش رفتم خرید کردم و چون گفتم‌تولد دخترونس باز بودن نبودنش برام مهم نبود یه لباس قرمز کوتاه خریدم و کادو برای دوستمم خریدم…روز تولدش که ساعت ۴ بود از مدرسه اومدمو تن تن دوش گرفتمو حاضر شدم…زیاد ارایش کردنم خوب نبود برای همین مامانم یکم بهم رنگو رو داد و ارایشم کرد…با اسنپ رفتم رسیدم به لوکیشنی که تو گروه به همه داده بود…صدای اهنگو همون جلوی در شنیدم…وقتی رفتم تو اولای باغ هیچکس نبود ولی وقتی رسیدم به وسطاش خشکم زد…این تولد پررر پسر بود…من فک میکردم یه تولد دخترونس اونم اصلا حرفی نزده بود!دوستامو دیدم ک خیلی راحت با موضوع کنار اومده بودن و اتفاقا خوشحالم بودنو میخندیدن…ولی من خیلی معذب شدم رفتم کنار دوستم‌ و بهش گفتم تو نگفته بودی پسرم هست
که خیلی بیخیال خندید گفت بابااا غریبه نیستن این پسر عمومه اون یکی رفیقشه اون یکی فلانیه
خیلی حرصم گرفت با همون مانتو یجا مثل میخ وایسادم که بچه ها گفتن بیخیال بابا امل نباش بیا برقصیم لباستو در بیار
منم خیلی دودل بودم لباسم واقعا مناسبت یه جمع مختلط نبود البته اینجا خیلیا لباساشون باز تر از منم بود

ولی بازم هر جوری بود رفتم لباسامو عوض کردم و گفتم کاش حداقل ساپورتی چیزی می پوشیدم اخه لباسم کوتاهیش تا بالای رونم بود…
سعی کردم خجالت نکشم رفتم حیاط پیش بقیه ک‌ دیدم خیلیا توجهشون بهم جلب شد…دوستامم خیلی تعریف کردن میگفتن چقد خوشگل شدی چقد سکسی شدی
احساس میکردم واقعا با این رنگ لباسو مدل لباس جلب توجه کردمو معذب بودم
دیدم همینطوری هم به مهمونا اضافه میشه اخه این همه آشنا مگه میشه؟

تولدش از اونی ک فک‌میکردم بزرگتر بود و واقعا خرج کرده بود…
یه گوشه نشسته بودم که یه پسری هم اومد نشست پیشم…
میدونستم با این نگاهاشون بالاخره یکیشون میاد…گفت سلام میتونم بشینم
_نشستی دیگه چرا میپرسی
+علیک سلام خانوم
_سلام
+چرا اخمات تو همه ناراحتی از چیزی
_نهه فقط یکم معذبم
+عه چرا
_من‌فک نمیکردم‌جشن‌مختلط باشه امادگیشو نداشتم
خندید گفت +همونه ای با دستت دامنتو میدی پایین دختر اینجا تو خیلی پوشیده ای باز نسبت به خیلیا
_من عادت ندارم
+خیلیم زیبا شدی با این لباس
_مرسی
+جدی میگم…اسمت چیه حالا
_هانیه
+به به هانیه خانوم‌خب اگ راحت نیستی بیا بریم داخل بشینیم
_امم نه میشینم همینجا
+بیا بریم منم مث خودت از این شلوغی داره بدم میاد
مجبوری بلند شدم باهاش داخل رفتم و نشستم رو مبل و اونم نشست رو مبل روبرویی
پسر خوش چهره ای بود ولی تمام تلاشمو میکردم ک ازش خوشم نیاد:/
نمیدونم چرا انقد میترسیدم
خیلی صحبت هم میکرد
سنمو پرسید رشتمو پرسید و اینکه خونمون کجاستو…
گرم صحبت بودیم هر کیم صدامون میکرد اهمیت نمی دادم انگار به این تولد اومدیم که فقط باهم حرف بزنیم و بقیه مهم نبودن
اونم ۲۵سالش بود یکم از من زیادی بزرگ بود قدشم خیلی بلند بود و پیشش واقعا فنچ بودم و شغلشم ساخت و ساز بود…اسمشم‌ حسان بود…بنظرم اسمشم مثل خودش باحال بود
موقع کیک بریدن دیگ مجبور شدیم رفتیم حیاط و دیگه بخور بخور و شلوغی اصلی شروع شد یا کیک می خورند یا عرق یا وسط میرقصیدن
منم یکم کیک خوردم که دیدم حسان دوپیک‌عرق ریخت یکیشو گذاشت جلوی من
_مرسی من نمیخورم
+بخوور بابا بخور بزار شنگول شی
_نه اصلا دوست ندارم
+نخوردی تا حالا؟
_نه اصلا
+باور کن چیز بدی نیست خیلی حالتو خوب میکنه
با اکراه برداشتم
+ببیین نم نم نخوریا یهو سر بکش بره
همون کاری ک گفت کردم که تا مغز استخونم سوخت…واقعا زهرمار بود
_اههه چقد بده ایین
با خنده با چنگال تو دهنم کیک گذاشت
+عب نداره کوچولو‌ بزرگ میشی عادت میکنی
_نه تورو خدا دیگ نریز
+باشه اصرار نمیکنم عزیزم
همین حین دوستم اومد منو برد وسط تا دخترونه برقصیم
منم سعی کردم برقصم تاناراحت نشه و بدون اینکه به کسی نگاه کنم میرقصیدیم و میخندیدیم
ولی واقعا بعد چن لحظه احساس کردم حالم خیلی خیلی بده
انقدر وسط شلوغ شد ک رفتم نشستم و بیخیال رقص شدم
تقریبا همه اون وسط بودنو جیغو داد…
یه دست نشست رو شونم…حسان بود
+خوبی خوشگلم
_من سرم خیلی گیج میره
+ای بابا بخاطر شلوغیه بیا بریم تو یکم دراز بکش
پشت سرش رفتم اصلا راه رفتنمم بزور بود
نمیدونم کجا میریم همینطوری مث بز دنبالش میرفتم رفتیم تویه اتاقی که یه تخت دوطبقه اونجا بود و یه سری خرتوپرت
نه شبیه اتاق بود نه انباری در واقع
+بیا روهمین تخته دراز بکش خوب میشی
منم مث ربات رفتم دراز کشیدم‌ک سریعم چشام بسته شد
ولی اطرافم یه چیزایی حس میکردم
که در بسته شد
که به یه نفر گفت مراقب باش کسی نیاد
صدای کلید
و اینکه دستای کثیفش رو پای من
چشامو باز کردم دیدم بله
حسان‌خان داره دستمالیم میکنه
نا نداشتم ولی باز سعی کردم نزارم ولی به خدا به قدری ضعیف بودم که نمیتونستم
تازه یاد اون پیک عرق افتادم
مطمئن بودم چیز خوردم کرده عوضی
دستشو رسوند به کصم و از روی شورت میمالوند
خم شد رو صورتم و لبامو خیلی وحشی میخورد
گردنمو گوشمو
مثل یه سگ حشری لیس میزد
دهنشم بو گند عرق میداد
نفهمیدم چطوری لخت کاملم کرد
سینه هامو میخورد حتی گاز میگرفت
انگار که من انسان نیستم بدون ذره ای انصاف وحشیانه برخورد میکرد
دهنشو رو کصمم حس کردم
مثل گشنه ها لیس میزد میخورد
حتی پاهامو داد بالا و فهمیدم سوراخ کونمم داره میخوره
نق میزدم ولی نمیشد تکون بخورم
مثل جنازه فقط خوابیده بودم ولی متوجه همه چی بودم
کیرشو کرد توکصم…باخودش یعنی نگفت این دختر دبیرستانی شاید باکره باشه؟
نگفت چون مث سگ مست بود و کثیف بود
خودشو خالی کرد و لباسامو پوشوند
سعی کرد بهم اب بده و بیدارم کنه
ترسیده بود ک بلایی سرم اومده باشه انگار
+خوشگلم پاشو پاشو تموم شد پاشو دختر خوب
+هانیه خوبی چشاتو باز کن افرین
بماند ک دوساعتی کشید خوب بشم و دوستام فک کردن از عرق خوردن زیادیمه و خونه رفتنمم دیر شد
وقتی به خودم اومدم حسان رفته بود
اصلا نبود توباغ
دیونه شده بودم
داغون بودم
ترسیده بودم
باحال خراب رفتم خونه
ادامه دارد…

نوشته: هانیه


👍 10
👎 6
16901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

986155
2024-06-03 00:09:07 +0330 +0330

کصکش ۲۴ سالته سال آخر دبیرستان؟
۶ سال دیگه رو به جندگی مشغول بودی؟

0 ❤️

986156
2024-06-03 00:09:37 +0330 +0330

عه خط بعدیشو نخوندم دوستان ببخشید به خوندن داستان ادامه بدید

1 ❤️

986166
2024-06-03 01:06:56 +0330 +0330

حالا الان کجایی
چکار کردی
بعد چی شد
چجوری تونستی خودتو جمع و جور کنی

0 ❤️

986168
2024-06-03 01:18:13 +0330 +0330

مگه مجبور بودی اونجا بمونی یا لباس عوض کنی،یه تبریک میگفتی و خدافظ،به همین راحتی پردتو زدن و رفتن؟!حیف وقتی که بزاریم رو این کسشعرا

1 ❤️

986189
2024-06-03 07:44:48 +0330 +0330

چرندیات واقعی یک کونی جلقی عقده ای کوس ندیده که

0 ❤️

986191
2024-06-03 08:03:58 +0330 +0330

کافر همه را به خیش خود پندارد.
بس که دروغ میگین فکر میکنین همه دروغ میگن.
داستان نیست خاطره هست.
هممون تو زندگی حماقت هایی رو انجام دادیم
شاید تو شرایط عادی آدم راحت تصمیمی بگیره ولی تو اون لحظه و اون شرایط گرفتن تصمیم سخته که تبریک بگم و برگردم یا زشته و امل نباشم.
منتظر باقی خاطراتت هستم ببینم چی شد و چیکار کردی و الان زندگیت در چه حالیه

0 ❤️

986276
2024-06-04 01:54:34 +0330 +0330

اون مادر به خطایی که نوشته ۲۴ سالته دبیرستانی. احمق کولی نثشته الان ۲۴ ساامه ماجرا مال ۱۸ سالگیشی. کیرم تو این مردم

0 ❤️

986284
2024-06-04 02:25:59 +0330 +0330

وقتی دیدی جمه مناسب نیست میرفتی خونه

0 ❤️

986368
2024-06-04 17:32:20 +0330 +0330

هانیه اهل اردبیلی با پسرعموت ازدواج کرده بودی طلاقت داده

0 ❤️

986382
2024-06-04 20:21:31 +0330 +0330

خودتو فرشته ی بی گناه جلوه نده
این داستان هم نوشتی تا پیش وجدانت توجیح داشته باشی
بگو دلم شیطنت میخاست و یکم تلمبع خوردن روی تخت
وگرنه اگر دختر پاکی بودی وقتی دیذی تولد مختلط میرفتی خونه و تمام

0 ❤️

986420
2024-06-05 00:48:07 +0330 +0330

لعنت به هرچی متجاوزه 😔😔😔😔

0 ❤️