سه سوراخ و چهار کیر

1401/11/15

عجب ماده گاویه این ناتاشا هر چی می کننش تموم نمیشه. دستم داشت می رفت تو شرتم که باد شدید شد و عروسکم از روی دیوار افتاد. پنجره رو بستم. زیور رو برداشتم و نگاهش کردم… و بهش گفتم: چرا اینطوری نگاه می کنی. تو قرار شد محرم اسرار من باشی.
گفتم زیور تو میگی خطرناکه ؟ آخه از دیشب تا حالا این بار پنجم بود… می ترسیدم
زیور سکوت کرد
گفتم چرا هیچی نمی گی
سرشو تکون داد که یه چیزی بگه ولی نزاشتم گفتم نمی خاد خودم می دونم چی می خای بگی
باد این قدر شدید بود که پنجره به صدا درومده بود. ساعت رو نگاه کردم سی و پنج دقیقه مونده بود که …
صدای شکستن یه چیز شیشه ای منو ترسوند. سریع بلند شدم تو درگاه اتاق فهمیدم از آشپزخونه است. پنجره ش باز بوده گفتم وای چیو شکونده؟ رفتم دیدم همه چی سر جاشه. گفتم یعنی چی پس چی بود. فرش و سرامیک رو نگاه کردم بلکه شیشه خورده ای یا تیکه شکسته ها رو پیدا کنم ولی هیچی نبود. گیج شده بودم. دیدم در واحد رو محکم می زنن. شلوارمو پوشیدم و رفتم جلوی در دیدم همسایه بالایی اومده. باز کردم . چه جیغ و دادی شده بود.
-آقا منزوی شیشه رب از روی پنجره افتاده تو کالاسکه زانوی بچه رو خورد کرده. شیش رب رو محکم کوبید تو بغلم.
-یعنی چی… … گفتم ولی صدا شکستنی بود که اومد. شیشه رب سالمه … مونده بودم چی کار کنم.
یقمو گرفته بود ول نمی کرد. کشون کشون شش طبقه منو برد پایین. آسانسور از شانس ما خراب بود. منم سر و صدا که ولم کن به من چه ؟ کی گفته شیشه رب ما بوده؟ این همه آدم پشت پنجره شیشه می زارن. چرا به من گیر می دی؟ دعوا و کتک کاری شد آقا از خجالت هم درومدیم. یه چند نفری هم اومدن وسط که مثلا جدا کنن ولی دستش از روی یقه ام این قدر پایین نیومد تا مثل زیپ از بالا یه هوی گفت خرررت.

2-با کلی باند دور سر و یه صورت زخمی جلوی آینه واستادم. پانسمان صورتمو آروم باز کردم . می سوخت.یه مشت آبگرم زدم به صورتم. به فحش های رکیک اعتقادی نداشتم ولی از سوزش زخمها یه هفت هشت ده تا نثارش کردم. گوشیمو چک کردم دیدم دوازده تا میس کال دارم. حسام پنج بار. نفس چهار بار و سامی سه بار. به زیور نگاه کردم. بهم گفت می خواستم بهت بگم برو پنجره رو ببند ولی تو نذاشتی. گفتم اره فکر می کردم حدسم درسته ولی … گوشی زنگ خورد:
-بله؟
-چه عجب کجا بودی نزدیک بود گیر بیفتیم. چرا نیومدی؟
-گرفتار شدم بابا الانم سرم درد می کنه حوصله ندارم
-چرا اینطوری حرف می زنی. چی شده؟
-لبم زخم شده زبونمم گاز گرفتم.
-راستشو بگو با کی دعوا کردی
-بببین بی خیال . می تونی بیای اینجا؟
-الان نه ولی شب می تونم.
-بیا تلگرام. بچتیم . حرفی نمی تونم.
قطع کردم. خیره به زیور شدم. گفت فیلمو ببین یه خورده حواست پرت بشه. پلی کردم ولی نمی تونستم از تماشا فیلم لذت ببرم. فکرم همش تو اتفاقی بود که تو راه پله افتاده بود. ولی عجب ناتاشا رو می کردن. لامصب نمی دونم چی به خورد اینا میدن که این قدر سگ حشر میشن. به خاطر صحبت کردن با نفس زخمای صورتم درد گرفت. فیلم رو قطع کردم سرمو گذاشتم رو میز دردش بیشتر شد. بلند شدم جلوی آینه دیدم ورمش داره بیشتر میشه. رفتم یه خورده یخ گذاشتم و یه مسکن خوردم و دراز شدم.
دیدم یه کیری پیدا کردم چهل سانت به قطر دور مچم. دارم لا پای ناتاشا می مالم. همه داشتن منو نگاه می کردن که یهو درد صورتم این قدر زیاد شد که فریاد زدم. هوشیار شدم فهمیدم خواب بوده.
3-رفتم اشپزخونه. پنجره رو باز کردم. دوتا شیشه رب گذاشتم لب پنجره و دوتا آجر هم دوطرفش که اگه دوباره باد اومد حادثه نشه.هنوزم رو زمین هیچ آثاری از شیشه خورده نبود. مونده بودم پس صدای شکستن از کجا بود؟ رفتم پایین همونجایی که کالاسکه بوده. از پایین ساختمون رو نگاه کردم دیدم همسایه بالاییمون چند تا شیشه گذاشته لب پنجره منتها با جای کالاسکه زاویه داشت و نمی شد ازونجا افتاده باشه. دقت که کردم دیدم اصلا نمیشه چون شیشه ها رو با سیم مهار کردن.

منم رفتم آجرها رو از لبه پنجره برداشتم و جاش یه سیم برداشتم جلوی شیشه رب ها رو مهار کردم. یه چیزی برای شام درست کردم و همش فکر می کردم چی شده؟ … به آقا سعید زنگ زدم گفتم:
سلام خوبی آقا سعید. بچه تون چه طوره؟
-سلام زانوش ترکیده باید پروتز یا پلاتین بزارن.
-اقا سعید به خدا همسایه های دیگه ام کلی شیشه می ذارن لب پنجره
-ولی کالاسکه زیر پنجره شما بوده… چیه هول برت داشته ترسیدی؟
-خب من نگران سلامتی بچه ام
-خفه شو بابا. ببین به وقتش یه کونی ازت پاره کنم که از ارزو می کردی از… برو برو دیگه هم زنگ نزن.
قطع کرد. گفتم هیچ غلطی نمی تونی بکنی. خب بر فرض هم که از پنجره ما بوده باد زده من که پرت نکردم. مطمئن بودم بی گناهم.
رفتم تو اتاق، زیور رو از دیوار برداشتم خیره شدم بهش. بلکا چیزی بهم بگه. گفت:
-بی خیال بابا نگران نباش به دلت بد نده
-گفتم ولی فکرم خیلی درگیره…
باز در رو محکم کوبیدن. گفتم حتما سعید هست. رفتم دیدم خانمشه. هیچ وقت درست چادر سرش نمی کرد تاپش اینقدر تنگ بود که تا دیدم کیرم سیخ شد. یه دونه استریژ کوتاه هم پاش بود. عصبانی …
-سلام
-سلام
-میشه بیام تو
-چرا؟
-برو کنار
با مدیر ساختمون اومدن تو… درو بستم. اونا رفتن تو آشپزخونه منم دنبالشون. آقای نخعی پرسید کدوم پنجره بوده گفتم . دست راست. گفت
-چرا لب پنجره می ذاری مگه این همه کابینت نداری
-گفتم خب پره
کابینت ها رو باز کردم دید همش پره
خالی کن واسه شیشه جای وا کن اینجوری مردم رو به کشتن ندی.
-آقای نخعی نمرده که.
-انباری هم داری… خواهش می کنم دیگه هیچی پشت پنجره نذار.
-نه دیگه با سیم مهار کردم خودتون ببینید
-خانم فاضل: آقا می فهمی؟؟؟ نذارید.
-به همه همسایه ها هم اعلام می کنم که دیگه هیچی لب پنجره نذارن.
گفتم: حال بچه چه طوره؟
-خوابیده تا بیدار میشه ناله می کنه … بریم
رفتن بیرون. بعد از چند دقیقه دوباره در زدن. دیدم خانم فاضل با بچه اومده جلوی در . باز کردم گفتم بله؟
-می شه بیام تو
رفتم کنار که بیاد
گفت: ببینش. از بس درد کشیده رنگ به رو نداره
-نمی دونم چی بگم. … خیلی بده
یه خورده تو چشمای هم ظل زدیم و گفت میخام باهات حرف بزنم. گفتم بفرمایید
-ببینم تو کس و کار نداری…؟
-چرا میان و میرن.
-آره می بینمشون. خانوادت اینجان؟
نه پدر مادرم فوت شدن. من با دوستاممم. یه دونه خواهر دارم اونم اون سر دنیاست.
-خارج
-داخل… اصفهان
-نمی خام بترسونمت ولی دارم بهت میگم حواست باشه. سعید خیلی از دستت عصبانیه
-می دونم
-نه نمی دونی. خیلی مواظب خودت باش.
-خب اون که شکایت کرده ولی…
-ببین شکایت سرشو بخوره… این بچه من نیست تمام زندگیمم همین بچه سیاه کرده -ولی سعید… این بچه به جونش بسته است
-یعنی یه زن دیگه وسطه
-بود ولی دیگه نیست
-پس بچه رو چرا آوردی؟
-آوردم ببینی چی کار کردی
-شما هم که مثل سعید می گید
-می دونی اگه تو سر بچه می خورد الان اینجا نبودی
-وااای… بابا باشه دیگه پشت پنجره نمی ذارم.
-یه چیز دیگه هم هست
-چی؟
-مادرش
-خب؟
-پوستتو می کنه
-شما که گفتی دیگه نیست
-تهران نیست
-خب یعنی ؟
-دیگه هست
-میاد خونه شما؟
-خونه شما
-ببین به خدا اگه بخاین کاری کنید…
-من حواسم هست فقط باید برام یه کاری کنی
-برو بابا من اصلا کلا دیگه با شما کاری ندارم … هر غلطی هم خواستید برید بکنید
-مثل اینکه حالیت نیستا…
-نه شما انگاری حالیت نیست.
-خره. چرا نمی فهمی… مادرش تازه از بند خلاص شده بیاد اینجا خشتکتو پرچم می کنه
-برو بابا … فکر کردی با بچه طرفی می خای بترسونی اخازی کنی؟… کور خوندی خانم بفرمایید بفرما.ید…
-صدا تو بیار پایین بچه بیدار میشه. … بیا زقشو درآوردی … بچه را در آغوش می گیرد تا اروم شود.
-آخه من از کجا حرفهای شما رو باور کنم. تو مادرش نیستی بعد داری نگهداریش می کنی بعدشم می یای خیلی راحت( زخمای صورتم یه هو تیر کشید ) آخ…به من میگی که مادر این بچه نیستی یه مادر دیگه داره می خاد بیاد جرت بده. ببین من گوشام مخملی نیست خواهش می کنم راحتم بذارید. یه اتفاقی افتاده عذاب وجدانشم برای منه. هر چند مقصر نیستم. ولی کاریه که شده. منم گفتم چشم دیگه هیچ وقت شیشه ای پشت پنجره نمی ذارم. حالا خواهش می کنم بفرمایید.
-نفسی می کشد و … نمی خای حرفمو بشنوی
-شنیدم دیگه همش تهدیده
بچه بغل از داخل تاپش یه دوتا اسکناس درآورد گفت حالا یه دونه شیشه گوجه بده
-یه کم مکث کردم و پول رو گرفتم و …پس دادم.
-گفتم: تموم شده …
-یه نگاه به سبد کنار پنجره کرد
-اونا برای کسیه. پولشو داده.
-خب پول یکیشو بهشون پس بده
-نمی تونم بد حسابی کنم. چرا نمی ری از مغازه بگیری
-برای شما یه مزه دیگه داره
-شرمنده برای کسیه
-پا می شود که برود …این شماره منه. می ذارمش اینجا. خط جدیدمه. سعید ندارتش. بهم یه زنگ بزن بهت بگم چی کار کنی از دست اینا راحت بشی.
-ببین خانم فاضل…
-اصلا نمی خام طفره بری. یه راه بیشتر نداری. یا بامنی یا اینا پوستتو می کنن. اسم زنش سلیمه است. (یه تیوب ویتامینه دستش بود که داد به من گفت اینا رو بزن به صورتت خیلی خوبه)…بچه اهوازه ازون دورگه های ایرانی عربی که معلوم نیست تیر و طایفش چیه و کیه. والا به خدا نمی خام بترسونمت. هرچند اگر هم بترسی بد نیست چون بالاخره هر کاری کنی فردا یه همچین ساعتی معرکه ای داری برای خودت. در ضمن غذاتم داره می سوزه… منتظرتم.
دیگه تمام مغزم پوکیده بود. یه نگاه به دور و برم کردم. گازو خاموش کردم. دستمو گرفتم روی سرم و چشمامو بسته فشار میدادم. نمی دونم چی در انتظارم بود ولی تهدید خانم فاضل رفته بود توی مخم…
رفتم تو اتاق، زیور روی زمین بود برش داشتم گرفتم تو بغلم گفتم زیور چی کار کنم. اینا چی میگن. این سلیمه کیه؟ فردا چه خبر می خواد بشه؟ اما زیور بازم می گفت هیچی نمیشه. نگران نباش. گفتم برو بابا دیوونه شدیا… مغزت قاطی کرده…
یه قرص خواب خوردم و خوابیدم. نمی دونم کی بود که خوابیدم ولی ساعت ده دقیقه به نه شب نفس زنگ زد که در رو باز کن. باز کردم اومد بالا
-چه طوری. سلام
-بیا تو
-چی شدی؟ با کی دعوا کردی؟ مشتری بوده؟
-همسایه مون بوده.
-سر چی؟
-شیشه رب از بالا افتاده رو پای بچه زانوش ترکیده
-الان زنده است؟
-آره ولی همش خوابه
-درست بگو ببینم چی شده که رب افتاده پایین
-باد زده… عصری یه بادی اومد که همه چیو ریخت بهم شیشه ما رو هم انداخته رو پای این بچه
-این همه شیشه لب پنجره همسایه هاست
-اره ولی کالاسکه دقیقا زیر پنجره ما بوده
-این که دلیل نمیشه
-کلا نمی تونن ثابت کنن که از پنجره ما بوده. اصلا …آخخ…
-درد داریااا
-نمی تونم خیلی حرف بزنم می بینی
-مسکن بخور… پماد داری
-زن بابای بچه داده
-زن بابا؟ …نه بابا؟
-نمی دونی چه داستانی داشتم
-بچه ها چی؟ اونا می دونن
-نه بابا هیچ کدوم خبر ندارن یعنی این قدر زنگ زدن ولی من نبودم جواب بدم. کلانتری بودم
همه چیو براش گفتم.
-شام خوردی؟
-اصلا اشتها ندارم
-منم زنگ می زنم برنامه رو کنسل می کنم
-آره . راستی تو می تونی اینجا بمونی
-خودم می خواستم بهت بگم
-خوبه. پس شامتو بخور دیگه
-تو چی پس
-اشتها ندارم
-نهار چی خوردی؟
-نه صبحونه دیر خورده بودم اشتها نداشتم
-پس بیا. بخور. نمیشه که هی بگی اشتها نداری
-از گلوم پایین نمی ره
-بیا یه کاری می کنم بره
سفره رو پهن کرد همه چیو خوشگل چید. لباساشم درآورد. گفت بیا بشین… نشستم… سرمو گذاشتم روی سینه هاش بغضم داشت می ترکید. بار دوم که دستشو رو سرم کشید دیگه بغضه ترکید. سینه هاشو آزاد کرد و اشک هام روی بافت نرم سینه هاش روون شدن. آخ که چه قدر گرم و نرم بودن. اشکام که تموم شد سرمو بلند کردم. گفت:
-حالا به قول زیور اصلا شاید چیزی نشه.
-نه بابا اون کسخله. حالیش نیست
-هوس کرده بودم. با گردن اشاره ای به سینه هاش کردم
با یه لبخند و اشاره سر گفت بیا… خوابوندمش رو زمین و شروع کردم به خوردن سینه هاش. نمی دونم هر وقت حالم خیلی بد بود سینه هاشو که می خوردم آروم می شدم. یه ده دقیقه ای رو سینه هاش بودم و با چند تا لب آتشین تمومش کردم. گفت:
-باز شد؟
-چی؟
-اشتهات؟
-بهترم
-پس بخور
-تو خوردی؟
-نذاشتی که… (می خندد)
غذا رو خوردیم و جمع کردیم و شستیم و نشستیم روبروی هم. گفت
-حسام پیام داده چرا کنسل کردید کلی هماهنگیا می پره بد قول میشیم پیش ملت
-بگو اتفاقه دیگه خبر نمی کنه
-راستی زنگ زدی به خانم فاضل
-نه. به نظرت بزنم؟
-بزن ببین چی میگه خب
-راستی قضیه چی بود که نزدیک بود گیر بیفتی؟
-تو نیومدی ما هم این قدر واستاده بودیم که مامورا به ما شک کردن.
-خب؟
-ما هم در رفتیم
-یعنی کسی تعقیبت نکرد؟
-فکر نکنم.
-زنگ بزن دیگه
-باشه
تلفن رو برداشتم به خانم فاضل زنگ زدم. الو؟
-بله؟
-فرشیدم. منزوی
-خوبی؟
-مرسی شب شما بخیر .بد موقع نیست؟
-نه خوبه. کار خوبی کردی زنگ زدی
-خب چی می خواستید بگید
-سلیمه فردا ساعتای 10 صبح اینا برسه.تو بهتره خونه نباشی. کلید خونتم بیا بده به من.
-کلید برای چی. شما تو خونه من چی کار دارید؟
-میخام در نبود شما کلا اسباب خونه تون رو هاپولی کنم… می خندد…
-خنده داره؟…خب بگید
-آقا فرشید فردا این زنه بیاد،، اینجا رو می ذاره رو سرش … داد و قالی راه میندازه که بیا ببین. ولی تو نیا ببیبن تو برو بیرون.
-خب کلید خونمو می خای چی کار؟
-خونه ما به خیابون پنجره نداره نمی تونم آمار سلیمه رو بگیرم. ولی خونه شما داره. گرفتی؟
-به سلیمه چه کار داری…
-ببین اون تنها که نمی یاد. اقلا با یکی دوتا مرد همراهش می یاد. اینا این مدلین. حالا تو گوش نکن. اصلا بمون خونه ببین فردا اینجا چه قیامتی میشه.
-خب من در رو باز نمی کنم. اون که کاری نمی تونه بکنه.
-د نه دیگه اقا پسر… نگهبان پایین پس برگ چغندره؟ ازون آمار می گیرن که تو رفتی بیرون یا نه دیگه. تو باید بری بیرون که اون بیرون رفتن تو رو ببینه.
-شما چی پس؟ شما هم که صبح ها می ری سر کار
-نه من به هوای سر کار رفتن می زنم بیرون اما می پیچم می یام واحد شما.
-خب نگهبان که نمی بینه شما رفتی بیرون؟
-کسی که آمار منو نمی خاد بگیره. سلیمه و آجاناش دنبال من که نمی یان. دنبال تو میان… ببین سعید داره می یاد. فردا صبح می یام کلیدو ازت می گیرم. قطع کن.
قطع کردم و به نفس گفتم چی شنیدم.
قرار شد نفس فردا یواشکی تو خونه بمونه و من برم بیرون.
4-ساعت هفت و نیم صبح زنگ زدن. منم خواب خرگوشی. سریع بیدار شدم دیدم خانم فاضل با مانتو و لباس اداری جلوی در منتظره. شک داشتم بهش کلید رو بدم. ولی چون قرار بود نفس تو خونه بمونه کلید رو بهش دادم و با هم رفتیم پایین . به پاگرد سوم که رسیدیم دیدم دیگه صدای پاش نمیاد. برگشتم که بهم گفت: نگران شدی زنگ بزن. منم خودم بهت زنگ می زنم.
5-خانه فرشید-از زبان نفس
-اولش گفتم بزار تا در رو باز می کنه منو ببینه ولی دیدم نه شاید اینجوری دستشو رو نکنه . شاید نقشه ای داشته باشه بزار سر بزنگاه مچشو بگیرم. تا کلید تو قفل در چرخید و خانم فاضل خواست بیاد تو من رفتم پشت مبل سه نفره و قایم شدم. چون پارچه مبلی بلند بود زیرش پیدا نبود و خیلی جای مناسبی بود. خونه فرشید هم اونقدر بزرگ نبود. در اتاق فرشید هم قفل کرده بودم که نتونه بره. اومد یه چرخی زد و منم یواشکی نگاش می کردم. دکمه لباساشو باز کرد و اونا رو در آورد گذاشت رو کاناپه. یه تاپ فیروزه ای نیم تنه با یه استریژ سیاه کوتاه.
من خیلی نمی تونستم تکون بخورم و خسته شده بودم یه ساعتی و نیمی همین جوری مواظبش بودم. هیچ کاری هم نمی کرد فقط نشسته بود و در دیوار نگاه می کرد و به گوشیش ور می رفت. هر چند بعضی موقع ها یه ناخونکی به یخچال و کابینت ها می زد. منم دیگه خسته شده بودم و دستشویی بهم فشار آورده بود. یه هو زنگ در صدا کرد و خانم فاضل مثل برق از جاش پرید رفت سمت در که منم یه تکونی خوردمو باد از شکمم در رفت. گوزی که من رو لو داد. خانم فاضل روشو برگردوند سمت صدای گوز من. اما چیزی نگفت رفت سمت در از چشمی نگاه کرد. صدا می گفت: آقا فرشید هستید. یه شیشه رب انار می خواستم… خانم فاضل صبر کرد تا مشتری بره. بعدش برگشت سمت مبل ها و من یه هو بلند شدم
-خانم فاضل دیگه؟
-بله تو کی هستی؟
-من نگهبان خونه فرشید
-ولی… خب من کلید داشتم
-بله. منم دوستش داشتم
-درست حرف بزن ببینم چه خبره
-نترس. من از دیشب پیش فرشید بودم همه چیو می دونم
-پس تو رو فرستاده که …
-بله
-ای عوضی… ببین من حال و حوصله دردسر ندارم.
-گفتم که نترس. بیا …بیا بشینیم فقط یواش که اگه یه وقت این زنه… می فهمی که … .سلیمه…
-آره… خب تو که همه چیو می دونی…
-بله که می دونم.
-دوستشی یا کس و کارشی؟
-به شما مربوط نیست
-ولی خیلی خوش سلیقه است.
-ااا…
اینجا که رسیدیم. خانم فاضل اومد و رو شونه هام دستی کشید و پسش زدم. گفت:
-حالا اسمت چیه خوشگلم
-گفتم نفس …بهش نزدیک شدم و من دستشو کشیدم و یخه شو گرفتم و یه زیرپا کشیدم بهش با زانوش خورد زمین
خانم فاضل: عجب تر و فرزیا دختر… رزمی کاری؟
-نه فقط میخواستم زهر چشم بگیرم… منم به اینجا که رسیدیم گفتم
-این طفل معصوم چه زن بابای خوشگلی داره.
-ااااا … آره؟
-آره…
بلند شد و خیلی سریع به پشتم رسید و دست انداخت دور گردنم منم بی حرکت. گفتم
-تو هم همچین بلدیااا
-نه بابا فقط خواستم ضرب شصت نشونت بدم.
-نمی خای که سعید بفهمه اینجایی؟
-اگه تو چیزی نگی نمی فهمه.
-ولم کن.
از پشت موهای بسته ام رو گرفت کشید و دور دستش حلقه کرد و گفت:
-ببین یه بار دیگه از غلط ها بکنی گردنتو می شکنم بچه
-صدامو بردم بالا و داد و هوار
تا اومد دست بندازه دور دهنم با آرنج زدم به پهلوش و چرخیدم جلوش یه کله رفتم تو صورتش.
-بد زدی
-بدتر ازینم میشه
رفت دستشویی اومد بیرون. گفت
-تو که دیدی من دست به چیزی نزدم.
-خب؟
-خب یعنی چی؟
-می خای بگی تو پاکی و هیچ قصد و غرضی نداری؟
-غیر ازینه؟
-بعدا معلوم میشه
خلاصه اون می گفت و من جواب می دادم تا دیگه اون سوءزن اولیه رو نسبت بهم نداشتیم و دیگه روبه روی هم بودیم و چشم تو چشم.
-گفت خیلی خوشگلی
-مثل خودت
نگاه در نگاه هم دوخته بودیم که خانم فاضل بلند شد. لباساشو در آورد و اومد پشت من با نوک انگشتاش گردنمو ناز می کرد. برگشتم نگاهش کردم واقعا زیبا بود. فرشته ای بود که نمی شد ازش گذشت. دیدم زبونشو تکون میده. انگشتشو که رو گردنم بود اوردم پایین و مکیدم… و اینها ادامه داشت تا جاهای شیرین تر و داغ تر ساعت از ده صبح که گذشت. خانم فاضل که دیگه بهش می گفتم مهدیه جون گفت: دیگه وقتشه. الاناست که برسه. هی از پنجره خیابون رو نگاه می کرد. بالاخره رسید. سلیمه با دوتا مرد همراهش. گفت فقط خوب گوش کن. ده دقیقه بعد داد و هواری راه افتاد که کل ساختمون و همسایه هاش فهمیدن. چه سلیطه ای بود این سلیمه. صدا شکستن و خرابکاری. جیغ و فریاد… هر کسی می رفت جلو درشون با دوتا هیکل گنده روبرو می شد و برمی گشت. مهدیه جون هم فقط می خندید و هر چی فحش بلد بود به سلیمه و سعید می داد.
ادامه از زبان فرشید
6-ده و نیم صبح اس امس خانم فاضل اومد. « سلیمه رسید با دوتا غول تشن» ساعت شش و ده دقیقه عصر بود که گفتم بذار برای بار صدم به نفس زنگ بزنم. تا اون موقع 99 بار بهش زنگ زده بودم ولی جواب نمی داد. از صبح که رفته بودم بیرون خیلی از خونه دور نشده بودم. و تو کوچه ها و میدون های اطراف پرسه می زدم. بالاخره جواب داد. گفتم:
-عوضی چرا جواب نمی دی. کجایی مسخره؟
-تو کجایی؟
-نزدیکم
-پس زودتر بیا
-چرا جواب نمی دی صد بار زنگ زدم
-نمی تونستم جواب بدم
-چرا چی شد؟… اون زنه اونجاست هنوز؟
-تو بیا زودتر پشت تلفن نمی تونم توضیح بدم
-نفس چرا نمی گی چی شده؟… سلیمه لعنتی اومد؟ چه خبر اونجا؟؟
-امن و امانه. بیا که مردیم بدون تو…
قطع کرد.
سریع رفتم جلوی ساختمون. دیدم هیچ خبری نیست. از نگهبانی پرس و جو کردم گفت خیلی دنبال شما می گشتن گفتم:
-کیا؟
-نمی دونم یه چند نفر بودن. یه خانمی بود با دوتا آقا
-خب شما چی گفتی؟
-گفتم هر وقت بیاد خبرتون می کنم
-یعنی الان اینجان؟
-بله. شما برید بالا من خبر میدم.
-خونه خانم فاضل هستن؟
-بله.
-مرسی… ااا پلیس چی؟
-پلیس برای چی؟
-هیچی … خیلی ممنون.
رفتم بالا قلبم در حال ترکیدن بود. تا حالا هیچ وقت این قدر صدای قلبمو بلند نشنیده بودم. کلید انداختم دیدم کار نمی کنه. فهمیدم پشت در کلیده. خواستم زنگ واحد رو بزنم… که گفتم نه بزار با گوشی نفس رو بگیرم. زنگ زدم بهش…
-الو نفس
-بله کجایی
-من پشت درم . باز کن
در رو که باز کرد اومد یه لب خوشگل ازم گرفت و گفت چیه چرا اینقدر رنگ و روت پریده ؟
-اینجا چه خبره؟ چرا به من زنگ نزدی مگه قرار نبود خبرم کنی. نگهبانی میگه یه خانم و دوتا آقا دنبال م می گشتن؟
-بله الان اینجا هستن. منتظر شما. بفرمایید داخل جناب آقای فرشید. بعد خودش جلو تر از من با سرعت رفت داخل. کفشامو درآوردم و آهسته رفتم داخل. منتظر بودم چیزیو ببینم که چشام بزنه بیرون که دیدم… خانم فاضل کنار نفس نشسته بود روی مبل و دستشون تو گل و گردن همدیگه بود. حسام و سامی هم این ور روی مبل نشسته بودن. با دیدن من سامی و حسام گفتن:
-بابا قهرمان کجایی؟
-چیه چرا اینجوری نگاه میکنی نکنه نمیشناسی؟
-گفتم: نفس اینجا چه خبره؟ سلیمه؟ دنبال من…
نفس گفت:
-می بینی که
-خانم فاضل شما اینجا چه کار می کردی؟ این بند و بساط چیه؟
تا خانم فاضل اومد حرف بزنه سامی و حسام اومدن منو از پشت گرفتن و نشوندن رو مبل ازم خواستن که جوش نیارم. دیگه تپش قلبم رفته بود. انگاری هیچ اتفاقی نیفتاده بود. خانم فاضل اومد جلو گفت:
-ببین من بهت دروغ نگفتم. همه چی راسته
-خب اینکارا چه معنی داره. پس سلیمه کو شما که می گفتی اینجا قیامت میشه. پس کو؟
نفس نذاشت خانم فاضل ادامه بده. چون دید من قاطی ام اومد یه لب از من گرفت یه خورده بغلم کرد و دلداریم داد بعد همه چیو برام گفت:
گفت که سلیمه و مهدیه با آقا سعید زن و شوهرن و سلیمه بعد از حامله شدنش می یفته زندان چون سه تایی باهم یعنی سعید و خانم فاضل ( مهدیه ) و سلیمه تیم خلاف کاری پورن بودن. مهدیه با سلیمه اختلاف پیدا می کنن و همین لج بازی باعث لو رفتنشون میشه. سلیمه با شکم بالا اومده می ره زندان تا یه هفته قبل از زایمان که بهش مرخصی میدن. آقا سعید یقه مهدیه رو میگیره میگه ببین تو باعث شدی زن من بیفته زندان. پس تو باید در حق بچه م مادری کنی. مهدیه اول قبول نمی کنه و میگه ما سه تایی به هم قول داده بودیم که از هم بچه دار نشیم اما سعید و سلیمه زیر قولشون زدن. و چون مهدیه فکر می کرده که سعید و سلیمه قراره اونو دور بزنن و از این جور فکرای منفی یه جورایی راپورت سلیمه رو می ده که کون سعید رو بسوزونه. اما چرا مهدیه (خانم فاضل) قبول می کنه که تا تموم شدن زندان از بچه سلیمه نگهداری کنه ؟ چون اگه قبول نمی کرد سلیمه تو زندان راپورت مهدیه رو میداد. از وقتی مهدیه با آقا سعید درگیر نگهداری بچه میشن. اخلاق آقا سعید عوض میشه. پرخاش می کنه دست بزن پیدا می کنه. چه قدر با مهدیه دعوا می کنن. تازه بگذریم که به طور رسمی میشه زن اقا سعید و تازه بدون مهریه . یعنی مفت و مجانی. و مدام از سمت سلیمه و سعید تهدید میشه که اگه بخای فرار کنی یا هر حرکت دیگه ای سریع می فروشنش. از طرفی سلیمه به خاطر برادراش که اونا هم دست کمی از خلاف کارا ندارن خیلی به سعید سواره و سعید از سلیمه حساب می بره .بعد از زندان افتادن سلیمه آقا سعید برای اینکه آبها از آسیاب بیفته تصمیم می گیره با مهدیه یه مدتی بیان تهران. اما سلیمه خیلی مخالف تهران بود. ولی هر جوری بود سعید با مهدیه میان تهران و سلیمه وقتی می فهمه سعید اومده تهران تهدید می کنه که اگه اونجا بچه ام رو سر به نیست بکنی یا اگه یه خال رو صورت بچم بیفته لهت می کنم. رو این حساب اون روزی که شیشه رب افتاده بود پایین. کالاسکه دست آقا سعید بوده. و خانم فاضل تازه ده دقیقه بوده که از سرکار برگشته بوده. پس اون اتفاق از نظر سلیمه تقصیر آقا سعید بوده. چرا چون اقا سعید کاور کالاسکه رو نکشیده بوده و اگه کشیده بود شیشه رب به چه اصابت نمی کرد و بچه سالم می موند. پس با این حساب هیچ وقت آقا سعید نمی خواد به گوش سلیمه برسه که چه بلایی سر بچه اش اومده. از طرفی سعید به مهدیه التماس می کنه تورو خدا به سلیمه چیزی نگه
اما مهدیه به سلیمه زنگ می زنه و میگه چی شده و سلیمه می یاد تهران بدون اینکه سعید خبر داشته باشه.
پرسیدم:
-خانم فاضل پس چرا شما کلید خونه منو گرفتی؟
-برای اینکه نمی خواستم دیگه با سلیمه چشم تو چشم بشم و می خواستم اونو با سعید نامرد گلاویز کنم.
-خب این چه ربطی به کلید گرفتن شما داره؟ می تونستی بری سر کارت.
-خب وقتی برمی گشتم چی. کجا باید می رفتم. تازه غیر از این، مگه می تونستم برم سر کار این قدر هیجان و استرسم بالا بود که می رفتم سرکار جز سوتی هیچی تحویل نمی دادم. بعدشم گفتم که می خاستم آمار اومدن سلیمه رو بگیرم. اتفاقا اس امس بهت دادم دیدی؟
-بله دیدم. یعنی الان اونا پایینن و…
-بله . یه داد و بیدادی راه انداختن که بیا و ببین. گفتم که قیامت میشه
-خب آقا سعید چی؟
-نمی دونم … می تونی بری حالشو بپرسی؟
-یعنی سلیمه کی از زندان آزاد شده؟
-دو روز قبل از حادثه
سامی که خیلی دلم براش تنگ شده بود گفت:
-و حالا جای جذاب ماجرا مونده
-گفتم: کجاش دیگه… آهاا… راست میگه… به کمی لبخند کشیده و ایما و اشاره به نفس فهماندم که پس داستان تو و خانم فاضل یا مهدیه چیه؟
خانم فاضل گفت: اینجاش دیگه با من.
خانم فاضل شروع کرد به داستان سکسش با نفس و من داشتم حسابی تحریک می شدم. بعد از حرف های خانم فاضل سامی و حسام گفتن:
-ببین فرشید میگم خانم فاضل رو هم بیاریم تو تیم خودمون. خیلی خوب چیزیه
-ااووو … زیادیتون میشه پسرااا
منو میگی فقط داشتم فکر می کردم که چی بود و چی شد. من تا نیم ساعت پیش چه حالی داشتم یا دیروز این موقع چه حالی داشتم و الان چه حالی دارم. باورش سخت بود ولی واقعی بود. یه نیم ساعتی گیج و میج بودم و مدام بچه ها سر به سرم می ذاشتن ولی من منگ بودم. یاد حرف زیور افتادم که همش می گفت بابا هیچی نیست نگران نباش. ولی من باور نکردم… رفتم تو اتاقم زیور رو برداشتم و اومدم به بچه ها گفتم … به خدا زیور به من گفته بود همه چی خیر میشه و الکی نترس، ولی من…تا اینکه زنگ در رو زدن…برای چند ثانیه همه ساکت شدن. نفس گفت هیچی نیست من میرم. اما من گفتم نه… من میرم. نذاشتم بره… رفتم جلو از چشمی نگاه کردم دیدم یه زن جا افتاده با مرد هیکلی جلو در ایستادن. گفتم زیور یعنی اینم هیچی نیست؟… باز کردم…
-بفرمایید
-آقای منزوی هستن؟
-بفرمایید خودم هستم
چشم در چشم همدیگه یه هو دست مرد بلند شد و زد رو شونه منو کشوندم جلو گفتم :
-اااا یعنی چی آقا چی میخای؟
-هیسسسس. سلیمه در واحد رو می بنده . مرد با یک دست دستگیره در را گرفته که کسی در را از داخل باز نکند و با یک دست شانه مرا چسبیده
-پس اقا فرشید شمایی؟
-بله … ولم کن ببینم مرتیکه چی میگی…
-بار آخرت باشه شیشه هاتو لب پنجره می ذاری
-گفتم شما… داشت استخوان شونم زیر فشار دست مرد میشکست گفتم باشه…
-سلیمه گفت: خوبه. حالا برو یه شیشه از اون خوشمزه ها بیار می خام سوغات ببرم شهرم.
بالاخره شونمو ول کرد و رفتم تو… به خانم فاضل گفتم دیدی؟؟ گفت:
-دیدی من راست می گم.
حسام و سامی گفتن چی میخان؟
-یه شیشه رب
یه شیشه رب به سلیمه دادم و خاستم بیام تو که مرد جلو در رو گرفت گفت خانم هنوز با شما کار داره … سامی و حسام اومدن جلو که خانم فاضل جلوشون رو گرفت و همین باعث شد سلیمه مهدیه رو ببینه… برای چند ثانیه مهدیه و سلیمه چشم تو چشم شدن که مهدیه کنار کشید… سلیمه درب بطری رب رو باز کرد و یه انگشت چشید.
-مزش که خوبه. … یه شیشه کمه…
-مرد گفت: یه چند تا دیگه بیار.
که دیدم خانم فاضل رفت و سبد شیشه ها رو آورد و جلوی سلیمه گذاشت.
-سلیمه: مهدیه چه طوری… به نظر خوب میای
-مهدیه: تقصیر فرشید نیست… دوست منه.
-نه منم می دونم که همش تقصیر اون نیست چون شیشه رب بوده دیگه. بعدشم باد زده. فقط اشکالش اینجاست که از پشت پنجره دوست شما افتاده رو پای بچه من
-اگه سعید کاور کالاسکه رو کشیده بود هیچ وقت سهراب آسیب نمی دید
-سکوت سلیمه
سلیمه به سرعت می رود و به دنبالش مرد خانم فاضل هم نیم ساعت بعد با سر وصدای سعید مجبور می شود به خانه خودش برود.
دو هفته بعد منزل خودم
آهنگ فتانه در حال پخشه و سور و ساتی به راهه اما جوری که خبرچینهای محلی بویی نبرن.رقص نور و رقص ما. کمی مشروب و … ادامه در رختخواب اما بذارید بگم سورپرایز ویژه چی هست؟
ما مثل سعید و مهدیه و سلیمه یه گروه پورن بودیم. از تجربیات مهدیه برای بهبود کار خودمون استفاده کردیم و تصمیم گرفتیم که مهدیه رو به عنوان عضو رسمی گروه بپذیریم. و خب این پذیرفتن مراسمی داشت. همه باید مهدیه رو می کردن. پس ما جشنی ترتیب دادیم که امشب یعنی دو هفته بعد از اون ماجرا الان داره به وقوع می پیونده…
اکنون… مهدیه با ساکس های شهوت انگیز و یک سوتین زیبا در مقابل ما نشسته و به زیبایی بدن نمایی می کند. سامی و حسام پا پیش می گذارند تا مهدیه را افتتاح کنند. کیر سام در دهان مهدیه می نشیند و لبهای حسام روی پستان های نرم و گرم مهدیه. کمی بعد نفس که کامل برهنه شده به سراغ شرت مهدیه می رود دستی به وسط پای مهدیه می کشد و کمی نوازش و منم که خیره به این منظره زیبا ناگهان می بینم که پوشش کص کنار می رود و آلتی خوابیده و محبوس نمایان می شود. واااااا… چی می بینیم. مهدیه ترنس است و دهان من نیمه باز و چشمانم خیره اما مهدیه غرق لذت است و سام و حسام هم هنوز در شهوت مشترکشان غوطه ور.
اینجا نفس با لبخندی به من می گوید:
-فرشید دیدی به آرزوم رسیدم
-مگه آرزوت با یه ترنس بود؟
-نه؟ … من و سه سوراخم و چهار کیر
-لبخند من.
ناگهان صدا
-چی بود شکست؟؟؟

نوشته: Kuctus


👍 7
👎 14
95601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

913547
2023-02-04 02:05:29 +0330 +0330

اه
ک*سس ننت

2 ❤️

913556
2023-02-04 02:47:10 +0330 +0330

عجیب بود!
عجیب

0 ❤️

913572
2023-02-04 04:05:27 +0330 +0330

کیر تو ناموست با این کصشعر🤮

0 ❤️

913585
2023-02-04 06:21:56 +0330 +0330

به عنوان داستان قشنگ بود
به عنوان عامل تحریک نه

0 ❤️

913599
2023-02-04 10:21:06 +0330 +0330

راستی یادم رفت بگم
پورن استار رب فروش نداشتیم که به لطف هم‌میهنان دیگه داریم
دمت گرم کوس کن رب فروش

1 ❤️

913615
2023-02-04 12:20:09 +0330 +0330

😐سم

0 ❤️

913616
2023-02-04 12:20:27 +0330 +0330

به نظرم بیخیال داستانی که توش سکس به وضوح داشته باشه شو و رمان بنویس، خواستی یکمم اروتیکش کن ولی بنویس، دست به قلم خوبی داری

0 ❤️

913617
2023-02-04 12:40:51 +0330 +0330
  • نگارش افتضاح
    آقای محترم،اگه واقعا وقت گذاشتی این متنو نوشتی،لااقل وقتم بزار یه تصحیح بکن.اگرم برداشتی کپی پیست کردی بازم وقت بزار تصحیح کن.اگر گشادی وقت بزار تنگ شو.
    ما توی ۱۳۰۱ زندگی نمیکنیم که کمبود ورق،قلم این کسشعرا باشه.اگه زحمت کشیدی واقعا اینو نوشتی احترام بزار به خودت و ما.
    تنگ باش
    متچکر
0 ❤️

913638
2023-02-04 17:03:17 +0330 +0330

زحمت بی فایده کشیدی. داستان از هیچ جهتی خوب نبود.

0 ❤️

913649
2023-02-04 19:21:09 +0330 +0330

فیلمنامه نویسه کی بودی تو،

0 ❤️

913701
2023-02-05 04:41:48 +0330 +0330

رب چی بود این وسط؟

0 ❤️

913725
2023-02-05 09:58:38 +0330 +0330

تمام شیشه های رب گوجه فرشید توی سولاخ کونت با این اراجیف که نوشتی ,کوصکش

0 ❤️

913880
2023-02-06 15:56:06 +0330 +0330

سم 😂

0 ❤️