شبي براي هميشه

1392/11/08

قبل از ازدواج بارها سكس رو با تنها دوست‌پسرم تجربه كرده بودم؛ حتي اواخر دوستيمون به پيشنهاد و اصرار خودش يك بار به سكس گروهي هم البته به صورت نصفه و نيمه تن داده بودم. اگر چه ماجراجويي سكس گروهي براي خودم هم جذابيتي داشت اما هميشه از اين كار ترس داشتم. بعدا هم معلوم شد حق با من بود و همون يك تجربه در نهايت باعث شد دوستيمون به بيراهه بره و از هم بپاشه. وقتي ازدواج كردم بيست و شش سالم بود؛ و از اون موقع تا پارسال كه هفت سال از ازدواجمون مي‌گذشت هرگز با كسي جز شوهرم رابطه نداشتم. و البته رابطه سكسيم با شوهرم هم روز به روز سردتر و بي‌رمق‌تر ميشد. از لحاظ اجتماعي مرد خوبي بود و براي راحتي من از هيچ كاري كوتاهي نمي‌كرد اما شايد به دليل اختلاف سني ده‌ساله‌مون معمولا جوابگوي نيازهاي من نبود. برام سخت بود اما شكايتي هم نداشتم. با خوب و بدش مي‌ساختم و هيچوقت حتي فكر خيانت هم به سرم نزده بود.
پارسال قرار شد از طرف شركت براي بازديد از يك نمايشگاه دو روزه به شيراز برم. شيراز زادگاهمه و خيلي از دوستان و اقوامم اونجا زندگي مي‌كنن. دو روز مأموريت داشتم؛ دو روز هم مرخصي گرفتم و با يك روز تعطيلي كه بينشون بود در كل پنج روز فرصت داشتم بعد از مدت‌ها تمام شهر رو بگردم و دوستان قديمي رو ببينم و خاطراتمو مرور كنم. دخترعموم فائزه كه شش هفت سالي از من بزرگ‌تره پيشاپيش ازم قول گرفته بود كه خونه‌ي اونا وارد بشم و در طول اين مدت، مَقرّم همونجا باشه. خودم هم البته اونجا راحت‌تر از همه جا بودم؛ چون علاوه بر فائزه با شوهرش محمود و تنها پسرشون رضا صميمي و بي‌تعارف بودم و مي‌دونستم اوقاتمون بيشتر به خوشي و خنده مي‌گذره.
به شيراز كه رسيدم رضا اومد دنبالم. رضا يه جوون خوش سر و زبون نوزده ساله بود كه يه جورايي شيطنت و معصوميت رو با هم داشت. از يه طرف وقتي شروع به حرف زدن ميكرد زمين و زمان رو به هم ميدوخت تا يه نكته‌ي بامزه از توش دربياره و همه رو بخندونه از طرف ديگه وقتي تو خودش ميرفت كسي رو به خلوت و تنهايي خودش راه نميداد و با هيچكس درد و دل نميكرد. رضا برام خيلي عزيز و دوست‌داشتني بود. خيلي سر به سرش ميذاشتم و اونم معمولا مي‌خنديد و گاهي هم به شوخياي من جواباي غافلگيركننده ميداد. تا به خونه رسيديم كلي با هم گفتيم و خنديديم.
روز اول همه چيز داشت خوب و عادي پيش ميرفت. بعد از ظهر رضا براي كاري رفته بود بيرون و محمود هم سر كار بود. فقط من و فائزه خونه بوديم. من هم بايد تا يكي دو ساعت ديگه آماده ميشدم و به نمايشگاه ميرفتم. وسايل حماممو برداشتم و رفتم كه دوش بگيرم. وقتي از حموم بيرون اومدم چون ميدونستم غير از فائزه كسي خونه نيست فقط يه حوله دور خودم پيچيدم كه از بالاي سينه تا زير باسنم رو ميپوشوند. داشتم با خيال راحت ميرفتم توي اتاقم كه متوجه شدم رضا از توي اتاقش داره نگام ميكنه. حسابي شوكه شدم. چون مدت زيادي توي حموم نبودم و اصلا فكر نميكردم توي اين مدت كم رضا برگشته باشه. يه دفه مث برق‌گرفته‌ها جست زدم و دويدم به سمت اتاقم. هر چند وقتي حواسم اومد سر جاش از واكنش عجولانم پشيمون شدم و با خودم گفتم كاش عادي برخورد ميكردم. طوري كه انگار اتفاقي نيفتاده. توي اتاق لباسامو پوشيدم و آماده شدم كه برم. وقتي اومدم بيرون دوباره چشمم به رضا افتاد. كمي خجالت‌زده به نظر ميومد. اول تصميم داشتم به روش نيارم. ولي وقتي ديدمش با شوخي بهش گفتم: وقتي برميگردي خونه يه آلارمي بده حواسمون باشه! خنديد اما هيچي نگفت.
اون روز گذشت و آخر شب براي خواب به اتاق مهمون رفتم. طبق عادت هر شبم همه لباسامو درآوردم و با شورت و سوتين رفتم رو تخت و يه ملافه انداختم روم. و از اونجايي كه روز خسته‌كننده‌اي رو پشت سر گذاشته بودم خيلي زود خوابم برد. نيمه‌هاي شب روي تخت كمي جابجا شدم و خوابم سبك شد. احساس كردم يه چيزي توي اتاق تكون خورد اما اهميت ندادم و چشمامو هم باز نكردم. چند لحظه‌اي گذشت و تقريبا خواب از سرم پريد. قبل از اينكه دوباره خوابم ببره حس كردم از توي اتاق صداي نفس كشيدن مي‌شنوم. كمي ترسيده بودم. آروم لاي پلكمو باز كردم. ديدم يه نفر پايين تخت توي تاريكي نشسته. سريع از جام بلند شدم و نشستم روي تخت و ملافه رو گرفتم رو سينه‌م. گفتم: اينجا چي ميخواي؟ يه دفه با عجله بلند شد و دويد و از اتاق رفت بيرون. اتاق كاملا تاريك بود و جز روشنايي كم‌سويي كه از پنجره مي‌تابيد نوري نبود. اما زير همون نور هم براحتي ميشد رضا رو تشخيص داد.
حسابي منگ شده بودم. حالم كه جا اومد ديدم پاهام تا بالاي رونم كاملا از ملافه بيرون افتاده. نميدونستم رضا اين كارو كرده بود يا خودم غلت زده بودم. چند دقيقه‌اي گذشت و همونطور روي تخت نشسته بودم و وضعيت رو توي ذهنم بالا و پايين ميكردم. به خودم ميگفتم شايد خواب ديده باشم. اما همه چيز خيلي واقعي‌تر از اون بود كه بشه بهش شك كرد. انتظار همچين كاري رو از رضا نداشتم. آخرش تصميم گرفتم همون شب ته و توي قضيه رو دربيارم چون فردا ممكن بود رضا همه چيو انكار كنه. بلند شدم و ملافه رو پيچيدم دور خودم و آروم از اتاق رفتم بيرون. در اتاق رضا رو باز كردم و رفتم تو. چراغ اتاقشو روشن كردم. توي تختش بود و ملافه رو كشيده بود رو سرش. در اتاقو بستم و رفتم نشستم لبه تختش. گفتم: رضا! توي اتاق من داشتي چيكار ميكردي؟
آروم سرشو از زير ملافه بيرون آورد و گفت: هيچي بخدا!
گفتم: ببين رضا! من خر نيستم. اگه بهم دروغ بگي بهم برميخوره. فقط نگو اومده بودي يه چيزي برداري و بري.
حسابي دست و پاشو گم كرده بود. به تته پته افتاده بود. گفت: تو رو خدا به مامانم هيچي نگو.
گفتم: اگه ميخواي به مامانت نگم بايد ثابت كني بچه نيستي.
گفت: چه جوري؟
گفتم: مث يه مرد راستشو بگو. من از پسراي ترسو بدم مياد.
همونطور كه دراز كشيده بود دستاشو گرفت جلو صورتش. گير افتاده بود و نميدونست چطور بايد خودشو خلاص كنه. گفت: آخه چي بايد بگم؟
گفتم: حقيقتو بگو. توي اتاق من چيكار ميكردي؟ داشتي منو ديد ميزدي؟
هيچي نگفت. تكرار كردم: داشتي منو ديد ميزدي رضا؟
گفت: تو رو خدا منو ببخش.
گفتم: هنوز موقع بخشيدن نشده. تا اعتراف نكني من هيچيو نميبخشم و هيچ قولي بهت نميدم. حالا يه نفس عميق بكش و بگو چيكار داشتي ميكردي.
چندبار نفس عميق كشيد و دلشو زد به دريا و گفت: ميدونم كارم اشتباه بود اما دست خودم نبود. بخدا مغزم كار نميكرد.
گفتم: چرا ملافه رو از روي پام كنار زدي؟ ميخواستي چيكار كني؟
گفت: بخدا هيچ كاري نميخواستم بكنم.
گفتم: پس چي؟
گفت: فقط ميخواستم ببينم.
ملافه رو از روي پاهام تا بالاي رونم كشيدم كنار و يكي از پاهامو گذاشتم لبه تخت و گفتم: بيا ببين. مگه نميخواستي ببيني؟ خب ببين ديگه.
سعي ميكرد نگاهشو بدزده و پاهامو نبينه اما نميتونست. بدجور احساس شرمساري ميكرد. بيشتر از اين نميخواستم عذابش بدم. پاهامو پوشوندم و گفتم: من تو رو درك ميكنم رضا جان. تو پسري و طبيعيه كه اين حسو داشته باشي. اما تو هم منو درك كن. كاري كه تو كردي اسمش دزديه. تو داشتي بدون اجازه‌ من از من لذت ميبردي. مرد باش. اگه چيزي از من ميخواستي بايد مث يه مرد ميومدي به خودم ميگفتي. اگرم قبول نميكردم دلم خوش بود كه يه مرد اينو ازم خواسته.
گفت: خب چه جوري؟ من چه جوري مي‌تونستم همچين چيزي رو ازت بخوام؟
گفتم: اين ديگه مشكل من نيست آقا رضا! مرد بودن هزينه داره.
نميخواستم بيشتر از اين اذيتش كنم. چون يه جورايي خودم رو هم مقصر ميدونستم. بهش گفتم: من فردا ميرم خونه عمو هاشم و اين چند روز رو اونجا ميمونم. اينجوري تو هم كمتر اذيت ميشي.
گفت: تو رو خدا نرو. اگه بري هيچوقت خودمو نميبخشم. بعدشم همه ميفهمن يه اتفاقي افتاده.
گفتم: باشه فردا درباره‌ش فكر ميكنم.
بلند شدم كه برگردم به اتاقم. ازم عذرخواهي كرد و قول گرفت كه به پدر و مادرش چيزي نگم.
اون شب گذشت و روز بعد طبق قولي كه داده بودم همه چيزو نديده و نشنيده گرفتم و طوري رفتار كردم كه انگار هيچ اتفاقي نيفتاده. حرفي هم از رفتن نزدم. شب دوم احتمال ميدادم دوباره سر و كله رضا به يه بهونه‌اي توي اتاقم پيدا بشه. نصفه‌شب هر يكي دو ساعت يه بار ناخودآگاه بيدار ميشدم و دور و بر تختو نگاه ميكردم اما اثري از رضا نميديدم. اون شب گذشت و هيچ اتفاقي نيفتاد. روز سوم ديگه كاري توي نمايشگاه نداشتم و از پيش از ظهر همه با هم راه افتاديم به گشت و گذار در شهر و ديدن اقوام. رضا بيشتر توي خودش بود و كمتر حرف ميزد. اولشم نميخواست باهامون بياد اما با اصرار من نظرش عوض شد. از هر فرصتي سعي ميكردم استفاده كنم و با شوخي و جدي به حرف بيارمش. سر به سرش ميذاشتم و از دوست‌دخترش ميپرسيدم. ميگفت تا حالا با هيچ دختري دوست نشده. به خاطر اتفاقاتي كه بينمون افتاده بود باهاش از قبل هم راحت‌تر حرف ميزدم. حتي از زير زبونش بيرون كشيدم كه تا حالا با هيچكس سكس نداشته. بعد از ظهر برگشتيم خونه و يكي دو ساعت استراحت كرديم و قرار شد رضا منو به ديدن چند تا از دوستاي قديميم ببره. توي ماشين از هر دري باهاش حرف ميزدم و با زبون بي زبوني ميخواستم بهش بفهمونم هر چي بوده تموم شده. اما انگار گوشش بدهكار نبود. منم تصميم گرفتم راست و پوست‌كنده باهاش حرف بزنم. گفتم: هنوز داري به اونشب فكر ميكني؟
گفت: ميخواي راستشو بگم يا آبروداري كنم؟!
گفتم: يا راستشو بگو يا اصلا هيچي نگو.
گفت: آره اتفاقات اون شب مدام جلو چشممه. كارم افتضاح بود.
گفتم: بي‌خيال! هر چي بوده ديگه گذشته. منم از دستت ناراحت نيستم.
گفت: واقعا؟
گفتم: واقعا. منم بي تقصير نبودم. توي خونه‌اي كه يه پسر جوون زندگي ميكنه بايد بيشتر مراقب رفتارم باشم.
گفت: تو كه كار بدي نكردي. دوست ندارم فكر كني آدم بي جنبه‌اي هستم.
گفتم: اتفاقا چون ميدونم جنبه‌شو داري الان دارم باهات حرف ميزنم.
تا اومد يه چيزي بگه دويدم وسط حرفش و بحث رو عوض كردم. آخر شب برگشتيم خونه و يكي دو ساعتي نشستيم و بعدش من به همه شب بخير گفتم و رفتم كه بخوابم. اونا معمولا تا ديروقت بيدار ميموندن اما من از زور خستگي ديگه طاقت نشستن نداشتم. رفتم توي اتاق و افتادم روي تخت. هنوز خوابم نبرده بود كه برام اس ام اس اومد. رضا بود. نوشته بود: ميخوام باهات حرف بزنم. وقتي همه خوابيدن ميتونم بيام پيشت؟
نوشتم: چرا الان نمياي؟ ممكنه خوابم ببره. خيلي خستم.
جواب داد: نميخوام كسي بفهمه. خواهش ميكنم.
نوشتم: باشه پس من ميخوابم. هروقت خواستي بياي قبلش به گوشيم زنگ بزن. بالاي سرمه.
قبل از اينكه بتونم به اين فكر كنم كه رضا چي ميخواد بهم بگه خوابم برد. ساعت نزديك دو و نيم بود كه با صداي زنگ گوشي بيدار شدم. با صداي خواب‌آلود جواب دادم. بهش گفتم بياد. حتي حس لباس پوشيدن نداشتم. همونطور با شورت و سوتين توي تخت افتاده بودم و با ملافه خودمو پوشونده بودم. رضا در اتاقو باز كرد و اومد تو و درو پشت سرش بست. در حالي كه زير ملافه كش و قوس ميرفتم و به خودم مي‌پيچيدم گفتم: بيا جلو ولي چراغو روشن نكن.
اومد جلو و گفت: ميتونم بشينم؟
گفتم: بشين. راحت باش.
صندلي پشت ميز رو برداشت و گذاشت كنار تخت و نشست. گفت: ببخش كه بيدارت كردم.
گفتم: حالا چي ميخواي بگي كه اينهمه تشريفات داره؟
كمي مِنّ و مِنّ كرد و گفت: نميدونم از كجا شروع كنم؟
كاملا مضطرب و آشفته به نظر ميرسيد. نگران شدم. ديگه تقريبا خواب از سرم پريده بود. ميتونستم حرفشو حدس بزنم اما اميدوار بودم حدسم اشتباه باشه. گفتم: چي شده رضا!؟ بازم خرابكاري كردي!؟
گفت: بخدا مغزم هنگ كرده. نميدونم چيكار كنم؟
گفتم: يه سوال ازت مي‌پرسم. با آره يا نه جواب بده.
گفت: باشه.
گفتم: قضيه به اونشب مربوط ميشه.
يه كم مكث كرد و گفت: آره.
گفتم: خوب! حالا ميتوني توضيح بدي.
گفت: ذهنم بدجور به هم ريخته. رو هيچ كاري نميتونم تمركز كنم. خودمو با هر چي مشغول ميكنم باز ذهنم ميره سمت تو. بهم بگو چيكار كنم؟
چند لحظه‌اي ساكت موندم. اونم چيزي نگفت. در نهايت گفتم: رضا از من چي ميخواي؟
گفت: ميخوام كمكم كني.
گفتم: چه جوري كمكت كنم؟
گفت: نميدونم بخدا! من هيچ تجربه‌اي ندارم.
گفتم: من نميتونم كمكت كنم رضا! تو ميخواي بهت بگم چيكار كني كه من از ذهنت خارج بشم. من هر راهي بهت بگم بدتر ذهنتو به هم ميريزم.
گفت: حرفاي اون شبت يادت مياد؟
گفتم: كدوم حرفا؟
گفت: يادت مياد گفتي مرد باش؟! گفتي هرچي ميخواي بيا به خودم بگو. من الان دلمو به دريا زدم و دارم به خودت ميگم. ميتوني همين الان منو از در اين اتاق پرت كني بيرون. ميتوني توي صورتم تف بندازي. ميتوني آبرومو جلو همه ببري. ولي نميتوني بگي اين حرفو نگفتي.
گفتم: رضا! تو الان چي داري از من ميخواي؟
گفت: من دوستت دارم.
گفتم: حرف مفت نزن بچه! خودتم ميدوني اين اسمش دوست داشتن نيست. با خودت صادق باش. تو فقط خونت به جوش اومده. مغزت گُر گرفته. يه بار ديگه اين حرفو بزني نه من نه تو!
گفت: ولي من…
دويدم وسط حرفش و گفتم: ولي تو غلط ميكني! حرف نباشه. گفته بودم مث يه مرد حرفتو بگو. نگفته بودم كه هر چي بگي قبول ميكنم. حالا هم تا رسوات نكردم برگرد تو اتاقت.
حسابي جا خورده بود. از روي صندلي بلند شد. گفت: فقط بذار حرف آخرمو بزنم.
گفتم: حرف بي حرف. برو بيرون.
از اتاق رفت بيرون. چند لحظه‌اي گذشت. خيلي زود عصبانيتم فروكش كرد. بيشتر از اينكه عصباني باشم دلم براش ميسوخت. اما نميدونستم بايد چيكار كنم. ده دقيقه‌اي گذشت. اس ام اس داد كه: از دستم عصباني نباش. فقط خواستم باهات صادق باشم. منو بخاطر صادق بودنم مجازات نكن.
جواب ندادم. بلافاصله اس ام اس بعدي اومد كه: ميدونم دارم اشتباه ميكنم. اما دست خودم نيست.
باز هم جواب ندادم. تا يك ربع پشت سر هم اس ام اس ميداد و من جواب نميدادم. گاهي شعراي عاشقانه ميفرستاد و گاهي متن‌هاي ادبي و گاهي هم مستقيم حرفشو ميزد. لابلاي حرفاش چيزي كه بيشتراز همه خودشو نشون ميداد شهوت بود. انگار عمدا ميخواست بهم بفهمونه كه دلش چي ميخواد. حرفاشو توي اس ام اس راحت‌تر ميتونست بيان كنه. فكرمو حسابي مشغول كرده بود. نميدونستم بايد با دلش راه بيام يا بهش بي محلي كنم. وقتي ديد به پياماش جوابي نميدم از خر شيطون پياده شد و ديگه هيچي نفرستاد. اما توي ذهن من غوغايي بر پا بود. نيم ساعت بعد از آخرين پيامش براش اس دادم كه: بيداري؟
جواب داد: فكر ميكني به اين زودي خوابم ميبره!؟
نوشتم: بيا كارت دارم.
خيلي زود سر و كله‌ش پيدا شد. در اتاقو پشت سرش بست اما ميترسيد جلوتر بياد. گفتم: بيا جلوتر.
آروم اومد جلو تخت ايستاد. گفتم: پس تصميم گرفتي مرد باشي ديگه؟
گفت: دارم سعيمو ميكنم.
گفتم: پس راستشو بگو! ميخواي با من بخوابي؟
گفت: آرزومه.
گفتم: يه شرط داره.
گفت: هر چي باشه قبول!
گفتم: فقط براي همين امشب.
كمي مكث كرد. گفتم: ميتوني قبول نكني و همين الان برگردي توي اتاقت.
گفت: باشه قبوله.
گفتم: پس ديگه ادعاي دوست داشتن نكن. از اين لوس‌بازيا بدم مياد. چيزي كه تو ميخواي اسمش سكسه عزيزم! با چيزاي ديگه قاطيش نكن.
سرشو انداخت پايين و هيچي نگفت. ميدونست اگه بازم از دوست داشتن حرف بزنه عصبي ميشم و اينبار ديگه راه برگشتي هم نداره.
گفتم: لباساتو دربيار.
همونجا سر پا خشكش زده بود. گفتم: چيه؟ نكنه منتظري لباساتم من دربيارم!؟
با كمي مكث و ترديد تيشرتشو درآورد. گفتم: شلواركت!
زبونش بند اومده بود. شايد فكر ميكرد نقشه‌ ديگه‌اي توي سرمه. شايدم خجالت ميكشيد. ولي به هر حال شلواركشم درآورد. گوشه‌ي ملافه رو بلند كردم و گفتم: بيا بخواب. منم چيز زيادي تنم نيست. خودت كه بهتر ميدوني!
آروم اومد روي تخت و به پشت كنارم دراز كشيد. ملافه رو كشيدم روش و دستمو گذاشتم روي سينه‌ش و خودمو چسبوندم بهش. با دستم سينه و شكمشو نوازش ميكردم و پامو ميكشيدم روي پاش اما اون جرأت نميكرد تكون بخوره. چند دقيقه‌اي بي حركت مونده بود. با كنايه بهش گفتم: فقط ميخواستي رو تختم بخوابي؟ نميخواي نشون بدي چقدر مردي؟! كم كم دارم از تصميمم پشيمون ميشم!
غلت زد به پهلو و محكم منو تو بغلش گرفت. براي اولين بار فشار كيرشو از توي شورت روي رونم حس ميكردم. حسابي سفت و بزرگ شده بود. خواست لبامو ببوسه. صورتمو كشيدم عقب. گفتم: اول بايد به يه سؤالم جواب بدي.
گفت: بپرس.
گفتم: اون شب از كي اومده بودي توي اتاق؟
گفت: نميدونم. تقريبا يه ربع قبل از اينكه مچمو بگيري.
گفتم: داشتي خودتو ارضا ميكردي؟
گفت: خب آره! ولي نتونستم كارمو تموم كنم.
شرمش كاملا ريخته بود. خيلي راحت و بي دغدغه حرف ميزد. پرسيدم: كار ناتمومتو امشب ميخواي تموم كني؟
منتظر جوابش نموندم و لبامو گذاشتم رو لباش. وحشي شده بود و محكم منو به خودش چسبونده بود و لبامو مي‌مكيد. صداي نفساش بلند شده بود. شهوت تندش برام خيلي لذتبخش بود. كيرشو روي رونم فشار ميداد و چون اولين سكسش بود هر لحظه انتظار داشتم آبش بياد. دستمو كردم توي شورتش و كيرشو گرفتم توي مشتم. ديوونه‌تر شد و اونم دستشو از پشت كرد توي شورت منو چنگ انداخت به كونم. كيرشو توي مشتم حركت ميدادم و اونم نفس نفس ميزد و كونمو فشار ميداد. چند ثانيه‌اي طول نكشيد كه آبش با فشار اومد توي مشتم. من اما به حركت دستم ادامه ميدادم و نذاشتم احساس بدي بهش دست بده. هم شورتش خيس شده بود هم دست من لزج شده بود و روي كيرش سُر ميخورد. كاملا كه ارضا شد دستمو آروم از شورتش كشيدم بيرون و براي اينكه فكر نكنه از آبش بدم مياد ماليدم به بدنم. واقعا هم بدم نميومد. هميشه آب كير مردي كه با من ارضا شده بود برام هم جذاب بوده هم سكسي. پيشونيش خيس عرق شده بود. به پشت خوابوندمش و ملافه رو زدم كنار و خودم دراز كشيدم روش. حتي خيسي شورتش هم برام لذتبخش بود. چند دقيقه‌اي روش خوابيده بودم و لبا و صورتشو ميبوسيدم. بهش گفتم: ميخوام شورتتو دربيارم.
از روش بلند شدم و نشستم روي كيرش كه هنوز بيدار و سرحال به نظر ميرسيد. براي اولين بار بود كه ميتونست اينطوري منو ببينه. سوتينمو باز كردم و دستشو گرفتم و گذاشتم روي سينه‌م. هنوز از شهوتي كه توي صورتش ديده بودم چيزي كم نشده بود. رفتم پايين‌تر و كمر شورتشو گرفتم و كشيدم پايين. شورتشو انداختم كنار و كيرشو گرفتم توي مشتم. با ديدن كيرش انگار شهوتم تازه بيدار شده بود. دوست داشتم حالا كه بيگدار به آب زدم تا آخرش برم. يه سكس هيجان‌انگيز چيزي بود كه سالها توي زندگيم كم داشتم. گفتم: سير شدي يا بازم ميخواي؟
نشست. بغلم كرد و لبامو بوسيد و منو خوابوند روي تخت و خودشو انداخت روم. معلوم بود كه به اين زودي سير نميشه. كيرشو انداخت بين رونام و منم رونامو محكم به هم چسبوندم. گفتم: تو كه كارت تموم شد. ديگه چي ميخواي ازم؟
گفت: هنوز يه كار مونده.
گفتم: چه كاري؟
گفت: خودت ميدوني.
گفتم: حتي اگه بدونم تا خودت نگي قبول نميكنم. از پسراي خجالتي خوشم نمياد.
گفت: باشه. خودت خواستي.
گفتم: آره خودم خواستم. بگو چي ميخواي ازم؟
لباشو آورد كنار گوشم و گفت: ميخوام بكنمت.
با اين حرفش يه موج شديد شهوت تو دلم آزاد شد. گفتم: لابد كاندوم هم نداري؟
گفت: كاندوم كه ندارم. ولي چيزي كه براي كردن لازمه دارم!
گفتم: رضا! من ميترسم.
گفت: نترس. حواسمو جمع ميكنم.
با همه‌ي وجودم دوست داشتم منو بكنه اما واقعا نگران بودم. چون هم بي‌تجربه بود هم كاندوم نداشت. با اينحال بايد ريسك ميكردم. نه اون در شرايطي بود كه بشه منصرفش كرد نه راضي كردن من در اون حالت كار سختي بود. دوست داشتم اون شب براش سنگ تموم بذارم. ميخواستم همه چيز براش كامل باشه. هر دومون تن به ماجراجويي داده بوديم و قرار هم نبود ديگه همچين شبي رو با هم بگذرونيم. نميخواستم حسرت چيزي به دل اون يا حتي به دل خودم بمونه. از روم بلند شد. كمر شورتمو گرفت. منم پاهامو بلند كردم. شورتمو از پام كشيد بيرون و انداخت رو زمين. پايين پام نشست. فهميدم ميخواد كسمو بليسه. گفتم: مجبور نيستي اين كارو بكني.
گفت: حرف نباشه!
پاهامو از هم باز كرد و صورتشو برد به سمت كسم. حسابي خيس شده بودم و ازش خجالت ميكشيدم. اما اون انگار از چيزي كه من فكر ميكردم حرفه‌اي‌تر بود. زبونشو گذاشت روي سوراخ كسم و آروم كشيد تا بالا. داشت سعي ميكرد چوچوله‌مو پيدا كنه. زبونشو روش ميچرخوند و باز ميبرد پايين و مياورد بالا. حركات زبونش نامنظم بود. بهش گفتم: بايد حركتت منظم باشه. بايد يك ريتمو با سرعت و فشار تكرار كني.
با حرص و ولع هر چه تمام‌تر كسمو ميليسيد. نفسام تندتر و تندتر ميشد. نفس‌هاي اونم آتيشمو داغ‌تر ميكرد. مثل انسانهاي وحشي و بدوي شده بود و همين باعث ميشد دلم بخواد خودمو همه جوره در اختيارش بذارم. دوست داشتم توحّشو توي چشماش و توي رفتارش ببينم. چنگ انداختم توي موهاش و كشيدمش به سمت خودم. كاملا زيرش بودم و پاهام از دو طرف كمرش باز شده بود. تو چشماش نگاه كردم و گفتم: نميتوني منو بكني. كير تو از عهده من برنمياد.
گفت: حالا بهت نشون ميدم!
دستمو بردم پايين و كيرشو گرفتم و سرشو چندبار كشيدم روي شكاف كسم و بعد تنظيمش كردم روي سوراخم و گفتم: رضا! بكن منو! بكن منو!
آروم كيرشو فشار داد. باز شدن ديواره كسمو كاملا حس ميكردم. كيرش از توي مشتم داشت رد ميشد و ميرفت توي كسم. چند لحظه مكث كرد و دوباره فشار داد. تقريبا نصف كيرش فرو رفته بود. لبامو گاز ميگرفتم كه فرياد نزنم. گفتم: رضا! درد دارم.
اما اون گوشش بدهكار اين حرفا نبود. بعد از يه مكث كوتاه با آخرين فشار كيرشو تا ته فرستاد توي كسم. دستم روي بيضه‌هاش بود و فهميدم چيزي از كيرش از كسم بيرون نمونده. حجم كيرشو حس ميكردم. هنوز داشت به ديواره‌هاي كسم فشار مياورد. چنگ انداختم به كمرش و لباشو محكم بوسيدم. آروم آروم شروع كرد به حركت دادن كيرش توي كسم. هر بار كه بالا و پايين ميبردش حركتش روون‌تر ميشد. كم كم همه دردش برام تبديل به لذت ميشد. اولين بار بود كه شريك اولين سكس يك مرد شده بودم. و سالها بود كه تنم شهوت هيچ مردي رو اينطور تا حد جنون به خودش نديده بود. رضا داشت از ذره ذره وجود من لذت مي‌برد و من توي شهوت اون غرق شده بودم. توي چشماش خيره ميشدم. دلم ميخواست شهوت وحشي رو توي چشماش ببينم. دلم ميخواست از توي چشمام بخونه كه چه آتشفشاني در وجودم به پا كرده. حركتشو لحظه به لحظه تندتر ميكرد. دو سه دقيقه‌اي طول نكشيده بود كه چنگ به تشك انداختم و روي كيرش ارضا شدم. اصلا فكر نميكردم رضا بتونه منو ارضا كنه. اما كارشو خيلي خوب انجام داده بود. چند لحظه‌اي خواستم همه وزنشو بندازه رو تنم. بي هيچ حركتي. فقط بغلم كنه. شده بودم مثل دختربچه‌ها. تنش بهم امنيت ميداد. دوست داشتم عرقش پوستمو خيس كنه. دوست داشتم بين بازوهاش مچاله بشم. دوست داشتم بي تابي كيرشو توي كسم حس كنم. يا حتي توي كونم. ازش خواستم تا آب خودش نيومده كيرشو دربياره. از يه طرف ميترسيدم غافلگير بشم از طرف ديگه اما دلم نميومد مجبورش كنم خودشو با دست ارضا كنه. به پهلو خوابيدم و ازش خواستم پشتم به پهلو بخوابه. كيرشو با دست گرفتم و گذاشتم روي سوراخ كونم. گفتم: فقط خيلي آروم فشار بده.
شروع كرد به فشار دادن. تمام كمرم داشت تير ميكشيد اما نميتونستم جيغ بزنم. اونقدر فشار داد تا سر كيرش به زحمت جا افتاد تو كونم. بهش گفتم چند لحظه صبر كنه و ادامه نده. كونم داشت تسليم ميشد و خودم داشتم از درد ميمردم. چند لحظه بعد رضا به فشارش ادامه داد. تقريبا راهش باز شده بود. نصف كيرش فرو رفته بود كه احساس كردم نفساي رضا پشت گردنم داره تندتر و داغ‌تر ميشه. چند ثانيه بعد ضربان كيرشو توي كونم حس كردم و آبش كه با فشار از كيرش زد بيرون. همزمان كه اولين جهش‌هاي آبش ميومد كيرشو با تمام توان تا جايي كه جا داشت فرو كرد توي كونم و تا قطره‌ آخر آبشو همونجا خالي كرد. هر دو كاملا بي حس و حال شده بوديم. كيرشو هنوز بيرون نياورده بود. هنوز جسته و گريخته ضربان ميزد و من از اينكه دو بار ارضاش كرده بودم لذت ميبردم. پشت گوش و گردنمو ميبوسيد و سينه‌هامو نوازش ميداد. بهش گفتم: دوست دارم امشب بهت خوش گذشته باشه.
گفت: امشب بهترين شب زندگيم بود. تو از اون چيزي كه فكر ميكردم هم عالي‌تر بودي.
گفتم: بخاطر همينه كه دلت نمياد كيرتو دربياري!؟
گفت: چرا درش بيارم؟! جاش همونجاست.
اونشب تقريبا تا نيم ساعت بعد هم پيشم موند. منو تو بغلش گرفته بود و گاهي صورت و لبهامو ميبوسيد. ميخواست بهم آرامش بده و مطمئنم كنه كه منو فقط به چشم يه سوژه سكسي نميديده. من يك شب ديگه هم خونه‌شون خوابيدم اما با وجود اصرار رضا اجازه ندادم اين اتفاق بينمون تكرار بشه. نميخواستم نسبت به من احساس حق بكنه يا فكر كنه ميتونه منو مال خودش بدونه. براش توضيح دادم كه رابطه ما يه ماجراجويي گذرا بود و با اينكه براي من هم لذتبخش بوده و ابدا هم پشيمون نيستم قرار نيست ادامه پيدا كنه. همه چيز در همون شب تموم شده و چيزي نمونده كه به آينده كشيده بشه. تا الان هم كه حدود يك سال از اون ماجرا ميگذره با اينكه هر از گاهي اس ام اس‌هاي عاشقانه و حتي سكسي ميفرسته هميشه سعي كردم حدشو براش مشخص كنم و بهش بقبولونم كه اون داستان ديگه هيچوقت دوباره اتفاق نميفته.

نوشته: نيروان


👍 0
👎 0
89931 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

410999
2014-01-27 21:15:56 +0330 +0330

قلم خوبی داری فضاسازیت هم خوب بود کاری به خیانت واین شرو ورها ندارم
اگه با تمرین بیشتر و اشنایی با کار بزرگان ادامه بدی میتونی نویسنده خوبی بشی
ممنون

0 ❤️

411000
2014-01-28 00:36:39 +0330 +0330
NA

خیلی جالب بود خیلی رون و ساده و جذاب نوشته بودی یجورایی خواننده رو دنباله خودت می کشوندی در مجموه هم خاطرت هم نوع نوشتنت خیلی خوب بود جز معدود خاطراتی بود که خوشم اومدو دوغکی نبود افرینن

0 ❤️

411001
2014-01-28 05:35:18 +0330 +0330
NA

شبي براي هميشه؟؟نخير خانوم مطمئن باش بازم تكرار ميكني ولي جدأ خجالت نكشيدي با يكي همسن بچت خوابيدي؟؟پيف پيف حداقل با يكي ميخوابيدي كه بيارزه!!

0 ❤️

411002
2014-01-28 07:47:10 +0330 +0330

بههله. دادن و گاییدن حرومی کرم داره. کرمی اندازه آناکوندا. میگی نه؟ به تخمم بگو.

0 ❤️

411003
2014-01-28 08:27:40 +0330 +0330
NA

قلمتو دوست داشتم، بنويس که خوب مينويسي. ولي موضوعشو دوست نداشتم.

0 ❤️

411004
2014-01-28 12:29:51 +0330 +0330

ابلهی که سعی دارد خود را عاقل نشان دهد از ابلهی که این کار را نمیکند ابله تر است .

0 ❤️

411005
2014-01-28 13:39:44 +0330 +0330
NA

یعنی من تا اومدم داستان بخونم دیدم خدایی رمان هستش .رسیدم به نقد مکس ماهونی دیگه کلا بریدمممممممم.
یکی در 2 خط خلاصه بگه اون چی گفت مکس چی جوابشو داد :D

0 ❤️

411006
2014-01-28 14:46:51 +0330 +0330
NA

Qashang bod hal kardam
merCiiiii booOoosS

0 ❤️

411007
2014-01-28 15:57:20 +0330 +0330
NA

مکس ماهونی مثل همیشه همه آنچه که بایدو عالی گفتی . آفرین بر هنر و هوش و کلا خوبیهات

0 ❤️

411008
2014-01-28 17:02:51 +0330 +0330
NA

جناب ماهونى مطابق معمول به طرزى فوق العاده موضوع رو حلاجى كردن =D>

0 ❤️

411009
2014-01-28 17:22:58 +0330 +0330
NA

آخه اين كامنته يا قصه ى حسين كُرد شبسترى؟!!! :’’( :?

0 ❤️

411010
2014-01-28 17:50:50 +0330 +0330

هیچی آقا اوشون گفتند باهیچ طرفندی !ترفندی ارضا نمیشن و راست هم میگن چون اولاتو خونه ای که یه زن و شوهر وجود داره توی اتاقی داخل همون خونه سکس کردن هم غیرواقعی بنظرمیادوهم اون نوع لباس دراوردن موقع خواب غیرمنطقی چون خانوما معمولا هم رو پسر و هم رو شوهرشون حساس
هستند وازین دلبری ها اگرچه هنگام خواب و در اتاق دیگه اگه جلوگیری نکنند لااقل حواسشونو جمع میکنند که نصفه شب اتفاقاتی نیفته و شوهر یا پسر سراغ خانوم یا خانوم سراغ پسر نره البته ما هرچی دیدیم اینگونه حساسیت ها و کنترل ها بوده

0 ❤️

411011
2014-01-28 18:42:55 +0330 +0330
NA

اول داستانت فكر كردم جزّ خانمايى هستى كه نميخوان اداى تنگا رو دربيارن، اما شواهد و مدارك چيزه ديگه اى رو نشون داد(در واقع مقدمه ى به ظاهر بى ربطت، به طرزى هوشمندانه، براى رد گم كردن نوشته شده بود!):

١-تو ميتونستى خونه ى هر كدوم از فاميلات برى، يا حتى هتل برى. (احتمالأ شركتت هزينه شو ميپرداخت) به نظر، اتفاقى اونجا رو مقرت نكردى!
٢-هيچ حموم كردنى اونقدر سريع و كوتاه نيست كه احتمال ورود كسى به خونه رو بتونه كلأ منتفى كنه.
٣-آدم وقتى ميره خونه ى مردم ميتونه يه تى شرت و يه شلوارك همراهش ببره يا از زن صاحبخونه قرض بگيره، كه تو خونه مردم با شرت و سوتين نخوابه!
٤-يه چيزى اختراع شده به اسم قفل و كليد در، كه كسى نتونه دزدكى وارد اتاق بشه!
٥- وقتى يه نوجوون تو اتاقت پنهانى داشت خود ارضايى ميكرد و از ترس و خجالت فرار كرد، ديگه مجبور نبودى پاپِيش بشى و اصول دين ازش بپرسى!
٦-لزومى نداشت كه اينهمه به شجاعت و مرد شدن يا بودن ترغيبش كنى. اينجا چراغ سبزو اساسى، بهش نشون دادى!
٧-شب دوم منتظرش بودى اما نا اميدت كرد!
٨-روز سوم به “زور و با اصرار” همراه ديگران به گشت و گذار برديش و باهاش شوخى ميكردى و از دوست دخترش ميپرسيدى و از زير زبونش كشيدى كه تا اون موقع سكس داشته يا نداشته! واقعأ چه لزومى داشت؟!
٩-براى بار دوم موضوع اون شبو پيش كشيدى و چراغ سبز دومم روشن كردى!
١٠- وقتى شب ميخواست باهات حرف بزنه، به راحتى ميتونستى اين مكالمه رو به روز بعد و در مكانى مناسبتر از اتاق خوابت موكول كنى.
١١-آيا لازم بود سكسى در حدّ پورن استارها داشته باشين؟!
١٢- بقيه داستان هم به اندازه كافى روشنه…

فلذا نتيجه ميگيريم كه از اول مثلِ يه عنكبوتِ ماده ى سياه نقشه كشيده بودى با نوجوونى كه چشتو گرفته بود، سكس كنى و اينكارو انجام دادى. شما ممكنه بخاطر با تجربه بودنت (همچنين با سواد و با هوش بودنت) اون بچه رو گول زده باشى، ممكنه واقعأ تونسته باشى خودتم گول بزنى و به خودت قبولونده باشى و باور كرده باشى كه يه زن باحال و دلسوزى كه مشكل جوونا رو درك ميكنى! اما كاملأ مطمئن باش كه از يه بچه سواستفاده جنسى كردى تا از زندگيى كه برات كسالت باره فرار كنى و حتمأ باز هم اينكارو تكرار خواهى كرد چون نياز دارى كه به خودت ثابت كنى كه پير نشدى و هنوز براى ديگران، بخصوص جوونا جذابى…

ضمنأ، چندين بار تأكيد كردى كه از آدمايى كه ترسو و خجالتى هستن و كسايى كه رك و پوست كننده حرف نميزنن، اصلأ خوشت نمياد. اگر خودت كمى شجاعت بخرج ميدادى و خواسته ى قلبيت رو به زبون مى آوردى، قلم توانا و روونت در حاشيه قرار نمى گرفت…

0 ❤️

411012
2014-01-28 22:20:17 +0330 +0330
NA

تمام گفتنی ها رو مکسی وشملس بخوبی گفتن. باهاشون کاملا موافقم.

0 ❤️

411013
2014-01-29 00:02:38 +0330 +0330
NA

FIDEL-CASTRO:
یعنی کشته مرامتم .

خانم قملت خوبه؟ به درک. نگارشت خوبه؟ به جهنم. بهتره بری گم شی و دیگه ننویسی . اینجا از این داستانهای هرزه بازی ننویس که 4 تا خنگ تر از خودت الگو برداری کنن که فحش می خوری .
این داستان نه تنها ارزش خوندن بلکه ارزش کامنت گذاشتن هم نداره.

0 ❤️

411014
2014-01-29 07:28:11 +0330 +0330
NA

به نظر من که عالی بود.قلم خیلی خوبی داشتی و درسته که خیانت کار خوبی نیس ولی اینکه واسه اون پسر چجوری دلت سوخته و چجوری حاضر به سکس باهاش شدی و کامل درک میکنم. انگار درکش واسه اقایون سخته ولی یادمون باشه قرار نیس چیزی که تو ذهن ما نمیگنجه الزامن وجود خارجی هم نداشته باشه

0 ❤️

411015
2014-01-29 07:54:53 +0330 +0330
NA

طبق معمول مکس ماهونی عزیز تمام گفتنی ها رو فرمودن و جایی برای حرف دیگه ای باقی نگذاشتن.

0 ❤️

411016
2014-01-29 12:13:45 +0330 +0330
NA

داستان خوبی بود و نگارشتم قابل توجه ، اما خیلی بچه رو سیم جین کردی و من با اینه قصه حال نکردم .

0 ❤️

411017
2014-01-29 15:21:08 +0330 +0330
NA

نمیدونم میتونم منظور خودمو برسونم یا نه ولی اینکه میگین خیلیا نپسندیدن اصولن دوستایی که اینجا نظر میدن صرفن صفرو یکین. یعنی اینکه یا میگن طرف جندس یا اینکه یه هیچ کس نمیده. و فقط چون میبینن خیانته صرفن به خاطر برچسب خیانتی که رو داستان زده میشه میگن نپسندیدم و اصلن به اینکه روال داستان چجوری پیش میره و چه شرایطی پیش میاد که باعث میشه که یه فرد خیانت کنه و چه اتفاقایی می افته یا اون فرد چه شرایط روحی ای داره اصلن توجه نمیکنن
یه نکته ی دیگه که من گفتم بین دو ترم واسش تاپیک میزنم ولی متاسفانه نشد اینه که متاسفانه پسرا هیچ خط قرمزی واسه خودشون نمیبینن مگر اینکه طرفشون اونارو محدود کنه
افکار عمومیم همینه یعنی اگه مثلن دونفرو واسه سکسشون سرزنش کنن پسره میگه دختر خودش داد. وقتی که اینو میگه دیگه هیچ سرزنشی روش نیس و همه به دختره میگن تو چرا دادی.
چرا همیشه تو سکس رضایت دختر شرطه؟ یعنی چرا تصمیم فقط با دختره؟ چرا پسرا هیچ محدودیتی واسه خودشون ندارن و اگه یه دختر بشون پیشنهاد سکس بده بی چون و چرا جوابشون بله س ولی اگه دختر سکس کنه همه بش میگن خودت دادی؟
چرا مثلن به پسر نمیگن خودت کردی؟
این انتقادیم که شما کردین گفتین شما هی چراغ سبز دادین. خوب اصن گیریم که چراغ سبز بده. چرا پسر نباید خودش واسه خودش تصمیم بگیره؟ چرا مثلن اگه پسر بگه دختره خودش داد همه ی بار مسئولیت از دوشش برداشته میشه ولی دختر هیچ وقت نمیتونه بگه اون خودش کرد

0 ❤️

411018
2014-01-29 19:59:00 +0330 +0330
NA

مکس عزیز
ما کوچیک شماییم قربان . شاگردی می کنیم در محضرتون .

0 ❤️

411019
2014-01-30 01:15:19 +0330 +0330
NA

جناب شير جوان ارادتمندم…

سركار خانم فرناز 20
بنده در مورد سكس از روى دلسوزى نظر ندادم. در دنيايى كه قتلِ از روى ترحم اتفاق ميده، سكس از روى ترحم كاملأ محتمل و ممكنه.هر چند به نظرم نبايد خيلى شايع باشه، اما حتمأ و قطعأ وجود داره. ولى نكته اينجاست كه من در مورد اينچنين موضوع كلى نظر ندادم، بلكه در مورد داستان بالا،،چيزى كه به نظرم -فارغ از درست يا غلط بودنش -،ميرسيد رو بيان كردم. به نظر من هم داستان خوب و روون نوشته شده بود(شايد به همين دليل نه تنها خط به خط داستان رو خوندم، بلكه به مفهومه اصطلاحأ بين سطرهاى قصه هم توجه كردم) شايد بهتر باشه شما هم از سطح بگذرين و كمى به عمق برين…
از طرف ديگه تعداد بيشترى از خانمها، يا داستانو نپسنديدن، يا نپذيرفتن، يا ادعاى نويسنده رو باور نكردن…

0 ❤️

411020
2014-01-30 01:29:54 +0330 +0330
NA

جناب مكس ماهونى گرامى، همونطور كه جناب ام اس تيچر عزيز فرمودن، در محضرتون شاگردى ميكنيم…

خانم فرناز20 عزيز با كُليّت كامنت اخيرتون (سواى بعضى جزييات) موافقم…

0 ❤️

411021
2014-01-31 07:36:42 +0330 +0330
NA

ولی من فکر میکنم که فقط اینجا این طوریه و ناشی از فرهنگ غلط ماس. ینی چی از قصد اون طوری لباس پوشیده که منو بکشه تو خونه؟ خیلی مسخرس این که پسر تجاوز کنه بعد از زن بازخاست بشه که چرا تو لباسی پوشیدی که اون تحریک شه. خیلی غیر منطقیه. مثل اینه که یه دزد بیاد تو خونه ت دزدی کنه. بعد دادگاه یقه ی مال باخته رو بگیره که تو چرا پول و طلاهاتو در دسترس گذاشته بودی؟ اون دزد پولارو دیده و تحریک شده! :|
من فکر میکنم هیچ جای دنیا جز کشورای عقب مونده و اسلام زده ای مث ایران چنین منطق مسخره ای وجود نداره

0 ❤️