شور و شیرین (1)

1391/08/16

از روزی که رفتی جلون میده آفتاب شب تو آسمون دوباره پيداش میشه مهتاب آخه با تو که ديگه چيزی به چشم کم نميومد تو بوديو…

ندا: آرش این چه آهنگه مزخرفیه!؟ بزار بعدی!
_من خوشم میاد از این آهنگ.
ندا: غلط کردی بزار بعدی ببینم.
_نمیخوام.
دستشا برد سمت ضبط ماشین که دستشا پس زدم.
ندا: عه نکن ديگه بزار بعدي.
بووووووووووووووق
ندا: جلوتا ب…نهههههه

_الو
نيما: سلام عمه جنده چطوری؟
_خفه شو كونی چندبار بگم که من تعصب دارم رو عمم!
نیما: جمش کن بابا.تعصب دارم كيرم تو تعصبت.وقتی انبه اومد جزو میوه ها عمه هم میاد جزو فامیل.
_گايدي مارا حالا چكار داری؟
نیما: چكار میکنی؟
_دارم جق میزنم!آخه بچه كونی از صدام معلوم نیست خواب بودم؟
نیما: اونا که میدونم برا همین حالا زنگ زدم چون میدونستم خوابی.منظورم اینه که تابستونيه چكار میکنی؟
_هيچي از بعد کنکور بیکارم.
نیما: خره یه کار چند روزه برات دارم انجام میدی؟
_تو که میدونی من پايه كارمو محتاج پول.حالا چي هست؟
نیما: ساک زنی!هه هه شوخی کردم تراکت پخش کنی!
_تراکت چيه ديگه؟
نیما: خاک تو سرت به کارت تبلیغات ميگند تراکت.برا مغازه کارت زدیم يكيا میخوایم پخش کنه.حقوقشم خوبه.هه هه.
_حقوقش چی هست حالا؟
نیما: حقوقش!؟اوووم خوب ميزارم یه ساک پر تف برام بزنی.خوبه؟هه هه
_كير خر.
نیما: حالا با هم کنار میایم.مغازه را که بلدی.بیا تا هم ببینمت دلم برات تنگ شده هم با هم بحرفيم.
_باشه.تا 1 ساعت ديگه اونجام.خدافظ
نیما: خدافظ عزيزم هه هه.

…آره خلاصه کارش همینه که بت گفتم.قبوله؟
_آره بهتره بيكاريه.
نیما: راستی سعید هم گفتم که دوتایی برید آخه تعداد تراكتا زیاده.
_ایول پس پايه مسخره بازى تو بالا شهر رو شد.
نیما: آره دوتا بچه شمال شهری بريد جنوب اصفهانا به گا بدید.هه هه
_باشه پس از فردا شروع میکنم.خدافظ.
تراكتا را گذاشتم تو کوله پشتيم و راه افتادم به سمت خونه.
سوار اتوبوس که شدم دیدم یه جای خالی هست.خوشحال شدم آخه تراكتا سنگين بود راهم طولانی.رفتم نشستم هنوز اتوبوس را نیفتاده بود که رفتم تو افکار خودم.یاد روز اول که رفتم تو هنرستان با موهای یه ور.شلوار پارچه اي و قیافه‌ای مثبت.بچه هایی که اونجا بودند اصلا تو فکر درس نبودند همش تفریح بود منم هم تفريح میکردم هم درسما میخوندم.تو دوران هنرستان بود که با اولین دختر زندگيم آشنا شدم برای اولین بار با دوستام میرفتم بیرون لب آب،سي و سه پل،دختر بازی.کلا یه جورایی زندگيم از هنرستان شکل گرفت.البته دغدغه و مشغله هامم از دو سال بعدش شرو شد.تو همین فکرا بودم که متوجه شدم یه پير مرد با اسا و طوری که انگار بندری میرقصید با عینک ته استکانی که خودمو بر عكس توش ميديدم بهم زل زده.نمیدونم دلم براش سوخت یا خجالت کشیدم ولی در هر صورت پا شدم که بشینه.
کوله پشتي که رو دوشم سنگينيی میکرد گزاشتم بین پاهام و میله بالا سرما گرفته بودم تازه هشت بهشت بودیم و خیلی راه مونده بود.
دوباره رفتم تو فکر تو فکر روزای آخر هنرستانو حرف كنكورو این که کی میخواد کجا بره و ازین حرفا که منم رفته بودم تو فکر که از اصفهان برم.آخه خسته شده بودم که بابا مامانم مثل بچه ها باهام رفتار میکردند.یه شب که ساعت 10 رفتم خونه بابام گفت میدونی ساعت چنده و یه نگاه معنی داری بهم کرد که از صد تا کتک بدتر بود.منم که از قبل با هم بحثمون شده بود هيچي نگفتمو رفتم تو اُتاقم.خلاصه تصميما گرفته بودم و میدونستم اگه بخوام میتونم هرجایی برم.چون درسم خوب بود.اول به این فکر افتادم برم تهران که بعد گفتم نه چون هم شلوغه هم اونجا فامیل داشتیم برا همین تصمیم گرفتم بزنم شیراز چون چیزای زیادی در وصفش شنیده بودم.خیلی طول نکشید که پشت كامپيوتر باسرعت بالای ديال اپ که موهام رنگ دندونام شد شيرازا زدم تو اولویت هام.
یه حسی بهم ميگفت قبول میشم.خلاصه كنكورا دادم!هر روز بیکار بودمو شبا هم میرفتم باشگاه(البته استادم از من پول نميگرفت چون هم وضع ماليما ميدونست هم خوب کار میکردم)تا اینکه امروز ساعت 3 ظهر نیما زنگ زد.
با ترمز ناگهاني اتوبوس از فکر اومدم بیرون.
راننده: نگاه کن مرتيكه را من نمیدونم کی به این گواهي نامه داده!
آب دهنما قورت دادم و گفتم بله ديگه چكار میشه کرد.ديگه رسیدیم به ايستگاه و پياده شدم.
تنهایی و بیکاری تو خونه عذابم میداد و خوشحال بودم که حدقل یه کاری گیرم اومده که برم تو شهر بچرخم.مخصوصا من که زیاد شهرا بلد نبودم و خیلی از جاهاشا نرفته بودم.تو این فکرا بودم که رسیدم خونه ديگه دم دمای غروب بود.نشستم پاي بازی تا شب و بعد شام خوابیدم.

چشمام ميسوخت همه جارا سفید ميديدم.به زور لای چشماما باز کردم واقعا همه جا سفید بود نميتونستم تکون بخورم سنگيني یه چيزيا رو صورتم حس میکردم پاهام درد میکرد و بازوی دست چپم تیر میکشید.
خدایا من كجام ندا کجاست تو این فکرا بودم که حس کردم یه سوزن تو بدنم فرو رفت و …

از خواب بیدار شدم چشماما مالیدم خوابم میومد ولی رفتم دستشویی دست و صورتما شستم که خواب از کلم بپره،موهامم اتو کردم بعدش یه چيزي خوردم لباساما پوشيدمو رفتم ار خونه بیرون.
زنگ زدم سعید.
_الو سلام سعید کجایی؟
سعید با صدای خواب الود که از ته چاه میومد: من یه رب ديگه تخچيم.
منم که میدونستم کس شر ميگه چون هر بار سر قرار 1 ساعت دیر میکرد ولی رفتيمو اينبارم 45 دقیقه سماق نوشخوار میکردیم تا اقا برسند.خلاصه رسیدیم سر جایی که باید شروع میکردیم.خوشحال بودم که سعید با منه اخه بچه پايه اي بود ولی اونروز بد جوری زد تو ذوقم شكه شدم چون وايساد جلوم با قد کوتاه و هیکل تپلش گوشيشا در اوورد یه اهنگ گزاشت هنزفري را کرد توش و کرد تو گوشاش و گفت من از اينور ميرمو تو از اونور برو.منم که خوشكم زده بود به نشونه رضایت سر تکون دادم بعد که رفت گوشي 1200 خودما در اووردم نمیدونستم بکنم تو كونم یا بشينم زارزار گريه کنم.خلاصه ما هم با صدای تخمی خودمون آواز ميخونديمو تراکت پخش میکردیم ظهر شد زنگ زدم سعید با هم رفتیم پارک دوتا ساندويچ خوردیم بعدش یه کم تو پارک خوابيديمو دوباره شروع کردیم.خوشبختانه سعيد گفت با هم ميريم فکر كردم حوصلش سر رفته یا شایدم دلش برا من سوخته بود بعد فهمیدم شارژ گوشيش تموم شده،به هر حال گفت با هم راه ميفتيم من اينور خیابون تو اونور خیابون.خلاصه کلی اونروز خندیدیم سر به سر دخترا ميزاشتيم مسخره بازی در ميوورديم.خیلی خوش گذشت.بعد اون روز.سعید به بهونه ی این که یه کاری جسته ديگه نیومد و منم تنها تو شهر ميگشتمو تراکت پخش میکردم.اونروز روز بدی بود حالم گرفته شد ولی فرداش نیما زنگ زد و گفت منم فردا باهات میام هزارتاشا پخش میکنم.
فردا با نیما مثل کس خلا تو شهر ميچرخيديم.دم بر گشتنمون بود که من یه دختره را دیدم یه مانتو كرم تنگ کوتاه یه عینک افتابي با قیافه اي جذاب که رفت پيش پليس راهنمایی رانندگي سر 4 راه یه چيزي گفت و به یه جایی هم اشاره کردو رفت.من به نیما گفتم من میخوام مخ اینا بزنم.گفت اقا دوباره کس خل شد مگه نيلوفرا یادت رفته که دوباره میخوای با کسی رفیق شی؟یه لحظه خاطرات تلخ نیلوفر برام زنده شد اولین دختری که باهاش دوست شدم بهتره بگم عاشقش شدم بعد باهاش دوست شدم 2 ماه سر ايستگاه منتظر ميموندم تا بیاد بعد که میومد دستو پام شل میشد انگار همه دنیا پاهاما گرفته بودند که نرم جلو اخه اولین بارم بود بلخره یه روز به کمک 5_6 تا دوستام رفتم جلو و شماره دادم تلخيه داستان این بود که دوستيمون 1 ماه بیشتر طول نکشید چون 3 سال با یکی بوده و بعد ناراحت شده بود که بهش خیانت کرده بود و ديگه جوابما نداد.
یهو به خودم اومدم دیدم نیما ميگه اوی عمه خراب میخوای کاری کنی بکن من الاف تو نیستم که 2 ساعت دمبالت راه بيفتما!
منم سریع رفتم جلو راه دختره وایسادم تا رسید گفتم
_سلام
ندا: سلام
_چكار داشتی با پليسه اگه ادرس میخوای بگو بهت بگم
ندا: نه یه معتاد دنبالم کرده بود بهش گفتم.(که بعد فهمیدم منظورش از معتاد دوس پسر قبلیش بوده که بهش خیانت کرده)
_عه یعنی منم که الان افتادم دنبالت ميري پيش پليس؟
ندا: نه مگه تو هم معتادی!؟
فهمیدم خوشش اومده ازم
_ببین دختر خانوم من عجله دارم میشه این شماره را بگيري؟
هيچي نگفت و شماره را از دستم گرفت.یه لحظه تو صورتش نگاه کردم اون چشماي مستو خمارش که تو سياهيش خودما دیدم دلما برد.خدافظى کردم و برگشتم پيش نیما.
نیما: كيرم دهنت بار اول که 2 ماه دهن مارا گاييدي تا شماره دادی ايندفه کله خرا انداختی پايين 3 سوته شماره دادی!؟حالا دوباره عاشق میشیو اونم ولت میکنه ميره.
_نه ايندفه فرق میکنه اخه مگه خرم عاشق بشم ميكنمشو ولش میکنم.به همین راحتی.اما دلم چيزه ديگه اي ميگفت.
اونروز تموم شد و 1500 تا تراکت ديگه مونده بود.پيش خودم گفتم فردا باید تمومش کنم.فردا تنها راه افتادم تو شهر انقدر راه رفتم که انگشت كوچيكم از شستم و شستمم از هفتاد بزگتر شده بود.
وقتی رسیدم خونه نفهمیدم چه جوری خوابم برد.از فردا هم دوباره مثل قبل بیکار افتاده بودم تو خونه.
یه روز ساعت 3 بود که خواب بودم گوشيم زنگ خورد.خدایا این ديگه کیه این موقع ظهر؟!دیدم شماره ی خونست؟تعجب کردم؟!وقتی ور داشتم دیدم 3_4 تا دختر پشت تلفنن و هی چرتو پرت تلاوت میکنند.منم که حسابی خوابم میومد گوشي را قطع كردمو خوابیدم تا 1 ساعت بعدش دوباره همون شماره زنگ زد ورداشتم دیدم انگار خلوت تر شده و یه دختر با صدایی زیبا و لحجه اصفهانی شرو به حرف زدن کرد.
ندا: تو غلط میکنی گوشي را قطع میکنی رو من.
گفتم شما؟گفت شماره میدی بعد یادت ميره!
تعجب کرده بودم که چرا با خونشون زنگ زده وقتی هم بهش گفتم که خره چرا با خونه زنگ زدي یهو یکی مزاحم بشه چكار میکنی؟گفت تو غلط میکنی مضاحم بشی فَكِّتا ميكشم پايين.خلاسه چند دقیقه اي حرف زدیم و فردا یه جا قرار گزاشتيم،دختر عجیبی بود،نميشد بشناسيش هر روز یه حرفی میزد وقتی میخواست بگه دلم تنگ شده ميگفت خیلی پستی که یه زنگ نمیزنی خیلی اشغالی کلا اینطوری ابراز علاقه میکرد.
با هم صمیمی شده بودیم ولی در هفته 6 روز و 23 ساعتش جنگو دعوا بود بينمون.من که دوسش داشتم و حس میکردم اونم دوستم داره.
وقتی من دانشگاه شیراز قبول شدم هر روز بعد از ظهر زنگ میزد.یه روز اگه زنگ نميزد شب خوابم نميبرد.هر وقت میخواستم برم اصفهان براش چيز ميخريدم.
از شیراز خوشم اومده بود روزا اول همش به گردش تو پارك ازادي، ستارخان و ملا صدرا بود شبا هم تو 4 راه زند تو دستفروشا ميگشتيم.با بچه ها جور شده بودیم.همشون ديگه ندا را ميشناختند و ميدونستند چجوري عاشقشم.چند سالی شیراز درس خوندم که خیلی سخت بود اخه زندگي با 7 نفر تو خوابگاه که هر کدوم یه اخلاقی داشتند،دوری از ندا و غربت تو یه شهر ديگه ولی چون مهارتم تو درسام و کارم بالا بود تو یکی از شرکت هاي همونجا استخدام شدم.که براشون طراحی میکردم حقوقشم خوب بود تا کم کم بعد چند سال دیدم میتونم یه زدگي را اداره کنم.بعد کارشناسی رفتم خواستگاري ندا و پدر مادرش قبول کردند.و ما بعد 1 سال عقد کردیم.و بعد 1 سال كه گزشت تصمیم گرفتيم یه عروسی مفصل بگيريم.منم حقوقم بیشتر شده بوده ديگه دستم به دهنم ميرسيد.
با هم رفتیم كارتهاي عروسيا انتخاب کردیم که من اصلا خوشم نميومد از كارتا که ندا انتخاب کرد ولی به خاطر اون چيزي نگفتم.
ندا گفت میتونم هر كسيا خواستم بگم؟_نخیر.
ندا: غلط کردی هركيا خواستم ميگم به تو هم ربطی نداره.
_پرو.
دوتایی زدیم زیر خنده و گفتم هركيا میخوای بگو عزيزم.بعدش با هم رفتیم لب اب دوتا بستنی خریدم.چسبيده بودیم به هم و بستنی ميخورديم.یه لحظه یاد گذشته افتادم،سختيهايی که کشیده بودم دردهايی که تحمل کرده بودم جاى ضخم هایی که رو دستام مونده بود،یه لحظه اشک از چشمام جاری شد که متوجه شدم صورتم یخ کرد.به خودم اومدم دیدم که داره با چشا مستش منا نگاه میکنه بعد یهو زد زیر خنده و گفت خجالت نمیکشی با این هيكلت گريه میکنی؟تا اومدم چيزي بگم دوباره دستشا زد تو بستنيش و کشید به لپم.تازه فهمیدم صورتم برا چي یخ کرده بود.گفتم دیوونه مگه مريزي دستاي بزرگما پر بستنی کردم صورتو لباسشا با بستنی يکی کردم.اونم بستنيا با نونش زد تو صورتم.انقدر حواسمون پرت شده بود که يادمون رفته بود تو پاركيم.یه لحظه به خودم اومدم دیدم همه نگاه میکنن.همینطوری که به اطراف نگاه میکردم اروم گفتم خاک تو سرت پاشو بريم.که یهو يکی گفت نصبتتون چيه؟بالا سرما نگاه کردم دیدم بله گشت ارشادم بو بستنی به مشامش خورده.سریع خودما جموجور کردم دیدم ماموره داره ميخنده که دیدم نگاش به صورتمه.تازه یادم افتاد بستنی مالیده به صورتم.یه نگاهي به ندا کردم حدود 1 متر پشت سر ماموره دستشا گزاشته بود رو دهنش و میخندید.همینطور که پوز خند زدم تو دلم گفتم حالا شب زفاف نوبت خنده منم میشه.ماموره گفت میخندید.اگه با هم نصبتي نداشته باشیدباید گريه کنید(باید بخورید).
خوشبختانه شناسنامم تو ماشین بودو شرشا کم کرد.تو ماشین ندا قه قهه میزد.تا رسیدیم خونشون خواستم پيادش کنم که مادر زنم گفت بیا تو یه چيزي بخور.منم که دیدم خونه کسی نیست و اگه برم باید گشنگى بکشم قبول کردم.تا از ماشین پياده شدم مادر زنم به شوخی گفت دوماد به این پرويي نوبره والا حالا من یه چيزي گفتم تو چرا پياده شدی؟
_اگه ناراحتيت برم.
م ز : نه اختیار دارین فقط دوباره همه غذا را نخوری ما گشنه بمونيما و زد زیر خنده.
خلاصه رفتیم بالا و بعد خوردن شام مادر زنم گفت میدونم کسی خونتون نیست اگه میخوای بمون،ما هم تنهاییم،منم بدم نیومد و قبول کردم.
بعد شام نشستیم پا فوتبال منم که اصلا از فوتبال خوشم نمیاد الکی دادو بیداد میکردم ولی تو دلم ميگفتم کاش زودتر تموم شه چون ديگه از خستگی چشمام داشت میرفت.
بعد فوتبال تو اتاق ندا جاما رو زمین پهن کردم که بخوابم که ندا گفت خجالت بکش بعدا هم همش میخوای این کارا بکنی؟یه بغضی تو صداش بود.گفتم نه عزيزم فکر کردم شاید ناراحت شی پهلوت بخوابم.
ندا هم با اخم بهم نگاه کرد و پشتشا به من کردو خوابید.
من که دیدم ناراحت شد اروم رفتم از پشت بقلش کردم عكس العملی نشون نداد دستما انداختم رو شکمش و محکم چسبوندمش به خودم طوری که كيرم دقیقا چسبيده بود به كونش ولی بلند نشده بود و فقط یکم سفت شده بود که خوب طبیعی بود وقتی دختری به خوشگلى ندا تو بقلم بود با تاپ بنفش که بدن سفیدش بیشتر خودشا نشون میداد.
ندا: ارش؟
_جان ارش
ندا: اگه من بمیرم چه کار میکنی؟
_اومممم خوب یه فاتحه برات ميخونم شاید چنتا صلوات هم فرستادم.البته یه مجلس ترحیم حسابی هم برات ميگيرم.
ندا: واقعا كه خیلی پستی اه.
_اخه این چه سوالیه اگه تو نباشی من ديگه برا چي زنده باشم؟
ندا: آرش دوست دارم
_منم دوست دارم
دوباره با دستم بیشتر چسبوندمش به خودم.هر دمون روز سختی داشتیم و نفهمیدیم چطوري خوابمون برد.

از شدت تشنگي چشماما باز کردم دوباره همه جا سفید بود.خدایا چه خبره نميتونستم چيزي بگم.به سختی با صدای پریده گفتم ا ا ا اب اب دیدم یه زن با لباس سفید اومد یه دستمال خیس کشید رو لبهام نفهمیدم چي شد که دوباره خوابم برد.

چشماما باز کردم نور افتام از پشت پرده اتاقا روشن کرده بود.از ندا خبری نبود پا شدم با انگشتام چشماما مالوندم و قی چشاما گرفتم.دیدم ندا از در اومد تو. گفت عجبه،خودت که مثل خرسی خوابتم مثل خرسه.پاشو کلی کار داریم 3 روز ديگه عروسیه ها.بعد اینکه پا شدم رفتم تو دستشویی یه ابی به دست و صورتم زدم برگشتم تو اتاق.دیدم داره جلو اینه خودشا درست میکنه.با دقت بهش نگاه کردم هرچي بیشتر نگاهش میکردم بازم مست تر میشدم.صورت استخوني دماغ كوچيك چشماي بزرگ سیاه.واقعا خدا بهم یه فرشته داده بود.
_کجا با این عجله؟یه صبحونه اي یه چيزي.
ندا: (با چهرهاي مضطرب)ده کوفت بخوری ديره هنوز كارتا عروسيا پخش نكرديم.
تو این سه روز مشغول پخش کارتهای عروسی بوديم که ديگه داشتم دیوونه میشدم اخه به استین پوستين خواباجه هم کارت داد.
این سه روزم تموم شد.فردا مراسم عروسی بود.تو پوست خودم نميگنجيدم.دوست داشتم هرچه زودتر كيرما توی کسش حس کنم. روز عروسی که شد.خیلی استرس داشتم ماشینا داده بودم گل بزنه و ندا هم ارايشگاه بود نمیدونستم باید چكار کنم واقعا امشب شب زفاف من بود؟!
نمیدونم چجوري این حسا باید بتون انتقال بدم واقعا وصف نشدنیه.
ماشین که اماده شد رفتم ارايشگاه تا اومد بیرون فكم میکشید به زمین همینطوری دهنم باز بود.گفت ادم ندیدی؟گفتم اينطوريشا نه.
اخماش رفت تو هم.گفتم شوخی کردم عزيزم.در ماشینا براش باز کردم تا بشینه بعد خودم نشستم تو ماشین همینطور نگاهش میکردم اونم بهم خیره شده بود،سرمه ی چشاش باعث شده بود چشماش خمارتر و بزرگتر به نظر بیاد.نفهمیدم چي شد ولی صورتامون به هم نزدیک شد و لبامون رفت روی هم این اولین لبی بود که ازش گرفتم و واقعا لذت بخش بود.بعد گفت بسه رژم خراب میشه و منم که ديگه هيچي نميگفتم و فقط به شب فکر میکردم.وقتی رسیدیم تو تالار اصلا تو حال خودم نبودم صورتم سرخ شده بود.نمیدونستم باید چكار کنم دور تا دورمون پر ادم بود و شاد بودنو گل ميكشيدند.به بابام نگاه کردم اشک خوشحالی تو چشاش بود گيج شده بودم نمیدونستم به کی نگاه کنم همینطوری رفتیم صمت تالار.اووف چه خبر بود فکر کردم فقط همونان که بیرون بودند حواسم به بقيه مهمونا نبود.تمام دوستاي اصفهانم دوستاي شيرازم بچه هاي باشگاه و استادام.پسر دختراي فامیل و خونواده ی ندا که بعضيهاشونا اولین بار بود ميديدم.یه دستمال دستم بود و فقط عرق هاي صورتما پاک میکردم.انقدر به شب فکر میکردم که نميفهميدم زمان چجوري ميگذره خداييش دوستامم سنگ تموم گذاشتند برام.بلخره عروسی تموم شد و بعد عروس كشون تو خیابون همه رفتیم خونه ما خون اي که از امشب منو ندا توش زندگي میکردیم.
نگاه همه يجورى بود شایدم من اینطوری حس میکردم، بلخره همشون ميدونستند امشب چه خبره.ديگه داشتم دیوونه میشدم تو دلم گفتم پا شین برین ديگه بابا زده تو چشام ديگه مگه خودتون درک ندارین.کم کم مهمونا خدافظي کردند و رفتند.اخرين نفرها هم بابا مامان ندا بودند که رفتند.من که خیلی خسته بودم ندا هم معلوم بود جون تو تنش نیست.گفت من برم لباساما عوض کنم وقتی از اتاق اومد بیرون رو كاناپه ولو شده بودم.وای چي ميديدم؟!
یه تاپ قرمز پر رنگ با یه شلوارک تنگ چسبون تا بالای زانو که گلهايه سرخ رو زمینه ي سفیدش خیلی سکسی بود.تا دیدمش از جام بلند شدم ولی انقدر خسته بودم که اگه كون جنیفر لوپزم جلوم بود كيرم سرشم بالا نميكرد چه برسه اینکه بخواد به خودش ضحمت بده و بلند شه.
رفتم جلو سرشا انداخته بود پايين،نگاهم نميكرد تعجب کرده بودم دختر به این شيطونى و پررويى حالا اینطوری شده بود، دستما گذاشتم دو طرف صورتش سرشا اووردم بالا با چشاش تو چشام نگاه کرد چشاش خیلی خسته و نگران بود دیدم یه قطره اشک از چشمش سرازیر شد سرشا گذاشتم رو سينم و بقلش کردم.بعد سرشا با دستام بردم عقب گفتم: ندا چيه عزيزم چرا گريه میکنی؟
گفت گريه خوشحاليه وبا چشمای پر اشک لبخند شیرینی زد.
همون موقع سرشا با دستام که هنوز دو طرف صورتشا لمس میکرد اوردم جلو و لبهاما گذاشتم رو لباش اون لحظه بهترین لحظه ی زندگيم بود.وقتی لباشا میخوردم شیرینی لبهاش و شوريه اشكاشا حس میکردم خوشحال بودم که قرار بود مال خودم شه.بعد کلی لب گرفتن که نمیدونم 1 دقیقه شد یا 1 ساعت لبامون جدا شد حالا منم دستاي اونا دو طرف صورتم حس میکردم.
ندا: ارش؟
_جان ارش؟
ندا: یه چيزي بگم ناراحت نميشي؟
_نه عزيزم بگو؟
ندا: (سرشا انداخ پايين و با صدایی اروم)من امشب امادگيشا ندارم خیلی خستم.
من که خودمم واقعا خسته بودم و نمیخواستم اولین سكسمون خراب بشه گفتم اشگالي نداره عزيزم کی گفته حتما باید شب اول باشه هرچي تو بخوای.
بعد دستما انداختم دور کمرش و کمی خم شدم اون دستمم دور پاهاش حلقه کردم و بلندش کردم و تو همین حالت لباشا بوس کردم.
خیلی عاشقانه نگاهم میکرد طوری که از نگاهاش خسته نميشدم.
بردم و خوابوندمش رو تخت،خودمم لباساما عوض کردم و خوابیدم کنارش.نفهمیدم چي شد همینطور که به هم نگاه میکردیم خوابم برد.

اااااخ اااااي چي شده …من ككج…ام…

صبح که از خواب بلند شدم هنوز خواب بود یه بوس از لپش کردم و بلند شدم برم یه دوش بگيرم.بعد دوش اومدم تو اتاق هنوز خواب بود دلم نیومد صداش کنم فکر کنم دیشب خوابش نبرده بوده.تصمیم گرفتم برا صبحونه نون تازه بگيرم.خودمو خوشك کردم لباساما پوشيدمو راهی شدم.وقتی با 2تا نان سنگك داغ برگشتم دیدم صدای آب میاد.فهمیدم تو حمومه.نونارا گذاشتم تو اشپزخونه دیدم صدا اب قطع شد بعد چند دقیقه دیدم یه حوری بهشتی با موهای مشگي خیس که روی شونه هاش ول بود اومد بیرون.جلوی حولش باز بود و سینه هاش تقربا بیرون بودند طوری که فقط سر سينه هاش معلوم نبود.بي اختيار چشمم خورد به سینه هاش که بین اون حوله ی ابی خود نمایی میکرد.كيرم شرو کرد مصل باد کنک بزرگ شدن.و درد داشتم چون شلوارم مضاحم بود.دست زدم که جاشا درست کنم که متوجه شد خنده ی شیطنت اميزي کرد و با دستش یه ور حولشا کامل کشید کنار که یه سينش کامل معلوم شد و با چشاش که با همیشه فرق داشت بهم فهموند که خودما نشون بدم،خوشحال بودم که دوباره مثل قبل شیطون و سر حال شده.
رفتم سمتش بقلش کردم و پايين تنشا چسبوندم به خودم همینطور که سرامون فاصله داشت گفت من مال توام عزيزم شرو كن و لبخند زد.
منم نذاشتم لبخندش تموم شه که لباما گذاشتم رو لباش و دستم سينهاشا لمس میکرد.وای تالا همچين حسی نداشتم.نمیدونم چجوري توصیف کنم حس میکردم مالا خودمه.بلندش کردم بردمش رو تخت دگمه هاي پيرنما باز کردم گفت قربون هیکل شوهرم برم که انقدر ورزيدست.بیا ديگه من ميخوامت.
افتادم روش طوری که سینه هام سینه هاش و حوله اي که هنوز یکم از بدنشا پوشونده بود حس میکرد.دوباره شرو کردم به لب گرفتن و سینه هاشا ميماليدم.بعد رفتم سراغ سینه هاش که فهمیدم شهوتش خیلی زده بالا تا سینه هاشا میخوردم خودشا میکشید دستما بردم پايين و همینطور که پاهاشا لمس میکردم و از لرزش هایی که از شهوت به بدنش میداد لذت میبردم دستما ميووردم بالا تا دستم خورد به کسش یهو خودشا جمع کرد و دوباره شل کرد.دستما اروم روی کسش بالا پايين میکردم و صدای اه اه ایی عشقم شهوتما بیشتر میکرد.بعد اینکه از خوردن سینه هاي خوشكلش خسته شدم بلند شدم اونم از حالت خوابیده بلند شد نشست رو تخت بالا تنه ی حوله کاملا در اومده بود و فقط به واسطه ی شال دور کمرش، حوله هنوز پايين تنشا پوشونده بود همچين که نشسته بود تا بالای رونش از چاك حوله پيدا بود ولی كسشا هنوز ندیده بودم.بهم گفت نمیخوای شلوارتا در بیاری؟منم بلند شدم و شلوار و شرتما کشیدم پايين چشاش باز شد گفت قربونه كير شوهرم برم بعد با دستش اروم ميماليدش که خیلی حس خوبی بهم دست داد.گفتم همینطور میخوای فقط بماليش؟که منظورما فهمید و یه بوس كوچولو سر كيرم زد و دوباره شرو کرد به مالیدن.فهمیدم بار اول دوست نداره كيرما بخوره.خوابوندمش رو تخت و بند حوله را باز کردم.وقتی حوله را کنار زدم بدن نازشا برا اولین بار به طور کامل دیدم.پاهاشا چسبوند به هم و جمع کرد که گفتم نمیخوای زیارتش کنم؟که اروم پاشا باز کرد وای چي ميديدم؟اولین باری که یه کسا از نزدیک ميديدم کاملا سفید با لبه هاي صورتی.یهو دیدم دستشا گذاشت روش و شرو کرد مالیدن فهمیدم میخواد بکنمش.یه نگا بهش کردم دیدم لبشا گاز گرفت و خیلی شهوتي نگاهم میکرد.منم دستشا کنار زدم و و دستما اروم کشیدم به کسش که دوباره پاهاشا جمع کرد.دست منم بین پاهاش بود و همینطور كسشو ميماليدم تا اروم اروم پاشا باز کرد.بعد سرما گذاشتم بین پاهاش و شرو کردم خوردن کسش که اه اهش شهوتي ترم میکرد اونم با دست سرما فشار میداد بین پاهاش که يدفه بدنش لرزید.فهمیدم ارضا شده.سرما اووردم بالا گفتم خوب بود عزيزم؟گفت عالی بود خیلی دوستت دارم ارش،بازم ميييييخوام.چيزتا میخوام!میدونستم منظورش چيه برا این که روش باز بشه گفتم كير منظورته ديگه با لبخند گفت اره كيييييرتا ميييييييخوام.منم خوابیدم روش و همینطور که لباشا میخوردم سعی میکردم كيرما بکنم تو کسش که خودشم با دست كيرما راهنمایی میکرد تو کسش.یکم از سر كيرم رفت تو که اروم گفت اخخخخ گفتم چيه عزيزم درد داره؟گفت نه بکن توش تا ته بکن.که یهو تا ته كيرما کردم تو کسش گفت ااااااااااااه اااااااااايي که با بوسه رو لبش صداشا خفه کردم.وقتی كيرما کشیدم بیرون بلند شدم دیدم كيرم قرمزه و حرارت کسش و خونی که رو كيرم بود شهوتما بیشتر کرده بود.دوباره كيرما تا ته کردم تو کسش و چند بار اروم تلنبه زدم وقتی دیدم لذت میبره تلنبه زدنا سریع تر کردم و با تمام فشار كيرما تا ته میکردم تو که بعد چند دقیقه صداهای اه اه اون و من و لرزش بدنش شرو شد دقیقا زمانی که به اوج اورگاسم رسید منم ارضا شدم و این خیلی لذت پخش بود بعد همینطور که كيرم تو کس داغش بود افتادم روش و ازش لب گرفتم و بهش گفتم که عاشقتم .
پايان قسمت اول.

دوستان نیمه اول داستان اینجا تموم شد اين توضیحات اضافی درباره خودم و داستانه اگه کسی دوست نداره نخونه.
ببخشید میدونم طولانی شد نمیخواستم داستان بیشتر از دو قسمت بشه و اینم بگم که این داستان تراوشاته ذهن منه ببخشید اگه بد بود اخه من اصلا کاری به نويسندگي ندارم رشتمم مهندسيه املام هم شدیدا ضعیفه ولی دوست داشتم یه داستان بذارم لطفا با نظراتون تو نوشتن قسمت دوم کمکم کنید.
دوستدار همتون جوجه خروس.


👍 0
👎 0
12746 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

341959
2012-11-06 21:40:08 +0330 +0330
NA

جوجه خروس دوستت دارم

0 ❤️

341960
2012-11-06 21:41:20 +0330 +0330

جوجه خروس تو باز داستان نوشتی؟
میخوای مشهور بشی؟
بعدا برمیگردم نظرمو میگم!
:-D

0 ❤️

341961
2012-11-06 21:44:26 +0330 +0330

عمه؟ بیچاره عمه ها. اخه چیکار عمه ها دارین. من به شخصه از عمم متنفرم. شما چطور؟
و اما داستان…
هنوز جوجه ای هر وقت بزرگ شدی بیا بنویس. :)

0 ❤️

341962
2012-11-06 21:52:43 +0330 +0330
NA

سلام داداش مهم سپر بلاشدن است.نقد كردن كارما نيست،پول ندارم،بيشتر نسيه ميكنم،يا بعد از كردن،سريع فرارميكنم.
بزارچشمام بازشه،بزار برم ميخانه،بزار گرم شم ،نقد ميكنم!

0 ❤️

341963
2012-11-06 23:01:03 +0330 +0330
NA

romanie vase khodesh

0 ❤️

341964
2012-11-06 23:59:07 +0330 +0330

Dastanet khub bud, ye jurayi mishe akhare dastano hads zad, chizi ke aziyatam mikard ghalataye emlayi va lahjat bud!

0 ❤️

341965
2012-11-07 05:02:46 +0330 +0330
NA

Khaste nabashi joje khoros,dastanet khili khob bod,vali az neda va karaye to daneshgahet kam neveshti va ghalate emlaee ziyad dashti, vali beharhal dastanet khob bod va daoseshtashtam…rasti dosdaram dastanet tolanitar bashe
omid varam dar darajat balatar va dastanhaye bishtari azat bebinim

0 ❤️

341966
2012-11-07 06:00:43 +0330 +0330

از کسشعرای قبلیت بهتر بود جوجه خروس. ولی هنوزم کسخل بودن نویسنده از داستان مشخصه! خو دستتو بردار از رو اون بی صاحاب!
غلطای املایيت (که خودتم اشاره کردی) خیلی تخمی هستن. بچه دبستانی ها هم این غلطا رو نمیکن. آخه “خشک” هم بلد نیستی بنویسی مینویسی “خوشک” !
حرف زدن تلفنی نیما و آرش باحال بود، خندیدم.
با لهجه ننویس. خودتا، شورتتا، کونتا، کیرتا، خایتا قسم میدم با لهجه ننویس.
کوله پشتی رو گذاشتی لای پات؟ این روزا گی زیاد شده مواظب باش فکر میکنن داری بهشون آمار میدی!
اصلا نکنه خودت کونی شده باشی! گفتی با استادت چجوری حساب میکردی؟
. . .
بعضی صحنه را که توصیف کردی اصلا معلوم نیست چه تاثیری تو داستان داره:

((به زور لای چشماما باز کردم واقعا همه جا سفید بود نميتونستم تکون بخورم سنگيني یه چيزيا رو صورتم حس میکردم پاهام درد میکرد وبازوی دست چپم تیر میکشید.خدایا من كجام ندا کجاست تو این فکرا بودم که حس کردم یه سوزن تو بدنم فرو رفت و …))
خوب الان این یعنی چی؟
چه مفهومی به خواننده منتقل میشه؟
. . .
این همه کسشعر سرایی کردی که کار این دوتا به عروسی و بعدم سکس بکشه. لازم نبود واقعا"، میشد کوتاهتر باشه!
آخه تو که خایه نداری مجبوری بنویسی؟
ولی به تلاشت ادمه بده!

0 ❤️

341967
2012-11-07 06:54:03 +0330 +0330
NA

Faqat 2,3 khate avalo khundam,dalile inke edame nadadam yki lahjat bud va oun yki ham fohsh k hanuz hichi nashode dastano ba oun shuru kardi,movafaq bashi

0 ❤️

341968
2012-11-07 08:03:21 +0330 +0330
NA

رشته ات مهندسی ولی املات شدیدا ضعیفه ! تو گفتی بقیه خفتن!
دروغم میگی از این آخوندا یاد بگیر کونی!

0 ❤️

341969
2012-11-07 09:01:07 +0330 +0330

فکر کنم داستانت رو قبلا خونده بودم. اره اگه اشتباه نکنم یه بار برام تو خصوصی فرستاده بودی که البته الان یادم نمیاد چی درموردش گفتم چون واسه خیلی وقت پیش بود و مطمئنم تا الان یه خروس کامل شدی! ولی هرچی بود حس میکنم یه ویرایش دیگه روش انجام دادی چون به گمونم این نسخه ی فعلی خیلی بهتر از اون قبلیه. به هرحال بیشتر نکات مهم رو دوستان و مخصوصا مازیار خان و پویای عزیز گفتن. فقط در مکمل حرفهاشون بگم که داستانت قصه ی جذابی نداشت. یعنی چیزی که خواننده رو مجاب کنه تا انتها داستان رو دنبال کنه واز بیشتر کامنتهایی که بچه ها گذاشتن میتونی این موضوع رو متوجه بشی. فقط یه موضوعی که اتفاق افتاده یا نیفتاده رو نشستی و با حوصله! نوشتی. من همیشه گفتم نیاز نیست حتما اتفاق رخ داده ای رو بنویسیم. پس قدرت تخیل به چه درد میخوره؟! در نبود تخیل یک نویسنده مجبور میشه چیزهایی رو که دیده یا شنیده رو بنویسه که خب چون منعطف نیست زیاد جذاب از اب در نمیاد. یه مقدار قوه ی تخیلت رو بیشتر کنی و یه مقدار هم پر چونگی رو کنار بذاری میتونی داستانهای خوبی بنویسی جوجه خروس…

0 ❤️

341970
2012-11-07 14:05:35 +0330 +0330

وای سیلور یعنی نسخه قبلی چی بوده که این یکی از اون بهتره!!
. . .
پویا جان عزیزم کم پیدا شدی
خبریه؟
. . .
به جز عبدل ، بیل و پسر غیرتی هم امروز بلاک شدن؟
منم اخطار گرفتم!

0 ❤️

341971
2012-11-07 17:26:33 +0330 +0330
NA

سلام عبدل تا ب تا منم دوست دارم.
ممنون از نظرات همتون.چشم در قسمت دوم كه اخرين داستان من تو شهوانيه بدون لحجه مينويسم.
بله سيلور اينا قبلا خونده بودي.بعدشم خيلي اصلاح شده.
بازم عضر ميخوام اگه بد بود.در قسمت بعد فوش هم نميدم.
اگه جواب كامنت كسي را ندادم عضر ميخوام كامنت همتونا خوندم. راستي بگه عبدل تا ب تا كيك شده؟اگه شده چرا شده؟

0 ❤️